گنجور

شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من‌!

آتش کید آسمان سوخت تنم‌، دریغ من
ز آب دو دیده‌، بیخ غم برنکنم‌، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بس‌عجبست کاین‌چنین‌ عور تنم‌، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم‌، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجه‌اش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم‌، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم‌، دریغ من
راغ و زغن به‌بوستان‌نغمه‌سرای‌روز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم‌، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم‌، دریغ من
من که نه‌ این‌چنین بُدم بهر چه‌این‌چنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم‌، دریغ من
بوالحسن است شاه من‌، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم‌، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزه‌چنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه‌ چنم‌، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
غصهٔ آسمان خورم دم نزنم دریغ من

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: پروژهٔ بازبینی OCR

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آتش کید آسمان سوخت تنم‌، دریغ من
ز آب دو دیده‌، بیخ غم برنکنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: آتش آسمان بدنم را سوزانده است و افسوس که از چشمانم هیچ آبی نمی‌ریزد. نمی‌توانم غم را از ریشه بکنم و این برای من حسرت است.
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بس‌عجبست کاین‌چنین‌ عور تنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: من که از سلامتی و آسودگی خاطر در جسم خود بهره‌مند بودم، حالا چنان در عجز و نیاز هستم که بدنم به این وضعیت افتاده، این موضوع برایم بسیار دردناک و تأسف‌برانگیز است.
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: این آسمان با نیرنگ خود، لباس رنگارنگی از عافیت را از تن من برداشت، و حالا افسوس که چه بر سر من آمده است.
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجه‌اش درشکنم دریغ من
هوش مصنوعی: دست تقدیر مرا در دام غم گرفتار کرده و کسی در اطراف نیست که بتوانم به او تکیه کنم یا از شرش رها شوم، و این واقعا برایم مایه تأسف است.
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: من که در محله خوشبختی زندگی می‌کردم، حالا سرزمین وسیع غم برایم شده است، افسوس بر من.
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: مانند گلی که در باغی زیبا شکفته است، من در چمن می درخشم. اما متأسفانه، باد مهرگان به من خسارت زده و موجب ناآرامی‌ام شده است.
راغ و زغن به‌بوستان‌نغمه‌سرای‌روز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: در بوستان، بلبل و زاغ به نغمه‌سرایی مشغول‌اند، اما من مانند بلبل در غم و اندوه‌ام و این برایم افسوس‌انگیز است.
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: پیمانه‌ای که در اختیار افراد پایین‌مرتبه قرار می‌گیرد، سرشار از خوشی و شادابی است، اما من چرا باید به دنبال دل‌خوشی و شادی باشم، که در دل من حسرتی وجود دارد.
من که نه‌ این‌چنین بُدم بهر چه‌این‌چنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: من قبلاً این‌طور نبودم، پس چرا اکنون به این شکل تغییر کرده‌ام؟ من چه کسی هستم که چنین احساساتی نسبت به خدا دارم، در حالی که این من نیستم و از این بابت افسوس می‌خورم.
بوالحسن است شاه من‌، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: بوالحسن، شاه من است و محله‌ی رضا، محل پناه من است. پس چرا باید به افراد بی‌اهمیت توجه کنم و افسوس بخورم؟
خلق جهان ز کاخ او ریزه‌چنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه‌ چنم‌، دریغ من
هوش مصنوعی: آفرینش جهان از کاخ او (خدا) گسسته شده و در دلم شوقی هست که چرا من باید در کنار دروازه دیگران بنشینم و خودم را کوچک کنم. افسوس بر من که چنین می‌کنم.
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
غصهٔ آسمان خورم دم نزنم دریغ من
هوش مصنوعی: من در دل غم آسمان را می‌خورم و حرفی نمی‌زنم، افسوس که چه حالی دارم.