شمارهٔ ۸
یکی روز در ساحت گلشنی
گرفته سرچشمه ی روشنی
من و یکدو تن همدم نیکبخت
نشستیم در سایه ی یک درخت
ز یکدست هاتف نواساز من
ز یکسو صباحی هم آواز من
بصحبت گشاده زهر نکته سنج
کتاب غزلهای رنگین چو گنج
ز گوهر فروشان عهد قدیم
خلف مانده دیدیم درها یتیم
فرستاده غواص شان را درود
بهر دور شد نوحه را هم سرود
بگرد یتیمیش از دیده اشک
روان بود از دلنوازی نه رشک
صباحی که بادا صباحش بخیر
چو آن انجمن دید خالی ز غیر
کتابی کهن داشت با خود نهان
برآوردش از زیرکش ناگهان
گسسته ز هم عقد شیرازه اش
کهن، لیک معنی همان تازه اش!
بدستان گرفتم ز دستش کتاب
رهاندم ز گردش چو گنج از خراب
گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان!
که بادا تماشاگه دوستان!!
ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛
پریشان و فائح از آن بوی می
درختان کهن، میوه ها نوبرش
ز جان پرورش داده جان پرورش
چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛
که خاری نیازرده دست کسی
همانا باین عالم آمد بهشت
که رضوان در آن هر چه بایست کشت
گلی ورنه از بوستانی نرست
که خارش بخون دست گلچین نشست
کسی میوه ورنه ز باغی نچید
که از باغبان زهر چشمی ندید
دلم برد از دست، بوی گلش؛
جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!
مگر بلبلش کو بلب قند سود
معزی امیر سمرقند بود!
چه گفتم که باید زنم سر بسنگ
کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!
دلارا یکی نازنین نامه بود
که بر مشک ترکا بتش خامه سود
در اوراقش از چشم عبرت نگر
ندیدم بجز پاره های جگر
سراسر بخون دل آمیخته
ز چشم سیاه قلم ریخته
در آن نقش، بس قصه ی دردناک
چو لوح جبین اسیران خاک
نوشته در آن قصه ی دلنواز
بسی داستانهای ناز و نیاز
درخشان گهرهای غلطان در آن
نهان گنج درویش و سلطان در آن
هم از شادی جستن لعل مفت
هم از ماتم آنکه این لعل سفت
سرودم ز ایوان گردون گذشت
سرشکم ز دامان جیحون گذشت
صباحی، لب خود بدندان گرفت
شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت
که این نامه کارام جان من است
چو تنها شوم، همزبان من است
مرا بود مونس بهر انجمن
کسی جز تو نگرفتش از دست من
که بیند خطای خطش از صواب
و یا خواندش کو نگوید جواب
همانا نیاموخت در روزگار
کسی این لغت را ز آموزگار
حریفان که امروز نام آورند
ز دعوی بملک سخن داورند
شکر را ز حنظل ندانند چیست؟!
ندانند امیر سمرقند کیست؟!
در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت
سر عجب بر آسمان برفراشت
دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت
کمان کرد کو گو هر نظم سفت!
نبینی که آمد درین مرز و بوم
همای همایون، کم از بوم شوم؟!
خریدار گوهر در این شهر نیست
فروشنده را از بها بهر نیست
تو هم رنج بیهوده زین پس مبر
سخن پیش هر ناکس و کس مبر
چه لازم کز اندیشه دل خون کنی
مگر مصرعی چند موزون کنی
که در خواندنش چون بر آری نفس
گذارند انگشت بر لب که بس
ورش سازی از کلک و دفتر بسیج
نگیرند چون این کتابش بهیچ
مرا در دل افسون او کار کرد
ز خوابم بافسانه بیدار کرد
باو گفتم از روی رفق: ای رفیق
عفی اله که هم صادقی هم صدیق
هم آن به که شبها نسوزم دماغ
نیفروزم از بهر کوران چراغ
چه بیجا گذارم زر اندر خلاص
که نشناسدش صیرفی از رصاص
چه گردم پی در شناور چو غوک؟
که نگشایدش رشته زالی ز دوک
بدین گونه ما را سخن در میان
فرا داشته گوش، روحانیان
که از یکطرف هاتف آواز داد
دل رفته از من بمن باز داد
بگرمی مرا گفت: ای هوشمند
ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!
پس از عهد استاد فن رودکی
که در دری سفت از کودکی
بنوبت سخن گستران ازعدم
نهادند در بزم دانش قدم
چو او چید هر کس سخن را اساس
گهر ریخت در جیب گوهر شناس
نیوشنده را جان از آن تازه شد
جهانی ز نامش پر آوازه شد
هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد
خزف در ترازوی گوهر نهاد
اگر پنج روز این سرای سپنج
تهی شد ز ارباب دانش، مرنج
نماند و نماند بیکسان جهان
شود آشکار، آنچه بینی نهان
شنیدی که جمشید فرخنده بخت
چو بیگانگانش گرفتند تخت
ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز
تهی شد سر نوجوانان نغز
جهان بود آشفته سالی هزار
بدو نیکش از ظلم زار و نزار
دگر کز جفا شد پشیمان سپهر
گرایید یکچند از کین بمهر
درفش فریدون برافراخت باز
جهان رشک ایوان جم ساخت باز
فلک روزکی چند بر زید و عمرو
اگر بوزه پیمود بر جای خمر
نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک
ز میخانه آید همان بوی مشک
کنون گر بگیتی سخندان نماند
گلی در همه باغ خندان نماند
ز بلبل نشانی نه در بوستان
ز طوطی تهی گشت هندوستان
نگیرند کج نغمه زاغان باغ
ز عطر گل و طعم شکر سراغ
چمن را تهی از سمن کرد دی
ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!
مخور غم، که فرداست از کوهسار
برافراخته چتر ابر بهار
صبا ریخته گل بدامان شاخ
شکر کرده نی را گریبان فراخ
بگلبن بر آورده بلبل خروش
بمنقار طوطی شکر کرده نوش
سخن گستران کرده رو سوی باغ
بدستی کتاب و بدستی ایاغ
نقاب از رخ گل گشایند خوش
بآهنگ بلبل سرایند خوش
غزل سر کند مطرب از هر کسی
فرستند رحمت بر آنکس بسی
بیا زین کتابی که در دست تست
ببین نقش حال معزی درست
شش اندر صد و پنج اندر ده است
که خاک معزی زیارتگه است
گهی هیچ از او نام نشنیده کس
گهی در جهان نام او بود و بس
گر او رفت، بر جای او کس نماند
سخنگو، سخندان، سخن رس نماند
تویی خود بحمدالله امروز نیز
بمصر سخن چون معزی عزیز
هم او هم دگر ناظمان جهان
که بودند از کار نظم، آگهان
ز تو زنده شد در جهان نامشان
بود گرچه در خاک آرامشان
بسعی تو ضایع نشد رنجشان
که گوهر برآوردی از گنجشان
بنال ای کهن بلبل بوستان
که چون گل گشاید دل دوستان
بباغ از گل و میوه بنشان درخت
که تا بیند و چیند آزاده بخت
از این خاکدان چون بخلد برین
کنی رو، که بادت لحد عنبرین
هر آنکو گلی چیند از باغ تو
چو لاله دلش سوزد از داغ تو
هر آنکو خورد میوه ات از درخت
به نیکی کند یادت ای نیکبخت
سراسر سخنهاش بی عیب بود
مگو هاتف، او هاتف غیب بود!
دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛
زبان را شکایت فراموش شد!
باو گفتم: ای ابر گوهر فشان
ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!
بگو تا بآن بحر کشتی برم
وز آن بحر گوهر بدست آورم!
چه طرزت بود در سخن دلنواز؟
کز آن طرز بندم سخن را طراز!
بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است
برآری زهر بحر گوهر، خوش است
ولی شد چو نقد جوانی ز دست
درین بحرت افتاد ماهی بشست
نیرزد که گیرد طمع دامنت
نزیبد که گردد هوس رهزنت
مخوان از طمع سفلگان را خدیو
منه از هوس نام حوران بدیو
غزلخوانیت گرچه باشد بسهو
شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
مگو مدح شاهان، چو نبود بجا
که ناچارش آخر بگویی هجا
چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس
بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!
بری سی چهل سال بیهوده رنج
که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!
بخاری ز اندیشه عمری قفا
کش از وعده آخر نبینی وفا؟!
شه گنجه را چون نظامی بعمد
چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!
که حمدونیان را شوی ده خدا
نشینی ز کنج قناعت جدا؟!
چه در مدح کوشی؟ که چون انوری
کند مغفر اندر سرت معجری!
ببلخت نشانند بر خر زرشک
ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!
گر از نخل دانش، ثمر بایدت
به بستان سعدی گذر بایدت
که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت
ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت
دگر گفتمش: ای تو را من رهی
عفی الله که دادی مرا آگهی
بچشم، آنچه گویی بجای آورم
اگر لطف ایزد شود یاورم
نباشد مرا گرچه در انجمن
زبان عاجز از هیچگونه سخن
ولی ز آن نچینم سر از رای تو
که زیباست رای دل آرای تو
بکوتاه دستان مشو بدگمان
خدنگم بزه بین، زهم در کمان!
همان گویم اکنون که گوید سروش
بآهنگ سعدی برآرم خروش
اگر شیخ گل چید از بوستان
که افشاندش بر سر دوستان؟!
و گر رشته از دسته گلها گسیخت
بدیهیم بونصر بن سعد ریخت
من اینک یکی گنج اندوختم
ببازاریان مفت نفروختم
گزیدم از آن در و یاقوت و لعل
که شبدیز شه را فشانم به نعل
بشیرین لب او داد اگر داد پند
به شیرازیان ارمغان برد قند
من آوردم اینک شکر ز اصفهان
که شیرین کند خسرو از وی دهان
شها، شهریارا، سرا، سرورا
فلک بارگاها، جهان پرورا
جبین سای پیر و جوان، قصر تست
به از عصر نوشیروان عصر تست
جهان از تو در مهد امن و امان
چو از مهدی هادی آخر زمان
ز جودت، چنان سیر شد چشم آز
که مفلس به منعم ندارد نیاز
ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار
که کودک ندارد بدیوانه کار
بمهرت دل دوست نازنده باد
برمحت سر خصم بازنده باد
بعهد تو، ای دوار مهربان
که بخشنده دستی و شیرین زبان
دلی را نمی بینم اندوهناک
تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک
جهان امن و، روزی مردم فراخ
برو بومش آباد، از ایوان و کاخ
مرا برد لیک این غم از دل سرور
که آسایش مردم آرد غرور
چو راه غرور افتد اندر دماغ
خرد را برد روشنی از چراغ
پس آنگه کند خانمانها خراب
شود سنگ از او خاک و دریا سراب
برآنم کنون ای شه حق شناس
که داری ز حق جانب خلق پاس
که تا دیو غفلت نزد راهشان
کنم از ره پند آگاهشان
ببین هر که را شد ز پیر و جوان
چو از جوش اخلاط تن ناتوان
طبیبی بناچار میبایدش
که جان از دوای وی آسایدش
گر از سوء اخلاق نیز آدمی
خلایق گریزندش از همدمی
حکیمیش باید پسندیده رای
که چون گردد از پند دستان سرای؟!
دمد چون گل از شکرش بوی خوش
دهد بوی آن گل شکر خوی خوش
تو را گرچه حاجت نه از آگهی
به پندکسی، خاصه پند رهی
ولی پا نهد هر که در محفلی
چو خواهد بصحبت گشاید دلی
سخن سرکند با سر انجمن
بود گرچه با دیگرانش سخن
پس از ذکر ایجاد رب مجید
که چون کرد آفاق و انفس پدید
چو دیدم درین نغز مجلس درست
کز اهل جهان روی مجلس به تست
نوشتم به پند کسان این کتاب
شود تا که دیده از آن بهره یاب
بهر قطعه اش کز خرد آیتی است
جداگانه اندرزی و حکمتی است
حکایات دلکش، مثل های نغز
که هوش آورد غافلان را بمغز
صدفهاست پر گوهر شاهوار
سبوها پر از باده ی خوشگوار
خنک آنکه زین تازه می نوش کرد
وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد
بهر بیتی از آن ز بستان دری است
تر و تازه چون گلستان دفتری است
نیارستم، آمد چو خود بر درت؛
بمجلس فرستادم این دفترت
که خواند دبیر تو بر جای من
بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!
وز آن انجمن تا بهر کشوری
برد از من این نامه دانشوری
بدانش جهان را درین روزگار
تو باشی به پند من آموزگار
طفیل تو هر کو شود کامیاب
ز پندی که من دادمش زین کتاب
برحمت ز تو یاد آرد نخست
که عنوان این نامه از نام تست
مرا هم چو کردم تو را بندگی
بآمرزش حق دهد زندگی
نبینی که از خوان شاهنشهان
گدا میخورد روزی اندر جهان
حریفان مرا دیده برخاستند
برویم ز نو بزمی آراستند
گرفتند یک یک مرا در کنار
تو گویی کشیدندیم انتظار
شدم تا نشینم بصف نعال
ز هر جانبم خاست بانگ تعال
فزودند از احترامم بقدر
نمودند چون دل مقامم بصدر
ز هر سو بسی داستانها گذشت
بسی داستان بر زبانها گذشت
یکی جست راز سپهر برین
یکی از جهان وز جهان آفرین
ز کیفیت خلق عالم بسی
سخن گفت در انجمن هر کسی
من اندیشه ی کار خود داشتم
سراسر سخن قصه پنداشتم
یکی گفت با من که: ای همنفس
چرا بوستان را شماری قفس؟!
کنون کز گل آمد زمین حله پوش
ز هر مرغی آوازی آمد بگوش
شد از چهره ی گل ز اندام سرو
نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو
بهر گوشه زین باغ روحانیان
فگندند بس گفتگو در میان
تو کز باغ دانش کهن بلبلی
بدل خارها داری از هر گلی
چرا همدم دوستان نیستی؟
مگر مرغ این بوستان نیستی؟!
بگو با حریفان نیکو نهاد
کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟
که این قبه ی نیلگون آفرید؟
که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!
بساط زمین، از چه آراستند؟
ز آرایش آن، چه میخواستند؟
بهار و خزان اندرین باغ چیست؟
خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟
چرا رنگ این باغ چون ریختند
گل و خار را درهم آمیختند؟!
چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!
چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!
همه کس گل از باغ چیند بسی
چرا باغبان را نبیند کسی؟!
سخنگو، سخن چون باینجا کشاند
مرا از ثری تا ثریا کشاند
باو گفتم: ای یار دمساز من
بلند است این پرده ز آواز من
بآهنگ دیگر مرا دستگیر
ازین، اندکی نغمه را پست گیر
توانم مگر منهم ای هم نفس
برآرم سری از شکاف قفس
سراسر بگوش تو گویم نهفت
ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت
زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛
فروتر پرید از هوائی که داشت
دگرها که بودند از اهل هوش
همه بسته لبها، گشادند گوش
تهی دیدم از غیر چون انجمن
چنین بر لب آمد ز غیبم سخن
که راز جهان یکسر آمد نهان
جز این کآفریننده دارد جهان
چرا کاندرین مجلس دلپسند
ندید است کس نقش بی نقشبند
وگر گویی از زادن این در گشاد
نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!
خرد را بیکتاییش نیست شک
که کار دو صانع گر آید ز یک
بانباز آن یک ندارد نیاز
که باشد به نیروی خود کارساز
وگر این کند آنچه آن یک نکرد
برو، گرد معبود عاجز مگرد!
بلی، روستا هم ندارد شکی؛
که سلطان شهر از دو بهتر یکی!
وگر بازپرسی ز نادیدنش
که نادیده نتوان پرستیدنش
نبینی که از کلک صورت نگار
بسا نغز پیکر که شد آشکار
بود گرچه هر چهره را دیده باز
نیارند نقاش را دید، باز!
جهان را دهد روشنی آفتاب
ولی چشم خفاش را نیست تاب
توانا و دانا و آمرزگار
که آمرزد آن را که بیند فگار
بود علم و حکمت سزاوار او
که جای سخن نیست در کار او
درین گر کسی گفتگو میکند
چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!
وز این مجلس خاص کاراستید
حکایت ز چون کرد او خواستید
چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی
حدیث بزرگان شنیدم بسی
ولی آنچه گفتند ارباب هش
باین نغز تحقیقم افتاد خوش
که جان آفرین کآن نگهدار ماست
بما چون شناسایی خویش خواست
نخستین یکی گوهر تابناک
برآورد از غیب، از غیب پاک
نه بایع در آنجا و نه مشتری
که نامش نگارم در انگشتری
بعین عنایت بوی بنگرین
خرد نام کردش خود از خود خرید
بآن در یکدانه بس عشق باخت
سرانجامش، از برق هیبت گداخت
شد آب آن در ناب، صافی زلای
بموج آمد آن قطره ی بحرزای
بهم بست از آن آب نه دایره
بشوق از ازل تا ابد سایره
یکی چون دل عارف از نفس پاک
دگر یک پر از گوهر تابناک
وز آن یک بیک هفت بحر نگون
حبابی برانگیخت سیمابگون
چو کیوان در ایوان هفتم خزید
ز کین آوری لب بدندان گزید
چو عباسیانش، سلب قیرگون
بویرانی خان و مان رهنمون
مهین داور کشور دار و گیر
زمین پرور کشت دهقان پیر
غبار رخ پشم پوشان از او
خمار سر درد نوشان از او
بقصر ششم شد چو برجیس چست
سیاهی ز دامان کیوان شست
هر آن عقده کو بست، این برگشود؛
هر آن خار کو کشت، این بر درود
از او جسته امید دل راستان
سعادت، غلامیش بر آستان
نیفگنده کس بر جبین چین از او
همه رونق دین و آیین از او
چو بهرام در قصر پنجم نشست
ز تیغش هراسی بر انجم نشست
ازو دست دزدان بیغما دراز
وزو رهزنان را سر ترکتاز
رخش ز اتش خشم افروخته
چو برق آتشش کشت ها سوخته
هم افزوده طغیان کاووس از او
هم آلوده دامان ناموس از او
چو در منظر چارم آسود مهر
برافراخت رایت، برافروخت چهر
ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛
شدی تیره در چشم مردم جهان!
بهر خطه، کافروختی او چراغ
ز دیدار هم کردی اهلش سراغ
شهان راهمه بخت فیروز از او
ز هم امتیاز شب و روز از او
چو ناهید شد شمع سیم سرای
دل عالمی گشت شادی گرای
فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت
هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت
عروسان ازو در فریبندگی
وز آن جامه را داده زیبندگی
همه طالع حسن مسعود از او
همه سازش و سوزش عود از او
رواق دوم گشت چون جای تیر
بلوح قضا شد قلمزن دبیر
ازو کودکان پیش آموزگار
کمر بسته در مکتب روزگار
بکسب، هنر، مجلسی ساخته
حساب همه کار پرداخته
ورق خوانی رازدانان ازو
زبان دانی بیزبانان از او
چو مه شد برین طاق دامن کشان
ز مهرش بتن خلعت زرفشان
گه افزود و گه کاست او را جمال
گهی بدر بنمود و گاهی هلال
گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز
بدستی سپر ساز و شمشیر باز
پذیرفته سامان، همه کار ازو؛
همه کار را گرم بازار ازو
بحکمش چو افلاک سر برکشید
بهر یک ده و دو خط اندر کشید
بهر بهره نقشی مناسب فتاد
مهندس بهر نقش نامی نهاد
هم از مهر خود داد پیوندشان
هم از شوق در گردش افگندشان
شد از گردش چرخ آتش پدید
ز زیر فلک شعله بالا کشید
ز جنبیدن آتش خانه سوز
برآمد هوائی چو ابر تموز
چو جنبش هوا را بمسکن کشاند
هوا آب روشن ز دامن فشاند
عیان شد بجنبش از آن آب کف
خلف ماند از آن خاک نعم الخلف
گرفتند هر یک بجایی قرار
فروغ و نسیم و زلال و غبار
باندازه آمیزشی دادشان
بهم سازگاری خوش افتادشان
از آن چار گوهر که در هم سرشت
جهانی شد آراسته چون بهشت
ز نزهتگه خاک چون نه فلک
بطاعت کمر بسته خیل ملک
براهی که بنمودشان از نخست
دمی پا ز رفتن نکردند سست
فرومانده در سایه ی پیر خویش
نه پس رفته از منزل خود نه پیش
همه فارغ از فکر و مشغول ذکر
چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!
هم اندر زمین فوج دیو و پری
گشاده زبان در ثنا گستری
نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر
ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر
نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه!
بود گرچه از بندگان سیاه!!
جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛
بود گرچه از سروران قریش!
فلک دایره، مرکزش خاک نغز
اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!
نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟!
نه مشکوه نور الهی است خاک؟!
غرض، راز پنهان چو میخواست فاش
شدند اختران از فلک نور پاش
ثوابت بگردش چو، کردند میل
فشاندند نور از سها تا سهیل
گرفتند در حجله ی رنگ و بوی
همین چار زن، بار، از آن هفت شوی
ز آتش شد این خاک فرسوده گرم
هم از باد آشفته وز آب نرم
بجنبش در آمد رگ رستنی
عیان گشت پس گوهر جستنی
هم از خنده ی برق در کوهسار
هم از گریه ی ابر در مرغزار
همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ
همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ
هر آن آب کز ابر بر آب ریخت
بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت
ز نزدیکیو دوری آفتاب
که گه بست و گاهی روان کرد آب
پدیدارشد در جهان چار فصل
بآن چار گوهر رساندند اصل
چو با هم یکی گشت لیل و نهار
نهادند نامش خزان و بهار
بصیف و شتا انجم تیز گرد
گهی گرم کرد انجمن گاه سرد
گهر ریز شد ابر نیسان مهی
هوا نیز، دم زد ز روح اللهی
گرفتند چون باد شد جستنی
درختان دوشیزه آبستنی
چو مریم بشب مه نهادند بار
چو عیسی همه میوه ی خوشگوار
ز لطفش، که با خاک هم سایه شد
بسی هیکل از جان گرانمایه شد
بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر
هم او داد جان، بی میانجی غیر
پرنده ببالا، چرنده بزیر
شب و روز در ذکر حی قدیر
جهان آفرین، ایزد ذوالجلال
بر آن شد که خود را ببیند جمال
نه صورت نما دید، آیینه یی
نه در خورد آن گنج، گنجینه یی
ز گل خواست آیینه یی ساختن
وز آن رایت عشق افراختن
برآورد از آستین دست جود
یکی مشت خاک از زمین در ربود
بر او ز ابر رحمت ببارید آب
هم آتش گرفت از دم آفتاب
درو در دمانید باد بهشت
یکی نغز پیکر از آن گل سرشت
چهل روز در جایی افتاده بود
بر آن ریخت هر روز باران جود
ز طین طهور و ز ماء معین
همین پرورش دید یک اربعین
چو دیدند آن پیکر دلنواز
ملک را ز غیرت زبان شد دراز
سخنهای بیهوده گفتند باز
جوابی که باید شنفتند باز
چو آراست آن نغز پیکر ز گل
باو داد جان و، ازو خواست دل
برافروخت چون قصر افلاکیان
یکی قلعه، نامش دژ خاکیان
بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز
بهر رخنه جاسوسی آمد فراز
که هر روز و هر شب زخیر و ز شر
رساند بوالی آن دژ خبر
بفرمان ایزد دل هوشمند
بشاهی آن قلعه شد سربلند
در آن قلعه، فیروزمندیش داد
بر اعضا همه سربلندیش داد
همش بست تعویذ جان بر یمین
همش کرد بر گوهر عشق امین
بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛
اگر گوهر عشق دارد، دل است
چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف!
نهفته در آن قطره دریای ژرف
چو در ملک تن رایتش برفراشت
خرد را بدستوری او گماشت
خرد داشت بر کف چو روشن چراغ
نشاندش بایوان کاخ دماغ
نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛
بسالار خوانی مگر بر نشست
بهر گفتگو چه یقین، چه گمان
زبان گشت بر راز دل ترجمان
چو حسن ازل دیده بر دل گشاد
ره آشنایی بدل خواست داد
بدلآلگی شد نظر سرفراز
نهان ساخت آگاه دل را ز راز
رسید از نظر دل بدیدار حسن
شد از روی دل گرم بازار حسن
در آن انجمن عشق چون راه جست
دل و حسن بستند عهدی درست
چو با حسن دل آشنایی گرفت
چراغ وفا روشنایی گرفت
شد آن عهد محکم ز روز الست
مبیناد تا روز محشر شکست
شد آن نقش را کار هستی چو راست
بگفتش که: برخیز، از جای خاست
نخست آفریننده را یاد کرد
جهان را از این دانش آباد کرد
بخلوتگه قرب کردش ندیم
از آن خواندش آدم که بود آن ادیم
در آن خاک، گنجی که بودش نهفت
خرد نام آن گنج را عشق گفت
الا کج نبینی که عشق و هوس
شماری ز یک جنس ای هم نفس!
اگر هیکل گربه بینی چو شیر
نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!
برد هوش این، از سر تیرزن
خورد موش آن، از در پیرزن
مگو کسوت جغد و شاهین یکی است
که هر رهروی را در این ره تکی است
یکی، جا بویرانه اش خواستند
یکی، ساعد شاهش آراستند
نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛
نه این دعوی از هر کسی لایق است
بود عشق آیین فرسودگان
هوس، پیشه ی دامن آلودگان
چو آدم باین پایه موجود شد
بکروبیان جمله مسجود شد
ملک، کآدمی داشت در تابشان
گل آلود ازین خاک شد آبشان
ز رازی که با آدم آموختند
لب اعتراض ملک دوختند
عزازیل کش نام ابلیس بود
عزیز ملایک بتلبیس بود
همانا که در رزم دیو و ملک
ملک برد اسیرش بسوی فلک
بسالوسی آنجا نشیمن گرفت
ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!
گذشتی شب و روزش اندر نماز
چو زهاد ایام ما زرق ساز
چو دید آن سر سرکشان در زمین
دل بوالبشر شادمان، شد غمین!
فرشته چو بردندی او را نماز
کشید آن سیه دل سر از سجده باز
هماندم ز حجاب این نه حجاب
بفرمان نبردن رسیدش خطاب
چون آن بی ادب بود آتش مزاج
بپاسخ شد آتش فشان از لجاج
که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛
باین آتش این خاک چون یافت دست؟!
بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛
مرا خود سر سجده ی خاک نیست!
چنان کآدمی راست ز آتش گزند
مرا هم ز خاک است دل دردمند
سری کآن تو را سالها سجده کرد
نخواهم رسد بروی از خاک گرد
نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت
همانا غرورش باین حرف داشت
وگرنه ز شاه آورد چون پیام
امیران ببوسند پای غلام
هر آن خس که بویی بود از گلش
دهد جای بر چشم خود بلبلش
شدش حکم ایزد باین رهنمون
که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون
بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛
کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد
وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه
در این آستان داشتم سجده گاه
هر آن خانه کش خواجه دارد کرم
بشب در ره دزد ریزد درم
که آید نهان چون بامید گنج
براحت برد گنج نابرده رنج
خطاب آمد از حضرت ذوالجلال
که ای قاید کاروان ضلال
تو را گرچه این بندگی بود زرق
شدت بندگی خرمن و، زرق برق
ولی مزد اینک سپارم ترا
دو روزی بخود واگذارم تو را
کنون دادمت مهلت این دیو زشت
که تا روز حشرت نمایم سرشت
در آن دم که دیوان دیوان کنم
تو را از گنه دل غریوان کنم!
دگر گفت: ای پاک پروردگار
من و آدمی را بهم واگذار
رعایت مکن جانب خاک را
ببین صحبت برق و خاشاک را
چنان کاو مرا راند ازین آستان
بعالم سمر گشت این داستان
کنم منهم از زور بازوی خویش
بیک بازویش، هم ترازوی خویش
بنرد و دغا بین که میبازد او
ببازی و بازوش مینازد او
بگفت ایزدش: خود غلط باختی
که خود را ازین پایه انداختی
دریدی چه خود پرده ی خویشتن
همی نال از کرده ی خویشتن
هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک
شود آشکارا ز ناپاک پاک
نبینی کند زرگر هوشمند
چو از کوره ی خاک آتش بلند
بر آن آتش افشاند چون سیم و زر
عیان شد بدو نیکش از یکدگر
بود کان زر، صلب آدم همی؛
که دارد زر و خاک با هم همی
شود چون بنی آدمت هم نشین
هم او خاک و هم تویی آتشین
اگر میل خاکش کند سوی خاک
چو آدم ز آلودگی گشت پاک
وگر بر دلش در گرفت آتشت
تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت
چو ابلیس شد رانده ی آستان
ز دستان بیادش بسی داستان
بر آن شد که از جادویی دم زند
یکی تیسشه بر پای آدم زند
برون آرد او را ز باغ جنان
بگشت زمین سازدش هم عنان
چو کارش برضوان بنامد درست
بجنت ز هر جانور راه جست
چو دیدندش از طاعت شه بری
نکردش از ایشان یکی رهبری
بطاووس و مارش در افتاد چشم
در آن دید شهوت، درین یافت خشم
خود ارا و مردم گزار دیدشان
بدمسازی خود سزا دیدشان
چو دانست کز خشم و شهوت همی
تواند زد آسان ره آدمی
بهمراهی آن دو آشفته رای
ز رضوان نهان جست در روضه جای
در آن روضه حوا و آدم قرین
زبان کرده از شکر حق شکرین
اثر کردش افسون بحوا نخست
که زن بود و زن را بود رای سست
فسونش بحوا دمادم رسید
پس آنگه ز حوا بآدم رسید
بگلزار فردوس بی اختیار
چه حوا و آدم، چه طاوس و مار
شنیدند چون اهبطوا از سروش
برآورده از جان غمگین خروش
در این خاکدان خونچکان از جگر
فتادند هر یک بجایی دگر
هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛
بر ابلیس لعنت، بر آدم درود
خلیفه چه شد آدم اندر زمین
همی بود ابلیسش اندر کمین
که تا از فسون دگر دم زند
مگر راه فرزند آدم زند!
ز اول نفس، تا دم واپسین؛
بود کار ابلیس با هر کس این
سرانجام از دوزخ و از بهشت
بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!
مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت
بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!
چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست
بخار از گلم سرزنش نغز نیست!
گیاهی نروییده زین بوستان
چه ایران، چه توران چه، هندوستان
که در ریشه و شاخ و برگش نهان
دوائی ندیدند کار آگهان
بخار و خس از خاصیتها بسی
نهفته است اگرچه نبیند کسی
بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛
بسا زخم، کش خار از گل به است
غرض، ای زر از جهان آگهان؛
به تحقیق این رازهای نهان
سخنها بگرد دلم میگذشت
جرس بسته لب، محملم میگذشت!
همیخواستم برگشایم نفس
گره واکنم از زبان جرس
لبم را ادب دوخت در انجمن
که گفتن نشاید گزافه سخن
اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛
چراغ مرا بیش از این نور نیست
چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟!
که خندد بر او نیز داناتری!
چه خوش گفت با پیشرو واپسی
که: جستند هم بر تو پیشی بسی
گرت من نیم از قفا گرم خیز
نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!
ببین باغبان تا گلی پرورد
پس از خار دامان مردم درد
نیوشندگان خود ز جان آفرین
بمن خواند هر یک هراز آفرین
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
یکی روز در ساحت گلشنی
گرفته سرچشمه ی روشنی
هوش مصنوعی: یک روز در باغی زیبا، جایی که گلها در آن شکفتهاند، چشمهای که روشنی میبخشد وجود دارد.
من و یکدو تن همدم نیکبخت
نشستیم در سایه ی یک درخت
هوش مصنوعی: ما در زیر سایهی یک درخت نشستهایم و با دو نفر دیگر که دوستان خوبی هستند، هم صحبت و همدمیم.
ز یکدست هاتف نواساز من
ز یکسو صباحی هم آواز من
هوش مصنوعی: من از یک سو صدای هاتفی دارم که همیشه در حال نوآوری است و از سوی دیگر، صبحی نو که همصدا با من است.
بصحبت گشاده زهر نکته سنج
کتاب غزلهای رنگین چو گنج
هوش مصنوعی: در گفتگو با دیگران، به راحتی و با دقت به نکات ظریف و جالب توجه در اشعار رنگین و زیبا پرداخته میشود، مانند یافتن گنجی با ارزش.
ز گوهر فروشان عهد قدیم
خلف مانده دیدیم درها یتیم
هوش مصنوعی: در زمان قدیم، افرادی که گوهرها و جواهرات را میفروختند، به حدی در کارشان ماهر و بااستعداد بودند که حالا در مقایسه با آنها، ما دیگر از آن هنر و تواناییها بیبهره ماندهایم. به نوعی، درهای این هنر و مهارت به روی ما بسته شده و ما از آنها محروم هستیم.
فرستاده غواص شان را درود
بهر دور شد نوحه را هم سرود
هوش مصنوعی: غواصهایشان را به سلامتی میفرستند؛ زمانی که دور شدهاند، نوحه و سوگواری را نیز با خود به همراه دارند.
بگرد یتیمیش از دیده اشک
روان بود از دلنوازی نه رشک
هوش مصنوعی: آن شخص به خاطر یتیمی که دارد، از چشمانش اشک میریزد، و این اشک نشاندهندهی دلگرمی و محبت است نه حسادت.
صباحی که بادا صباحش بخیر
چو آن انجمن دید خالی ز غیر
هوش مصنوعی: صبحی که برایش دعا میکنم خوب باشد، مثل زمانی که آن مجلس را خالی از بیگانگان میبینم.
کتابی کهن داشت با خود نهان
برآوردش از زیرکش ناگهان
هوش مصنوعی: او کتابی قدیمی را با خود مخفیانه حمل میکرد و ناگهان آن را از زیر لباسش بیرون آورد.
گسسته ز هم عقد شیرازه اش
کهن، لیک معنی همان تازه اش!
هوش مصنوعی: عقد و پیوند قدیمی و کهنه او از هم جدا شده است، اما مفهوم و معنای او همچنان تازه و نو است.
بدستان گرفتم ز دستش کتاب
رهاندم ز گردش چو گنج از خراب
هوش مصنوعی: کتاب را از دستش گرفتم و آن را نجات دادم، مانند گنجی که از ویرانی بیرون میآید.
گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان!
که بادا تماشاگه دوستان!!
هوش مصنوعی: در اینجا گوینده با شگفتی از زیبایی و شادی یک باغ سخن میگوید. وقتی در را باز میکند، باغی زیبا و دلانگیز را میبیند که نشاندهنده دوستیها و لحظات خوش است. این مکان به نوعی محلی است برای دور هم جمع شدن دوستان و لذت بردن از طبیعت و دوستی.
ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛
پریشان و فائح از آن بوی می
هوش مصنوعی: برگها مانند برگهای پاییزی در فصل دی به در هم ریخته و پریشان شدهاند و بوی شراب از آنها به مشام میرسد.
درختان کهن، میوه ها نوبرش
ز جان پرورش داده جان پرورش
هوش مصنوعی: درختان قدیمی، میوههای تازهای تولید کردهاند که نتیجه تلاش و زندگی خودشان است.
چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛
که خاری نیازرده دست کسی
هوش مصنوعی: مانند بهشت، در او گلها رشد کردهاند؛ اما هیچکس از آن گلها آسیب ندیده و به خارهایش دست نزده است.
همانا باین عالم آمد بهشت
که رضوان در آن هر چه بایست کشت
هوش مصنوعی: در واقع، این دنیا به مثابه بهشتی است که در آن همه چیزهایی که انسان به آنها نیاز دارد، وجود دارد و فراهم شدهاند.
گلی ورنه از بوستانی نرست
که خارش بخون دست گلچین نشست
هوش مصنوعی: اگر گلی از بوستان نروید، گناهی بر دوش کسی نیست، چون هیچ کس نمیتواند گلچینش کند.
کسی میوه ورنه ز باغی نچید
که از باغبان زهر چشمی ندید
هوش مصنوعی: هیچکس از باغی میوه نمیچید مگر اینکه از باغبان تلخی یا ناخوشایندی را تجربه کرده باشد.
دلم برد از دست، بوی گلش؛
جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!
هوش مصنوعی: دل من از بوی گل او شگفتزده و شاد شده است؛ اما نالهی بلبل او، دل مرا به درد آورده و اندوهگین کرده است.
مگر بلبلش کو بلب قند سود
معزی امیر سمرقند بود!
هوش مصنوعی: آیا بلبلش را ندارید که بگوید قند مثل آن که برای معزی امیر سمرقند بود؟
چه گفتم که باید زنم سر بسنگ
کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به وضعیت خود اشاره میکند و از خود میپرسد چه چیزی او را به جایی رسانده که باید به سختیهای زندگی تن دهد. او به زیباییهای زندگی که میتواند در آنها غوطهور شود، اشاره میکند و به طور تلخ به این نکته میپردازد که در چنین مکان سختی چگونه میتواند به خوشیها و زیباییها دست یابد.
دلارا یکی نازنین نامه بود
که بر مشک ترکا بتش خامه سود
هوش مصنوعی: دلارا جذاب و دلنشینی بود که نامهای بر روی مشکهای سیاه نوشت.
در اوراقش از چشم عبرت نگر
ندیدم بجز پاره های جگر
هوش مصنوعی: در نوشتههای او تنها نشانههای درد و رنجی عمیق را مشاهده کردم و چیزی جز تکههایی از دل شکسته نیافتم.
سراسر بخون دل آمیخته
ز چشم سیاه قلم ریخته
هوش مصنوعی: دل به طور کامل در رنگ و حالتی غرق شده است که از چشمان تیره من ناشی میشود.
در آن نقش، بس قصه ی دردناک
چو لوح جبین اسیران خاک
هوش مصنوعی: در آن تصویر، داستانی غمانگیز مانند نوشتهای بر پیشانی افرادی که در خاک گرفتار شدهاند وجود دارد.
نوشته در آن قصه ی دلنواز
بسی داستانهای ناز و نیاز
هوش مصنوعی: در آن داستان زیبا و دلنشین، روایتهای زیادی از عشق و طلب وجود دارد.
درخشان گهرهای غلطان در آن
نهان گنج درویش و سلطان در آن
هوش مصنوعی: در جایی که گنجینههای ارزشمندی وجود دارد، هم برای افراد فقیر و سادهدل و هم برای شاهان و ثروتمندان، جواهرها و گوهرهایی درخشان و پنهان قرار دارد.
هم از شادی جستن لعل مفت
هم از ماتم آنکه این لعل سفت
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که برخی افراد از شادی و خوشحالی بهرهمند میشوند، در حالی که دیگران از غم و اندوه به سراغ آنها میآیند. به عبارت دیگر، برخی از زیبایی و نعمتها بهرهمند میشوند و برخی دیگر در غم و اندوه به سر میبرند. زندگی میتواند ترکیبی از لحظات خوش و تلخ باشد و هرکس بسته به شرایط خود به نوعی با این دو احساس درگیر است.
سرودم ز ایوان گردون گذشت
سرشکم ز دامان جیحون گذشت
هوش مصنوعی: من از بالای آسمان آواز سر دادم و اشکم از دامن جیحون (رودخانه) سرازیر شد.
صباحی، لب خود بدندان گرفت
شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت
هوش مصنوعی: صبحی لبهایش را به دندان گرفت و مانند گلی شکفته شد و گفت: ای شکفته!
که این نامه کارام جان من است
چو تنها شوم، همزبان من است
هوش مصنوعی: این نامه برای من بسیار مهم و ارزشمند است. زمانی که تنها میشوم، این نامه همدم و همصحبت من خواهد بود.
مرا بود مونس بهر انجمن
کسی جز تو نگرفتش از دست من
هوش مصنوعی: من برای جمعهای دوستانهام کسی را جز تو ندارم و هیچکس غیر از تو نمیتواند مرا از تنهاییام نجات دهد.
که بیند خطای خطش از صواب
و یا خواندش کو نگوید جواب
هوش مصنوعی: اگر کسی بتواند اشکالات نوشتهاش را از درست بودن آن تشخیص دهد یا در مورد آن چیزی بگوید، باید ببیند که دیگران چه نظری دربارهاش دارند.
همانا نیاموخت در روزگار
کسی این لغت را ز آموزگار
هوش مصنوعی: در طول تاریخ، هیچکس این واژه را از معلمی نیاموخته است.
حریفان که امروز نام آورند
ز دعوی بملک سخن داورند
هوش مصنوعی: امروز کسانی که در میدان رقابت مشهور و معروف هستند، به دلیل ادعای خود در مورد سلطنت و قدرت، با یکدیگر به گفتگو و بحث پرداختهاند.
شکر را ز حنظل ندانند چیست؟!
ندانند امیر سمرقند کیست؟!
هوش مصنوعی: شکر را از تلخی حنظل نمیشناسند! آنها نمیدانند که امیر سمرقند کیست!
در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت
سر عجب بر آسمان برفراشت
هوش مصنوعی: در این زمان، هر کسی که دو خط شعر بنویسد، به طور شگفتانگیزی به او احترام میگذارند و او را در جایگاه بالایی قرار میدهند.
دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت
کمان کرد کو گو هر نظم سفت!
هوش مصنوعی: دو خر مهرهای که هر کدام را به هم بپیوندند، مانند کمانی میشوند که به آن نظم و استحکام داده شده است.
نبینی که آمد درین مرز و بوم
همای همایون، کم از بوم شوم؟!
هوش مصنوعی: آیا نمیبینی که در این سرزمین، پرندهای با شکوه و زیبا فرود آمده است؟ آیا کمتر از سرزمین سیاه و غمانگیز است؟
خریدار گوهر در این شهر نیست
فروشنده را از بها بهر نیست
هوش مصنوعی: در این شهر خریدار ارزشمندی وجود ندارد و فروشنده هم از قیمت و ارزش چیزش بیخبر است.
تو هم رنج بیهوده زین پس مبر
سخن پیش هر ناکس و کس مبر
هوش مصنوعی: از این پس دیگر درد و زحمت بیفایده بابت صحبت کردن با هر کسی نبر. با هر فرد ناشایستی صحبت نکن.
چه لازم کز اندیشه دل خون کنی
مگر مصرعی چند موزون کنی
هوش مصنوعی: چرا باید به خاطر فکر و اندیشهات دل خود را به درد بیاوری، مگر اینکه بخواهی چند شعر زیبا و موزون بسازید؟
که در خواندنش چون بر آری نفس
گذارند انگشت بر لب که بس
هوش مصنوعی: این جمله به این معنا است که وقتی کسی کلام یا شعری زیبا و گیرا را میخواند، دیگران به احترام و زیبایی آن، سکوت کرده و لبهای خود را به حالت تأمل قرار میدهند. در واقع، این نشاندهنده تاثیری عمیق و احساسات قوی است که کلمات در ذهن و دل شنوندگان ایجاد میکنند.
ورش سازی از کلک و دفتر بسیج
نگیرند چون این کتابش بهیچ
هوش مصنوعی: برای آنکه از کلاهبرداریها و تقلبها در نوشتن و ثبت اطلاعات جلوگیری شود، نباید به هیچ عنوان به کتابی که محتوی نامعتبر و نادرست دارد، تکیه کرد.
مرا در دل افسون او کار کرد
ز خوابم بافسانه بیدار کرد
هوش مصنوعی: او با جادو و سحرش در دل من تأثیر گذاشت و مرا از خواب بیدار کرد، مانند داستانی که انسان را به واقعیت میآورد.
باو گفتم از روی رفق: ای رفیق
عفی اله که هم صادقی هم صدیق
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای دوست عزیز، من به خاطر دوستی با تو این را میگویم که تو همواره راستگو و صادق هستی.
هم آن به که شبها نسوزم دماغ
نیفروزم از بهر کوران چراغ
هوش مصنوعی: بهتر است که در شبها دلم را به غم نسپارم و از ناراحتیهای بیفایده دوری کنم تا از نور چراغهای بیفایده و آزاردهنده آسیب نبینم.
چه بیجا گذارم زر اندر خلاص
که نشناسدش صیرفی از رصاص
هوش مصنوعی: من بیهوده طلا را در راه رهایی هزینه میکنم، در حالی که صیرفی نمیتواند آن را از سرب تشخیص دهد.
چه گردم پی در شناور چو غوک؟
که نگشایدش رشته زالی ز دوک
هوش مصنوعی: چطور میتوانم مانند قورباغه در آب شناور شوم، در حالی که هیچ رشتهای از دوک نمیتواند او را از این حالت بیرون کند؟
بدین گونه ما را سخن در میان
فرا داشته گوش، روحانیان
هوش مصنوعی: در اینجا به ما گفته میشود که روحانیان، کلمات و مفاهیم را در میان ما به اشتراک میگذارند و گوشهای ما را به شنیدن و درک آنها آماده کردهاند.
که از یکطرف هاتف آواز داد
دل رفته از من بمن باز داد
هوش مصنوعی: از یک طرف صدای یک ندا به گوشم میرسد که دل تاریکم را به من برمیگرداند.
بگرمی مرا گفت: ای هوشمند
ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!
هوش مصنوعی: او با گرمی به من گفت: ای آدم باهوش، از بازار سرد چقدر میخواهی شکایت کنی؟
پس از عهد استاد فن رودکی
که در دری سفت از کودکی
هوش مصنوعی: پس از زمان استاد بزرگادب، رودکی، که در زبان دری از دوران کودکی مهارت یافته بود.
بنوبت سخن گستران ازعدم
نهادند در بزم دانش قدم
هوش مصنوعی: سخنوران به نوبت در جمع دانشمندان، از نیستی و عدم، حرف و سخن آغاز کردند.
چو او چید هر کس سخن را اساس
گهر ریخت در جیب گوهر شناس
هوش مصنوعی: وقتی او سخن را به زیبایی و دقت میچیند، هر فردی که درک عمیقی از موضوع دارد، میتواند آن را چون گوهر ارزشمند داخل جیب خود نگه دارد.
نیوشنده را جان از آن تازه شد
جهانی ز نامش پر آوازه شد
هوش مصنوعی: آن کس که میشنود، جانش به خاطر آن نام تازه و شگفتانگیز بهتر میشود و این نام به دلیل آوازهاش در دنیا معروف و شناخته شده است.
هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد
خزف در ترازوی گوهر نهاد
هوش مصنوعی: هر زمان که سخن به شیوهای متفاوت باشد، مثل اینکه نقره را در ترازوی جواهر قرار دهی.
اگر پنج روز این سرای سپنج
تهی شد ز ارباب دانش، مرنج
هوش مصنوعی: اگر این خانه به مدت پنج روز از علم و دانش خالی شود، نگران نباشید.
نماند و نماند بیکسان جهان
شود آشکار، آنچه بینی نهان
هوش مصنوعی: دنیا هیچگاه ثابت و یکسان نمیماند؛ در نهایت، آنچه پنهان است، آشکار میشود.
شنیدی که جمشید فرخنده بخت
چو بیگانگانش گرفتند تخت
هوش مصنوعی: شنیدی که جمشید، شاه خوشبخت و سعادتمند، زمانی که دشمنانش به او حمله کردند و تخت سلطنتش را از او گرفتند، چه اتفاقی افتاد؟
ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز
تهی شد سر نوجوانان نغز
هوش مصنوعی: به خاطر ظلم ضحاک تازی، جوانان باهوش و با استعداد از فکر و اندیشه تهی شدند.
جهان بود آشفته سالی هزار
بدو نیکش از ظلم زار و نزار
هوش مصنوعی: جهان به مدت هزار سال در آشفتگی و بینظمی بود و آنچه از ظلم و ستم دیده، چه دردهایی که متحمل شده است.
دگر کز جفا شد پشیمان سپهر
گرایید یکچند از کین بمهر
هوش مصنوعی: آسمان که به خاطر ظلم و ستم خود پشیمان شده است، مدتی از کینهتوزی دوری کرده و به محبت روی آورده است.
درفش فریدون برافراخت باز
جهان رشک ایوان جم ساخت باز
هوش مصنوعی: فریدون پرچم خود را بار دیگر برافراشت و جهان دوباره به زیبایی و شکوه دوران جم درآمد.
فلک روزکی چند بر زید و عمرو
اگر بوزه پیمود بر جای خمر
هوش مصنوعی: آسمان مدت زیادی بر زید و عمرو میگذرد، اما اگر بوزه (یعنی شخصی کمتر مهم) از جای خود تکان نخورد، هیچ اهمیتی ندارد.
نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک
ز میخانه آید همان بوی مشک
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که ریشهی تاک به خاطر مشکلات و سختیها نخواهد خشکید و همچنان که بوی خوش مشک از میخانه برمیخیزد، این نیز بر بقا و زندگی اشاره دارد. به عبارت دیگر، حتی در دشواریها و مشکلات، امید و زیباییهایی وجود دارد که نمیگذارند زندگی کاملاً نابود شود.
کنون گر بگیتی سخندان نماند
گلی در همه باغ خندان نماند
هوش مصنوعی: اکنون اگر در این دنیا کسی حرفی برای گفتن نداشته باشد، هیچ گلی در باغی شاداب باقی نخواهد ماند.
ز بلبل نشانی نه در بوستان
ز طوطی تهی گشت هندوستان
هوش مصنوعی: در بوستان، هیچ نشانی از بلبل نیست و هند هم از آواز طوطی خالی شده است.
نگیرند کج نغمه زاغان باغ
ز عطر گل و طعم شکر سراغ
هوش مصنوعی: زاغان باغ به خاطر عطر گل و طعم شیرین شکر، نمیتوانند نغمههای کج و ناهنجار را بگیرند و بپذیرند. در واقع، زیبایی و لذتهای طبیعی این گلی، باعث میشود که آنها غصهها و ناخوشیها را فراموش کنند.
چمن را تهی از سمن کرد دی
ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!
هوش مصنوعی: دیروز چمن را از گل و عطر سمن خالی کردند و همچنین شاخسار شکر و نی دیگر چیزی ندارد؟!
مخور غم، که فرداست از کوهسار
برافراخته چتر ابر بهار
هوش مصنوعی: نگران نباش، چون فردا از کوهها ابرهای بهاری به آسمان خواهند آمد و همه چیز زیبا خواهد شد.
صبا ریخته گل بدامان شاخ
شکر کرده نی را گریبان فراخ
هوش مصنوعی: نسیم صبحگاهی گلی را به دامان درختی که شکرین است میافشاند و نی را با گریبانی گشاده نوازش میکند.
بگلبن بر آورده بلبل خروش
بمنقار طوطی شکر کرده نوش
هوش مصنوعی: بلبل در باغستان با صدای بلندی آواز میخواند و به طوطی میگوید که شیرینیها را با منقار خود برچیند.
سخن گستران کرده رو سوی باغ
بدستی کتاب و بدستی ایاغ
هوش مصنوعی: گفتمانکنندگان به سوی باغ حرکت کردهاند، یکی کتابی در دست دارد و دیگری ساز زنی در دست.
نقاب از رخ گل گشایند خوش
بآهنگ بلبل سرایند خوش
هوش مصنوعی: صورت زیبای گل را نمایان میکنند و بلبل با نغمههای دلنشینش آواز میخواند.
غزل سر کند مطرب از هر کسی
فرستند رحمت بر آنکس بسی
هوش مصنوعی: موسیقیدان از همه جا غزلسرایی میکند و بر کسی که شایسته است، رحمت و برکت میفرستد.
بیا زین کتابی که در دست تست
ببین نقش حال معزی درست
هوش مصنوعی: بیا نگاهی به این کتاب بینداز که در دستان توست و ببین چطور حال معزی به درستی در آن تصویر شده است.
شش اندر صد و پنج اندر ده است
که خاک معزی زیارتگه است
هوش مصنوعی: در این بیت گفته میشود که در یک عدد خاص یعنی شش و صد و پنج و ده، نمادی از جایگاه و مقام ویژه معزی وجود دارد، و این خاک جایی برای زیارت و احترام است. در واقع، اشاره به اهمیتی دارد که این مکان برای زائران و اهل دل دارد.
گهی هیچ از او نام نشنیده کس
گهی در جهان نام او بود و بس
هوش مصنوعی: گاهی هیچ کس حتی نام او را نشنیده است و گاهی در جهان فقط نام او را میشناسند.
گر او رفت، بر جای او کس نماند
سخنگو، سخندان، سخن رس نماند
هوش مصنوعی: اگر او برود، هیچکس دیگری مانند او باقی نخواهد ماند؛ نه کسی که خوب صحبت کند، نه کسی که با سخن خود تأثیر بگذارد و نه کسی که در بیان خود رسایی داشته باشد.
تویی خود بحمدالله امروز نیز
بمصر سخن چون معزی عزیز
هوش مصنوعی: تو امروز در مصر همانند معزی عزیز، با کلامی دلنشین و پرمحتوا سخن میگویی.
هم او هم دگر ناظمان جهان
که بودند از کار نظم، آگهان
هوش مصنوعی: او و دیگر ناظران جهان که از کار ترتیب و نظم آگاه بودند.
ز تو زنده شد در جهان نامشان
بود گرچه در خاک آرامشان
هوش مصنوعی: از وجود تو در این جهان نام آنها زنده است، هرچند که در خاک آرام گرفتهاند.
بسعی تو ضایع نشد رنجشان
که گوهر برآوردی از گنجشان
هوش مصنوعی: با تلاش و کوشش تو، زحمات آنها هدر نرفته و نشان از ارزش و گوهری است که از سرمایهگذاری و زحماتشان به دست آوردهای.
بنال ای کهن بلبل بوستان
که چون گل گشاید دل دوستان
هوش مصنوعی: ای بلبل قدیمی، در این باغ غم و اندوه خود را بیان کن؛ زیرا وقتی گل بشکفد، دل دوستان شاد میشود.
بباغ از گل و میوه بنشان درخت
که تا بیند و چیند آزاده بخت
هوش مصنوعی: در باغ گل و میوه بکار تا شخص خوشبخت آنها را ببیند و بچیند.
از این خاکدان چون بخلد برین
کنی رو، که بادت لحد عنبرین
هوش مصنوعی: اگر از این خاک و دنیای فانی روی برگردانی، باید بدانی که در زیر خاک، عطر خوشی وجود دارد.
هر آنکو گلی چیند از باغ تو
چو لاله دلش سوزد از داغ تو
هوش مصنوعی: هر کسی که از باغ تو گلی بچیند، مثل لاله، دلش به خاطر دوری از تو میسوزد.
هر آنکو خورد میوه ات از درخت
به نیکی کند یادت ای نیکبخت
هوش مصنوعی: هر کسی که از زحمات و دستاوردهای تو بهرهمند شود، به تو نیکی خواهد کرد و تو را به یاد خواهد آورد، ای کسی که خوشبختی.
سراسر سخنهاش بی عیب بود
مگو هاتف، او هاتف غیب بود!
هوش مصنوعی: تمام سخنان او بدون نقص و عیب بود، پس نگو که او فقط یک پیامآور عادی بود، بلکه او از عالم غیب خبر میدهد!
دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛
زبان را شکایت فراموش شد!
هوش مصنوعی: در که بستهای به قدری محکم است که به گوشها آویخته شده و این حادثه به قدری تاثیرگذار است که شکایت و گلایهها فراموش میشود.
باو گفتم: ای ابر گوهر فشان
ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای ابر، که جواهرها را پخش میکنی، از چه دریا و منبعی این جواهرها به وجود آمدهاند؟
بگو تا بآن بحر کشتی برم
وز آن بحر گوهر بدست آورم!
هوش مصنوعی: بگو تا به آن دریا بروم و از آن دریا گوهرهایی به دست آورم!
چه طرزت بود در سخن دلنواز؟
کز آن طرز بندم سخن را طراز!
هوش مصنوعی: چگونه است که در کلامت چنان لطافت و دلنشینی وجود دارد که من از آن شیوه، سخن خود را مرتب میکنم؟
بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است
برآری زهر بحر گوهر، خوش است
هوش مصنوعی: گفت: ای کسی که شعرهایت تماماً زیباست، تو از دریا گوهرهایی را برمیداری که بسیار خوشایندند.
ولی شد چو نقد جوانی ز دست
درین بحرت افتاد ماهی بشست
هوش مصنوعی: اما وقتی که جوانی را به آسانی از دست داد، در این آبها، ماهی خود را غرق کرد.
نیرزد که گیرد طمع دامنت
نزیبد که گردد هوس رهزنت
هوش مصنوعی: بهتر است که به هیچ چیز بیارزش دل نبندی و به خواستهها و آرزوهای بیهوده توجه نکنی.
مخوان از طمع سفلگان را خدیو
منه از هوس نام حوران بدیو
هوش مصنوعی: از وسوسهها و آرزوهای زشت افراد پست دوری کن و به دنبال آرزوهای پاک و معصوم باش.
غزلخوانیت گرچه باشد بسهو
شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
هوش مصنوعی: اگرچه ممکن است به خاطر اشتباهی غزلخوانی تو را نادیده بگیرند، اما از دوستان دور، این امر بیاهمیت و بیمعناست.
مگو مدح شاهان، چو نبود بجا
که ناچارش آخر بگویی هجا
هوش مصنوعی: هرگز دربارهی ستایش شاهان سخن نگو، چرا که اگر لازم باشد، در نهایت ناچار میشوی که به ناچار از این سخن بگویی.
چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس
بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!
هوش مصنوعی: وقتی فردوسی از طوس میآید، چه نیازی است که به نزد پادشاه برود و به او احترام بگذارد؟
بری سی چهل سال بیهوده رنج
که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!
هوش مصنوعی: چرا برای مدت زیادی زحمت بکشید و به دنبال چیزی بروید که در نهایت ارزشش را ندارد؟ آیا میدانید که چه چیزهایی میتواند در نهایت نصیب شما شود؟
بخاری ز اندیشه عمری قفا
کش از وعده آخر نبینی وفا؟!
هوش مصنوعی: شعلهای از فکر و اندیشه در دل دارد که سالها به دنبال وعدهای بوده، اما وفای به آن وعده را از پشت سر نمیبیند.
شه گنجه را چون نظامی بعمد
چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!
هوش مصنوعی: آیا میتوانی نام کسی را که مانند نظامی در حقیقت و صداقت ستایش و حمد میکند، به یاد آوری؟ او شب و روز در این راه تلاش میکند.
که حمدونیان را شوی ده خدا
نشینی ز کنج قناعت جدا؟!
هوش مصنوعی: آیا کسی که در دایرهی نعمت و احترام قرار دارد، میتواند از فضای کوچک و محدود قناعت خود فاصله بگیرد و به مقام والای خدایی دست پیدا کند؟
چه در مدح کوشی؟ که چون انوری
کند مغفر اندر سرت معجری!
هوش مصنوعی: به چه چیزی در ستایش تو بپردازم؟ وقتی که انوری بر سر تو، کلاهی همچون معجر قرار میدهد!
ببلخت نشانند بر خر زرشک
ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!
هوش مصنوعی: به زور و اجبار، بر اسب زرشکی نشستهام، در حالی که زیبایی چهرهات را به نمایش میگذاری و اشک از چشمانم میریزد.
گر از نخل دانش، ثمر بایدت
به بستان سعدی گذر بایدت
هوش مصنوعی: اگر میخواهی از میوههای علم بهرهمند شوی، باید به باغ سعدی بروی.
که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت
ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت
هوش مصنوعی: هر رنگی از گل را که بخواهی، در آنجا میتوانی ببینی؛ زیرا هر نوع گفتاری که بخواهی، از سخنان شیخ الهام گرفته شده است.
دگر گفتمش: ای تو را من رهی
عفی الله که دادی مرا آگهی
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای کسی که من را به راهی رهنمون شدی، خدا از من بگذرد که به من آگاهی دادی.
بچشم، آنچه گویی بجای آورم
اگر لطف ایزد شود یاورم
هوش مصنوعی: به خیر، هر چه که بگویی انجام میدهم، به شرطی که لطف خداوند هم در کنارم باشد.
نباشد مرا گرچه در انجمن
زبان عاجز از هیچگونه سخن
هوش مصنوعی: اگرچه در حضور مردم هستم، اما به حدی ناتوان هستم که نمیتوانم هیچ سخنی بگویم.
ولی ز آن نچینم سر از رای تو
که زیباست رای دل آرای تو
هوش مصنوعی: من هرگز از نظر تو دست نمیکشم، چرا که نظر دل تو برایم بسیار زیباست.
بکوتاه دستان مشو بدگمان
خدنگم بزه بین، زهم در کمان!
هوش مصنوعی: به خاطر کوتاهی دستت به کسی بدگمان نشو، زیرا تیرانداز هم ممکن است، با وجود کمانش، در حالت عادی به هدف نزنید.
همان گویم اکنون که گوید سروش
بآهنگ سعدی برآرم خروش
هوش مصنوعی: من اکنون همان را میگویم که اگر سروش آواز دهد، با آهنگ سعدی به شور و هیجان میآیم.
اگر شیخ گل چید از بوستان
که افشاندش بر سر دوستان؟!
هوش مصنوعی: اگر مردی عالم و بزرگوار از باغ گل چید، چه کسی آن گلها را به سر دوستانش میپاشد؟
و گر رشته از دسته گلها گسیخت
بدیهیم بونصر بن سعد ریخت
هوش مصنوعی: اگر رشتهای از دسته گلها پاره شود، به یقین از نصر بن سعد میریزد.
من اینک یکی گنج اندوختم
ببازاریان مفت نفروختم
هوش مصنوعی: من اکنون یک گنجینه ارزشمند جمع کردهام و آن را به بهایی ناچیز به بازار نفروختهام.
گزیدم از آن در و یاقوت و لعل
که شبدیز شه را فشانم به نعل
هوش مصنوعی: از میان در و سنگهای قیمتی، یاقوت و لعل را برگزیدم تا به نعل شبدیز پادشاه افشانم.
بشیرین لب او داد اگر داد پند
به شیرازیان ارمغان برد قند
هوش مصنوعی: اگر لبان شیرین او تذکری به شیرازیان بدهند، برایشان هدیهای شیرین چون قند میآورند.
من آوردم اینک شکر ز اصفهان
که شیرین کند خسرو از وی دهان
هوش مصنوعی: من از اصفهان شکر زیبا و مرغوبی آوردهام که باعث میشود خسرو از طعم شیرینی آن لذت ببرد.
شها، شهریارا، سرا، سرورا
فلک بارگاها، جهان پرورا
هوش مصنوعی: ای پادشاه بزرگ و ارجمند، تو همچون درخششی در آسمان هستی که دنیا را به جلو میبرد و شکوه و عظمت را در خود جای دادهای.
جبین سای پیر و جوان، قصر تست
به از عصر نوشیروان عصر تست
هوش مصنوعی: پیشانی هر دو گروه، پیر و جوان، کمتر از خودت نمیباشد، قصر تو از همه ی قصرها بهتر است و در زمان خودت هم برتر از دوران نوشیروان است.
جهان از تو در مهد امن و امان
چو از مهدی هادی آخر زمان
هوش مصنوعی: جهان به لطف و وجود تو در آرامش و امنیت است، مانند دوران مهدی موعود که در زمان خودش راهنمایی و هدایت میکند.
ز جودت، چنان سیر شد چشم آز
که مفلس به منعم ندارد نیاز
هوش مصنوعی: از بخشندگی تو چنان چشمان شوق سیراب شد که نیازمندان به نعمتداران دیگر نیازی ندارند.
ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار
که کودک ندارد بدیوانه کار
هوش مصنوعی: از تیغ تو، جهان آرام و قرار یافت همچنان که کودک هیچ کار زشت و دیوانهوار انجام نمیدهد.
بمهرت دل دوست نازنده باد
برمحت سر خصم بازنده باد
هوش مصنوعی: به خاطر عشق تو، دل دوست همیشه شاد باشد و بر تو، سر دشمنان شکست خورده و بیاقتدار باشد.
بعهد تو، ای دوار مهربان
که بخشنده دستی و شیرین زبان
هوش مصنوعی: ای مهربان که همیشه در نیکی و بخشش پیش قدمی، دست التیامبخش تو و زبان خوشگفتارت همواره در کنار ماست.
دلی را نمی بینم اندوهناک
تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک
هوش مصنوعی: دل کسی را نمیبینم که اندوهگین باشد. تن او از رنج دور است و چهرهاش از غبار پاک است.
جهان امن و، روزی مردم فراخ
برو بومش آباد، از ایوان و کاخ
هوش مصنوعی: دنیا به امنی و روزهای خوب برای مردم، سرزمینش را آباد کن، از خانهها و قصرها.
مرا برد لیک این غم از دل سرور
که آسایش مردم آرد غرور
هوش مصنوعی: غم و اندوهی که در دل دارم، به من شادی نمیدهد. چرا که آرامش مردم به واسطه غرور من از بین میرود.
چو راه غرور افتد اندر دماغ
خرد را برد روشنی از چراغ
هوش مصنوعی: زمانی که غرور در ذهن انسان راه پیدا کند، خرد و دلایل منطقی را از بین میبرد و روشنایی را همچون چراغ خاموش میکند.
پس آنگه کند خانمانها خراب
شود سنگ از او خاک و دریا سراب
هوش مصنوعی: بعد از آن، خانهها ویران خواهد شد، سنگها از او به خاک تبدیل میشوند و دریا به سراب تبدیل میشود.
برآنم کنون ای شه حق شناس
که داری ز حق جانب خلق پاس
هوش مصنوعی: حالا ای پادشاه آگاه به حق، بر من نظر کن و از ارزشهای انسانی حمایت کن، زیرا تو به حقوق مردم توجه داری.
که تا دیو غفلت نزد راهشان
کنم از ره پند آگاهشان
هوش مصنوعی: من میخواهم که دیو غفلت را از مسیرشان دور کنم تا به وسیلهی پند و اندرز، آنها را به آگاهی برسانم.
ببین هر که را شد ز پیر و جوان
چو از جوش اخلاط تن ناتوان
هوش مصنوعی: ببین هر کسی را که چه پیر باشد و چه جوان، وقتی که از تداخل و عدم تعادل مزاجها رنج میبرد و توان جسمانیاش کم شده است.
طبیبی بناچار میبایدش
که جان از دوای وی آسایدش
هوش مصنوعی: هر پزشکی ناگزیر است که بیمار را از درد و رنج دوا کند و به او آرامش بدهد.
گر از سوء اخلاق نیز آدمی
خلایق گریزندش از همدمی
هوش مصنوعی: اگر فردی به دلیل بدرفتاریها و اخلاق ناپسندش، دیگران از او دوری کنند، دیگران را از دوستی و همراهی با خود باز میدارد.
حکیمیش باید پسندیده رای
که چون گردد از پند دستان سرای؟!
هوش مصنوعی: تفکر و عقل انسان باید به گونهای باشد که مورد تأیید دیگران قرار بگیرد و در غیر این صورت، پند و نصیحت کردن دیگران بیفایده خواهد بود.
دمد چون گل از شکرش بوی خوش
دهد بوی آن گل شکر خوی خوش
هوش مصنوعی: وقتی گل شکوفا میشود و بوی شیرینش را پراکنده میکند، بوی آن گل شما را به یاد شکر و طعم خوش آن میاندازد.
تو را گرچه حاجت نه از آگهی
به پندکسی، خاصه پند رهی
هوش مصنوعی: اگرچه تو نیازی به آگاهی و نصیحت کسی نداری، اما به ویژه نصیحت راهنما را در نظر بگیر.
ولی پا نهد هر که در محفلی
چو خواهد بصحبت گشاید دلی
هوش مصنوعی: هر کسی که بخواهد، میتواند وارد جمعی شود و دلهای دیگران را برای گفتگو و دوستی باز کند.
سخن سرکند با سر انجمن
بود گرچه با دیگرانش سخن
هوش مصنوعی: اگرچه او با دیگران هم صحبت میکند، اما در واقع سخن اصلی و جدی او در جمع مهمتر و در میان خودیهاست.
پس از ذکر ایجاد رب مجید
که چون کرد آفاق و انفس پدید
هوش مصنوعی: پس از یادآوری خالق بزرگ و بینظیر که چگونه عالم و هستی را به وجود آورد و آفرید.
چو دیدم درین نغز مجلس درست
کز اهل جهان روی مجلس به تست
هوش مصنوعی: وقتی در این محفل زیبا نگاه کردم، دیدم که تو به عنوان بهترین و خوشچهرهترینِ اهل زمین در این مجلس حضور داری.
نوشتم به پند کسان این کتاب
شود تا که دیده از آن بهره یاب
هوش مصنوعی: من این کتاب را به خاطر توصیه و نصیحت دیگران نوشتم تا چشمها از آن بهرهمند شوند و چیزی بیاموزند.
بهر قطعه اش کز خرد آیتی است
جداگانه اندرزی و حکمتی است
هوش مصنوعی: هر بخش از این اثر که با عقل و اندیشه ایجاد شده، درس و حکمت مخصوص به خود را دارد.
حکایات دلکش، مثل های نغز
که هوش آورد غافلان را بمغز
هوش مصنوعی: داستانهای زیبا و مثالهای جالب باعث میشود که افرادی که غافل هستند، به عمق مطلب پی ببرند و توجهشان جلب شود.
صدفهاست پر گوهر شاهوار
سبوها پر از باده ی خوشگوار
هوش مصنوعی: صدفها پر از گوهرهای گرانبها هستند و جامها نیز پر از شراب لذتبخش و خوش طعم.
خنک آنکه زین تازه می نوش کرد
وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که از این شراب تازه نوشیده و از این جواهرات زیبا گوشوارهای آویخته است.
بهر بیتی از آن ز بستان دری است
تر و تازه چون گلستان دفتری است
هوش مصنوعی: هر بیت شعر همچون درختی از باغی است که همیشه سرسبز و تازه است، مانند دفتری که حاوی زیباییها و لطافتهای یک گلستان است.
نیارستم، آمد چو خود بر درت؛
بمجلس فرستادم این دفترت
هوش مصنوعی: نمیتوانم به در خانهات بیایم، بنابراین این دفتر را به مجلس فرستادم.
که خواند دبیر تو بر جای من
بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!
هوش مصنوعی: دبیر تو در قصر تو درباره من صحبت کرد، ای خوشبخت در آن محفل!
وز آن انجمن تا بهر کشوری
برد از من این نامه دانشوری
هوش مصنوعی: از آن جمعیت، این نامه دانشی را برای کشوری به من دادند.
بدانش جهان را درین روزگار
تو باشی به پند من آموزگار
هوش مصنوعی: در این روزگار، با دانش و آگاهیات میتوانی به دیگران درس بدهی و آنها را راهنمایی کنی.
طفیل تو هر کو شود کامیاب
ز پندی که من دادمش زین کتاب
هوش مصنوعی: هر کسی که از آموزههای من در این کتاب بهرهمند شود، به موفقیت و کامیابی خواهد رسید.
برحمت ز تو یاد آرد نخست
که عنوان این نامه از نام تست
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که کسی که نامه را میخواند، به یاد رحمت تو خواهد افتاد، زیرا عنوان این نامه به نام تو اشاره دارد و به همین خاطر در آغاز، یاد تو و رحمتت به ذهنش خطور میکند.
مرا هم چو کردم تو را بندگی
بآمرزش حق دهد زندگی
هوش مصنوعی: من هم مانند تو که در بندگی به سر میبری، امیدوارم با رحمت خداوند زندگیام ادامه یابد.
نبینی که از خوان شاهنشهان
گدا میخورد روزی اندر جهان
هوش مصنوعی: آیا نمیبینی که حتی گدایان هم روزی از سفره شاهان میخورند؟
حریفان مرا دیده برخاستند
برویم ز نو بزمی آراستند
هوش مصنوعی: رقبای من مرا مشاهده کردند و تصمیم گرفتند که دوباره جشن و میهمانی را به راه بیندازند.
گرفتند یک یک مرا در کنار
تو گویی کشیدندیم انتظار
هوش مصنوعی: مرا در کنار تو یکی یکی گرفتند، انگار که کشیدند و به انتظار نشستم.
شدم تا نشینم بصف نعال
ز هر جانبم خاست بانگ تعال
هوش مصنوعی: به جمعی پیوستم که همه به مناظر زیبا و دلانگیز دعوت میکنند و از هر سو صدای جذاب و دلنشینی به گوشم میرسد.
فزودند از احترامم بقدر
نمودند چون دل مقامم بصدر
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که با افزایش احترامی که به من گذاشتند، جایگاه و مقام قلبیام هم در نظر آنها بیشتر شده است. به عبارتی، هر چه احترام بیشتری به من قائل شدند، ارزش و مرتبهام نیز در دل آنها بیشتر نمود پیدا کرد.
ز هر سو بسی داستانها گذشت
بسی داستان بر زبانها گذشت
هوش مصنوعی: از هر سو داستانهای زیادی شنیده شده و این قصهها بر زبانها جاری شدهاند.
یکی جست راز سپهر برین
یکی از جهان وز جهان آفرین
هوش مصنوعی: کسی به دنبال کشف راز آسمان برآمد و از دنیای موجود و خالق آن سوال کرد.
ز کیفیت خلق عالم بسی
سخن گفت در انجمن هر کسی
هوش مصنوعی: در جمع، هر کسی درباره ویژگیهای آفرینش و چگونگی جهان صحبت کرد.
من اندیشه ی کار خود داشتم
سراسر سخن قصه پنداشتم
هوش مصنوعی: من همواره در فکر کار خود بودم و تمام گفتارم را مانند داستانی پنداشتم.
یکی گفت با من که: ای همنفس
چرا بوستان را شماری قفس؟!
هوش مصنوعی: یکی به من گفت: ای همسایه ی جان، چرا به جای اینکه زیباییهای بوستان را ببینی، آن را به قفس تشبیه میکنی؟
کنون کز گل آمد زمین حله پوش
ز هر مرغی آوازی آمد بگوش
هوش مصنوعی: حالا که زمین با گلها پوشیده شده است، از هر پرندهای صدای خوشی به گوش میرسد.
شد از چهره ی گل ز اندام سرو
نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو
هوش مصنوعی: از زیبایی گل و قامت دلنواز سرو، بلبل با آهنگی غزلگونه میخواند و به وصف آنها میپردازد.
بهر گوشه زین باغ روحانیان
فگندند بس گفتگو در میان
هوش مصنوعی: در هر گوشه از این باغ معنوی، روحانیون بسیار دربارهی موضوعات مختلف به بحث و گفتگو نشستهاند.
تو کز باغ دانش کهن بلبلی
بدل خارها داری از هر گلی
هوش مصنوعی: تو که از باغ علم و دانش قدیم همچون بلبل، در دل خارها، از هر گلی برخورداری.
چرا همدم دوستان نیستی؟
مگر مرغ این بوستان نیستی؟!
هوش مصنوعی: چرا در کنار دوستان خود نیستی؟ آیا تو جزئی از این باغ و طبیعت نیستی؟
بگو با حریفان نیکو نهاد
کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟
هوش مصنوعی: بگو به رقبای خوب و مهربان که از اوضاع این دنیای فانی چه چیزی به یاد داری؟
که این قبه ی نیلگون آفرید؟
که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!
هوش مصنوعی: چه کسی این آسمان آبی را خلق کرده است؟ آفرینندهاش کیست و چطور آن را آفریده؟
بساط زمین، از چه آراستند؟
ز آرایش آن، چه میخواستند؟
هوش مصنوعی: زمین را با چه چیزهایی زینت دادهاند؟ از زیباییهای آن، هدفشان چه بوده است؟
بهار و خزان اندرین باغ چیست؟
خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟
هوش مصنوعی: در اینجا پرسیده میشود که چه چیزی در این باغ باعث بهار و پاییز میشود؟ چرا بلبل با شادی میخواند و زاغ با صدای تیره و غمگینش پاسخ میدهد؟
چرا رنگ این باغ چون ریختند
گل و خار را درهم آمیختند؟!
هوش مصنوعی: چرا رنگ و جلاي این باغ به خاطر وجود گلها و خارها با هم مخلوط شده و نامشخص شده است؟
چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!
چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!
هوش مصنوعی: چرا زمین برخی اوقات گرم و برخی اوقات سرد میشود؟ چرا برگها در بعضی زمانها سبز و در زمانهای دیگر زرد میشوند؟
همه کس گل از باغ چیند بسی
چرا باغبان را نبیند کسی؟!
هوش مصنوعی: همه افراد گلها را از باغ میچینند، اما چرا هیچکس باغبان را نمیبیند؟
سخنگو، سخن چون باینجا کشاند
مرا از ثری تا ثریا کشاند
هوش مصنوعی: گفتگوی تو به قدری جذاب و جذاب بود که مرا از زمین به آسمان برد.
باو گفتم: ای یار دمساز من
بلند است این پرده ز آواز من
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای همراه نزدیک من، این پرده به خاطر صدای من بسیار بلند است.
بآهنگ دیگر مرا دستگیر
ازین، اندکی نغمه را پست گیر
هوش مصنوعی: با آهنگی متفاوت به من کمک کن تا از این وضعیت رهایی یابم، و اندکی از نغمه را پایین بیاور.
توانم مگر منهم ای هم نفس
برآرم سری از شکاف قفس
هوش مصنوعی: آیا میتوانم ای همنفس، از این قفس شکاف پیدا کرده، سر بلند کنم؟
سراسر بگوش تو گویم نهفت
ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت
هوش مصنوعی: تمام آنچه که درباره سیمرغ و عقل در گوشم شنیدهام را به تو میگویم، اما به طور پنهانی.
زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛
فروتر پرید از هوائی که داشت
هوش مصنوعی: پرندهای که به آوازش عادت کرده بود، وقتی زبانش را بسته بود، از ارتفاعی که داشت پایینتر پرید.
دگرها که بودند از اهل هوش
همه بسته لبها، گشادند گوش
هوش مصنوعی: دیگران که از اهل دانش و فهم بودند، همه ساکت بودند و گوشها را به سخن شنیدند.
تهی دیدم از غیر چون انجمن
چنین بر لب آمد ز غیبم سخن
هوش مصنوعی: وقتی دیدم که از هر چیزی جز خودم خالی است، ناگهان از ناخودآگاهم کلماتی به زبانم آمد که در این جمع بیان کردم.
که راز جهان یکسر آمد نهان
جز این کآفریننده دارد جهان
هوش مصنوعی: راز تمام عالم به طور کامل در خفا است، جز اینکه آفرینندهای وجود دارد که این جهان را ساخته است.
چرا کاندرین مجلس دلپسند
ندید است کس نقش بی نقشبند
هوش مصنوعی: چرا در این مجلس کسی را ندیدم که دل را پسند باشد و به زیبایی نقشی از او به جا مانده باشد؟
وگر گویی از زادن این در گشاد
نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!
هوش مصنوعی: اگر بگویی که این در از چه زمانی باز شده و اولین پدر چه چیزی را زاد، باید بپرسی که او از چه چیزی زاده شده است؟
خرد را بیکتاییش نیست شک
که کار دو صانع گر آید ز یک
هوش مصنوعی: خرد، بینهایت است و در آن شکی وجود ندارد که اگر دو سازنده وجود داشته باشد، کار آنها از یک منبع نشأت میگیرد.
بانباز آن یک ندارد نیاز
که باشد به نیروی خود کارساز
هوش مصنوعی: پرندهای که توانایی پرواز دارد، نیازی به کمک دیگران ندارد و میتواند به تنهایی به پرواز درآمده و بر مشکلات غلبه کند.
وگر این کند آنچه آن یک نکرد
برو، گرد معبود عاجز مگرد!
هوش مصنوعی: اگر این شخص هم مانند آن یکی عمل کند، به او دل خوش نکن و در برابر معبود خود تسلیم و دستنیاور باش!
بلی، روستا هم ندارد شکی؛
که سلطان شهر از دو بهتر یکی!
هوش مصنوعی: بله، هیچ شکی در این نیست که یک روستا از دو نفر بهتر است که در شهر زندگی میکنند.
وگر بازپرسی ز نادیدنش
که نادیده نتوان پرستیدنش
هوش مصنوعی: اگر دربارهٔ نادیده بودن او سوال کنی، باید بگویم که نمیتوان کسی را که ندیدیم، عملاً پرستش کرد.
نبینی که از کلک صورت نگار
بسا نغز پیکر که شد آشکار
هوش مصنوعی: آیا نمیبینی که زیبایی و هنری که در نقاشی چهره نهفته است، موجب شده بسیاری از پیکرههای زیبا و جذاب به وضوح نمایان شوند؟
بود گرچه هر چهره را دیده باز
نیارند نقاش را دید، باز!
هوش مصنوعی: اگرچه هر چهرهای را نمیتوان دوباره دید، اما نقاش به خوبی او را شناخت و دوباره به یاد آورد.
جهان را دهد روشنی آفتاب
ولی چشم خفاش را نیست تاب
هوش مصنوعی: آفتاب روشنایی به جهان میبخشد، اما چشم خفاش قادر به تحمل این نور نیست.
توانا و دانا و آمرزگار
که آمرزد آن را که بیند فگار
هوش مصنوعی: شخصی که توانایی و دانش بالایی دارد، میتواند ببخشد و عفو کند، به ویژه وقتی که کسی را در وضعیت سخت و نگرانکنندهای ببیند.
بود علم و حکمت سزاوار او
که جای سخن نیست در کار او
هوش مصنوعی: علم و دانایی شایسته اوست و در کارهای او جایی برای حرف و سخن نیست.
درین گر کسی گفتگو میکند
چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!
هوش مصنوعی: اگر کسی در مورد چیزی صحبت میکند، چرا خودش آن کار را انجام نمیدهد؟
وز این مجلس خاص کاراستید
حکایت ز چون کرد او خواستید
هوش مصنوعی: این مجلس خاص، مکانی است برای کار کردن و صحبت کردن دربارهی موضوعات مهم. از آنجا که در اینجا به بحث و تبادل نظر میپردازیم، باید بگوییم که او چگونه خواستههای خود را بیان کرده است.
چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی
حدیث بزرگان شنیدم بسی
هوش مصنوعی: چه بگویم؟ کتابهای زیادی در کتابخانه دیدهام و حدیثهای بسیاری از بزرگان شنیدهام.
ولی آنچه گفتند ارباب هش
باین نغز تحقیقم افتاد خوش
هوش مصنوعی: اما آنچه را که اربابان به طور زیرکانه بیان کردند، با تحقیقهای عمیق من به درستی فهمیدم و خوشحال شدم.
که جان آفرین کآن نگهدار ماست
بما چون شناسایی خویش خواست
هوش مصنوعی: به ما جان و زندگیبخش داده شده است و اوست که ما را نگه میدارد، وقتی که او شناخت خود را خواست.
نخستین یکی گوهر تابناک
برآورد از غیب، از غیب پاک
هوش مصنوعی: نخستین چیزی که از عالم غیب و پاک بیرون آمد، گوهر درخشان و با ارزشی بود.
نه بایع در آنجا و نه مشتری
که نامش نگارم در انگشتری
هوش مصنوعی: در آن مکان نه فروشندهای وجود دارد و نه خریدار، تنها چیزی که مانده، نام معشوق من است که بر روی انگشتری حک شده است.
بعین عنایت بوی بنگرین
خرد نام کردش خود از خود خرید
هوش مصنوعی: به دقت به توجه و محبت خود بنگر، زیرا انسان با خرد و آگاهی خود، به ارزش و هویت واقعی خویش پی میبرد و خود را از دست نمیدهد.
بآن در یکدانه بس عشق باخت
سرانجامش، از برق هیبت گداخت
هوش مصنوعی: در نهایت عشقش را به یک فرد خاص باخت و این کارش به اندازهای تأثیرگذار بود که از ترس و شگفتی شگفتزده و ذوب شد.
شد آب آن در ناب، صافی زلای
بموج آمد آن قطره ی بحرزای
هوش مصنوعی: آب آن در مکان فرحبخش و شفاف جمع شده است و اکنون آن قطره به مانند بحر زاینده و پرمعنا به وجود آمده است.
بهم بست از آن آب نه دایره
بشوق از ازل تا ابد سایره
هوش مصنوعی: آب زندگی و دوستی را به هم پیوند میزند و این پیوند از آغاز تا پایان جهان ادامه دارد.
یکی چون دل عارف از نفس پاک
دگر یک پر از گوهر تابناک
هوش مصنوعی: دل عارف مانند جواهری خالص و بینظیر است، در حالی که دیگران فقط مانند دانهای پر از نور و زیبایی هستند.
وز آن یک بیک هفت بحر نگون
حبابی برانگیخت سیمابگون
هوش مصنوعی: از آن یک نقطه، هفت دریا به تلاطم درآمدند و حبابی از جوش و خروش ایجاد کردند که رنگی شبیه به جیوه دارد.
چو کیوان در ایوان هفتم خزید
ز کین آوری لب بدندان گزید
هوش مصنوعی: وقتی زحل در آسمان مقام خود را پیدا کرد و در جایگاه بلند خود قرار گرفت، به خاطر کینهای که در دل داشت، لبش را به دندان گزید.
چو عباسیانش، سلب قیرگون
بویرانی خان و مان رهنمون
هوش مصنوعی: این بیت به تصویر میکشد که چگونه عباسیان در وضعیت کنونی، با مشکلات و چالشهایی مشابه با بحرانهای گذشته روبرو هستند و در میانه این بحرانها، افرادی هستند که راهنمایی و هدایتگری را بر عهده دارند. به طور کلی، این تصویر بیانگر نوسانات سیاسی و اجتماعی و نقش برخی افراد در مدیریت این نوسانات است.
مهین داور کشور دار و گیر
زمین پرور کشت دهقان پیر
هوش مصنوعی: ای دادیار بزرگ، حکومت تو بر زمین حاکم است و درختان و زراعتهای کشاورز پیر، زیر چتر حمایت تو رشد میکنند.
غبار رخ پشم پوشان از او
خمار سر درد نوشان از او
هوش مصنوعی: غبار چهرهی پشمینپوشان به خاطر او است و سر درد نوشندگان به خاطر اوست.
بقصر ششم شد چو برجیس چست
سیاهی ز دامان کیوان شست
هوش مصنوعی: در حالی که برجیس به شش ارشد رسید، سیاهی از دامان کیوان پاک شد.
هر آن عقده کو بست، این برگشود؛
هر آن خار کو کشت، این بر درود
هوش مصنوعی: هر کسی که مشکلی را حل کرد و گرهای را باز کرد، در نهایت به نتایج مثبت دست خواهد یافت؛ و هر کسی که برای چیزی دشواری ایجاد کرد، در نهایت به کنار میرود و از بین میرود.
از او جسته امید دل راستان
سعادت، غلامیش بر آستان
هوش مصنوعی: از او توقع دارم که دل را به سعادت برساند، و من جان خود را در خدمت او قرار دادهام.
نیفگنده کس بر جبین چین از او
همه رونق دین و آیین از او
هوش مصنوعی: هیچکس بر پیشانیاش نمیتواند چین و چروک ببیند، چون تمام زیبایی و رونق دین و آیین از وجود اوست.
چو بهرام در قصر پنجم نشست
ز تیغش هراسی بر انجم نشست
هوش مصنوعی: وقتی بهرام در قصر پنجم به مقام و قدرتی رسید، ترس و وحشتی از تیزی شمشیرش بر ستارهها و آسمانها حاکم شد.
ازو دست دزدان بیغما دراز
وزو رهزنان را سر ترکتاز
هوش مصنوعی: از او دست دزدان بیرحم دراز است و از او ستیزهجویان با سر به شدت به او حمله میکنند.
رخش ز اتش خشم افروخته
چو برق آتشش کشت ها سوخته
هوش مصنوعی: سوراخهای آتشین خشم او مانند صاعقه میدرخشد و زمینها را میسوزاند.
هم افزوده طغیان کاووس از او
هم آلوده دامان ناموس از او
هوش مصنوعی: طغیان کاووس به این معناست که او دچار فساد و سرکشی شده و به همین خاطر آبروی خود را نیز از دست داده است.
چو در منظر چارم آسود مهر
برافراخت رایت، برافروخت چهر
هوش مصنوعی: زمانی که در برابر چشمم، عشق در آرامش قرار گرفت، پرچم خود را برافراشت و چهرهاش را روشن ساخت.
ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛
شدی تیره در چشم مردم جهان!
هوش مصنوعی: هرجا که بر رویت پردهای باشد، در نظر مردم دنیا ناپیدا و نامشخص میشوی.
بهر خطه، کافروختی او چراغ
ز دیدار هم کردی اهلش سراغ
هوش مصنوعی: برای هر منطقهای، کافر را به فروش رساندی و با دیدار او، اهل آنجا را به دنبال خود کشاندی.
شهان راهمه بخت فیروز از او
ز هم امتیاز شب و روز از او
هوش مصنوعی: تمام پادشاهان به طور یکسان از خوشبختی برخوردارند و دلیل تفاوتی که بین شب و روز وجود دارد، نیز اوست.
چو ناهید شد شمع سیم سرای
دل عالمی گشت شادی گرای
هوش مصنوعی: زمانی که ناهید به شکل شمعی درخشان در خانه دل میدرخشد، جهانی پر از شادی و رونق به وجود میآید.
فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت
هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت
هوش مصنوعی: آب بر هر چیزی که بهرام را سوزاند پاشید و هر پردهای که بر درید، این بدبختی برای او بود.
عروسان ازو در فریبندگی
وز آن جامه را داده زیبندگی
هوش مصنوعی: عروسها از او در زیبایی و فریبندگی هستند و آن لباس را به زیبایی پوشیدهاند.
همه طالع حسن مسعود از او
همه سازش و سوزش عود از او
هوش مصنوعی: همه زیبایی و خوشبختی مسعود از اوست و همه لذت و شور زندگی هم به خاطر اوست.
رواق دوم گشت چون جای تیر
بلوح قضا شد قلمزن دبیر
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در مکان دوم، سرنوشت و تقدیر مانند تیرهایی بر روی تختهای نوشته شده است. اینجا نشاندهنده آن است که نویسنده یا دبیر، سرنوشت خود و دیگران را به تصویر میکشد و وقایع به گونهای رقم میخورد که نشان از تقدیر دارد.
ازو کودکان پیش آموزگار
کمر بسته در مکتب روزگار
هوش مصنوعی: کودکان از او یاد میگیرند و در مکتب زندگی آماده میشوند.
بکسب، هنر، مجلسی ساخته
حساب همه کار پرداخته
هوش مصنوعی: علم و هنر را بیاموز، زیبا زندگی کن و برای هر کاری حساب و کتاب داشته باش.
ورق خوانی رازدانان ازو
زبان دانی بیزبانان از او
هوش مصنوعی: کسانی که در خواندن ورقهای باطنی و رازهای نهفته مهارت دارند، به واسطه او زبان و گفتگو را میفهمند و دیگران که زبان نمیدانند نیز از او بهرهمند میشوند.
چو مه شد برین طاق دامن کشان
ز مهرش بتن خلعت زرفشان
هوش مصنوعی: وقتی ماه بر این آسمان میدرخشد، دامنش را از محبتش برمیکشاند و به این ترتیب، لباس زیبای زرفشان را به دیگران هدیه میدهد.
گه افزود و گه کاست او را جمال
گهی بدر بنمود و گاهی هلال
هوش مصنوعی: گاهی زیبایی او افزوده میشود و گاهی کم میشود؛ گاهی چهرهاش مانند بدر (ماه کامل) میدرخشد و گاهی همچون هلال (ماه نو) است.
گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز
بدستی سپر ساز و شمشیر باز
هوش مصنوعی: گاهی با صورت زیبای خود دل میبری و گاهی هم با ناز و کرشمهات، سپر به دست میگیری و شمشیر میزنی.
پذیرفته سامان، همه کار ازو؛
همه کار را گرم بازار ازو
هوش مصنوعی: تمام کارها به خوبی انجام میشود و همه چیز به راه است؛ همه فعالیتها در بازار به او بستگی دارد.
بحکمش چو افلاک سر برکشید
بهر یک ده و دو خط اندر کشید
هوش مصنوعی: به فرمان او، هنگامی که آسمانها سر برداشتند، برای هر یکی از ده و دو خط (زبان یا قوم) مرز و نشانهای مشخص کرد.
بهر بهره نقشی مناسب فتاد
مهندس بهر نقش نامی نهاد
هوش مصنوعی: به خاطر استفادهای که از نقشی خاص شده، مهندس برای آن نقش نامی مناسب قرار داده است.
هم از مهر خود داد پیوندشان
هم از شوق در گردش افگندشان
هوش مصنوعی: عشق و محبت باعث شد که آنها به هم نزدیک شوند و همچنین اشتیاق باعث شد که در زندگیشان حرکت و پویایی ایجاد شود.
شد از گردش چرخ آتش پدید
ز زیر فلک شعله بالا کشید
هوش مصنوعی: به خاطر چرخش زمان، آتش از زمین برمیخیزد و شعلههایی به سمت آسمان میجهند.
ز جنبیدن آتش خانه سوز
برآمد هوائی چو ابر تموز
هوش مصنوعی: از جرقهزدن آتش در خانه، هوایی به وجود آمد که مانند ابر تیرماه است.
چو جنبش هوا را بمسکن کشاند
هوا آب روشن ز دامن فشاند
هوش مصنوعی: زمانی که هوا به حرکت درمیآید، آن را به جایگاهی میکشاند و از دامن خود آب زلالی را میریزد.
عیان شد بجنبش از آن آب کف
خلف ماند از آن خاک نعم الخلف
هوش مصنوعی: آشکار شد که با حرکت خود، از آن آب حبابهایی سر برآوردهاند و از آن خاک، نشانههای نیکو به جا مانده است.
گرفتند هر یک بجایی قرار
فروغ و نسیم و زلال و غبار
هوش مصنوعی: هر یک از این عناصر در جای خود قرار گرفتهاند: نور، باد، آب زلال و گرد و غبار.
باندازه آمیزشی دادشان
بهم سازگاری خوش افتادشان
هوش مصنوعی: به اندازهای که با هم مرتبط شدند، هماهنگی و توافق خوبی میانشان ایجاد شد.
از آن چار گوهر که در هم سرشت
جهانی شد آراسته چون بهشت
هوش مصنوعی: جهانی که به زیبایی بهشت آراسته شده، از چهار گوهر با هم ترکیب شده است.
ز نزهتگه خاک چون نه فلک
بطاعت کمر بسته خیل ملک
هوش مصنوعی: از باغ خاکی که ما در آن قرار داریم، ستارهها چرا به خدمت نیامدهاند و همچنان در آسمان معطّل ماندهاند؟
براهی که بنمودشان از نخست
دمی پا ز رفتن نکردند سست
هوش مصنوعی: در مسیری که از ابتدا به آن نشان داده شدند، هرگز لحظهای هم از ادامه راه باز نایستادند.
فرومانده در سایه ی پیر خویش
نه پس رفته از منزل خود نه پیش
هوش مصنوعی: کسی که تحت تأثیر ریشسفید یا بزرگتر خود قرار دارد، نه به عقب برمیگردد و نه به جلو پیش میرود؛ او در سایهٔ آن بزرگتر مانده است و در واقع در همان جای خود ایستاده است.
همه فارغ از فکر و مشغول ذکر
چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!
هوش مصنوعی: همه در حال عبادت و یاد خدا هستند و از دنیا و فکرها فارغاند. اما چرا؟ چون توجه و فکر جدیدی ندارند و فقط به ذکر و یاد خدا مشغولند.
هم اندر زمین فوج دیو و پری
گشاده زبان در ثنا گستری
هوش مصنوعی: در زمین، گروهی از دیوان و پریان به زبان آمده و به ستایش تو مشغولند.
نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر
ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر
هوش مصنوعی: نعمت و عذاب، نشانههای رحمت و خشم او هستند. از رحمتش سپاسگزاری کن و از عذابش بترس.
نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه!
بود گرچه از بندگان سیاه!!
هوش مصنوعی: نعیم از کیست؟ از بندهی بیگناه! هرچند که او از میان بندگان سیاه است!
جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛
بود گرچه از سروران قریش!
هوش مصنوعی: جهنم متعلق به چه کسانی است؟ به افرادی که رفتار زشت دارند. حتی اگر آنها از بزرگان قریش باشند.
فلک دایره، مرکزش خاک نغز
اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!
هوش مصنوعی: جهان به دور خودش میچرخد و مرکز این چرخش، زمین زیبا است. اگر از زمین زیبا سخن میگویم، پس خود را از آن دور نکن!
نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟!
نه مشکوه نور الهی است خاک؟!
هوش مصنوعی: آیا خاک، گنجینهای از ثروتهای پادشاهی نیست؟ آیا خاک، منبعی از نور و الهیّت نیست؟
غرض، راز پنهان چو میخواست فاش
شدند اختران از فلک نور پاش
هوش مصنوعی: وقتی که رازهای پنهان میخواستند آشکار شوند، ستارهها از آسمان نور افشانی کردند.
ثوابت بگردش چو، کردند میل
فشاندند نور از سها تا سهیل
هوش مصنوعی: ستارهها به دور خود حرکت میکنند و نور را از ستاره سها تا ستاره سهیل به دامان زمین میافشانند.
گرفتند در حجله ی رنگ و بوی
همین چار زن، بار، از آن هفت شوی
هوش مصنوعی: در فضای این چهار زن که پر از زیبایی و عطر است، مانند بارانی که از آسمان میبارد، شادی و نشاط حاصل از هفت شوهر را حس میکنیم.
ز آتش شد این خاک فرسوده گرم
هم از باد آشفته وز آب نرم
هوش مصنوعی: این زمین که اکنون بی ثبات و آسیب دیده است، نتیجه آتش و گرمایی است که بر آن تأثیر گذاشته، و نیز به خاطر وزش باد نابسامان و نرمش آب است.
بجنبش در آمد رگ رستنی
عیان گشت پس گوهر جستنی
هوش مصنوعی: رگهای زندگی به حرکت درآمدند و در نتیجه، چیز باارزشی که در جستجوی آن بودیم، آشکار شد.
هم از خنده ی برق در کوهسار
هم از گریه ی ابر در مرغزار
هوش مصنوعی: هم از شادی و خندهی نور در کوهها و هم از غم و بارش باران در دشتها.
همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ
همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ
هوش مصنوعی: در کوهها همه چیز به رنگهای مختلف درآمده و از دل زمین، گلها با رنگهای گوناگون روییدهاند.
هر آن آب کز ابر بر آب ریخت
بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت
هوش مصنوعی: هر آبی که از ابر بر روی دریا میریزد، در صدفی که برای تولید مروارید است، جای میگیرد و آن را از هم میگسلد.
ز نزدیکیو دوری آفتاب
که گه بست و گاهی روان کرد آب
هوش مصنوعی: به خاطر نزدیکی و دوری آفتاب، گاهی آب را به صورت برف میبندد و گاهی آن را روان میکند.
پدیدارشد در جهان چار فصل
بآن چار گوهر رساندند اصل
هوش مصنوعی: در دنیا چهار فصل به وجود آمد که هر یک از آنها به چهار گوهر اصلی مرتبط هستند.
چو با هم یکی گشت لیل و نهار
نهادند نامش خزان و بهار
هوش مصنوعی: زمانی که شب و روز به هم آمیختند، نام آن را خزان و بهار گذاشتند.
بصیف و شتا انجم تیز گرد
گهی گرم کرد انجمن گاه سرد
هوش مصنوعی: ستارهها گاهی با زیبایی و روشنی خود، جمع را گرم و دلپذیر میسازند و گاهی نیز با سردی و تاریکی خود، فضایی ناخوشایند ایجاد میکنند.
گهر ریز شد ابر نیسان مهی
هوا نیز، دم زد ز روح اللهی
هوش مصنوعی: در فصل بهار، ابرها باران را نازل میکنند و جو به حالت دلپذیری درمیآید که نشانهای از وجود روح الهی و زندگی دوباره در طبیعت است.
گرفتند چون باد شد جستنی
درختان دوشیزه آبستنی
هوش مصنوعی: درختان مانند دختران جوانِ باردار به شدت در حال حرکت و نوسان هستند، گویی که بادی آنها را به این حالت درآورده است.
چو مریم بشب مه نهادند بار
چو عیسی همه میوه ی خوشگوار
هوش مصنوعی: وقتی که مریم در شب، ماه را به دنیا آورد، مانند عیسی، همه میوههای خوشمزه و لذیذ را به او هدیه کردند.
ز لطفش، که با خاک هم سایه شد
بسی هیکل از جان گرانمایه شد
هوش مصنوعی: به خاطر لطف او، حتی خاک هم با روح بزرگی همنوا شده و بسیاری از بدنها از جان ارزشمند به وجود آمدهاند.
بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر
هم او داد جان، بی میانجی غیر
هوش مصنوعی: این بیت بیان میکند که در عالم هستی، همه موجودات—چه بیجان و چه جاندار، چه زمینزی و چه آسمانزی—از یک منشأ و منبع واحد انرژی و حیات دریافت میکنند و هیچکس غیر از آن منبع نمیتواند جان و حیات را به آنها ببخشد. در واقع، همه موجودات به نوعی با یکدیگر پیوستهاند و این پیوستگی تنها از طریق آن سرچشمه اصلی برقرار است.
پرنده ببالا، چرنده بزیر
شب و روز در ذکر حی قدیر
هوش مصنوعی: پرنده به سمت بالا پرواز میکند و حیوانات در زیر زمین هستند. شب و روز در یاد و ذکر خداوند توانا سپری میشود.
جهان آفرین، ایزد ذوالجلال
بر آن شد که خود را ببیند جمال
هوش مصنوعی: خدای بزرگ و باعظمت تصمیم گرفت که زیبایی خود را مشاهده کند.
نه صورت نما دید، آیینه یی
نه در خورد آن گنج، گنجینه یی
هوش مصنوعی: هیچ تصویری را ندید، آینهای برای نمایش آن گنج نمیتواند باشد.
ز گل خواست آیینه یی ساختن
وز آن رایت عشق افراختن
هوش مصنوعی: از گل خواست تا برایش آینهای بسازد و با آن علم عشق را برافرازد.
برآورد از آستین دست جود
یکی مشت خاک از زمین در ربود
هوش مصنوعی: از آستین خود، دست سخاوت، مشتی خاک از زمین برداشت و برداشت.
بر او ز ابر رحمت ببارید آب
هم آتش گرفت از دم آفتاب
هوش مصنوعی: از آسمان رحمت الهی باران نازل شد، اما با تابش شدید آفتاب، آن باران تبدیل به بخار شده و زمین را گرمتر کرد.
درو در دمانید باد بهشت
یکی نغز پیکر از آن گل سرشت
هوش مصنوعی: باد بهشتی در این زمان به سراغ ما آمده و یکی از زیباترین گلها را به همراه دارد.
چهل روز در جایی افتاده بود
بر آن ریخت هر روز باران جود
هوش مصنوعی: مدت چهل روز در مکانی مانده بود و هر روز باران رحمت میبارید و آنجا را سرسبز و شاداب میکرد.
ز طین طهور و ز ماء معین
همین پرورش دید یک اربعین
هوش مصنوعی: از خاک پاک و آب زلال همینطور چهار نفر در عالم پرورش یافتند.
چو دیدند آن پیکر دلنواز
ملک را ز غیرت زبان شد دراز
هوش مصنوعی: وقتی آن پیکر زیبا و دلنشین را دیدند، به خاطر حس غیرت، زبانشان برای بیان احساساتشان به درازا کشیده شد.
سخنهای بیهوده گفتند باز
جوابی که باید شنفتند باز
هوش مصنوعی: حرفهای بیهودهای زده شد و پاسخ لازم و صحیحی که باید شنیده میشد، دوباره بیان شد.
چو آراست آن نغز پیکر ز گل
باو داد جان و، ازو خواست دل
هوش مصنوعی: وقتی آن بدن زیبا را با گلها زینت دادند، به او جان بخشید و از او عشق طلبید.
برافروخت چون قصر افلاکیان
یکی قلعه، نامش دژ خاکیان
هوش مصنوعی: به آسمان مانند قصرهایی که در افلاک وجود دارد، دژی روشن و باشکوه برافراشته شده است که نامش دژ خاکیان است.
بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز
بهر رخنه جاسوسی آمد فراز
هوش مصنوعی: هر بار که در دژی شکاف یا رخنهای ایجاد میشود، کسانی در صدد هستند که از آن رخنه مراقبت کنند و به جاسوسی بپردازند.
که هر روز و هر شب زخیر و ز شر
رساند بوالی آن دژ خبر
هوش مصنوعی: هر روز و شب، خبری نگرانکننده از آن دژ به والی میرسد.
بفرمان ایزد دل هوشمند
بشاهی آن قلعه شد سربلند
هوش مصنوعی: به فرمان خدا دل خردمند به مقام شاهی در آن قلعه افتخارآفرین شد.
در آن قلعه، فیروزمندیش داد
بر اعضا همه سربلندیش داد
هوش مصنوعی: در آن قلعه، زیبایی و شکوهش باعث افتخار و سربلندی همه شد.
همش بست تعویذ جان بر یمین
همش کرد بر گوهر عشق امین
هوش مصنوعی: هرگز دست از جان و عشق پاک برنمیدارم و همیشه در تلاش هستم تا از آنها محافظت کنم.
بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛
اگر گوهر عشق دارد، دل است
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن زیبایی و عشق واقعی، باید از دل و احساسات عمیق خود هزینه کرد؛ اگر کسی بتواند عشق واقعی را تجربه کند، احساساتش ارزشمند خواهد بود.
چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف!
نهفته در آن قطره دریای ژرف
هوش مصنوعی: چه دلی؟ قطره خونی که در آن دانش بزرگی نهفته است! و در این قطره، دریای عمیقی وجود دارد.
چو در ملک تن رایتش برفراشت
خرد را بدستوری او گماشت
هوش مصنوعی: وقتی که زندگی در این بدن برقرار شد، عقل را به فرمان او منصوب کرد.
خرد داشت بر کف چو روشن چراغ
نشاندش بایوان کاخ دماغ
هوش مصنوعی: عقل و اندیشه مانند چراغی روشن در دست او بود و او را در سرای بلند و زیبای خود نشاند.
نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛
بسالار خوانی مگر بر نشست
هوش مصنوعی: نگاه نگهبان به تماشا نشست و با دقت به حضور سالار توجه کرد، انگار که انتظار یک مهمانی بزرگ را میکشید.
بهر گفتگو چه یقین، چه گمان
زبان گشت بر راز دل ترجمان
هوش مصنوعی: برای گفتگو، هر چند که یقین باشد یا گمان، زبان به عنوان ترجمان راز دل عمل میکند.
چو حسن ازل دیده بر دل گشاد
ره آشنایی بدل خواست داد
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی از ابتدا نگاهش را به دل گشود، راه آشنایی را برای دل باز کرد و عشق را به دل هدیه داد.
بدلآلگی شد نظر سرفراز
نهان ساخت آگاه دل را ز راز
هوش مصنوعی: نگاه سرافراز به گونهای تغییر کرد که دل آگاه از رازها را پنهان ساخت.
رسید از نظر دل بدیدار حسن
شد از روی دل گرم بازار حسن
هوش مصنوعی: وقتی دل به دیدن زیباییها مانند حسن رسید، احساس شادی و گرما در دل به وجود آمد و فضای زندگی پر از رونق و نشاط شد.
در آن انجمن عشق چون راه جست
دل و حسن بستند عهدی درست
هوش مصنوعی: در آن جمع معشوق، عشق به دنبال راهی برای دل و زیبایی بودند و توافقی محکم برقرار کردند.
چو با حسن دل آشنایی گرفت
چراغ وفا روشنایی گرفت
هوش مصنوعی: وقتی که با زیبایی دل آشنا شدی، چراغ وفاداری روشن شد و نورانی گردید.
شد آن عهد محکم ز روز الست
مبیناد تا روز محشر شکست
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که عهد و پیمانی که انسانها در عالمِست پیش از تولد خود بستهاند، تا روز قیامت باقی و پابرجا خواهد ماند، مگر اینکه در زندگی دنیوی خود آن را بشکنند.
شد آن نقش را کار هستی چو راست
بگفتش که: برخیز، از جای خاست
هوش مصنوعی: وقتی حقیقت و واقعیت نمایان شد، آن نقش (آفرینش) به زندگی و وجود آمده و به او گفت: از جا برخیز و تو را به عمل و جنبش دعوت کرد.
نخست آفریننده را یاد کرد
جهان را از این دانش آباد کرد
هوش مصنوعی: نخست به یاد خداوند بزرگ میافتد و جهان را با دانش و علم خود آباد میسازد.
بخلوتگه قرب کردش ندیم
از آن خواندش آدم که بود آن ادیم
هوش مصنوعی: در خلوتگاه قرب، دوستی از او یاد کرد و گفت، آیا او همان آدم نیست که در عالم ادیم به خاطرش نامش را بردهاند؟
در آن خاک، گنجی که بودش نهفت
خرد نام آن گنج را عشق گفت
هوش مصنوعی: در آن زمین، گنجی نهفته است که اسم آن گنج عشق است.
الا کج نبینی که عشق و هوس
شماری ز یک جنس ای هم نفس!
هوش مصنوعی: آیا نمیبینی که عشق و هوس هر دو از یک نوع هستند ای همنفس؟
اگر هیکل گربه بینی چو شیر
نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!
هوش مصنوعی: اگر بدنی به زیبایی گربه داری، نگذار او را به سادگی نادیده بگیری، زیرا او دلیر و شجاع است.
برد هوش این، از سر تیرزن
خورد موش آن، از در پیرزن
هوش مصنوعی: این بیت میگوید که هوش و ذکاوت کسی به قدری قوی است که میتواند به راحتی موش را از تیرکمان بیندازد، در حالی که موش دیگری به خاطر حواسپرتی به داخل خانه یک پیرزن رفت. به نوعی اشاره دارد که زندگی افراد میتواند تحت تأثیر عوامل مختلفی باشد و هوش و دقت افراد نقش مهمی در موفقیت یا شکست آنها دارد.
مگو کسوت جغد و شاهین یکی است
که هر رهروی را در این ره تکی است
هوش مصنوعی: هرگز نگویید که لباس جغد و شاهین یکی است، زیرا هر مسافری در این راه، راه خود را دارد.
یکی، جا بویرانه اش خواستند
یکی، ساعد شاهش آراستند
هوش مصنوعی: یکی خواسته که در محل بینظمی و خرابی، نظم و سامان ایجاد کند، و دیگری در حال زیبا کردن و آراستن دست سلطان است.
نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛
نه این دعوی از هر کسی لایق است
هوش مصنوعی: هر کسی که درباره عشق صحبت میکند، لزوماً راستگو نیست؛ و نه هر کسی که ادعای عشق دارد، شایسته این ادعا است.
بود عشق آیین فرسودگان
هوس، پیشه ی دامن آلودگان
هوش مصنوعی: عشق برای افرادی که دچار هوس هستند، تبدیل به یک عادت شده و برای کسانی که در گناهان غرق هستند، به نوعی شغل بدل گشته است.
چو آدم باین پایه موجود شد
بکروبیان جمله مسجود شد
هوش مصنوعی: وقتی آدم به این مرتبه و مقام رسید، همه موجودات دیگر به او احترام گذاشتند و او را سجده کردند.
ملک، کآدمی داشت در تابشان
گل آلود ازین خاک شد آبشان
هوش مصنوعی: یک پادشاه، انسانهایی داشت که در روزگارشان در وضعیت نابسامانی به سر میبردند و به سبب این مشکلات، از خاک و ریشههای خود دور شدند و به نوعی از آن محیط فاصله گرفتند.
ز رازی که با آدم آموختند
لب اعتراض ملک دوختند
هوش مصنوعی: از رازی که به آدم آموختند، ملک (فرشتگان) لب به اعتراض گشودند.
عزازیل کش نام ابلیس بود
عزیز ملایک بتلبیس بود
هوش مصنوعی: عزازیل نامی بود برای ابلیس و عزیز ملایک به خاطر نیرنگ زدن و فریب دادن آنها بود.
همانا که در رزم دیو و ملک
ملک برد اسیرش بسوی فلک
هوش مصنوعی: در واقع، در جنگ بین شیطان و فرشته، فرشته توانست دیو را به اسیری بگیرد و او را به سوی آسمان ببرد.
بسالوسی آنجا نشیمن گرفت
ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!
هوش مصنوعی: سالوسی در آنجا جا گرفت و هیچکس از وجود او خبر نداشت، که این خود تعجبآور است!
گذشتی شب و روزش اندر نماز
چو زهاد ایام ما زرق ساز
هوش مصنوعی: روز و شب را مشغول عبادت گذراندی، همانند زاهدان، اما ایام ما به دغدغهها و زرق و برق دنیا میگذرد.
چو دید آن سر سرکشان در زمین
دل بوالبشر شادمان، شد غمین!
هوش مصنوعی: وقتی آن سرانِ سرکشان را در زمین دید، دل انسانِ بزرگ و منش او شاد شد، اما به زودی غمگین گردید.
فرشته چو بردندی او را نماز
کشید آن سیه دل سر از سجده باز
هوش مصنوعی: وقتی فرشته او را به آسمان میبرد، آن دل تیره از سجده سر بلند کرد.
هماندم ز حجاب این نه حجاب
بفرمان نبردن رسیدش خطاب
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که در کنارهها و محدودیتهایی که وجود دارد، او نمیتواند به راحتی به حقیقتی دست یابد. خطاب به او میرسد که این پردهها و موانع، ناشی از فرمانهای دستساز هستند و نه از خود حقیقت. به عبارتی، او به دنبال رهایی از موانع است تا بتواند به درک عمیقتری از واقعیتهای زندگی دست پیدا کند.
چون آن بی ادب بود آتش مزاج
بپاسخ شد آتش فشان از لجاج
هوش مصنوعی: وقتی او بی ادب و عاصی بود، خشمش باعث شد که آتش فشان بزرگی از سر لجاجت فوران کند.
که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛
باین آتش این خاک چون یافت دست؟!
هوش مصنوعی: من از آتش ساخته شدهام، اما آدمی از خاکی فرودست است؛ حال با این آتش، چطور میتواند به این خاک غلبه کند؟
بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛
مرا خود سر سجده ی خاک نیست!
هوش مصنوعی: اگر با آتش بسوزیم، نگران نیستیم؛ چون من خود را به خاک سجده نمیزنم!
چنان کآدمی راست ز آتش گزند
مرا هم ز خاک است دل دردمند
هوش مصنوعی: انسانی که از آتش آسیب میبیند، مانند من نیز از خاکی که هستم، دلی پر از درد و رنج دارم.
سری کآن تو را سالها سجده کرد
نخواهم رسد بروی از خاک گرد
هوش مصنوعی: سری که سالها برای تو سجده کرده، به خاک نخواهم رسید.
نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت
همانا غرورش باین حرف داشت
هوش مصنوعی: او نه تنها به ادب احترام نمیگذاشت، بلکه به همین خاطر هم مغرور بود.
وگرنه ز شاه آورد چون پیام
امیران ببوسند پای غلام
هوش مصنوعی: اگر نه، وقتی که پیام شاه به دست بیاید، سران و فرماندهان به پای خدمتگزاران خود بوسه میزنند.
هر آن خس که بویی بود از گلش
دهد جای بر چشم خود بلبلش
هوش مصنوعی: هر کسی که بویی از گلها به مشامش برسد، جایگاهش بر چشم بلبلش است.
شدش حکم ایزد باین رهنمون
که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون
هوش مصنوعی: حکم خداوند بر این شد که تو باید به سمت دیوان بروی، زیرا دیو تو به سوی دیوان رفته است.
بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛
کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد
هوش مصنوعی: او گفت: من اینجا آمدهام به عنوان یک خدمت گزار، نه به عنوان دزد؛ حالا میخواهم از رئیس عدل، پاداش بگیرم.
وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه
در این آستان داشتم سجده گاه
هوش مصنوعی: اگر من دزد هم باشم، در این مکان سالها و ماهها عبادت کردهام و سجده کردهام.
هر آن خانه کش خواجه دارد کرم
بشب در ره دزد ریزد درم
هوش مصنوعی: هر کسی که در دلش نیکی و بخشش باشد، حتی اگر در تاریکی شب هم دزدان به سراغش بیایند، از ثروت و داراییاش به آنها چیزی میدهد.
که آید نهان چون بامید گنج
براحت برد گنج نابرده رنج
هوش مصنوعی: کسی که به راحتی به ثروتی دست مییابد، معمولاً بدون زحمت و تلاش به آن نمیرسد و در حقیقت کوشش و سختی لازم است تا به اهداف بزرگ دست یابد.
خطاب آمد از حضرت ذوالجلال
که ای قاید کاروان ضلال
هوش مصنوعی: پیامی از جانب خداوند متعال رسید که ای رهبر کاروانِ گمراهی.
تو را گرچه این بندگی بود زرق
شدت بندگی خرمن و، زرق برق
هوش مصنوعی: اگرچه این بندگی تو ظاهرش زیباست و جذاب به نظر میرسد، اما در واقعیت، تنها یک تظاهر و فریبی است که در پشت آن، عمق آزادی و حقیقت پنهان است.
ولی مزد اینک سپارم ترا
دو روزی بخود واگذارم تو را
هوش مصنوعی: اما حالا پاداش این کار را به تو میدهم و دو روزی خودت را به من واگذار میکنم.
کنون دادمت مهلت این دیو زشت
که تا روز حشرت نمایم سرشت
هوش مصنوعی: حالا به این دیو زشت فرصتی دادم تا روز قیامت نشان دهم که ذاتش چیست.
در آن دم که دیوان دیوان کنم
تو را از گنه دل غریوان کنم!
هوش مصنوعی: در زمانی که دیوانگی را از سر میگذارم، تو را از گناه پاک میکنم و دل بیخبران را هم آرامش میبخشم.
دگر گفت: ای پاک پروردگار
من و آدمی را بهم واگذار
هوش مصنوعی: او گفت: ای پروردگار پاک من، انسان را به من بسپار.
رعایت مکن جانب خاک را
ببین صحبت برق و خاشاک را
هوش مصنوعی: در زندگی به دنبال چیزهای بزرگ و مهم باش و به چیزهای کوچک و بیارزش توجه نکن.
چنان کاو مرا راند ازین آستان
بعالم سمر گشت این داستان
هوش مصنوعی: کسی که مرا از آستان خود طرد کرد، باعث شد که داستان من به دنیایی دیگر تبدیل شود.
کنم منهم از زور بازوی خویش
بیک بازویش، هم ترازوی خویش
هوش مصنوعی: من هم از قدرت و زور خودم استفاده میکنم تا با یک بازوی او، همتراز بشوم.
بنرد و دغا بین که میبازد او
ببازی و بازوش مینازد او
هوش مصنوعی: بنگر و تماشا کن که چه کسی میبازد، او که در بازی پیروز نمیشود و به خود میبالد.
بگفت ایزدش: خود غلط باختی
که خود را ازین پایه انداختی
هوش مصنوعی: خدا به او گفت: خودت اشتباه کردی و به خاطر این اشتباه، خود را به این وضعیت انداختی.
دریدی چه خود پرده ی خویشتن
همی نال از کرده ی خویشتن
هوش مصنوعی: تو با عمل خود پرده ی خود را پاره کردی و حالا از کارهای خود ناله میکنی.
هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک
شود آشکارا ز ناپاک پاک
هوش مصنوعی: در حال حاضر، اگر مانند راهرویی باشی که به خاک میپیوندد، آنگاه ناپاکیها به وضوح از تو دور میشوند و پاکیات نمایان میشود.
نبینی کند زرگر هوشمند
چو از کوره ی خاک آتش بلند
هوش مصنوعی: اگر زرگری با هوش و کاردان را مشاهده نکنی که چگونه از کوره خاکی، آتش شعلهور میشود.
بر آن آتش افشاند چون سیم و زر
عیان شد بدو نیکش از یکدگر
هوش مصنوعی: در این کنایه، شخصی به توزیع و بخشش چیزی ارزشمند پرداخته و نتیجه کار او باعث آشکار شدن ویژگیهای خوب و بد افراد در کنار یکدیگر شده است. در واقع، این عمل باعث میشود که نیکو و بد همدیگر را نشان دهند و مشخص شوند.
بود کان زر، صلب آدم همی؛
که دارد زر و خاک با هم همی
هوش مصنوعی: آدمی که به گنجهای درون خود پی ببرد، در واقع هم ثروت مادّی و هم ارزشهای والا را در کنار هم دارد.
شود چون بنی آدمت هم نشین
هم او خاک و هم تویی آتشین
هوش مصنوعی: وقتی انسانها با یکدیگر همنشین و همصحبت میشوند، از دو حال خارج نیستند؛ یا مانند خاکی هستند با ویژگیهای انسانی و یا مانند آتش که نماد شدت و هیجان است. این نشاندهنده این است که در کنار یکدیگر، ویژگیها و حالات مختلفی از خود نمایش میدهند.
اگر میل خاکش کند سوی خاک
چو آدم ز آلودگی گشت پاک
هوش مصنوعی: اگر آدمی بخواهد به زمین برگردد و از آنچه که او را آلوده کرده، پاک شود، باید به سوی خاک برود.
وگر بر دلش در گرفت آتشت
تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت
هوش مصنوعی: اگر آتش عشق تو در دل او شعلهور شود، او تبدیل به هیزم برای آتش دوزخ خواهد شد.
چو ابلیس شد رانده ی آستان
ز دستان بیادش بسی داستان
هوش مصنوعی: زمانی که ابلیس از درگاه الهی رانده شد، داستانهای زیادی دربارهاش وجود دارد که در یادها ماندهاند.
بر آن شد که از جادویی دم زند
یکی تیسشه بر پای آدم زند
هوش مصنوعی: یک نفر تصمیم گرفت تا با جادویی که دارد، کاری غیرعادی انجام دهد و یک تیغ بر پای آدم بزند.
برون آرد او را ز باغ جنان
بگشت زمین سازدش هم عنان
هوش مصنوعی: او را از باغ بهشت بیرون میآورد و زمین را در اختیارش قرار میدهد تا با او همسفر شود.
چو کارش برضوان بنامد درست
بجنت ز هر جانور راه جست
هوش مصنوعی: وقتی کارش به رضایت خدا ختم شد، بهشت را برای هر موجودی جستجو کرد.
چو دیدندش از طاعت شه بری
نکردش از ایشان یکی رهبری
هوش مصنوعی: وقتی او را دیدند، از فرمانبرداری باز نایستاد و یکی از آنها به رهبری او پرداخت.
بطاووس و مارش در افتاد چشم
در آن دید شهوت، درین یافت خشم
هوش مصنوعی: طاووس و مار با هم اختلاف داشتند. وقتی طاووس به مار نگریست، در چشمان او شهوت را مشاهده کرد و در دل خود خشم و نارضایتی را حس کرد.
خود ارا و مردم گزار دیدشان
بدمسازی خود سزا دیدشان
هوش مصنوعی: من به خودم نگاه کردم و دیدم که نقصها و مشکلات زیادی دارم، اما دیگران را که میبینم، تنها آنها را در شرایط مناسب و خوب میپسندم.
چو دانست کز خشم و شهوت همی
تواند زد آسان ره آدمی
هوش مصنوعی: زمانی که فرد بفهمد که میتواند به راحتی از طریق خشم و علاقههای نفسانی بر انسانیت خود غلبه کند، در حقیقت راهی برای مدیریت بهتر خود پیدا کرده است.
بهمراهی آن دو آشفته رای
ز رضوان نهان جست در روضه جای
هوش مصنوعی: در کنار آن دو که ذهنشان آشفته بود، از بهشت پنهانی جستجو کردند و در باغی جای گرفتند.
در آن روضه حوا و آدم قرین
زبان کرده از شکر حق شکرین
هوش مصنوعی: در باغ بهشت، حوا و آدم با هم به صحبت مشغول بودند و از نعمتهای الهی شکرگزاری میکردند.
اثر کردش افسون بحوا نخست
که زن بود و زن را بود رای سست
هوش مصنوعی: او ابتدا با افسون خود بر حوا تأثیر گذاشت، چرا که او زن بود و زنان معمولاً دارای تفکری ضعیفتر هستند.
فسونش بحوا دمادم رسید
پس آنگه ز حوا بآدم رسید
هوش مصنوعی: حوا با فسون و جادو به آدم رسید و این ارتباط به تدریج و مداوم برقرار شد.
بگلزار فردوس بی اختیار
چه حوا و آدم، چه طاوس و مار
هوش مصنوعی: در باغ زیبای بهشت، بیاختیار و با شگفتی فقط میتوان از زیباییهای آن لذت برد، همانطور که در داستانهای حوا و آدم یا طاوس و مار مشاهده میشود.
شنیدند چون اهبطوا از سروش
برآورده از جان غمگین خروش
هوش مصنوعی: آنها صدای آتشینی را از سروش (ملاکی) شنیدند که از دل غمگینش به بلندای آسمان برمیخاست.
در این خاکدان خونچکان از جگر
فتادند هر یک بجایی دگر
هوش مصنوعی: در این سرزمین پر از درد و رنج، افرادی که از عمق وجود خود رنج کشیدهاند، به سرنوشتهای متفاوتی دچار شدند و هر یک به سمت و سوی دیگری رفتند.
هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛
بر ابلیس لعنت، بر آدم درود
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که هم شیطان و هم انسان به زمین آمدهاند. برای شیطان نفرین و برای انسان شایستهی احترام و تحسین است.
خلیفه چه شد آدم اندر زمین
همی بود ابلیسش اندر کمین
هوش مصنوعی: خلیفه چه شد، آدم در زمین زندگی میکند، در حالی که ابلیس همچنان در کمین اوست.
که تا از فسون دگر دم زند
مگر راه فرزند آدم زند!
هوش مصنوعی: تا زمانی که جادو یا سحر دیگری بر زبان نراند، مگر اینکه راهی برای فرزند آدم پیدا کند!
ز اول نفس، تا دم واپسین؛
بود کار ابلیس با هر کس این
هوش مصنوعی: از زمان آغاز زندگی تا آخرین لحظه، کار ابلیس با هر فردی ادامه دارد.
سرانجام از دوزخ و از بهشت
بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!
هوش مصنوعی: در نهایت، سرنوشت این انسانها مشخص میشود که آیا به دوزخ میروند یا به بهشت.
مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت
بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!
هوش مصنوعی: نگو که خاک آدم چه خوب و زیبا ساخته شده است، درون آن چه چیزهایی خوب یا بد وجود دارد؟
چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست
بخار از گلم سرزنش نغز نیست!
هوش مصنوعی: چه بگویم؟ این سخن ارزش و منطقی ندارد، فقط جملات بیمعنی از ذهنم خارج میشوند.
گیاهی نروییده زین بوستان
چه ایران، چه توران چه، هندوستان
هوش مصنوعی: هیچ گیاهی در این بوستان نمیروید، چه در ایران، چه در توران و چه در هندوستان.
که در ریشه و شاخ و برگش نهان
دوائی ندیدند کار آگهان
هوش مصنوعی: در عمق و ساختار درخت هیچ دارویی پیدا نشده است، حتی کسانی که در این زمینه آگاه هستند نتوانستهاند درمانی در آن بیابند.
بخار و خس از خاصیتها بسی
نهفته است اگرچه نبیند کسی
هوش مصنوعی: بخار و علف دارای ویژگیهای زیادی هستند که در آنها نهفته است، هرچند که شاید کسی نتواند آنها را مشاهده کند.
بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛
بسا زخم، کش خار از گل به است
هوش مصنوعی: بسیاری از دردها و رنجها که ناشی از زیبایی و ظاهری جذاب هستند، میتوانند از زخمهایی که از خارهایی در گلها به وجود میآیند، کمتر آسیبرسان باشند. به عبارتی دیگر، گاهی مشکلات و چالشهایی که به خاطر زیبایی و جذابیت پیش میآیند، میتوانند قابل تحملتر از دردهایی باشند که از چیزهایی که ظاهری دلپذیر دارند، ناشی میشوند.
غرض، ای زر از جهان آگهان؛
به تحقیق این رازهای نهان
هوش مصنوعی: مراد، ای طلا از دانایان دنیا؛ به راستی این اسرار پنهان است.
سخنها بگرد دلم میگذشت
جرس بسته لب، محملم میگذشت!
هوش مصنوعی: درون دلم افکار و احساساتی در جریان بود، اما از بیان آنها ناتوان بودم و مثل یک بار سنگین به طرف راهم ادامه دادم.
همیخواستم برگشایم نفس
گره واکنم از زبان جرس
هوش مصنوعی: میخواستم که سخن را باز کنم و گرههایی را که بر زبانم است، بگشایم تا بتوانم مانند جرس صحبت کنم.
لبم را ادب دوخت در انجمن
که گفتن نشاید گزافه سخن
هوش مصنوعی: در جمع دوستان، زبانم را مهار کردهام، زیرا صحبتهای بیهوده مناسب نیست.
اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛
چراغ مرا بیش از این نور نیست
هوش مصنوعی: اگر از شرایط کنونی فاصله بگیرم، کار خلاف ادب نیست؛ زیرا که نور دل من بیش از این نمیتواند باشد.
چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟!
که خندد بر او نیز داناتری!
هوش مصنوعی: چه نگرانیای وجود دارد وقتی که دانشمندی به خنده مشغول است؟ زیرا دیگرتری هم وجود دارد که بر او میخندد!
چه خوش گفت با پیشرو واپسی
که: جستند هم بر تو پیشی بسی
هوش مصنوعی: بسیار خوب است که با کسی که برمیگردد صحبت کنی و بگویی که در پی تو، تلاشهای زیادی شده است.
گرت من نیم از قفا گرم خیز
نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!
هوش مصنوعی: اگر من از پشت تو را حمایت نکنم، هرگز نمیتوانی به آنها برسی!
ببین باغبان تا گلی پرورد
پس از خار دامان مردم درد
هوش مصنوعی: ببین چگونه باغبان با زحمت و مهارت، گلی را پرورش میدهد؛ در حالی که افراد همواره از دشواریها و مشکلات زندگی رنج میبرند.
نیوشندگان خود ز جان آفرین
بمن خواند هر یک هراز آفرین
هوش مصنوعی: شنوندگان، هر یک با شور و شوق، از خالق جان برای من یک هزار بار تملق میگویند.