گنجور

بخش ۲۷ - ذکر بقیهٔ احوال امیر محمد

ذکر بقیّة احوال امیر محمّد رضی اللّه عنه بعد ما قبض علیه الی ان حوّل من قلعة کوهتیز إلی قلعة مندیش‌ .

بازنموده‌ام پیش ازین که حاجب بزرگ علی از تگیناباد سوی هرات رفت، در باب‌ امیر محمّد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالی سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بگتگین حاجب و خیر و شرّ این بازداشته را در گردن وی کردن. و اکنون چون فارغ شدم از رفتن لشکرها بهرات و فرو گرفتن‌ حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن، و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ، آن تاریخ‌ بازماندم و بقیّت احوال این بازداشته را پیش گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدّت که لشکر از تگیناباد بهرات رفت و وی را ازین قلعت کوهتیز بقلعه مندیش بردند، بتمامی بازنموده آید و تاریخ تمام گردد. و چون ازین فارغ شدم، آنگاه بسر آن باز شوم‌ که امیر مسعود از هرات حرکت کرد بر جانب بلخ، ان شاء اللّه.

از استاد عبد الرّحمن قوّال‌ شنودم که چون لشکر از تگیناباد سوی هرات رفتند، من و ماننده من که خدمتگاران امیر محمّد بودیم، ماهی‌یی را مانستیم‌ از آب بیفتاده‌ و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته‌ و دل نمیداد که از پای قلعه کوهتیز زاستر شویمی‌ . و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هرات و روشنایی‌ پدیدار آید. و هر روزی بر حکم عادت بخدمت رفتیمی‌ من و یارانم مطربان و قوّالان و ندیمان پیر، و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام را بازگشتیمی. و حاجب بگتگین زیادت احتیاط پیش گرفت ولکن کسی را از ما از وی بازنداشت. و نیکوداشتها هر روز بزیادت‌ بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ‌ خواستی، در وقت حاضر کردی.

و امیر محمّد، رضی اللّه عنه، نیز لختی خرسندتر گشت و در شراب خوردن آمد و پیوسته میخورد.

یک روز بر آن خضراء بلندتر شراب میخوردیم، و ما در پیش او نشسته بودیم و مطربان میزدند، از دور گردی پیدا آمد. امیر گفت، رضی اللّه عنه: آن چه شاید بود؟

گفتند: نتوانیم دانست. وی معتمدی را گفت: بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. آن معتمد بشتاب برفت و پس بمدّتی دراز بازآمد و چیزی در گوش امیر بگفت. و امیر گفت: الحمد للّه، و سخت تازه بایستاد و خرّم گشت، چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ بشارتی است، و روی پرسیدن نبود . چون نماز شام خواست رسید، ما بازگشتیم. مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت، چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود و گفت: «بو بکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکّه رود. و دلم از جهت وی فارغ شد که بدست این بی‌حرمتان‌ نیفتاد، خاصّه بو سهل زوزنی که بخون وی تشنه است، و آن گرد وی بود و بجمازه‌ میرفت بشادکامی تمام. گفتم: سپاس خدای را، عزّوجلّ، که دل خداوند از وی فارغ گشت. گفت: مرادی‌ دیگر هست، اگر آن حاصل شود، هر چه بمن رسیده است بر دلم‌ خوش شود. بازگرد و این حدیث را پوشیده دار. من بازگشتم.

و پس از آن بروزی چند مجمّزی‌ رسید از هرات نزدیک حاجب بگتگین، نزدیک نماز شام؛ و با امیر، رضی اللّه عنه، بگفتند و بو نصر طبیب را که از جمله ندما بود نزدیک بگتگین فرستاد و پیغام داد که شنودم که از هرات مجمّزی رسیده است، خبر چیست؟ بگتگین جواب داد که «خیر است، سلطان مثال داده است در باب دیگر.» چون روز ما آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم، کسان حاجب بگتگین گفتند که «امروز بازگردید که شغلی فریضه است بامیر، فرمانی رسیده است بخیر و نیکویی تا آنرا تمام کرده آید، آنگاه بر عادت میروید.» ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک.

امیر محمّد، رضی اللّه عنه، چون روزی دو بر آمد، دلش بجایها شد ؛ کوتوال‌ را گفته بود که از حاجب باید پرسید تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید؟

کوتوال کس فرستاد و پرسید. حاجب کدخدای‌ خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمّزی رسیده است از هرات با نامه سلطانی، فرمانی داده است در باب امیر بخوبی و نیکویی، و معتمدی از هرات نزدیک امیر میآید بچند پیغام فریضه، باشد که امروز دررسد . سبب این است که گفته شد تا دل مشغول داشته نیاید که جز خیر و خوبی نیست. امیر گفت، رضی اللّه عنه، «سخت نیک آمد» و لختی آرام گرفت، نه چنانکه بایست‌ .

و نماز پیشین آن معتمد دررسید- و او را احمد طشت‌دار گفتندی، از نزدیکان و خاصّگان‌ سلطان مسعود- و در وقت حاجب بگتگین او را بقلعه فرستاد. تا نماز شام بماند و باز بزیر آمد. و پس از آن درست شد که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که «ما را مقرّر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی‌ فرموده میآید.

امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ببلخ خواهیم بود و بهارگه‌ چون بغزنین آییم تدبیر آوردن او برمدار که‌ ساخته آید. باید که نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه، بدین معتمد داده آید. و نیز آنچه از خزانه برداشته‌اند بفرمان وی، از زر نقد و جامه و جواهر، و هر جائی بنهاده‌ و با خویشتن دارد و در سرای حرم‌ باشد بجمله بحاجب بگتگین سپرده شود تا بخزانه بازرسد. و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بر آن واقف شده آید.» و امیر محمد، رضی اللّه عنه، نسختها بداد، و آنچه با وی بود و نزد سر پوشیدگان حرم‌ بود از خزانه بحاجب سپرد، و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند. و هیچکس را درین دو روز نزدیک امیر محمد بنگذاشتند.

و روز سیم حاجب برنشست و نزدیک‌تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که «امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشته‌تر باشد و حاجب بیاید با لشکری که در پای قلعه مقیم است، که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمّی‌ باید رفت.» امیر جلال الدّوله محمّد چون این بشنید، بگریست و دانست که کار چیست؛ اگر خواست و اگر نخواست، او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیان او برآمد. امیر، رضی اللّه عنه، چون بزیر آمد، آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند؟ حاجب گفت: «نه، که همه قوم با وی‌ خواهند رفت، و فرزندان بجمله آماده‌اند، که زشت بود با وی ایشان را بردن.

و من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند، چنانکه نماز دیگر را بسلامت نزدیک وی رسیده باشند.»

امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه کوهتیز با پیاده‌یی سیصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماریها و حاشیت‌ را بر استران و خران.

و بسیار نامردمی رفت در معنی تفتیش، و زشت گفتندی و جای آن بود که علی ایّ حال‌ فرزند محمود بود. و سلطان مسعود چون بشنید، نیز سخت ملامت کرد بگتگین را، ولیکن بازجستی‌ نبود. و آن استاد سخن لیثی‌ شاعر سخت نیکو گفته است درین معنی، و الابیات:

کاروانی همی از ری بسوی دسکره‌ شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره‌ شد
گله دزدان از دور بدیدند چو آن‌
هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره‌ شد
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بدکسی نیز که با دزد همی یکسره‌ شد
رهروی‌ بود، در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد، گویی سخنش نادره‌ شد
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب‌
کاروانی زده شد، کار گروهی سره شد
بخش ۲۶: و از خطاهای بزرگ که رفته بود پیش از آن که امیر مسعود از نشابور بهرات آمدی، دانستند که سلطان چون می‌شنود و از غزنین اخبار میرسید که «لشکرها فراز میآید و جنگ را میسازند» و بزیادت مردم حاجتمند گشت و خاطر عالی‌ خویش را هر جایی می‌برد، رسولی نامزد کرد تا نزدیک علی تگین رود، مردی سخت جلد که وی را بو القاسم رحّال‌ گفتندی و نامه نبشتند که «ما روی ببرادر داریم، اگر امیر درین جنگ با ما مساعدت کند، چنانکه خود بنفس خویش حاضر آید و یا پسری فرستد با فوجی لشکر قوی ساخته، چون کارها بمراد گردد، ولایتی سخت با نام‌ که برین جانب‌ است آن بنام فرزندی از آن او کرده آید.» و ناصحان وی باز [نه‌] نموده بودند که غور و غایت این حدیث بزرگ است و علی تگین بدین یک ناحیت بازنایستد، و ویرا آرزوهای دیگر خیزد، چنانکه ناداده آمد یک ناحیت که خواست‌ .بخش ۲۸ - بردن امیر محمد به قلعهٔ مندیش: و نماز دیگر این قوم نزدیک امیر محمّد رسیدند، و چون ایشان را بجمله نزدیک خویش دید، خدای را، عزّوجلّ، سپاس داری کرد و حدیث سوزیان‌ فراموش کرد.

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ذکر بقیّة احوال امیر محمّد رضی اللّه عنه بعد ما قبض علیه الی ان حوّل من قلعة کوهتیز إلی قلعة مندیش‌ .
هوش مصنوعی: بعد از فوت امیر محمد، درباره باقی‌مانده احوال او صحبت می‌شود تا زمانی که از قلعه کوهتیز به قلعه مندیش منتقل شد.
بازنموده‌ام پیش ازین که حاجب بزرگ علی از تگیناباد سوی هرات رفت، در باب‌ امیر محمّد چه احتیاط کرد بر حکم فرمان عالی سلطان مسعود که رسیده بود از گماشتن بگتگین حاجب و خیر و شرّ این بازداشته را در گردن وی کردن. و اکنون چون فارغ شدم از رفتن لشکرها بهرات و فرو گرفتن‌ حاجب علی قریب و از کارهای دیگر پیش بردن، و بدان رسیدم که سلطان مسعود حرکت کند از هرات سوی بلخ، آن تاریخ‌ بازماندم و بقیّت احوال این بازداشته را پیش گرفتم تا آنچه رفت اندرین مدّت که لشکر از تگیناباد بهرات رفت و وی را ازین قلعت کوهتیز بقلعه مندیش بردند، بتمامی بازنموده آید و تاریخ تمام گردد. و چون ازین فارغ شدم، آنگاه بسر آن باز شوم‌ که امیر مسعود از هرات حرکت کرد بر جانب بلخ، ان شاء اللّه.
هوش مصنوعی: قبل از اینکه حاجب بزرگ علی از تگیناباد به سوی هرات برود، در مورد امیر محمد احتیاط زیادی کرد بر اساس فرمان سلطان مسعود که به او رسیده بود و مربوط به گماشتن حاجب بگتگین بود و مسأله خوبی و بدی این موضوع را به گردن او انداختند. حال که از رفتن لشکرها به هرات و دستگیری حاجب علی و دیگر کارها فارغ شدم، متوجه شدم که سلطان مسعود از هرات به سمت بلخ حرکت خواهد کرد. بنابراین تصمیم گرفتم بقیه جزئیات این حبس را بررسی کنم تا همه آنچه در این مدت که لشکر از تگیناباد به هرات رفت و او را از قلعه کوهتیز به قلعه مندیش منتقل کردند به طور کامل روایت شود و تاریخ کامل گردد. و وقتی از این موضوع فارغ شدم، دوباره به آن موضوع برمی‌گردم که امیر مسعود از هرات به سمت بلخ حرکت کرد. ان شاء اللّه.
از استاد عبد الرّحمن قوّال‌ شنودم که چون لشکر از تگیناباد سوی هرات رفتند، من و ماننده من که خدمتگاران امیر محمّد بودیم، ماهی‌یی را مانستیم‌ از آب بیفتاده‌ و در خشکی مانده و غارت شده و بینوا گشته‌ و دل نمیداد که از پای قلعه کوهتیز زاستر شویمی‌ . و امید میداشتیم که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هرات و روشنایی‌ پدیدار آید. و هر روزی بر حکم عادت بخدمت رفتیمی‌ من و یارانم مطربان و قوّالان و ندیمان پیر، و آنجا چیزی خوردیمی و نماز شام را بازگشتیمی. و حاجب بگتگین زیادت احتیاط پیش گرفت ولکن کسی را از ما از وی بازنداشت. و نیکوداشتها هر روز بزیادت‌ بود، چنانکه اگر بمثل شیر مرغ‌ خواستی، در وقت حاضر کردی.
هوش مصنوعی: این متن درباره افرادی صحبت می‌کند که در زمان رفتن لشکر از تگیناباد به هرات به سر می‌بردند. این افراد که خدمتگزاران امیر محمّد بودند، خود را شبیه ماهی‌های افتاده از آب می‌دیدند که در خشکی مانده و در وضعیت بدی قرار دارند. آنها امیدوار بودند که سلطان مسعود به آنها توجه کند و اوضاع بهبود یابد. هر روز آنها به عادت خود به خدمت می‌رفتند و با دیگران غذا می‌خوردند و نماز شام را برگزار می‌کردند. در این میان، حاجب (دربان) با احتیاط بیشتری رفتار می‌کرد، اما کسی از آنها از او دور نشده بود. وضع آنها هر روز بهتر می‌شد و امکان تهیه هر چیزی در لحظه وجود داشت.
و امیر محمّد، رضی اللّه عنه، نیز لختی خرسندتر گشت و در شراب خوردن آمد و پیوسته میخورد.
هوش مصنوعی: امیر محمد نیز کمی خوشحال‌تر شد و به نوشیدن شراب مشغول گردید و به طور مداوم ادامه داد.
یک روز بر آن خضراء بلندتر شراب میخوردیم، و ما در پیش او نشسته بودیم و مطربان میزدند، از دور گردی پیدا آمد. امیر گفت، رضی اللّه عنه: آن چه شاید بود؟
هوش مصنوعی: یک روز در آن مکان سرسبز، ما در حالی که مشغول نوشیدن شراب بودیم و مطربان در حال نواختن موسیقی بودند، ناگهان از دور موجی به چشم خورد. امیر که در کنار ما بود، پرسید: آیا آن چیز چه بود؟
گفتند: نتوانیم دانست. وی معتمدی را گفت: بزیر رو و بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست. آن معتمد بشتاب برفت و پس بمدّتی دراز بازآمد و چیزی در گوش امیر بگفت. و امیر گفت: الحمد للّه، و سخت تازه بایستاد و خرّم گشت، چنانکه ما جمله گمان بردیم که سخت بزرگ بشارتی است، و روی پرسیدن نبود . چون نماز شام خواست رسید، ما بازگشتیم. مرا تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت، چنانکه بهمه روزگار چنان نزدیک نداشته بود و گفت: «بو بکر دبیر بسلامت رفت سوی گرمسیر تا از راه کرمان بعراق و مکّه رود. و دلم از جهت وی فارغ شد که بدست این بی‌حرمتان‌ نیفتاد، خاصّه بو سهل زوزنی که بخون وی تشنه است، و آن گرد وی بود و بجمازه‌ میرفت بشادکامی تمام. گفتم: سپاس خدای را، عزّوجلّ، که دل خداوند از وی فارغ گشت. گفت: مرادی‌ دیگر هست، اگر آن حاصل شود، هر چه بمن رسیده است بر دلم‌ خوش شود. بازگرد و این حدیث را پوشیده دار. من بازگشتم.
هوش مصنوعی: گفتند که نمی‌توانیم متوجه شویم. او به معتمدش گفت: برو و نگاه کن ببین آن گرد چیست. معتمد سریع رفت و پس از مدت طولانی بازگشت و چیزی در گوش امیر گفت. امیر گفت: الحمدلله، و بسیار خوشحال شد، به طوری که همه ما گمان کردیم خبر خوبی برایش آورده است و دیگر پرسش نمی‌کردیم. وقتی وقت نماز شام شد، ما برگشتیم. او مرا نزدیک خود خواند و خیلی نزدیک‌تر از همیشه نگه داشت و گفت: «ابوبکر دبیر به سلامت به سوی گرمسیر رفت تا از راه کرمان به عراق و مکه برود. حالا خیالم از بابت او راحت است زیرا چنین بی‌احترامی به او نمی‌شود، به‌ویژه از سوی سهل زوزنی که به خونش تشنه است، و آن گرد او بود و به شادکامی می‌رفت.» من گفتم: سپاس خدا را که دل خداوند از او راحت شد. او گفت: «موضوع دیگری هم هست که اگر آن به نتیجه برسد، هر چیزی که به من رسیده بر دلم خوش خواهد شد. حالا برو و این موضوع را پنهان نگه‌دار.» و من برگشتم.
و پس از آن بروزی چند مجمّزی‌ رسید از هرات نزدیک حاجب بگتگین، نزدیک نماز شام؛ و با امیر، رضی اللّه عنه، بگفتند و بو نصر طبیب را که از جمله ندما بود نزدیک بگتگین فرستاد و پیغام داد که شنودم که از هرات مجمّزی رسیده است، خبر چیست؟ بگتگین جواب داد که «خیر است، سلطان مثال داده است در باب دیگر.» چون روز ما آهنگ قلعه کردیم تا بخدمت رویم، کسان حاجب بگتگین گفتند که «امروز بازگردید که شغلی فریضه است بامیر، فرمانی رسیده است بخیر و نیکویی تا آنرا تمام کرده آید، آنگاه بر عادت میروید.» ما را سخت دل مشغول شد و بازگشتیم سخت اندیشمند و غمناک.
هوش مصنوعی: پس از چند روز، نامه‌ای از هرات به حاجب بگتگین رسید، نزدیک وقت نماز شام. آن نامه به امیر رسانده شد و به نصر پزشک که از مشاوران او بود، گفته شد که پیامی به بگتگین بدهد و از خبر نامه پرسش کند. بگتگین پاسخ داد که «همه چیز خوب است و سلطان مسئله‌ای در موضوع دیگری مطرح کرده است.» وقتی ما قصد رفتن به قلعه را کردیم تا به خدمت برویم، افرادی از حاجب بگتگین به ما گفتند که «امروز برگردید، زیرا امیر کار مهمی دارد و فرمانی در خصوص موضوعی خوب به او رسیده است که باید آن را به پایان برساند و بعد از آن به کارهای معمولی خود بپردازید.» این خبر باعث نگرانی و اندوه ما شد و با دل‌هایی پر از نگرانی به خانه برگشتیم.
امیر محمّد، رضی اللّه عنه، چون روزی دو بر آمد، دلش بجایها شد ؛ کوتوال‌ را گفته بود که از حاجب باید پرسید تا سبب چه بود که کسی نزدیک من نمیآید؟
هوش مصنوعی: امیر محمد، یکی از شخصیت‌های تاریخی، زمانی که صبح دو بار به حیاط آمد، احساس ناراحتی و دل‌تنگی کرد. او به فرمانده‌اش گفته بود که باید از نگهبان بپرسد که چرا کسی به نزد او نمی‌آید.
کوتوال کس فرستاد و پرسید. حاجب کدخدای‌ خویش را نزدیک وی فرستاد و پیغام داد که مجمّزی رسیده است از هرات با نامه سلطانی، فرمانی داده است در باب امیر بخوبی و نیکویی، و معتمدی از هرات نزدیک امیر میآید بچند پیغام فریضه، باشد که امروز دررسد . سبب این است که گفته شد تا دل مشغول داشته نیاید که جز خیر و خوبی نیست. امیر گفت، رضی اللّه عنه، «سخت نیک آمد» و لختی آرام گرفت، نه چنانکه بایست‌ .
هوش مصنوعی: کوتوال کسی را فرستاد تا بپرسد. حاجب کدخدا، نزدیک او فرستاده شد و پیامی رساند که نامه‌ای از هرات با محتوای سلطانی رسیده است. در این نامه، دستوراتی در مورد امیر به نیکویی داده شده و شخص معتمدی از هرات به نزد امیر می‌آید تا چند پیغام را برساند و ممکن است امروز برسد. این اقدام به این دلیل صورت گرفته که مبادا کسی نگرانی داشته باشد و بگوید که خبری جز خوبی نیست. امیر که خدا از او راضی باشد، گفت: «بسیار خوب است» و برای مدتی آرام گرفت، اما نه به اندازه‌ای که باید می‌بود.
و نماز پیشین آن معتمد دررسید- و او را احمد طشت‌دار گفتندی، از نزدیکان و خاصّگان‌ سلطان مسعود- و در وقت حاجب بگتگین او را بقلعه فرستاد. تا نماز شام بماند و باز بزیر آمد. و پس از آن درست شد که پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که «ما را مقرّر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی‌ فرموده میآید.
هوش مصنوعی: نماز قبل از شام به معتمد رسید که او را احمد طشت‌دار می‌نامیدند و از نزدیکان و افراد خاص سلطان مسعود بود. در آن زمان، حاجب بگتگین او را به قلعه فرستاد تا نماز شام را در آنجا بگذراند و سپس به زیر برگردد. بعد از آن، خبرهای خوبی از سلطان مسعود رسید که اعلام کرد: «ما آنچه گذشته را مشخص کرده‌ایم و برای تدبیر هر کاری در حال حاضر به انجام رسیده است.»
امیر برادر را دل قوی باید داشت و هیچ بدگمانی بخویشتن راه نباید داد که این زمستان ببلخ خواهیم بود و بهارگه‌ چون بغزنین آییم تدبیر آوردن او برمدار که‌ ساخته آید. باید که نسخت آنچه با کدخدایش بگوزگانان فرستاده است از خزانه، بدین معتمد داده آید. و نیز آنچه از خزانه برداشته‌اند بفرمان وی، از زر نقد و جامه و جواهر، و هر جائی بنهاده‌ و با خویشتن دارد و در سرای حرم‌ باشد بجمله بحاجب بگتگین سپرده شود تا بخزانه بازرسد. و نسخت آنچه بحاجب دهند بدین معتمد سپارد تا بر آن واقف شده آید.» و امیر محمد، رضی اللّه عنه، نسختها بداد، و آنچه با وی بود و نزد سر پوشیدگان حرم‌ بود از خزانه بحاجب سپرد، و دو روز در آن روزگار شد تا ازین فارغ شدند. و هیچکس را درین دو روز نزدیک امیر محمد بنگذاشتند.
هوش مصنوعی: امیر باید دلش را قوی کند و به خود بدگمان نشود، چرا که این زمستان را خواهیم گذراند و بهار که بیاید، باید تدبیری بیندیشیم که کارها به درستی انجام شود. باید که نسخه‌ای از آنچه که با کدخدایش به گوزگانان فرستاده است از خزانه، به فرد مورد اعتمادی داده شود. همچنین آنچه که از خزانه با دستور او برداشته شده، از طلا، لباس و جواهر، باید به طور کامل در سرای حرم قرار گیرد و به حاکم سپرده شود تا به خزانه برگردانده شود. نسخه‌ای که به حاکم داده می‌شود باید به آن معتمد سپرده شود تا بر آن آگاهی یابد. امیر محمد نیز، رحمه‌ الله علیه، این نسخه‌ها را ارائه داد و آنچه که در نزد او و در حرم موجود بود از خزانه به حاکم سپرد. دو روز طی شد تا کارها به پایان برسد و در این مدت هیچ‌کس اجازه نزدیک شدن به امیر محمد را نداشت.
و روز سیم حاجب برنشست و نزدیک‌تر قلعه رفت و پیل با مهد آنجا بردند و پیغام داد که فرمان چنان است که «امیر را بقلعه مندیش برده آید تا آنجا نیکو داشته‌تر باشد و حاجب بیاید با لشکری که در پای قلعه مقیم است، که حاجب را با آن مردم که با وی است بمهمّی‌ باید رفت.» امیر جلال الدّوله محمّد چون این بشنید، بگریست و دانست که کار چیست؛ اگر خواست و اگر نخواست، او را تنها از قلعه فرود آوردند و غریو از خانگیان او برآمد. امیر، رضی اللّه عنه، چون بزیر آمد، آواز داد که حاجب را بگوی که فرمان چنان است که او را تنها برند؟ حاجب گفت: «نه، که همه قوم با وی‌ خواهند رفت، و فرزندان بجمله آماده‌اند، که زشت بود با وی ایشان را بردن.
هوش مصنوعی: در روزی که حاجب بر تخت نشست، به سمت قلعه نزدیک‌تر رفت و فیل را همراه با مهد به آنجا بردند. سپس پیغامی فرستاد که فرمان چنین است: «امیر را به قلعه نبرند تا آنجا بهتر نگهداری شود و حاجب با لشکری که در پای قلعه است بیاید، زیرا حاجب باید با آن مردم که با او هستند برود.» امیر جلال‌الدوله محمد وقتی این را شنید، به گریه افتاد و متوجه شد که چه پیش خواهد آمد؛ خواه بخواهد یا نخواهد، او را به تنهایی از قلعه پایین آوردند و صدای ناله خانگیانش بلند شد. امیر، رضی‌الله عنه، وقتی به پایین آمد، فریاد زد که به حاجب بگویند آیا فرمان این است که او را به تنهایی ببرند؟ حاجب پاسخ داد: «نه، همه قوم او خواهند رفت و فرزندان نیز آماده‌اند، زیرا زشت است که آن‌ها را به تنهایی با او ببرند.»
و من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکویی بر اثر وی بیارند، چنانکه نماز دیگر را بسلامت نزدیک وی رسیده باشند.»
هوش مصنوعی: من اینجا هستم تا همه را به خوبی و نیکی راهنمایی کنم، به طوری که نمازهای دیگرشان با سلامت به او برسد.
امیر را براندند و سواری سیصد و کوتوال قلعه کوهتیز با پیاده‌یی سیصد تمام سلاح با او، و نشاندند حرمها را در عماریها و حاشیت‌ را بر استران و خران.
هوش مصنوعی: امیر را از منصبش برکنار کردند و سیصد سوار و سیصد پیاده تمام‌سلاح را با خود داشت. حرم‌سرای او را در کاخ‌ها نشاندند و اطرافیانش را بر روی استرها و الاغ‌ها سوار کردند.
و بسیار نامردمی رفت در معنی تفتیش، و زشت گفتندی و جای آن بود که علی ایّ حال‌ فرزند محمود بود. و سلطان مسعود چون بشنید، نیز سخت ملامت کرد بگتگین را، ولیکن بازجستی‌ نبود. و آن استاد سخن لیثی‌ شاعر سخت نیکو گفته است درین معنی، و الابیات:
هوش مصنوعی: رفتار نامردی در معنی تفتیش، ناهمواری‌هایی را به همراه داشت و گفته‌هایی زشت درباره آن زده شد، در حالی که به هر حال علی فرزند محمود بود. وقتی سلطان مسعود این موضوع را شنید، دوباره به سختی از گتگین انتقاد کرد، اما هنوز پرس و جویی صورت نگرفته بود. شاعر معروف، لیثی، در این زمینه به خوبی سخن گفته است.
کاروانی همی از ری بسوی دسکره‌ شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره‌ شد
هوش مصنوعی: یک کاروان از شهر ری به سمت دسکره در حال حرکت بود. در مسیر، آب جاری شد و مردم همه بر روی پل تجمع کردند.
گله دزدان از دور بدیدند چو آن‌
هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره‌ شد
هوش مصنوعی: دزدان از دور به همدیگر نگاه کردند و هر کدام به دیگری گفتند که یکی از ما به زانو درآمده است.
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بدکسی نیز که با دزد همی یکسره‌ شد
هوش مصنوعی: آنچه دزدان به دست آوردند، به کسانی که با دزدان همدست شدند، آسیب رساند و آنها نیز در نتیجه به افراد بدی تبدیل شدند.
رهروی‌ بود، در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد، گویی سخنش نادره‌ شد
هوش مصنوعی: مردی در مسیر خود بسیار چیزها یافت و به ثروت رسید، اما وقتی که توانگر شد، به نظر می‌رسید که سخنانش دیگر ارزش و تازگی سابق را نداشت.
هر چه پرسیدند او را همه این بود جواب‌
کاروانی زده شد، کار گروهی سره شد
هوش مصنوعی: هر چه از او سؤال کردند، او فقط به یک چیز پاسخ می‌داد. در نهایت، کاروانی حرکت کرد و کار گروهی به ثمر رسید.

خوانش ها

بخش ۲۷ به خوانش سعید شریفی