و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدر خان، که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد . و هم برین مقدار نامهیی رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه، رضی اللّه عنه. و پس از آنکه این نامهها گسیل کرده آمد، امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام.
و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود، اندیشمند تا در باب وی چه رود. و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت: وی را بخوارزم باز میباید رفت که نباید که خللی افتد .
بوالحسن، آلتونتاش را آگاه کرد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود و او سکون گرفت . و از خواجه بو نصر شنودم گفت: هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود [و] امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت، بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد، ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت، و امیر [در] خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب، و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد، از وی خطا نرفته است که مستحقّ آن است که بر وی دلگران باید کرد و خوارزم ثغر ترکان است و در وی بسته است . امیر گفت «همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم، و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی.» و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. و بو الحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد امّا اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد، و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.
آلتونتاش چون پیغام بشنود، برخاست و زمین بوسه داد و گفت: بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است، از لشکری دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی، امّا چون فرمان خداوند برین جمله است، فرمان بردارم.
دیگر روز امیر بپاریاب رسید، بفرمود تا خلعت او را که راست کرده بودند [بپوشانیدند] خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه بروزگار سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرمود [ه] و پیش آمد و خدمت کرد، و امیر وی را دربرگرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند . و دستوری یافت که دیگر روز برود.
و شب بو منصور دبیر خویش را نزدیک من فرستاد که بو نصرم پوشیده - و این مرد از معتمدان خاصّ او بود- و پیغام داد که «من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند، ما رفته باشیم و استطلاع رأی دیگر تا بروم، نخواهم کرد که قاعده کژ میبینم ؛ و این پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است، امّا چنانکه بر وی کار دیدم، این گروهی مردم که گرد او درآمدهاند، هر یکی چون وزیری ایستاده، و وی سخن میشنود و بر آن کار میکند، این کار راست نهاده را تباه خواهند کرد و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. تو که بو نصری باید اندیشه کار من داری، همچنانکه تا این غایت داشتی، با آن که توهم ممکّن نخواهی بودن در شغل خویش، که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. اما نگریم تا چه رود.» گفتم: چنین کنم. و مشغول دلتر از آن گشتم که بودم، هر چند که من بیش از آن دانستم که او گفت.
چون یک پاس از شب بماند، آلتونتاش با خاصّگان خود برنشست و برفت، و فرموده بود که کوس نباید زد تا بجا نیارند که او برفت. و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد.
تا خبر یافتند ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود برفته بود. عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند «چند مهمّ دیگر است که ناگفته مانده است، و چند کرامت است که نیافته است، و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است.» و اندیشهمند بودند که بازگردد یا نه. و چون عبدوس بدو رسید، او جواب داد که «بنده را فرمان بود برفتن، و بفرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن، و مثالی که مانده است، بنامه راست میتوان کرد. و دیگر که دوش نامه رسیده است از خواجه احمد عبد الصّمد کدخداش که کجات و جقراق و خفچاق میجنبند، از غیبت من ناگاه خللی افتد.» و عبدوس را حقّی نیکو بگزارد تا نیابت نیکو دارد و عذر باز- نماید . و آلتونتاش هم در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم، و سخنان نهفته با او گفت، و آنگاه بازگردانید.
و چون عبدوس بلشکرگاه بازرسید و حالها بازراند، مقرّر گشت که مرد سخت ترسیده بود. و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند و بو الحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده و بجانب آلتونتاش منسوب کرده و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند، و امیر بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده.
پس امیر، رحمة اللّه علیه، مرا بخواند و خالی کرد و گفت: چنان مینماید که آلتونتاش مستوحش رفته است. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد. بچه سبب؟ و نه همانا که مستوحش رفته باشد، که مردی سخت بخرد و فرمان بردار است، و بسیار نواخت یافت از خداوند. با ما بندگان شکر بسیار کرد.» گفت: چنین بود، امّا میشنویم که بدگمانی افتاده است. گفتم: سبب چیست؟ قصّه کرد و گفت: اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعده راست بماند. و هر چه رفته بود با من بگفت. گفتم: بنده این بهرات بازگفته است، و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد. اکنون چنانکه بنده میشنود و میبیند، ایشان را تمکین سخت تمام است. و آلتونتاش با بنده نکتهیی چند بگفته است در راه که میراندیم. شکایتی نکرد، امّا در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت، و سخن برین جمله بود که «کارها بر قاعده راست نمیبیند، خداوند بزرگ نفیس است و نیست همتا و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهره آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید، و او را بدو نخواهند گذاشت . و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست نیاید. و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان، ندانم تا این حالها چون خواهد شد.»
این مقدار با بنده گفت، و درین هیچ بدگمانی نمینماید . خداوند دیگر چیزی شنوده است؟ آنچه رفته بود و او را بر آن داشته بودند، بتمامی بازگفت. گفتم: من که بو نصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. گفت: هر چند چنین است، دل او درباید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنیم و بخطّ خویش فصلی در زیر آن بنویسیم که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی، و وی جواب برین جمله داد که شنودی؛ و چون این سخنان نبشته نیاید، وی بدگمان بماند. گفتم: آنچه صلاح است، خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرّر گردد و داند که چه میباید نبشت. گفت: از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت، آنچه صواب است و بفراغ دل وی بازگردد، بباید نبشت، چنانکه هیچ بدگمانی بنماند او را. پس بسر کار شدم، گفتم: من بدانستم که نامه چون نبشته باید، فرمان عالی کدام کس را بیند که برد؟ گفت: وکیل درش را باید داد تا با عبدوس برود. گفتم: چنین کنم و بیامدم و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
و این نسخت بدست رکابداری فرستاده آمد سوی قدر خان، که او زنده بود هنوز و پس ازین بدو سال گذشته شد . و هم برین مقدار نامهیی رفت بر دست فقیهی چون نیم رسولی بخلیفه، رضی اللّه عنه. و پس از آنکه این نامهها گسیل کرده آمد، امیر حرکت کرد از هرات روز دوشنبه نیمه ذی القعده این سال بر جانب بلخ بر راه بادغیس و گنج روستا با جمله لشکرها و حشمتی سخت تمام.
هوش مصنوعی: یک نامه از رکابدار به قدر خان فرستاده شد، که او هنوز زنده بود و بعد از آن دو سال از دنیا رفت. همچنین نامهای به دست فقیهی ارسال شد که در حد نیمهرسول به خلیفه رضیالله عنه بود. پس از ارسال این نامهها، امیر در روز دوشنبه نیمه ماه ذی القعده به سمت بلخ با لشکری بزرگ و نیروهای فراوان از هرات حرکت کرد.
و خوارزمشاه آلتونتاش با وی بود، اندیشمند تا در باب وی چه رود. و چند بار بو الحسن عقیلی حدیث او فرا افکند و سلطان بسیار نیکویی گفت و از وی خشنودی نمود و گفت: وی را بخوارزم باز میباید رفت که نباید که خللی افتد .
هوش مصنوعی: خوارزمشاه آلتونتاش با او همراه بود و در مورد او فکر میکرد. چندین بار بو الحسن عقیلی درباره او صحبت کرد و سلطان به نیکی از او یاد کرد و از او راضی بود. او گفت که باید او را به خوارزم بازگرداند تا مشکلی پیش نیاید.
بوالحسن، آلتونتاش را آگاه کرد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود و او سکون گرفت . و از خواجه بو نصر شنودم گفت: هر چند حال آلتونتاش برین جمله بود [و] امیر از وی نیک خشنود گشت بچندان نصیحت که کرد و اکنون چون شنود که کار یکرویه گشت، بزودی بهرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد، ولکن امیر را بر آن آورده بودند که وی را فرو باید گرفت، و امیر [در] خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد ازین باب، و ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان و حشم و چاکران و تبع بسیار دارد، از وی خطا نرفته است که مستحقّ آن است که بر وی دلگران باید کرد و خوارزم ثغر ترکان است و در وی بسته است . امیر گفت «همه همچنین است که شما میگویید و من از وی خشنودم و سزای آن کس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم، و نیز پس ازین کس را زهره نباشد که سخن وی گوید جز به نیکویی.» و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. و بو الحسن عقیلی ندیم را بخواند و پیغامهای نیکو داد سوی آلتونتاش و گفت من میخواستم که او را ببلخ برده آید و پس آنجا خلعت و دستوری دهیم تا سوی خوارزم بازگردد امّا اندیشیدیم که مگر آنجا دیرتر بماند و در آن دیار باشد که خللی افتد، و دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیک است، باید که بسازد تا از پاریاب برود.
هوش مصنوعی: بوالحسن به آلتونتاش خبر داد و بو نصر مشکان نیز با دبیر آلتونتاش صحبت کرد و او ساکت ماند. از خواجه بو نصر شنیدم که میگفت: هرچند حال آلتونتاش چنین بود و امیر از او راضی بود به خاطر نصیحتی که کرد، اما اکنون که شنید که کار یکسره شده است، به سرعت به بهرات آمد و مقدار زیادی مال و هدیه آورد. اما امیر به او گفته بودند که باید او را دستگیر کنند. در خلوتی که امیر داشت، چیزی از این موضوع را فاش کرد و ما بسیار او را نصیحت کردیم و گفتیم که او یک خدمتگزار مطیع است و فرزندان، حشم، و خدمتکاران زیادی دارد و از او خطایی سر نزده که مستحق مجازات باشد. خوارزم در مرز ترکان است و در آنجا مستحکم است. امیر گفت: "همه چیز همانطور است که شما میگویید و من از او راضی هستم و فردی که در مورد او سخن بدی گفته، مستحق کیفر است. همچنین هیچکس از این پس جرات نخواهد داشت جز به نیکویی دربارهاش صحبت کند." او دستور داد که برای او خلعتی آماده کنند تا برود. سپس بوالحسن عقیلی را فراخواند و پیغامهای نیکی به آلتونتاش داد و گفت میخواستم او را به بلخ ببریم تا آنجا خلعت و دستوراتی بدهیم تا به خوارزم برگردد، اما فکر کردیم ممکن است آنجا بماند و در آن منطقه مشکلی به وجود بیاید. از طرفی، راه رفتن از پاریاب به اندخود نزدیک است، باید با احتیاط عمل کند تا از پاریاب برود.
آلتونتاش چون پیغام بشنود، برخاست و زمین بوسه داد و گفت: بنده را خوشتر آن بودی که چون پیر شده است، از لشکری دست بکشیدی و بغزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی، امّا چون فرمان خداوند برین جمله است، فرمان بردارم.
هوش مصنوعی: آلتونتاش وقتی پیغام را شنید، برخاست و بر زمین بوسه زد و گفت: «من دوست داشتم که وقتی پیر شدم، از لشکرکشی دست بردارم و به بغزنین بروم و بر سر مزار سلطان گذشته بنشینم، اما حالا که این اراده خداوند است، اطاعت میکنم.»
دیگر روز امیر بپاریاب رسید، بفرمود تا خلعت او را که راست کرده بودند [بپوشانیدند] خلعتی سخت فاخر و نیکو و بر آنچه بروزگار سلطان محمود او را رسم بود زیادتها فرمود [ه] و پیش آمد و خدمت کرد، و امیر وی را دربرگرفت و بسیار بنواختش و با کرامت بسیار بازگشت. و همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکو حق گزاردند . و دستوری یافت که دیگر روز برود.
هوش مصنوعی: روز بعد، امیر به بپاریاب رسید و دستور داد تا لباس ویژهای که برایش آماده کرده بودند، به او بپوشانند. این لباس بسیار فاخر و زیبا بود و نسبت به آنچه در زمان سلطان محمود به او داده شده بود، تفاوتهای قابل توجهی داشت. سپس امیر به او نزدیک شد و او را در آغوش گرفت و با مهربانی و احترام از او استقبال کرد. همه بزرگان و شخصیتهای درگاه نیز به او نزدیک شدند و به خوبی از او استقبال کردند. بعد از این مراسم، دستوری صادر شد تا روز بعد به سفر برود.
و شب بو منصور دبیر خویش را نزدیک من فرستاد که بو نصرم پوشیده - و این مرد از معتمدان خاصّ او بود- و پیغام داد که «من دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم، و فردا شب که آگاه شوند، ما رفته باشیم و استطلاع رأی دیگر تا بروم، نخواهم کرد که قاعده کژ میبینم ؛ و این پادشاه حلیم و کریم و بزرگ است، امّا چنانکه بر وی کار دیدم، این گروهی مردم که گرد او درآمدهاند، هر یکی چون وزیری ایستاده، و وی سخن میشنود و بر آن کار میکند، این کار راست نهاده را تباه خواهند کرد و من رفتم و ندانم که حال شما چون خواهد شد که اینجا هیچ دلیل خیر نیست. تو که بو نصری باید اندیشه کار من داری، همچنانکه تا این غایت داشتی، با آن که توهم ممکّن نخواهی بودن در شغل خویش، که آن نظام که بود بگسست و کارها همه دیگر شد. اما نگریم تا چه رود.» گفتم: چنین کنم. و مشغول دلتر از آن گشتم که بودم، هر چند که من بیش از آن دانستم که او گفت.
هوش مصنوعی: منصور شببو دبیرش را به نزد من فرستاد و پیغام داد که او دستوراتی برای رفتن به خوارزم دریافت کرده است. قرار است فردا شب وقتی مردم مطلع شدند، ما رفته باشیم. او تصمیم دارد از بررسی نظر دیگران خودداری کند زیرا او شرایط را نامناسب میبیند. او از خصوصیات پادشاه صحبت کرد و گفت که او انسان بخشنده و بزرگی است، اما نگران است که اطرافیانش به مانند وزیری عمل میکنند و پادشاه را تحت تأثیر قرار میدهند و این رویه میتواند اوضاع را خراب کند. او اشاره کرد که نمیداند سرنوشت ما چه خواهد شد، زیرا به نظرش هیچ نشانهای از خوبی وجود ندارد. من باید به فکر کار او باشم، هرچند او تصور میکند در مقام خود نمیتواند دوام بیاورد. در نهایت، او گفت که باید دید چه پیش میآید و من هم بر خودم مسلط شدم و بیشتر از آنچه او گفت متوجه شدم.
چون یک پاس از شب بماند، آلتونتاش با خاصّگان خود برنشست و برفت، و فرموده بود که کوس نباید زد تا بجا نیارند که او برفت. و در شب امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد.
هوش مصنوعی: با روشن شدن شب، آلتونتاش با همراهان خود سوار شد و رفت. او دستور داده بود که صدای کوس (شمشیر) را نزنند تا معلوم نشود که او در حال رفتن است. در آن شب، به امیر گفته شده بود که باید آلتونتاش را دستگیر کند و این فرصت را نباید از دست بدهد.
تا خبر یافتند ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود برفته بود. عبدوس را بر اثر وی بفرستادند و گفتند «چند مهمّ دیگر است که ناگفته مانده است، و چند کرامت است که نیافته است، و دستوری داده بودیم رفتن را و برفت و آن کارها مانده است.» و اندیشهمند بودند که بازگردد یا نه. و چون عبدوس بدو رسید، او جواب داد که «بنده را فرمان بود برفتن، و بفرمان عالی برفت و زشتی دارد بازگشتن، و مثالی که مانده است، بنامه راست میتوان کرد. و دیگر که دوش نامه رسیده است از خواجه احمد عبد الصّمد کدخداش که کجات و جقراق و خفچاق میجنبند، از غیبت من ناگاه خللی افتد.» و عبدوس را حقّی نیکو بگزارد تا نیابت نیکو دارد و عذر باز- نماید . و آلتونتاش هم در ساعت برنشست و عبدوس را یک دو فرسنگ با خویشتن برد یعنی که با وی سخنی چند فریضه دارم، و سخنان نهفته با او گفت، و آنگاه بازگردانید.
هوش مصنوعی: افراد متوجه شدند که او حدود ده تا دوازده فرسنگ از محل خود دور شده است. برای او عبدوس را فرستادند و به او گفتند که کارهای مهمی هنوز انجام نشده و کارهایی نیز باقی مانده که باید انجام شوند. همچنین به او یادآوری کردند که دستور داده بودند که حرکت کند و او رفته و کارها ناتمام ماندهاند. آنها در فکر بودند که آیا باید او را برگردانند یا نه. وقتی عبدوس به او رسید، او پاسخ داد که من به فرمان رفتهام و برگشتن ناپسند است و کارهایی که هنوز مانده را میتوان با نامه به درستی انجام داد. به علاوه، گفت که دیروز نامهای از خواجه احمد عبد الصمد آمده و خطراتی از غیبتش ممکن است به وجود بیاید. سپس عبدوس هم به او گفت که او را خوب بفرستد تا عذر او را پذیرا باشند. آلتونتاش هم در همان لحظه سوار شد و او را کمی با خود برد تا درباره مسائلی که در ذهن داشت با او صحبت کند و سپس او را دوباره برگرداند.
و چون عبدوس بلشکرگاه بازرسید و حالها بازراند، مقرّر گشت که مرد سخت ترسیده بود. و آن روز بسیار سخن محال بگفته بودند و بو الحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بود خیانتها نهاده و بجانب آلتونتاش منسوب کرده و گفته که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی بحاصل شود و همگان زبان در دهان یکدیگر دارند، و امیر بانگ بر ایشان زده و خوار و سرد کرده.
هوش مصنوعی: عبدوس به لشکرگاه برگشت و وقتی حالها را بازبینی کرد، مشخص شد که او بسیار ترسیده است. آن روز صحبتهای عجیب و غریبی مطرح شده بود و به بوالحسن عقیلی که در میان پیغام آلتونتاش بود، خیانتهایی نسبت داده شده و گفته بودند که این افراد نمیخواهند خداوند هیچ خواستهای را به انجام برساند و یا مالی به دست آید. همه به زبان یکدیگر صحبت میکردند و امیر به آنها فریاد زده و آنها را تحقیر کرده بود.
پس امیر، رحمة اللّه علیه، مرا بخواند و خالی کرد و گفت: چنان مینماید که آلتونتاش مستوحش رفته است. گفتم «زندگانی خداوند دراز باد. بچه سبب؟ و نه همانا که مستوحش رفته باشد، که مردی سخت بخرد و فرمان بردار است، و بسیار نواخت یافت از خداوند. با ما بندگان شکر بسیار کرد.» گفت: چنین بود، امّا میشنویم که بدگمانی افتاده است. گفتم: سبب چیست؟ قصّه کرد و گفت: اینها نخواهند گذاشت که هیچ کاری بر قاعده راست بماند. و هر چه رفته بود با من بگفت. گفتم: بنده این بهرات بازگفته است، و بر لفظ عالی رفته است که ایشان را این تمکین نباشد. اکنون چنانکه بنده میشنود و میبیند، ایشان را تمکین سخت تمام است. و آلتونتاش با بنده نکتهیی چند بگفته است در راه که میراندیم. شکایتی نکرد، امّا در نصیحت امیر سخنی چند بگفت که شفقتی سخت تمام دارد بر دولت، و سخن برین جمله بود که «کارها بر قاعده راست نمیبیند، خداوند بزرگ نفیس است و نیست همتا و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهره آن دارد که نه باندازه و پایگاه خویش با وی سخن گوید، و او را بدو نخواهند گذاشت . و از من که آلتونتاشم جز بندگی و طاعت راست نیاید. و اینک بفرمان عالی میروم و سخت غمناک و لرزانم برین دولت بزرگ چون بندگان و مشفقان، ندانم تا این حالها چون خواهد شد.»
هوش مصنوعی: امیر مرا صدا کرد و گفت که به نظر میرسد آلتونتاش بیقرار شده است. من پاسخ دادم: «زندگیاش دراز باد. چه دلیلی دارد؟ او مردی باهوش و فرمانبردار است و از خداوند نیکیهای زیادی دریافت کرده. او همانند ما بندگان شکرگزار بوده است.» امیر گفت: «چنین بود، اما ما شنیدهایم که بدگمانی میان مردم افتاده است.» پرسیدم: «چه دلیلی دارد؟» و او داستانی گفت که نشان میدهد اوضاع به خوبی پیش نمیرود و هیچ چیزی بر قاعده باقی نمیماند. من گفتم: «این موضوع را آلتونتاش برای من گفته است و در کلام خود به گونهای به آن پرداخته که اینها صلاحیت لازم را ندارند. اما آنچه من میبینم این است که آنها دارای قدرت زیادی هستند.» آلتونتاش نکات زیادی به من گفت که به هنگام سفر به ذهنم آمد. او شکایتی نکرد، ولی در نصیحتی به امیر سخنانی گفت که نشاندهنده محبت عمیقش نسبت به دولت بود. او گفت: «کارها به درستی پیش نمیرود، اما خداوند بزرگ و بینظیر، حلیم و کریم است، ولی بسیار شنونده است و هر کسی جرأت ندارد که فراتر از جایگاه خود با او سخن بگوید. و من، آلتونتاش، جز بندگی و اطاعت نمیتوانم بکنم. اکنون به فرمان امیر میروم و در این دولت بزرگ غمگین و نگران هستم و نمیدانم اوضاع چگونه خواهد شد.»
این مقدار با بنده گفت، و درین هیچ بدگمانی نمینماید . خداوند دیگر چیزی شنوده است؟ آنچه رفته بود و او را بر آن داشته بودند، بتمامی بازگفت. گفتم: من که بو نصرم ضمانم که از آلتونتاش جز راستی و طاعت نیاید. گفت: هر چند چنین است، دل او درباید یافت و نامه نبشت تا توقیع کنیم و بخطّ خویش فصلی در زیر آن بنویسیم که بر زبان عبدوس پیغام داده بودیم که با وی چند سخن بود گفتنی، و وی جواب برین جمله داد که شنودی؛ و چون این سخنان نبشته نیاید، وی بدگمان بماند. گفتم: آنچه صلاح است، خداوند با بنده بازگوید تا بنده را مقرّر گردد و داند که چه میباید نبشت. گفت: از مصالح ملک و این کارها که داریم و پیش خواهیم گرفت، آنچه صواب است و بفراغ دل وی بازگردد، بباید نبشت، چنانکه هیچ بدگمانی بنماند او را. پس بسر کار شدم، گفتم: من بدانستم که نامه چون نبشته باید، فرمان عالی کدام کس را بیند که برد؟ گفت: وکیل درش را باید داد تا با عبدوس برود. گفتم: چنین کنم و بیامدم و نامه نبشته آمد برین نسخت که تعلیق کرده آمده است.
هوش مصنوعی: این شخص با من صحبت کرد و در کلامش هیچ شکی وجود نداشت. آیا خداوند چیز دیگری شنیده است؟ او تمام اتفاقاتی که گذشته و او را تحت تأثیر قرار داده بودند، به طور کامل بازگو کرد. من گفتم: من که بو نصر هستم، مطمئنم از آلتونتاش جز صداقت و اطاعت نمیآید. او گفت: هرچند اینطور است، اما باید دل او را در نظر بگیریم و نامهای بنویسیم تا امضا کنیم و در زیر آن از طرف خودمان فصلی بنویسیم که درباره پیامهایی بود که از عبدوس دریافت کرده بودیم، و او پاسخی به این موضوع داده بود که تو شنیدی. اگر این سخنان در نامه نوشته نشود، او به ما بدگمان خواهد شد. من گفتم: آنچه که صلاح است خداوند به من نشان دهد تا بفهمم چه باید بنویسم. او گفت: در مورد مصالح کشور و کارهایی که داریم و پیش خواهیم برد، باید آنچه درست است و دل او را آرام کند، بنویسیم تا هیچ بدگمانی نسبت به ما نداشته باشد. سپس به کارم پرداختم و گفتم: فهمیدم که نامه چطور باید نوشته شود و از چه کسی بالاخره اجازه بگیرم. او گفت: باید وکیل آن را به دست بگیرد تا با عبدوس برود. من گفتم: همین کار را میکنم و آمدم و نامهای نوشتم که بر اساس مسائلی که گفتیم، تنظیم شده است.