گنجور

بخش ۳۲ - پاسخ آلتونتاش به امیر

چون عبدوس و بو سعد مسعدی بازآمدند، ما ببلخ رسیده بودیم، جواب آوردند سخت نیکو و بندگانه‌ با بسیار تواضع و بندگی، و عذر رفتن بتعجیل سخت نیکو بازنموده‌ . و امیر خالی کرد با من و عبدوس، گفت: نیک‌ جهد کردیم تا آلتونتاش را را درتوانستیم یافت بمویی‌، که وی را نیک ترسانیده بودند و بتعجیل میرفت، امّا بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت و مرد بشادمانگی‌ برفت.

و جواب نامه ما برین جمله داد که «حدیث خانان ترکستان از فرایض است با ایشان مکاتبت کردن بوقت آمدن ببلخ در ضمان سلامت و سعادت، و انگاه بر اثر رسولان فرستادن و عقد و عهد خواستن که معلوم است که امیر ماضی چند رنج برد و مالهای عظیم بذل کرد تا قدر خان خانی یافت بقوّت مساعدت او و کار وی قرار گرفت، و امروز آن را ترتیب باید کرد تا دوستی زیادت گردد، نه آنکه ایشان دوستان بحقیقت‌ باشند، اما مجاملت‌ در میانه بماند و اغوائی نکنند . و علی تگین‌ دشمن است بحقیقت و مار دم کنده‌ که برادرش را طغان خان از بلاساغون‌ بحشمت امیر ماضی برانداخته است، و هرگز دوست دشمن نشود . با وی نیز عهدی و مقاربتی‌ باید، هر چند بر آن اعتمادی نباشد، ناچار کردنی است، و چون کرده آمد، نواحی بلخ و تخارستان و چغانیان و ترمذ و قبادیان‌ و ختلان‌ بمردم آگنده‌ باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید، غارت کند و فرو کوبد. و امّا حدیث خواجه احمد، بنده را با چنین سخنان کاری نیست و بر طرفی‌ است، آنچه رأی عالی را خوشتر و موافق‌تر آید، می‌باید کرد که مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر نیست همتا ناخوش‌ است. و حدیث آسیغتگین حاجب: امیر ماضی چون ارسلان جاذب‌ گذشته شد، بجای ارسلان مردی بپای کردن‌ او را پسندید از بسیار مردم شایسته که داشت، و دیگران را میدید و میدانست، اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی، نفرمودی. و خداوند را خدمتی سخت نیکو کرده است، بگفتار مردمان مشغول نباید بود و صلاح ملک نگاه باید داشت. و چون خداوند در نامه‌یی که فرموده است به بنده دستوری‌ داده است و مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد- و خداوند را خود مقرّر است، بگفتار بنده و دیگر بندگان حاجت نیاید- که‌ امیر ماضی مدّت یافت و دولت و قاعده ملک سخت قوی و استوار پیش خداوند نهاد و برفت؛ اگر رأی عالی بیند، باید که هیچ کس را زهره و تمکین‌ آن نباشد که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد و بنده بیش از این نگوید و این کفایت است.»

امیر را این جوابها سخت خوش آمد، و ما بازگشتیم. دیگر روز مسعدی نزدیک من‌ آمد و پیغام خوارزم شاه آورد و گفت که «دشمنان کار خویش بکرده بودند و خداوند سلطان آن فرمود در باب من، بنده یگانه مخلص‌ بی خیانت که از بزرگی او سزید، و من دانم که تو این دریافته باشی، من‌ لختی ساکن‌تر گشتم و رفتم، امّا یقین بداند خویشتن را که اگر بدرگاه عالی پس از این هزار مهمّ افتد و طمع آن باشد که من بتن خویش بیایم، نباید خواند، که البتّه نیایم ولکن هر چند لشکر باید، بفرستم و اگر بر طرفی خدمتی باشد و مرا فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم، آن خدمت بسر برم و جان و تن و سوزیان و مردم را دریغ ندارم که حالهای حضرت‌ بدیدم و نیک بدانستم، نخواهند گذاشت آن قوم که هیچ کار بر قاعده راست برود و یا بماند. از خداوند هیچ عیب نیست، عیب از بد آموزان است، تا این حال را نیک دانسته آید.» من که بو نصرم امانت نگاه نداشتم و برفتم و با امیر بگفتم و درخواستم که باید پوشیده بماند و نماند. و تدبیری دیگر ساختند در برانداختن خوارزم شاه آلتونتاش سخت واهی‌ و سست، و نرفت‌، و بدگمانی مرد زیادت شد و پس ازین آورده آید بجایگاه‌ .

بخش ۳۱ - نامهٔ امیر به آلتونتاش: «بسم اللّه الرّحمن الرّحیم‌. بعد الصّدر و الدّعاء، ما با دل خویش حاجب فاضل، عمّ، خوارزمشاه‌ آلتونتاش را بدان جایگاه یابیم که پدر ما، امیر ماضی بود که از روزگار کودکی تا امروز او را بر ما شفقت و مهربانی بوده است که پدران را باشد بر فرزندان؛ اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که وی را ولیعهدی باشد و اندران رأی خواست از وی و دیگر اعیان، از بهر ما را جان بر میان بست‌ تا آن کار بزرگ با نام ما راست شد، و اگر پس از آن چون حاسدان و دشمنان دل او را بر ما تباه کردند و درشت‌ تا ما را بمولتان‌ فرستاد و خواست که آن رأی نیکو را که در باب ما دیده بود، بگرداند و خلعت ولایت عهد را بدیگر کس ارزانی دارد، چنان رفق‌ نمود و لطایف حیل‌ بکار آورد تا کار ما از قاعده بنگشت و فرصت نگاه میداشت و حیلت میساخت و یاران گرفت تا رضای آن خداوند را بباب ما دریافت و بجای باز آورد، و ما را از مولتان بازخواند و بهراة باز فرستاد. و چون قصد ری کرد و ما با وی‌ بودیم و حاجب‌ از گرگانج‌ بگرگان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت، چندان نیابت داشت‌ و در نهان سوی ما پیغام فرستاد که «امروز البتّه روی گفتار نیست، انقیاد باید نمود بهر چه خداوند بیند و فرماید» و ما آن نصیحت پدرانه قبول کردیم، و خاتمت آن برین جمله بود که امروز ظاهر است؛ و چون پدر ما فرمان یافت‌ و برادر ما را بغزنین آوردند، نامه‌یی که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان بازکشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت‌ گویند و نویسند، حال آن جمله با ما بگفتند و حقیقت روشن گشته است. و کسی که حال وی برین جمله باشد، توان دانست که اعتقاد وی در دوستی و طاعت داری تا کدام جایگاه باشد، و ما که از وی بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده‌ایم، توان دانست که اعتقاد ما به نیکو داشت‌ و سپردن ولایت و افزون کردن محلّ و منزلت و برکشیدن فرزندانش را و نام نهادن‌ مرایشان را تا کدام جایگاه باشد. و درین روزگار که بهرات آمدیم، وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمرت کردارهای خوب خویش بیابد. پیش از آنکه نامه بدو رسد، حرکت کرده بود و روی بخدمت‌ نهاده. و میخواستیم که او را با خویشتن ببلخ بریم یکی آنکه در مهمّات ملک که پیش داریم، با رأی روشن او رجوع کنیم که معطّل‌ مانده است چون مکاتبت کردن با خانان ترکستان و عهد بستن و عقد نهادن‌، و علی تگین‌ را که همسایه است و درین فترات‌ که افتاد، بادی در سر کرده است، بدان حدّ و اندازه که بود بازآوردن و اولیا و حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بر مقدار و محلّ و مرتبت بداشتن‌ و بامیدی که داشته‌اند رسانیدن؛ مراد میبود که این همه بمشاهدات و استصواب‌ وی باشد، و دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر باز- گردانیده شود. اما چون اندیشیدیم که خوارزم ثغری بزرگ است و وی از آنجای رفته است و ما هنوز بغزنین نرسیده‌، و باشد که دشمنان تأویلی‌ دیگر گونه کنند و نباید که در غیبت او آنجا خللی افتد، دستوری دادیم تا برود. و وی را، چنانکه عبدوس گفت، نامه‌ها رسیده بود که فرصت جویان می‌بجنبند، و دستوری بازگشتن افتاده‌ بود، در وقت بتعجیل‌تر برفت و عبدوس بفرمان ما بر اثر وی بیامد و او را بدید و زیادت اکرام ما بوی رسانید و بازنمود که چند مهمّ دیگرست بازگفتنی با وی، و جواب یافت که «چون برفت، مگر زشت باشد بازگشتن، و شغلی و فرمانی که هست و باشد بنامه راست باید کرد »، و چون عبدوس بدرگاه آمد و این بگفت، ما رأی حاجب را درین باب جزیل‌ یافتیم، و از شفقت و مناصحت وی که دارد بر ما و بر دولت هم این واجب کرد، که چون دانست که در آن ثغر خللی خواهد افتاد، چنانکه معتمدان وی نبشته بودند، بشتافت تا بزودی بر سر کار رسد که این مهمّات که میبایست که با وی بمشافهه‌ اندر آن رأی زده آید، بنامه راست شود.بخش ۳۳ - آمدن سلطان مسعود به بلخ: و هم درین راه بمرو الرّود خواجه حسن، ادام اللّه سلامته، کدخدای‌ امیر محمّد بدرگاه رسید و از گوزگانان میآمد و خزانه بقلعت شادیاخ‌ نهاده بود بحکم فرمان امیر مسعود و بمعتمد او سپرده تا به غزنین برده آید، و درین باب تقرّبی و خدمتی نیکو کرده؛ چون پیش آمد با نثاری تمام‌ و هدیه‌یی بافراط و رسم خدمت‌ را بجای آورد، امیر وی را بنواخت و نیکویی گفت و براستی و امانت بستود. و همه ارکان و اعیان دولت او را بپسندیدند بدان راستی و امانت و خدمت که کرد در معنی آن خزانه بزرگ که چون دانست که کار خداوندش ببود، دل در آن مال نبست و خویشتن را بدست شیطان نداد و راه راست و حق گرفت که مرد با خرد تمام بود گرم و سرد چشیده‌ و کتب خوانده‌ و عواقب را بدانسته، تا لاجرم‌ جاهش بر جای بماند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

بخش ۳۲ به خوانش سعید شریفی