گنجور

شمارهٔ ۱۳

آوخ چکنم؟ که سینه تنگ است!
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
آری زن اگرچه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
گرچه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آوخ چکنم؟ که سینه تنگ است!
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
هوش مصنوعی: انگار که دل مرا به شدت می‌فشارد و نمی‌دانم چه کنم! نام تو برای من به نوعی گذر زمان را تجسم می‌کند، اما این زمان در واقع دچار تضاد و تناقض است.
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، قلبی را به خاطر تو صبر و استقامت را انتخاب کردم و در انتظار تو نشسته‌ام.
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
هوش مصنوعی: هر روز در جستجوی تو بودم، بلکه بویی از باغت به مشامم برسد.
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
هوش مصنوعی: ناگهان، زاغی بر زخم دلم نشاند و بر درد و رنج من افزود.
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
هوش مصنوعی: پرنده‌ای سیاه و بدزبان مانند جغد، بر ویرانه‌ای نشسته است.
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
هوش مصنوعی: منقار او به رنگ سیاه‌تر از قیر است و در هر پر او، تیری پنهان شده است.
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
هوش مصنوعی: با من، هر سخن و کلامی داشت، دور از هر گونه ابهام و روشنی عین روشنایی بیان کرد.
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
هوش مصنوعی: او گفت: یکی از پسرانت از بام تو پایین رفت و پرنده‌ای که باهوش است، پرواز کرد.
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
هوش مصنوعی: پس از آنکه خبر آمد، حسرت و دلتنگی من گفت که ضربه‌ای به قلبم زده‌اند!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
هوش مصنوعی: آتش ناله و آه من از سینه‌ام بیرون می‌زند؛ این تنها صفحه کبود را نمی‌سوزاند.
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هوش مصنوعی: اشک‌های من مانند سیلی از چشمانم سرازیر شد و این هفت پلید قدیمی‌تر را خراب‌تر کرد.
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
هوش مصنوعی: دل به شدت دچار درد و رنج شده و جگر نیز داغ و سوزان است؛ در این باغ، جز لاله، هیچ گلی رشد نکرده است.
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
هوش مصنوعی: همسایه از صدای بلند من شکایت می‌کرد و می‌گفت: ای کاش گوشم این صدا را نمی‌شنید!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
هوش مصنوعی: وقتی کسی از تو برایم خبری آورد، من از غصه و تلخی حنظل چشیدم و در عوض شکرگزار شدم.
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
هوش مصنوعی: وقتی تو پیدا شدی، دل من به شادی اشاره کرد و از این خبر خوشحال شدم.
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
هوش مصنوعی: من با جان و دل به این نوید تازه‌ای که دارم، زندگی‌ام را از شب غم و اندوه رها می‌کنم و به جشن و عید پرداختم.
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
هوش مصنوعی: از خوشحالی آن خبر، لب به سخن گشودم و با سر بر زمین، به حالت سجده سپاسگزاریم را نشان دادم.
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
هوش مصنوعی: از تجربیاتی که از خوشی‌ها و ناخوشی‌ها به دست آوردم، به خودم گفتم، از دل این احساسات چیزی را فهمیدم.
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که زمان و شرایط خاصی لازم است تا چیزهایی که از آن‌ها انتظار داریم، به دست بیاید. مانند اینکه میوه‌ها باید در زمان مناسب از درخت چیده شوند، یا اینکه نور خورشید در زمان خاصی قابل مشاهده است. این نشان‌دهنده وابستگی وقایع و دستاوردها به زمان و زمینه مناسب است.
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هوش مصنوعی: بگو: اگر درختی از چمن بشکند یا هلالی از افق کم شود، چه اهمیتی دارد؟
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
هوش مصنوعی: بیدار شو! مبادا که فریب شیطان را بخوری! بیدار شو! مبادا که صدای غمگین تو به گوش دیگران برسد!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هوش مصنوعی: تنها تو نیستی که در درد و رنج هستی؛ آسمان نیز به خاطر تو ناراحت است و همچنین دل تو هم به خاطر فرزندت می‌سوزد.
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
هوش مصنوعی: هر گلی که به این باغ قدیمی نگاه کند، در دلش همچون لاله، غمی عمیق و سوزناک وجود دارد.
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نیست که این درد و غم را نداشته باشد، و پای کسی از گریه و اندوه به گل نرسیده است.
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
هوش مصنوعی: من هم هدف بسیاری از تیرها هستم؛ هرچند که سن و سالی از من گذشته، اما هنوز امیدم کم نشده است.
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
هوش مصنوعی: آسمان تیری را به سمت من پرتاب کرده و بر دل من نشسته است، مانند آنکه از کمانی رها شده باشد.
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
هوش مصنوعی: جام من پر از شراب است و کامم نیز به زهر آلوده شده است.
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
هوش مصنوعی: اما نمی‌توانم نفس بکشم و از صبر قدمی به جلو بگذارم.
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
هوش مصنوعی: این بار، باید تصمیمی سخت بگیری و این درد هم باید تجربه شود.
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
هوش مصنوعی: اگر شکایت کنی، فایده‌ای ندارد. زمین سفت و محکم است و آسمان در بلندی قرار دارد.
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
هوش مصنوعی: از لبت که شیرین است، شکر پاشیده شود و از صبرت، شبت به روشنی سحر بگذرد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
هوش مصنوعی: عجب کار شگفت انگیزی دارد اتفاق می‌افتد؛ واقعاً انصافاً روزگار عجیبی است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
هوش مصنوعی: نمی‌توانم چیزی را که خودم نمی‌دانم، به کسی آموزش دهم؛ هرچند خودم در بند هستم، اما می‌خواهم تو را از این بند رها کنم!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
هوش مصنوعی: من خودم درد و فریاد دارم و به تو می‌گویم silent باش! من در حالت مستی هستم و به تو می‌گویم که خوش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
هوش مصنوعی: من در حالتی هستم که خودم در خواب غوطه‌ور هستم، اما تو را از خواب بیدار کرده و از وضعیت غرق شدن خارج می‌کنم.
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
هوش مصنوعی: من خودم دچار کم‌بصیرتی هستم و قدرت درک درست از مسائل را ندارم؛ اما آرزو دارم که بتوانم به تو و کمالاتت توجه کنم، در حالی که خودم از داشتن نعمت‌های لازم بی‌بهره‌ام!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
هوش مصنوعی: من خودم ناتوان و بی‌چاره‌ام، اما عصای تو را به دست می‌دهم؛ خودم کور و نابینا هستم، اما لباس تو را به هم می‌زنم!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
هوش مصنوعی: تو به خودت مشغولی و در جاه و مقام خود غرق شده‌ای، اما من می‌توانم راهی که گم کرده‌ای را به تو نشان دهم.
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
هوش مصنوعی: جهان بر کارهای من می‌خندد، اما کسی در آن نیست که زبان به سخن آورد.
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
هوش مصنوعی: تو مثل یوسف هستی و من مانند برادرش بنیامین. بیا از تو دعا کنم و از من آمین بشنو!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هوش مصنوعی: خداوند به همه انسان‌ها صبر و شکیبایی عطا می‌کند، چه افراد پیر و چه جوان، چه زیبا و چه نازیبا.
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
هوش مصنوعی: هر کسی که مثل ما این غم را تجربه کند و هر کسی که صدای این زغالی را بشنود، حالتی مشابه را حس خواهد کرد.
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
هوش مصنوعی: غیر از صبر، هیچ فکر و اندیشه‌ای نداشته باشد و جز شکرگزاری، هیچ گفتاری نداشته باشد!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
هوش مصنوعی: می‌گویند وقتی که سرود تو تبدیل به نوحه و عزا شد، این تغییر به خاطر رفتن تو به کنار رود سلیسبیل است.
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
هوش مصنوعی: اگر آب دریا برود، چیزی از آن باقی نمی‌ماند، اما اگر جام بشکند، هنوز جم (خمار یا شراب) باقی می‌ماند.
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
هوش مصنوعی: می‌گویند که: وقتی می‌گویی گریه کنی، خواب از چشمانت می‌رود و غم دلت را می‌گیرد.
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
هوش مصنوعی: گوهرهای خود را به راحتی نریز بر زمین، زیرا این تنها دست توست که می‌تواند برای دیگران ارزشمند باشد و این کافی است.
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
هوش مصنوعی: وقتی کسی خود بزرگی و عظمت دارد، بهتر است که به درون خود و شخصیتش توجه کند تا اینکه به ظاهر و جذابیت‌های سطحی نگاه کند.
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هوش مصنوعی: می‌گویند: ناله و آه تو آنقدر دردناک و عمیق است که مثل پارگی جگر به دل می‌چسبد و در حقیقت، این درد در بستر عشق و احساسات نهفته است.
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
هوش مصنوعی: هر لحظه آه و ناله نکن و دلگیر نباش، چرا که این آینه، تنهایی و غم را نمی‌تواند تحمل کند.
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
هوش مصنوعی: می‌گویند: وقتی که به شب تبدیل شدی و لباس سیاه به تن کردی، آغوش تو از نور ماه خالی شد.
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
هوش مصنوعی: خورشید زمانی که در آسمان آبی و بدون ابر است، درخشش بیشتری دارد و نورش به طور کامل به زمین می‌رسد. اما وقتی که خورشید در ابر قرار می‌گیرد، نورش ضعیف‌تر و محجوب می‌شود. این نشان‌دهنده‌ی این است که چیزی ممکن است در ظاهر زیبا جلوه کند، اما در واقعیت، تأثیرش کمتر است.
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
هوش مصنوعی: تو یک زاغ نیستی که بخواهی رنگ سپید به خود بگیری. بهتر است که خودت را از سیاهی دور کنی و ادای کسی را در نیاوری.
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که در جاهای خالی و خنک سکونت دارد، جغدی را به پیوند خود می‌آورد و به او مکانی برای آشیانه ساختن می‌دهد.
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
هوش مصنوعی: می‌گویند: آیا این نشانه‌ای نیست که وقتی پیراهن تو چاک شده، شاخه‌ای از درخت سمن روی زمین افتاده است؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
هوش مصنوعی: صبر کن، که تا زمانی که ریشه در خاک وجود دارد، همیشه عطر گُل سمن در فضا خواهد بود.
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
هوش مصنوعی: کشاورزی که یک دانه را به زمین می‌کارد، از آن دانه هزار دانه برداشت می‌کند.
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
هوش مصنوعی: اگر پسر برود، پدر باقی می‌ماند! و اگر میوه‌ها بریزد، درخت همچنان پابرجاست!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
هوش مصنوعی: درختی که ریشه‌هایش محکم و سفت در زمین قرار دارد، هر ساله بار سنگینی را بر روی شاخه‌هایش تحمل می‌کند.
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
هوش مصنوعی: اگر برگی از درختی بیفتد یا شمعی خاموش شود، این حوادث به خودی خود مشکل خاصی ایجاد نمی‌کنند.
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
هوش مصنوعی: در چمن، شمشاد تو به زیبایی درخشیده و تو مانند نوری هستی که در آسمان می‌درخشد.
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
هوش مصنوعی: اگر سنگی گم شود و از رشته‌ای جدا گردد، ارزش خود را مانند گیاهانی که خشک می‌شوند، از دست می‌دهد.
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
هوش مصنوعی: در فصل بهار، باران مانند جواهراتی از آسمان فرو می‌ریزد و درخت خرما در باغ به بار نشسته و خرماها در حال رسیدن هستند.
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
هوش مصنوعی: اگر گلی از باغ برود، ناراحت نباش؛ چون باغی داری و گل‌های دیگر کم نیستند!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
هوش مصنوعی: اگر چه زیبایی چهره‌ات ممکن است دچار تغییر و آسیب شود، اما ارزش و خوبی‌هایت همچنان باقی خواهند ماند.
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هوش مصنوعی: اگر دلت ناراحت است و سینه‌ات درد می‌کند، عاقلانه است که با قضا و تقدیر مبارزه نکنی و خشم نوری.
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
هوش مصنوعی: اگر حالا بهشتی‌تر از اینجا هستی، خوش باش و اگر به کم و کاستی دچار هستی، باز هم شاد باش.
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
هوش مصنوعی: شاد باش و از تقدیر الهی نگریز، و از فرمان پادشاه نیز سرپیچی نکن.
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
هوش مصنوعی: دیدی که خلیل سه شب در خواب به سروش گفت که غیبتش را برملا کن؟
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
هوش مصنوعی: در مسیر حق، پسر را فدای اصول و ارزش‌ها کن، حتی اگر باید جانش را از تنش جدا کنی.
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
هوش مصنوعی: با دو نفر درباره دوست صحبت کرد و گفت که تنها با ظاهرش او را شناخت، نه از درونش.
آری زن اگرچه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
هوش مصنوعی: بله، زن اگرچه نقصی ندارد، اما اگر از رازها و حقایق ناخودآگاه بی‌خبر باشد، جای تأسف دارد!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
هوش مصنوعی: با فرزند پنهان، این راز را در میان گذاشت و آن شجاع بر این موضوع مهر تأیید زد.
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
هوش مصنوعی: وقتی که خورشید زیبایی‌اش را از چهره‌اش پنهان می‌کند، این کار نه به خاطر کینه و دشمنی، بلکه به دلیل محبت و عشق است.
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
هوش مصنوعی: او با لبخند تیغش را به گلویش نزدیک کرد، اما چنین پسر نازنینی در حقش حسرت خورد.
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
هوش مصنوعی: ریختن خون فرزند، خواسته‌ای است که باعث قطع رابطه‌ی عاطفی و پیوند جان می‌شود.
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
هوش مصنوعی: عجیب است که هرچقدر که تیغ (یا شمشیر) سود و فایده داشته باشد، هیچ فایده‌ای برای مویی ندارد و دو دست هم خسته و فرسوده می‌شوند.
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
هوش مصنوعی: برخی از افراد حتی در مواجهه با سخت‌ترین شرایط هم نمی‌توانند بر خود مسلط شوند و از حد خود فراتر روند. در اینجا به این اشاره شده که وقتی از جانب قدرت و عظمت الهی نهی‌ای می‌آید، هیچ‌کس نمی‌تواند از آن تجاوز کند.
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
هوش مصنوعی: فرزند خلف خلیفه از خطر و تلوطی نجات یافته و به سرنوشت خوب و رو به رشدی دست یافته است.
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
هوش مصنوعی: ناگهان گوسفندی از بهشت آمد که هیچ آسیبی نبیند و در امان باشد.
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
هوش مصنوعی: دل به حقیقت سپرد و از رنج و غم رهایی یافت؛ جانش را به بهای کسی داد که جانش را فدای او کرده بود.
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
هوش مصنوعی: از سرنوشت خود راضی باش، چه خوب و چه بد، و به تغییرات آسمان و زندگی فکر نکن.
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
هوش مصنوعی: اگر آسمان، تلخی و بدبختی‌هایش را به سرنوشت تو گره زده باشد و یا غم و اندوه را به جام زندگی‌ات بپاشد، باز هم...
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
هوش مصنوعی: گاهی اوقات لازم است که تحمل و صبر خود را به کار بگیریم و با کم‌اعتنایی به دیگران، به آن‌ها نشان دهیم که نباید خود را گول بزنند. از این رو، اگر از صبر و سکوت ما به‌سادگی عبور کنند، ممکن است به خود اجازه دهند که به مقامی بالا دست یابند.
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
هوش مصنوعی: این مسیر که او در آن قدم می‌زند به آرامی ناپدید می‌شود و مردم به خاطر چرخش او از آن فاصله می‌گیرند.
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که کودکانی که در کنار آنها هستیم، به دلیل ویژگی‌ها و زیبایی‌هایشان برای ما عزیز و قابل احترام هستند. به عبارت دیگر، این فرزند به قدری با ارزش و شایسته است که هر چیزی غیر از او، حتی درخشندگی ستاره‌ها را نیز تحت‌الشعاع قرار می‌دهد.
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
هوش مصنوعی: اگرچه لبان تو شیرین و جالب به نظر می‌رسند، اما من تو را به خاطر سن و سالت به عنوان کسی دارای تجربه و سالخوردگی می‌شناسم.
گرچه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
هوش مصنوعی: اگرچه او از میان بچه‌ها به شمار می‌آید، اما به واسطه تربیتش، از افراد باهوش و زیرک به حساب می‌آید.
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
هوش مصنوعی: وقتی دید که دنیا زودگذر است و هیچ‌کس به کسی وفادار نیست، فهمید که نباید به کسی اعتماد کند.
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
هوش مصنوعی: او چند قدمی برداشت و سپس نشست، چند کلمه‌ای گفت و بعد ساکت شد.
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
هوش مصنوعی: اگر اجل همانند گرگی او را نابود کند، پیراهن عمرش را پاره کرده است.
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
هوش مصنوعی: ناگهان زندگی از سرزمین کنعان به درون گور و زندان کشیده شد و آرامگاه به چاه تبدیل گردید.
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
هوش مصنوعی: به یعقوب مانند نباش، که در غم و اندوه به سر ببرد؛ زیرا یوسف از پدر دور مانده و دلتنگ است.
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
هوش مصنوعی: در سرزمین مصر، بهشت و خوشبختی وجود دارد و او در جایگاه خود، محترم و بزرگوار است.
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
هوش مصنوعی: کودکان زیبا و دلنشین او، مانند زلیخا که از لبانش شکر محسور کننده‌ای می‌چکد، لطیف و شیرین هستند.
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
هوش مصنوعی: نگران رفتن او نباش؛ امروز صبور باش و تحمل کن.
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
هوش مصنوعی: از سفر پرخاطره‌ای به نام خلیل، صبحگاهان به بالای درخت سدره نشست و روح او به آرامش و شعف رسید.
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
هوش مصنوعی: فردا زمانی که عدالت برقرار شود، مردم از یکدیگر فاصله خواهند گرفت و در پی خودشان خواهند بود.
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
هوش مصنوعی: تشنگی و گرسنگی و عریانی باعث شده که افراد در جاده‌ها و مسیرها با حالتی خاص و به نوعی دردمند در انتظار بمانند.
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
هوش مصنوعی: تن انسان در زیر نور آفتاب داغ، همانند هیزمی است که در آتش می‌سوزد و گرما و سوزش را احساس می‌کند.
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
هوش مصنوعی: کودک کوچک به همراه سایر کودکان به بازی می‌پردازد و به جمع آنها می‌پیوندد.
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
هوش مصنوعی: در میان مردم، صف‌های طولانی از افرادی که پیاله‌هایی از آب کوثر در دست دارند، به وجود می‌آید.
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
هوش مصنوعی: بیگانگان و آشنایان به یاد والدین خود می‌افتند و آنها را جستجو می‌کنند.
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
هوش مصنوعی: او هم به سرعت می‌دود تا گمشده‌اش را پیدا کند.
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
هوش مصنوعی: اگر تو از ناراحتی‌ات آگاه نباشی، دل او از آن می‌ترسد اما او به خوبی تو را می‌شناسد.
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هوش مصنوعی: بدن عریان تو را در آغوش می‌گیرد، زیرا او مانند خودت می‌خواهد تو را در لباس زیبا بپوشاند.
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
هوش مصنوعی: اگر دلیلت به سوی بهشت برود، مانند خضر (شخصیت افسانه‌ای که نماد جاودانگی و دانایی است) می‌شوی که در کنار آب زلال سلیسبیل قرار دارد.
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
هوش مصنوعی: اگر لب‌های تو خشک باشد، شراب بر روی آن می‌ریزد و اگر آتش داغی وجود داشته باشد، آب بر آن می‌ریزند. این اشاره به این دارد که در شرایط مختلف واکنش‌ها و تأثیرات متفاوتی وجود دارد.
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
هوش مصنوعی: خلاصه اینکه، فرد با بزرگواری و ویژگی‌های ماندگار؛ به دنبال بهانه‌ای برای بخشش و آمرزش است.
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هوش مصنوعی: آذر، یکی از دوستان خوب است؛ مانند درخت نخل کهنی است که در باغی قدیمی قرار دارد.
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
هوش مصنوعی: سینه‌اش مانند یک گلستان زیباست و دلش همچون پرنده‌ای با هزاران احساس و آرزو می‌باشد.
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
هوش مصنوعی: این بخش مانند دسته گلی است که با دقت و زیبایی کنار هم قرار گرفته و این نامه نیز به مانند پرواز یک بلبل به آن زیبایی افزوده است.
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
هوش مصنوعی: عطر گل دل تو را شاد می‌کند و صدای بلبل برایت دلنشین و خوشایند است.
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
هوش مصنوعی: تا وقتی که باد شمال از شادی برقصید و ابرهای بهاری از خوشحالی گریه کنند.
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!
هوش مصنوعی: نخل تو به خاطر ناراحتی‌ها bent به نظر نمی‌رسد، و تنها نم آن از اشک‌های توست.