گنجور

بخش ۱۱

و چون امیر شهاب الدّوله از دامغان برداشت‌ و به دیهی‌ رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ‌ داشت، آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی اللّه عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی‌ بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه خانه و خزائن و آن ملطّفه‌های خرد بمقدّمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است‌، چنانکه پیش ازین بازنموده‌ام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر، رضی اللّه عنه، اسب بداشت‌ و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت‌ ؛ چون بپایان آمد، رکابدار را گفت:

پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟

گفت: زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان‌ بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید، سپاه‌سالار خراسان حاجب غازی‌ آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت‌ و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می‌بیاید، فایده نباشد از رفتن‌ که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: آن ملطّفه‌های خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت‌ و میان نمد باز کرد و ملطّفه‌ها در موم گرفته‌ بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت‌ . امیر، رضی اللّه عنه، بو سهل زوزنی را گفت: بستان؛ بو سهل آن را بستد. گفت: بخوان تا چه نبشته‌اند. یکی‌ بخواند، گفت: هم از آن بابت‌ است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست، همان‌ بود؛ گفت: همه بر یک نسخت‌ است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه‌ همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفه‌ها چیست؛ سبحان اللّه العظیم‌! پادشاهی عمر بپایان آمده‌ و همه مرادها بیافته و فرزندی را بی‌نوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای، عزّوجلّ، آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بو سهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: او دیگر خواست و خدای، عزّوجلّ، دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت، بخداوند ارزانی داشت‌ ؛ و واجب است این ملطّفه‌ها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه می‌سگالید و خدای، عزّوجلّ، چه خواست و نیز دل‌ و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: چه سخن است که شما میگویید؟! اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلّت بافراط ما در گذاشته است‌ و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید؛ و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است، خاصّه پادشاه‌ ؛ و اگر ما دبیری‌ را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال‌ او در آن باشد، زهره‌ دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله‌ آن ملطّفه‌ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود.

و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است.

بخش ۱۰: و دیگر روز چون بار بگسست‌ - و اعیان ری بجمله آمده بودند بخدمت با این مقدّمان و افزون از ده هزار زن و مرد بنظاره ایستاده‌ - اعیان را به نیم ترک‌ بنشاندند و امیر، رضی اللّه عنه، حسن سلیمان را که او از بزرگان امیران‌ جبال هراة بود بخواند و بنواخت و گفت: ما فردا بخواهیم رفت و این ولایت بشحنگی‌ بتو سپردیم و سخن اعیان را بشنودی، هشیار و بیدار باش تا خللی نیفتد بغیبت ما؛ و با مردمان این نواحی نیکو رو و سیرت خوب دار و یقین بدان که چون ما بتخت ملک رسیدیم‌ و کارها بمراد ما گشت، اندیشه این نواحی بداریم و اینجا سالاری محتشم‌ فرستیم با لشکری و معتمدی از خداوندان قلم‌ که همگان بر مثال وی کار کنند تا باقی عراق گرفته آید، اگر خدای خواهد . باید که اعیان و رعایا از تو خشنود باشند و شکر کنند؛ و نصیب تو از نواخت و نهمت‌ و جاه و منزلت سخت تمام‌ باشد از حسن رأی ما . حسن سلیمان بر پای خاست- و درجه نشستن داشت در این مجلس‌ - و زمین بوسه داد و پس بایستاد و گفت: بنده و فرمان بردارم و مرا این محل‌ نیست، اما چون خداوند ارزانی داشت، آنچه جهد آدمی است، در خدمت بجای آرم. امیر فرمود تا وی را بجامه خانه بردند و خلعت گرانمایه بشحنگی ری بپوشانیدند: قبای خاص دیبای رومی‌ و کمرزر پانصد مثقال و دیگر چیزها فراخور این. پیش امیر آمد با خلعت و خدمت کرد و از لفظ عالی ثنا شنید و پس بخیمه طاهر آمد و طاهر ثنای بسیار گفتش. و اعیان ری را آنجا خواندند و طاهر آن حال با ایشان بگفت، سخت شاد شدند و فراوان دعا و ثنا گفتند. پس طاهر مثال داد حسن سلیمان را تا با خلعت سوی شهر رفت با بسیار لشکر و اعیان با وی و شهر را آذین بسته بودند، بسیار نثار کردند و وی را در سرایی که ساخته بودند، سخت نیکو فرود آوردند و مردمان نیکو حق گزاردند.بخش ۱۲: و مرا که بو الفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا یکی از حدیث [حشمت‌] خواجه بو سهل در دلهای خدمتکاران امیر مسعود که چون او را بدیدند، اگر خواستند و اگر نه او را بزرگ داشتند که مردان را جهد اندر آن باید کرد تا یک بار وجیه‌ گردند و نامی، چون گشتند و شد و اگر در محنت باشند یا نعمت ایشان را حرمت دارند و تا در گور نشوند، آن نام ازیشان نیفتد. و دیگر حدیث آن ملطّفه‌ها و دریدن آن و انداختن در آب، که هم آن نویسندگان و هم آن کسان که بدیشان نبشته بودند، چون این حال بشنیدند، فارغ دل گشتند که بدانستند که او نیز بسر آن باز نخواهد شد و پادشاهان را اندرین ابواب الهام از خدای، عزّوجلّ، باشد.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و چون امیر شهاب الدّوله از دامغان برداشت‌ و به دیهی‌ رسید بر یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ‌ داشت، آن رکابدار پیش آمد که بفرمان سلطان محمود رضی اللّه عنه گسیل کرده آمده بود با آن نامه توقیعی‌ بزرگ باحماد خدمت سپاهان و جامه خانه و خزائن و آن ملطّفه‌های خرد بمقدّمان لشکر و پسر کاکو و دیگران که فرزندم عاق است‌، چنانکه پیش ازین بازنموده‌ام. رکابدار پیاده شد و زمین بوسه داد و آن نامه بزرگ از بر قبا بیرون کرد و پیش داشت. امیر، رضی اللّه عنه، اسب بداشت‌ و حاجبی نامه بستد و بدو داد و خواندن گرفت‌ ؛ چون بپایان آمد، رکابدار را گفت:
هوش مصنوعی: وقتی امیر شهاب‌الدوله از دامغان حرکت کرد و به دهکده‌ای در یک فرسنگی دامغان رسید که قناتی بزرگ داشت، یکی از رکابداران که به فرمان سلطان محمود فرستاده شده بود، نزد او آمد. این رکابدار نامه‌ای رسمی با خود داشت که حاوی دستورات و اخبار مهمی بود. او به امیر نزدیک شد، پیاده شد و به زمین بوسه زد و نامه را از زیر عبایش بیرون آورد و پیش امیر گذاشت. امیر نامه را از او گرفت و مشغول خواندن آن شد. وقتی که به پایان نامه رسید، با رکابدار صحبت کرد.
پنج و شش ماه شد، تا این نامه نبشتند، کجا مانده بودی و سبب دیر آمدن تو چه بود؟
هوش مصنوعی: پنج یا شش ماه می‌شود که این نامه نوشته شده است. دلیل تأخیر تو چه بود و چرا به منزل نیامدی؟
گفت: زندگانی خداوند دراز باد، چون از بغلان‌ بنده برفت سوی بلخ، نالان شد و مدّتی ببلخ بماند، چون بسرخس رسید، سپاه‌سالار خراسان حاجب غازی‌ آنجا بود و خبر آمد که سلطان محمود فرمان یافت‌ و وی سوی نشابور رفت و مرا با خویشتن برد و نگذاشت رفتن که خداوند بسعادت می‌بیاید، فایده نباشد از رفتن‌ که راهها ناایمن شده است و تنها نباید رفت که خللی افتد. چون نامه رسید سوی او که خداوند از ری حرکت کرد، دستوری داد تا بیامدم و راه از نشابور تا اینجا سخت آشفته است، نیک احتیاط کردم تا بتوانستم آمد. امیر گفت: آن ملطّفه‌های خرد که بو نصر مشکان ترا داد و گفت آن را سخت پوشیده باید داشت تا رسانیده آید، کجاست؟ گفت: من دارم و زین فروگرفت‌ و میان نمد باز کرد و ملطّفه‌ها در موم گرفته‌ بیرون کرد و پس آن را از میان موم بیرون گرفت‌ . امیر، رضی اللّه عنه، بو سهل زوزنی را گفت: بستان؛ بو سهل آن را بستد. گفت: بخوان تا چه نبشته‌اند. یکی‌ بخواند، گفت: هم از آن بابت‌ است که خداوند میگفت و دیگری بخواند و بنگریست، همان‌ بود؛ گفت: همه بر یک نسخت‌ است. امیر یکی بستد و بخواند و گفت بعینه‌ همچنین بمن از بغلان نبشته بودند که مضمون این ملطّفه‌ها چیست؛ سبحان اللّه العظیم‌! پادشاهی عمر بپایان آمده‌ و همه مرادها بیافته و فرزندی را بی‌نوا بزمین بیگانه بگذاشته با بسیار دشمن، اگر خدای، عزّوجلّ، آن فرزند را فریاد رسید و نصرت داد تا کاری چند بر دست او برفت، واجب چنان کردی که شادی نمودی، خشم از چه معنی بوده است؟! بو سهل و دیگران که با امیر بودند، گفتند: او دیگر خواست و خدای، عزّوجلّ، دیگر که اینک جایگاه او و مملکت و خزائن و هر چه داشت، بخداوند ارزانی داشت‌ ؛ و واجب است این ملطّفه‌ها را نگاه داشتن تا مردمان آنرا بخوانند و بدانند که پدر چه می‌سگالید و خدای، عزّوجلّ، چه خواست و نیز دل‌ و اعتقاد نویسندگان بدانند. امیر گفت: چه سخن است که شما میگویید؟! اگر بآخر عمر چنین یک جفا واجب داشت و اندرین او را غرضی بود، بدان هزار مصلحت باید نگریست که از آن ما نگهداشت، و بسیار زلّت بافراط ما در گذاشته است‌ و آن گوشمالها مرا امروز سود خواهد داشت. ایزد، عزّذکره، بر وی رحمت کناد که هیچ مادر چون محمود نزاید؛ و امّا نویسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که مأموران بودند و مأمور را از فرمان برداری چه چاره است، خاصّه پادشاه‌ ؛ و اگر ما دبیری‌ را فرمائیم که چیزی نویس، اگر چه استیصال‌ او در آن باشد، زهره‌ دارد که ننویسد؟ و فرمود تا جمله‌ آن ملطّفه‌ها را پاره کردند و در آن کاریز انداختند و اسب براند و رکابدار را پنج هزار درم فرمود.
هوش مصنوعی: سخن از زندگی طولانی خداوند بود. زمانی که از بغلان به بلخ رفت، با ناراحتی همراه شد و مدتی را در بلخ ماند. وقتی به سرخس رسید، سپاه‌سالار خراسان آنجا بود و خبر رسید که سلطان محمود دستور داده و به نشابور رفته است و او مرا با خود برد. او گفت که چون راه‌ها ناایمن است، بهتر است که تنها نروم. بعد از رسیدن نامه‌ای از سلطان که از ری حرکت کرده، به احتیاط راه را طی کردم و به مقصد رسیدم. امیر در مورد ملطّفه‌هایی که بو نصر مشکان به من داده بود سؤالی کرد. من آن‌ها را داشتم و بعد از اینکه آن‌ها را از موم بیرون آوردم، امیر از بو سهل خواست که آن‌ها را بخواند. پس از خواندن، مشخص شد که همه نامه‌ها به یک مضمون نوشته شده‌اند. امیر گفت که مضمون این ملطّفه‌ها با اطلاعاتی که از بغلان داشتیم، یکی است و حاکی از این است که مدت حکومت پادشاه به پایان نزدیک شده است. اگر خداوند به فرزند او کمک کند و او کاری انجام دهد، جای شکر دارد، اما اگر غم‌انگیز باشد، چرا چنین خشمگین بوده است؟ دیگران گفتند که خداوند خواسته است تا این ملطّفه‌ها حفظ شود تا مردم بدانند پدر چه خواسته و خداوند چه اراده‌ای داشته است. امیر نسبت به سخنان آنان ابراز تعجب کرد و گفت که اگر در پایان عمر چنین رفتار نادرستی از او سر زده، باید به هزار دلیل مصلحت‌سنجی شود. او همچنین بر این نکته تأکید کرد که هیچ مادری مانند محمود وجود ندارد. در پایان، او دستور داد که تمام ملطّفه‌ها را پاره کنند و در آب انداخته و مبلغی به رکابدار بدهد.
و خردمندان چون بدین فصل رسند- هر چند احوال و عادات این پادشاه بزرگ و پسندیده بود- او را نیکوتر بدانند و مقرّرتر گردد ایشان را که یگانه روزگار بوده است.
هوش مصنوعی: و دانایان وقتی به این فصل برسند، هرچند که اوضاع و رفتار این پادشاه بزرگ پسندیده بوده است، او را بهتر از آنچه هست می‌شناسند و بر این باور می‌رسند که او منحصر به فرد بوده است.

خوانش ها

بخش ۱۱ به خوانش سعید شریفی