گنجور

بخش ۲۲ - داستان بوسهل حصیری

و فقیه بو بکر حصیری‌ را درین روزها نادره‌یی افتاد و خطائی‌ بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هرچند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال‌ آب‌ این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لا مرّد لقضاء اللّه عزّوجلّ‌ . چنان افتاد که حصیری با پسرش بو القاسم بباغ رفته بودند. بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است، و شراب بی‌اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و انگاه صبوح کرده- و صبوح‌ ناپسندیده است و خردمندان کم کنند- و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران‌ بکوی عبّاد گذر کرده. چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند، پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان، از قضا را چاکری از خواصّ خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ‌ از گذشتن مردم. حصیری را خیال‌ بست‌، چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد. مرد گفت: ای ندیم پادشاه، مرا بچه معنی دشنام میدهی؟

مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجه بزرگ است.

حصیری خواجه را دشنام داد و گفت «بگیرید این سگ را تا کرا زهره آن باشد که این را فریاد رسد» و خواجه را قوی‌تر بر زبان آورد . و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد. و بو القاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند و خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است، دست از خدمت بکشیده و زاویه‌یی‌ اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوست نیک- و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است، سه بازدهد. و برفتند. مرد که برایستاد، نیافت در خود فروگذاشتی‌ ؛ چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند- و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر- آمد تازان‌ تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود . و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می‌جست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده، امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت، مراغه‌ دانست کرد.

و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران‌، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شراب‌خانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست‌ و رقعت‌ نبشت بخطّ خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگر نپرسد، هم بباید داد که مهمّ است و تأخیر برندارد. بلگاتگین گفت: فرمان‌بردارم، و میان ایشان سخت گرم بود . امیر بار نداد که برخواست نشست‌ و علامت‌ و چتر بیرون آورده‌ بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده‌، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند؛ بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند.

و چون پیدا آمد، خدمت کردند . بدر طارم‌ رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید، گفت: خواجه نیامده است؟ بو نصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته بوده است‌ که خداوند رأی شکار کرده است، مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که «خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را: «اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است، رقعه بباید رسانید.» امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند. نبشته بود که «زندگانی خداوند دراز باد، بنده می‌گفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است. و بنده برگ‌ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت‌ با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه‌ رفت و بنده، بعد فضل اللّه تعالی‌، جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت. و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت؛ و وی در مهد از باغ میآمد دردی‌ آشامیده، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلأ، بمشهد بسیار مردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم، صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف‌ چنین قوم کشیدن دشوار است. اگر رأی عالی بیند، وی‌ را عفو کرده آید تا برباطی‌ بنشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند، و اگر عفو ارزانی ندارد، حصیری را مالش فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان‌ و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می‌جهاند . و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخطّ بنده با بنده‌ حجّت است و السّلام.»

امیر چون رقعه بخواند، بنوشت‌ و بغلامی خاصّه داد که دویت‌دار بود، گفت:

نگاه‌دار؛ و پیل براند. و هر کس میگفت: چه شاید بود و از پرده چه بیرون آید بصحرا؟ مثال داد تا سپاه‌سالار غازی و اریارق‌ سالار هندوستان و دیگر حشم باز گشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن- و با خاصگان میرفت- پس حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی‌ با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت. و امیر بو نصر مشکان را بخواند، نقیبی‌ بتاخت، و وی‌ بدیوان بود، گفت: خداوند می‌بخواند . و وی برنشست و بتاخت، بامیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید. و وی بدیوان بازنیامد و سوی خانه خواجه بزرگ احمد رفت و بو منصور دیوان‌بان‌ را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت؛ و بازگشتیم.

و من بر اثر استادم‌ برفتم تا خانه خواجه بزرگ، رضی اللّه عنه، زحمتی‌ دیدم و چندان مردم نظّاره‌ که آن را اندازه نبود. یکی مرد را گفتم که حال چیست؟

گفت: بو بکر حصیری را و پسرش را خلیفه‌ با جبّه‌ و موزه بخانه خواجه آورد و بایستانید و عقابین‌ بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین محتشم بخدمت آمده‌اند و سوار ایستاده‌اند که روز آدینه است، و هیچ کس را بار نداده‌اند مگر خواجه بو نصر مشکان که آمد و فرود رفت‌ . و من که بو الفضلم، از جای بشدم‌، چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی‌ بسیار بود، و فرود آمدم و درون میدان شدم [و ببودم‌] تا نزدیک چاشتگاه فراخ‌، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بو عبد اللّه پارسی‌ برملا گفت که خواجه بزرگ میگوید «هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هر یکی هزار عقابین‌ بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، پانصد هزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را بمسارعت‌ پیش رفت، نباید که‌ هم چوب خورید و هم مال بدهید.» پدر و پسر گفتند: فرمان‌برداریم، بهرچه فرماید، اما مسامحتی‌ بارزانی دارد که داند که ما را طاقت ده یک آن نباشد. بو عبد اللّه بازگشت و میآمد و میشد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشانرا بحرس‌ باید برد، و خلیفت شهر هر دو را بحرس برد و بازداشت. و قوم بازگشت، و استادم بو نصر آنجا ماند بشراب. و من بخانه خویش بازآمدم.

بخش ۲۱ - تعیین بوسهل به عارضی: و دیگر روز، چهارشنبه هفتم صفر خواجه بدرگاه آمد. و امیر مظالم‌ کرد، و روزی سخت بزرگ بود بانام و حشمت تمام. چون بار بگسست، خواجه بدیوان آمد و شغل پیش گرفت و کار میراند، چنانکه او دانستی راند. وقت چاشتگاه بو نصر مشکان را بخواند، بدیوان آمد، و پیغام داد پوشیده بامیر که شغل عرض‌ با خلل‌ است، چنانکه بنده با خداوند گفته است. و بو سهل زوزنی حرمتی دارد و وجیه‌ گشته است، اگر رأی عالی بیند، او را بخواند و خلعت فرماید تا بدین شغل قیام کند که‌ این فریضه‌تر کارهاست. بنده آنچه داند از هدایت و معونت‌ بکار دارد تا کار لشکر بر نظام رود. بو نصر برفت و پیغام بداد. امیر اشارت کرد سوی بو سهل، او با ندیمان بود در مجلس نشسته‌، تا پیش رفت و یک دو سخن با وی بگفت. بو سهل زمین بوسه داد و برفت، او را دو حاجب، یکی سرایی درونی‌ و یکی بیرونی، بجامه خانه بردند و خلعت سخت فاخر بپوشانیدند و کمر زر هفتصدگانی‌، که در شب این همه راست کرده بودند. بیامد و خدمت کرد. امیر گفت «مبارک باد، نزدیک خواجه باید رفت و بر اشارت‌ وی کار کرد، و در کار لشکر که مهم‌تر کارهاست، اندیشه باید داشت‌ .» بو سهل گفت: فرمان‌بردارم؛ زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد.بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱: پس از یک ساعت سنکوی‌، وکیل در نزدیک من آمد و گفت: خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضه‌دار که «بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه؛ چنانکه فرمان عالی بود، آبی بر آتش زدم‌ تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطّی بستدند و بحبس‌ بازداشتند. و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت، سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت‌، و خام‌ بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل، تا بر بی‌ادبی و ناخویشتن شناسی‌ نهاده نیاید .» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده‌ و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم: این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم، بخواند و غرض بحاصل شود. پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم‌، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم:

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و فقیه بو بکر حصیری‌ را درین روزها نادره‌یی افتاد و خطائی‌ بر دست وی رفت در مستی که بدان سبب خواجه بر وی دست یافت و انتقامی کشید و بمراد رسید، و هرچند امیر پادشاهانه دریافت، در عاجل الحال‌ آب‌ این مرد ریخته شد، و بیارم ناچار این حال را تا بر آن واقف شده آید، و لا مرّد لقضاء اللّه عزّوجلّ‌ . چنان افتاد که حصیری با پسرش بو القاسم بباغ رفته بودند. بباغ خواجه علی میکائیل که نزدیک است، و شراب بی‌اندازه خورده و شب آنجا مقام کرده و انگاه صبوح کرده- و صبوح‌ ناپسندیده است و خردمندان کم کنند- و تا میان دو نماز خورده و آنگاه برنشسته و خوران خوران‌ بکوی عبّاد گذر کرده. چون نزدیک بازار عاشقان رسیدند، پدر در مهد استر با پسر سوار و غلامی سی با ایشان، از قضا را چاکری از خواصّ خواجه پیش آمدشان سوار، و راه تنگ بود و زحمتی بزرگ‌ از گذشتن مردم. حصیری را خیال‌ بست‌، چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد و وی را خدمت نکرد، مر او را دشنام زشت داد. مرد گفت: ای ندیم پادشاه، مرا بچه معنی دشنام میدهی؟
هوش مصنوعی: فقیه بو بکر حصیری در این روزها به وضعیتی عجیب دچار شد و در حین مستی خطایی مرتکب شد که به همین دلیل، خواجه بر او دست یافت و انتقام گرفت و به هدفش رسید. هرچند امیر هم متوجه وضعیت او شد، اما به سرعت آبروی این مرد ریخته شد. ناچار باید این وضعیت را تحمل می‌کرد تا همه از آن مطلع شوند و در برابر قضا و قدر الهی هیچ کاری نمی‌شد کرد. چنان که گفته شد، حصیری با پسرش بو القاسم به باغ خواجه علی میکائیل رفته بودند. آنها شراب زیادی نوشیده بودند و شب را در آنجا سپری کردند و صبحگاه به دلایل ناپسند بیدار شدند. پس از صرف غذای صبحانه که خردمندان از آن پرهیز می‌کنند، تا زمان نماز صبح نوشیدنی صرف کردند و سپس بر اسب‌ها سوار شدند و در حال عبور از کوی عبّاد بودند. وقتی به نزدیک بازار عاشقان رسیدند، حصیری که سوار بر مادیان بود، با پسرش و غلامانشان در حال حرکت بودند و ناگهان شخصی که از نزدیکان خواجه بود، به راهشان برخورد کرد. راه تنگ بود و تردد مردم مشکل بود. حصیری در آن لحظه به خاطر مستی به فکرش خطور کرد که این شخص چرا از روی اسب پایین نمی‌آید و به او خدمت نمی‌کند، بنابراین به او دشنام زشت داد. آن مرد به او پاسخ داد: ای ندیم پادشاه، چرا به من دشنام می‌دهی؟
مرا هم خداوندی است بزرگتر از تو و هم مانند تو و آن خداوند خواجه بزرگ است.
هوش مصنوعی: برای من هم خدایی وجود دارد که از تو بزرگ‌تر است و هم خدایی که مانند توست و آن خداوند بزرگ است.
حصیری خواجه را دشنام داد و گفت «بگیرید این سگ را تا کرا زهره آن باشد که این را فریاد رسد» و خواجه را قوی‌تر بر زبان آورد . و غلامان حصیری درین مرد پریدند و وی را قفایی چند سخت قوی بزدند و قباش پاره شد. و بو القاسم پسرش بانگ بر غلامان زد، که هشیار بود و سوی عاقبت نیکو نگاه کردی و سخت خردمند و خرد تمامش آن بود که امروز عاقبتی بدین خوبی یافته است و تا حج کرده است، دست از خدمت بکشیده و زاویه‌یی‌ اختیار کرده و بعبادت و خیر مشغول شده، باقی باد این مهتر و دوست نیک- و ازین مرد بسیار عذر خواست و التماس کرد تا از این حدیث با خداوندش نگوید که وی عذر این فردا بخواهد و اگر یک قبا پاره شده است، سه بازدهد. و برفتند. مرد که برایستاد، نیافت در خود فروگذاشتی‌ ؛ چه چاکران بیستگانی خوار را خود عادت آن است که چنین کارها را بالا دهند و از عاقبت نیندیشند- و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر- آمد تازان‌ تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت بده پانزده زیادت، و سر و روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود . و خواجه این را سخت خواهان بود که بهانه می‌جست بر حصیری تا وی را بمالد، که دانست که وقت نیک است و امیر بهیچ حال جانب وی را که دی خلعت وزارت داده، امروز بحصیری بندهد و چون خاک یافت، مراغه‌ دانست کرد.
هوش مصنوعی: حصیری به خواجه ناسزا گفت و او را به ماجرایی تهدید کرد. خواجه به شدت عصبانی شد و غلامان حصیری به او حمله کردند و تعدادی ضربه محکم به او زدند که باعث پاره شدن لباسش شد. پسر بو القاسم به غلامان دستور داد که هوشیار باشند و به عاقبت به خیر فکر کنند و از خردمندی و نیکی رفتار سؤال کرد. او از این مرد عذرخواهی کرد و از او خواست تا این ماجرا را به خداوندش نگوید، و قول داد که اگر یک لباس پاره شده، سه تا جایگزین کند. آن‌ها رفتند و مردی که به خواجه توهین کرده بود، خود را در این وضعیت ناتوان نمی‌یافت، زیرا عادت چاکران چنین بود که این مسائل را بزرگ‌نمایی کنند و به عاقبت کار خود فکر نکنند. این ماجرا در روز پنجشنبه، پانزدهم صفر اتفاق افتاد. مرد بازگشت و نزد خواجه احمد حاضر شد و وضعیت بد خود را با لباس خراب و چهره آسیب‌دیده نشان داد. خواجه به دنبال بهانه‌ای بود تا بر حصیری سخت بزند، زیرا می‌دانست که زمان مناسبی است و امیر به هیچ وجه جانب حصیری را نمی‌گیرد، چون می‌دانست که در روز گذشته به او مقام وزارت داده است.
و امیر دیگر روز بتماشای شکار خواست رفت بر جانب میخواران‌، و سرای پرده و همه آلت مطبخ و شراب‌خانه و دیگر چیزها بیرون برده بودند. خواجه دیگر روز برننشست‌ و رقعت‌ نبشت بخطّ خویش بمهر و نزدیک بلگاتگین فرستاد و پیغام داد که اگر امیر پرسد که احمد چرا نیامد، این رقعت بدست وی باید داد. و اگر نپرسد، هم بباید داد که مهمّ است و تأخیر برندارد. بلگاتگین گفت: فرمان‌بردارم، و میان ایشان سخت گرم بود . امیر بار نداد که برخواست نشست‌ و علامت‌ و چتر بیرون آورده‌ بودند و غلامان سوار بسیار ایستاده‌، و آواز آمد که ماده پیل مهد بیارند؛ بیاوردند و امیر در مهد بنشست و پیل براندند و همگان بزرگان پیاده ایستاده تا خدمت کنند.
هوش مصنوعی: امیر روز بعد برای تماشای شکار به سمت میخواران رفت. در آنجا، پرده‌ها و تمام وسایل آشپزخانه و شراب‌خانه و دیگر چیزها را بیرون برده بودند. خواجه روز بعد در جایش نشسته و نامه‌ای نوشت و به بلگاتگین فرستاد و خواسته بود که اگر امیر از احمد بپرسد چرا نیامده است، این نامه به او داده شود. اگر هم امیر نپرسد، باز هم باید نامه را بدهند چون موضوع مهمی است و نباید تأخیر بیفتد. بلگاتگین جواب داد که از دستورات پیروی خواهد کرد و در بین آنها هم حال و هوای گرم و صمیمی حاکم بود. امیر بار ننهاده برخواست و آن علامت و چتر را بیرون آورده بودند. غلامان سوار نیز در کنار ایستاده بودند و خبر آمد که فیل ماده‌ای را به مهد بیاورند؛ آن را آوردند و امیر در مهد نشسته و فیل را راندند و بزرگان نیز به صورت پیاده در انتظار خدمت بودند.
و چون پیدا آمد، خدمت کردند . بدر طارم‌ رسیده بود، چون خواجه احمد را ندید، گفت: خواجه نیامده است؟ بو نصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته بوده است‌ که خداوند رأی شکار کرده است، مگر بدان سبب نیامده است. حاجب بلگاتگین رقعه پیش داشت که «خواجه شبگیر این رقعه فرستاده است و گفته است بنده را: «اگر خداوند پرسد و اگر نپرسد که احمد چرا نیامده است، رقعه بباید رسانید.» امیر رقعه بستد و پیل را بداشتند و بخواند. نبشته بود که «زندگانی خداوند دراز باد، بنده می‌گفت که از وی وزارت نیاید که نگذارند و هر کس بادی در سر گرفته است. و بنده برگ‌ نداشت پیرانه سر که از محنتی بجسته و دیگر مکاشفت‌ با خلق کند و جهانی را دشمن خویش گرداند، اما چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد و شرطهای ملکانه‌ رفت و بنده، بعد فضل اللّه تعالی‌، جان از خداوند بازیافته بود، فرمان عالی را ناچار پیش رفت. و هنوز ده روز برنیامده است که حصیری آب این کار پاک بریخت؛ و وی در مهد از باغ میآمد دردی‌ آشامیده، و در بازار سعیدی معتمدی را از آن بنده، نه در خلأ، بمشهد بسیار مردم، غلامان را بفرمود تا بزدند زدنی سخت و قباش پاره کردند، و چون گفت چاکر احمدم، صد هزار دشنام احمد را در میان جمع کرد. بهیچ حال بنده بدرگاه نیاید و شغل وزارت نراند که استخفاف‌ چنین قوم کشیدن دشوار است. اگر رأی عالی بیند، وی‌ را عفو کرده آید تا برباطی‌ بنشیند یا بقلعتی که رأی عالی بیند، و اگر عفو ارزانی ندارد، حصیری را مالش فرماید، چنانکه ضرر آن بسوزیان‌ و بتن وی رسد، که سطبر شده است و او را و پسرش را مال بسیار می‌جهاند . و بنده از جهت پدر و پسر سیصد هزار دینار بخزانه معمور رساند، و این رقعه بخطّ بنده با بنده‌ حجّت است و السّلام.»
هوش مصنوعی: وقتی او به جمع رسید، به خدمت مشغول شدند. در بدر طارم بودند و چون خواجه احمد را ندیدند، پرسیدند که آیا خواجه نیامده است؟ بو نصر مشکان اظهار کرد که روز جمعه بوده و می‌دانسته که خداوند تصمیم به شکار دارد، بنابراین نیامده است. حاجب بلگاتگین نامه‌ای به همراه داشت که خواجه در آن نوشته بود: «اگر خداوند بپرسد که چرا احمد نیامده، این نامه را برسانید.» امیر نامه را گرفت و خواند. در نامه نوشته شده بود که «زندگی خداوند دراز باد، بنده می‌گوید که از وزارت ناامید است و هر کس به هر دلیلی در سر خود چیزی اندیشیده است. بنده در سالخوردگی به دلیل مشکلاتی به این شرایط رسیده است و نمی‌خواهد با دیگران درشتی کند و جهانی را دشمن خود بخواند. اما چون خداوند با حسن نیتی سخن گفته و شرایط سلطنت را پذیرفته، بنده به خاطر لطف خداوند جانش را از دست ندهد و به وظیفه‌اش برگردد. هنوز ده روز از این تصمیم نگذشته بود که به دلیل مشکلات، وضعیتی پیش آمد و او در حالی که در مهدی از باغ خارج می‌شد، درد ناشی از کار را تحمل می‌کرد. در بازار سعیدی، کسی به او توهین کرده و دستور داد که غلامان به او آسیب برسانند و او را بشکنند. وقتی گفت که من چاکر احمد هستم، عوام جمع شدند و به او فحش دادند. در هیچ حالتی بنده نمی‌تواند به درگاه خداوند بیاید و شغل وزارت را عهده‌دار شود، زیرا کشیدن بار چنین قوم دشوار است. اگر خداوند رأی عفوی داشته باشد، امکان دارد در مکانی بنشیند و یا به قلعتی برود. و اگر عفو نکند، از اموال او و پسرش نگهداری خواهد کرد تا زیانی به آنان نرسد، چرا که او کسی است که ثروت بسیاری را به خزانه آورده و این نامه شهادتی از جانب اوست و درود.
امیر چون رقعه بخواند، بنوشت‌ و بغلامی خاصّه داد که دویت‌دار بود، گفت:
هوش مصنوعی: امیر وقتی نامه را خواند، نوشت و به یک غلام ویژه‌ای که دوایت‌دار بود، داد و گفت:
نگاه‌دار؛ و پیل براند. و هر کس میگفت: چه شاید بود و از پرده چه بیرون آید بصحرا؟ مثال داد تا سپاه‌سالار غازی و اریارق‌ سالار هندوستان و دیگر حشم باز گشتند که ایشان را فرمان نبود بشکار رفتن- و با خاصگان میرفت- پس حاجب بزرگ بلگاتگین را بنزدیک پیل خواند و بترکی‌ با وی فصلی چند سخن بگفت و حاجب بازگشت. و امیر بو نصر مشکان را بخواند، نقیبی‌ بتاخت، و وی‌ بدیوان بود، گفت: خداوند می‌بخواند . و وی برنشست و بتاخت، بامیر رسید و لختی براند، فصلی چند سخن گفتند و امیر وی را بازگردانید. و وی بدیوان بازنیامد و سوی خانه خواجه بزرگ احمد رفت و بو منصور دیوان‌بان‌ را بازفرستاد و مثال داد که دبیران را باز باید گشت؛ و بازگشتیم.
هوش مصنوعی: نگاه‌دار؛ و فیل را برانگیز. و هر کس می‌پرسید: چه امکان دارد و چه چیز از پرده بیرون خواهد آمد به دشت؟ مثل‌هایی زد تا فرمانده لشکر غازی و فرمانده هندوستان و دیگران بازگشتند زیرا آن‌ها را فرمانی برای شکار نبود – و او با افراد خاص خود می‌رفت. سپس حاجب بزرگ، بلگاتگین، فیل را نزد خود خواند و به زبان ترکی چند کلمه با او گفت و بعد حاجب بازگشت. امیر بو نصر مشکان را فراخواند، نقیبی با شتاب آمد و او در دیوان بود، گفت: خداوند مرا می‌خواند. او برنشست و با شتاب به امیر رسید و سپس اندکی صحبت کردند و امیر او را بازگرداند. و او به دیوان بازنگشت و به سوی خانه خواجه بزرگ احمد رفت و بو منصور، دیوان‌بان، را باز فرستاد و گفت که دبیران باید بازگردند؛ و ما نیز برگشتیم.
و من بر اثر استادم‌ برفتم تا خانه خواجه بزرگ، رضی اللّه عنه، زحمتی‌ دیدم و چندان مردم نظّاره‌ که آن را اندازه نبود. یکی مرد را گفتم که حال چیست؟
هوش مصنوعی: من به خاطر استادم به خانه خواجه بزرگ، رضی‌الله‌عنه، رفتم و در آن جا با زحمتی روبرو شدم و تعداد زیادی از مردم را دیدم که آنقدر زیاد بودند که نمی‌توانستم شمارش کنم. از یکی از مردان پرسیدم که وضع چگونه است؟
گفت: بو بکر حصیری را و پسرش را خلیفه‌ با جبّه‌ و موزه بخانه خواجه آورد و بایستانید و عقابین‌ بردند، کس نمیداند که حال چیست، و چندین محتشم بخدمت آمده‌اند و سوار ایستاده‌اند که روز آدینه است، و هیچ کس را بار نداده‌اند مگر خواجه بو نصر مشکان که آمد و فرود رفت‌ . و من که بو الفضلم، از جای بشدم‌، چون بشنیدم، که آن مهتر و مهترزاده را بجای من ایادی‌ بسیار بود، و فرود آمدم و درون میدان شدم [و ببودم‌] تا نزدیک چاشتگاه فراخ‌، پس دویت و کاغذ آوردند و این مقدار شنیدم که بو عبد اللّه پارسی‌ برملا گفت که خواجه بزرگ میگوید «هرچند خداوند سلطان فرموده بود تا ترا و پسرت را هر یکی هزار عقابین‌ بزنند من بر تو رحمت کردم و چوب بتو بخشیدم، پانصد هزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را بمسارعت‌ پیش رفت، نباید که‌ هم چوب خورید و هم مال بدهید.» پدر و پسر گفتند: فرمان‌برداریم، بهرچه فرماید، اما مسامحتی‌ بارزانی دارد که داند که ما را طاقت ده یک آن نباشد. بو عبد اللّه بازگشت و میآمد و میشد تا بر سیصد هزار دینار قرار گرفت و بدین خط بدادند، و فرمان بیرون آمد که ایشانرا بحرس‌ باید برد، و خلیفت شهر هر دو را بحرس برد و بازداشت. و قوم بازگشت، و استادم بو نصر آنجا ماند بشراب. و من بخانه خویش بازآمدم.
هوش مصنوعی: بو بکر و پسرش به خانه‌ی خواجه آوردند و آنها را ایستاده نگه داشتند. هیچ‌کس نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و در روز جمعه، افراد مهمی در آنجا حضور داشتند اما هیچ‌کس بار نداشت جز خواجه بو نصر که آمد و رفت. من، بو الفضلم، وقتی شنیدم که به جای من، افراد زیادی به آنجا آمده‌اند، از جا برخاستم و به میدان رفتم و تا نزدیک صبح در آنجا ماندم. سپس دو نامه آوردند و شنیدم که بو عبد اللّه پارسی گفت که خواجه بزرگ اعلام کرده است: «با اینکه دستور داده بودند که تو و پسرت را هر کدام هزار ضربه بزنند، من به تو رحمت کردم و فقط پانصد هزار دینار باید پرداخت کنی تا مجازاتت ملغی شود. اگر نه، هم باید تنبیه شوی و هم مال بدهی.» پدر و پسر گفتند که مطیع هستند و به هر چیزی که بگویند عمل می‌کنند، اما از خواجه درخواست کردند که بدانند ما توانایی پرداخت این مقدار را نداریم. بو عبد اللّه دوباره برگشت و در نهایت با سیصد هزار دینار توافق کردند و حکم صادر شد که آنها را به زندان ببرند. خلیفه‌‌ی شهر هر دو را به زندان برد و افراد دیگر بازگشتند، و استاد من، بو نصر، در همانجا باقی ماند و من به خانه‌ام برگشتم.

خوانش ها

بخش ۲۲ - داستان بوسهل حصیری به خوانش سعید شریفی

حاشیه ها

1402/06/18 15:09
شاهرخ کاظمی

این بخش، «داستان بوبکر حصیری» نام دارد که به سهو «بوسهل حصیری» نوشته شده