و مرا که بو الفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیث [حشمت] خواجه بو سهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند، اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی، چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام ازیشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطّفهها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند، چون این حال بشنیدند، فارغ دل گشتند که بدانستند که او نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای، عزّوجلّ، باشد.
فامّا حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید، سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد، فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هر چه با من است از خزائن و زرّادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود، او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی، ببغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید، شوم باشد و خدای، عزّوجلّ، نپسندد و پس یکدیگر درشوید . فضل ربیع گفت: از خدای، عزوجل، و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة اللّه علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت: سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.
و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمّد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد، عزّذکره، نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل نماند.
اطلاعات
منبع اولیه: کتابخانهٔ نور
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
و مرا که بو الفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیث [حشمت] خواجه بو سهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند، اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه گردند و نامی، چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام ازیشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطّفهها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند، چون این حال بشنیدند، فارغ دل گشتند که بدانستند که او نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای، عزّوجلّ، باشد.
هوش مصنوعی: در اینجا بحث درباره دو داستان از شخصیتهای مهم و تأثیرگذار است. یکی از این داستانها به خدمه امیر مسعود مربوط میشود که وقتی او را میدیدند، حتی اگر نخواسته باشند، به او احترام میگذاشتند. این نشان میدهد که مردان باید تلاش کنند تا در زندگی خود محترم و شناخته شوند، چرا که این احترام تا زمانی که در گور نروند، از آنها برنداشته میشود، چه در شرایط سختی باشند یا در نعمت. داستان دیگر مربوط به یک اتفاق نادر است که وقتی نویسندگان و افرادی که برای آنها نوشته شده بود، از آن باخبر شدند، احساس راحتی کردند و دانستند که موقعیت پادشاهان، متاثر از الهام الهی است.
فامّا حدیث حشمت: چنین خواندم در اخبار خلفا که چون هرون الرّشید، امیر المؤمنین از بغداد قصد خراسان کرد- و آن قصّه دراز است و در کتب مثبت که قصد بچه سبب کرد- چون بطوس رسید، سخت نالان شد و بر شرف هلاک شد، فضل ربیع را بخواند- و وزارت او داشت از پس آل برمک - چون بیامد برو خالی کرد و گفت: یا فضل، کار من بپایان آمد و مرگ نزدیک است، چنان باید که چون سپری شوم، مرا اینجا دفن کنید و چون از دفن و ماتم فارغ شوید، هر چه با من است از خزائن و زرّادخانه و دیگر چیزها و غلامان و ستوران بجمله بمرو فرستی نزدیک پسرم مأمون که محمّد را بدان حاجت نیست و ولیعهدی بغداد و تخت خلافت و لشکر و انواع خزائن او دارد. و مردم را که اینجااند، لشکریان و خدمتکاران، مخیّر کن تا هر کسی که خواهد که نزدیک مأمون رود، او را بازنداری و چون ازین فارغ شدی، ببغداد شوی نزدیک محمّد و وزیر و ناصح وی باشی و آنچه نهادهام میان هر سه فرزند، نگاهداری و بدان که تو و همه خدمتکاران من اگر غدر کنید و راه بغی گیرید، شوم باشد و خدای، عزّوجلّ، نپسندد و پس یکدیگر درشوید . فضل ربیع گفت: از خدای، عزوجل، و امیر المؤمنین پذیرفتم که وصیّت را نگاه دارم و تمام کنم. و هم در آن شب گذشته شد، رحمة اللّه علیه، و دیگر روز دفن کردند و ماتم بسزا داشتند. و فضل همچنان جمله لشکر و حاشیت را گفت: سوی بغداد باید رفت و برفتند مگر کسانی که میل داشتند بمأمون، یا دزدیده و یا بی حشمت آشکارا برفتند سوی مأمون بمرو.
هوش مصنوعی: در اخبار خلفا آمده است که هنگامی که هارون الرشید، امیر المؤمنین از بغداد به سوی خراسان حرکت کرد، در مسیر با حالتی بسیار نگران و نزدیک به مرگ در بطوس قرار گرفت. او فضل ربیع را فراخواند که وزیرش بود. در این ملاقات، هارون به فضل گفت که به پایان عمرش نزدیک شده و میخواهد در همانجا دفن شود. او از فضل خواست که بعد از مراسم دفن و سوگواری، تمام داراییها و خزانجاتش را به مرو نزد پسرش مأمون ارسال کند، چرا که محمد نیازی به آنها ندارد و خود ولیعهد بغداد و خدمه و لشکریانش را دارد. همچنین، هارون به فضل دستور داد تا لشکریان و خدمتکاران را مخیر کند که اگر کسی میخواهد به نزد مأمون برود، مانعش نشود. او سپس از فضل خواست پس از این امور، به بغداد بازگردد و به محمد و مشاورانش کمک کند و تأکید کرد که باید به وصیتهایش پایبند باشند، زیرا در غیر این صورت عذاب الهی در انتظارشان خواهد بود. فضل ربیع نیز متعهد شد که به وصیت هارون عمل کند. پس از آن شب هارون رحمتالله علیه وفات کرد و روز بعد دفن شد. سپس فضل و گروهش راهی بغداد شدند، مگر افرادی که علاقهمند به مأمون بودند یا به طور غیرقانونی به سوی او رفته بودند.
و فضل درکشید و ببغداد رفت و بفرمان وی بود کار خلافت، و محمّد زبیده بنشاط و لهو مشغول. و پس از آن فضل درایستاد تا نام ولایت عهد از مأمون بیفگندند و خطیبان را گفت تا او را زشت گفتند بر منبرها و شعرا را فرمود تا او را هجا کردند و آن قصّه درازست و غرض چیزی دیگرست- و هر چه فضل را ممکن گشت از قصد و جفا بجای مأمون بکرد و با قضای ایزد، عزّذکره، نتوانست برآمد که طاهر ذو الیمینین برفت و علی عیسی ماهان به ری بود و سرش ببریدند و بمرو آوردند و از آنجا قصد بغداد کردند از دو جانب، طاهر از یک روی و هرثمه اعین از دیگر روی؛ دو سال و نیم جنگ بود تا محمّد زبیده بدست طاهر افتاد و بکشتندش و سرش بمرو فرستادند نزدیک مأمون و خلافت بر وی قرار گرفت و دو سال بمرو مقام کرد و حوادث افتاد در این مدّت تا آنگاه که مأمون ببغداد رسید و کار خلافت قرار گرفت و همه اسباب خلل و خلاف و منازعت برخاست، چنانکه هیچ شغل دل نماند.
هوش مصنوعی: فضل به بغداد رفت و مسئولیت خلافت به او سپرده شد، در حالی که محمد زبیده سرگرم لذت و تفریح بود. سپس فضل کوشش کرد تا نام ولیعهد از مأمون برداشته شود و به خطبای شهر گفت تا در منابر او را نکوهش کنند و شاعران را هم فرمود تا درباره او شعرهای هجا بنویسند. این داستان طولانی است و هدف چیز دیگری است. فضل تمام تلاشش را برای جلوگیری از مأمون به کار برد، اما با مشیت خدا نتوانست موفق شود. طاهر ذو الیمینین به سفر رفت و علی عیسی ماهان در ری بود و سرش را بریدند و به مرو آوردند. از آنجا به سمت بغداد حرکت کردند و در این مسیر از دو طرف به سمت شهر حمله کردند؛ طاهر از یک سمت و هرثمه اعین از سمت دیگر. دو سال و نیم جنگ ادامه داشت تا اینکه محمد زبیده به دست طاهر گرفتار شد و کشته شد. سر او را به مرو فرستادند نزد مأمون و خلافت به او سپرده شد. او دو سال در مرو بود و در این مدت حوادثی رخ داد تا اینکه مأمون به بغداد رسید و وضعیت خلافت تثبیت شد و تمام مشکلات و اختلافات برطرف گردید تا جایی که هیچ کاری باقی نماند.