گنجور

بخش ۱۲ - وضع امیر مسعود با پدر در سفر ری

و بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد و میان امیران و فرزندان او، مسعود و محمّد مواضعتی‌ که نهادنی بود بنهاد، امیر محمّد را آن روز اسب بر درگاه، اسب امیر خراسان خواستند، و وی سوی نشابور بازگشت، و امیران محمود و مسعود، پدر و پسر، دیگر روز سوی ری کشیدند. چون کارها بر آن جانب قرار گرفت و امیر محمود عزیمت درست کرد بازگشتن را، فرزند را خلعت داد و پیغام آمد نزدیک وی به زبان بوالحسن عقیلی که: «پسرم، محمّد را چنانکه شنودی بر درگاه ما اسب امیر خراسان خواستند، و تو امروز خلیفت مایی و فرمان ما بدین ولایت بی‌اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه‌ خواهند یا اسب امیر عراق؟»؛ امیر مسعود چون این پیغام پدر بشنود، بر پای خاست و زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت:

«خداوند را بگوی که بنده به شکر این نعمتها چون تواند رسید؟ که هر ساعتی نواختی تازه می‌یابد بخاطرناگذشته‌. و بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان، فرزندان خویش‌ را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند، بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، و بر ایشان‌ واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند، خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیادت نام گیرند. و خداوند بنده را نیکوتر نامی ارزانی داشت و آن مسعود است و بزرگ‌تر آن است که بر وزن نام خداوند است که همیشه باد. و امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهدماند، به فرمانی که هست، واجب کند که برین نام که دارد، بماند تا زیادتها کند. اگر خدای -عَزَّ و جَلَّ- خواهد که مرا بدان نام‌ خوانند، به دولت‌ خداوند بدان رسم.»

این جواب به مشهد من داد که عبدالغفّارم. و شنودم پس از آن که چون این‌ سخنان با امیر محمود بگفتند، خجل شد و نیک از جای بشد و گفته بود که «سخت نیکو میگوید، و مرد بهتر نام گیرد.»

و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران، پدر و پسر -رَضِيَ اللّهُ عنهما- چند تن از غلامان سرایی امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود -رَضِيَ اللّهُ عنه- حاجبی‌ یافتند و امیر بچه که سرغوغای‌ غلامان سرای بود و چند تن از سرهنگان و سروثاقان‌ در نهان تقرّب کردندی و بندگی نمودندی‌ و پیغامها فرستادندی. و فرّاشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی.

و اندک مایه چیزی ازین به گوش امیر محمود رسیده بود، چه امیر محمّد در نهان کسان داشتی که جست‌وجوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر. یک روز به منزلی که آن را چاشت خواران‌ گویند، خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد ؛ نماز دیگر چون امیر مسعود به خدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و بازگشت، بوالحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت: «سلطان میگوید بازمگرد و به خیمهٔ نوبتی‌ درنگ کن که ما نشاط شراب‌ داریم و میخواهیم که تو را پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی.» امیر مسعود به خیمهٔ نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح‌. و در ساعت فرّاش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که «خداوند هشیار باشد، چنان مینماید که پدر بر تو قصدی‌ میدارد. امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت‌ کس فرستاد به نزدیک مقدّمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید.» و ایشان جنبیدن‌ گرفتند. و این غلامان محمودی نیز در گفت‌وگوی آمدند، و جنبش در همه لشکر افتاد. و در وقت آن خبر به امیر محمود رسانیدند، فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شرّی بپای شود که آن را دشوار در توان یافت، نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی‌ را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که: «ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی‌ و تو را شراب دادیمی، اما بیگاه‌ است و ما مهمّی بزرگ در پیش داریم، راست نیامد، به سعادت بازگرد که این حدیث با ری افتاد، چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی.» امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام. و در وقت پیر فرّاش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که «سخت نیکو گذشت‌، و ما در دل کرده بودیم‌ که اگر به امیر ببدی قصدی باشد، شرّی بپای کنیم، که بسیار غلام به ما پیوسته‌اند و چشم بر ما دارند.» امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید. و پس ازان امیر محمود چند بار شراب خورد، چه در راه و چه به ری، و پسِ شراب دادن‌ این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمَدان خویش گفت که «پدر ما قصدی داشت، اما ایزد -عزَّ ذکرُه- نخواست.»

و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب‌ فرود آمد بر راه طبرستان‌ نزدیک شهر، و امیر مسعود به علی‌آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین، و میان هر دو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود. و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه‌ها فرمودند قیلوله را . و امیر مسعود را سردابه‌یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ، و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی، زمانی به خواب و دیگر به نشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن. یک گرمگاه‌ این غلامان و مقدّمان محمودی متنکّر با بارانیهای کرباسین‌ و دستارها در سر گرفته‌ پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند، و پیروز وزیری خادم که ازین راز آگاه بود، ایشان را بار خواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت به جا آوردند.

امیر ایشان را بنواخت و لطف کرد و امیدهای فراوان داد. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، [رأی‌] سلطان پدر در باب تو سخت بد است و میخواهد که تو را فروتواند گرفت‌، اما می‌بترسد، و میداند که همگان از او سیر شده‌اند، و می‌اندیشد که بلائی بزرگ بپای شود. اگر خداوند فرماید، بندگان و غلامان جمله در هوای تو یکدلیم، ویرا فرو گیریم، که چون ما درشوریم، بیرونیان‌ با ما یار شوند و تو از غضاضت‌ برهی و از رنج دل بیاسایی. امیر گفت: «البتّه همداستان نباشم که ازین سخن بیندیشید تا به کردار چه رسد، که امیر محمود پدر من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی وزد.

و مالشهای وی‌ مرا خوش است. و وی پادشاهی است که اندر جهان همتا ندارد. و اگر، فالعیاذ باللّه‌، ازین گونه که شما میگویید، حالی‌ باشد تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. او خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می‌باشد و عمرش سرآمده، و من زندگانی وی‌ خواهم تا خدای -عَزَّ و جَلَّ- چه تقدیر کرده است، و از شما بیش از آن نخواهم که چون او را قضای مرگ باشد که هیچ کس را ازان چاره نیست، در بیعت‌ من باشید.» و مرا که عبدالغفّارم فرمود تا ایشان را سوگند دادم و بازگشتند.

بخش ۱۱ - قصّهٔ بوسعید سهل: و ازین بزرگتر و بانام‌تر دیگری‌ است در باب بوسعید سهل. و این مرد مدّتی دراز کدخدای‌ و عارض‌ امیر نصر سپاه سالار بود، برادر سلطان محمود -تَغَمَّدَهم اللّهُ برحمتِه‌-. چون نصر گذشته شد، از شایستگی و بکارآمدگی‌ این مرد سلطان محمود شغل همه ضیاع غزنی خاصّ‌ بدو مفّوض کرد- و این کار برابر صاحبدیوانی‌ غزنی است- و مدّتی دراز این شغل را براند. و پس از وفات سلطان محمود، امیر مسعود مهم‌ّ صاحبدیوانی غزنی بدو داد با ضیاع خاصّ بهم، و قریب پانزده سال این کارها میراند. پس بفرمود که شمار وی بباید کرد. مستوفیان شمار وی بازنگریستند، هفده بار هزار هزار درم بر وی حاصل محض‌ بود و او را از خاصّ خود هزار هزار درم تنخواه‌ بود، و همگان می‌گفتند که «حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی؟»؛ چه دیده بودند که امیر محمود با معدّل‌دار که او عامل هرات بود و با سعید خاصّ که او ضیاع غزنین داشت و عامل گردیز که بر ایشان حاصلها فرودآمد، چه سیاستها راندن‌ فرمود از تازیانه زدن و دست و پای بریدن و شکنجه‌ها.بخش ۱۳ - عهد مسعود با منوچهر قابوس: و میان امیر مسعود و منوچهر قابوس‌ والی گرگان و طبرستان پیوسته مکاتبت بود سخت پوشیده، چه آن وقت که به هرات میبود و چه بدین روزگار. مردی که وی را حسن محدّث گفتندی نزدیک امیر مسعود فرستاده بود تا هم خدمت محدّثی‌ کردی و هم گاه از گاه نامه و پیغام آوردی و می‌بردی. و نامه‌ها به خطّ من رفتی که عبد الغفّارم.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد و میان امیران و فرزندان او، مسعود و محمّد مواضعتی‌ که نهادنی بود بنهاد، امیر محمّد را آن روز اسب بر درگاه، اسب امیر خراسان خواستند، و وی سوی نشابور بازگشت، و امیران محمود و مسعود، پدر و پسر، دیگر روز سوی ری کشیدند. چون کارها بر آن جانب قرار گرفت و امیر محمود عزیمت درست کرد بازگشتن را، فرزند را خلعت داد و پیغام آمد نزدیک وی به زبان بوالحسن عقیلی که: «پسرم، محمّد را چنانکه شنودی بر درگاه ما اسب امیر خراسان خواستند، و تو امروز خلیفت مایی و فرمان ما بدین ولایت بی‌اندازه میدانی، چه اختیار کنی که اسب تو اسب شاهنشاه‌ خواهند یا اسب امیر عراق؟»؛ امیر مسعود چون این پیغام پدر بشنود، بر پای خاست و زمین بوسه داد و پس بنشست و گفت:
هوش مصنوعی: زمانی که امیر محمود از گرگان به سمت ری حرکت کرد و بین امیران و فرزندانش، مسعود و محمد، توافقاتی انجام شد، آن روز اسب امیر خراسان برای امیر محمد خواسته شد و او به نشابور بازگشت. امیران محمود و مسعود، پدر و پسر، روز بعد به سمت ری حرکت کردند. وقتی کارها در آنجا سامان گرفت و امیر محمود تصمیم به بازگشت گرفت، به فرزندش هدیه‌ای داد و پیغامی به زبان بوالحسن عقیلی به او رساند که: "پسرم محمد، همانطور که شنیدی اسب امیر خراسان برای ما خواسته شده، و امروز تو خلیفه ما هستی و در این ولایت از ما فرمان‌برداری می‌کنی، چه تصمیمی خواهی گرفت؟ آیا اسب شاهنشاه را می‌خواهی یا اسب امیر عراق؟" وقتی امیر مسعود این پیام پدرش را شنید، از جای خود بلند شد، زمین را بوسید، سپس نشسته و گفت:
«خداوند را بگوی که بنده به شکر این نعمتها چون تواند رسید؟ که هر ساعتی نواختی تازه می‌یابد بخاطرناگذشته‌. و بر خداوندان و پدران بیش از آن نباشد که بندگان، فرزندان خویش‌ را نامهای نیکو و بسزا ارزانی دارند، بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند، و بر ایشان‌ واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند، خدمتهای پسندیده نمایند تا بدان زیادت نام گیرند. و خداوند بنده را نیکوتر نامی ارزانی داشت و آن مسعود است و بزرگ‌تر آن است که بر وزن نام خداوند است که همیشه باد. و امروز که از خدمت و دیدار خداوند دور خواهدماند، به فرمانی که هست، واجب کند که برین نام که دارد، بماند تا زیادتها کند. اگر خدای -عَزَّ و جَلَّ- خواهد که مرا بدان نام‌ خوانند، به دولت‌ خداوند بدان رسم.»
هوش مصنوعی: خداوند را بگویم که چگونه باید از این نعمت‌ها شکرگزاری کنم؟ زیرا هر لحظه‌ای که می‌گذرد، لطف و محبت تازه‌ای از سوی او نصیبم می‌شود. والدین نیز باید به فرزندان خود نام‌های نیکو و شایسته بدهند وقتی که به دنیا می‌آیند، و بر آنهاست که با اعمال خوب و پسندیده خود پیشرفت کنند تا نامشان بیشتر بلندآوازه شود. خداوند به من نام نیکویی داده است، مسعود، که حتی با نام خداوند هم وزن است و همیشه پایدار خواهد بود. اکنون که از خدمت و دیدار خداوند فاصله گرفته‌ام، به من دستور داده شده تا به این نام بمانم و به واسطه آن مزایای بیشتری به دست آورم. اگر خداوند بخواهد، با رحمت خود مرا به این نام بخواند.
این جواب به مشهد من داد که عبدالغفّارم. و شنودم پس از آن که چون این‌ سخنان با امیر محمود بگفتند، خجل شد و نیک از جای بشد و گفته بود که «سخت نیکو میگوید، و مرد بهتر نام گیرد.»
هوش مصنوعی: این پاسخ نشان‌دهنده این بود که من عبدالغفار هستم. بعد از این که این صحبت‌ها را با امیر محمود مطرح کردند، او خجالت‌زده شد و به خوبی از جا برخاست و گفت: «واقعا نیکو سخن می‌گوید و این مرد بهتری خواهد بود.»
و در آن وقت که از گرگان سوی ری میرفتند امیران، پدر و پسر -رَضِيَ اللّهُ عنهما- چند تن از غلامان سرایی امیر محمود چون قای اغلن و ارسلان و حاجب چابک که پس از آن از امیر مسعود -رَضِيَ اللّهُ عنه- حاجبی‌ یافتند و امیر بچه که سرغوغای‌ غلامان سرای بود و چند تن از سرهنگان و سروثاقان‌ در نهان تقرّب کردندی و بندگی نمودندی‌ و پیغامها فرستادندی. و فرّاشی پیر بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی.
هوش مصنوعی: در زمانی که امیران، پدر و پسر، از گرگان به سمت ری می‌رفتند، تعدادی از غلامان امیر محمود، مانند قای اغلن، ارسلان و حاجب چابک، در کنار آنها بودند. این غلامان بعداً به عنوان حجاجی از طرف امیر مسعود معرفی شدند. در این میان، امیر بچه که درگیر حوادث و مشکلات غلامان بود، و تعدادی از سرداران و خدمتکاران در خفا به او نزدیک می‌شدند و به او خدمت می‌کردند و پیام‌هایی ارسال می‌نمودند. هم چنین، یک فرّاش پیر نیز بود که پیام‌ها را می‌آورد و می‌برد.
و اندک مایه چیزی ازین به گوش امیر محمود رسیده بود، چه امیر محمّد در نهان کسان داشتی که جست‌وجوی کارهای برادر کردی و همیشه صورت او زشت میگردانیدی نزدیک پدر. یک روز به منزلی که آن را چاشت خواران‌ گویند، خواسته بود پدر که پسر را فروگیرد ؛ نماز دیگر چون امیر مسعود به خدمت درگاه آمد و ساعتی ببود و بازگشت، بوالحسن کرجی بر اثر بیامد و گفت: «سلطان میگوید بازمگرد و به خیمهٔ نوبتی‌ درنگ کن که ما نشاط شراب‌ داریم و میخواهیم که تو را پیش خویش شراب دهیم تا این نواخت بیابی.» امیر مسعود به خیمهٔ نوبت بنشست و شاد شد بدین فتح‌. و در ساعت فرّاش پیر بیامد و پیغام آن غلامان آورد که «خداوند هشیار باشد، چنان مینماید که پدر بر تو قصدی‌ میدارد. امیر مسعود نیک از جای بشد و در ساعت‌ کس فرستاد به نزدیک مقدّمان و غلامان خویش که هشیار باشید و اسبان زین کنید و سلاح با خویش دارید که روی چنین مینماید.» و ایشان جنبیدن‌ گرفتند. و این غلامان محمودی نیز در گفت‌وگوی آمدند، و جنبش در همه لشکر افتاد. و در وقت آن خبر به امیر محمود رسانیدند، فروماند و دانست که آن کار پیش نرود و باشد که شرّی بپای شود که آن را دشوار در توان یافت، نزدیک نماز شام بوالحسن عقیلی‌ را نزدیک پسر فرستاد به پیغام که: «ما را امروز مراد میبود که شراب خوردیمی‌ و تو را شراب دادیمی، اما بیگاه‌ است و ما مهمّی بزرگ در پیش داریم، راست نیامد، به سعادت بازگرد که این حدیث با ری افتاد، چون بسلامت آنجا رسیم این نواخت بیابی.» امیر مسعود زمین بوسه داد و بازگشت شادکام. و در وقت پیر فرّاش بیامد و پیغام غلامان محمودی آورد که «سخت نیکو گذشت‌، و ما در دل کرده بودیم‌ که اگر به امیر ببدی قصدی باشد، شرّی بپای کنیم، که بسیار غلام به ما پیوسته‌اند و چشم بر ما دارند.» امیر جوابی نیکو داد و بسیار بنواختشان و امیدهای فراوان داد و آن حدیث فرابرید. و پس ازان امیر محمود چند بار شراب خورد، چه در راه و چه به ری، و پسِ شراب دادن‌ این فرزند باز نشد تا امیر مسعود در خلوت با بندگان و معتمَدان خویش گفت که «پدر ما قصدی داشت، اما ایزد -عزَّ ذکرُه- نخواست.»
هوش مصنوعی: به امیر محمود خبرهایی رسیده بود که نشان می‌داد پدرش، امیر محمد، در پنهانی جست‌وجوهایی درباره‌ٔ او داشته و تلاش کرده که نزد پدرش تصویر بدی از او به نمایش بگذارد. یک روز که پدرش خواسته بود او را به منزل چاشت‌خواران ببرد، امیر مسعود به درگاه آمد و بعد از مدتی بازگشت. بوحسن که از همراهان بود، پیامی آورد که سلطان می‌گوید: "برگرد و کمی در خیمه نوبتی توقف کن که ما در حال نوشیدن شراب هستیم و می‌خواهیم تو را دعوت کنیم." امیر مسعود با شنیدن این خبر خوشحال شد و به خیمه نوبت رفت. در همین حین، فردی سالخورده به او خبر داده بود که به نظر می‌رسد پدرش قصدی برای او دارد. امیر مسعود بلافاصله دستور داد که همه هوشیار باشند و آماده‌ی دفاع شوند. این موضوع موجب تحرک در تمام لشکر شد و خبر به امیر محمود رسید. او متوجه شد که نقشه‌اش به نتیجه نرسید و ممکن است بی‌حرمتی‌هایی پیش بیاید. نزدیک غروب، امیر محمود پیغام داد که امروز به خاطر شرایط نمی‌تواند شراب بنوشد و پس از رسیدن به امنیت، به امیر مسعود وعده داد که این مهمانی دوباره تکرار خواهد شد. امیر مسعود با خوشحالی بازگشت و بعد از آن، خبری از شراب خوردن امیر محمود وجود نداشت تا این که امیر مسعود در خلوت به یارانش گفت که پدرش قصدی داشت اما خدا نخواست که آن اتفاق بیفتد.
و چون به ری رسیدند امیر محمود به دولاب‌ فرود آمد بر راه طبرستان‌ نزدیک شهر، و امیر مسعود به علی‌آباد لشکرگاه ساخت بر راه قزوین، و میان هر دو لشکر مسافت نیم فرسنگ بود. و هوا سخت گرم ایستاد و مهتران و بزرگان سردابه‌ها فرمودند قیلوله را . و امیر مسعود را سردابه‌یی ساختند سخت پاکیزه و فراخ، و از چاشتگاه تا نماز دیگر آنجا بودی، زمانی به خواب و دیگر به نشاط و شراب پوشیده خوردن و کار فرمودن. یک گرمگاه‌ این غلامان و مقدّمان محمودی متنکّر با بارانیهای کرباسین‌ و دستارها در سر گرفته‌ پیاده نزدیک امیر مسعود آمدند، و پیروز وزیری خادم که ازین راز آگاه بود، ایشان را بار خواست و بدان سردابه رفتند و رسم خدمت به جا آوردند.
هوش مصنوعی: وقتی به ری رسیدند، امیر محمود در دولاب نزدیک شهر، بر سر راه طبرستان فرود آمد و امیر مسعود در علی‌آباد برای لشکرگاهش بر سر راه قزوین اردو زد. فاصله بین دو لشکر نیم فرسنگ بود. در این شرایط هوا بسیار گرم بود و بزرگان و مهتران دستور دادند که قیلوله کنند. امیر مسعود برای خود سردابه‌ای بزرگ و تمیز ساخت که از صبح تا نماز بعدی در آنجا بماند؛ گاهی می‌خوابید و گاهی مشغول کار و نوشیدن شراب می‌شد. گروهی از غلامان و فرماندهان محمودی که با لباس‌های کرباس و دستار بر سر، مخفیانه به نزد امیر مسعود آمدند. پیروز وزیری که از این موضوع خبر داشت، آنها را دعوت کرد و به سردابه بردند تا رسم خدمت را انجام دهند.
امیر ایشان را بنواخت و لطف کرد و امیدهای فراوان داد. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، [رأی‌] سلطان پدر در باب تو سخت بد است و میخواهد که تو را فروتواند گرفت‌، اما می‌بترسد، و میداند که همگان از او سیر شده‌اند، و می‌اندیشد که بلائی بزرگ بپای شود. اگر خداوند فرماید، بندگان و غلامان جمله در هوای تو یکدلیم، ویرا فرو گیریم، که چون ما درشوریم، بیرونیان‌ با ما یار شوند و تو از غضاضت‌ برهی و از رنج دل بیاسایی. امیر گفت: «البتّه همداستان نباشم که ازین سخن بیندیشید تا به کردار چه رسد، که امیر محمود پدر من است و من نتوانم دید که بادی تیز بر وی وزد.
هوش مصنوعی: امیر به آنها محبت کرد و وعده‌های زیادی به آنها داد. آنها گفتند: امیدواریم عمر شاه دراز باشد، اما نظر سلطان پدر درباره تو بسیار منفی است و می‌خواهد تو را تنبیه کند، اما از این کار می‌ترسد و می‌داند که همه از او خسته شده‌اند و نگران است که مشکل بزرگی به وجود بیاید. اگر خدا بخواهد، همه بندگان و غلامان یکدل در حمایت از تو هستند و او را به زیر خواهیم کشید، زیرا وقتی ما متحد شویم، دیگران هم به ما خواهند پیوست و تو از ناراحتی و رنج خلاص می‌شوی. امیر گفت: «البته هرگز نمی‌توانم به این فکر بیفتم که کارهایی را در نظر بگیرم که به پدرم آسیب برساند، چون امیر محمود پدر من است و نمی‌توانم ببینم که طوفانی به او آسیب برساند.»
و مالشهای وی‌ مرا خوش است. و وی پادشاهی است که اندر جهان همتا ندارد. و اگر، فالعیاذ باللّه‌، ازین گونه که شما میگویید، حالی‌ باشد تا قیامت آن عار از خاندان ما دور نشود. او خود پیر شده است و ضعیف گشته و نالان می‌باشد و عمرش سرآمده، و من زندگانی وی‌ خواهم تا خدای -عَزَّ و جَلَّ- چه تقدیر کرده است، و از شما بیش از آن نخواهم که چون او را قضای مرگ باشد که هیچ کس را ازان چاره نیست، در بیعت‌ من باشید.» و مرا که عبدالغفّارم فرمود تا ایشان را سوگند دادم و بازگشتند.
هوش مصنوعی: او به من محبت و توجه زیادی دارد و شخصی بی‌نظیر در دنیا است. اگر به هر دلیلی نصیب ما، خدا نکند، بد باشد، این عار تا قیامت از خاندان ما دور نخواهد شد. او اکنون پیر و ضعیف شده و در حال نالیدن است و عمرش به پایان رسیده است. من می‌خواهم ببینم خدا چه برای او مقدر کرده و بیش از این از شما نخواهم خواست که وقتی مرگ او فرابرسد، که چاره‌ای از آن نیست، در بیعت من همراه باشید. من، عبدالغفار، از ایشان خواستم که سوگند یاد کنند و سپس بازگشتند.

خوانش ها

بخش ۱۲ - وضع امیر مسعود با پدر در سفر ری به خوانش سعید شریفی