بخش ۲۲ - فرو گرفتن حاجب علی
چون لشکر بهرات رسید، سلطان مسعود برنشست و بصحرا آمد با شوکتی و عدّتی و زینتی سخت بزرگ، و فوج فوج لشکر پیش آمدند و از دل خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند، و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنّات عدن یافتهاند. و امیر همگان را بزبان بنواخت از اندازه گذشته. و کارها همه بر غازی حاجب میرفت که سپاه سالار بود و علی دایه نیز سخن میگفت و حرمتی داشت بحکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده بود و بنشابور رفته، ولکن سخن او را محلّ سخن غازی نبود و خشمش میآمد و در حال سود نمیداشت. استاد ابو- نصر را سخت تمام بنواخت ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کردهاند و بیگانگاناند در میان مسعودیان . و هر روزی بو نصر بخدمت میرفت و سوی دیوان رسالت نمینگریست. و طاهر دبیر مینشست بدیوان رسالت با بادی و عظمتی سخت تمام.
و خبر رسید که حاجب بزرگ، علی باسفزار رسید با پیل و خزانه و لشکر هند و بنهها . سخت شادمانه شدند؛ و چنان شنودم که بهیچگونه باور نداشته بودند که علی بهرات آید. و معتمدان میفرستادند پذیره وی دمادم با هر یکی نولطفی و نوعی از نواخت و دلگرمی. و برادرش، منگیتراک حاجب مینبشت و میگفت: زودتر بباید آمد که کارها بر مراد است. و روز چهار شنبه سوم ماه ذی القعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست، و بنه و موکب از وی بر پنج و شش فرسنگ، و سخت تاریک بود، از راه بدرگاه آمد و در دهلیز سرای پیشین عدنانی بنشست. و از این سرای گذشته، سرای دیگر [بود] سخت فراخ و نیکو و گذشته از آن باغ، باغها و بناهای دیگر که امیر مسعود ساخته بود. و بودی که سلطان آنجا بودی بسرای عدنانی و آنجا بار دادی، و بودی که بدان بناهای خویش بودی. علی چون بدهلیز بنشست، هر کسی که رسید او را چنان خدمت کردند که پادشاهان را کنند که دلها و چشمها بحشمت این مرد آگنده بود و وی هرکسی را لطف میکرد و زهر خنده میزد- و بهیچ روزگار من او را با خنده فراخ ندیدم الّا همه تبسّم که صعب مردی بود - و سخت فرو شده بود، چنانکه گفتی میداند که چه خواهد بود.
و روز شد و سلطان بار داد اندران بناهای از باغ عدنانی گذشته. و علی و اعیان از این در سرای این باغ دررفتند و خوارزمشاه و قوم دیگر از آن در که بر جانب شارستان است. و سلطان بر تخت بود اندر آن رواق که پیوسته است بدان خانه بهاری . و آلتونتاش را بنشاند بر دست راست تخت و امیر عضد الدّوله، یوسف، عمّ را برابر نشاند و اعیان و محتشمان دولت نشسته و ایستاده . و حاجب بزرگ، علی قریب پیش آمد و سه جای زمین بوسه داد. و سلطان دست برآورد و او را پیش تخت خواند و دست او را داد تا ببوسید. و وی عقدی گوهر سخت قیمتی پیش سلطان نهاد و هزار دینار سیاه داری داشت از جهت وی نثار کرد. پس اشارت کرد سلطان او را سوی دست چپ، منگیتراک حاجب بازوی وی بگرفت و برابر خوارزمشاه آلتونتاش حاجب بزرگ زمین بوسه داد و بنشست و باز زمین بوسه داد. سلطان گفت:
خوش آمدی و در خدمت و در هوای ما رنج بسیار دیدی. گفت: زندگانی خداوند دراز باد، همه تقصیر بوده است، امّا چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. آلتونتاش، خوارزمشاه گفت: خداوند دور دست افتاده بود و دیر میرسید و شغل بسیار داشت، محال بودی ولایتی بدان نامداری بدست آمده، آسان فروگذاشته آمدی. و ما بندگان را همه هوش و دل بخدمت وی بود تا امروز که سعادت آن بیافتیم. و بنده علی رنج بسیار کشید تا خللی نیفتد و بنده هر چند دور بود، آنچه صلاح اندر آن بود مینبشت و امروز بحمد اللّه کارها یکرویه گشت بی آنکه چشم زخمی افتاد و خداوند جوان است و بر جای پدر بنشست و مرادها حاصل گشت و روزگاری سخت دراز از جوانی و ملک برخورداری باشد. و هر چند بندگان شایسته بسیارند که دررسیدهاند و نیز درخواهندرسیدن، اینجا پیری چند است فرسوده خدمت سلطان محمود، اگر رأی عالی بیند، ایشان را نگاه داشته آید و دشمن کام گردانیده نشود که پیرایه ملک پیران باشند؛ و بنده این نه از بهر خود را میگوید که پیداست که بنده را مدّت چند مانده است، امّا نصیحتی است که میکند، هر چند که خداوند بزرگتر از آن است که او را به نصیحت بندگان حاجت آید، ولیکن تازنده است، شرط بندگی را در گفتن چنین سخنان بجای میآورد.
سلطان گفت که سخن خوارزمشاه ما را برابر سخن پدر است و آن برضا بشنویم و نصیحت مشفقانه او را بپذیریم و کدام وقت بوده است که او مصلحت جانب ما نگاه نداشته است؟ و آنچه درین روزگار کرد، بر همه روشن است و هیچ چیز از آنچه گفت و نبشت بر ما پوشیده نمانده است و بحقّ آن رسیده آید .
خوارزمشاه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بازگشت هم از آن در که آمده بود و حاجب علی نیز برخاست که بازگردد، سلطان اشارت کرد که بباید نشست و قوم بازگشتند و سلطان با وی خالی کرد، چنانکه آنجا منگیتراک حاجب بود و بو سهل زوزنی و طاهر دبیر و عراقی دبیر ایستاده و بدر حاجب سرای ایستاده و سلاح داران گرد تخت و غلامی صدوثاقیان . سلطان حاجب بزرگ را گفت: برادرم، محمّد را آنجا بکوهتیز بباید داشت و یا جای دیگر؟ که اکنون بدین گرمی بدرگاه آوردن روی ندارد . و ما قصد بلخ داریم این زمستان، آنگاه وقت بهار چون به غزنین رسیدیم، آنچه رأی واجب کند، در باب وی فرموده آید. علی گفت: فرمان امروز خداوند را باشد و آنچه رأی عالی بیند، میفرماید . کوهتیز استوار است و حاجب بگتگین در پای قلعت منتظر فرمان است. گفت آن خرده که با کدخدایش حسن گسیل کرد سوی گوزگانان، حال آن چیست؟ علی گفت: زندگانی خداوند دراز باد، حسن آن را بقلعت شادیاخ رسانیده است، و او مردی پخته و عاقبتنگر است، چیزی نکرده است که از عهده آن بیرون نتواند آمد. اگر رای عالی بیند، مگر صواب باشد که معتمدی بتعجیل برود و آن خزانه را بیارد. گفت: بسم اللّه، بازگرد و فرود آی تا بیاسایی که با تو تدبیر و شغل بسیار است. علی زمین بوسه داد و برخاست و هم از آن جانب باغ که آمده بود، راه کردند مرتبهداران و برفت.
سلطان عبدوس را گفت: بر اثر حاجب برو و بگوی که پیغامی دیگر است، یک ساعت در صفّهیی که بما نزدیک است بنشین. عبدوس برفت. سلطان طاهر دبیر را گفت حاجب را بگوی که لشکر را بیستگانی تا کدام وقت داده است و کدام کس ساختهتر باشد؟ که فوجی بمکران خواهم فرستاد تا عیسی مغرور را براندازند که عاصیگونه شده است و بو العسکر برادرش که مدّتی است تا از وی گریخته آمده است و بر درگاه است بجای وی بنشانده آید. طاهر برفت و باز آمد و گفت: حاجب بزرگ میگوید که بیستگانی لشکر تا آخر سال به تمامی داده آمده است و سخت ساختهاند، هیچ عذر نتوانند آورد و هر کس را که فرمان باشد، برود. سلطان گفت: سخت نیک آمده است، باید گفت حاجب را تا بازگردد.
و منگیتراک حاجب زمین بوسه داد و گفت: خداوند دستوری دهد که بنده، علی امروز نزدیک بنده باشد و دیگر بندگان که با ویاند که بنده مثال داده است شوربائی ساختن. سلطان بتازه رویی گفت: سخت صواب آمد، اگر چیزی حاجت باشد، خدمتکاران ما را بباید ساخت . منگیتراک دیگر باره زمین بوسه داد و بنشاط برفت. و کدام برادر و علی را میهمان میداشت! که علی را استوار کرده بودند و آن پیغام بر زبان طاهر بحدیث لشکر و مکران ریح فی القفص بوده است. راست کرده بودند که چه باید کرد و غازی سپاه سالار را فرموده که «چون حاجب بزرگ پیش سلطان رسد، در وقت ساخته با سواری انبوه پذیره بنه او روی و همه پاک غارت کنی» و غازی سپاه سالار رفته بود. منگیتراک حاجب چون بیرون آمد، او را بگفتند «اینک حاجب بزرگ در صفّه است». چون بصفّه رسید، سی غلام اندر آمدند و او را بگرفتند و قبا و کلاه و موزه از وی جدا کردند، چنانکه از آن برادرش کرده بودند و در خانهیی بردند که در پهلوی آن صفّه بود. فراشان ایشان را بپشت برداشتند که با بندگران بودند و کان آخر العهد بهما .
این است حال علی و روزگارش و قومش که بپایان آمد و احمق کسی باشد که دل درین گیتی غدّار فریفتگار بندد و نعمت و جاه و ولایت او را بهیچ چیز شمرد و خردمندان بدو فریفته نشوند و عتّابی سخت نیکو گفته است، شعر:
و بزرگا مردا که او دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شکست و پسر رومی درین معنی نیز تیر بر نشانه زده است و گفته است، شعر:
و استاد رودکی گفته است و زمانه را نیک شناخته است و مردمان را بدو شناسا کرده، شعر:
و علی را که فروگرفتند، ظاهر آن است که بروزگار فروگرفتند چون بو مسلم و دیگران را، چنانکه در کتب پیداست. و اگر گویند که در دل چیزی دیگر داشت، خدای، عزّ و جلّ، تواند دانست ضمیر بندگان را، مرا با آن کاری نیست و سخن راندن کار من است؛ و همگان رفتند و جایی گرد خواهند آمد که رازها آشکارا شود . و بهانه خرد- مندان که زبان فرا این محتشم بزرگ توانستند کرد آن بود که گفتند «وی را بامیر نشاندن و امیر فروگرفتن چه کار بود؟» و چون روزگار او بدین سبب بپایان خواست آمد، با قضا چون برآمدی؟ نعوذ باللّه من القضاء الغالب السّوء .
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.