گنجور

بخش ۷ - کشته شدن هارون

و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد، سراپرده مدبرش‌ با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجّم‌ برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخری سنه ست و عشرین و اربعمائه‌ با عدّتی سخت تمام براند، بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی میخندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد . و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند. چون سرای پرده مرد نزدیک‌ رسید، بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرود آمدن غلامان سرایی و پیاده‌یی چند سرکش‌ نیز دور ماندند، آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ‌ و دبّوس‌ درنهادند و هرون را بیفگندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبه غلامان با ایشان. و شکر خادم چون مدهوشی‌ بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل‌ نهادند و قصد شهر کردند. و هزاهزی‌ بیفتاد و تشویشی تمام و هر کس بخویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افگند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست. و همه تباه شد. و هرون را بشهر آوردند و سواران رفتند بدم کشندگان‌ .

و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال‌ است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت‌ بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل‌ مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش‌ باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.

[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل‌]

چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده‌ و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون‌] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای‌ بیرون آمد و قصد سرای امارت‌ کرد، و سهلی‌ میگفت که «بس زود است این برنشستن‌، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه‌ است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی‌ بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت‌ و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره می‌برآمد و تشویشی‌ بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته‌ و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که‌ آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان‌ و غوغا و گرد شهر می‌کشیدند و بانگ میکردند.

اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقه‌ها پذیرفت‌ و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان‌ گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی‌ بدادند.

و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین‌] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه‌ اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت‌ و بیارامید.

و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده‌ . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانه‌زادگان‌ این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .

و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده‌ باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت‌ . و رسولی نامزد شد و نامه‌های سلطانی در روز نبشته آمد و برفت‌ و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت‌ و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست‌ راست نایستد که قاعده‌ها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.

بخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را: و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بی‌اندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون، و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه‌ و شراه خان‌ و عاوخواره‌، و هدیه‌ها فرستاد و نزل‌ بسیار و گفت: بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم، چون حرکت خواهم کرد، شما اینجا بنه‌ها محکم کنید و بر مقدّمه من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد، این قوم را از پسران وی نفرت‌ افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود. و میان این سلجوقیان و شاه ملک‌ تعصّب‌ قدیم و کینه صعب و خون‌ بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفته‌اند، از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه‌ سحرگاهی‌ بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ سه روز از عید اضحی‌ گذشته و ایشان را فروگرفت‌ گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره‌ از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند. و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبر آن گریختگان شنودند، جوانان سلاح برداشتند و گفتند: برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول‌ و او را حرمت داشتندی. گفت «ای جوانان، زده‌ را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شده‌اند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای» توقّف کردند و نرفتند، و ما اعجب الدّنیا و دولها و تقلّب احوالها، چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت‌ و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که‌ یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ .بخش ۸ - پایان کتاب: و چون حال خوارزم و هرون برین جمله رفت، سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش، نه ببخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش ملک بگرفته و قومی بی‌سر و سامان‌، و نه بخوارزم بتوانستند بود از بیم شاه ملک، و از خوارزم ایشان تدبیر آمدن خراسان بساختند تا بزینهار آیند . و مردم ساخته بودند، پس مغافصه‌ درکشیدند و از آب بگذشتند، و آن روز هفصد سوار بودند که از آب بگذشتند، از پس آن مردم بسیار بدیشان پیوست، و آموی‌ را غارت کردند و بگذشتند و بر جانب مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و بگرگان رسیده، چنانکه بگذشت در تاریخ سخت مشرّح‌ که آن حالها چون رفت. و فایده این باب خوارزم این است که اصل این حوادث مقرّر گردد که چون بود رفتن سلجوقیان از خوارزم و آمدن بخراسان و بالا گرفتن کار ایشان.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد، سراپرده مدبرش‌ با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجّم‌ برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخری سنه ست و عشرین و اربعمائه‌ با عدّتی سخت تمام براند، بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی میخندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد . و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند. چون سرای پرده مرد نزدیک‌ رسید، بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرود آمدن غلامان سرایی و پیاده‌یی چند سرکش‌ نیز دور ماندند، آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ‌ و دبّوس‌ درنهادند و هرون را بیفگندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبه غلامان با ایشان. و شکر خادم چون مدهوشی‌ بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل‌ نهادند و قصد شهر کردند. و هزاهزی‌ بیفتاد و تشویشی تمام و هر کس بخویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افگند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست. و همه تباه شد. و هرون را بشهر آوردند و سواران رفتند بدم کشندگان‌ .
هوش مصنوعی: هرون پس از پایان کارهایش، زمان حرکت فرارسید و با کارگزارانش به همراه سازها به مسافتی سه فرسنگ از شهر رفتند. او ابتدا به پیش‌بینی نجومی نشست و روز یکشنبه دوم جمادی‌الثانی سال ۴۲۰ هجری قمری با گروهی زیاد و قوی برآمد تا به سوی خراسان برود، اما سرنوشت به او می‌خندید که تنها دو روز دیگر به زندگی‌اش باقی مانده بود. در این بین، غلامان دیگری که با او بیعت کرده بودند نیز به او پیوستند. وقتی به سرای پرده نزدیک شدند، او در بالای سرای ایستاد و خادم شکر مشغول فرود آوردن غلامان بود. عده‌ای از غلامان مسلح به شمشیر و تجهیزات جنگی بودند و به نوعی به جان هرون افتادند. در این لحظه هرون به شدت در خطر بود و با وجود آنکه غلامان به عقب رفتند، شکر خادم به هوش آمد و خبر از زنده بودن هرون داد و او را در مهد پیل گذاشتند و به سمت شهر حرکت کردند. اوضاع به شدت آشفته و پر از هیاهو شده بود و مردم برای فرار به شهر هجوم آوردند و آشوب به راه انداختند. در این بین، ضعفا مورد تعرض قرار گرفتند و اموال غارت شد و نظم کاملاً از بین رفت. هرون نیز به شهر آورده شد و سواران به دنبالش رفتند.
و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال‌ است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت‌ بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل‌ مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش‌ باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.
هوش مصنوعی: هرون سه روز زندگی کرد و در روز پنجشنبه فرمان یافت. خداوند بر او رحمت فرستاد، زیرا او خوب بود، اما خطای بزرگی مرتکب شد که بر تخت خداوند نشسته بود. درخواست آشیانه از گنجشک ناممکن است. از زمان حضرت آدم تا به امروز، این قانون وجود داشته که هر بنده‌ای که به خداوند نزدیک شده، جان خود را فدای او کرده است، و اگر بادی به وجود آید، ممکن است از دست برود و به زمین بنشیند. باید به تاریخ‌ها توجه کرد تا معلوم شود که در هر زمان و هر حکومت اینگونه بوده است. حال باید به طغرل مغرور و ناکام توجه کرد که قصد خاندان خاصی را کرد و بر تخت امیران محمود، مسعود و مودود نشست. با این حال، سرهنگ طغرل و همراهانش چه کردند. خداوند، عزّ و جل، او را به عاقبت نیکو برساند.
[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل‌]
هوش مصنوعی: عبد الجبار کشته شد و اسماعیل به خانه بازگشت.
چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده‌ و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون‌] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای‌ بیرون آمد و قصد سرای امارت‌ کرد، و سهلی‌ میگفت که «بس زود است این برنشستن‌، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه‌ است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی‌ بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت‌ و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره می‌برآمد و تشویشی‌ بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته‌ و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که‌ آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان‌ و غوغا و گرد شهر می‌کشیدند و بانگ میکردند.
هوش مصنوعی: زمانی که خبر رفتن هرون به شهر رسید، هیجانی بزرگ به پا شد. شکر خادم سوار شد و برادر هرون به نام اسماعیل را که لقب خندان داشت، در جلو گذاشت و با تمامی غلامان از شهر خارج شدند. این اتفاق در روز جمعه بیستم جمادی الأخری افتاد و شهر در هم ریخت. عبدالجبار نیز به سرعت حرکت کرد چون زمانش فرا رسیده بود. وقتی که خندان و شکر و غلامان رفتند، او از جاهای پنهان بیرون آمد و به سوی کاخ امارت حرکت کرد. سهلی به او گفت که نباید زود عمل کند و بهتر است تا زمانی که شکر و خندان و غلامان چند منزل دور شوند، صبر کند. اما او شنیدنش را نپذیرفت و با شتاب به حرکت درآمد. هیاهویی بپا شد، به طوری که مثل مثل معروفی می‌گوید: اگر جمع شوند پیروز می‌شوند و اگر پراکنده شوند، هویت‌شان مشخص نمی‌شود. او به میدان آمد و ایستاد و در آنجا بوق و طبل می‌زدند و مردان عبدالجبار از جاهای مختلف پنهانی بیرون آمدند و جزع و فزع بزرگی به پا شد. شکر از حاشیه شهر به سوی عبدالجبار بازگشت و با پانصد غلام آراسته به نزدیک او رسید. اگر عبدالجبار به او رحم می‌کرد، آرامش به دست می‌آمد، اما او به شکر گفت: «تو فلانی هستی» و به غلامانش دستور داد تیرها را پرتاب کنند. تیرها به سوی او پرتاب شد و او به زمین افتاد و جانش را از دست داد و بندهایی به پای او بستند. در حالی که غوغا و هجوم در شهر ادامه داشت، مردم نعره می‌کشیدند.
اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقه‌ها پذیرفت‌ و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان‌ گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی‌ بدادند.
هوش مصنوعی: اسماعیل خندان و آلتونتاشیان دوباره توانمند شدند و نیروهای عبدالجبار پس از کشتن و ضرب و شتم ناپدید شدند. آنها پیام‌هایی برای اسماعیل فرستادند و به او خبر دادند که این اتفاق خوب است و بهتر است به شهر برگردد. اسماعیل از این خبر بسیار خوشحال شد و به مژدگان هدایایی داد و نذری انجام داد و صدقه‌هایی پذیرفت. او به سمت شهر حرکت کرد و در روز شنبه، بیست و هشتم جمادی‌الاخری وارد شهر شد. مردم و غلامان به استقبال او آمدند و او در کاخ خود جا گرفت. آنان کنترل شهر را در دست گرفتند و افرادی را برای نظارت بر اوضاع تعیین کردند و تا نیمه شب به این کار ادامه دادند تا هر آنچه لازم بود با اسماعیل هماهنگ کنند و قراردادها و توافق‌هایی انجام دهند و مالی برای بیعت ارائه کردند.
و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین‌] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه‌ اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت‌ و بیارامید.
هوش مصنوعی: روز یکشنبه، نهم و بیستم ماه جمادی‌الاخر سال 626 هجری اسماعیل به مقام سلطنت رسید و مراسم جشن تاج‌گذاری برگزار شد. سپاه و بزرگان gathered شدند و برای او مقام فرمانروایی تعیین کردند و خدمات و هدایایی به او تقدیم کردند و سپس به خانه‌های خود برگشتند. او در آن زمان مستقر شد و آرامش یافت.
و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده‌ . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانه‌زادگان‌ این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .
هوش مصنوعی: وقتی خبر به وزیر رسید که میر مسعود درگذشته است، او به خاطر این فاجعه بزرگ به وزیر تسلیت گفت و مردم نیز دچار اندوه شده بودند. وزیر پاسخ داد که «امیدوارم خداوند عمر طولانی و بخت نیکو داشته باشد و افرادی که در خدمت و اطاعت از خداوند هستند، باید به انجام این کار ادامه دهند.»
و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده‌ باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت‌ . و رسولی نامزد شد و نامه‌های سلطانی در روز نبشته آمد و برفت‌ و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت‌ و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست‌ راست نایستد که قاعده‌ها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.
هوش مصنوعی: گذشته‌ها فراموش شده و حالا باید به کارهای جدیدی پرداخته شود. شخصی گفت: باید با این تدبیرکننده تازه‌ای که قرار داده‌اند چه کار کرد؟ او پاسخ داد: باید پیامبری به آلتونتاش فرستاده شود و خداوند نامه‌های خاصی برای بالبتگین حاجب و دیگر مقامات محمودی بنویسد تا اگر امکان داشته باشد این جوان را نصیحت کنند. همچنین من باید نامه‌ای برای بوسعید سهلی و بوالقاسم اسکافی بنویسم تا ببینیم چه کاری از دستشان برمی‌آید. طرف مقابل گفت: ایده خوبی است. سپس برگشتند و رسولی انتخاب شد، نامه‌های سلطانی نوشته شد و او رفت. پس از مدتی برگشت و معلوم شد که وضعیت ملک به خوبی پیش نمی‌رود و این جوان بیشتر مشغول خوردن و شکار است و کسی به او توجه نمی‌کند. بالبتگین و دیگران جواب‌هایی نوشته و عذرخواهی کرده بودند و اعلام کرده بودند که اوضاع این منطقه جز با شمشیر و تدبیر درست نمی‌شود زیرا اصولی که قبلاً وجود داشت، نابود شده و وضعیتی که ایجاد شده کارها را به هم ریخته است. امیر از وضعیت خوارزم ناامید شده بود زیرا امور بسیار مهمی در بخراسان، ری و هندوستان داشت.

خوانش ها

بخش ۷ - کشته شدن هارون به خوانش سعید شریفی