شمارهٔ ۵۴ - نوش جانت
ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت
ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت
در حضور پهلوی اردنگ خوردی، مزد شستت
هی کتک خوردی و هی بالا نهادی، نوش جانت
در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی
عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی، نوش جانت
در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت
جانب دلهای مظلومان گشادی، نوش جانت
همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن
خصم جانت گشت هر طفلی که زادی، نوش جانت
سالها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر
در بر میز مجازات ایستادی، نوش جانت
مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک
چون چراغ کور پیش تندبادی، نوش جانت
آنچه در شش سال کشتی جمله خوردی باد نوشت
آنچه در یک عمر بردی جمله دادی، نوشجانت
چون کنون پس میدهی یکسر مکافات عمل راا
آنچهبردی وآنچه خوردیوآنچه کردینوش جانت
با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت
بیوفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت
قافیه گودال شو، زین بیوفاییها به دوران
تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت
شمارهٔ ۵۳ - انگشتری: تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفتشمارهٔ ۵۵ - پیام شاعر: طبع بلند مرا کیست که فرمان برد
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت
ابروی تازه را از دست دادی نوش جانت
هوش مصنوعی: ای محمدخان، به مقام دژبانی رسیدی و به خاطر آن، سلامتی و زیبایی خود را از دست دادی. نوش جانت!
در حضور پهلوی اردنگ خوردی، مزد شستت
هی کتک خوردی و هی بالا نهادی، نوش جانت
هوش مصنوعی: تو در کنار پهلوی (پادشاه) مورد بیاحترامی قرار گرفتی، در ازای زحماتت فقط کتک خوردهای و همیشه هم تلاش کردهای، انشاءالله که لذت ببری.
در سر راه خلایق از جهالت چاه کندی
عاقبت خود اندر آن چاه اوفتادی، نوش جانت
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی، انسانها با نادانی ممکن است به دامهایی بیفتند که خودشان ایجاد کردهاند. در نهایت، این خود آنها هستند که به نتیجه کارهایشان میرسند و باید عواقب آن را بپذیرند.
در دلت بنشست هر نیری که از شست خیانت
جانب دلهای مظلومان گشادی، نوش جانت
هوش مصنوعی: اگر در دل تو هر فریبی جا کرده باشد که از خیانت به مظلومان ناشی شده، نوش جانت باشد.
همچو عقرب بودی آبستن به زهرکین و لیکن
خصم جانت گشت هر طفلی که زادی، نوش جانت
هوش مصنوعی: تو شبیه به عقربی هستی که در درونش زهر دارد و به دنیا میآورد. ولی هر بچهای که به دنیا میآوری، برای دشمن جان تو شده است، یعنی به جای خوشحالی، برایت دردسر میآورد.
سالها در پشت میز ظلم بنشستی و آخر
در بر میز مجازات ایستادی، نوش جانت
هوش مصنوعی: سالها در جایگاه قدرت و ظلم بودی و حالا خودت در جایگاه مجازات قرار گرفتهای، امیدوارم از آنچه پیش آمده لذت ببری.
مدتی چشم و چراغ مملکت بودی و اینک
چون چراغ کور پیش تندبادی، نوش جانت
هوش مصنوعی: مدتی برای سرزمین خود نور و روشنی بودی، ولی اکنون مانند شمعی هستی که در برابر طوفان خاموش شده است. نوش جانت!
آنچه در شش سال کشتی جمله خوردی باد نوشت
آنچه در یک عمر بردی جمله دادی، نوشجانت
هوش مصنوعی: در شش سال زندگی، تمام تجربیات و یادگیریهایت مانند نوتی در ذهن ثبت شده است. اما آنچه که در طول یک عمر به دست آوردی، اکنون به تو ارزانی شده و برایت ارزشمند است.
چون کنون پس میدهی یکسر مکافات عمل راا
آنچهبردی وآنچه خوردیوآنچه کردینوش جانت
هوش مصنوعی: اکنون که به تو پاداش عملت را میدهند، هر چیزی که بردی و هر چیزی که خوردی و هر کاری که کردی، نوش جانت.
با جهاد اکبر مظلوم در عین رفاقت
بیوفایی کردی و زین کرده شادی نوش جانت
هوش مصنوعی: با تلاش و کوشش فراوان، در حالی که دوستی و رفاقت را کنار گذاشتی، به دیگران بیوفایی کردی و از این کار خود لذت میبری.
قافیه گودال شو، زین بیوفاییها به دوران
تا ابد سیلی خور آه جهادی نوش جانت
هوش مصنوعی: در این ابیات، شاعر به نوعی از ناامیدی و بیوفایی اشاره میکند و پیشنهاد میکند که مانند گودالی عمیق، در برابر این رنجها قرار بگیریم. به نوعی بیان میشود که این بیوفاییها نه تنها در لحظه، بلکه در طول زمان ادامه خواهد داشت و زندگی پر از چالشها و دردهاست. در نهایت، با اشاره به اینکه این نابردباریها بخشی از روند زندگی است، گویی به نوعی به ما میگوید که باید این تلخیها را به جان بخریم و با آنها کنار بیاییم.
حاشیه ها
1398/10/28 19:12
مقصود
این شعر را بهار در خصوص تیمسار درگاهی گفته و کینه دیرینه از ایشان را به زبان شعر بیان کرده
1399/04/10 21:07
nabavar
ای محمدخان به دژبانی فتادی، نوش جانت
محمد درگاهی ملقب به ممد چاقو رئیس شهربانی رضاشاه کسی ست که به دستور رضا شاه قصد جان بهار را کرد ، ولی به اشتباه شخص دیگری را به نام واعظ قزوینی که شبیه بهار بود شبانه سر برید،
بهار قصیده ای زیبا درین باره سروده است.
شمارهٔ 88 - یک شب شوم!
شب چو دیوان به حصار فلکی راه زدند
اختران میخ بر این برشده درگاه زدند
بر تو ای واعظ مسکین دل من سوخت از آنک
خونیان بر تو چنان ضربت جانکاه زدند.
وقتی رضاشاه به محمد درگاهی خشم گرفت ، بهار دلش خنک شد.و این چامه را گفت.