گنجور

بخش ۲۱

ذکرُ مَا انقَضَی مِن هذِهِ الأحوالِ و الأخبارِ تذکرةً بعدَ هذا و ورودِ العسکرِ مِن تکینابادَ بِهراةَ و ما جَرَی في تلکَ المدّةِ

چون در راندن تاریخ‌ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش و اعرابی‌، به تگیناباد رسیدند با جواب نامه‌های حاجب بزرگ، علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمّد، مثال بر این جمله بود و به بگتگین حاجب داد و لشکر را گفت: «فردا شمایان‌ را مثال داده‌آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت»، آن سخن را به جای ماندم‌، چنانکه رسم تاریخ است که فریضه‌ بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک‌ برادرش، محمّد به غزنین. و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که به هرات رسید، چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح‌. و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج‌فوج و حاجب بزرگ، علی را بر اثر ایشان‌ سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی تا دانسته‌آید و مقرّر گردد که من تقصیر نکرده‌ام.

چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی‌، خوانده‌‌آمد، چنانکه نموده‌ام‌ پیش از این. حاجب بزرگ، علی قریب دیگر روز برنشست و به صحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند. ایشان را گفت: «باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان‌ سلطان که رسیده‌است، چنانکه امروز و فردا همه رفته‌باشید، مگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه‌ باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم.» گفتند: «چنین کنیم.» و در وقت، رفتن گرفتند سخت بتعجیل، چنانکه کس بر کس نایستاد. و اعیان و روی‌شناسان‌ چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند و تفت‌ برفتند. و وزیر حسنک را در شب برده‌بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده‌بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آورده‌بودند از آن بوسهل زوزنی، چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوان رسالت، خواجه بونصر مشکان همچنین تفت برفت. و چون حرکت خواست کرد، نزدیک حاجب بزرگ، علی رفت و تا چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بوالحسن عقیلی‌ و مظفّر حاکم و بوالحسن کرجی‌ و دانشمند نبیه‌ با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشه‌مند بود.

از وی شنودم، گفت: «چون حاجب را گفتم «بخواهم رفت، شغلی هست به هرات که به من راست شود تا آنگاه که حاجب به سعادت دررسد؟» با من خالی کرد و گفت:

«بدرود باش‌ ای دوست نیک که به روزگار دراز به یکجا بوده‌ایم و از یکدیگر آزار نداریم.» گفتم: «حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله می‌گوید؟» گفت: «همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژی‌یی‌ نیامده‌است و از اینکه گفتم بدرود باش، نه آن خواستم‌ که بر اثر شما نخواهم آمد، ولکن بدرود باش بحقیقت، بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند، بیش‌ شما مرا نبینید. این نامه‌های نیکو و مخاطبه‌های بافراط و بخطّ خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن، همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا به میانهٔ دام رسم که علی دایه‌ به هرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان‌. و اینک این قوم نیز به سلطان رسند و او را بر آن دارند که حاجب علی در میانه نباید. و غازی حاجب، سپاه‌سالاری یافته‌است و می‌گوید همه وی است؛ مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم‌ و غلام انبوه‌ که دارم و تبع‌ و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومی‌اند نابکار و بی‌مایه‌ و دم‌کنده‌ و دولت‌برگشته‌، تا ایمن باشم. امّا تشویش این خاندان بننشیند و سر آن‌ من باشم و ملوک اطراف، عیب آن به خداوند من، محمود منسوب کنند و گویند: «پادشاهی چون او، عمر دراز یافته‌ و همه ملوک روی زمین را قهر کرده، تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد.» و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد -عزَّ ذکرُه- که گناهان بسیار دارم. امّا دانم که این عاجزان‌، این خداوندزاده‌ را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام‌ من نگرد و خویش را بدنام کند. و به اوّل که خداوند من گذشته‌شد، مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد -و امروز بدانستم و سود نمی‌دارد- به آوردن محمّد، برادرش. مرا چه کار بود؟

یله می‌بایست کرد تا خداوندزادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسّط کردندی؛ من یکی بودمی از ایشان که رجوع‌ بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی‌. نکردم‌ و دایهٔ مهربان‌تر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجَستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علی امیرنشان‌ نام کردند و قضا کار خویش بکرد. چنان باشد که خدای -عزَّ ذکرُه- تقدیر کرده‌است. به قضا رضا داده‌ام و به هیچ حال بدنامی اختیار نکنم.»

 گفتم: «زندگانی امیر، حاجب بزرگ‌ دراز باد. جز خیر و خوبی نباشد. چون به هرات رسم، اگر حدیثی‌ رود، مرا چه باید کرد؟» گفت: «از این معانی روی ندارد گفتن‌ که خود داند که من بدگمان شده‌ام و با تو در این ابواب سخن گفته‌ام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد. اگر حدیثی رود جایی -و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من به قبضهٔ ایشان بیایم- حقّ صحبت‌ و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم‌ چه رود. و ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون به هرات رسی، خود بینی و تو در کار خود متحیّر گردی که قومی نوآیین‌ کار فروگرفته‌اند، چنانکه محمودیان در میان ایشان به منزلت خائنان و بیگانگان باشند. خاصّه [که‌] بوسهل زوزنی بر کار شده‌است و قاعده‌ها بنهاده و همگان را بخریده. و حال با سلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آید، وگرنه شما بر شُرُف‌ هلاکید.» این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد و برفتم.» و من که بوالفضلم می‌گویم که چون علی مرد کم رسد. و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید، می‌بیند و می‌داند. و پس از آنکه او را به هرات فروگرفتند و کار وی به پایان آمد، بمدّتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیر مسعود به سوی هرات رفت، نامه نبشته‌بود سوی کدخدای‌ و معتمَد خویش به غزنین به مردی که او را شبی گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای‌ است. در آن نامه به خطّ علی این فصل بود که «من رفتم سوی هرات و چنان گمان می‌برم که دیدار من با تو و با خانگیان‌ با قیامت افتاده‌است؛ از آن بود که در هر بابی مثالی نبود. و پس اگر به فضل ایزد، خلاف آن باشد که می‌اندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود، بفرمایم.» از بوسعید، دبیرش این باب‌ شنودم، پس از آنکه روز علی به پایان آمد؛ رحمةُ اللّهِ علیهم أجمعین.

بخش ۲۰: و ماه روزه درآمد و روزه بگرفتند. و سلطان مسعود حرکت کرد از نشابور در نیمهٔ ماه رمضان این سال. و هم این روز فرمود تا قاضی صاعد را و پسرانش را و سید بومحمّد علوی را و بوبکر محمشاد را و قاضی شهر و خطیب را خلعتها دادند. و امیر به هرات آمد، دو روز مانده ازین ماه و در کوشک مبارک‌ فرودآمد و آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده‌است. خوانی نهاده‌بودند سلطان را در آن بنای نو که در باغ عدنانی‌ ساخته‌بودند و خوانهای دیگر نهاده‌بودند در باغ عدنانی. سرهنگان تفاریق‌ و خیلتاشان‌ را بر آن خوان[ها] بنشاندند و شعرا شعر می‌خواندند. و در میان نان خوردن، بزرگان درگاه که بر خوان سلطان بودند، بر پای‌ خاستند و زمین بوسه دادند و گفتند: «پنج و شش ماه گذشت تا خداوند نشاط شراب نکرده‌است و اگر عذری بود گذشت و کارها بر مراد است. اگر رأی بزرگ خداوند بیند، نشاط فرماید.» سلطان اجابت کرد و شراب خواست و بیاوردند و مطربان زخمه گرفتند و نشاط بالا گرفت و شراب دادن گرفتند؛ چنانکه همگان خرّم بازگشتند، مگر سپاه‌سالار که هرگز شراب نخورده‌بود.بخش ۲۲ - فرو گرفتن حاجب علی: چون لشکر به‌ هرات رسید، سلطان مسعود برنشست و به‌ صحرا آمد با شوکتی و عدّتی‌ و زینتی سخت بزرگ. و فوج‌فوج لشکر پیش آمدند و از دل‌ خدمت کردند که او را سخت دوست داشتند و راست بدان مانست که امروز بهشت و جنّات عدن‌ یافته‌اند. و امیر همگان را به‌ زبان بنواخت از اندازه گذشته. و کارها همه بر غازی حاجب می‌رفت‌ که سپاه‌سالار بود و علی دایه‌ نیز سخن می‌گفت و حرمتی داشت به‌ حکم آنکه از غزنین غلامان را بگردانیده‌بود و به‌ نشابور رفته، ولکن سخن او را محلّ سخن غازی نبود و خشمش می‌آمد و در حال‌ سود نمی‌داشت. استاد ابو‌نصر را سخت تمام بنواخت، ولکن بدان مانست که گفتی محمودیان گناهی سخت بزرگ کرده‌اند و بیگانگان‌اند در میان مسعودیان‌‌. و هر روزی بو‌نصر به خدمت می‌رفت و سوی دیوان رسالت‌ نمی‌نگریست. و طاهر دبیر می‌نشست به‌ دیوان رسالت با بادی‌ و عظمتی سخت تمام.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ذکرُ مَا انقَضَی مِن هذِهِ الأحوالِ و الأخبارِ تذکرةً بعدَ هذا و ورودِ العسکرِ مِن تکینابادَ بِهراةَ و ما جَرَی في تلکَ المدّةِ
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به وقایعی است که در گذشته رخ داده و اطلاعاتی درباره ورود نیروهای نظامی از تکیناباد به شهر هرات و رویدادهایی که در آن زمان اتفاق افتاده، ارائه می‌شود.
چون در راندن تاریخ‌ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش و اعرابی‌، به تگیناباد رسیدند با جواب نامه‌های حاجب بزرگ، علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمّد، مثال بر این جمله بود و به بگتگین حاجب داد و لشکر را گفت: «فردا شمایان‌ را مثال داده‌آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت»، آن سخن را به جای ماندم‌، چنانکه رسم تاریخ است که فریضه‌ بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک‌ برادرش، محمّد به غزنین. و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که به هرات رسید، چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح‌. و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج‌فوج و حاجب بزرگ، علی را بر اثر ایشان‌ سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی تا دانسته‌آید و مقرّر گردد که من تقصیر نکرده‌ام.
هوش مصنوعی: در حین نوشتن تاریخ به نقطه‌ای رسیدم که دو سوار به نام‌های خیلتاش و اعرابی به بتگیناباد رسیدند و با جواب نامه‌های حاجب بزرگ، علی قریب در مورد قلعه کوهتیز و امیر محمد صحبت کردند. او به حاجب گفت که فردا آن‌ها را مثال خواهند زد که چگونه باید به هرات رفت. آن سخن در ذهنم باقی ماند، زیرا معمول است که اخبار و اوضاع امیر مسعود را در زمان برادرش، محمد بغزنین، ثبت کنیم. پس از آن، داستان را از زمانی که وی از سپاه برفت تا به هرات رسید، روایت کردم به گونه‌ای که خوانندگان به خوبی متوجه شوند. اکنون ادامه می‌دهم به حرکت لشکر از تگیناباد به سوی هرات و آنچه در هر مرحله اتفاق افتاد تا روشن گردد که من کوتاهی نکرده‌ام.
چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی‌، خوانده‌‌آمد، چنانکه نموده‌ام‌ پیش از این. حاجب بزرگ، علی قریب دیگر روز برنشست و به صحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند. ایشان را گفت: «باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان‌ سلطان که رسیده‌است، چنانکه امروز و فردا همه رفته‌باشید، مگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه‌ باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم.» گفتند: «چنین کنیم.» و در وقت، رفتن گرفتند سخت بتعجیل، چنانکه کس بر کس نایستاد. و اعیان و روی‌شناسان‌ چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند و تفت‌ برفتند. و وزیر حسنک را در شب برده‌بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده‌بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آورده‌بودند از آن بوسهل زوزنی، چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوان رسالت، خواجه بونصر مشکان همچنین تفت برفت. و چون حرکت خواست کرد، نزدیک حاجب بزرگ، علی رفت و تا چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بوالحسن عقیلی‌ و مظفّر حاکم و بوالحسن کرجی‌ و دانشمند نبیه‌ با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشه‌مند بود.
هوش مصنوعی: وقتی نامه‌ای از هرات به دست خیلتاش رسید و به‌دست عربی خوانده شد، حاجب بزرگ به نام علی تصمیم گرفت که به صحرا برود و همه لشکریان را جمع کند. او به آنها گفت که باید به سوی هرات بروند، طبق فرمان سلطان که رسیده بود. او تاکید کرد که همه افراد باید امروز یا فردا حرکت کنند، به جز لشکر هند که باید او را همراهی کند و سپس به دنبالش بروند. لشکریان با عجله آماده شدند و هیچ‌کس را در راه نایستادند. بزرگان و روی‌شناسان نیز لوازم خود را آماده کردند تا با حاجب همراه شوند و به تفت بروند. وزیر حسنک که به هرات فرستاده شده بود، به علت فرمانی که برای او رسیده بود، پیش از لشکر حرکت کرد. سه سوار از طرف بو سهل زوزنی این فرمان را به او آوردند، زیرا او نسبت به وزیر حسنک خشمگین بود. همچنین خواجه بو نصر مشکان نیز به تفت رفت و وقتی خواست حرکت کند، نزد حاجب بزرگ علی رفت و تا نیمروز ماند و سپس با بو الحسن عقیلی، مظفّر حاکم و بو الحسن کرجی و دانشمند نبیه و دیگر افراد از هر طرف حرکت کردند و همه بسیار نگران بودند.
از وی شنودم، گفت: «چون حاجب را گفتم «بخواهم رفت، شغلی هست به هرات که به من راست شود تا آنگاه که حاجب به سعادت دررسد؟» با من خالی کرد و گفت:
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی به حاجب گفتم که می‌خواهم بروم، شغلی هست که در بهرات برای من مناسب باشد تا زمانی که حاجب به موفقیت برسد؟ او با من خالی صحبت کرد و گفت:
«بدرود باش‌ ای دوست نیک که به روزگار دراز به یکجا بوده‌ایم و از یکدیگر آزار نداریم.» گفتم: «حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله می‌گوید؟» گفت: «همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژی‌یی‌ نیامده‌است و از اینکه گفتم بدرود باش، نه آن خواستم‌ که بر اثر شما نخواهم آمد، ولکن بدرود باش بحقیقت، بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند، بیش‌ شما مرا نبینید. این نامه‌های نیکو و مخاطبه‌های بافراط و بخطّ خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن، همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا به میانهٔ دام رسم که علی دایه‌ به هرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان‌. و اینک این قوم نیز به سلطان رسند و او را بر آن دارند که حاجب علی در میانه نباید. و غازی حاجب، سپاه‌سالاری یافته‌است و می‌گوید همه وی است؛ مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم‌ و غلام انبوه‌ که دارم و تبع‌ و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومی‌اند نابکار و بی‌مایه‌ و دم‌کنده‌ و دولت‌برگشته‌، تا ایمن باشم. امّا تشویش این خاندان بننشیند و سر آن‌ من باشم و ملوک اطراف، عیب آن به خداوند من، محمود منسوب کنند و گویند: «پادشاهی چون او، عمر دراز یافته‌ و همه ملوک روی زمین را قهر کرده، تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد.» و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد -عزَّ ذکرُه- که گناهان بسیار دارم. امّا دانم که این عاجزان‌، این خداوندزاده‌ را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام‌ من نگرد و خویش را بدنام کند. و به اوّل که خداوند من گذشته‌شد، مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد -و امروز بدانستم و سود نمی‌دارد- به آوردن محمّد، برادرش. مرا چه کار بود؟
هوش مصنوعی: وداع می‌کنم با تو، ای دوست خوب، که سال‌های طولانی در کنار هم بوده‌ایم و هیچ آزار و زجری از یکدیگر ندیده‌ایم. از حاجب پرسیدم که دلش چه می‌خواهد و چرا این‌قدر ناامید است؟ او گفت: در دل من تنها حقیقت و خوبی وجود دارد و هرگز خیانتی نکرده‌ام. وقتی گفتم خداحافظ، منظورم این نبود که دیگر تو را نمی‌بینم، بلکه حقیقتاً خداحافظی می‌کنم. بدان که چون سلطان مسعود به من توجه کند، دیگر شما مرا نمی‌بینید. این نامه‌های زیبا و گفتگوهای دوستانه فریب است و برای مردی مانند من پوشیده نخواهد ماند. همه آنها دانه‌ای است در میان دام بزرگ. علی دایه‌ بهرات و حاجب بلگاتگین به همراه گروهی دیگر که نه زن هستند و نه مرد، به سلطان می‌رسند و او را متوجه می‌کنند که علی حاجب نباید در میانه باشد. غازی حاجب نیز فرمانده سپاه شده و می‌گوید که همه امور به او مربوط می‌شود. بسیار آسان است که من این خزانه و سپاه بزرگی از هندی‌ها و سایرین بیاورم و غلامان و حواشی خود را به خدمت بگیرم. تا جایی که به بغداد می‌رسم، مردم آنجا بی‌معنا و بی‌نقص هستند. من باید ایمن باشم اما از این خاندان غمگین هستم و نگران این هستم که ملوک اطراف عیوب مرا بر گردن خداوند من، محمود بیندازند و بگویند که پادشاهی مانند او زندگی دراز کرده و همه ملوک زمین را شکست داده است. و حالا من انتظار دارم که جایی برایم مقرر کنند و مرا بازدارند تا باقی عمرم را به درگاه خداوند عذر بخواهم، زیرا گناهان زیادی دارم، اما می‌دانم که این افراد خدابی‌خبر اجازه نخواهند داد من زنده بمانم چون می‌ترسند او به دارایی و ثروت من دست یابد و خود را بدنام کند. و خوشبختی که خداوند من بود، بر من بسیار خطا می‌آورده و امروز پی بردم که این کار سودی ندارد. برادرش محمد به من چه کار دارد؟
یله می‌بایست کرد تا خداوندزادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسّط کردندی؛ من یکی بودمی از ایشان که رجوع‌ بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی‌. نکردم‌ و دایهٔ مهربان‌تر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجَستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علی امیرنشان‌ نام کردند و قضا کار خویش بکرد. چنان باشد که خدای -عزَّ ذکرُه- تقدیر کرده‌است. به قضا رضا داده‌ام و به هیچ حال بدنامی اختیار نکنم.»
هوش مصنوعی: بله، باید اینگونه باشد که خداوند فرزندان حاضر را برانگیزد و با آنها سخن بگوید و اولیا و خدمتکاران را در میان آنها قرار دهد. من نیز یکی از آن‌ها بودم که بیشتر به من توجه می‌شد و وقتی کار به جایی رسید، دست به اقدام نزدم و به دایه‌ای مهربان‌تر از مادر تبدیل شدم و جانم را فدای آن کردم. امروز همه از میان رفتند و هر کسی خود را دور کرد و مرا به نام علی امیر شناختند. کار خود را انجام دادم و همان‌طور که خداوند مقدر کرده، به سرنوشت خود راضی هستم و هیچ گاه نمی‌خواهم که بدنام شوم.
 گفتم: «زندگانی امیر، حاجب بزرگ‌ دراز باد. جز خیر و خوبی نباشد. چون به هرات رسم، اگر حدیثی‌ رود، مرا چه باید کرد؟» گفت: «از این معانی روی ندارد گفتن‌ که خود داند که من بدگمان شده‌ام و با تو در این ابواب سخن گفته‌ام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد. اگر حدیثی رود جایی -و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من به قبضهٔ ایشان بیایم- حقّ صحبت‌ و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم‌ چه رود. و ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون به هرات رسی، خود بینی و تو در کار خود متحیّر گردی که قومی نوآیین‌ کار فروگرفته‌اند، چنانکه محمودیان در میان ایشان به منزلت خائنان و بیگانگان باشند. خاصّه [که‌] بوسهل زوزنی بر کار شده‌است و قاعده‌ها بنهاده و همگان را بخریده. و حال با سلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آید، وگرنه شما بر شُرُف‌ هلاکید.» این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد و برفتم.» و من که بوالفضلم می‌گویم که چون علی مرد کم رسد. و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید، می‌بیند و می‌داند. و پس از آنکه او را به هرات فروگرفتند و کار وی به پایان آمد، بمدّتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیر مسعود به سوی هرات رفت، نامه نبشته‌بود سوی کدخدای‌ و معتمَد خویش به غزنین به مردی که او را شبی گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای‌ است. در آن نامه به خطّ علی این فصل بود که «من رفتم سوی هرات و چنان گمان می‌برم که دیدار من با تو و با خانگیان‌ با قیامت افتاده‌است؛ از آن بود که در هر بابی مثالی نبود. و پس اگر به فضل ایزد، خلاف آن باشد که می‌اندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود، بفرمایم.» از بوسعید، دبیرش این باب‌ شنودم، پس از آنکه روز علی به پایان آمد؛ رحمةُ اللّهِ علیهم أجمعین.
هوش مصنوعی: گفتم: زندگی امیر، یک حاجب بزرگ، باید همیشه با خیر و نیکی همراه باشد. او برای من توضیح داد که در این اوضاع چه کار باید کرد، و اشاره کرد که من نباید به برخی از حرف‌ها توجه کنم و او هم از آنها سودی نمی‌برد. اگر داستانی در جایی پیش بیاید، باید در ارتباطات خود با دیگران جوانب احتیاط را رعایت کنم تا ببینم چه پیش می‌آید. او به من گفت که اوضاع تغییر کرده و وقتی به بهرات برسم، ممکن است در کارهایم گیج و سردرگم شوم، چرا که گروهی جدید به کارها مشغول شده‌اند و الفت‌هایی بین آنها و کسانی که قبلاً در آنجا بودند، وجود دارد. در نهایت، او نگرانی‌هایی درباره حکومت مسعود و اوضاع پیش رو ابراز کرد و با گریه مرا در آغوش گرفت و خداحافظی کرد. من نیز فکر کردم که او به طور حکیمانه به سرنوشت خود پی برده بود. مدتی بعد، از او خبر گرفتم که وقتی از تگیناباد به سمت هرات رفت، نامه‌ای به یکی از دوستانش نوشت و در آن ابراز امیدواری کرده بود که دیدار با او مانند قیامت برایش باشد. او همچنین اعلام کرده بود که اگر خدا بخواهد چیز دیگری پیش بیاید، آماده است هر چه لازم است بگوید. بعد از آن که روزش به پایان رسید، من این موارد را شنیدم و به یاد او بودم.

خوانش ها

بخش ۲۱ به خوانش سعید شریفی