گنجور

شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی

شبی‌چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله برگرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت ازو اشگ ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم کنان دیو پیشش به‌پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
ازو منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی‌ چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شوم‌تر، پیشه‌اش
دژم کرد بهری ز افلاک را
سیه کرد آن گوهر پاک را
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچید و خمید مانند مار
زکامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان‌، شعله‌های کبود
که پیچید تا بامدادان به‌ درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان‌ نعره‌ها کرد سخت
جداگشت‌از او خون و‌ خوی‌ لخت‌لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به‌برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان‌ سوی خاک تاخت
به ‌خاک ‌آمد و جان‌ عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا بسان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده دل و برگشاده جبین
وطن‌خواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به‌ واقع سرانجام خویش‌
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان‌ بختش چو گل ، چاک‌ چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته برشاخه ی آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که‌ از شست کیوان‌ یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی گناه
ز صنع‌ بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به‌ غاری‌ درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشن‌دلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دربغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش با ستمگرن
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی درین بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاه‌تر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
به ما داد گیتی صلای نبرد
جهان تنگ شد بر خردمند مرد
زبان سخنور به تیغ جفا
چو سوسن برآورده شد از قفا
وزارت گروه سپاهی گرفت
گدا پویهٔ پادشاهی گرفت
از این ناکسان شد وزارت تباه
وزین ناکسان گشت فاسد سپاه
به کاغذ بدل شد کلاه مهی
نگون گشت دیهیم شاهنشهی
شه ناسزاوار از ایران گریخت
به‌ خاک‌ آب‌ دیهیم‌ و اورنگ ریخت
از او ناسزاوارتر جای او
همی خوست گیرد به یاسای او
به بنگاه کی تاخت دیو سفید
دژم گشت رخسار تابنده شید
ز افسون دیو مازندران
وطن تیره شد ازکران تاکران
برآمد یکی تندباد از جنوب
یکی سیل برخاست‌ کاشانه کوب
زکوه سیه برشد ابری سیاه
بپوشید رخسار خورشید و ماه
زمانه برانگیخت اهریمنی
به تن کردش‌ از خودسری جوشنی
بنوشاندش از جام نخوت نبید
سیه بود و کردش به حیلت سپید
بپیمود از آن تلخ می جام‌، شست
چو شد مست‌ داد‌ش ‌عمودی به‌ دست
بدوگفت مردم ندیم تواند
همه بندگان قدیم تواند
کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
بداندیش تو در جهان خود مباد
بر او خواند مهرورز شاهنشهان
مهان کامدند از قفای مهان
بجنبید با نخوت وکبریا
به مغز اندرش کرم ماخولیا
که بر سر نهد تاج در قرن بیست
نشیند بر اورنگ سالی دویست
نژادی پدید آرد از خودسران
به آیین دیوان مازندران
به‌عهدی که قیصر بود خاکسار
شه روس را تن شود پارپار
به‌سر تاج گیتی خدایی نهد
ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد
درین پویه دیو دژم بردمید
سیه گشت ازو روزگار سپید
به‌ مردم‌ درآویخت ‌چون‌ پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به‌ دست
چو خر دُم علم کرد در بوستان
لگدکوب شد کشتهٔ دوستان
گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند
لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت
یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهٔ خر زبان برگشود
هنوزش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و کندش ز جا
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به‌ عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت‌ و خندید و رفت
چو گل‌،‌ صبحی‌ از زندگی‌ دید و رفت

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شبی‌چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
هوش مصنوعی: شبی، چشمان کیوان به دلیل نگرانی خوابش نبرده و از رازهای پنهان نگران و غمگین شده است.
نحوست زده هاله برگرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
هوش مصنوعی: تیری از نحوست به گرد او خورده و ناکامی او را در برابر چشمانش به نمایش گذاشته است.
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
هوش مصنوعی: متأسفانه، از هر سو بر او فشار می‌آورند و او در حال تجربه کردن فراز و نشیب‌هاست.
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت ازو اشگ ریزنده شد
هوش مصنوعی: سعادت از نزد او دور شده و طبیعت به خاطر این مسأله، غمگین و اشک‌ریز شده است.
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم کنان دیو پیشش به‌پای
هوش مصنوعی: فرشته‌ای با شادی و سرور از جای خود رفته و در مقابلش دیو زانو زده است.
بجستیش برق نحوست ز چشم
ازو منتشر کینه و کید و خشم
هوش مصنوعی: او به دنبال برقراری ارتباطی منفی و ناخوشایند از نگاه او بود که احساسات منفی مانند کینه، فریب و خشم را منتشر کرد.
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی‌ چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوش مصنوعی: مانند دیوانگان، سر خود را به جلو می‌برند و همچون چرخ، دور خود می‌چرخند.
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شوم‌تر، پیشه‌اش
هوش مصنوعی: هوا به خاطر افکار او تیره و تار شد و این افکارش بدتر از پیشه‌اش بود.
دژم کرد بهری ز افلاک را
سیه کرد آن گوهر پاک را
هوش مصنوعی: دریا در اثر فشار و مشکلات، دچار ناامیدی شد و نور و زیبایی خود را از دست داد.
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچید و خمید مانند مار
هوش مصنوعی: در دل او احساس تلخی و کینه‌ای عمیق شکل گرفت که مانند ماری پیچیده و خفته است.
زکامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان‌، شعله‌های کبود
هوش مصنوعی: او مانند دودی که از تنور بیرون می‌آید، از زکامش بیرون رفت و شعله‌های آبی رنگی به همراه داشت.
که پیچید تا بامدادان به‌ درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
هوش مصنوعی: او تا صبح در درد و رنج پیچ و تاب می‌خورد و با ناخن بر سینه خود زخم می‌زند.
چو آبستنان‌ نعره‌ها کرد سخت
جداگشت‌از او خون و‌ خوی‌ لخت‌لخت
هوش مصنوعی: همچون کسی که در حال زایمان است و به شدت ناله و فریاد می‌کند، او از آن حالت جدا می‌شود و در نتیجه خون و گوشتش به تکه‌های بزرگ تقسیم می‌شود.
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
هوش مصنوعی: در دل او غمی سوزان و عمیق وجود دارد که به شدت او را درگیر و آزار می‌دهد.
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به‌برق آن نحوست ز دل برفشاند
هوش مصنوعی: کسی خنجری به سینه کسی فرو کرد و با آن نیروی برق، بدی و شومی را از دل او دور کرد.
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
هوش مصنوعی: کیوان (سیاره زحل) در زمان خود آزاد شد و از آن دچار آتشی سوزنده و بی‌وقفه شده است.
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
هوش مصنوعی: جواهر سیاه رنگی که به شدت در حال ذوب شدن است و درخششش از آسمان و ستاره‌ها جدا شده است.
ز بالا خروشان‌ سوی خاک تاخت
به ‌خاک ‌آمد و جان‌ عشقی گداخت
هوش مصنوعی: از بلندای آسمان، سیلابی به سوی زمین سرازیر شد و روح عشق در دل از شدت احساس و شوق ذوب گردید.
جوانی دلیر و گشاده زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
هوش مصنوعی: جوانی شجاع، با زبانی باز و گویا، با دانش و دلی مهربان.
به بالا بسان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
هوش مصنوعی: این جمله به زیبایی و قامت بلند یک سرو اشاره دارد که با ناز و جلوه‌ای زیبا در حال حرکت است، همچون پرنده‌ای زیبا و باوقار.
گشاده دل و برگشاده جبین
وطن‌خواه و آزاد و نغز و گزین
هوش مصنوعی: دلش همیشه باز و گشوده است، پیشانی‌اش هم سربلند و آزاد، و او کسی است که به وطن خود عشق می‌ورزد و هر چیز زیبا و خوب را برمی‌گزیند.
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به‌ واقع سرانجام خویش‌
هوش مصنوعی: انسان هنوز به آرزوها و خواسته‌های واقعی‌اش نرسیده و به حقیقت سرانجام زندگی‌اش پی نبرده است.
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
هوش مصنوعی: اگر انسانی با زندگی خود به خوبی رفتار نکند و نتواند از تنهایی و پراکندگی به آرامش و جمعیت وصل شود، هرگز نمی‌تواند از زندگی لذت ببرد.
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
هوش مصنوعی: دل او به عشق غمگین نشده و هیچ وقت هم بر چهره معشوق خندیده نیست.
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان‌ بختش چو گل ، چاک‌ چاک
هوش مصنوعی: بلبل با صدای غمگینش همه را به درد می‌آورد، و بخت او همانند گلی است که دچار آسیب و پارگی شده است.
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
هوش مصنوعی: او هنوز به جایی نرسیده و در آشیانه‌ای نرفته، چون هنوز پرهایش را باز نکرده و به شاخه‌ای نپیوسته است.
به شب خفته برشاخه ی آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
هوش مصنوعی: در شب، درخت آرزوها خوابیده است و در سپیده دم، عشق با آن به صحبت می‌پردازد.
که‌ از شست کیوان‌ یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
هوش مصنوعی: از دست کیوان، تیری به سمت جگر مرغ سخنگو پرتاب شد و او را مجروح کرد.
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی گناه
هوش مصنوعی: یک تکه سرب سیاه از معدن جدا شده و در حال ذوب شدن است، همان‌طور که دل بی‌گناه از درد و غم می‌سوزد.
ز صنع‌ بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
هوش مصنوعی: این عبارت به این معناست که انسان می‌تواند مانند موم نرم و شکل‌پذیر باشد و سپس به سختی و استحکام درخت زقوم تبدیل شود. این تغییرات نشان‌دهنده انعطاف‌پذیری و قدرت تبدیل شدن به حالت‌های مختلف است.
بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
هوش مصنوعی: در این بیت، شخصی به طور ناگهانی در حالتی نامناسب و غافلگیرکننده ظاهر می‌شود، به طوری که به نظر می‌رسد یک نفر از زیر دامن او بیرون می‌آید و این وضعیت باعث ایجاد تنش و توجه می‌شود.
چو افعی به‌ غاری‌ درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
هوش مصنوعی: زنی که مانند افعی به درون غاری پناه برده، در دلش کینه‌ای عمیق از مردی عاقل و دانا دارد.
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشن‌دلان
هوش مصنوعی: به اطراف نگاه کرد و به افراد با سن و درک متفاوت، هم به دل‌های تاریک و هم به دل‌های روشن توجه کرد.
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
هوش مصنوعی: به فرماندهان و مدیران، به بزرگان و اشراف، به افراد با عقل و سنین متفاوت اشاره دارد.
دربغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
هوش مصنوعی: او به قلب افراد بد دل حمله‌ور شد و بر آن‌ها تسلط پیدا کرد.
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش با ستمگرن
هوش مصنوعی: به معنای این است که اگر کسی به قدرت و زورمندان تکیه کرده و خود را در برابر آن‌ها ناتوان احساس کند، نباید انتظار داشته باشد که مهر و محبت یا عدالت در دل ستمگران وجود داشته باشد. در واقع، این جمله به این نکته اشاره دارد که در برابر زور و ظلم، امید به محبت و عدالت بی‌مورد است.
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
هوش مصنوعی: از ظالم فاصله بگیرید و به دنبال عدالت باشید، چرا که معصوم و مظلوم به حق خود دست می‌یابد و درصدد مبارزه برای آن برمی‌آید.
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت
هوش مصنوعی: او در حالتی سیاه و تیره بود و از این وضعیت هیچ لذتی نبرد. سپس به سوی افراد سفیدرو نگاهی کرد و حسادت در دلش شعله‌ور شد.
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به توصیف فردی با موهای سیاه و چهره‌ای دل‌فریب می‌پردازد که به زیبایی و همچنان به سفیدی برف حسود است. این فرد با هدف نمایش زیبایی‌اش، خود را در برابر برف‌هایی که نماد پاکی و زیبایی هستند، قرار می‌دهد و به نوعی از آن‌ها تمجید می‌کند.
ز دیوار عشقی درین بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاه‌تر
هوش مصنوعی: در این دنیا هیچ دیواری را در عشق ندیدم که کوتاه‌تر از آن باشد.
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
هوش مصنوعی: در یک صبح زود، به او حمله کردند و زندگی‌اش را گرفتند و به باد فنا سپردند.
به ما داد گیتی صلای نبرد
جهان تنگ شد بر خردمند مرد
هوش مصنوعی: دنیا به ما خبر جنگ را داد، و جهان بر مردان دانا فشرده و تنگ شد.
زبان سخنور به تیغ جفا
چو سوسن برآورده شد از قفا
هوش مصنوعی: زبان سخن‌سرا مانند گل سوسن، از پشت به تیغ جفا و خشونت برآمده است.
وزارت گروه سپاهی گرفت
گدا پویهٔ پادشاهی گرفت
هوش مصنوعی: مردی بی‌پول و گدا به یک موقعیت بالای حکومتی دست پیدا کرد و مقام و قدرت را به‌دست آورد.
از این ناکسان شد وزارت تباه
وزین ناکسان گشت فاسد سپاه
هوش مصنوعی: به خاطر وجود افراد ناتوان و بی‌ارزش، وزارت و اداره امور خراب شد و به همین دلیل نیرو و قدرت نظامی نیز به فساد و نابسامانی گرایید.
به کاغذ بدل شد کلاه مهی
نگون گشت دیهیم شاهنشهی
هوش مصنوعی: کلاه پرزرق و برق و باشکوه به کاغذ تبدیل شد و تاج پادشاهی از بین رفت.
شه ناسزاوار از ایران گریخت
به‌ خاک‌ آب‌ دیهیم‌ و اورنگ ریخت
هوش مصنوعی: پادشاهی که شایسته نبود از ایران فرار کرد و به خاکی دیگر پناه برد و تاج و تختش را رها کرد.
از او ناسزاوارتر جای او
همی خوست گیرد به یاسای او
هوش مصنوعی: او خواهان مقام و جایگاه کسی است که خود به او ناپسند بوده و از او ناامید است.
به بنگاه کی تاخت دیو سفید
دژم گشت رخسار تابنده شید
هوش مصنوعی: تا چه زمانی دیو سفید به بنگاه حمله کرد و چهره‌ی درخشان خورشید به خاطر اندوهی که به وجود آورد، غمگین شد؟
ز افسون دیو مازندران
وطن تیره شد ازکران تاکران
هوش مصنوعی: از سحر و جادوی دیوان مازندران، سرزمین ما تحت تأثیر قرار گرفته و حالت ناگواری پیدا کرده است.
برآمد یکی تندباد از جنوب
یکی سیل برخاست‌ کاشانه کوب
هوش مصنوعی: از جنوب یک طوفان شدید وزید و سیلی به راه افتاد که خانه‌ها را ویران کرد.
زکوه سیه برشد ابری سیاه
بپوشید رخسار خورشید و ماه
هوش مصنوعی: از کوه سیاه، ابر سیاهی سر برآورد و چهره خورشید و ماه را پوشاند.
زمانه برانگیخت اهریمنی
به تن کردش‌ از خودسری جوشنی
هوش مصنوعی: زمانه باعث شد که یک نیروی شر به وجود بیاید و او به خاطر خودخواهی‌اش، زره‌ای از آن به تن کرد.
بنوشاندش از جام نخوت نبید
سیه بود و کردش به حیلت سپید
هوش مصنوعی: او را با جام غرور آبیاری کرد، که آن شراب سیاه بود و به تدبیر او را فریب داد تا به رنگ سفید درآید.
بپیمود از آن تلخ می جام‌، شست
چو شد مست‌ داد‌ش ‌عمودی به‌ دست
هوش مصنوعی: او از آن شراب تلخ نوشید و وقتی مست شد، بر روی پایش ایستاد و جام را به دست گرفت.
بدوگفت مردم ندیم تواند
همه بندگان قدیم تواند
هوش مصنوعی: او به مردم گفت که تو می‌توانی با دوستان خوب خود صحبت کنی و همچنین همه بندگان قدیم نیز برای تو قابل دسترس هستند.
کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
بداندیش تو در جهان خود مباد
هوش مصنوعی: اگر کسی از تو بد بگوید، نگذار این بدگویی بر تو تأثیر بگذارد و بدان که اندیشه‌های منفی تو در این جهان جایی ندارد.
بر او خواند مهرورز شاهنشهان
مهان کامدند از قفای مهان
هوش مصنوعی: از محبت و دوستی شاهان بزرگ، کسانی که در زمان خودشان بزرگ و شناخته شده بودند، بهره‌مند شدند و سعادت به سراغ آنان آمد.
بجنبید با نخوت وکبریا
به مغز اندرش کرم ماخولیا
هوش مصنوعی: به خودتان مغرور و متکبر باشید، چون به درونتان نوعی دیوانگی و اختلال ذهنی رسوخ کرده است.
که بر سر نهد تاج در قرن بیست
نشیند بر اورنگ سالی دویست
هوش مصنوعی: کسی که در قرن بیستم بر روی تخت نشسته و تاج بر سر دارد، به مانند پادشاهی است که در سال دویست بر آن تخت نشسته است.
نژادی پدید آرد از خودسران
به آیین دیوان مازندران
هوش مصنوعی: شخصی از میان خودرنجیدگان یا خودسران، قومی را به وجود می‌آورد که به شیوه و روش دیوان مازندران عمل می‌کند.
به‌عهدی که قیصر بود خاکسار
شه روس را تن شود پارپار
هوش مصنوعی: به عهدی که قیصر بر سر آن ایستاده، خاکسار شه روس به تکه‌تکه شدن تنش راضی خواهد بود.
به‌سر تاج گیتی خدایی نهد
ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد
هوش مصنوعی: خداوند تاجی بر سر جهان می‌گذارد و از نو نسل پادشاهی را پایه‌گذاری می‌کند.
درین پویه دیو دژم بردمید
سیه گشت ازو روزگار سپید
هوش مصنوعی: در این مسیر، دیو ناامیدی را از خود دور کردم و به همین دلیل روزگارم به درخشندگی و روشنی تغییر کرد.
به‌ مردم‌ درآویخت ‌چون‌ پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به‌ دست
هوش مصنوعی: مانند فیل مست که به مردم هجوم می‌آورد، او نیز با یک شمشیر زهرآلود در دست به مبارزه پرداخت.
چو خر دُم علم کرد در بوستان
لگدکوب شد کشتهٔ دوستان
هوش مصنوعی: وقتی که خر دُم خودش را در بوستان بالا می‌برد، به خاطر این کارش زیر پا می‌رود و در نتیجه، به دوستان آسیب می‌زند.
گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند
هوش مصنوعی: گاهی به حوصله و آرامش کارهایی انجام می‌دهد، گاهی هم با بی‌حوصلگی و شتاب می‌کند و به نوعی از کارها می‌گریزد و در مواقعی هم با دقت و توجه به جزئیات مشغول می‌شود.
لگد کرد و بشکست‌ و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت
هوش مصنوعی: او به شدت به گل حمله کرد، آن را شکست و به دور انداخت و گلبرگ‌های تازه‌اش را از هم جدا کرد.
یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهٔ خر زبان برگشود
هوش مصنوعی: در یک باغ زیبا، گل تازه‌ای وجود داشت که در یک مکان نامناسب شروع به صحبت کرد و زبان به انتقاد گشود.
هنوزش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و کندش ز جا
هوش مصنوعی: هنوز صدای خر بر لبش جاری است، ولی خر سرش را پایین می‌آورد و او را از مکانی که هست، خارج می‌کند.
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به‌ عشق وطن خاک شد والسلام
هوش مصنوعی: این گل نماد عشق بود و نامش به عشق وطنش پیوند خورد و در خاک وطنش آرام گرفت.
نمو کرد و بشکفت‌ و خندید و رفت
چو گل‌،‌ صبحی‌ از زندگی‌ دید و رفت
هوش مصنوعی: با روحی شاداب و سرزنده، مانند گلی که در صبحگاه می‌شکفد و می‌خندد، زندگی را تجربه کرد و سپس به سوی مقصد خود حرکت نمود.

حاشیه ها

1389/06/26 19:08
Mitra

lotfan tozih dahid ke in abyat dar mored che kassy ya chee mozou yee neveshteh shodeh.

1392/02/21 10:04
بهزاد علوی (باب)

با عرض احترام
آیا در مورد آنچه بر روانشاد زنده یاد میرزاده عشقی به توسط رضا خان میرپنج و عمال وی اعمال شد و "آمپول هوای" امیر احمدی (؟) شک و تردیدی موجود است ؟.  این حقیر فقط این را إز خاطره مینویسد و برای اطلاعات بیشتر به تاریخ دوره رضاخان مراجعه نمایید 

1392/02/21 10:04
بهزاد علوی (باب)

باز هم با عرض احترام و تصحیح و تکمیل یادداشت قبلی با رجوع به Google این نشانی ها را أضافه میکنم:
پیوند به وبگاه بیرونی
پیوند به وبگاه بیرونی

1396/05/01 14:08
ش-پناهی

این شعر در مورد ترور میرزاده عشقی شاعر انقلابی و وطنپرست عصر مشروطه است. ملک الشعرای بهار که از دوستان نزدیک عشقی بود، این شعر را در رثای وی سروده است. روان پاک هر دو شاعر وطندوست و آزاده غریق رحمت الهی باد.