گنجور

بخش ۵ - عاصی شدن هارون

و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بو اسحق که وی خسر بو العبّاس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه‌ بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بو اسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب‌ حجّاج‌وار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز بسیاستی راندن‌ حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بنده‌یی کافی بوده است و با رای و تدبیر، چنانکه درین تاریخ چند جای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاورده‌ام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبد الصمّد شنودم گفت: چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت، هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدّمان لشکر چون قلباق‌ و دیگران بیرون از غلامان‌، آلتونتاش مرا گفت: اینجا قاعده‌یی قوی میباید نهاد، چنانکه فرمان کلی‌ باشد و کس را زهره نباشد که بدستی‌ زمین حمایتی‌ گیرد، که مالی بزرگ باشد هر سال بیستگانی‌ این لشکر را و هدیه‌یی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است‌ که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد؛ اگر برین جمله باشد، قبا تنگ‌ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعده‌یی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردن‌تر بودندی و راست نایستادندی، آخر راست شدند بتدریج.

یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان می‌برنشینند و جمّازگان می‌بندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این‌] واجب کردی، بشتاب‌تر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر می‌بست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.

گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفته‌اند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی‌ باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت‌ و تا او زنده بود، بدین یک سیاست‌ بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .

[منازعه عبد الجبار و هارون‌]

و چون گذشته شد بحصار دبوسّی‌ که‌ از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کرده‌ام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی‌ خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری‌ شد و دست هرون‌ و قومش خشک بر چوبی ببست‌، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان‌ ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی‌ برادر هرون بغزنین [که‌] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم‌ سخن از وی در ربودن‌، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتی‌یی‌ برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمی‌شنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی‌، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه‌ و جبّاری‌ سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.

و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری‌ شدن، و ممکن نبود بجستن‌ ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه‌ در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع‌ و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل‌ کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه‌ آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.

و پس از آن بمدّتی‌ آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفه‌ها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ و بر اثر آن ملطّفه‌ دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش‌ نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده‌ بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض‌ تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.

بخش ۴ - تسلط اشرار: ذکر فساد الاحاد و تسلّط الأشراربخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را: و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بی‌اندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون، و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه‌ و شراه خان‌ و عاوخواره‌، و هدیه‌ها فرستاد و نزل‌ بسیار و گفت: بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم، چون حرکت خواهم کرد، شما اینجا بنه‌ها محکم کنید و بر مقدّمه من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد، این قوم را از پسران وی نفرت‌ افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود. و میان این سلجوقیان و شاه ملک‌ تعصّب‌ قدیم و کینه صعب و خون‌ بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفته‌اند، از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه‌ سحرگاهی‌ بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ سه روز از عید اضحی‌ گذشته و ایشان را فروگرفت‌ گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره‌ از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند. و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبر آن گریختگان شنودند، جوانان سلاح برداشتند و گفتند: برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول‌ و او را حرمت داشتندی. گفت «ای جوانان، زده‌ را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شده‌اند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای» توقّف کردند و نرفتند، و ما اعجب الدّنیا و دولها و تقلّب احوالها، چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت‌ و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که‌ یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ .

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانهٔ نور

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بو اسحق که وی خسر بو العبّاس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه‌ بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بو اسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب‌ حجّاج‌وار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز بسیاستی راندن‌ حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بنده‌یی کافی بوده است و با رای و تدبیر، چنانکه درین تاریخ چند جای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاورده‌ام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبد الصمّد شنودم گفت: چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت، هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدّمان لشکر چون قلباق‌ و دیگران بیرون از غلامان‌، آلتونتاش مرا گفت: اینجا قاعده‌یی قوی میباید نهاد، چنانکه فرمان کلی‌ باشد و کس را زهره نباشد که بدستی‌ زمین حمایتی‌ گیرد، که مالی بزرگ باشد هر سال بیستگانی‌ این لشکر را و هدیه‌یی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است‌ که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد؛ اگر برین جمله باشد، قبا تنگ‌ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعده‌یی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردن‌تر بودندی و راست نایستادندی، آخر راست شدند بتدریج.
هوش مصنوعی: پس از اینکه امیر از آن منطقه به نام "بو اسحق" که خسر بو العباس بود، بازگشت، خیلی از مردم جمع شدند و درگیری‌ای پیش آمد تا خوارزم را بگیرند. جنگی سخت رخ داد و بو اسحق شکست خورد و فرار کرد، در حالی که مردمش دچار ناامیدی و درماندگی شدند و ارسلان دستور کشتار آنها را داد. با این حال، منطقه به امنیت رسید و آرامش بر آن حاکم شد و دیگر نیازی به اقدامات سیاسی نبود. ارسلان نیز به خانه برگشت و آلتونتاش در آنجا ماند و به عنوان شخصی توانا با تدبیر معروف شد و در تاریخ چندین بار نامش ذکر شده است. در اینجا به یک شجاعت او اشاره می‌کنم که بیان نکرده بودم: خواجه احمد عبد الصمّد نقل کرده که زمانی که امیر محمود از خوارزم برگشت و امور به ثبات رسید، تعداد هزار و پانصد سوار سلطانی در کنار مقدمان لشکر چون قلباق و دیگران نیرو داشتند. آلتونتاش به من گفت که باید یک قاعده قوی گذاشته شود که هیچ‌کس جرأت نکند از زمین حمایت بگیرد. این قاعده شامل پرداخت مالیات سالانه برای این لشکر و هدیه‌ای به نام سلطان بود. او باور داشت که اگر این قاعده رعایت نشود، اوضاع بدتر می‌شود. من نیز با او موافق بودم و به همین دلیل قاعده‌ای قوی گذاشتیم. روز به روز بر شکوه و جلال افزوده می‌شد و کسانی که در گذشته به خودشان توجه نمی‌کردند، کم‌کم به نظم و انضباط روی آوردند.
یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان می‌برنشینند و جمّازگان می‌بندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این‌] واجب کردی، بشتاب‌تر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر می‌بست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.
هوش مصنوعی: یک روز نشسته بودم که یکی از نوکرها آمد و گفت: «نوکران دارند آماده می‌شوند و جنگجویان نیز به خود زره می‌پوشند و شخصی به نام آلتونتاش سلاح به خود می‌گیرد، نمی‌دانیم چه خبر است.» این خبر مرا بسیار نگران و مشغول کرد، و بلافاصله به سمت او رفتم. وقتی به او نزدیک شدم، او در حال بستن کمرش بود. پرسیدم: «چه خبر است؟» و او جواب داد: «دارم به جنگ می‌روم.»
گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفته‌اند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی‌ باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت‌ و تا او زنده بود، بدین یک سیاست‌ بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .
هوش مصنوعی: گفتم که خبری از حمله دشمن نیست. او پاسخ داد: «تو نمی‌دانی، خدمتکاران و چوپانان رفته‌اند تا کاه سلطنتی را از میان ببرند و اگر این کار ادامه یابد، نابودی پیش خواهد آمد. و زمانی که دشمن از خانه من بیرون برود، چرا باید با بیگانه جنگید؟» خیلی سعی کردم تا او آرام شود. سپس قلباق (شخصی) آمد، به زمین بوسه داد و بسیار عذرخواهی کرد و گفت: «توبه کردم و دیگر چنین کاری نخواهم کرد.» او آرام شد و این موضوع را فراموش کرد. تا زمانی که او زنده بود، با این تدبیر از همه دوری جست. مرد باید بداند که چه کاری انجام دهد.
[منازعه عبد الجبار و هارون‌]
هوش مصنوعی: منازعه بین عبد الجبار و هارون به اختلافات و مشکلاتی اشاره دارد که بین این دو فرد وجود داشته است. این تنش‌ها می‌تواند ناشی از مسائل سیاسی، اجتماعی یا شخصی باشد که بر روابط آنها تأثیر گذاشته و باعث ایجاد تنش و درگیری شده است. اینگونه اختلافات معمولاً نتیجه تفاوت‌های نظری، اهداف مختلف یا منابع محدود می‌باشد.
و چون گذشته شد بحصار دبوسّی‌ که‌ از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کرده‌ام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی‌ خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری‌ شد و دست هرون‌ و قومش خشک بر چوبی ببست‌، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان‌ ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی‌ برادر هرون بغزنین [که‌] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم‌ سخن از وی در ربودن‌، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتی‌یی‌ برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمی‌شنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی‌، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه‌ و جبّاری‌ سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.
هوش مصنوعی: پس از بازگشت دبوسی از بخارا، هرون نیز از بلخ فرستاده شد و احمد عبدالصمد به وزارت در نیشابور رسید. پسرش، عبدالجبار، که از رسولی در گرگان برگشته بود، خلعتی به دست آورد و به خوارزم رفت. به واسطه وزارت پدرش، در آنجا قدرت گرفت و بر گروه هرون سلطه پیدا کرد. هرون به شدت افسرده شد و صبرش به سر آمد و افرادی که به او آسیب رسانده بودند را به کار گرفت. در این میان، برادر هرون در غزنین کشته شد و خراسان به ترکمانان آلوده شد در حالی که سلجوقیان هنوز نیامده بودند. منجمی به هرون پیش‌بینی کرد که او فرمانروای خراسان خواهد شد و هرون به این گفته باور کرد. او شروع به تمسخر عبدالجبار کرد و بر کارهای او انتقادهایی داشت. در یک جلسه از مظالم، به عبدالجبار فریاد زد و او را سرد کرد، که باعث واکنش زودهنگام عبدالجبار شد. اما امیر مسعود به هیچ سخنی از هرون توجه نکرد و با وزیر بدگویی داشت. هرون به قدری پیشرفت کرده بود که کسی جرات نداشت علیه او شکایتی کند. او برای خود دو هزار غلام گرد آورد و پرچم و نشانه سیاه به اهتزاز درآورده و بر سلاطین سلطنتی تأسیس کرد. در حالی که عبدالجبار بی‌کار و بی‌پناه مانده بود، لشکریان از هر طرف به سوی او می‌آمدند و ارتباطاتش با علی تگین و دیگر امرا برقرار شد و او به قیام و عصیان روی آورد. ترکمانان و سلجوقیان نیز به او ملحق شدند و هر ساله به رسم گذشته از نور به بخارا می‌آمدند و مدتی در آنجا می‌ماندند.
و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری‌ شدن، و ممکن نبود بجستن‌ ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه‌ در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع‌ و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل‌ کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه‌ آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.
هوش مصنوعی: کار به جایی رسید که عبدالجبار تحت تعقیب قرار گرفت و به فکر فرار افتاد. او جاسوسانی بر هرون داشت و توان فرار از آن وضعیت را نداشت. در نیمه شب چهارشنبه اول ماه رجب سال 425 هجری، به همراه یک خدمتکار مورد اعتمادش از خانه خارج شد به طوری که کسی متوجه نشد و به خانه ابوسعید سهلی رفت که از قبل با او هماهنگ کرده بود. ابوسعید او را در زیرزمین پنهان کرد، سردابه‌ای که در ماه گذشته حفر شده بود و هیچ کس از آن باخبر نبود. روز بعد خبر فرار عبدالجبار به هرون رسید و او به شدت عصبانی شد و سوارانی به همه راه‌ها فرستاد، اما آن‌ها هیچ نشانه‌ای پیدا نکردند. سپس فرمان داد که در هر خانه‌ای که او را پیدا کنند، صاحب خانه مجازات شود. جستجوها ادامه داشت ولی نتوانستند اثری از او بیابند و به ابوسعید تهمت زدند که عبدالجبار را به زیرزمین برده است. همه دارایی‌ها و املاک او را تصرف کردند و هر کسی که با او در ارتباط بود، تحت تعقیب قرار گرفت. امیر مسعود از این وضعیت ناامید شد و به وزیرش عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت افتاده و وزیر تنها سکوت کرد و هیچ جوابی نداشت، در حالی که خانه و کاشانه‌اش را ویران کرده بودند و جرات نداشت سخنی بگوید.
و پس از آن بمدّتی‌ آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفه‌ها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه‌ و بر اثر آن ملطّفه‌ دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش‌ نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده‌ بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض‌ تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.
هوش مصنوعی: مدتی بعد، این موضوع برای پادشاه روشن شد که هرون به طور کامل به طغیان خواهد پرداخت. اخبار به جاسوسان رسید و بو نصر برغشی به منصب وزارت هرون منصوب شد. روز پنجشنبه، دو روز مانده به پایان شعبان در سال 425 هجری، گزارشی دیگر رسید. در روز جمعه، 23 رمضان همان سال، خطبه‌ای برگزار شد و هرون دستور داد نام خداوندس را نبردند و تنها نام خودش را گفتند. مسئولان ما در آنجا مشغول کار شدند و همچنین از خواجه احمد قاصدانی می‌رسیدند و هر آنچه هرون انجام می‌داد، مورد تأیید قرار می‌گرفت. امیر مسعود، رضی‌الله‌عنه، از این وضعیت به شدت متحیر شده بود چون خراسان دچار آشوب شده بود و او نمی‌توانست خوارزم را تحت کنترل درآورد. او با وزیر و بو نصر در خفا جلسه می‌گذاشت و نامه‌های کوچکی از طرف خود به اطرافیانش ارسال می‌کرد تا آن‌ها را تشویق کند تا هرون را سرنگون کنند، اما هیچ یک از این تلاش‌ها نتیجه‌ای نداشت.

خوانش ها

بخش ۵ - عاصی شدن هارون به خوانش سعید شریفی