ذکر ما انقضی من هذه الاحوال و الاخبار تذکرة بعد هذا و ورود العسکر من تکیناباد بهراة و ماجری فی تلک المدّة .
چون در راندن تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش و اعرابی بتگیناباد رسیدند با جواب نامههای حاجب بزرگ، علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمّد، مثال بر این جمله بود و ببگتگین حاجب داد و لشکر را گفت: فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت، آن سخن را بجای ماندم، چنانکه رسم تاریخ است که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش، محمّد بغزنین، و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید، چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح . و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج فوج و حاجب بزرگ، علی را بر اثر ایشان سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی تا دانسته آید و مقرّر گردد که من تقصیر نکردهام.
چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی، خوانده آمد، چنانکه نمودهام پیش از این. حاجب بزرگ، علی قریب دیگر روز برنشست و بصحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند، ایشان را گفت: باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان سلطان که رسیده است، چنانکه امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم. گفتند: چنین کنیم، و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل، چنانکه کس بر کس نایستاد . و اعیان و رویشناسان چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند و تفت برفتند. و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آورده بودند از آن بو سهل زوزنی، چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوان رسالت خواجه بو نصر مشکان همچنین تفت برفت؛ و چون حرکت خواست کرد، نزدیک حاجب بزرگ، علی رفت و تا چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بو الحسن عقیلی و مظفّر حاکم و بو الحسن کرجی و دانشمند نبیه با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشهمند بود.
از وی شنودم، گفت: چون حاجب را گفتم، بخواهم رفت، شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد؟ با من خالی کرد و گفت:
بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بودهایم و از یکدیگر آزار نداریم. گفتم: حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید؟ گفت: همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژییی نیامده است و از اینکه گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولکن بدرود باش بحقیقت، بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند، بیش شما مرا نبینید. این نامههای نیکو و مخاطبههای بافراط و بخطّ خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا بمیانه دام رسم که علی دایه بهرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان، و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بر ن دارند که حاجب علی در میانه نباید ؛ و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و میگوید: همه وی است، مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم و تبع و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومیاند نابکار و بی مایه و دم کنده و دولت برگشته، تا ایمن باشم، امّا تشویش این خاندان بننشیند و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من، محمود منسوب کنند و گویند: پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده، تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد، عزّذکره، که گناهان بسیار دارم، اما دانم که این عاجزان این خداوند- زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند؛ و باوّل که خداوند من گذشته شد، مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد و امروز بدانستم و سود نمیدارد. بآوردن محمّد، برادرش مرا چه کار بود؟
بله میبایست کرد تا خداوند زادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسّط کردندی، من یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی، نکردم و دایه مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علی امیر- نشان نام کردند و قضا کار خویش بکرد؛ چنان باشد که خدای، عزّذکره، تقدیر کرده است، بقضا رضا دادهام و بهیچ حال بدنامی اختیار نکنم.
گفتم: زندگانی امیر، حاجب بزرگ دراز باد، جز خیر و خوبی نباشد. چون بهرات رسم، اگر حدیثی رود، مرا چه باید کرد؟ گفت: از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگمان شدهام و با تو در این ابواب سخن گفتهام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد. اگر حدیثی رود جایی- و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من بقبضه ایشان بیایم- حقّ صحبت و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم چه رود. و ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون بهرات رسی خود بینی و تو در کار خود متحیّر گردی که قومی نوآیین کار فروگرفتهاند، چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خائنان و بیگانگان باشند، خاصّه [که] بو سهل زوزنی بر کار شده است و قاعدهها بنهاده و همگانرا بخریده. و حال با سلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آید وگرنه شما بر شرف هلاکید. این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد و برفتم. و من که بو الفضلم میگویم که چون علی مرد کم رسد ؛ و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید، میبیند و میداند. و پس از آنکه او را بهرات فروگرفتند و کار وی بپایان آمد، بمدّتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیر مسعود بسوی هرات رفت، نامه نبشته بود سوی کدخدای و معتمد خویش بغزنین بمردی که او را شبی گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای است، در آن نامه بخطّ علی این فصل بود که «من رفتم سوی هرات و چنان گمان میبرم که دیدار من با تو و با خانگیان با قیامت افتاده است، از آن بود که در هر بابی مثالی نبود ؛ و پس اگر بفضل ایزد خلاف آن باشد که میاندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود، بفرمایم.» از بو سعید، دبیرش این باب شنودم، پس از آنکه روز علی بپایان آمد، رحمة اللّه علیهم اجمعین.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ذکر ما انقضی من هذه الاحوال و الاخبار تذکرة بعد هذا و ورود العسکر من تکیناباد بهراة و ماجری فی تلک المدّة .
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به وقایعی است که در گذشته رخ داده و اطلاعاتی درباره ورود نیروهای نظامی از تکیناباد به شهر هرات و رویدادهایی که در آن زمان اتفاق افتاده، ارائه میشود.
چون در راندن تاریخ بدان جای رسیدم که این دو سوار، خیلتاش و اعرابی بتگیناباد رسیدند با جواب نامههای حاجب بزرگ، علی قریب در باب قلعت کوهتیز و امیر محمّد، مثال بر این جمله بود و ببگتگین حاجب داد و لشکر را گفت: فردا شمایان را مثال داده آید که سوی هرات بر چه جمله باید رفت، آن سخن را بجای ماندم، چنانکه رسم تاریخ است که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش، محمّد بغزنین، و پیش گرفتم و راندم از آن وقت باز که وی از سپاهان برفت تا آنگاه که بهرات رسید، چنانکه خوانندگان را معلوم گردد سخت بشرح . و اکنون پیش گرفتم رفتن لشکر را از تگیناباد فوج فوج و حاجب بزرگ، علی را بر اثر ایشان سوی هرات و آنچه رفت در هر بابی تا دانسته آید و مقرّر گردد که من تقصیر نکردهام.
هوش مصنوعی: در حین نوشتن تاریخ به نقطهای رسیدم که دو سوار به نامهای خیلتاش و اعرابی به بتگیناباد رسیدند و با جواب نامههای حاجب بزرگ، علی قریب در مورد قلعه کوهتیز و امیر محمد صحبت کردند. او به حاجب گفت که فردا آنها را مثال خواهند زد که چگونه باید به هرات رفت. آن سخن در ذهنم باقی ماند، زیرا معمول است که اخبار و اوضاع امیر مسعود را در زمان برادرش، محمد بغزنین، ثبت کنیم. پس از آن، داستان را از زمانی که وی از سپاه برفت تا به هرات رسید، روایت کردم به گونهای که خوانندگان به خوبی متوجه شوند. اکنون ادامه میدهم به حرکت لشکر از تگیناباد به سوی هرات و آنچه در هر مرحله اتفاق افتاد تا روشن گردد که من کوتاهی نکردهام.
چون جواب نامه از هرات برسید بر دست خیلتاش و از عرب مردی، خوانده آمد، چنانکه نمودهام پیش از این. حاجب بزرگ، علی قریب دیگر روز برنشست و بصحرا آمد و جمله لشکر حاضر شدند، ایشان را گفت: باید که سوی هرات بروید بر حکم فرمان سلطان که رسیده است، چنانکه امروز و فردا همه رفته باشید مگر لشکر هند را که با من بباید رفت و من ساقه باشم و پس از اینجا بر اثر شما حرکت کنم. گفتند: چنین کنیم، و در وقت رفتن گرفتند سخت بتعجیل، چنانکه کس بر کس نایستاد . و اعیان و رویشناسان چون ندیمان و جز ایشان بیشتر بنه یله کردند تا با حاجب آیند و تفت برفتند. و وزیر حسنک را در شب برده بودند سوی هرات که فرمان توقیعی رسیده بود که وی را پیش از لشکر گسیل باید کرد. و این فرمان سه سوار آورده بودند از آن بو سهل زوزنی، چه بر وزیر حسنک خشمگین بود. و صاحب دیوان رسالت خواجه بو نصر مشکان همچنین تفت برفت؛ و چون حرکت خواست کرد، نزدیک حاجب بزرگ، علی رفت و تا چاشتگاه بماند و بازآمد و برفت با بو الحسن عقیلی و مظفّر حاکم و بو الحسن کرجی و دانشمند نبیه با ندیمان و بسیار مردم از هر دستی و سخت اندیشهمند بود.
هوش مصنوعی: وقتی نامهای از هرات به دست خیلتاش رسید و بهدست عربی خوانده شد، حاجب بزرگ به نام علی تصمیم گرفت که به صحرا برود و همه لشکریان را جمع کند. او به آنها گفت که باید به سوی هرات بروند، طبق فرمان سلطان که رسیده بود. او تاکید کرد که همه افراد باید امروز یا فردا حرکت کنند، به جز لشکر هند که باید او را همراهی کند و سپس به دنبالش بروند. لشکریان با عجله آماده شدند و هیچکس را در راه نایستادند. بزرگان و رویشناسان نیز لوازم خود را آماده کردند تا با حاجب همراه شوند و به تفت بروند. وزیر حسنک که به هرات فرستاده شده بود، به علت فرمانی که برای او رسیده بود، پیش از لشکر حرکت کرد. سه سوار از طرف بو سهل زوزنی این فرمان را به او آوردند، زیرا او نسبت به وزیر حسنک خشمگین بود. همچنین خواجه بو نصر مشکان نیز به تفت رفت و وقتی خواست حرکت کند، نزد حاجب بزرگ علی رفت و تا نیمروز ماند و سپس با بو الحسن عقیلی، مظفّر حاکم و بو الحسن کرجی و دانشمند نبیه و دیگر افراد از هر طرف حرکت کردند و همه بسیار نگران بودند.
از وی شنودم، گفت: چون حاجب را گفتم، بخواهم رفت، شغلی هست بهرات که بمن راست شود تا آنگاه که حاجب بسعادت در رسد؟ با من خالی کرد و گفت:
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی به حاجب گفتم که میخواهم بروم، شغلی هست که در بهرات برای من مناسب باشد تا زمانی که حاجب به موفقیت برسد؟ او با من خالی صحبت کرد و گفت:
بدرود باش ای دوست نیک که بروزگار دراز بیکجا بودهایم و از یکدیگر آزار نداریم. گفتم: حاجب در دل چه دارد که چنین نومید است و سخن بر این جمله میگوید؟ گفت: همه راستی و خوبی دارم در دل و هرگز از من خیانتی و کژییی نیامده است و از اینکه گفتم بدرود باش نه آن خواستم که بر اثر شما نخواهم آمد ولکن بدرود باش بحقیقت، بدانکه چندانست که سلطان مسعود چشم بر من افگند، بیش شما مرا نبینید. این نامههای نیکو و مخاطبههای بافراط و بخطّ خویش فصل نبشتن و برادرم را حاجبی دادن همه فریب است و بر چون من مرد پوشیده نشود و همه دانه است تا بمیانه دام رسم که علی دایه بهرات است و بلگاتگین حاجب و گروهی دیگر که نه زنانند و نه مردان، و اینک این قوم نیز بسلطان رسند و او را بر ن دارند که حاجب علی در میانه نباید ؛ و غازی حاجب سپاه سالاری یافته است و میگوید: همه وی است، مرا کی تواند دید؟ و سخت آسان است بر من که این خزانه و پیلان و فوجی قوی از هندوان و از هر دستی پیش کنم و غلام انبوه که دارم و تبع و حاشیت و راه سیستان گیرم که کرمان و اهواز تا در بغداد بدین لشکر ضبط توان کرد که آنجا قومیاند نابکار و بی مایه و دم کنده و دولت برگشته، تا ایمن باشم، امّا تشویش این خاندان بننشیند و سر آن من باشم و ملوک اطراف عیب آن بخداوند من، محمود منسوب کنند و گویند: پادشاهی چون او عمر دراز یافته و همه ملوک روی زمین را قهر کرده، تدبیر خاندان خویش پیش از مرگ بندانست کرد تا چنین حالها افتاد. و من روا دارم که مرا جایی موقوف کنند و بازدارند تا باقی عمر عذری خواهم پیش ایزد، عزّذکره، که گناهان بسیار دارم، اما دانم که این عاجزان این خداوند- زاده را بنگذارند تا مرا زنده ماند که بترسند و وی بدین مال و حطام من نگرد و خویش را بدنام کند؛ و باوّل که خداوند من گذشته شد، مرا سخت بزرگ خطا بیفتاد و امروز بدانستم و سود نمیدارد. بآوردن محمّد، برادرش مرا چه کار بود؟
هوش مصنوعی: وداع میکنم با تو، ای دوست خوب، که سالهای طولانی در کنار هم بودهایم و هیچ آزار و زجری از یکدیگر ندیدهایم. از حاجب پرسیدم که دلش چه میخواهد و چرا اینقدر ناامید است؟ او گفت: در دل من تنها حقیقت و خوبی وجود دارد و هرگز خیانتی نکردهام. وقتی گفتم خداحافظ، منظورم این نبود که دیگر تو را نمیبینم، بلکه حقیقتاً خداحافظی میکنم. بدان که چون سلطان مسعود به من توجه کند، دیگر شما مرا نمیبینید. این نامههای زیبا و گفتگوهای دوستانه فریب است و برای مردی مانند من پوشیده نخواهد ماند. همه آنها دانهای است در میان دام بزرگ. علی دایه بهرات و حاجب بلگاتگین به همراه گروهی دیگر که نه زن هستند و نه مرد، به سلطان میرسند و او را متوجه میکنند که علی حاجب نباید در میانه باشد. غازی حاجب نیز فرمانده سپاه شده و میگوید که همه امور به او مربوط میشود. بسیار آسان است که من این خزانه و سپاه بزرگی از هندیها و سایرین بیاورم و غلامان و حواشی خود را به خدمت بگیرم. تا جایی که به بغداد میرسم، مردم آنجا بیمعنا و بینقص هستند. من باید ایمن باشم اما از این خاندان غمگین هستم و نگران این هستم که ملوک اطراف عیوب مرا بر گردن خداوند من، محمود بیندازند و بگویند که پادشاهی مانند او زندگی دراز کرده و همه ملوک زمین را شکست داده است. و حالا من انتظار دارم که جایی برایم مقرر کنند و مرا بازدارند تا باقی عمرم را به درگاه خداوند عذر بخواهم، زیرا گناهان زیادی دارم، اما میدانم که این افراد خدابیخبر اجازه نخواهند داد من زنده بمانم چون میترسند او به دارایی و ثروت من دست یابد و خود را بدنام کند. و خوشبختی که خداوند من بود، بر من بسیار خطا میآورده و امروز پی بردم که این کار سودی ندارد. برادرش محمد به من چه کار دارد؟
بله میبایست کرد تا خداوند زادگان حاضر آمدندی و میان ایشان سخن گفتندی و اولیا و حشم در میانه توسّط کردندی، من یکی بودمی از ایشان که رجوع بیشتر با من بودی تا کار قرار گرفتی، نکردم و دایه مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بستم و امروز همگنان از میان بجستند و هرکسی خویشتن را دور کردند و مرا علی امیر- نشان نام کردند و قضا کار خویش بکرد؛ چنان باشد که خدای، عزّذکره، تقدیر کرده است، بقضا رضا دادهام و بهیچ حال بدنامی اختیار نکنم.
هوش مصنوعی: بله، باید اینگونه باشد که خداوند فرزندان حاضر را برانگیزد و با آنها سخن بگوید و اولیا و خدمتکاران را در میان آنها قرار دهد. من نیز یکی از آنها بودم که بیشتر به من توجه میشد و وقتی کار به جایی رسید، دست به اقدام نزدم و به دایهای مهربانتر از مادر تبدیل شدم و جانم را فدای آن کردم. امروز همه از میان رفتند و هر کسی خود را دور کرد و مرا به نام علی امیر شناختند. کار خود را انجام دادم و همانطور که خداوند مقدر کرده، به سرنوشت خود راضی هستم و هیچ گاه نمیخواهم که بدنام شوم.
گفتم: زندگانی امیر، حاجب بزرگ دراز باد، جز خیر و خوبی نباشد. چون بهرات رسم، اگر حدیثی رود، مرا چه باید کرد؟ گفت: از این معانی روی ندارد گفتن که خود داند که من بدگمان شدهام و با تو در این ابواب سخن گفتهام که ترا زیان دارد و مرا سود ندارد. اگر حدیثی رود جایی- و یقین دارم که نرود تا آنگاه که من بقبضه ایشان بیایم- حقّ صحبت و نان و نمک را نگاه باید داشت تا نگریم چه رود. و ترا بباید دانست که کارها همه دیگر شد که چون بهرات رسی خود بینی و تو در کار خود متحیّر گردی که قومی نوآیین کار فروگرفتهاند، چنانکه محمودیان در میان ایشان بمنزلت خائنان و بیگانگان باشند، خاصّه [که] بو سهل زوزنی بر کار شده است و قاعدهها بنهاده و همگانرا بخریده. و حال با سلطان مسعود آن است که هست، مگر آن پادشاه را شرم آید وگرنه شما بر شرف هلاکید. این فصول بگفت و بگریست و مرا در آغوش گرفت و بدرود کرد و برفتم. و من که بو الفضلم میگویم که چون علی مرد کم رسد ؛ و اینکه با استاد من برین جمله سخن گفت، گفتی آنچه بدو خواهد رسید، میبیند و میداند. و پس از آنکه او را بهرات فروگرفتند و کار وی بپایان آمد، بمدّتی دراز پس از آن شنودم که وی چون از تگیناباد پیش امیر مسعود بسوی هرات رفت، نامه نبشته بود سوی کدخدای و معتمد خویش بغزنین بمردی که او را شبی گفتندی و پسرش محسن که امروز بر جای است، در آن نامه بخطّ علی این فصل بود که «من رفتم سوی هرات و چنان گمان میبرم که دیدار من با تو و با خانگیان با قیامت افتاده است، از آن بود که در هر بابی مثالی نبود ؛ و پس اگر بفضل ایزد خلاف آن باشد که میاندیشم، در هر بابی آنچه باید فرمود، بفرمایم.» از بو سعید، دبیرش این باب شنودم، پس از آنکه روز علی بپایان آمد، رحمة اللّه علیهم اجمعین.
هوش مصنوعی: گفتم: زندگی امیر، یک حاجب بزرگ، باید همیشه با خیر و نیکی همراه باشد. او برای من توضیح داد که در این اوضاع چه کار باید کرد، و اشاره کرد که من نباید به برخی از حرفها توجه کنم و او هم از آنها سودی نمیبرد. اگر داستانی در جایی پیش بیاید، باید در ارتباطات خود با دیگران جوانب احتیاط را رعایت کنم تا ببینم چه پیش میآید. او به من گفت که اوضاع تغییر کرده و وقتی به بهرات برسم، ممکن است در کارهایم گیج و سردرگم شوم، چرا که گروهی جدید به کارها مشغول شدهاند و الفتهایی بین آنها و کسانی که قبلاً در آنجا بودند، وجود دارد. در نهایت، او نگرانیهایی درباره حکومت مسعود و اوضاع پیش رو ابراز کرد و با گریه مرا در آغوش گرفت و خداحافظی کرد. من نیز فکر کردم که او به طور حکیمانه به سرنوشت خود پی برده بود. مدتی بعد، از او خبر گرفتم که وقتی از تگیناباد به سمت هرات رفت، نامهای به یکی از دوستانش نوشت و در آن ابراز امیدواری کرده بود که دیدار با او مانند قیامت برایش باشد. او همچنین اعلام کرده بود که اگر خدا بخواهد چیز دیگری پیش بیاید، آماده است هر چه لازم است بگوید. بعد از آن که روزش به پایان رسید، من این موارد را شنیدم و به یاد او بودم.