گنجور

بخش ۱۳ - عهد مسعود با منوچهر قابوس

«و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس‌ والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که بهرات میبود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن محدّث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدّثی‌ کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می‌بردی. و نامه‌ها بخطّ من رفتی که عبد الغفّارم.

و هر آنگاه که آن محدّث را بسوی گرگان فرستادی، بهانه آوردی که [از] آنجا تخم سپر غمها و ترنج‌ و طبقها و دیگر چیزها آورده میاید و در آن وقت که امیران مسعود و محمود، رضی اللّه عنهما، بگرگان بودند و قصد ری داشتند این محدّث بستارآباد رفت نزدیک منوچهر و منوچهر او را بازگردانید با معتمدی از آن خویش، مردی جلد و سخن‌گوی، بر شبه عرابیان‌ و با زیّ‌ و جامه ایشان، و امیر مسعود را بسیار نزل‌ فرستاد پوشیده‌ بخطها و نامه‌ها و طرائف‌ گرگان و دهستان‌ جز از آنچه در جمله انزال‌ امیر محمود فرستاده بود. و یک بار و دو بار معتمدان او، این محدّث و یارش‌ آمدند و شدند و کار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست، چنانکه رسم است که میان ملوک باشد.

پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده‌داری که اکنون کوتوال قلعه سکاوند است در روزگار سلطان معظّم ابو شجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین اللّه، بیامد و مرا که عبد الغفّارم بخواند- و چون وی آمدی بخواندن من، مقرّر گشتی که بمهمّی مرا خوانده میاید- ساخته‌ برفتم با پرده‌دار، یافتم امیر را در خرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت‌ و کاغذ در پیش و گوهر آیین خزینه‌دار- و او از نزدیکان امیر بود آن روز- ایستاده، رسم خدمت را بجا آوردم و اشارت کرد نشستن را، بنشستم.

گوهر آیین را گفت: دویت و کاغذ عبد الغفّار را ده. وی دویت و کاغذ پیش من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت. امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نبشته بود بخطّ خود بمن انداخت‌، و چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی، چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی- و بو الفضل‌ درین تاریخ بچند جای بیاورد و نسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار بدست وی آمد- من نسخت تأمّل کردم‌، نبشته بود که «همی گوید مسعود بن محمود که بخدای عزّوجلّ» و آن سوگند که در عهدنامه نویسند «که تا امیر جلیل فلک المعالی ابو منصور منوچهر بن قابوس با ما باشد» و شرایط را تا بپایان بتمامی آورده‌، چنانکه از ان بلیغ‌تر نباشد و نیکوتر نتواند بود. چون بر آن واقف گشتم، گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت‌ محمودی و خشک بماندم‌ . وی اثر آن تحیّر در من بدید. گفت: چیست که فروماندی و سخن نمیگوئی؟ و این نسخت چگونه آمده است؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، بر آن جمله که خداوند نبشته است، هیچ دبیر استاد نتواند نبشت، امّا اندرین یک سبب است که اگر بگویم، باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری‌ توانم گفت. گفت: بگوی. گفتم:

بر رأی خداوند پوشیده نیست که منوچهر از پدر خداوند ترسان است و پدر خداوند از ضعف [و] نالانی‌ امروز چنین است که پوشیده نیست و بآخر عمر رسیده و [خبر آن‌] بهمه پادشاهان و گردن‌کشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که بانتقامی بتوانند رسید ؛ و ایشان را مقرّرست‌ که چون سلطان گذشته شد، امیر محمّد جای او نتواند داشت و از وی تثبّتی‌ نیاید و از خداوند اندیشند، که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرّر باشد و بمرادی نتوانند رسید. و ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد بنزدیک وی رسد بتوقیع‌ خداوند آراسته گشته‌، تقرّبی کند و بنزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلائی خیزد تا وی بمراد خویش رسد و ایمن گردد. و پادشاهان حیلتها بسیار کرده‌اند که چون بمکاشفت‌ و دشمنی آشکارا کاری نرفته است به زرق‌ و افتعال‌ دست زده‌اند تا برفته است‌ . و نیز اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند، امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان‌ و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلائع‌ گذاشته است و گماشته؛ اگر این کس‌ را بجویند و این عهدنامه بستانند و بنزدیک وی برند، از عهده این چون توان بیرون آمدن؟

«امیر گفت: راست همچنین است که تو میگویی و منوچهر بر خواستن این عهد مصرّ بایستاده است که میداند که روز پدرم بپایان آمده است، جانب خویشتن را میخواهد که با ما استوار کند که مردی زیرک و پیر و دوربین است، شرمم میآید که او را رد کنم با چندین خدمت که کرد و تقرّب که نمود. گفتم: صواب باشد که مگر چیزی نبشته آید که بر خداوند حجّت نکند و نتواند کرد سلطان محمود، اگر نامه بدست وی افتد. گفت: بر چه جمله باید نبشت؟ گفتم: همانا صواب باشد نبشتن که «امیر رسولان و نامه‌ها پیوسته کرد و بما دست زد و تقرّبها و خدمتهای بی‌ریا کرد و چنان خواست که میان ما عهدی باشد، ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم‌ و اجابت نکنیم. اما مقرّر است که ما بنده و فرزند و فرمان‌بردار سلطان محمودیم و هر چه کنیم در چنین ابواب تا بدولت بزرگ وی بازنبندیم‌، راست نیاید، که چون برین جمله نباشد، نخست امیر ما را عیب کند و پس دیگر مردمان، و چون خجل کنم من او را برنا کردن‌؟ و ناچار این عهد می‌باید کرد.» و عهدنامه نبشتم پس بر این تشبیب‌ و قاعده: «نسخة العهد :

همی گوید مسعود بن محمود که بایزد و بزینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند که تا امیر جلیل منصور، منوچهر بن قابوس طاعت‌دار و فرمان‌بردار و خراج گزار خداوند سلطان معظّم، ابو القاسم محمود ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه‌ باشد و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده و بدان گواه گرفته، نگاه دارد و چیزی از آن تغییر نکند، من دوست او باشم بدل و با نیّت و اعتقاد، و با دوستان او دوستی کنم و با دشمنان او مخالفت و دشمنی، و معونت‌ و مظاهرت‌ خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی بجاآورم و نیابت نیکو نگاه- دارم‌ وی را در مجلس عالی خداوند پدر، و اگر نبوتی‌ و نفرتی بینم، جهد کنم‌ تا آن را دریابم‌، و اگر رای عالی پدرم اقتضا کند که ما را به ری ماند، او را هم برین جمله باشم، و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم بان گردد اندر آن موافقت کنم، و تا او مطاوعت نماید و برین جمله باشد و شرایط عهدی را که بست، نگاه دارد من با وی برین جمله باشم، و اگر این سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای، عزّوجلّ، بیزارم و از حول‌ و قوة وی اعتماد بر حول و قوة خویش کردم و از پیغامبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین‌ . و کتب بتاریخ کذا .» این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و بنزدیک منوچهر فرستاد و او خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید.»

اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبد الغفّار دبیر در نگاهداشت مصالح این امیرزاده و راستی و یکدلی تا چگونه بوده است. و این حکایتها نیز بآخر آمد و بازآمدم بر سر کار خویش و براندن تاریخ، و باللّه التّوفیق‌ .

بخش ۱۲ - وضع امیر مسعود با پدر در سفر ری: «و بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد و میان امیران و فرزندان او، مسعود و محمّد مواضعتی‌ که نهادنی بود بنهاد، امیر محمّد را آن روز اسب بر درگاه، اسب امیر خراسان خواستند، و وی سوی نشابور بازگشت، و امیران محمود و مسعود، پدر و پسر، دیگر روز سوی ری کشیدند. چون کارها بر آن جانب قرار گرفت و امیر محمود عزیمت درست کرد بازگشتن را، فرزند را خلعت داد و پیغام آمد نزدیک وی بزبان بو الحسن عقیلی که: پسرم محمّد را چنانکه شنودی بر درگاه ما اسب امیر خراسان خواستند، و تو امروز خلیفت مایی و فرمان ما بدین ولایت بی‌اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه‌ خواهند یا اسب امیر عراق؟ امیر مسعود چون این پیغام پدر بشنود، برپای خاست و زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت:بخش ۱۴ - قصّهٔ فضل سهل: در مجلّد پنجم بیاورده‌ام که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجّة سنه إحدی و عشرین و اربعمائه‌ و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند، کار یکرویه شده‌ و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

«و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس‌ والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که بهرات میبود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن محدّث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدّثی‌ کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می‌بردی. و نامه‌ها بخطّ من رفتی که عبد الغفّارم.
هوش مصنوعی: بین امیر مسعود و منوچهر قابوس، والی گرگان و طبرستان، همیشه نامه‌نگاری‌های محرمانه‌ای وجود داشت که هم در دوران حضورش در بهرات و هم در زمان فعلی ادامه داشت. مردی به نام حسن محدّث به نمایندگی از امیر مسعود ارسال شده بود تا علاوه بر خدمت به محدّث، نامه‌ها و پیغام‌ها را نیز نقل و انتقال کند. این نامه‌ها به خط من نوشته می‌شد که نامم عبد الغفار بود.
و هر آنگاه که آن محدّث را بسوی گرگان فرستادی، بهانه آوردی که [از] آنجا تخم سپر غمها و ترنج‌ و طبقها و دیگر چیزها آورده میاید و در آن وقت که امیران مسعود و محمود، رضی اللّه عنهما، بگرگان بودند و قصد ری داشتند این محدّث بستارآباد رفت نزدیک منوچهر و منوچهر او را بازگردانید با معتمدی از آن خویش، مردی جلد و سخن‌گوی، بر شبه عرابیان‌ و با زیّ‌ و جامه ایشان، و امیر مسعود را بسیار نزل‌ فرستاد پوشیده‌ بخطها و نامه‌ها و طرائف‌ گرگان و دهستان‌ جز از آنچه در جمله انزال‌ امیر محمود فرستاده بود. و یک بار و دو بار معتمدان او، این محدّث و یارش‌ آمدند و شدند و کار بدان جایگاه رسید که منوچهر از امیر مسعود عهدی و سوگندی خواست، چنانکه رسم است که میان ملوک باشد.
هوش مصنوعی: هر بار که آن محدّث را به سمت گرگان فرستادی، بهانه‌ای آوردی که از آنجا تخم‌های غم‌ها، ترنج‌ها، و دیگر چیزها می‌آورد. در آن زمان که امیران مسعود و محمود در گرگان بودند و قصد داشتند به ری بروند، این محدّث به بستارآباد رفت و نزد منوچهر قرار گرفت. منوچهر او را به همراه یک مرد معتمد و سخن‌گوی خود بازگرداند، که ظاهری شبیه عرب‌ها داشت. این مرد به امیر مسعود چندین پیام و نامه ارسال کرد و نیز مطالب جالبی از گرگان و دهستان فرستاد، جز آنچه قبلاً امیر محمود ارسال کرده بود. بارها معتمدان منوچهر به همراه این محدّث و یارش به ملاقات آمدند و وضع به گونه‌ای پیش رفت که منوچهر از امیر مسعود خواست تا عهد و سوگندی ببندد، همانطور که بر اساس رسم ملوکانه است.
پس یک شب در آن روزگار مبارک پس از نماز خفتن پرده‌داری که اکنون کوتوال قلعه سکاوند است در روزگار سلطان معظّم ابو شجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین اللّه، بیامد و مرا که عبد الغفّارم بخواند- و چون وی آمدی بخواندن من، مقرّر گشتی که بمهمّی مرا خوانده میاید- ساخته‌ برفتم با پرده‌دار، یافتم امیر را در خرگاه تنها بر تخت نشسته و دویت‌ و کاغذ در پیش و گوهر آیین خزینه‌دار- و او از نزدیکان امیر بود آن روز- ایستاده، رسم خدمت را بجا آوردم و اشارت کرد نشستن را، بنشستم.
هوش مصنوعی: یک شب در آن دوران خوش، پس از نماز خوابیدم. پرده‌داری که حالا کوتوال قلعه سکاوند است، در زمان سلطان بزرگ ابو شجاع فرخ‌زاد ابن ناصر دین‌الله، نزد من آمد و مرا که عبدالغفار هستم، صدا کرد. وقتی او به سراغ من آمد، مشخص شد که به مهمانی مرا دعوت کرده است. بنابراین با پرده‌دار رفتم و امیر را یافتم که تنها روی تخت خود در خرگاه نشسته بود و در برابرش دویت و کاغذ و خزینه‌دار که از نزدیکان او بود، ایستاده بود. من ابتدا به رسم ادب خدمت را به جا آوردم و او به من اشاره کرد که بنشینم، پس نشستم.
گوهر آیین را گفت: دویت و کاغذ عبد الغفّار را ده. وی دویت و کاغذ پیش من بنهاد و خود از خرگاه بیرون رفت. امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نبشته بود بخطّ خود بمن انداخت‌، و چنان نبشتی که از آن نیکوتر نبودی، چنانکه دبیران استاد در انشاء آن عاجز آمدندی- و بو الفضل‌ درین تاریخ بچند جای بیاورد و نسختها و رقعتهای این پادشاه بسیار بدست وی آمد- من نسخت تأمّل کردم‌، نبشته بود که «همی گوید مسعود بن محمود که بخدای عزّوجلّ» و آن سوگند که در عهدنامه نویسند «که تا امیر جلیل فلک المعالی ابو منصور منوچهر بن قابوس با ما باشد» و شرایط را تا بپایان بتمامی آورده‌، چنانکه از ان بلیغ‌تر نباشد و نیکوتر نتواند بود. چون بر آن واقف گشتم، گفتی طشتی بر سر من ریختند پر از آتش و نیک بترسیدم از سطوت‌ محمودی و خشک بماندم‌ . وی اثر آن تحیّر در من بدید. گفت: چیست که فروماندی و سخن نمیگوئی؟ و این نسخت چگونه آمده است؟ گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، بر آن جمله که خداوند نبشته است، هیچ دبیر استاد نتواند نبشت، امّا اندرین یک سبب است که اگر بگویم، باشد که ناخوش آید و بموقع نیفتد و بدستوری‌ توانم گفت. گفت: بگوی. گفتم:
هوش مصنوعی: گوهر آیین به کسی گفت که یک دوت و کاغذ به عبد الغفار بدهد. او هم آن را به من داد و خودش به بیرون رفت. امیر، نسخه‌ای از عهدنامه و سوگندنامه‌ای که خودش نوشته بود، به من انداخت و نوشته‌ای به شدت زیبا و به خط خود داشت که حتی دبیران حرفه‌ای هم نمی‌توانستند به این خوبی بنویسند. بو الفضل در این تاریخ در چند جا اشاره کرده و نسخه‌ها و نامه‌های این پادشاه بسیار به او رسیده بود. من به آن نسخه نگاهی کردم که نوشته بود: "مسعود بن محمود به خدای عزّوجلّ می‌گوید" و سوگند هم ذکر شده بود که "تا زمانی که امیر جلیل فلک المعالی ابو منصور منوچهر بن قابوس با ما باشد" و تمام شرایط را به بهترین شکل آورده بود که به نظر نمی‌رسید بهتر از این بتوان نوشت. وقتی متوجه آن شدم، احساس کردم که گویی طشتی پر از آتش بر سرم ریخته‌اند و از قدرت محمود به شدت ترسیدم و بی‌حرکت ماندم. او متوجه حالتی که داشتم شد و پرسید که چرا ساکت شده‌ام و این نوشته چگونه آمده است؟ من گفتم: "خداوند طول عمر داشته باشد، به آن چه نوشته است، هیچ دبیر حرفه‌ای نمی‌تواند بنویسد، اما یک نکته وجود دارد که اگر بگویم، ممکن است ناخوشایند باشد." او گفت: "بگو." من ادامه دادم.
بر رأی خداوند پوشیده نیست که منوچهر از پدر خداوند ترسان است و پدر خداوند از ضعف [و] نالانی‌ امروز چنین است که پوشیده نیست و بآخر عمر رسیده و [خبر آن‌] بهمه پادشاهان و گردن‌کشان اطراف رسیده و ترسانند و خواهند که بانتقامی بتوانند رسید ؛ و ایشان را مقرّرست‌ که چون سلطان گذشته شد، امیر محمّد جای او نتواند داشت و از وی تثبّتی‌ نیاید و از خداوند اندیشند، که سایه و حشمت وی در دل ایشان مقرّر باشد و بمرادی نتوانند رسید. و ایمن چون توان بود بر منوچهر که چون این عهد بنزدیک وی رسد بتوقیع‌ خداوند آراسته گشته‌، تقرّبی کند و بنزدیک سلطان محمود فرستد و از آن بلائی خیزد تا وی بمراد خویش رسد و ایمن گردد. و پادشاهان حیلتها بسیار کرده‌اند که چون بمکاشفت‌ و دشمنی آشکارا کاری نرفته است به زرق‌ و افتعال‌ دست زده‌اند تا برفته است‌ . و نیز اگر منوچهر این ناجوانمردی نکند، امیر محمود هشیار و بیدار و گربز و بسیاردان است و بر خداوند نیز مشرفان‌ و جاسوسان دارد و بر همه راهها طلائع‌ گذاشته است و گماشته؛ اگر این کس‌ را بجویند و این عهدنامه بستانند و بنزدیک وی برند، از عهده این چون توان بیرون آمدن؟
هوش مصنوعی: خداوند می‌داند که منوچهر از پدر خداوند ترس دارد و پدر خداوند از ضعف و ناتوانی امروزی خود آگاه است. او به پایان عمرش نزدیک شده و این موضوع به همه پادشاهان و قدرتمندان خبر رسیده و آن‌ها نیز نگرانی دارند و در پی انتقامی برای خود هستند. آن‌ها معتقدند که وقتی سلطان قبلی از دنیا برود، امیر محمد نمی‌تواند جای او را بگیرد و به ثبات نخواهد رسید. آن‌ها همچنین به فکر خداوند هستند که سایه و شکوه او در دلشان باقی بماند و به هدف خود نرسند. منوچهر از این نگرانی‌ها باید آگاه باشد و اگر این وعده به او برسد، باید به امیر محمود نزدیک شود و از آن مشکل رهایی یابد. پادشاهان نقشه‌های زیادی کشیده‌اند تا اگر با دشمنی و آشتی نتوانسته‌اند کاری انجام دهند، از فریب و تزویر استفاده کنند. همچنین اگر منوچهر این کار ناپسند را انجام ندهد، امیر محمود باهوش و بیدار است و جاسوسانی دارد و همه راه‌ها را زیر نظر دارد. اگر آن‌ها بخواهند این توافق‌نامه را پیدا کنند و نزد او ببرند، چگونه می‌تواند از عهده این مشکل برآید؟
«امیر گفت: راست همچنین است که تو میگویی و منوچهر بر خواستن این عهد مصرّ بایستاده است که میداند که روز پدرم بپایان آمده است، جانب خویشتن را میخواهد که با ما استوار کند که مردی زیرک و پیر و دوربین است، شرمم میآید که او را رد کنم با چندین خدمت که کرد و تقرّب که نمود. گفتم: صواب باشد که مگر چیزی نبشته آید که بر خداوند حجّت نکند و نتواند کرد سلطان محمود، اگر نامه بدست وی افتد. گفت: بر چه جمله باید نبشت؟ گفتم: همانا صواب باشد نبشتن که «امیر رسولان و نامه‌ها پیوسته کرد و بما دست زد و تقرّبها و خدمتهای بی‌ریا کرد و چنان خواست که میان ما عهدی باشد، ما او را اجابت کردیم که روا نداریم که مهتری درخواهد که با ما دوستی پیوندد و ما او را باززنیم‌ و اجابت نکنیم. اما مقرّر است که ما بنده و فرزند و فرمان‌بردار سلطان محمودیم و هر چه کنیم در چنین ابواب تا بدولت بزرگ وی بازنبندیم‌، راست نیاید، که چون برین جمله نباشد، نخست امیر ما را عیب کند و پس دیگر مردمان، و چون خجل کنم من او را برنا کردن‌؟ و ناچار این عهد می‌باید کرد.» و عهدنامه نبشتم پس بر این تشبیب‌ و قاعده: «نسخة العهد :
هوش مصنوعی: امیر گفت: کاملاً درست است که تو می‌گویی و منوچهر مصمّم است که این عهد را به وجود آورد، زیرا می‌داند که زمان پدرم به پایان رسیده است و می‌خواهد موقعیت خود را با ما تحکیم کند. او مردی زیرک و باتجربه است و برای من خجالت‌آور است که او را رد کنم به خاطر خدمات و نزدیکی‌هایی که داشته است. من گفتم: بهتر است که چیزی نوشته شود که موجب حجت بر خداوند نشود و سلطان محمود نتواند دست به اعتراضی بزند اگر نامه‌ای به او برسد. او پرسید: چه چیزی باید نوشته شود؟ گفتم: صواب است که نوشته شود «امیر، بارها از ما درخواست کمک و دوستی کرده و خدمات بی‌ریایی انجام داده است. ما هم او را پذیرفته‌ایم زیرا نادرست است که ما با کسی که خواهان دوستی با ماست، مخالفت کنیم. اما باید بگوییم که ما همواره بنده و فرزند و فرمان‌بردار سلطان محمود هستیم و هر چه انجام دهیم، نباید به دولت او آسیب برساند. اگر چنین چیزی ننویسیم، ابتدا امیر ما را سرزنش خواهد کرد و سپس دیگران. من چگونه می‌توانم او را خجل کنم؟ بنابراین این عهد باید نوشته شود.» و من متن عهدنامه را بر همین اساس نوشتم.
همی گوید مسعود بن محمود که بایزد و بزینهار ایزد و بدان خدای که نهان و آشکارای خلق داند که تا امیر جلیل منصور، منوچهر بن قابوس طاعت‌دار و فرمان‌بردار و خراج گزار خداوند سلطان معظّم، ابو القاسم محمود ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه‌ باشد و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده و بدان گواه گرفته، نگاه دارد و چیزی از آن تغییر نکند، من دوست او باشم بدل و با نیّت و اعتقاد، و با دوستان او دوستی کنم و با دشمنان او مخالفت و دشمنی، و معونت‌ و مظاهرت‌ خویش را پیش وی دارم و شرایط یگانگی بجاآورم و نیابت نیکو نگاه- دارم‌ وی را در مجلس عالی خداوند پدر، و اگر نبوتی‌ و نفرتی بینم، جهد کنم‌ تا آن را دریابم‌، و اگر رای عالی پدرم اقتضا کند که ما را به ری ماند، او را هم برین جمله باشم، و در هر چیزی که مصالح ولایت و خاندان و تن مردم بان گردد اندر آن موافقت کنم، و تا او مطاوعت نماید و برین جمله باشد و شرایط عهدی را که بست، نگاه دارد من با وی برین جمله باشم، و اگر این سوگند را دروغ کنم و عهد بشکنم از خدای، عزّوجلّ، بیزارم و از حول‌ و قوة وی اعتماد بر حول و قوة خویش کردم و از پیغامبران، صلوات اللّه علیهم اجمعین‌ . و کتب بتاریخ کذا .» این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و بنزدیک منوچهر فرستاد و او خدمت و بندگی نمود و دل او بیارامید.»
هوش مصنوعی: مسعود بن محمود می‌گوید: به خدا و به حق او سوگند می‌خورم که تا زمانی که امیر بزرگ منصور، منوچهر پسر قابوس، فرمان‌بردار و خراج‌گذار ابو القاسم محمود باشد، وفاداری به عهدم را حفظ می‌کنم و شرایطی که میان ما وجود دارد را تغییر نخواهم داد. به او دوستی می‌ورزیدم و با دشمنان او مخالفت می‌کنم. کمک و یاری‌ام را به او تقدیم می‌کنم و به او در مجلس اعلی احترام می‌گذارم. اگر بین ما نفاقی ببینم تلاش خواهم کرد تا آن را برطرف کنم. اگر پدرم، که خداوند او را نگه دارد، بخواهد که در ری بمانیم، من نیز در این زمینه با او همراهی می‌کنم و در هر چیزی که به منفعت ولایت و مردم باشد، همکاری می‌کنم. تا زمانی که او به پیمانش پایبند باشد، من نیز به این عهد وفادار می‌مانم و اگر این سوگند را بشکنم، از خدا بیزارم و تنها به قدرت خود اتکا نخواهم کرد. این عهدنامه را به همین شکل تنظیم کرده و به منوچهر ارسال کرد و او نیز با کمال ارادت از آن استقبال کرد و دلش آرام گرفت.
اکنون نگاه باید کرد در کفایت این عبد الغفّار دبیر در نگاهداشت مصالح این امیرزاده و راستی و یکدلی تا چگونه بوده است. و این حکایتها نیز بآخر آمد و بازآمدم بر سر کار خویش و براندن تاریخ، و باللّه التّوفیق‌ .
هوش مصنوعی: اکنون باید بررسی کرد که این عبد الغفّار، که دبیر است، چقدر در نگهداری منافع این امیرزاده و همچنین در راستگویی و همدلی موفق بوده است. این داستان‌ها نیز به پایان رسید و من دوباره به کار خودم برگشتم و به ثبت تاریخ پرداختم. به راستی توفیق از آن خداوند است.

خوانش ها

بخش ۱۳ - عهد مسعود با منوچهر قابوس به خوانش سعید شریفی