گنجور

بخش ۱۴ - قصّهٔ فضل سهل

در مجلّد پنجم بیاورده‌ام که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجّة سنه إحدی و عشرین و اربعمائه‌ و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند، کار یکرویه شده‌ و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.

و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاه‌سالار بود و ولایت بلخ و سمنگان‌ او داشت. و کدخدایش‌ سعید صرّاف در نهان بر وی مشرف‌ بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی‌ . و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت، قریب سی سپر بزر و سیم‌، دیلمان‌ و سپرکشان‌ در پیش او می‌کشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی‌ .

و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب‌ و دیگر مقدّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی‌ ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم‌ دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه‌ و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکّانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی، بر ایشان گذشتی. و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی‌ تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میامد، وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را. می‌ژکیدند و می‌گفتند و آن همه‌ خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحن الدّنیا، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتّضع‌ .

و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس‌ - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیر المؤمنین، رضی اللّه عنه، فرمود مرتبه‌داران‌ را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید، همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسن سهل‌ با بزرگی‌یی که او را بود در روزگار خویش، مرا شناس را پیاده شد، حاجبش‌ او را دید که میرفت و پایهایش درهم می‌آویخت‌، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه بازآمد، حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمان‌برداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده‌ که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایسته‌تر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی‌ بیاورده‌ام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد، اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید.

و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد:

حکایت فضل سهل ذو الریاستین‌ با حسین بن المصعب‌

چنین آورده‌اند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذو الیمینین‌ و گفت: پسرت طاهر دیگر گونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی‌شناسد. حسین گفت: ایّها الوزیر، من پیری‌ام درین دولت بنده و فرمان‌بردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بنده‌تر و فرمان‌بردارترست. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی، بگویم. گفت: دادم. گفت: ایّد اللّه الوزیر، امیر المؤمنین او را از فرودست‌تر اولیا و حشم خویش بدست گرفت‌ و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد، از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفه‌یی چون محمّد زبیده‌ بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوّة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم، بگفتم و فرمان‌تر است. فضل سهل خاموش گشت. چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند، سخت خوش آمدش، جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد» و ولایت پوشنگ‌ بدو داد که حسین به پوشنج بود.

بخش ۱۳ - عهد مسعود با منوچهر قابوس: «و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس‌ والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که بهرات میبود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن محدّث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدّثی‌ کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می‌بردی. و نامه‌ها بخطّ من رفتی که عبد الغفّارم.بخش ۱۵ - حدیث ولایت عهد رضا: و از حدیث حدیث شکافد، در ذو الرّیاستین که فضل سهل را گفتند و ذو الیمینین که طاهر را گفتند و ذو القلمین‌ که صاحب دیوان رسالت مأمون بود قصّه‌یی دراز بگویم تا اگر کسی نداند، او را معلوم شود: چون محمّد زبیده کشته شد و خلافت بمأمون رسید، دو سال و چیزی‌ بمرو بماند، و آن قصّه دراز است، فضل سهل وزیر خواست که خلافت از عباسیان بگرداند و بعلویان آرد. مأمون را گفت: نذر کرده بودی بمشهد من‌ و سوگندان خورده که اگر ایزد، تعالی، شغل برادرت کفایت کند و خلیفت گردی، ولی‌عهد از علویان کنی، و هر چند بر ایشان نماند، تو باری از گردن خود بیرون کرده باشی و از نذر و سوگند بیرون آمده. مأمون گفت: سخت صواب آمد، کدام کس را ولی‌عهد کنیم؟ گفت: علی بن موسی الرّضا که امام روزگار است و بمدینه رسول‌، علیه السّلام، می‌باشد. گفت: پوشیده کس باید فرستاد نزدیک طاهر و بدو بباید نبشت که ما چنین و چنین خواهیم کرد، تا او کس فرستد و علی را از مدینه بیارد و در نهان او را بیعت کند و بر سبیل خوبی‌ بمرو فرستد تا اینجا کار بیعت و ولایت عهد آشکارا کرده شود. فضل گفت «امیر المؤمنین را بخطّ خویش ملطّفه‌یی‌ باید بنبشت.» در ساعت دویت و کاغذ و قلم خواست و این ملطّفه را بنبشت و بفضل داد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

در مجلّد پنجم بیاورده‌ام که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، در بلخ آمد روز یکشنبه نیمه ذی الحجّة سنه إحدی و عشرین و اربعمائه‌ و براندن کار ملک مشغول شد و گفتی جهان عروسی آراسته را ماند، کار یکرویه شده‌ و اولیا و حشم و رعایا بطاعت و بندگی این خداوند بیارامیده.
هوش مصنوعی: در جلد پنجم ذکر شده که امیر مسعود، که مورد رضایت خداوند است، در بلخ در روز یکشنبه، در نیمه ماه ذی‌الحجه در سال 421 هجری قمری آمد و مشغول به امور حکومتی شد. او مانند عروسی آراسته به نظر می‌رسید و کارها به خوبی در جریان بود و دوستان، خدمتکاران و رعیت‌ها در خدمتگزاری و اطاعت از این حاکم آرام و آرامش یافته بودند.
و شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاه‌سالار بود و ولایت بلخ و سمنگان‌ او داشت. و کدخدایش‌ سعید صرّاف در نهان بر وی مشرف‌ بود که هر چه کردی پوشیده بازنمودی‌ . و هر روزی بدرگاه آمدی بخدمت، قریب سی سپر بزر و سیم‌، دیلمان‌ و سپرکشان‌ در پیش او می‌کشیدند و چند حاجب با کلاه سیاه و با کمربند در پیش و غلامی سی در قفا، چنانکه هر کسی بنوعی از انواع چیزی داشتی‌ .
هوش مصنوعی: همه ی درخواست‌ها به درگاه حاجب غازی می‌رفت که فرمانده سپاه بود و ولایت بلخ و سمنگان را در اختیار داشت. کدخدای او، سعید صراف، در خفا بر او نظارت داشت و هر کاری که انجام می‌داد به‌طور پنهانی به او گزارش می‌کرد. هر روز به درگاه او می‌رفت و حدود سی سپر بزرگ و نقره‌ای، دیلمان و سپرکشان در مقابل او قرار می‌گرفتند و چندین حاجب با کلاه سیاه و کمربند در جلو و تعدادی غلام در عقب او بودند، به‌طوری که هر کسی به نوعی وسیله‌ای در دست داشت.
و ندیدم که خوارزمشاه یا ارسلان جاذب‌ و دیگر مقدّمان امیر محمود برین جمله بدرگاه آمدندی. و اسبش در سرای بیرونی‌ ببلخ آوردندی، چنانکه بروزگار گذشته از آن امیر مسعود و محمد و یوسف بودی. و در طارم‌ دیوان رسالت نشستی تا آنگاه که بار دادندی. و علی دایه‌ و خویشاوندان و سالاران محتشم، درون این سرای دکّانی بود سخت دراز، پیش از بار آنجا بنشستندی، و حاجب غازی که بطارم آمدی، بر ایشان گذشتی. و ناچار همگان برپای خاستندی و او را خدمت کردندی‌ تا بگذشتی. و این قوم را سخت ناخوش میامد، وی را در آن درجه دیدن که خرد دیده بودند او را. می‌ژکیدند و می‌گفتند و آن همه‌ خطا بود و ناصواب، که جهان بر سلاطین گردد و هر کسی را که برکشیدند، برکشیدند و نرسد کسی را که گوید چرا چنین است، که مأمون گفته است درین باب: نحن الدّنیا، من رفعناه ارتفع و من وضعناه اتّضع‌ .
هوش مصنوعی: من خوارزمشاه یا ارسلان جاذب و دیگر پیشوایان امیر محمود را در دربار ندیدم. اسب او را به بیرون از کاخ بلخ می‌آوردند، همان‌طور که در زمان امیران مسعود و محمد و یوسف چنین بود. در طارم دیوان رسالت نشسته بودند تا بار به آن‌ها بدهند. علی دایه و بستگان و سرداران محترم که در آنجا بودند، پیش از بار دادن آنجا نشسته بودند و حاجب غازی که به طارم آمد، از کنار آنان گذشت. همه ناچار برپا خواستند و به او خدمت کردند تا از کنارشان گذشت. این وضعیت برای آن‌ها بسیار ناخوشایند بود، زیرا او را در مقامی می‌دیدند که قبلاً او را خرد می‌شمردند. آن‌ها به هم می‌غریدند و می‌گفتند که این همه نادرست و ناصواب است، چرا که سلطنت و قدرت به سلاطین تعلق دارد و هر کسی که برگزیده شود، بالا می‌رود و هیچ کس نمی‌تواند بپرسد چرا اینگونه است. این موضوعی است که مأمون در این باره گفته است: «ما دنیا هستیم، هر که را بالا ببریم، بالا می‌رود و هر که را پایین بیاوریم، پایین می‌آید».
و در اخبار رؤسا خواندم که اشناس‌ - و او را افشین خواندندی- از جنگ بابک خرّم دین چون بپرداخت و فتح برآمد و ببغداد رسید، معتصم امیر المؤمنین، رضی اللّه عنه، فرمود مرتبه‌داران‌ را که چنان باید که چون اشناس بدرگاه آید، همگان او را از اسب پیاده شوند و در پیش او بروند تا آنگاه که بمن رسد. حسن سهل‌ با بزرگی‌یی که او را بود در روزگار خویش، مرا شناس را پیاده شد، حاجبش‌ او را دید که میرفت و پایهایش درهم می‌آویخت‌، بگریست و حسن بدید و چیزی نگفت. چون بخانه بازآمد، حاجب را گفت: چرا میگریستی؟ گفت: ترا بدان حال نمیتوانستم دید. گفت: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند و بما بزرگ نشدند، و تا با ایشانیم از فرمان‌برداری چاره نیست.» و ژکیدن و گفتار آن قوم بحاجب غازی میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی، که آن باد امیر محمود بود در سر او نهاده‌ که شغل مردی چون ارسلان جاذب را بدو داد که آن کار را ازو شایسته‌تر کس ندید، چنانکه این حدیث در تاریخ یمینی‌ بیاورده‌ام. و درین باب مرا حکایتی نادر یاد آمد، اینجا نبشتم تا بر آن واقف شده آید.
هوش مصنوعی: در اخبار رؤسا آمده که اشناس، که به او افشین نیز می‌گفتند، پس از جنگ با بابک خرّم دین و دست‌یابی به پیروزی، به بغداد رسید. معتصم، امیر المؤمنین، دستور داد که همه بزرگان باید هنگام ورود اشناس به درگاه، از اسب پیاده شوند و در پیش او حرکت کنند تا او به مقام او برسد. حسن سهل، با جلالتی که در زمان خود داشت، هنگام ورود اشناس از اسب پیاده شد. یکی از غلامان او مشاهده کرد که حسن در حال حرکت، پایش به هم می‌پیچید و از این منظر اشک در چشمانش جمع شد. حسن متوجه شد ولی چیزی نگفت. وقتی به خانه برگشت، غلامش از او پرسید که چرا گریسته است و او در جواب گفت: «چون در آن حال تو را نمی‌توانستم ببینم». حسن پاسخ داد: «ای پسر، این پادشاهان ما را بزرگ کردند، اما ما بزرگ نشدیم و تا وقتی با آنها هستیم، چاره‌ای جز پیروی از دستوراتشان نداریم». و با وجود اینکه آن غلام خنده بر لب داشت و نگران نبود، چون پادشاه محمود بر او تسلط داشت و وظیفه‌ای چون ارسلان به او محول کرده بود، این موضوع در تاریخ یمینی ذکر شده است. در این مورد حکایتی نادر به یادم آمد که آن را اینجا یادداشت کردم تا دیگران نیز از آن آگاه شوند.
و تاریخ بچنین حکایتها آراسته گردد:
هوش مصنوعی: تاریخ پر از چنین داستان‌هایی خواهد بود.
حکایت فضل سهل ذو الریاستین‌ با حسین بن المصعب‌
هوش مصنوعی: قصه فضل سهل ذو الریاستین و حسین بن المصعب دارای نکات جالبی است. فضل سهل فردی با دو مقام و عنوان مهم بود و در زمان خود از شخصیت‌های برجسته به شمار می‌رفت. او میان دو نوع قدرت و نفوذ، یعنی قدرت سیاسی و قدرت علمی، تعادل خاصی برقرار کرده بود. حسین بن المصعب نیز شخصیتی شناخته شده در زمان خود بود که تعاملات و روابط خاصی با فضل سهل داشت. این داستان می‌تواند بینش‌های مثبتی را درباره تعامل میان افراد با نفوذ و نیز چالش‌های موجود در فناوری قدرت ارائه دهد.
چنین آورده‌اند که فضل وزیر مأمون خلیفه بمرو عتاب کرد با حسین مصعب پدر طاهر ذو الیمینین‌ و گفت: پسرت طاهر دیگر گونه شد و باد در سر کرد و خویشتن را نمی‌شناسد. حسین گفت: ایّها الوزیر، من پیری‌ام درین دولت بنده و فرمان‌بردار، و دانم که نصیحت و اخلاص من شما را مقرّر است، اما پسرم طاهر از من بنده‌تر و فرمان‌بردارترست. و جوابی دارم در باب وی سخت کوتاه اما درشت و دلگیر، اگر دستوری دهی، بگویم. گفت: دادم. گفت: ایّد اللّه الوزیر، امیر المؤمنین او را از فرودست‌تر اولیا و حشم خویش بدست گرفت‌ و سینه او بشکافت و دلی ضعیف که چنویی را باشد، از آنجا بیرون گرفت و دلی آنجا نهاد که بدان دل برادرش را، خلیفه‌یی چون محمّد زبیده‌ بکشت. و با آن دل که داد، آلت و قوّة و لشکر داد. امروز چون کارش بدین درجه رسید که پوشیده نیست، میخواهی که ترا گردن نهد و همچنان باشد که اول بود؟ بهیچ حال این راست نیاید، مگر او را بدان درجه بری که از اوّل بود. من آنچه دانستم، بگفتم و فرمان‌تر است. فضل سهل خاموش گشت. چنانکه آن روز سخن نگفت، و از جای بشده بود. و این خبر بمأمون برداشتند، سخت خوش آمدش، جواب حسین مصعب و پسندیده آمد و گفت «مرا این سخن از فتح بغداد خوشتر آمد که پسرش کرد» و ولایت پوشنگ‌ بدو داد که حسین به پوشنج بود.
هوش مصنوعی: فضل وزیر مأمون خلیفه به حسین مصعب، پدر طاهر ذو الیمینین، گفت که پسرش طاهر تغییر کرده و از خود بی‌خبر شده است. حسین پاسخ داد که او فقط یک پیرمرد اطاعت‌پیشه است و پسرش طاهر از او نیز فرمان‌بردارتر است. او ادامه داد که اگر وزیر اجازه دهد، توضیحی کوتاه اما تأثیرگذار درباره طاهر خواهد داد. وزیر پذیرفت و حسین گفت که امیرالمؤمنین، طاهر را از جایگاه پایین‌تر از دوستان و خدمتگذارانش گرفته و قلب او را شکسته است. او به طاهر دل و قدرتی بخشیده که باعث کشته شدن برادرش به دست خلیفه شده است. اکنون طاهر به مقام بالایی رسیده و حسین از وزیر خواست که آیا می‌خواهد طاهر به همان حالت قبلی برگردد؟ او گفت که این امر ممکن نیست مگر اینکه طاهر به جایگاه قبلی‌اش برگردد. فضل به این پاسخ فکر کرد و دیگر چیزی نگفت و از آنجا رفت. خبر این مکالمه به مأمون رسید و او از این پاسخ حسین خوشحال شد و گفت که این سخن برایش از فتح بغداد ارزشمندتر است. پس مأمون ولایت پوشنگ را به حسین داد و او خود در پوشنج بود.

خوانش ها

بخش ۱۴ - قصّهٔ فضل سهل به خوانش سعید شریفی