گنجور

بخش ۲۸ - بردن امیر محمد به قلعهٔ مندیش

و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمّد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید، خدای را، عزّوجلّ، سپاس داری کرد و حدیث سوزیان‌ فراموش کرد.

و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان‌ را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را بمولتان فرستد، چنانکه آنجا شهربند باشد؛ و دیگر خدمتگاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که «هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود.» عبد الرّحمن قوّال گفت: دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی‌ برفتیم و ناصری و بغوی‌، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن، و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند، بازگردیم. چون از جنگل آباد برداشتند و نزدیک کور والشت‌ رسیدند، از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. راه بتافتند و بر آن جانب رفتند، و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعه‌یی دیدیم سخت بلند و نردبان پایه‌های بی‌حدّ و اندازه‌، چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد .

امیر محمّد از مهد بزیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده‌، و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی‌ یا اشارتی کردن. گریستن بر ما افتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات، چنانکه رود، براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه‌ خوش گفتی، بگریست و پس بدیهه‌ نیکو گفت، شعر:

ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد؟
دشمنت هم از پیرهن خویش‌ آمد
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد

و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند، و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که بررفتی، زمانی نیک‌ بنشستی و بیاسودی. چون دور برفت و هنوز در چشم‌ دیدار بود، بنشست. از دور مجمّزی پیدا شد از راه؛ امیر محمّد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمّز بچه سبب آمده است، و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد. مجمّز دررسید با نامه، نامه‌یی بود بخطّ سلطان مسعود ببرادر. بگتگین حاجب آنرا در ساعت‌ بر بالا فرستاد. امیر، رضی اللّه عنه، بر آن پایه‌ نشسته بود در راه، و ما میدیدیم. چون نامه بخواند، سجده کرد، پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد. و قوم‌ را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار که فرمان بود از مردان. و حاجب بگتگین و آن قوم‌ بازگشتند. من که عبد الرّحمن فضولی‌ ام، چنانکه زالان‌ نشابور گویند: مادر مرده و ده درم وام‌، آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم‌ و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد؟ ایشان گفتند: ترا با این حکایت چکار؟ چرا نخوانی آنکه شاعر گوید؟ و آن این است، شعر:

ایعود ایّتها الخیام زماننا
ام لا سبیل الیه بعد ذهابه‌

گفتم: الحق‌ روز این صوت‌ هست، اما آن را استادم‌ تا این یک نکته دیگر بشنوم و بروم. گفتند: نامه‌یی بود بخطّ سلطان مسعود بوی که علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند، و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمّد سجده کرد خدای را، تعالی، و گفت: «تا امروز هر چه بمن رسید، مرا خوش گشت که آن کافر نعمت‌ بی وفا را فروگرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد» و من نیز با یارم برفتیم.

و هم از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال‌، روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس و خمسین و اربعمائه، و بحدیث ملک محمّد سخن میگفتم. وی گفت: با چندین اصوات نادر که من یاد دارم امیر محمّد این صوت از من بسیار خواستی، چنانکه کم مجلس‌ بودی که من این نخواندمی، و الابیات، شعر:

و لیس غدرکم بدع و لاعجب‌
لکن وفاءکم من ابدع البدع‌
ما الشّأن فی غدرکم، الشّأن فی طمعی‌
و باعتدادی بقول الزّور و الخدع‌

و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را بچشم عبرت‌ درین باید نگریست که این فالی‌ بوده است که بر زبان این پادشاه، رحمة اللّه علیه، میرفت. و بوده است در روزگارش خیر خیرها و وی غافل، با چندان نیکویی که میکرد در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیّت، همچون معنی این دو بیت، و المقدّر کائن و ما قضی اللّه عزّوجلّ سیکون، نبّهنا اللّه عن نومة الغافلین بمنّه‌ . و پس ازین بیارم، آنچه رفت در باب این بازداشته بجای خویش.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمّد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید، خدای را، عزّوجلّ، سپاس داری کرد و حدیث سوزیان‌ فراموش کرد.
هوش مصنوعی: نماز گروهی از این مردم به نزد امیر محمد رسید و وقتی که آنها را یکجا نزدیک خود دید، خداوند متعال را شکر گفت و یاد حدیث سوزیان را از یاد برد.
و حاجب نیز دررسید و دورتر فرود آمد و احمد ارسلان‌ را فرمود تا آنجا بند کردند و سوی غزنین بردند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را بمولتان فرستد، چنانکه آنجا شهربند باشد؛ و دیگر خدمتگاران او را گفتند چون ندیمان و مطربان که «هر کس پس شغل خویش روید که فرمان نیست که از شما کسی نزدیک وی رود.» عبد الرّحمن قوّال گفت: دیگر روز پراگنده شدند و من و یارم دزدیده با وی‌ برفتیم و ناصری و بغوی‌، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتن، و گفتم وفا را تا قلعت برویم و چون وی را آنجا رسانند، بازگردیم. چون از جنگل آباد برداشتند و نزدیک کور والشت‌ رسیدند، از چپ راه قلعت مندیش از دور پیدا آمد. راه بتافتند و بر آن جانب رفتند، و من و این آزاد مرد با ایشان میرفتیم تا پای قلعت، قلعه‌یی دیدیم سخت بلند و نردبان پایه‌های بی‌حدّ و اندازه‌، چنانکه بسیار رنج رسیدی تا کسی بر توانستی شد .
هوش مصنوعی: حاجب به محل رسید و دورتر از آنجا فرود آمد و به احمد ارسلان گفت که آنجا را تعطیل کنند و او را به سمت غزنین ببرند تا سرهنگ کوتوال بو علی او را به مولتان بفرستد و آنجا شهربند باشد. سپس به خدمتگزاران او گفتند که چونند ندیمان و مطربان، «هر کس باید به کار خود بپردازد، و اجازه نیست که از شما کسی نزدیک او برود.» عبد الرحمن قوال گفت: روز بعد هر کسی پراکنده شد و من و دوستم به طور پنهانی با او رفتیم، و ناصری و بغوی که دلشان نمی‌خواست از او چشم بردارند. من گفتم به وفا برود و به قلعه برسد و وقتی او را آنجا رساندند، برگردیم. وقتی از جنگل گذشتند و به نزدیک کور والشت رسیدند، از سمت چپ قلعه مندیش از دور نمایان شد. آنها به سرعت به سمت آن رفتند و من و این آزاد مرد هم با آنها بودیم تا به پای قلعه رسیدیم. قلعه‌ای دیدیم بسیار بلند با نردبان‌هایی بی‌پایان و بزرگ که رسیدن به آن بسیار دشوار بود.
امیر محمّد از مهد بزیر آمد و بند داشت، با کفش و کلاه ساده و قبای دیبای لعل پوشیده‌، و ما وی را بدیدیم و ممکن نشد خدمتی‌ یا اشارتی کردن. گریستن بر ما افتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات، چنانکه رود، براندند ناصری و بغوی که با ما بودند و یکی بود از ندیمان این پادشاه و شعر و ترانه‌ خوش گفتی، بگریست و پس بدیهه‌ نیکو گفت، شعر:
هوش مصنوعی: امیر محمد از مهد بوزیر آمد و در حالتی خاص بود، با کفش و کلاهی ساده و قبایی از دیبای لعل پوشیده بود. ما او را دیدیم، اما نتوانستیم خدمتی به او انجام دهیم یا چیزی بگوییم. بر ما گریه افتاد، به ویژه با دیدن حال او، چون رودخانه‌هایی مثل دجله و فرات در حال جاری شدن بودند. ناصری و بغوی که با ما بودند، از ندیمان این پادشاه بودند و به زیبایی شعر و ترانه می‌خواندند. آن‌ها نیز گریستند و یکی از آن‌ها بلافاصله شعر زیبایی گفت.
ای شاه چه بود این که ترا پیش آمد؟
دشمنت هم از پیرهن خویش‌ آمد
هوش مصنوعی: ای پادشاه، چه پیش آمد که این مشکل برای تو پیش آمده است؟ حتی دشمن تو از درون لباس خود به تو نزدیک شده است.
از محنتها محنت تو بیش آمد
از ملک پدر بهر تو مندیش آمد
هوش مصنوعی: از درد و رنج‌هایی که می‌کشی، رنج تو بیشتر از همه است و نگران مال و ثروت پدرت نباش.
و دو تن سخت قوی بازوی او گرفتند، و رفتن گرفت سخت بجهد، و چند پایه که بررفتی، زمانی نیک‌ بنشستی و بیاسودی. چون دور برفت و هنوز در چشم‌ دیدار بود، بنشست. از دور مجمّزی پیدا شد از راه؛ امیر محمّد او را بدید و نیز نرفت تا پرسد که مجمّز بچه سبب آمده است، و کسی را از آن خویش نزد بگتگین حاجب فرستاد. مجمّز دررسید با نامه، نامه‌یی بود بخطّ سلطان مسعود ببرادر. بگتگین حاجب آنرا در ساعت‌ بر بالا فرستاد. امیر، رضی اللّه عنه، بر آن پایه‌ نشسته بود در راه، و ما میدیدیم. چون نامه بخواند، سجده کرد، پس برخاست و بر قلعه رفت و از چشم ناپیدا شد. و قوم‌ را بجمله آنجا رسانیدند و چند خدمتگار که فرمان بود از مردان. و حاجب بگتگین و آن قوم‌ بازگشتند. من که عبد الرّحمن فضولی‌ ام، چنانکه زالان‌ نشابور گویند: مادر مرده و ده درم وام‌، آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم‌ و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد؟ ایشان گفتند: ترا با این حکایت چکار؟ چرا نخوانی آنکه شاعر گوید؟ و آن این است، شعر:
هوش مصنوعی: دو نفر از یارانش او را محکم گرفتند و وقتی خواست برود، با تلاش زیاد حرکت کرد. زمانی که به چند مرحله بالا رفت، مدتی خوب نشسته و استراحت کرد. وقتی دور شد و هنوز در دیدرس بود، نشسته و استراحت کرد. از دور، یک نماینده به چشم آمد و امیر محمد او را دید، اما به سوی او نرفت تا از او پرسش کند که این نماینده به چه دلیلی آمده است. بنابراین یکی از نزدیکانش را نزد بگتگین حاجب فرستاد. نماینده به بگتگین رسید و نامه‌ای به همراه داشت، نامه‌ای از سلطان مسعود به برادرش. بگتگین حاجب آن را فوراً به بالاترین مقام فرستاد. امیر، که رضی الله عنه بود، در آن مکان نشسته بود و ما او را دیدیم. وقتی نامه را خواند، سجده کرد و سپس برخاست و به قلعه رفت و از دید ما ناپدید شد. همه را در آنجا جمع کردند و چند خدمتگذار که در دستورات بودند از مردان آوردند. حاجب بگتگین و آن افراد بازگشتند. من که عبد الرحمن فضولی هستم، به یاد زالان نشابور افتادم که می‌گویند: "مادر مرده و ده درم وام"، و از دو نفری که امیر را گرفته بودند پرسیدم که چرا امیر سجده کرد؟ آن‌ها گفتند: "تو به این داستان چه کاری داری؟ چرا شعر او را نمی‌خوانی؟"
ایعود ایّتها الخیام زماننا
ام لا سبیل الیه بعد ذهابه‌
هوش مصنوعی: آیا خیمه‌های ما دوباره به زمان کهن برمی‌گردند یا اینکه بعد از رفتن آن دوران، به آن‌ها دسترسی نخواهیم داشت؟
گفتم: الحق‌ روز این صوت‌ هست، اما آن را استادم‌ تا این یک نکته دیگر بشنوم و بروم. گفتند: نامه‌یی بود بخطّ سلطان مسعود بوی که علی حاجب که امیر را نشانده بود، فرمودیم تا بنشاندند و سزای او بدست او دادند تا هیچ بنده با خداوند خویش این دلیری نکند، و خواستم این شادی بدل امیر برادر رسانیده آید که دانستم که سخت شاد شود. و امیر محمّد سجده کرد خدای را، تعالی، و گفت: «تا امروز هر چه بمن رسید، مرا خوش گشت که آن کافر نعمت‌ بی وفا را فروگرفتند و مراد او در دنیا بسر آمد» و من نیز با یارم برفتیم.
هوش مصنوعی: گفتم: واقعاً امروز روزی است که این صدا را می‌شنوم، اما استاد من گفت که باید یک نکته‌ی دیگر را بشنوم و بعد بروم. به من گفتند که نامه‌ای به خط سلطان مسعود وجود داشت که علی حاجب، که امیر را نشسته بود، آن را آورد. در نامه آمده بود که امیر را به خود نشاندند و مجازات او را به دست خود او دادند تا هیچ بنده‌ای با خداوند خود این جسارت را نکند. همچنین می‌خواستم این خوشحالی را به امیر برادر برسانم چون می‌دانستم که او بسیار شاد خواهد شد. امیر محمد سجده کرد و خدا را ستایش کرد و گفت: "تا امروز هر چه به من رسید، خوشحال شدم زیرا آن کافر نعمت بی‌وفا را گرفتند و آرزوی او در دنیا به پایان رسید." و من نیز با دوستم رفتم.
و هم از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، پس از آنکه این تاریخ آغاز کرده بودم بهفت سال‌، روز یکشنبه یازدهم رجب سنه خمس و خمسین و اربعمائه، و بحدیث ملک محمّد سخن میگفتم. وی گفت: با چندین اصوات نادر که من یاد دارم امیر محمّد این صوت از من بسیار خواستی، چنانکه کم مجلس‌ بودی که من این نخواندمی، و الابیات، شعر:
هوش مصنوعی: در یک روز یکشنبه، یازدهم رجب سال 455 هجری، پس از اینکه به مدت هفت سال مشغول به کار بودم، درباره تاریخ و موضوعاتی که مربوط به ملک محمد بود، صحبت می‌کردم. استاد عبد الرحمن قوال به من گفت که امیر محمد این شعر را بارها از من خواسته و کمتر تجمعی بوده که من این شعر را نخوانده باشم.
و لیس غدرکم بدع و لاعجب‌
لکن وفاءکم من ابدع البدع‌
هوش مصنوعی: خیانت شما چیز جدیدی نیست و بعید نیست، اما وفاداری شما از هر چیز تازه‌ای عجیب‌تر است.
ما الشّأن فی غدرکم، الشّأن فی طمعی‌
و باعتدادی بقول الزّور و الخدع‌
هوش مصنوعی: مسئله در خیانت شما نیست، بلکه مسئله در طمع من و اطمینانم به سخنان دروغ و فریب است.
و هر چند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی، خردمند را بچشم عبرت‌ درین باید نگریست که این فالی‌ بوده است که بر زبان این پادشاه، رحمة اللّه علیه، میرفت. و بوده است در روزگارش خیر خیرها و وی غافل، با چندان نیکویی که میکرد در روزگار امارت خویش با لشکری و رعیّت، همچون معنی این دو بیت، و المقدّر کائن و ما قضی اللّه عزّوجلّ سیکون، نبّهنا اللّه عن نومة الغافلین بمنّه‌ . و پس ازین بیارم، آنچه رفت در باب این بازداشته بجای خویش.
هوش مصنوعی: این دو بیت در واقع به عشق و معشوق اشاره دارند، اما خردمندان باید با دقت به آن نگاه کنند و از آن عبرت بگیرند. این اشعار از زبان پادشاهی بوده که در زمان خود کارهای نیک بسیاری انجام داده بود، ولی غافل از برخی مسائل مهم بود. با وجود نیکی‌هایی که برای لشکر و رعیت خود انجام می‌داد، در نهایت سرنوشت بر اساس تقدیر الهی رقم زده می‌شود. با لطف خداوند، ما باید از خواب غفلت بیدار شویم. در ادامه مطلبی را درباره این موضوع خاطرنشان خواهم کرد.

خوانش ها

بخش ۲۸ به خوانش سعید شریفی