گنجور

بخش ۲۳ - پیام امیر به خوارزمشاه دربارهٔ علی

و چون شغل بزرگ علی به پایان آمد و سپاه سالار، غازی از پذیره بنه وی‌ بازگشت و غلامان و بنه هر چه داشت، غارت شده بود و بیم بود که از بنه اولیا و حشم و قومی که با وی می‌آمدند نیز غارت بسیار شدی؛ امّا سپاه سالار غازی نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته‌تایی‌ زیان نشد. و قوم محمودی ازین فروگرفتن علی نیک بشکوهیدند و دامن فراهم گرفتند. سلطان عبدوس را نزدیک خوارزمشاه آلتونتاش فرستاد و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه‌ او بود، چرا به خوارزمشاه ننگریست و اقتدا بدو نکرد؟ و او را به آوردن برادرم چه کار بود؟ صبر بایست کرد تا ما هم آمدیمی و وی یکی بودی از اولیا و حشم، آنچه ایشان کردندی، وی نیز بکردی. و اگر برادرم را آورد، بیوفایی چرا کرد؟ و خدای را، عزّوجلّ، چرا بفروخت به سوگندان گران که بخورد؟ و وی در دل خیانت داشت و آن همه ما را مقرّر گشت تا او را نشانده آمد که صلاح نشاندن او بود. بجان او آسیبی نخواهد بود و جایی بنشانده‌اندش‌ و نیکو می‌دارند تا آنگاه که رأی ما در باب او خوب شود.

این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا وی را صورت دیگر گونه نبندد .

و خوارزمشاه آلتونتاش جواب داد که صلاح بندگان در آنست که خداوندان‌ فرمایند و آنچه رای عالی بیند که بتواند دید؟ و بنده علی را بدان نصیحت کرده بود از خوارزم چه به نامه و چه به پیغام که آن مبالغتها نمی‌باید کرد. اما در میانه کاری بزرگ شده بود، نیکو بنشنود و قضا چنین بود؛ و مرد هم نام دارد و هم شهامت‌ دارد و چنو زود به دست نیاید و حاسدان و دشمنان دارد و خویشاوند است، خداوند به گفتار بدگویان او را به باد ندهد که چنو دیگر ندارد. و امیر جواب فرستاد که «چنین کنم و علی مرا به کار است شغلهای بزرگ را، و این مالشی‌ و دندانی‌ بود که بدو نموده آمد .»

از مسعدی شنودم وکیل در، که خوارزمشاه سخت نومید گشت و به دست و پای بمرد اما تجلّدی‌ تمام نمود تا به جای نیارند که وی از جای بشده است‌. و پیغام داد سخت پوشیده سوی بو نصر مشکان و بو الحسن عقیلی که «این احوال چنین خواهد رفت، علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود؟ و من بر وی کار بدیدم این قوم نوخاسته‌ نخواهند گذاشت که از پدریان‌ یک تن بماند. تدبیر آن سازند و لطایف الحیل‌ به کار آرند تا من زودتر بازگردم که آثار خیر و روشنائی نمی‌بینم.» و بو الحسن چنانکه جوابهای رفت‌ او بودی، گفت «ای مسعدی، مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان می‌داند. اما چون مقرّر است سلطان را که غرض من اندر آنچه گویم، جز صلاح نیست، این کار را میان ببستم و هم امروز گرد آن برآیم تا مراد حاصل شود و خوارزمشاه به مراد دل دوستان بازگردد، و هر چند که این قوم نوخاسته کار ایشان دارند، آخر این امیر در این ابواب سخن با پدریان میگوید که ایشان را به روزگار دیده و آزموده است.» و بونصر مشکان گفت «سپاس دارم و منّت پذیرم و سلطان مرا نیکو بنواخته است و امیدهای نیکو کرده، و از ثقات‌ شنودم که راه نداده است‌ کسی را که به باب من سخن گوید. و این همه رفته است و گفته، امّا هنوز با من هیچ سخن نگفته است در هیچ باب. اگر گوید و از مصلحتی پرسد، نخست حدیث خوارزمشاه آغاز کنم تا بر مراد بازگردد. و امّا به هیچ حال روی ندارد که با وی‌ از حدیث رفتن فرونهند و بردارند و اگر با وی درین باب سخنی گویند، صواب آن است که گویند وی پیر شده است و از وی کاری نمی‌آید، مراد وی آن‌ است که از لشکری‌ توبه کند و به تربت امیر ماضی‌ بنشیند و فرزندی از آن خداوند به خوارزمشاهی رود تا فرزندان من بنده و هر که دارد پیش آن خداوند زاده بایستند که آن کاری است راست بنهاده‌. چون برین جمله گویند، در وی نپیچند و وی را به زودی بازگردانند، چه دانند که آن ثغر جز به حشمت وی مضبوط نباشد.» خوارزمشاه آلتونتاش بدین دو جواب، خاصّه به سخن خواجه بونصر مشکان، قوی‌دل و ساکن‌ گشت و بیارامید و دم درکشید .

بخش ۲۲ - فرو گرفتن حاجب علی: چون لشکر بهرات رسید، سلطان مسعود برنشست و بصحرا آمد با شوکتی و عدّتی‌ و زینتی سخت بزرگ، و فوج فوج لشکر پیش آمدند و از دل‌ خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند، و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنّات عدن‌ یافته‌اند. و امیر همگان را بزبان بنواخت از اندازه گذشته. و کارها همه بر غازی حاجب میرفت‌ که سپاه سالار بود و علی دایه‌ نیز سخن میگفت و حرمتی داشت بحکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده بود و بنشابور رفته، ولکن سخن او را محلّ سخن غازی نبود و خشمش میآمد و در حال‌ سود نمی‌داشت. استاد ابو- نصر را سخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کرده‌اند و بیگانگان‌اند در میان مسعودیان‌ . و هر روزی بو نصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت‌ نمی‌نگریست. و طاهر دبیر می‌نشست بدیوان رسالت با بادی‌ و عظمتی سخت تمام.بخش ۲۴ - آشفته شدن کار وزیر حسنک: و سلطان منشوری فرستاد بنام سپاه سالار غازی بولایت بلخ و سمنگان‌، و کسان وی آنرا ببلخ بردند بزودی تا بنام وی خطبه کنند.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

خوانش ها

بخش ۲۳ به خوانش سعید شریفی