گنجور

بخش ۲۴ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۲

من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم، ملطّفه‌یی بمن داد بمهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم، یافتم سلطان را همه روز شراب خورده‌ و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطّفه نزدیک آغاجی‌ خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده. وقت سحرگاه فرّاشی آمد و مرا بخواند، برفتم. آغاجی مرا پیش برد، امیر بر تخت روان‌ بود در خرگاه‌، خدمت کردم‌ . گفت «بو نصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده سخت صواب است و ما اینک سوی شهر میآئیم، آنچه فرمودنی آید، بفرمائیم.» و آن ملطّفه بمن انداخت‌، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من [به‌] شتاب‌تر براندم، نزدیک شهر استادم را بدیدم و خواجه بزرگ را، ایستاده خدمت استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه. بو نصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم. و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم بمن رسید، اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم، پوشیده گفت:

چه کردی و چه رفت؟ حال بازگفتم، گفت: بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند و خواجه بر راست امیر بود و بو نصر پیش دست امیر، و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی‌ نباشد. و امیر با خواجه سخن همی گفت تا نزدیک باغ رسیدند، امیر گفت: در باب این ناخویشتن شناس‌ چه کرده آمد؟ خواجه گفت: خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و می‌باید کرد بنده بر زبان بو نصر پیغام دهد. گفت: نیک آمد. و براندند. و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان‌ بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همّت عالی وی سزید، دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت نرسد. و حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف‌گوی‌، پیر است و حقّ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را، و بسبب این دوستداری بلاها دیده است‌ . پسرش بخردتر و خویشتن‌دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دو تن دربایستنی‌ زودزود بدست نیایند. و امروز می‌باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟

غرضی که بنده را بود، این بود که خاصّ و عام را مقرّر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است. بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حدّ خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن‌ ایشان را بحرس‌ فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطّی بداده‌اند بطوع‌ و رغبت که بخزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد، اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید . اگر رأی عالی بیند، شفاعت‌ بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی‌ بخانه فرستاده شود.

بو نصر رفت و این پیغام مهترانه‌ بگزارد و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که «شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم‌ و کار ایشان به وی‌ است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [بخانه‌] باید فرستاد، بازفرستد و خطّ مواضعه‌ بدیشان بازدهد.» و بو نصر بازآمد و با خواجه بگفت. و امیر برخاست از رواق‌ و در سرای شد. و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصّه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند. چون پیش آمدند، زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند . و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم‌ کرد، و وی عذرها خواست- و نیکو سخن پیری بود- تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت: هم برین زیّ‌ بخانه باز شو که من زشت دارم که زیّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده‌ بخانه بازآمدند بکوی علاء - با کرامت بسیار .

و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، و پسر با پدر بود نشسته‌، و من که بو الفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران‌ نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت «تا مرا زندگانی است‌ مکافات خواجه بو نصر باز نتوانم کرد امّا شکر و دعا میکنم.» من البتّه هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی‌ و دعا کردم و باز گشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند.

بو نصر گفت: «پیداست که سعی من در آن چه بوده است. سلطان را شکر کنید و خواجه را.» این بگفت و بازگشت. و پس از آن بیک دو هفته از بو نصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبّه‌یی‌ بود زرد مرغزی‌ و پسرش در جبه بنداری‌ سخت محتشم‌، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند. و شهریان حق نیکو گزاردند. و همگان رفته‌اند مگر خواجه‌ بو القاسم پسرش که بر جای است، باقی باد و رحمة اللّه علیهم اجمعین.

و هر کس که این مقامه‌ بخواند، بچشم خرد و عبرت‌ اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه‌ است، تا مقرّر گردد که این چه بزرگان بوده‌اند. و من حکایتی خوانده‌ام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم‌ بوده است و لختی بدین ماند که بیاوردم، امّا هول‌تر ازین رفته است، واجب‌تر دیدم بآوردن که کتاب، خاصّه تاریخ، با چنین چیزها خوش باشد، که از سخن سخن می‌شکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد، ان شاء اللّه عزّوجلّ‌ .

بخش ۲۳ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۱: پس از یک ساعت سنکوی‌، وکیل در نزدیک من آمد و گفت: خواجه بو نصر من بنده را فرستاده است و پیغام داده که در خدمت خداوند سلطان رو تو که بو الفضلی و عرضه‌دار که «بنده بفرمان رفتم نزدیک خواجه؛ چنانکه فرمان عالی بود، آبی بر آتش زدم‌ تا حصیری و پسرش را نزدند و سیصد هزار دینار خطّی بستدند و بحبس‌ بازداشتند. و خواجه بزرگ ازین چه خداوند فرمود و این نواخت تازه که ارزانی داشت، سخت تازه شد و شادکام و بنده را بشراب بازگرفت‌، و خام‌ بودی مساعدت ناکردن، و سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بو الفضل، تا بر بی‌ادبی و ناخویشتن شناسی‌ نهاده نیاید .» و من در ساعت برفتم امیر را یافتم بر کران شهر اندر باغی فرود آمده‌ و بنشاط و شراب مشغول شده و ندیمان نشسته و مطربان میزدند. با خود گفتم: این پیغام بباید نبشت، اگر تمکین گفتار نیابم، بخواند و غرض بحاصل شود. پس رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم‌، و امیر آواز داد که چیست؟ گفتم:بخش ۲۵ - حکایت افشین و بودلف: ذکر حکایت افشین‌ و خلاص یافتن بودلف‌ از وی‌

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

من بازگشتم و کار رفتن ساختم و بنزدیک وی بازگشتم، ملطّفه‌یی بمن داد بمهر، بستدم و قصد شکارگاه کردم، نزدیک نماز شام آنجا رسیدم، یافتم سلطان را همه روز شراب خورده‌ و پس بخرگاه رفته و خلوت کرده، ملطّفه نزدیک آغاجی‌ خادم بردم و بدو دادم و جایی فرود آمدم نزدیک سرای پرده. وقت سحرگاه فرّاشی آمد و مرا بخواند، برفتم. آغاجی مرا پیش برد، امیر بر تخت روان‌ بود در خرگاه‌، خدمت کردم‌ . گفت «بو نصر را بگوی آنچه در باب حصیری کرده سخت صواب است و ما اینک سوی شهر میآئیم، آنچه فرمودنی آید، بفرمائیم.» و آن ملطّفه بمن انداخت‌، بستدم و بازگشتم. امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد و من [به‌] شتاب‌تر براندم، نزدیک شهر استادم را بدیدم و خواجه بزرگ را، ایستاده خدمت استقبال را با همه سالاران و اعیان درگاه. بو نصر مرا بدید و چیزی نگفت و من بجای خود بایستادم. و علامت و چتر سلطان پیش آمد و امیر بر اسب بود و این قوم پیش رفتند. استادم بمن رسید، اشارتی کرد سوی من، پیش رفتم، پوشیده گفت:
هوش مصنوعی: من به محل کارم برگشتم و آنجا کارهایی را که باید انجام می‌دادم، شروع کردم. سپس به نزد او رفتم و یک پارچه به من داد که بر روی آن مهر زده شده بود. با آن پارچه به سمت شکارگاه رفتم و نزدیک اذان مغرب به آنجا رسیدم. متوجه شدم که سلطان در تمام روز شراب نوشیده و بعد به گاه‌نشینی رفته و تنها نشسته است. پارچه را به آغاجی خادم بردم و آن را به او دادم و در نزدیکی سرای پرده نشستم. در صبح زود، فرّاشی آمد و مرا به حضور خواست. رفتم و آغاجی مرا پیش برد. امیر بر روی تخت در خرگاه نشسته بود و من خدمت او شرفیاب شدم. او گفت: «به بو نصر بگو که آنچه درباره حصیری گفته، درست است و ما هم‌اکنون به سوی شهر می‌رویم و هر چه لازم باشد، به‌زودی اعلام می‌کنیم.» سپس آن پارچه را به من داد و من به محل کارم برگشتم. امیر نماز صبح را خواند و به سوی شهر روانه شد. من هم با شتاب به سمت شهر رفتم و در آنجا استادم و خواجه بزرگ را دیدم که با تمامی سالاران و اعیان درگاه ایستاده بودند تا او را استقبال کنند. بو نصر مرا دید اما چیزی نگفت و من در جای خود ایستادم. در این حال علامت و چتر سلطان به جلو آمد و امیر بر روی اسب بود و آن گروه پیش رفتند. استادم به من نزدیک شد و به آرامی اشارتی به سمت من کرد. من پیش رفتم.
چه کردی و چه رفت؟ حال بازگفتم، گفت: بدانستم. و براندند، و امیر دررسید، و پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند و براندند و خواجه بر راست امیر بود و بو نصر پیش دست امیر، و دیگر حشم و بزرگان در پیشتر، تا زحمتی‌ نباشد. و امیر با خواجه سخن همی گفت تا نزدیک باغ رسیدند، امیر گفت: در باب این ناخویشتن شناس‌ چه کرده آمد؟ خواجه گفت: خداوند بسعادت فرود آید تا آنچه رفت و می‌باید کرد بنده بر زبان بو نصر پیغام دهد. گفت: نیک آمد. و براندند. و امیر بر خضرا رفت و خواجه بطارم دیوان‌ بنشست خالی و استادم را بخواند و پیغام داد که خداوند چنانکه از همّت عالی وی سزید، دل بنده در باب حصیری نگاه داشت و بنده تا بزید در باب این یک نواخت نرسد. و حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف‌گوی‌، پیر است و حقّ خدمت قدیم دارد و همیشه بنده و دوستدار یگانه بوده است خداوند را، و بسبب این دوستداری بلاها دیده است‌ . پسرش بخردتر و خویشتن‌دارتر از وی است و همه خدمتی را شاید، و چون ایشان دو تن دربایستنی‌ زودزود بدست نیایند. و امروز می‌باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند، پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را برانداختن؟
هوش مصنوعی: چه بلایی بر سر حال و احوال آمد؟ دوباره گفتم و او گفت: فهمیدم. سپس حرکت کردند و امیر به آنجا رسید و از اسب پیاده شد تا به خدمت بیاید و دوباره سوار شد و حرکت کردند. خواجه در کنار امیر بود و بو نصر جلوی او قرار داشت و دیگر خدمه و بزرگان نیز در پیش بودند تا زحمتی پیش نیاید. امیر با خواجه صحبت می‌کرد تا نزدیک باغ رسیدند. امیر پرسید: در مورد این شخص ناخوش‌احوال چه خبر است؟ خواجه پاسخ داد: خدای بزرگ توفیق دهد تا آنچه گذشته و لازم است، بنده از جانب بو نصر به شما برساند. امیر گفت: خوب است. سپس حرکت کردند. امیر به خضرا رفت و خواجه در طارم دیوان نشسته بود و خالی بود و استادش را خواند و پیغام داد که خداوند طبق شایستگی‌اش، دل بنده را در مورد حصیری آرام نگه داشته و بنده تا هنگامی که در این موضوع‌ به ثبات نرسد، نخواهد رسید. حصیری با اینکه مردی کم‌توجه و زبان‌دراز است، پیری است که خدمت دیرینه‌ای دارد و همیشه بنده و دوستدار خالص خداوند بوده و به خاطر این دوستی، سختی‌ها را تحمل کرده است. پسرش حکیم‌تر و خویشتن‌دارتر از اوست و تمام خدمات را می‌تواند انجام دهد، اما این دو نفر به سرعت ناچار نیستند. امروز باید بندگان و چاکران شایسته‌ای به خدمت برسند، پس بنده چگونه می‌تواند این دو را در چنین شرایطی کنار بگذارد؟
غرضی که بنده را بود، این بود که خاصّ و عام را مقرّر گردد که رأی عالی در باب بنده به نیکویی تا بکدام جایگاه است. بنده را آن غرض بجای آمد و همگان بدانستند که حدّ خویش نگاه باید داشت. و بنده این مقدار خود دانست که ایشان را نباید زد، و لکن‌ ایشان را بحرس‌ فرستاده آمده است تا لختی بیدارتر شوند. و خطّی بداده‌اند بطوع‌ و رغبت که بخزانه معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند. و این مال بتوانند داد، اما درویش شوند، و چاکر بینوا نباید . اگر رأی عالی بیند، شفاعت‌ بنده را در باب ایشان رد نباید کرد و این مال بدیشان بخشیده آید و هر دو را بعزیزی‌ بخانه فرستاده شود.
هوش مصنوعی: منظور من این بود که همه افراد، چه خاص و چه عام، متوجه شوند که نظر عالی درباره من تا چه حد مثبت است. هدف من به نتیجه رسید و همه دریافتند که باید به حدود و حقوق خود احترام بگذارند. من هم فهمیدم که نباید به آن‌ها آسیب برسانم، بلکه آن‌ها را باید به گونه‌ای بیدارتر کرد. همچنین پیشنهاد داده‌اند که با کمال میل سیصد هزار دینار به خزانه تقدیم کنند. این مبلغ قابلیت پرداخت دارد، اما ممکن است آن‌ها بی‌نوا شوند و نباید در حقشان بی‌رحمی کرد. اگر نظر عالی بر این باشد، نباید شفاعت من در مورد آن‌ها رد شود و این مبلغ می‌تواند به آن‌ها بخشیده شود و هر دو با احترام به خانه‌هایشان فرستاده شوند.
بو نصر رفت و این پیغام مهترانه‌ بگزارد و امیر را سخت خوش آمد و جواب داد که «شفاعت خواجه را بباب ایشان امضا فرمودیم‌ و کار ایشان به وی‌ است، اگر صواب چنان بیند که ایشان را [بخانه‌] باید فرستاد، بازفرستد و خطّ مواضعه‌ بدیشان بازدهد.» و بو نصر بازآمد و با خواجه بگفت. و امیر برخاست از رواق‌ و در سرای شد. و خواجه نیز بخانه شد و فرمود تا دو مرکب خاصّه بدر حرس بردند و پدر و پسر را برنشاندند و بعزیزی نزدیک خواجه آوردند. چون پیش آمدند، زمین بوسه دادند و نیکو بنشستند . و خواجه زمانی با حصیری عتابی درشت و نرم‌ کرد، و وی عذرها خواست- و نیکو سخن پیری بود- تواضعها نمود، و خواجه وی را در کنار گرفت و از وی عذرها خواست و نیکویی کرد و بوسه بر روی وی زد و گفت: هم برین زیّ‌ بخانه باز شو که من زشت دارم که زیّ شما بگردانم، و فردا خداوند سلطان خلعت فرماید. حصیری دست خواجه بوسه داد و زمین، و پسرش همچنان، و بر اسبان خواجه سوار شده‌ بخانه بازآمدند بکوی علاء - با کرامت بسیار .
هوش مصنوعی: بو نصر رفت و پیغام مهمی را آورد که امیر از آن بسیار خوشحال شد و پاسخ داد که "ما شفاعت خواجه را تأیید کرده‌ایم و حالا کار ایشان به خودشان بستگی دارد. اگر فکر می‌کنند که باید به خانه بروند، آن‌ها را بازمی‌فرستد و خط قرارداد را به آن‌ها برمی‌گرداند." بو نصر برگشت و این موضوع را به خواجه اطلاع داد. امیر از جایش بلند شد و به داخل کاخ رفت. خواجه نیز به خانه رفت و دستور داد که دو اسب خاص آماده کنند و پدر و پسر را سوار کنند و نزد خود خواجه بیاورند. وقتی آن‌ها پیش آمدند، به زمین بوسه زدند و با احترام نشسته و صحبت کردند. خواجه با آن‌ها نرم و محترمانه صحبت کرد و آن‌ها از خود عذرخواهی کردند و به خوبی رفتار کردند. خواجه هم به آن‌ها احترام گذاشت، عذرشان را پذیرفت و روی آن‌ها بوسه زد و گفت: "به همین زیور به خانه برگردید، چون من شرمنده‌ام که زینت شما را دگرگون کنم. فردا خداوند سلطان لباس‌های زیبایی برای شما فراهم خواهد کرد." آن‌ها دست خواجه را بوسیدند و به زمین بوسه زدند و پسرش نیز همین‌طور عمل کرد و سوار بر اسب‌های خواجه به خانه بازگشتند با کرامت بسیار.
و مردم روی بدیشان نهادند به تهنیت، و پسر با پدر بود نشسته‌، و من که بو الفضلم همسایه بودم، زودتر از زائران‌ نزدیک ایشان رفتم پوشیده، حصیری مرا گفت «تا مرا زندگانی است‌ مکافات خواجه بو نصر باز نتوانم کرد امّا شکر و دعا میکنم.» من البتّه هیچ سخن نگفتم از آنچه رفته بود، که روی نداشتی‌ و دعا کردم و باز گشتم و با استادم بگفتم که چه رفت. استادم به تهنیت برنشست و من با وی آمدم، حصیری با پسر تا دور جای پذیره آمدند و بنشستند و هر دو تن شکر کردن گرفتند.
هوش مصنوعی: مردم به خاطر خوبی‌هایشان به آن‌ها تبریک گفتند. پسری در کنار پدرش نشسته بود و من که همسایهٔ بوفضل بودم، زودتر از زائران به نزد آن‌ها رفتم. حصیری به من گفت: «تا زمانی که زنده‌ام، نمی‌توانم از خواجه بونسری جبران کنم، اما شکر و دعا می‌کنم.» من هیچ چیزی از آنچه اتفاق افتاده بود نگفتم زیرا شجاعت لازم را نداشتم و فقط دعا کردم و بازگشتم و به استاد خود گفتم که چه چیزهایی گذشته است. استاد من نیز به خاطر این موقعیت تبریک گفت و من با او همراه شدم. حصیری و پسرش به دورتر از محل پذیرایی آمدند و نشسته و هر دو شروع به شکرگزاری کردند.
بو نصر گفت: «پیداست که سعی من در آن چه بوده است. سلطان را شکر کنید و خواجه را.» این بگفت و بازگشت. و پس از آن بیک دو هفته از بو نصر شنیدم که امیر در میان خلوتی اندر شراب هر چه رفته بود با حصیری بگفت. و حصیری آن روز در جبّه‌یی‌ بود زرد مرغزی‌ و پسرش در جبه بنداری‌ سخت محتشم‌، و بر آن برده بودندشان. و دیگر روز پیش سلطان بردندشان و امیر ایشانرا بنواخت، و خواجه درخواست تا هر دو را بجامه خانه بردند بفرمان سلطان و خلعت پوشانیدند، و پیش آمدند و از آنجا نزدیک خواجه. و پس با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه بخانه بردند. و شهریان حق نیکو گزاردند. و همگان رفته‌اند مگر خواجه‌ بو القاسم پسرش که بر جای است، باقی باد و رحمة اللّه علیهم اجمعین.
هوش مصنوعی: بو نصر گفت: «واضح است که من چه تلاشی کرده‌ام. از سلطان و خواجه تشکر کنید.» این را گفت و بازگشت. پس از آن به مدت دو هفته از بو نصر خبری شنیدم که امیر در حریم خصوصی‌اش هر چه از شراب consumed کرده بود با حصیری در میان گذاشته بود. حصیری آن روز در تتی‌ای زرد و پسرش در جبه‌ای با ظاهری شگفت‌انگیز بودند و به آنجا آورده شده بودند. روز بعد آنها را نزد سلطان بردند و امیر با محبت با آنها برخورد کرد، و خواجه درخواست کرد تا هر دو را به خانه ببرند به فرمان سلطان و لباس شاهانه به آنها بپوشانند. سپس آنها نزد خواجه آمدند و بعد از آن با احترام بسیار آنها را از نزد خواجه به خانه بردند. دیگرانی حق نیکو بر آنها گذاردند و همه رفتند جز خواجه بو القاسم و پسرش که در آنجا ماندند. خداوند رحمتش بر آنها باد.
و هر کس که این مقامه‌ بخواند، بچشم خرد و عبرت‌ اندرین باید نگریست، نه بدان چشم که افسانه‌ است، تا مقرّر گردد که این چه بزرگان بوده‌اند. و من حکایتی خوانده‌ام در اخبار خلفا که بروزگار معتصم‌ بوده است و لختی بدین ماند که بیاوردم، امّا هول‌تر ازین رفته است، واجب‌تر دیدم بآوردن که کتاب، خاصّه تاریخ، با چنین چیزها خوش باشد، که از سخن سخن می‌شکافد، تا خوانندگان را نشاط افزاید و خواندن زیادت گردد، ان شاء اللّه عزّوجلّ‌ .
هوش مصنوعی: هر کسی که این نوشتار را بخواند باید با دیدی عاقلانه و عبرت‌آمیز به آن توجه کند، نه با نگاهی که فقط به افسانه‌ها می‌نگرد، تا مشخص شود که این افراد بزرگ چه کسانی بوده‌اند. من داستانی درباره خلفا خوانده‌ام که به دوران معتصم مربوط می‌شود و آن را به همین صورت که بیان کردم آورده‌ام، اما موضوعی که در آن بیشتر وجود دارد، ترسناک‌تر است. لذا آورده‌های این‌چنینی را ضروری‌تر دیدم، چرا که کتاب‌ها به ویژه در حوزه تاریخ با این داستان‌ها زیبا می‌شوند و از سخن‌های خود، دقایق جدیدی را به دست می‌دهند تا خوانندگان را شاداب کند و تمایل به خواندن را افزایش دهد. ان‌شاءالله.

خوانش ها

بخش ۲۴ - دنبالهٔ داستان بوبکر حصیری ۲ به خوانش سعید شریفی