گنجور

شمارهٔ ۱۱

گفت: خود قابلی بحمدالله
که زند حسن هرکه بینی راه
عشق، شاه و گدا نمی‌داند
مرد و زن را جدا نمی‌داند
چه کنم، کز درازی چادر
که به طفلیش دیدم از مادر
کوتهیِ قبا، فتاد خوشم
جز ازین ذوق، دل مباد خوشم
دگر از چین معجر زرباف
که به سر بست خواهرم به زفاف
در سر افتاد عشق کج کلهان
که به مُلک دلند پادشهان
کوته آمد کمند زلف بلند
مرغ دل را به دام خط افگند
از خط عنبرین و، روی چو ماه
چون رود دل ز کف، مرا چه گناه
عاشقی، خود به اختیار دل است
چون کنم چون؟ که کار کار دل است!
شکر کن، کاختیار دل داری
اختیاری ز کار دل داری
چون به فرمان تو بود دل تو
ساحت راحت است منزل تو
من اسیرم به درد بی درمان
که ز دل برد بایدم فرمان
دست از کار برده کار دلم
نیست در دست اختیار دلم
ورنه من نیز آدمیزادم
به عبث دل به کس نمیدادم
تو غم من خوری و من نخورم
من غم خود بگوی چون نخورم
گفتمش: الحذر ز حیلهٔ تو
که به چشم تو و قبیلهٔ تو
از زنان جهان، زنی ناید
که ز دیدار او دل آساید
با زن آمیز، تا رهی از ننگ
شیشه را هان نگاهدار از سنگ
نکنی گر نصیحت من یاد
دین و دنیا به باد خواهی داد!
پسران را، به از زنان مشمار
ور شماری، دلیل گو پیش آر!
وجه رجحانش، از کجاست بگو
راستی پیشه ساز و، راست بگو
گفت: آخر نرفته از یادم
که ز حوا چه‌ها کشید آدم
راه حوّا نخست زد ابلیس
کرد بر آدم آنگهی تلبیس
آنچه آدم کشید و اولادش
کار حوّاست، کآفرین بادش!
گفتم: استغفرالله ای نادان
دل ازین شبهه‌ها مکن شادان
هرکه را بهره‌ای ز معرفت است
داند اینجا هزار مصلحت است
آفریننده خواست آیینه
که ببینید جمال دیرینه
ز آتش حسن، گرم سازد عشق
ما به او، او به خویش بازد عشق
دید چون نور عشق در دل ما
ساخت آیینه خانه از گل ما
اول از خاک، قالبی انگیخت
قطره‌ای ز ابر جود بر وی ریخت
گل آدم سرشت و حوّا نیز
زان دو تن خاست نطفهٔ ما نیز
خلقت ما، به نطفه بازگذاشت
نطفه را از قضا به صلب گماشت
گر نمیخوردی آن دو تن گندم
کی شدی بسته نطفهٔ مردم!
گر نکردندی آن دو آمیزش
نطفه کی کردی از کمر ریزش!
چون بهشت برین، ز لوث بری است
بری از لوث شهوت بشری است
گندم آدم اگر نکردی نوش
حرف حوّا اگر نکردی گوش
نامدی از جنان، اگر به جهان
ای بسا رازها که ماند نهان
نسل انسان کی آشکار شدی
آدمی کی یکی هزار شدی
نه تو بودی، نه من نه این سخنان
صنمی بود و بس، نه برهمنان
نتوان گفت عاصی است آدم
غرق بحر معاصی است آدم
اگر آن گندمش وظیفه نبود
هیچ کس از زمین خلیفه نبود
حجت انبیاست عصمتشان
ورنه شد چون من و تو خلقتشان
گفت بر مطلبی که داشت دلیل
ظلم قابیل و کشتن هابیل
کان فضیحت ز شومی زن خاست
کرد دعوی، شهادت از من خواست
گفتم: ای حیلهٔ تو شیطانی
به ز دانایی تو نادانی
آنچه گفتی، هم از نکویی اوست
که طلبگار دارد آنچه نکوست
در جهان، چون نفیس شد کالا
پایهٔ نرخ او بُوَد بالا
گردش آیند بس طلبگاران
جا شود تنگ بر خریداران
هر دو کس، دو دیده پر اشک
دشمن جان هم شوند از رشک
دو برادر به هم برند حسد
تا به بیگانه زان میان چه رسد!
فتنه ها در میان عیان آید
پای خون نیز در میان آید
ورنه نغز این گرانبهای متاع
نبود در میانه هیچ نزاع!
گفت: ار زن مرا بود رهزن
آنچه دیدند نوح و لوط از زن
کان دو پیغمبر جلیل القدر
چه جفا دیده زان دو مایهٔ غدر!
گفتم: ای سست رای تنگ نظر
همه کس را، به یک نظر منگر
سرکه و باده، هر دو زادهٔ تاک
این یکی پاک و آن دگر ناپاک!
بیش و جدوار هر دو از یک شهر
این یکی زهر و آن دگر پازهر
نیک و بد در جهان فراوان، لیک
به بدی شهره بد، به نیکی نیک!
زن فرعون هم، ز نوع زن است
که ز نیکی به مرد طعنه زن است
من نگفتم که: هر زنی خوب است
هرکه نامش زن است، مطلوب است
همچو مردان که راد و رد دارند
صنف زن نیز نیک و بد دارند
قصه‌ای یاد دارم از مردی
نیک و بد دیده‌ای، جهان گردی
که درین گفتگو مراست گواه
گوش کن گوش، تا بجویی راه
بود از این پیشتر به نیشابور
شاهی، از عدل و جهان معمور
بر سر افسر، به دست خاتم داشت
عدل کسری و جود حاتم داشت
هم رساندی به تاجداران تاج
هم گرفتی ز باجگیران باج
پسری داشت چارده ساله
چون مه چارده خطش هاله
نوجوانی به ناز پرورده
از مهش آفتاب در پرده
نارون قدی، ارغوان خدّی
که نبودی صفاش را حدّی
روز و شب، آن زجام عیش خراب
بود گرم شکار و مست شراب
چون به نخجیر روی آوردی
تا نشستی به پشت زین، کردی
از نی تیز و آهن شمشیر
دشت ز آهو تهی و بیشه ز شیر
چون نشستی به عیش خانهٔ کی
از کف ساقیان گرفتی می
کندی از باده چون شدی خندان
شیر را پنجه، پیل را دندان
همدمش کس نه، غیر همسالان
همه در خدمتش نکوفالان
بود روزی نهاده کج کلهی
چتر بر سر، روان به صیدگهی
چترداران، ز هر کناره دوان
آفتابی به زیر سایه روان
ناگه از دور خرقه پوشی دید
خرقه پوش، تمام هوشی دید
که به او میکند نگاه از دور
می‌کشد گاه گاه آه از دور
دل ز داغش، چو شمع بریان است
گاه خندان و گاه گریان است
گاه چون عندلیب، گرم خروش
گه چو پروانه از فغان خاموش
بود آشفته مرد آزاده
از وی آشفته‌تر ملک زاده
کاین سیه روز روزگار زده
از چه نالان بود چو مار زده!
گفت: گوهر به ره فشاندندش
بُرده در بارگه نشاندندش
تا خود از صیدگاه باز آید
سوی آن انجمن فراز آید
باز آمد چو خسرو چالاک
باز در دست و صید در فتراک
دید چون شاهزاده را درویش
در دم از جای خاست بی تشویش
به رهش تحفهٔ دعا آورد
راه و رسم دعا به جا آورد
گفت: شاها شهان غلامانت
دستگیر زمانه دامانت
تاجداران، که زیبشان تاج است
تخت گیران، که تختشان عاج است
سایهٔ تاج تست بر سرشان
پایهٔ تخت تست در برشان
هرگز از تو، تهی مباد سریر
باد بختت جوان و رایت پیر
هوشیاری، می ایاغ تو باد
روشنی، مایهٔ چراغ تو با د
بنهندت به پا سر تسلیم
شه و شهزادگان هفت اقلیم
خم مبیناد، تازه شمشادت
غم مبیناد، خاطر شادت
دید شهزاده چون در اخلاصش
برد با خود به خلوت خاصش
یافت زو چون نشان آگاهی
داد جایش به مسند شاهی
کار از قصه و فسانه گذشت
سخنی چند در میانه گذشت
تا ملک زادهٔ همایون فال
کرد از حال خرقه پوش سؤال
گفت: آشفتگی حال تو چیست؟
سبب گریه و ملال تو چیست؟
گاهت این گریه، گاهت این خنده
از چه راه است ای مَنَت بنده؟
پاسخش داد آن شکستهٔ عشق
که دل کس مباد خستهٔ عشق!
عاشقم، عشق را قرار این است
عاشقان را قرار کار این است
گاه گریند بر امید وصال
گاه خندند بر خیال محال
گفت شهزاده، کیست دلدارت
که به اینجا رسید ازو کارت!
بازگو، از طبیب درد مپوش
در نهانی درد خویش مکوش
چاره‌ای تا به زاری تو کنم
به زر و زور یاری تو کنم
خرقه پوش، آهکی به درد کشید
که ملک چاشنی درد چشید
دست از جیب خرقه بیرون کرد
صورتی از بغل برون آورد
به ملک زاده داد و اشک فشاند
همنشین را به روز خویش نشاند
دید شهزاده صورتی چون ماه
بی خود از دل کشید آه و چه آه
رفت از هوش، چون به هوش آمد
چون نی از ناله در خروش آمد!
گفت: این ماه سرو قامت کیست؟
جلوه‌گاهش کجا و نامش چیست؟
گفت درویش کای ملک زاده
جام خالی مبادت از باده
این مه سرو قد که رشک پری است
دختر پادشاه شهر هری است
گذرم چون به آن دیار افتاد
کار در دست روزگار افتاد
برد دلْ این نگار از دستم
کرد بی خود از نرگس مستم
چون به طاووس نیست همسر زاغ
نه هما را هم آشیانه کلاغ
شد به این پیر عقل راهنمون
که کشم صورتش به پرده کنون!
عاشق روی این پری‌نازم
لیک در پرده عشق می‌بازم
دوستانی که مست دانندم
میر صورت پرست خوانندم
زان جهان دیده مرد آزاده
چون شنید این سخن ملک زاده
از می عشق، جرعه‌ای نوشید
خرقه‌ای چون قلندران پوشید
نه پدر را ز حال کرد آگاه
نه کسی برد از کسان همراه
شد پیاده روان به شهر هری
رسد آنجا مگر به وصل پری
چند روزی که رفت بی توشه
خواست گیرد ز خرمنی خوشه
رهش افتاد در دهی ناگاه
به در خانه‌ای رسید از راه
دست بر حلقه زد غریبانه
کاید از خانه صاحب خانه
ناگه آمد زنی برون ز سرا
کای گدا، در زنی بسنگ چرا؟
گفت شهزاده: مرد خانه کجاست؟
نیست بلبل در آشیانه، کجاست؟
گفت زن: رو که مرد من مرده است
یا سگش در خرابه‌ای خورده است!
یا به یخچال از پی یخ شد
یا ز هیزم کشان دوزخ شد
غرض امروز بلکه فردا نیز
ناید آن گنده پیر، از اینجا خیز
گفت این و ز بخل در بربست
رفت و بر روی میهمان در بست
ز آمدن بود شاهزاده خجل
از خوی شرم مانده پای به گل
ناگه آمد ز یک طرف مردی
پشت خم، مو سفید و رو زردی
چشم و گوش و زبان فتاده ز کار
به عصا داده پای را رفتار
سلک دندانش، از کهنسالی
ریخته، دُرجش از گهر خالی
شد ملک زاده و سلامش کرد
دید چون پیرش، احترامش کرد
جست از وی سراغ راه نخست
نابلد بود، راه از وی جست
گفت: من خود ز راه بی خبرم
لیک در نیم فرسخی پدرم
چون روی، گویدت که راه کجاست
پس ملک زاده، عذر از وی خواست
رفت گامی که تا عیان شد ره
دهی از مرغزار جنت به
ساحت ده چو گشت جلوه‌گهش
به در خانه‌ای فتاد رهش
دست بر حلقه آشنا چون کرد
هم زنی سر ز خانه بیرون کرد
کای برادر بگوی کارت چیست
بر در خانه انتظارت چیست
گفت شهزاده: صاحب خانه
هست در خانه، راست گو یا نه!
پاسخش داد زن، که: شوهر من
رفته از خانه، ای برادر من
لیک بنشین، که میرسد از راه
بود شهزاده در سخن، ناگاه
مردی از ره رسید چل ساله
گل رویش شکفته چون لاله
آمد از راه و میزبانی کرد
با ملک زاده همزبانی کرد
گفت با او که آشنای تو کیست
بر در خانه مدعای تو چیست
گفت شهزاده: راهرو پریم
از نشابور، قاصد هریم
راه گم کرده‌ام ز نادانی
ورنه کاریم نیست تا دانی
جست ازو راه و گفت گفتهٔ پیر
مرد گفتا که: عذر من بپذیر
در جوانی، به آن خجسته دیار
رفته بودم به حاجتی یک بار
نیست در خاطرم کنون آن راه
خود ازین راه نیستم آگاه
لیک، فرسنگکی از اینجا دور
هست جایی خوش و دهی معمور
پدر من، که عمرش افزون باد
دشمنش را دل از فلک خون باد
سر و سالار آن خجسته ده است
روزش از روز در زمانه به است
نیست از دوری رهش تشویش
رفته هر راه را ز صد ره بیش
گر روی سوی او ز آگاهی
خضر ره اوست هر کجا خواهی
رفت چون شاهزاده گامی چند
خود به هر گام یافت کامی چند
ساحتی یافت، چون سواد بهشت
طرف جو، پای گلبن و لب کشت
شد سوادِ دهی به دیده عیان
سبزه از هر کناره، ده به میان
خانه‌ای دید رُفته آب زده
طاق آن راه آفتاب زده
در آن همچو چشم عاشق باز
کاید از راه یار یار نواز
گرسنه، تشنه، پادشه زاده
در کناری به حیرت استاده
ناگه آمد برون ز خانه زنی
به مه و آفتاب طعنه زنی
زلف، مشکین کمند گوهر کش
بسته بر رو عِصابهٔ زرکش
گفتش: ای میهمان فرخ فال
مرحبا مرحبا، تعال تعال
خانهٔ تست، نیست خانهٔ غیر
خیر مقدم بیا، قدمت به خیر
بر رهش، از دو زلف مشک افشاند
میهمان را به صدر صفه نشاند
عذر ازو خواست، با هزار زبان
لیک دور از طریق بی ادبان
کرد از گفتگوی نرمش گرم
لیک بیرون نشد ز پردهٔ شرم
نان گرم، آب سرد پیش آورد
ز آنچه شهزاده خواست، بیش آورد
دست و پایش، به آب گرم بشست
بستر افگندش از کرم که نخست
بر سریر حریر پا ساید
شاید از رنج راه آساید
گفت شهزاده اش که: راست بگو
صاحب خانه در کجاست بگو
گفت: اینک رسید هرجا بود
خاطرت شاد باد و دل خشنود
ناگه آمد جوان زیبایی
کرده در بر قبای دیبایی
چهره گلرنگ همچو لالهٔ باغ
قد چو شمشاد و موی چون پر زاغ
سوی شهزاده آمد از ره راست
معذرتها که خواست باید، خواست
گفتش: اهلا و سهلا ای ز کرم
کرده بر من خرابه باغ ارم
چون هما سایه بر سر افگندی
خار را گل به بستر افگندی
بندهٔ خویش را شدی دمساز
من تو را بنده و تو بنده نواز
خدمتی گوی تا به جا آرم
جان چو خواهی، نگفته بسپارم
کیستی ای نهال باغ دلم؟
کز تو روشن بود چراغ دلم
از کدامین دیار آمده‌ای؟
از چه گلبن به بار آمده‌ای؟
گرچه با بنده راز نتوان گفت
باز گو آنچه باز نتوان گفت!
گفت: مهمانیم رسیده ز راه
به تو آورده از زمانه پناه
دید مهمان، چو میزبان را دوست
سر خود گفت سر به سر با دوست
میزبانش نمود راه هرات
خضر گفتش کجاست آب حیات!
رهنمایی کوی یارش کرد
داد می چارهٔ خمارش کرد
چون ملک زاده یافت راه از وی
شد پس از شکر، عذر خواه از وی
بعد از آن گفتش: ای تو رهبر من
سایهٔ مَنّت تو بر سر من
خوش ز کار تو مانده در عجبم
گر بپرسم مگوی بی ادبم
مشکلی دارم ار تو، مشکل من
حل کنی، وارهد ز غم دل من
از چه راه است ای گزیده جوان
آب جوی جوانی تو روان؟
هست چون روی دشمنت، مویت
نیست موی سفید در رویت
پسرت، چین به رویش افتاده
هم سفیدی به مویش افتاده
گفت: آری پدر جوان عجب است
کش ز پیری پسر عصا طلب است!
لیک دارد بسی حیا زن من
سازگار است و پارسا زن من
خوی او داردم همیشه جوان
همچو سرو و سمن ز آب روان
پسر من، که پیرتر ز من است
دلش آزرده از سلوک زن است
پسر او، که پیرتر ز پدر
گشته، خون زن وی است هدر!
زن، چو در خانه نیست کدبانو
مرد، سر برندارد از زانو
خانهٔ هر سه را چو دیده‌ستی
سخن هر سه زن شنیده‌ستی
عجب است اینکه خود نیافته‌ای
زیرکی، بوریا نبافته‌ای!
شد چو آن نیک مرد آزاده
از کرم خضر راه شهزاده
به هری رفت و همعنان پری
به نشابور شد روان ز هری
غرض این قصه بهر آن گفتم
از برای تو این گهر سفتم
که زن نیک و بد بود بسیار
گوش کن پند من، بهانه میار
رو، زن نیک در نکاح آور
کآنچه من گفتم آیدت باور
نوع زن را، مگو بدند تمام
مادر خویش را مکن بدنام
گفت سلطان عاشقان محمود
کز ازل بود طالعش مسعود
روز و شب بود در حریم وصال
با پری پیکران حور مثال
عشرت اندوز، چون ز سرو تذرو
محفل افروز، چون تذرو از سرو!
آستانش، ز دختران گلشن
آسمانش، ز اختران روشن!
همه بودندش از وفاکیشان
لیک سلطان غزنوی زیشان
مایل هیچ دلنواز نبود
دلنوازیش جز ایاز نبود
بودش از دست یار روحانی
راحت روح راح ریحانی
از ملوک آمد، این طریق سلوک
نتوان تافت سر ز دین ملوک
گفتم: ای یادگار میمندی
ای نظر بسته از خردمندی
باز شهنامه خوانی از محمود
روح فردوسی از تو ناخشنود
همه شهنامه دیده‌ایم آخر
گر ندیده شنیده‌ایم آخر
از زمان کیومرث تا حال
که بود ماجرا بدین منوال
از خدیوان و خسروان و شهان
که به سر برد‌ه‌اند عیش جهان
نبود کس به این صفت مذکور
در بدی در جهان شدی مشهور
خسروان زمین، شهان زمن
که نبودند آگه از تو و من
همه وصل زنان طلب کردند
با زنان عشرتی عجب کردند
خوانده باشی، چه کرده از شنگی
با سکندر کنیزک چنگی
این سخن راست شاهد دیرین
عشقبازی خسرو و شیرین
عشقبازی مرد و زن نه همین
بود اندر میان اهل زمین
در فلک نیز حسن زن شهره است
مشتری نیز مایل زهره است
شده این قصه‌ها فراموشت!؟
نقل محمود مانده در گوشت!؟
ای سرت خیره‌تر ز خیره سران
شاه محمود نیز چون دگران
دامنش گر بود ز شهوت پاک
ز آنچه من گفتمت ندارد باک
ور به درد تو مبتلا باشد
چون تو، در قید این بلا باشد
سخرهٔ مرد و زن بود چون تو
مورد بحث من، بود چون تو
عشقبازی ندارد ای عیار
به گدایی و پادشاهی کار
گفت: این قطعه ز اوحدی پند است
کادمی را نکاح زن بند است
پسری با پدر به زاری گفت
که مرا یار شو به همسر و جفت
گفت بابا: زنا کن و زن نه!
پند گیر از خلایق، از من نه!
به زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، تو را رها نکند!
ور تو بگذاریش، چه‌ها نکند!
آن رها کن که آب و هیمه نماند
ریش بابا نگر که نیمه نماند!
گفتم: ای شاعر حکیم ندیم
شیخ نجدیت آشنای قدیم
اوحدی، شاه ملک فقر و فناست
درخور صد هزار مدح و ثناست
پسر خویش را، نصیحت کرد
از کرم منعش از فضیحت کرد
گفت این قطعه نیز اگر با پور
بود قطع علایقش منظور
ترک زن، ترک شهوت است و غرض
شهوت آرد هزار گونه مرض
خواست آزاد سازدش از بند
بند مردان بود زن و فرزند
آنکه منع پسر کند ز نکاح
کان به فتوای شرع گشته مباح
منع او از لواطه گر نکند
به که دعوی دین دگر نکند
خلف خویش را چو خواست حضور
که مبادش رسد به زهد قصور
کی شود پیشوای امت لوط
تارک نان خورد چگونه بلوط
گفت: ایزد به مصحف عربی
وصف ولدان کند به قول نبی
عشق ولدان، طریق عاقل دان
که خوش آید بهشت از ولدان
گفتمش: ای مفسر آگاه!
ای همه پیروان تو گمراه!
حور و غلمان بوستان بهشت
همه پاکیزه‌اند و پاک سرشت
نیستند آن گروه آسوده
چون من و چون تو دامن آلوده
ز هر آلایشند، پاک همه
پاک ز آلودگی خاک همه
کارهایی که در نظر داری
نیست آنجا اگر خبر داری
گر نداری خبر، خبر دهمت
خبر از کار خیر و شر دهمت
دیگر ار حسن باشدت منظور
نه ز غلمان کم است جلوهٔ حور!
جلوهٔ حسنت، ار غرض باشد
میل حورت نه این مرض باشد
گفت: یک نوع نیست با ما زن
مرد با مرد یار و زن با زن!
گفتم: این بحث نیست، سفسطه است
غرضت زین حدیث مغلطه است
صنف زن، صنف مرد یک نوع است
صحبت آن دو صنف بالطوع است
جفت خواهد همه سفید و سیاه
وحده لا اله الا الله
نر و ماده ز جنس هر حیوان
کآفریدش عنایت یزدان
به هم آمیزشی عجب دارند
از خدا وصل هم طلب دارند
این هم از حکمت خداوندی است
گل حکمت بسش برومندی است
گرنه این شوق بودی از دو طرف
نطفه ضایع شدی و نسل تلف
کس نر و ماده را جدا نکند
تو مکن، ور کنی خدا نکند
گفت: چون ناقص است عقل زنان
عاقلان نشنوند نقل زنان
مرد، سرگرم صحبت مرد است
ز اختلاط زنان، دلش سرد است
گفتمش: آری، ای رفیق آری
هر کسی راست در جهان کاری
پری از آدمی رمیده خوش است
آدمی زاد آرمیده خوش است
صحبتی کان به دانش افزاید
خاصهٔ مرد دان، ز زن ناید
شهوت انگیز صحبت ار خواهی
خاص زن دان، وگرنه گمراهی
نگه زن چو بینی و خنده
گر همه مرده‌ای، شوی زنده!
گفت: با نوع مرد، از آنم دوست
که چو مغز است و نوع زن چون پوست
نوع زن را، سرشت از جهل است
کار جهل زنان مگو سهل است
گفتم: ای نور دیدهٔ خناس
وز تو خناس را به دل وسواس
به خدا میبرم پناه از تو
که شد آیینه‌ام سیاه از تو
نیست افسانهٔ تو بی غرضی
مرضی داری وعجب مرضی!
زن نگفتم که غیر بوس و کنار
به دگر کارها ندارد کار
زن که شد شمع خلوت خوبی
آگه است از رموز محبوبی
حکم دارد ز ماه تا ماهی
گو مبادش ز حکمت آگاهی
در اشارات هست چون بینا
گو مدان نام بو علی سینا
درد صد دل دوا کند به دو بوس
گو مخوان نسخه‌های جالینوس
چون بود نوگل ریاض جمال
گو ریاضی نباشدش به کمال
گرش آگاهی از طبیعت نیست
خارج از شارع شریعت نیست
آنکه مانی ندیده مانندش
مانده حیران ز نقش دلبندش!
گو به پرده مباش چهره نگار
نکشد تا به بت پرستی کار!
آنکه چون سرو شد قدش موزون
سرو را دل ازو چو فاخته خون!
گو: نگوید چو من ز نادانی
شعر و آخر کشد پشیمانی
گفت: زن نیست جز رفیق فراش
نتوان گفتن این سخنها فاش
نه سقنقور خورده‌ام که مدام
کنم از بهر جفت عمر حرام
بهر یک شب، نه بهر یک ساعت
روزها جفت را کنم طاعت
از زنانم، بجز زیان نبود
در دلم ذوق ماکیان نبود
من که رنج فریسموسم نیست
تیزی شهوت خروسم نیست
صحبت مرد، مایهٔ هنر است
نخل دانش، ز مرد بارور است
مرد، از مرد کرد کسب کمال
پیش مردان، کمال به ز جمال
گفتم: ای روشن از تو شمع دروغ
در چراغت، کسی ندیده فروغ
اگر این راه راست می‌پویی
اگر این حرف راست می‌گویی
چون ز دانشوران چل ساله
میرهی چون ز شیر گوساله!؟
وز سه ده ساله عارفان تمام
میگریزی چو از عِقاب حمام!
تو که قطع نظر ز زن کردی
مرده را شمع انجمن کردی
نیست جز امردت، ز مرد مراد
پردهٔ هیچ کس، چنین مدراد!
گفت: معشوق بی نقاب خوش است
مهر تابان، نه در سحاب خوش است!
می‌نبینی که طلعت پسران
بی نقاب است و نیست عیب در آن
ور بود عیبشان ز رخ پیدا
نشود کس ز عشقشان شیدا
نه زنان، کز فریب می‌کوشند
پرده‌ای تا به عیب خود پوشند
مردی، از ره مرو به حیلهٔ زن
حیله ورزند بس قبیلهٔ زن
با کسی بایدت معامله کرد
که نباید تو را مجادله کرد
نه که گندم نموده، جو دهدت
خرمن کاه را گرو دهدت
بست بر من ره از لعل و لِیْت
از هلالی گواه خواست این بیت
«کس چه داند که در پس چادر
طلعت دختر است یا مادر»!
گفتم: ای پیر مکتب تلبیس
ای تو را گفته عبده ابلیس!
با تذرو ریاض روحانی
نرسد زاغ را نوا خوانی
گوش کن، ای هم آشیانهٔ من
چو نوا خیزد از ترانهٔ من
آنکه در پرده نیست رخسارش
می‌نشاید نهفت ز اغیارش
همه کس، گل ز باغ او چیند
سوی او رفته روی او بیند
و آنکه پرده به رخ کشیده‌ستش
چشم نامحرمان ندیده‌ستش
نیست پیراهن حیا چاکش
نیست آلوده دامن پاکش
بی حجاب است اگر رخ چو مهش
کس ندارد ز چشم بد نگهش
اگر آید برون ز ستر عفاف
نیک و بد میکنند میل زفاف
دیگران هم، بجز تو دل دارند
وز نم اشک، پا به گل دارند
به تو تنها کجا گذارندش!؟
رفته رفته به دام آرندش!
میزنی لاف عشق، رشکت کو!؟
به لب آه و به دیده اشکت کو!؟
چهرهٔ دوست، بی نقاب مباد
هیچ معشوق، بی حجاب مباد
چهرهٔ آفتاب عالمتاب
گر نقابی نباشدش ز سحاب
دیده را، دیدنش کند بی نور
چه ز نزدیک بنگری، چه ز دور
ماه را گر به کف نقاب بود
دیده را به ز آفتاب بود
می‌نبینی که گل که بی پرده است
سر به بی پردگی برآورده است
تا به باغ است صاحب سامان
زندش خار چنگ بر دامان
دامنش، هر نفس به دست خسی است
هر خسی را به وصل او هوسی است
چون کند جلوه بر سر بازار
ز اهل بازار میکشد آزار
هرکه او برگ عیش ساز کند
دست بر دامنش دراز کند
دانهٔ دُر کز ابر نیسان زاد
پا به خلوتسرای بحر نهاد
تا به دریا نهفته در صدف است
صدفش را به مهر و مه شرف است
آبرویش، به جاست پیوسته
در به نامحرمان فرو بسته
چون به دریا برآردش غواص
از صدف جا کند به مخزن خاص
هر تنک مایه، نیست دسترسش
که خریدار گردد از هوسش
گاه بر تاج شهریاران است
گاه در گوش گلعذاران است!
گفت: زن دستیار ابلیس است
شیوهٔ زن تمام تلبیس است
بلکه ابلیس هم، گریزد ازو
ای بسا فتنه‌ها که خیزد ازو!
گفتم: این هم ز پارسایی او
که رمد دیو از آشنایی او
کس ز زن،غیر دیو نگریزد
کس به زن غیر دیو نستیزد
دیو اگر نیستی، ز زن مگریز
دیو اگر نیستی، به زن مستیز!
گفت: گوشی ز زن وفا نشنید
زن وفادار، هیچ دیده ندید!
گفتم: از عمر بی وفاتر نیست
کیست کش چشم ازین جفاتر نیست!؟
لیک نشنیده‌ام جوان یا پیر
که بگوید ز عمر گشتم سیر
تو چه نالی ز بی وفایی زن
گشته‌ای سیر ز آشنایی زن
گفت: زن هیچکس به من ندهد
چه کنم کس به من چو زن ندهد!؟
گفتم: این عذرها، موجه نیست
اینقدر هم حریفت ابله نیست
دختر هرکه خواهی از که و مه
پدرش نفگند به کار گره
تو خریدار و، او فروشنده
نیست محتاج سعی کوشنده
یا ز رحمت به تشنه آب دهد
یا به طرزی خوشت جواب دهد
با دو سه کس، چو این سخن گویی
به یقین کام از یکی جویی
کس در آن کارت ار نگردد یار
نکند منع هم تو را زان کار
دوستی خود اگر عیان نبود
دشمنی هم در آن میان نبود
پسری کو بود زنخ ساده
بودش قد چو سرو آزاده
بد به رویش اگر نگاه کنی
گر غیور است، جان تباه کنی
ور ز بی عزتی شود رامت
فتد از حرص دانه در دامت
پدرش جیب رحم چاک کند
به یکی خنجرت هلاک کند
هرکه این بشنود ز دشمن و دوست
همه گویند: حق به جانب اوست!
هم جگر خواریت ز طعن کنند
هم دل آزاریت ز لعن کنند
پسر و دختری اگر داری
زآنچه من گفتمت خبر داری!
گفت: زن میدهند، لیک به مال
کس نگیرد به جای مال کمال
ور بگیرم زن ای رفیق به قرض
نفقه، کسوه، گردد آن دم فرض
در دیار شما کسی صدقه
ندهد تا به زن دهم نفقه
گفتم: از قرض احتزازت چیست؟
دست کوته، زبان درازت چیست؟
پیش ازین قرض عیب بود و کنون
خردم شد به قرض راهنمون
نیست در عهد ما کسی امروز
کآتش قرض نبودش جانسوز
مگر آسودگان سیم آور
ور بگویند نایدم باور
قرض کن، ز آنکه بر خداست روا
قرض از تو، ادای آن ز خدا
دگر آن کودک زنخ ساده
مفت هرگز نگرددت گاده
از کفت تا برون نیارد سیم
کان سیمت، کجا کند تسلیم
آنچه کار پسر از آن شد راست
زن از آن بیشتر نخواهد خواست
پسری، ناکسی اگر یابی
که به یک حبه پنجه‌اش تابی
دختری نیز میتوانی جست
که کمانش ز فاقه باشد سست
اگر آن قدر زر که هر روزه
باید آری به کف به دریوزه
پسران را دهی نهان به مرور
از تو عجز و از آن گروه غرور
مدتی گر دهی به یکبارش
همهٔ عمر تا کنی یارش
ضامنش من، که بندهٔ تو شود
بندهٔ سرفگندهٔ تو شود
گفت: چون زن کنم ز نسیه و نقد
افگنند اخترم به عقدهٔ عقد
حجلهٔ خود دهم به عاریه زیب
که عزیز است میهمان غریب
زین غمم، دل مدام خون باشد
که جمال عروس، چون باشد!
خیزد از جان، دمی هزار غریو
کاید از در درون پری یا دیو!
تا چه باشد نصیب من ز قضا
به قضا زیرکان دهند رضا
غرض، آید چو وقت بانگ خروس
آورندم زنان به خانه عروس
یا بود شمع حجلهٔ اقبال
یا بود برق خرمن آمال
چون مرا دید مفلس و قلاش
کیسه از زر تهی و، کاسه ز آش
گر بود سازگار آن مهوش
زند از خجلتم به جان آتش
ورنه کاری کند که جان سوزد
زآتش فتنه‌ام جهان سوزد
چون ز بدخویی‌اش شوم دلتنگ
رسد اندر میانه کار به جنگ
من دهم پند و، او دهد دشنام
پیش همسایگان شوم بدنام
گر به رخ سیلیش زنم ناچار
که ببندم زبانش از گفتار
سر کند شیون و خروش و فغان
چون ز غازی ستم رسیده مغان
ز فغان او نبسته لب، ناگاه
پدر و مادرش شوند آگاه
خواهران و برادرانش نیز
کرده چنگال تیز و دندان تیز
یک طرف عمه، یک طرف خاله
خال و عم، هر یکی نود ساله
زن و مرد عشیره، پیر و جوان
ز پی یکدگر رسند دوان
عالم از دود آه کرده سیاه
همه در ذکر آه و واویلا
همه مو کنده، رو خراشیده
همه بر فرق خاک پاشیده
همه در دامن من آویزند
در پی اینکه خون من ریزند
کشدم آن به خانهٔ قاضی
کندم این به مرگ خود راضی
آنچه با کس زبان تیغ نکرد
تند تیغ زبان دریغ نکرد
ظلم از آن قوم و الأمان از من
خلق در عبرت آن زمان از من
تو کجایی که از تو شرم کنند
دل سخت از دم تو نرم کنند!
تو کجایی که آیمت به پناه؟
تا کنی دستشان ز من کوتاه!
تو کجایی که گیرمت دامن؟
تا رهم زان میان غوغا من!
گفت: گیرم که حیله‌ای بازم
روز او را ز خود رضا سازم
تو بگو: شد چو روز شب چه کنم
کام دل چون کند طلب چه کنم
پی دلجوییش چو برخیزم
همچو برقش به خرمن آویزم
فتنه‌های نهان، عیان آید
پای فرزند در میان آید
آن زمان بهر آن ستمگاره
بایدم کرد فکر گهواره
چند میگویی از جگر گوشه
نه جگر گوشه میخورد توشه؟
نیست در خانه مکنت و مایه
افگنم چند رو به همسایه
این جگر گوشه نیست، داغ دل است
داغ دل را مگوی باغ دل است
راستی، منکه ملک و مالم نیست
طاقت خجلت عیالم نیست
گرسنه مادر و برهنه پسر
در میان من فشانده خاک به سر
چه عجب گر نحوست اختر
من پسر خواهم او دهد دختر
آن زمان، اول جگر خواری است
یعنی آغاز محنت و زاری است
گر رهاند ایزدم ز رسوائی
که نشد آن غزاله صحرائی
بایدم گلشن از پی شوهر
که رسانم به مشتری گوهر
غرض، آن روز، روز تشویش است
من چه گویم، چه فتنه‌ها پیش است!
بالله، این دردهای پنهانی
همه کس داند و تو هم دانی
عیب زن، از شماره بیرون است
از شمار ستاره افزون است
آنچه دارم کنون به یاد این است
آنکه خاکم به باد داد این است
پس ازین، یک به یک بیان سازم
گر نهان باشدت، عیان سازم
گفتم: این شبهه، شبهه‌ای است قوی
گوش کن، حل یک به یک شنوی
حل این شبهه، بر من آسان است
گر تو را عقل ازو هراسان است
گفتم: این کار کار آسان است
بی سبب زان دلت هراسان است
سعی کن کز فسون دلاله
بینی آن ماه چارده ساله
گر پسند آیدت، چه بهتر از آن
از ندامت مباش دست گزان
ورنه جای دگر بگیر سراغ
تا شود جمله روشنت ز چراغ
از زنانت زنی پسند افتد
نو غزالیت در کمند افتد
تا نسازی ز غم پریشانش
مکن اندیشه‌ای ز خویشانش
گر زن از تو، تو از زنی خشنود
فتنه‌ای در میان نخواهد بود
ساعتی کز تو باشدش دل شاد
نکند از پدر ز مادر یاد
نه به کار برادرانش کار
نه دل از هجر خواهرانش زار
نه ز عم یاد آورد، نه ز خال
نه ز عمه، ز خاله، پرسد حال
گر برنجند ازو، غمش نبود
ور بمیرند، ماتمش نبود!
گفتم: ای بی خبر خوری تا چند
غصهٔ روزی زن و فرزند!
مرد و زن، هرکه در جهان آید
روزیش پیشتر ز جان آید
روزی خود خورند از که و مه
گر شوی در میان تو واسطه به
نام نیک از تو، روزی از ایزد
عاقل از نام نیک نگریزد
وگر، از دخترت دل است دو نیم
از خیالات دور داری بیم
پند من بشنو و مکن دیگر
شکوه از دختر، آرزوی پسر
از خدا، چون طلب کنی فرزند
گو: الهی بود سعادتمند
زاده گر شد پسر و گر دختر
گر بود هوشمند و نیک اختر
پدرش دایم از جهان شاد است
از جفای زمانه آزاد است
ورنه، روز پدر ازوست سیاه
ریزد از دیده خون، ز دل کشد آه
نیست بالله در میان فرقی
که به بحر غم، این چنین غرقی
ز چه از اختران حذر داری؟
خود ز کار پسر خبر داری!
تو که سینه زنان و جامه دران
عمری افتاده از پی پسران
پسری کز تو در وجود آید
رفته رفته، به حسنش افزاید
تا شود قامتش چو سرو بلند
افگند کاکلش به دوش کمند
هوس شاهد و شراب کند
خانمان پدر خراب کند
چون تو قومی سیاه دل هستند
که ز نقد حیا تهی دستند
دانه ریزند، کش به دام کشند
تو کنی، از وی انتقام کشند!
دختر زشت، باز در پرده است
نشود فاش اگر بدی کرده است
پسرت گر غلط رود گامی
غافل از وی مشو، که بدنامی!
پسر و دختر، ای رفیق یکی است
فرقشان در میان نبوده و نیست
هر دو، گر نیک ماه و خورشیدند
قابل تختگاه جمشیدند
هر دو گر بد، عدوی بی باکند
در خور ماردوش ضحاکند
هر دو گر نیک، جان جانانند
پور یعقوب و دخت عمرانند
هر دو گر بد، کشنده عفریتند
در خور چوب و نفظ و کبریتند
هر دو گر نیک، سرو و شمشادند
پدران از جمالشان شادند
هر دو گر بد، گزنده جانورند
دشمن جان مادر و پدرند
ای بسا بوده، ناخلف پسران
در خلافت مخالف پدران
ای بسا دختران، کز آگاهی
پدران را کنند همراهی
گفتگوی مرا گواه آمد
پسر نوح و دختر احمد
گفت: چون مرد پا به شصت نهاد
ساقیش را قدح ز دست فتاد
ضعف قوه، ز دست کارش برد
قوه ضعف، اختیارش برد
جوی صلبش، ز آب خالی شد
مخزنش، خالی از لآلی شد
خفت از ضعف، قائم اللیلش
ریخت بر کشتزار تن، سیلش
هم کمر سست گشت، هم زانو
کدخدا منفعل ز کدبانو
با زن، ار نرد دوستی بازد
باید او را ز خود رضا سازد
زن نه شایق بود به حسن و کمال
زن نه عاشق بود به جاه و جلال
زن نه قایل شود به نام و نسب
زن نه مایل شود به خلق و ادب
زن نه وجد و سماع میخواهد
قصه کوته، جماع میخواهد!
ناید آن بینوا چو از دستش
که کند از می منی مستش
تو بگو: آن زمان چه چاره کند!
پردهٔ خود چگونه پاره کند!
گر دهد دل به نازنین پسری
نکشد هیچگونه دردسری
با چنان نازنین که میدانی
عشق بازد به پاک دامانی
شب نگیرد اگر به بر او را
نشود روز خون جگر او را
روز نارد اگر در آغوشش
شب نبیند ز غم سیه پوشش
اگر او را نخسبد اندر مهد
نگسلد از میانه رشتهٔ عهد
باز هم‌نغمه، هم‌زبان باشند
عندلیب یک آشیان باشند
نه به رنجش بهانه ساز کند
نه به غوغا زبان دراز کند
نه به دُر لعل را تراش دهد
نه به فندق سمن خراش دهد
نزند از غضب به رخ سیلی
نکند برگ لاله را نیلی
نبرد شکوه پیش همزادان
نکند گریه همچو شیادان
نه ز سر معجر افگند بر خاک
نه به تن پیرهن کند صد چاک
نه سپارد طریق خود رایی
نه برآرد سری به رسوایی
نه به مفتی برد شکایت او
نه به قاضی کند حکایت او
گر به این کوچه جسته‌ای راهی
زین سخنها که گفتم آگاهی
گرنه چون من ز دردمندانی
حاش لله، که درد من دانی!
گفتم: ای یار ناپسندیده
ای به برهان خویش خندیده
باز آراستی بساط جدل
آخر این شرط بود از اول
کز جدل هر دو دست برداریم
آنچه دل گفت بر زبان آریم
نه که خواهی مرا فریب زنی
بی ادب پنجه با ادیب زنی
در فریبم مباش خیره بسی
ناکسم گر خورم فریب کسی
آنچه گفتی، شنیده فهمیدم
بتر از وی عقل سنجیدم!
گر به انصاف سر کنی با من
خار شبهه نگیردت دامن
برق تحقیق چون برافروزم
خس و خاشاک شبهه را سوزم
شبهه‌ات از دو حال بیرون نیست
راه این شبهه از دو افزون نیست
میل هر آدمی ز ناکس و کس
یا ز عشق است، یا ز شهوت و بس!
اگر از عشق، دامنش چاک است
دامن از لوث شهوتش پاک است
آنچه گوید ز وصف گوهر عشق
آنچه خواند ز عشق و دفتر عشق
ننهد کس به حرف او انگشت
نخورد بر دهانش از کس مشت
ور به دریای شهوت است غریق
باز خالی نباشد از دو طریق
یا بود شهوتش هنوز به جا
مانده اندر میان خوف و رجا
به براهین که پیش ازین گفتم
صاف و رنگین بسی گهر سفتم
باز باید جمال زن بیند
گل ز باغ وصال زن چیند
یا نمانده است شهوتی باقی
شده خالی خُم و کسل ساقی
نه به زن میل ماندش نه به مرد
تشنه نه، گو به گرد چشمه مگرد
گفت: تا چند دردسر دهمت!
باش کز نکته‌ای خبر دهمت!
آنچه از صحبت زن است غرض
نیست جز مایهٔ هزار مرض
هم به تن، هم به جان زیان دارد
پای تا سر، خطر از آن دارد
ضعف جان و قوا، از آن به کمال
شرح آن گویمت علی الاجمال
وصل زن، رنگ چون زریر کند
مرا رفته رفته پیر کند
عیب پیری شرح می‌ناید
مرگ اگر به بود از آن شاید!
گفتمش: ای مزوّر سالوس
ای تو بقراط و ای تو جالینوس!
نیستم گرچه از هنرمندان
ولی از طب نه غافلم چندان
ز آنچه ز آشفتگی بیان کردی
رنجهای نهان عیان کردی
راست گفتی، نه جای انکار است
که در این کار عیب بسیار است
آنچه زین رنجها شود حادث
نیست بیهوده باشدش باعث
باعثش، ریزش منی است تمام
همچو باران که خشک کرد غمام
آب کت از کمر چکیده بود
زور زانو و نور دیده بود
کم شود زین که، آنچه زان کم شد
خنده گریه، شکفتگی غم شد!
زن و کودک، یکی است در این امر
خواه زینب شمار و خواهی عمرو
گر از آن هردو دست برداری
که از آن رنجها خبر داری
شوی از خلق دور و جلق زنی
تخته بر طیلسان خلق زنی
باز آن دردها پدید آید
تبر آهنین به بید آید
گفت: زن را رحم بود جذاب
همچو مستسقی است، تشنهٔ آب
خورد او آب، تشنه‌تر گردد
آتشش ز آب شعله‌ور گردد
گفتمش: تا به کی زنی راهم!
آخر آن قدر از طب آگاهم!
وطی زن، چون طبیعت است ای دوست
میکند جذب اگرچه از رگ و پوست
ناورد ضعف، لیک آن حرکت
حرکت را ثمر بود برکت
وطی غلمان، که اکل جیفه بود
حرکاتش همه عنیفه بود
رگ و پی را، ضعیف و مُست کند
نکند گر کس، آن درست کند
حرکت، کان ز طبع ناشی نیست
ثمر آن به جز تلاشی نیست
گفت: زن مرد را چو سازد پیر
شود از دیدن رخش دلگیر
رود و با جوان گل رویی
صندلی رنگ و عنبرین مویی
راز پنهانی، آشکار کند
من چه گویم دگر چکار کند!؟
گفتمش: خانهٔ زن آبادان
کز وفا در سرای شو شادان
صبر آرد که مرد پیر شود
لاله از پیریش زریر شود
بعد از آن مهر گیرد از وی باز
با جوانی ز جان شود دمساز
تو از آن زنی که چابک است و جوان
سمنش تازه است و سرو روان
ماهی، از شیر لب نشُسته هنوز
نارش، از نارون نرُسته هنوز!
غنچهٔ او، نکرده خنده هنوز
کشتنی‌هاش مانده زنده هنوز!
نرگس او، نگه نکرده هنوز
روز مردم سیه نکرده هنوز!
وحشتی کرده چون پری‌زدگان
می‌گریزی چو ز آدمی ددگان!
گفت: زن تا جوان بود خوب است
چون شود پیر، غیر مرغوب است!
گفتم: ای پیشههٔ تو کناسی
زن چو نیکو بود زده تاسی
باز از هر نگاه و هر خنده
می‌کُشد زار و می‌کند زنده
چون پسر را رسیده سال به بیست
باید او را به روز خویش گریست
که گلش رفته رفته خار شود
چمن سبزه، خار زار شود!
گفت: چون پیر شد، چه چاره کنم!
که نیارم به او نظاره کنم!
گفتم: اکنون بهانه می‌جویی
خفته‌ای و فسانه می‌گویی
گل چو در دست گشت پژمرده
نتوان داشت خاطر افسرده
گل دیگر بچین شکفته ز باغ
که کند عطر پروریِ دماغ
نه که گیری پیاز و بویی سیر
که ز بویش شود دل و جان سیر
تا جوانی تو و جوان است او
مهربان شو، که مهربان است او
تا همی بیند از تو دلجویی
نسپارد طریق بدخویی
تا تو را، مهربانی و یاری است
زخم عشق تو، در دلش کاری است
ندهد جز تو دل، به یار دگر
ناورد رو سوی دیار دگر
چون شود پیر، گر تو هم پیری
نیست حاجت دگر به تدبیری
ور زنت پیر گشته و تو جوان
ناتوان بودن از غمش نتوان
ترک او گوی و یار دیگر گیر
خیز و راه دیار دیگر گیر
تا نیازاردت، نیازارش
ور کند شکوه، مرده انگارش!
خدمت خانه، باری آید ازو
نیست بیکار، کاری آید ازو!
کودکان تو را، بزرگ کند؛
چون سگ از گله منع گرگ کند
زحمت ار میدهد، طلاقش ده
دعوی ار میکند، صداقش ده
گر نداری صداق، جان داری
پای رفتن از آن میان داری!
بگذر از آن دیار و، بگذارش
دل خود، جمع دار از کارش!
گیرم، او را بود هوای دگر
ندهد کس رهش به جای دگر!
ور به یار دگر کند نظری
یاری او نمیکند دگری!
گفت: هستند بس زنان ز شبق
میزنند از شبق طبق به طبق
گفتمش: جان چو رفتن تن چه کند!
شده قحط الرجال، زن چه کند!
سیم کوبند آن دو دلبر مست
کوفتن را چو دسته نیست به دست
دست حسرت به یکدگر سایند
از دو هاون بلورتر سایند
نیست چون می که در ایاغ کنند
فکر ضعف دل و دماغ کنند
گاه سایند صندل و گه عود
دل از آن سوده صندلم آسود
گفت: زن گر بهشت رو نبود
دل طلبگار وصل او نبود
ور بود نازنین و ناز آیین
خلقی از هر طرف کنند کمین
دانه ریزند و دام اندازند
بلکه طشتش ز بام اندازند
رفته رفته، بخود کنندش رام
من شوم خود در آن میان بدنام
گفتمش: گل ز باغ چون روید
همه کس مایل است کش بوید
باغ را، باغبان همی باید
ورنه از دزد گل نمی‌پاید
باغ را، باغبان چو بندد سخت
نبرد هیچ کس گلی ز درخت
ورنه دزدان درش چو باز کنند
دست بر شاخ گل دراز کنند
باغ خواهی، به باغبانی کوش
ورنه چون دزد برد گل، مخروش
آشیان گر به باغ گیرد زاغ
گنه از باغبان بود نه ز باغ
گفت: سَلَمت، زن یگانه بود
لیک باید چراغ خانه بود
من که باید کنم جلای وطن
که به این روی نیست رای وطن
به سفر هیچگاه زن نبرم
نقد خود پیش راهزن نبرم
زن پیاده نمی‌تواند رفت
رو گشاده نمی‌تواند رفت
محمل زرنگار میخواهد
پرده و پرده‌دار میخواهد!
زن اگر در سفر رفیق من است
محملش نعش و پرده‌اش کفن است
من که خود میگریزم از فاقه
زیر محمل، چسان کشم ناقه؟
دوستی، با مکاریم نبود
طاقت بردباریم نبود
مانَد او، من روم به تنهایی
ورنه کارم کشد به رسوایی
من دو منزل، چو از وطن بروم
زن بمانَد به خانه من بروم
چاره‌ام چیست چون عزب مانم
تشنه، ظلم است خشک لب مانم
در سفر، چون شبق احاطه کند
چه کند گرنه کس لواطه کند!؟
خود شنیدی چو قحط سال بود
میته بر آدمی حلال بود!
گفتم: ای نور عقل را سارق
این قیاسی بود مع الفارق
مرد، شهوت اگرچه کم راند
گل رویش شکفته‌تر ماند
ننهد پا به وادی پیری
ندهد پیریش ز جان سیری
پیش ازین هم خود این سخن گفتی
مشکن گوهری که خود سفتی
ای که بهر پسر سفر کردی
مثل قحط و میته آوردی
در مثال تو میته دانی چیست؟
گوش کن گر سر جدالت نیست!
میته آن زن بود که پیر بود
یاز زشتی رخش چو قیر بود
گر زن مهوش جوان نبود
در عزوبت تو را توان نبود
پیرزن یار خود توانی کرد
رفع آزار خود توانی کرد
که ز قحط آنکه خسته حال بود
خورد اگر میته کش حلال بود
لیک افیون نمی‌خورد هر چند
داند از جوع بایدش جان کند
گفت: کو سُرین خوش پسران
گنج سیم است و نیست عیب در آن
گفتم: ای یافته سُرین چون گنج!
راحتی دیده، غافلی از رنج
گنج بینی، نبینی آن افعی
که تو را چون گزد کشد دفعی
زهر مار است، آتش سوزان
زان به تشویش دانش آموزان
نیستی گر به زهر او معتاد
خواهی از زهر او به خاک افتاد
گفت: افسونگر ایمن است از مار
مار را هیچ نیست با من کار
گفتمش: ای فسونگر این افسون
از که آموختی بگو اکنون
کاین فسون، آنکه گفت چونت گفت
چه گرفت آنکه این فسونت گفت!
گنج بی افعی است گنج زنان
راحت جان شمار رنج زنان
گفت: زن شمع انجمن آراست
لیک گویم اگر نرنجی راست
فرجهٔ فرج، بحر عمان است
شورش بحر، آفت جان است
و آن شکاف دگر بود ره کوه
کوه دارد هزار گونه شکوه
گفتم: ای نکته دان حریفی چند
با حریفان ستم ظریفی چند
راست گفتی بیا و بشنو راست
راستی در میانه حاکم ماست
ای رفیق آنچه خوانیش حمدان
هست ماهی و جان او نمدان
جای ماهی به غیر دریا نیست
چون برآید همان نفس فانی است
کوه باشد، مقام سام ابرص
کو بود قاتلش مثاب بنص
رو به دریا، که دُر به دست آری
زورق فقر را شکست آری
مرو از کوه، کز کمر افتی
مزن آن در که در به در افتی
این نه بحر است، منبع جان است
چشمهٔ پر ز آب حیوان است
گفت: باغ ارم چو شد نمناک
دل خشنود را کند غمناک
گفتم: ای در ره خطا زده گام
صبحدم گر به وقت جستن کام
یعنی از برگ لاله ژاله چکد
باده از لعلگون پیاله چکد
به که ریزی شب ای رفیق بهان
آب در مخزن جعل ز دهان
مگرت گوش ازین سخن کر شد
که نجس، تر چو شد نجس‌تر شد
گفت: فریاد از فراخی فرج
کس نشد تنگدل ز تنگی شرج
تنگی فرج نیست جز یک شب
که کند سرخ آن شب از خون لب
شرج، چون فرج دختر بکر است
عاقلان را چه حاجت ذکر است!؟
گفتم: ای در طریق دانش لنگ
ای ره روزی تو آمده تنگ
نوع زن را درین مسدس کاخ
جز مسامات هست بس سوراخ
همه بهر دخول ساخته نیست
همه را یک نوا، نواخته نیست
نیست راه دخول، غیر فروج
میکند از شروج فضله خروج
تو به جای خروج کرده دخول
نیست این کار مردم معقول
نیست تنگی مناط کار جماع
مرد را عشوه آورد به سماع
غیر تنگی محاسن دگر است
ورنه سوراخ گوش تنگ‌تر است
کوش راه دعا غلط نکنی
خویش را مورد سخط نکنی
گر بود تنگ‌تر ای افلاطون
فرجهٔ فرج از آنچه هست کنون
بر نیاید از آن صدف گهری
ندهد نخل آرزو ثمری
شرج ازین گر فراخ‌تر باشد
بی خود از کان همیشه زر پاشد
گفتمت: هان از آن زر سوده
نکنی دامن خود آلوده
گفت: از بیم حیض در تابم
شب از این غم نمی‌برد خوابم
کس به آن خانه چون درون آید
که از آن راه بوی خون آید!؟
گفتم: ای نر گزیده بر ماده
لعل افگنده، سفته بیجاده
رحم زن، که سیمگون صدف است
صدف سیم، پیش آن خزف است
خود سه ربع از مهی گهر ساید
ربع دیگر عقیق تر ساید
در سه هفته مدام اگر خیزی
گهر افشانی و درم ریزی
هفته‌ای دیگرت، چو نیست درنگ
شاخ مرجان شود عقیقی رنگ
نه ز بویش دماغ کس گنده
نه ز رنگش نگه پراگنده
وآن دگر یک که کان زر خوانی
نیست هرگز تهی ز زردانی
تیشه بر کان، نیازمایی هان
که شود آشکار راز نهان
همه کس بر تو ریشخند کنند
دلت آزرده از گزند کنند
گرت افتد میان خلق گذر
از خجالت برون نیاری سر
رنگ آن بر رخ آورد یرقان
بوی آن بر دل آورد خفقان
گفت: زن راست صورتی چون شمع
مرد را صورت است و معنی جمع
پسران دیگر و زنان دگرند
آه ازین مردمان که بیخبرند
گفتمش: با من این قمار مباز
رستم اندر میان، تو رخش متاز!
پسران، از طراوت و خوبی
جلوهٔ سرو و قامت طوبی
روی چون لاله، موی چون سنبل
چشم چون نرگس و، لب چون گل
جبهه‌ای چون ستارهٔ سحری
جلوه‌ای چون خرام کبک دری
تیغ ابرو و خنجر مژگان
این یکی همچو تیر و آن چو کمان
شکن طرهٔ بناگوشی
مشک کافور را هم آغوشی
رطب لب، شکوفه ی دندان
دهنی همچو غنچهٔ خندان
سیم و سیماب ساعد و سینه
سرب و ساق و سرین سیمینه
عنبر گیسوان و نافهٔ ناف
شکمی به ز قاقم شفاف
دست و پای سفید بلوری
هر ده انگشت شمع کافوری
کف رنگین، بنان مخضوبش
که نوشتند غیر مغضوبش
گردنی به ز آهوان حرم
غبغبی به ز سیب باغ ارم
تَنَکی نرمتر ز بالش شاه
دلَکی سخت‌تر ز سنگ سیاه
دلبری نازکی و شیرینی
کافری زیرکی و خودبینی
کبر و ناز و کرشمه، غنج، دلال
دشمنی، دوستی، فراق وصال
نگه زیر چشم پنهانی
خندهٔ کنج لب که میدانی
عشوه‌ای کز دل آتش انگیزد
غمزه‌ای کز نگاه خون ریزد
خواستن خونبها و خونریزی
عذر خواهی و فتنه انگیزی
رفتن امروز و آمدن به مهی
کشتن و زنده کردن از نگهی
وعده و خلف وعده از نیرنگ
ساختن سوختن به صلح و به جنگ
نرد شطرنج باختن به هوس
باختن لیک بردن از همه کس
نامه خواند جواب ننوشتن
انگبین را به زهر آغشتن
نالهٔ عاشقان پسندیدن
گریه دیدن به گریه خندیدن
بی سبب، رنجش از وفادارن
بی گنه، خشم کردن از یاران
باز حلوای آشتی خوردن
تلخی از کام عاشقان بردن
بستن صید روز و شب و مه سال
از چه؟ از دام زلف و دانهٔ خال!
جامه زیبی و جامهٔ زیبا
همه زرکش از اطلس و دیبا
هوس زینت و هوای شراب
گشت بستان و باغ در مهتاب
دستهٔ گل به دست، چون مستان
بردن دل، ز دست بی دستان
همه شب تا به روز مِیْ نوشی
روز تا شب ز باده بیهوشی
صبحدم از خمار آشفتن
وز صبوحی چو غنچه بشگفتن
ساغر مِیْ گرفتن و دادن
مست کردن، به مستی افتادن
جام بر لب نهادن لب کِشت
همچو غلمان و حور باغ بهشت
مست رفتن به باغ و گل چیدن
گل فشاندن به سبزه غلطیدن
مست کردن، به جرعه‌ای همه را
پست کردن ز شرم زمزمه را
گه کشیدن چو بلبلان آهنگ
گه رساندن چو زهره چنگ به چنگ
خلوتی ساختن، پی خفتن
که بدو قصهٔ نهان گفتن
رحم و انصاف و شرم و مهر و وفا
ظلم و بیداد و خشم و جور و جفا
هرچه دارند ز آشکار و نهان
آن سیه کاکلان کج کلهان
دختران ندیده شوی لطیف
همه دارند این حریف ظریف
جز دو عضوی که خاصهٔ مرد است
که یکی زوج و آن دگر فرد است
دختران را بود دو عضو دگر
که بود مایه‌اش ز شیر و شکر
یکی آن عضو کآذرش گفته
گل نشکفته، دُر ناسفته
و آن دگر مشکبو دو حقهٔ عاج
که صفا کرده از سمن تاراج
دو بلورین حباب چشمهٔ سیم
که برانگیزدش ز چشمه نسیم
خون کند نار نورس پستان
دل نارنج و نار در بستان
این دو عضو، آن دو عضو، کو انصاف!؟
منصف ار نیستی ز عقل ملاف!
دیده از دام خط شُدَت تاریک
غافلی از کمند گیسو لیک
ای بسا صید کو ز دام بجست
ولی از حلقهٔ کمند نرست
از یکی رشته‌اند دام و کمند
دام کوته بود، کمند بلند
هر دو از جای برآورند دمار
نبرد صرفه لیک مور ز مار
مور گر پای در شکر دارد
مار هم گنج زیر سر دارد
گفت: آری ولی چه چاره کنون
که دلم برده نو خطی به فنون
چاره‌ای کن که ترک ناز دهد
دل که از من گرفته باز دهد
که تو هرجا روی ز پی آیم
گر به بغداد گر به ری آیم
گفتم: ای دامن تو آلوده
سر به سر گفتهٔ تو بیهوده
دوستی از دو سر خوش است آری
ورنه، رو سوی دشمنی آری
تا دو کس رشته را نگه دارند
به هم از ربط هردو ره دارند
چون سر رشته این ز دست نهد
آن دگر، رشته را ز دست دهد
از دو سو آنچه تازیانه زن است
فعل مرد است و انفعال زن است
پسران، ز انفعال چون دورند
خدمتی میکنند و مزدورند
به زبان دوستند، لیک ز دل
دشمنند وز کار خویش خجل
اگر از دستشان برآید کار
میرسانند از جفا آزار
گفت با من یکی ز درویشان
که: چو پرسند حرفی از ایشان
نپسندند خویش را بدنام
باز گویند با خواص و عوام
کاین گروهی که مایلند به ما
یک زبانند و یک دلند به ما
به تقاضای خویش مشغولند
لیک فاعل نیند و مفعولند
چون حکایت به این مقام کشید
در جوابم زبان به کام کشید
می‌ندانم رسید صبح به شام
که به تصدیق من گسست کلام
یا ز طول سخن ملول افتاد
که حدیث منش قبول افتاد
الغرض، جای دوستان خالی
که ببینند صحبت قالی
کاو چه‌ها گفت و من چه‌ها گفتم
گفتم آشفت و گفت آشفتم!
نه در آن سینه مانده کینهٔ من
نه ازو کینه‌ای بسینهٔ من
او لب از بنگ و من ز مِیْ شسته
سبزه و ارغوان به هم رسته
هرچه من گفتم، او جوابی داد
من زر افشاندم، او لعابی داد
نیک و بد را به او شمردم، لیک
نیک را بد شمرد و بد را نیک!
رفته رفته از آنچه در سر داشت
پرده از روی کار خود برداشت
هر دری کو گشاد، من بستم
تا ز قید مخالبش رستم
می‌گشادم دری که او می‌بست
از کمندم نشد تواند جست
ما درین حرف رندکی طرار
همچو دزدان درآمد از دیوار
گفت: کاحسنت آمدی فایق
ای به پند تو زیرکان شایق
آنچه گفتید از سؤال و جواب
بود حرف تو بر طریق صواب
هم دری کاو گشاد بستی تو
بس طلسمات را شکستی تو
غیر یک در که خود نشد مسدود
باز بوده است و باز خواهد بود!
گفتمش: ای قمار باز دغل
ای ترا دفتر حیل به بغل!
از شیاطین روزگاری تو
از عزازیل یادگاری تو
در ره مکه میر قافله‌ای
آری الحق رشید سلسله‌ای
یافتم کز چه در درآمده‌ای
حیله در حیله پرور آمده‌ای
بشنو آن در که گفته‌ای باز است
در دیگر به این در انباز است
هر دو مانده است باز از آغاز
تا به انجام نیز ماند باز
بستن این دو در زحمدان است
قلم، آرایش قلمدان است
ایندو در را نگاهبان ز خواص
نام کناس شد، لقب غواص
لیک، بین زین دو در چه برخیزد!؟
خود ازین گه، وز آن گهر خیزد!
بیش ازین دردسر نمی‌دهمت
تا نخواهی خبر نمی‌دهمت
آذر، از گفتگو زبان دربند
عیب خود گو، ز عیب مردم چند!؟
بی هوس در جهان نبوده کسی
هر کسی راست در جهان هوسی
هرکه در زیر این نگون طاق است
هوسی را که کرده مشتاق است
همه گرد یک آستانه نیند
همه مرغ یک آشیانه نیند!
میل این مردمان که می بینی
یا به ترشی است، یا به شیرینی
در مزاجی که بلغم افزون است
ز آرزوی شکر دلش خون است
در مزاجی که کرده صفرا جوش
سرکه خواهد نه انگبین، خاموش!
هرکه را میل در سرشت بود
گر به دوزخ رود، بهشت بود
وآنکه در دل نباشد او را میل
خواند او والنّهار را واللّیل
میل، خود چشمه‌ای است جوشیده
دل از آن چشمه آب نوشیده
صاف آن آب، آتش عشق است
همه موجش کشاکش عشق است
خنک آن آب صاف پاک ضمیر
که شد از روی حسن عکس پذیر
حسن و عشقند، گرم راز و نیاز
نامشان لعبت است، لعبت باز
حسن را صد هزار آیینه است
عشق آیینه‌دار دیرینه است
هرچه آن مظهر جمال بود
عشقبازی آن کمال بود
لیک دامان پاک خواهد عشق
دل حزین، سینه چاک خواهد عشق
عشق را جان من نشانیها است
کار عشاق، جان فشانیها است
غرض من، بجز نصیحت نیست
از نصیحت غرض فضیحت نیست!
شب که از رشک ز انجمن رفتم
غیر پیش تو ماند و من رفتم
روزش از هردو باز جستم حال
کردم آن ماجرا ز هر دو سؤال
غیر گفت و ز رشک جانم سوخت
تو نگفتی و صد گمانم سوخت!
بشنوید ای معشر آزادگان
این حکایت از دل از کف دادگان
بشنوید ای از جهان وارستگان
شرح حال خستگان، از خستگان
بشنوید ای آشنایان راز عشق
نغمه‌های سینه سوز از ساز عشق
قصه‌ای از حال پاکان بشنوید
گفتگوی دردناکان بشنوید
سرگذشتی دارم از تأثیر عشق
نقلی از گیرایی و زنجیر عشق
در خراسان، مهبط روح الامین
مشهد مولای هشتم، شاه دین
میگذشتم از گذرگاهی شبی
ناگهان آمد به گوشم یا ربی
زان صدا، جوشید خون سینه‌ام
زان صدا، نو شد غم دیرینه‌ام
زان صدا، تن را ز جان پرداختم
زان صدا، خود را دگر نشناختم
زان صدا، دست و دلم از کار ماند
زان صدا، پای من از رفتار ماند
زان صدا، پیغام جانانم رسید
زان صدا، فرمان سلطانم رسید!
زان صدا، بر من شد آسایش حرام
زان صدا، از آشنا آمد پیام!
آری آری، جان فدای آشنا
آشنا داند صدای آشنا!
در سراغ آن صدا با جان شاد
می‌دویدم هر طرف چون گرد باد
یافتم آخرگه، از ویرانه‌ی
ناله‌ای می‌آید از دیوانه‌ای
رفتم و دیدم که در کاخی خراب
خسته‌ای افتاده با چشم پر آب
در شکنج دام، مرغ بی پری
بُرده زیر بال از محنت سری
بیدلی، پیری، غریبی، خسته‌ای
دل به زنجیر محبت بسته‌ای
عندلیبی، از نوا افتاده‌ای
ز آشیان خود جدا افتاده‌ای
سروری، از دوده‌ا اهل قبول
سیّدی از زمرهٔ آل رسول
بی کسی، بی خان و مانی، عاشقی
همچو من، در عاشقی‌ها صادقی
از چراغی، کرده روشن محفلی
وز دل من داشت محزون‌تر دلی
عاری از آمیزش هر فرقه‌ای
خویش را پیجیده زیر خرقه‌ای
خرقه‌ای مانند جیب صبح چاک
خرقه‌ای چون دامن خورشید پاک
که در آن بیت‌الحزن یعقوب‌وار
میچکیدش خون، ز چشم اشکبار
کو چو مرغی که بنالد در قفس
می‌طپیدش دل به سینه هر نفس
گاه گاه، آهی کشیدی از جگر
آتش دل درزدی بر خشک و تر
دم به دم، از دیدگان خون ریختی
آتش و آبی به هم آمیختی
شکر لله، سیل اشک قطره بار
آبی آورد از کرم بر روی کار
ورنه آن آتش که او افروختی
از شرارش عالمی را سوختی
راه صحبت بسته با بیگانگان
ناله‌ای میکرد چون دیوانگان
در میان ناله‌های زار خویش
می‌سرود این نغمه از افکار خویش
رحمی آخر بر من ای صیاد کن
یا مرا بفروش، یا آزاد کن!
از پریشان نالی آن عندلیب
وز خروش دلخراش آن غریب
یافتم، کو دل به یاری باخته است
حیله سازی کار او را ساخته است!
در دلش داغی ز عشق مهوشی است
در درونش از محبت آتشی است
دلبری بر وی دگرگون کرده حال
شخ کمان صیادی او را بسته بال!
دل ز دستش برده، چشم پر فنی
کرده تاراج متاعش رهزنی
در طریق عشق، جانش سالک است
عشق، اقلیم دلش را مالک است
آری، از عشق است، عشق این کارها
گرم از عشق است این بازارها
در دو عالم، رتبه‌اش والاست عشق
هر چه گویم، از همه بالاست عشق!
نور خورشید و مه، از عشق است عشق
شور درویش و شه، از عشق است عشق
تا نگردد عشق در دل کارگر
ناله را هرگز نباشد این اثر
با دل اهل دل، ای صاحب هنر
نالهٔ بلبل کند کار دگر
ورنه، مرغان دگر هم هر بهار
نغمه‌ها دارند بر هر شاخسار
نالهٔ بلبل، ز مرغان دگر
بیشتر از عشق گل دارد اثر
خاصه آن بلبل، که در کنج قفس
نالد از جور گل و بیداد خس
باری، از عشقش چو دیدم ناتوان
گشتم از راه ادب سویش روان
دست بر سینه گرفتم بنده‌وار
پیش رفتم جان به کف بهر نثار
چون سلامش کردم، آمد در خروش
خونش از آواز من آمد به جوش
زان خوش آمد از من آن فرزانه را
کآید از دیوانه خوش، دیوانه را
هم زبان گشتم ز یاری هر دمش
حرفها گفتم، به حرف آوردمش
اندک اندک، با منش دل نرم شد
رفته رفته، صحبت ما گرم شد
دیدم اندر بحر عشقش چون غریق
گفتمش گستاخ، کای پیر طریق!
کیست یارت، کت دل اندر فکر اوست؟
چیست نامش، کت زبان در ذکر اوست؟
گفت: پندی دارم از کارآگهان
نام جانان باید اندر جان نهان
گفتم: آن نوباوهٔ باغ دلت
میگذارد پنبه بر داغ دلت؟
یا به نیش غمزهٔ پنهان خویش
میزند بر سینهٔ ریش تو نیش
خواند بر من، از جناب مولوی
این دو مصراع از کتاب مثنوی
«عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
بوالعجب من، عاشق این هر دو ضد!»
باری از هرجا حدیثی گفته شد
گوهری چند از حکایت سفته شد
لشکر اندوه، ناگه بست صف
باد نومیدی وزید از هر طرف
شمع محفل از نسیم افسرده شد
خاطر درویش، بس آزرده شد
ساعتی در زیر خرقه سر نهفت
پس برون آورد سر از خرقه گفت
ای خدا، این بود آخر قسمتم؟!
در میان عشقبازان حرمتم!
ای خدا، ویرانه‌ام را نور نیست
آخر این ویرانه کم از طور نیست!
شمع من، در جای دیگر روشن است
مسکن من، گلخنی بی روزن است
من به حال او و او بر حال خویش
دیده گریان داشتیم و سینه ریش
داغ محرومی به جان و، جان بلب
بود کار هردو این تا نیم شب
ناگهان از در درآمد دلبری
شهربند صبر را، غارتگری
همچو ماه چارده حسنش تمام
صدهزاران یوسف مصرش غلام
دلبری، در بردن دلها دلیر
در شکنج کاکلش، صد دل اسیر
قامتش سروی، نه سرو بوستان!
عارضش ماهی، نه ماه آسمان
آری آری، سرو را رفتار نیست
آری آری، ماه را گفتار نیست
آفتی، با هر خرامش هم عنان
فتنه‌ای با هر نگاهش، هم زبان
پیش پیشش، شمع کافوری به دست
نوش‌خندان قدح پیمای مست
آمد و چون شاخ گل یک سو ستاد
پیر مسکین، همچو برگ از پا فتاد
آمد و با طلعتی، چون شمع طور
پرتو افگن شد بر آن بزم حضور
کرد روشن عارضش ویرانه را
آتشی در جان زد آن دیوانه را
از فروغ روی او بر ما گذشت
ز آتش طور، آنچه بر موسی گذشت!
گشت از تغییر حال پیر فاش
آنچه میکوشید اول در خفاش
بود گویا این اثر از آه او
کان شب از پرده برآمد ماه او
د رمیان عاشقان، ای اهل هوش
هست راهی غیر راه چشم و گوش
چیست دانی نام آن ره، راه دل
منزل آن راه، خلوتگاه دل
عشق، کو را آگهی از آن ره است
از دل معشوق و عاشق آگه است
از دو جانب می‌دهد پیغامها
کامها جویند، از ناکامها
عشق، چون احوال آن رنجور دید
تیرگی آن شب دیجور دید
از همان ره رفت سوی آن جوان
گفت یک یک حال پیر ناتوان
رفت چون خون، در رگ و در پوستش
داد آگاهی ز حال دوستش
گفت حال پیر و زاری دلش
وندر آن شب تیرگی محفلش
مضطرب کرد آن بت طناز را
در روش آورد سرو ناز را
تا به خلوتگاه درویشش رساند
پیش آن درویش دل ریشش رساند
آفرین بر عشق باد و یاری‌اش
عزت اندر عزت آمد خواریش
لب ببند ای خامه از گفت و شنو
این سخن بگذار و سوی پیر رو
چون گذشت از شب به این آیین دو پاس
رو به جانان کرد پیر و بی هراس
گفت: این خواب است یا بیداری است
کت به یاران التفات و یاری است؟
گریه‌های نیم شب، آه سحر
پیش ازین هرگز نمیکرد این اثر
بر رخم یا رب که این در باز کرد
رشتهٔ هجرم که از پر باز کرد
این گرهِ نومیدی از کارم گشود
عقده از زلف شب تارم گشود
بود از نومیدی آن آه کش
کآمدی از پرده بیرون ماه‌وش
آسمانم باز تشریف وصال
داد و افزونی مرا در دل ملال
زآنکه، در هجران صبوری داشتم
صبر در اندوه دوری داشتم
رفته بود از خاطرم وصلت مدام
با فراقت داشتم خو صبح و شام
کرده بودم قطع امید وصال
داشتم خرسند خود را در خیال
آنکه وصلم کرده روزی، وه که باز
کرده بهر حیرتم فکر دراز
پاره‌ای نالید و پس خاموش شد
چند فریادی زد و از هوش شد
رفت چون از هوش، پیر تنگدل
کرد روشن شمع را آن سنگدل
پس ز جا برخاست سرگرم جفا
کاکل مشکین فگنده بر قفا
با غلامان کمر زرین مست
رفت و در، به روی یار خویش بست
چون ز بزم آن ماه دُر در گوش رفت!
پیر تا آمد به هوش، از هوش رفت
بار دیگر، هوشش آمد چون به سر
کرد از حسرت به هر جانب نظر
دید روشن شمع آن کاشانه را
یافت از جانان تهی آن خانه را
می کشید از سینهٔ گرم، آه سرد
با دل بی تاب من کرد آنچه کرد
ناله‌ای چند از دلش بی اختیار
سر زد و در گریه آمد زار زار
از دو دیده ریخت اشک لاله گون
کرد از هر سو روان دریای خون
مرغ روحش در قفس چندی طپید
دست زد پیراهن طاقت درید
حرف چند آنگاه، خون آلود گفت
گفت و هر دردش که در دل بود گفت
گفت: آه از جور گردون، آه آه!
شد شبم روشن، ولی روزم سیاه!
آنکه روشن کرد شمع و باز رفت
شمع جانم را بکشت از ناز رفت
نور شمعم، آتشی بر جان زده است
آتشی بر جانم، از هجران زده است
پرتو شمع، آتشی افروخته است
کز شرارش، خرمن من سوخته است
شمع را، گر پرتو این است و صفا
یار را، گر یاری این است و وفا
روزنم را، روشنایی نیست نیست!
گلشنم را، دلگشایی نیست نیست!
لیک از آن شادم، که نور شمع باز
میدهد یاد از رخ آن سرو ناز
داشتم از گردش گردون عجب
کز چه یا رب آن نگار نوش لب
داد خشنودیم از دیدار خویش
چون مهم بنمود شب رخسار خویش
چون به خاطر یاد یاران آمدش
یاد از شب زنده داران آمدش
آنکه یک دم بر سرم ننشست و رفت
در به روی آشنایان بست و رفت
یافتم آن مه، چو تنهاییم دید
در غم هجران، شکیباییم دید
طاقتم دانست و صبرم آزمود
آمد و آن روی چون ماهم نمود
تا شوم از دیدنش دل ریش‌تر
حیرتم گردد ز اول بیشتر
آری از هجران شود آن دل فگار
کاو زمانی سر بَرَد در وصل یار
الفراق، ای طاقت و آرام و خواب
الوداع ای عقل و هوش و صبر و تاب
وه که لیلی شد روان با کاروان
ماند مجنون، از دو چشمش خون روان
وه که شیرین سوی مشکو برد رخت
ماند فرهاد حزین شور بخت
وه که یوسف جَست چون آهو ز دام
ماند در زندان زلیخا تلخکام
وه که غافل رفت ایاز نوشخند
ماند محمود حزین سرور کمند
وه که عذرا رفت از مجلس برون
ماند وامق با دلی لبریز خون
شاخ گل، از رفتن گل خار ماند
وای بر یاری که دور از یار ماند!
همرهان رفتند و من چون نقش پا
بر سر ره ماندم از ایشان جدا
حال من داند جدا زان قافله
گوسفندی لنگ، کو ماند از گله
حال من داند جدا از وصل دوست
خسته‌ای کو را به وصل دوست خوست
حال من داند جدا زان ماهوش
تشنه‌ای، کو جان سپارد از عطش
این بگفت و لب ز گفتن باز بست
در کنار بزم خاموشان نشست
تا سحر صد بار مرد ژنده پوش
هر نفس از هوش رفت آمد به هوش
ای خدا مردیم از جور فلک
تا به کی باشد چنین دور فلک
درد مردان، از چه یارب بی دواست؟
کام دونان، از چه از گردون رواست؟
آدم از حوا جدا نالان و زار
مطلب شیطان روا از روزگار
پیکر هابیل مسکین غرق خون
چهره ی قابیل ظالم لاله‌گون
بیگنه از خون یحیی طشت پر
دامن زن از خیانت پر ز دُر
هیزم آتش، تن پاک خلیل
دعوی نمرود، شرکت با جلیل
قیمت یوسف، ز گردون بندگی
برده اخوان، کامها از زندگی!
کلبهٔ هارون و موسی گلخنی
مجلس فرعون، زیبا گلشنی
عیسی اندر دار محنت سرنگون
شادمانی یهود، از حد فزون
احمد اندر غار، از مردان نهان
خاطر بوجهلیان شاد از جهان
شیر یزدان، جرعه نوش از زهر تیغ
پور ملجم، مست عشرت ای دریغ!
فاطمه را، سینه پر داغ محن
جان جعده شاد از قتل حسن
اهل بیت احمدی، در اضطراب
آل سفیان رفته در بستر به خواب
تشنگان کربلا، زار و غمین
کوفیان سیراب از ماء معین
کام زندیقان، میسر از سپهر
روی صدیقان زریری همچو مهر
آری آذر، یار چون اهل است اهل
در رهش این رنجها، سهل است سهل
حضرت معشوق، اگر این رنجها
می پسندد خوشتر است از گنجها
عاشقان را، در طریق بندگی
جان سپردن خوشتر است از زندگی
سر نمی‌پیچیم ز خاطر خواه دوست
می‌پسندم هرچه خاطر خواه اوست
ای که بوَد تن ز گُلت نرم‌تر
کاش رخت بُد ز خویِ شرم‌ تر
گر ز خوی شرم رخت تر بُدی
رنج حریفان ز تو کمتر بُدی
ای که زدی طعنه‌ام از موی تن
پاک نه‌ای، طعنه به پاکان مزن
سینهٔ من، مویی اگر داشته است
طعنه بر آن زن، که چرا کاشته است!
ای که دلت از خوشیم ناخوش است
سینه ام آتشکده، دل آتش است!
بر سر آن آتش افروخته
موی مگو، دود دل سوخته
آنچه زنت گفته فراموش کن
قصه‌ای از اهل دلی گوش کن
نادره گویی، ز مهان سرفراز
گفت: ازین پیش به سالی دراز
بود جوانی، ز مه افزون صفاش
راحت جانی، همه جانها فداش
لعل تَرَش، ناشده از خط سیاه
بر شکرش مورچه نابرده راه
پاک، ز آلایش مو سینه‌اش
روسیه از زنگ نه آیینه‌اش
داشت ز خویشان، صنمی در حرم
تازه نهالی، حرم از وی ارم
خنده شکر پاش و دهان شکرین
سرو قد و گلرخ و نسرین سرین
خال سیه، گوشه نشین لبش
زلف، رسن تابِ چَهِ غبغبش
هردو، چو گل رخ به هم افروخته
شمع صفت، ز آتش هم سوخته
بسته به هم کاکل و زلف سیاه
این به خور افگنده کمند، آن به ماه
هم به دی تیر و بهار و خزان
آن شده زین کامروا، این از آن
شام و سحر، صحبت هم کامشان
دور زهم، منقطع آرامشان
خفته شب و روز، در آغوش هم
از خم مو، حلقه کش گوشِ هم
لابه کنان، زن به زبان‌آوری
کی مه تو، رشک مه خاوری
ماه نبینم، نه گرش روی تست
مشک نبویم، نه گرش بوی تست!
بی تو، دل اندر چمنم شاد نیست
با تو ز سرو و سمنم یاد نیست
دوری تو، گر بودم، بهر تست
کاش رسد بیشترم بر نخست
زندگیی، کت نکنم بندگی
مرگ مرا، خوشتر از آن زندگی
لیک ز کار تو، در اندیشه‌ام
در بغل سنگ بود شیشه‌ام!
کاین همه دلگرمی و دلبستگی
گردد بی قیدی و وارستگی
من، به تو آمیزشم از کودکی است
با تو گرم تن دو بود، جان یکی است
رو، که من از خوی تو ایمن نیم
ایمن اگر شد دگری، من نیم
زآنکه میان زن و مرد است فرق
این به لب ساحل و آن گشت غرق
زن، چه به بیگانه شود آشنا
می‌کشدش شوی به جرم زنا
شوی، زن نو کند و عار نیست
آه، که یک شوی وفادار نیست!
قبلهٔ زن، جبههٔ یک شوی و بس
مرد بتی سجده کند هر نفس!
خیر زنان دید احد ذوالجلال
گفت: به زن نیست دو شوهر حلال
دید چو کم طاقت مردان خام
گفت که: زن چار کند بر دوام
ور کشدش دل به وصال کنیز
آنچه بها داد حلال است نیز
گرچه کنون گرنه نمی‌بینمت
زنگ در آیینه نمی‌بینمت
ترسمت، این عهد نماند به جای
پایهٔ این مهد نماند به پای
سر به زمین دست به سر بر زنان
آن ز تو بینم که ز مردان زنان
بر زن، اگر شوی بود پای زن
جان نبرد هیچ زن، ای وای زن!
تا دهد آن ساده زنخ را فریب
داده به مژگان زِ نَم دیده زیب
گفته از اینگونه سخنها بسی
رسته نه از شعبدهٔ زن کسی
مرد پذیرفت وفای عروس
چون کند، این ساده دل، آن چاپلوس!؟
دید چو آن گونه زبان‌آورش
هرچه شنید، آمد ازو باورش
بسته ز نو عهد وفا دوست‌وار
کرده به سوگند عظیم استوار
بوده بسی سال چنین یار هم
زیسته خشنود ز دیدار هم
تا شبی آن زلف پریشان کشید
خفت و بجز خواب پریشان ندید
صبح، که زد تکیه چو افراسیاب
بر سر کرسیِ سپهر آفتاب
شد به سیاووش شبش دشنه تیز
گشت فرنگیس فلک اشکریز
ساده دل، آسوده ز یارش درون
رفت ز خانه به تماشا برون
دید یکی ترک ز دشت آمده
بر سر بازار به گشت آمده
پیل فگن، شیر شکن، شرزه ببر
ببر قوی پنجهٔ بازو سطبر
از زنخش، موی رسیده به ناف
تازه فرود آمده از کوه قاف
از سرش و سینه و ساق درشت
موی خشن سر زده چون خارپشت
طاقیه، از چرم پلنگش به سر
پیرهن، از پشم هیونش به بر
قیضه به تن بسته ز موی زهار
بیضه رهانیده ز نیفه ازار
پشته‌ای، از هیزم خشکش به دوش
جانب شهر آمده هیزم فروش
لیک، خریدار به بازار نه
جنس به بازار و خریدار نه
دید چو درمانده و سرگشته‌اش
سوخت دل از اختر برگشته‌اش
ریخت به دامن ثمن هیزمش
داد خلاصی ز رخ مردمش
گفت: برو تا به فلان رهگذار
پیش فلان خانه فرود آر بار
ترک گرفتش ره و شد خوی فشان
تا در آن خانه که دادش نشان
گشت چو بر حلقهٔ در دست‌زن
از هوس شوی ز جا جست زن
دید چو از رخنهٔ در شوی نیست
باز نکردش در و، پرسید کیست
گفت: اتونجی مین آتوم تاش تامور
گاه اوتون ساتغوجیم گاه کومور
گفت: کسی نیست درین خانه رو!
در نگشایند به بیگانه رو!
گفت: شاغین لوک یاغیر و یوک آغیر
قان ایلادیک بسکه باغیر دینگ باغیر
ایو ایاسی گوردی مینی یول آرا
آغچه بیروب، توردی ساق و سول آرا
بیردوم اوتون بیردی بو ایودن سوراغ
کیسمیشیدوم یوقسا بو یولدین ایاغ
آچ قاپونی قاندا دیسانک یوک سالیم
ایستاما یولدین و الدن قالیم
چون سخن ترک به زن درگرفت
بند به ناچار ز در برگرفت
کرد به سر، معجر زر تار خویش
گفت: در این گوشه فگن بار خویش
ترک، روان گشت که آرد فرود
بار و برون آید از آن خانه زود
باد زد و جیب قَمیصش درید
زن نظر افگند به آن سو چه دید!
دید چو گلزار ارم بیشه‌ای
گفت بود نخل قوی ریشه‌ای
گفت: بود شاخ نبات من این
رُسته ازین نخل حیات من این
دید یکی ریخته از خاره شمع
سیصد و شصتش رگ و پی گشته جمع
گفت: بود سرو کنار من این
گفت: بود شمع مزار من این
دید سر آورده به هم جنگلی
خفته در آن مار قوی هیکلی
گفت: بود داروی رنج من این
گفت: بود افعی گنج من این
آتش شهوت، به دلش درگرفت
بُرقَعِ ناموس ز رخ برگرفت
کرد فراموش ز عهد جوان
بست در و آمدش از پی دوان
تنگ‌تر از جان به کنارش گرفت
پنجه زد و موی زهارش گرفت
گفت که: این رشتهٔ جان من است!
بخیه زن زخم نهان من است!
موی نه، این سبزهٔ راغ دل است!
موی نه، این سنبل باغ دل است!
موی نه، ابریشم خام است این
دانه بود خصیه و دام است این!
موی نه، مشکی به صد ارزندگی است
مهر گیاه چمن زندگی است
دید چو ترک آن شبق پر صفا
از رخ آن کم خرد بی وفا
گشت، دلش گرم ز دلگرمیش
داد ز کف شرم، ز بی شرمیش
مست شد و بند ازارش گشود
دست [زد و] عقده ز کارش گشود
دید یکی خرمن گل در کنار
وه چه گل آسوده ز تشویش خار!
موی نرسته، ز تن روشنش
خار برون نامده از گلشنش
باد در افگند به خرطوم پیل
کرد روان آب به گلشن ز نیل
سینهٔ پر موی، بر آن سینه دوخت
خار به گل ریخته در وی سپوخت!
جست به شوق، آن خلف خاکیان
همچو خروسی به سر ماکیان
یا چو خری، خرزهٔ او یکی منی
جوش زد از هر بن مویش منی!
بس که منی، آن ذکر یک گزی
بود به کف کفچهٔ صابون پزی!
داده به دستش سر زلف آن نگار
کرده دو پا در کمرش استوار
دست در آویخته در گردنش
در طپش از بردن و آوردنش
تاب همی دید، همی خورد تاب
آب همی خورد و همی داد آب
تشنگیش چون متناهی نبود
سیریش از آب چو ماهی نبود
هر نفسش گفتی: ای آزاده مرد
آنچه تو کردی و کنی، کس نکرد
دیده و پرسیده‌ام از هر عسس
داشته هر مرد یکی ایر و بس
ای همه کار تو مرا دلپذیر
دیده ز هر موی تو من کار کیر
سرو سر افراخته‌ات خم مباد
یک سر مو، از سر تو کم مباد
حلقه فگن موی تو بر گوش جان
نیشتر وصل توام نوش جان
هر سر مویت که به من میخورد
قطرهٔ باران به چمن میخورد
بر سر من افتد اگر کاخ من
به که کشی ایر ز سوراخ من
داغ توام، خرمن ناموس سوخت
شمع توام، پردهٔ فانوس سوخت
کوش و به فریاد برس هر شبم
سینه به سینه نه و لب بر لبم
گاه به سیلی زن و گاهم به مشت
گاه به روی افگن و گاهم به پشت
گه، به سیه سنبلم آور شکست
گاه بمالم سر پستان به دست
وقت مبین، خواه شب و خواه روز
هم به من آویز و به من درسپوز
گفت: گوز اوستا گیلرام باشیننگ
باشینگ اگر بارسا تامور تاشیننگ
خاست زنش بر سر زانو نشست
در کمرش نیز درآورد دست
داشت گرفته سر شمعش به گاز
بر دهنش بوسه زنان گفت باز
نام تو را یافتم ای محتشم
نام پدر خواهم و نام حشم
جای حشم، در چه دیار آمدت؟
در چه زمین، نخل به بار آمدت؟
ماه کدامین فلکی، بازگوی
آدمیی، یا ملکی بازگوی
روشنی سینه‌ات از دین کیست؟
صیقل آیینه‌ات آیین کیست؟
در چه شماری، ز کهان یا مهان؟
مایه چه داری ز متاع جهان؟
گفت: بیل ای نازلولارین سروری
آتام آتی سرخوش آنام گل پری
آرخا بآرخا یتیشور اولدوزا
الولدوز اوجالدی ینه چقدوم توزا
اولدوز اوغوز اوغلودور، آندین اوتار
بیرنیچه آرخا، داخی نوحا یتار
شکر ایلمیمیز ایمدی تانورلار تمام
تنگری و پیغمبر، اون ایکی امام
هر نه اول فرمانا قربان اولا
جانیمیز اول قربانه قربان اولا
اوزگه قاپودا ایشیمیز یوق بیزیم
گون به گون اخلاصمیز آرتوق بیزیم
تورک اوشاقی ایلیم آتی بیگدلی
دشمن، ایلیم دن گئنیدورموش، ایلی
یورتمیز آی‌توردین آغیز تولی
قنقراؤلنگین تاغی زنگان چولی
تاغلار آیاغیندا بولاغلار باشی
هم گو گاریب توفراغی و هم تاشی
ایودین ایاغ، شهردین ایل چکمیش ایل
بارجا چیچک تیک اوبالا تیکمیش ایل
قیشلاقیمیز قیزیل اوزن چای قیراق
یایلاقیمیز داغ اوجی یولدین ایراق
هر اوبادا آیران ایچون بش قویون
آناسیننگ هر قوزی باشلیب اویون
قولتوغمیزدا چورک، آرپا اونی
کیکلیک و جیران او ویمیز یاز گونی
قیش گونی کیم گون باشیمیزدین تونا
چای دا بالیغ، چای قیراقیندا صونا
یوقدور ایاغدا چاروغ و باشدا بورک
قرمیزی قوزودین اولوب بیرچه کورک
قیش گونی گیلسا دالا آلغوم تیری
یاز گونو اولسا یانا سالغوم گیری
دنیا مالی یوق، بیزیم ایلیکدا هیچ
بیر سیکیمیز بار و داخی بیر قلیج
دشمن اگر بیزلره توشسا ایشی
بو ایکی بس یا تیشی دِو یا کیشی
کیشی الیشکا قلیج ایرور رواج
گر دیشی بولسا سیکیمیز دور علاج
باسسا اگر باشمیزا دوست ایاغ
ایلکینا آیران بیله بیر راغ ایاغ
گیلسا اگر اوبامیزا یاریمیز
بیر راق اونا هر نه بیروب تنگریمیز
توی دا دوقور هر بیر آغیز مین گولوم
هی توگولوم، هی توگولوم، هی تولوم
زن چه نسب نامهٔ ترکک شنفت
گفت: مرا ده خبر ای نیک جفت
دارد از اتراک نشان تو کس
یا تویی استاد درین کار و بس
گفت: بیزیم اوبادا چوقدور کیشی
کیم بنگاگورگای بیره اون درایشی!
داد زنش بدره‌ای از سیم خام
گفت که: من منتظرم صبح و شام
چون دگر آیی، دگرت میدهم
زور ز تو دیده، زرت میدهم
خاک به فرقم مفشان هم بیا
چشم به راهم منشان، هم بیا!
گفت: ایرین، ایودا نیچوک یول تاپیم
تیلبه تیکی هر یانا اولماس چاپیم
باغ ایاسی باغه گیرار، گل تیرار
هر نه تیکان گورسه، اوراغدین قیرار
گل تیران ایر، مین قاپودا آه چیکان
قیش گون اوچون خرقه تیکان دین تیکان
باغلار ایرین باغ قاپوسین اوغریدین
مین یمیشین اوغروسی‌یم توغریدین
گیل بنگا گوستار گوزه‌لوم بیرجه یول
بلکه تیریم بیر گیجه گیزلینجه گول
بود زبان دان زن شوخ ظریف
گفت دو بیتک به زبان حریف
گیل گیجه گیر، گیج گیلاسنک یاغی سین
باغ ایاسی گیتدی، گیل آج باغی سین
گیل قاپو آچوق، یول آچوق، گوز آچوق
کیمسا دیماس مونجه داخی سوز آچوق
خاست به پا ترک و زن از پا فتاد
از مژهٔ هردو رگ خون گشاد
بازِ شکاریش چه از دام رفت
گریه کنان زن به لب بام رفت
دید در اطراف شکر لب زنان
خنده چو گل بر مه نخشب زنان
گرچه همین بست لبش رشک لیک
خواست در این حادثه خلقی شریک
داد بشارت، که گروهی عجب!
آمده از دامن کوهی عجب!
زادهٔ ترکند و به میدان جنگ
پیر و جوان، پیرو پورِ پشنگ
بر سر و تن، پوست چو کیمخت سخت
خود نخواهند و زره، بلکه رخت
از پی ناورد، چو رزم آوران
راست و کج بسته دو تیغ گران
راه چو این گنبد گردان زنند
شب به زنان روز به مردان زنند
بودم ازیشان یکی اکنون رفیق
جان به فدایش، چه رفیقی شفیق!
در چمن من، ز نهالی که کشت
آرزویی در دل تنگم نهشت
رفت و، ز غم دست به سر مانده‌ام
چشم به ره، گوش به در مانده‌ام
رفته از آن دم که مرا تُرک گاد
صحبت ده سالهٔ شویم ز یاد
تَرک جهان کرده‌ام از یاد تُرک
یا عجبا مردی و اولاد تُرک!
گادن تُرکان، نه چو هر گادن است
گادنشان مایهٔ صد زادن است
بیضهٔ تُرکان که ز کس یاد نیست
هیچ کم از بیضهٔ فولاد نیست
موی خشن، کز تن اتراک رُست
هم ز سه چیز است نشانی درست
زور کمر، شهوت تیز، ایر سخت
هر زن از آن بر خورد، ای نیک بخت!
کس نه از اتراک طلبگار مِیْ
دوغ در این قوم کند کار مِیْ
نه ز سقنقور بود زورشان
هست همان خرزه سقنقورشان
گرم سخن شد زن و دیگر زنان
دست تأسف به سر هم زنان
آری، از گنج فرومایگان
زود شوند آگه همسایگان
تاش تامور القصه از آن خانه رفت
شمع همی سوخت، چو پروانه رفت
میشد و میدید ز پی هر قدم
میشد و میگفت به خود دم به دم
قویدوم ایاغ شوق ایله تان باغ آرا
ایمدی که گوردوم توشوبام تاغ آرا
بیردا گولار یار اوزومه گل تیکی؟
بیردا اوچارمین باغا بلبل تیکی
بیردا گیلورتون تیکی گون ای فلک؟
یاد یارام تان قانی تون ای فلک؟
بیردا بو یول کیم گیتامین، قایتامین؟
بیردا غمیمنی یاریما آیتامین
بیردا تا مار خضر سویی جامیما؟
بیردا توشار قیر غاوولوم دامیما؟
بیردا توشار شهره یولوم تاغدین؟
بیردا اولور گل تیراییم باغدین؟
بیردا گیلور باشیما باشدین هوشوم؟
یار یاراسیدین ساقالورموشوم؟!
گون به گون اول گونی اگر گورماسام
اول گونیننگ تورماسام، اولتورماسام
آی به آی اول آیا کاش گوز توشا
تیلبه منم قورخام آی هورکوشا
قورخارام اول شوخ اونوتسا مینی
ایرینی گورسا اولی توتسا مینی
تیردی بو سوزلار تولی یاشدین گوزی
کافر ایشتیسونک بیله قانلو سوزی
داشت یکی دوست ز رندان شهر
کآگهیش بود ز پازهر و زهر
گفت سراپای به او حال خویش
خواند ز اِدبار و ز اِقبال خویش
گفت: بولاندی بولاغوم نیلاییم!
پند ایشیتماس قولاغوم نیلاییم!
حالیمی شرح ایتمگه توتماس تیلوم
پالچیقا باتی ایاغوم توت ایلوم
هیچ کیمی گورماس گوزوم، ای وای مین!
هیچ کیم ایشیتماس سوزوم، ای وای مین!
گشته کنون چون به تو دمساز بخت
رو سوی حمام و بدل ساز رخت
گفت حریفش که: خوشا حال تو
کاش که من داشتم اقبال تو
بوی عرق، بوی منی، بوی پشم
چون به مشامش رسد، آید به خشم!
گرچه زن از طایفهٔ ناس نیست
باز زن است آخر، کنّاس نیست
روی خود، از گرد صفائی بده
آینهٔ خویش، جلائی بده
سرو، گل تازه و تر بیندت
از چمن وصل، سمن چیندت
کی دگرت گوهر و مرجان دهد؟
زر اگر از وی طلبی جان دهد!
ترکک نادان چو به حمام رفت
مو ز تنش، پوست ز بادام رفت!
شست تن، از مشک و گلاب و عبیر
جامه بپوشید به تن از حریر
شب چو کمر بست و کُله برنهاد!
رو به در خانهٔ دلبر نهاد
دید چو در بسته، زد آهسته در
حلقهٔ در گفتنش: آهسته تر!
بود زن راهزن اندر کمین
گه به یسارش نظر و گه یمین
ناگهش، آواز برآمد به گوش
آمد و دید آمده هیزم فروش
شمع برافروخت و در باز کرد
بست در، آنگه گله آغاز کرد
گفت: شدی زود ز من سیر، حیف!
آمدی ای عهد شکن دیر، حیف!
ترک کشید از دو طرف سنبلش
ریخت به لب بوسه، به دامن گلش
بند ازار، از خود و از زن گشود
رخنهٔ باغ و در گلشن گشود
در طپش افتاد، چو ماهی به شست
باز به حکم شبق آورد دست
در همه اعضاش، یکی مو ندید
موی کنان، مویه کنان لب گزید
خون سیه ریخت، ز چشم سیاه
گریه کنان گفت که: واحسرتاه
برد به تاراج فلک گنج من
نیست کسی را خبر از رنج من
یافت گره، گوشهٔ ابروی او
راست شد از خشم به تن موی او
زد لگدی محکم و بر سینه‌اش
دور چو شد مار ز گنجینه‌اش
بست ازار، آنگه و در باز کرد
چین به جبین، عربده آغاز کرد
گفت: در این خانه ای آقای من
هست دگر جای تو یا جای من
ترک به حیرت ز زن دلفروز
باز به کف بند ازارش هنوز
گفت: نه گوردونک که توشوم تا غلادونگ
یوزوما جنت قاپوسین باغلادونک
گفت زن: ای ابله گم کرده راه
راه نه این بود غلط رفتی آه!
دی که درین خانه قد افراختی
سایهٔ لطفم به سر انداختی
هیزم خشکیت، ره آورد بود
جامهٔ پشمینت پر از گرد بود
غمزهٔ تو، خاک به فرقم ببیخت
خندهٔ تو، اشک ز چشمم بریخت
تُرکِ نگه، غارت هوشم نکرد
زلف سیه، حلقه به گوشم نکرد
داغ نشد سینه‌ام، از سینه‌ات
زنگ نبرد از دلم آیینه‌ات
موی تو کان رُست ز پشت زهار
تازه‌تر از سبزهٔ تر در بهار
مشک سیه، دام رهش نام شد
مرغ دلم، بستهٔ آن دام شد
نافهٔ موی تو که نافم درید
دلق حیا، ستر عفافم درید
ورنه مرا بود، یکی نغز شوی
سرو سمن بو، مه خورشید روی!
رخ ز تنش، تن ز سرین ساده تر
نر، ولی از ماده بسی ماده‌تر
گرچه تو از نوره و از تیغِ تیز
موی ستردی ز تن، از ساق نیز
از تن او، موی نرسته هنوز
دیده، ازو عیب نجسته هنوز
درج دری بود، درش بس ثمین
خواجه مرا کرده بر آن درج امین
دادمت آن درج درخشنده، آه
بی خبر از خواجه، که رویم سیاه!
یافته مقصود دل ای محتشم
بر سرت افتاد هوای حشم
وعدهٔ برگشتن زودت نه دیر
کرد دلم را به جدایی دلیر
چون ز برم رفتی و باز آمدی
حُلیه‌گر و حله طراز آمدی
موی ستردی ز سراپای خویش
زیب دهی تا تن زیبای خویش
لیک ندانی که همی خواستی
حسن خود افزون کنی و کاستی!
خرزه که موییش نرست از زهار
نخلهٔ بی برگ بود در بهار
جغد که پر خاک به سر بیختش
بهتر از آن باد که پر ریختش
ناوک بی پر، نخورد بر نشان
ور همه پیکان بودش زر نشان
نیست در اینجا دگرت جای زیست
یک سر مو، دوستیم با تو نیست
رو سر خود گیر، که چون من شدی
مرد بدی، لیک چو من زن شدی
ترکک بیچاره به ناکام رفت
طایر سیم آورش از دام رفت
میر سرا چون به سرا بازگشت
هیچ نبودش خبر از سرگذشت
راه همان، خانه همان، زن همان
تا چه کند باز دل بدگمان!
مرد زند در سفر از راه زن
راهزن خانه بود آه زن!
تاش تامور از وصل چو شد ناامید
می‌شد و لاحول به خود میدمید
هم‌نفس او نشدی هیچ کس
می‌شد و میگفت به خود هر نفس
سارت کیمی ایگری یولا سالدی منی
قایغو توزی آرایا آلدی منی
دوست و دشمن‌لیغینی بیلمادوم
زیرک و کودن‌لیغینی بیلمادوم
یارلیغیندن یار ایلیمدین چقیب
ایوی یقلسونگ که ایویمنی یقیب
نه ایل آراسیغه یولوم بار داخی
نه بو قاتیغ قابغه پولوم بار داخی
یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب
یا مونی آنلیمدا قضا یازدیریب
کرد به هر دوست شکایت همین
قصه همین بود، حکایت همین!
ای پسر ساده دل و ساده روی
هر چه دعا میکنم آمین بگوی
کام زن، از زهر اجل تلخ باد
غرهٔ ماه طربش، سلخ باد!
چند کنی گوش به مکر زنان؟
گام زنی از پی تردامنان؟
شکر، کزین هر دو ندارم کمی
هست بس این، هستی اگر آدمی!
نیست گر این حرف ز من باورت
خود رو و تحقیق کن از مادرت
ای وطن بی وطنان کوی تو
روی بد و نیک همه سوی تو
عاجزی و بی کسی‌ام را ببین
از همه کس واپسی‌ام را ببین
با همه بی قدری و شرمندگی
با همه خواری و سر افگندگی
روی به درگاه تو آورده‌ام
تا ز عنایت ندری پرده‌ام
نیست کسی غیر تو چون یاورم
گر تو برانی، به که رو آورم؟
لطف بر این جان به غم بسته کن
رحم برین کالبد خسته کن!
ای ز توام ساخته عصیان خجل
منفعلم، منفعلم، منفعل
غیر من، آنان که درین منزلند
هر یکی از رهگذری خوشدلند
هر یکی اندر طرفی جا گرفت
این ره دین، آن ره دنیا گرفت
زین عمل شاد به یاد بهشت
تا چه به سر آید از سرنوشت!
وآن ز عمل یافته عیش تمام
زنده دل از عشرت دنیا مدام
من که ازین هردو ره آواره‌ام
چارهٔ من ساز، که بیچاره‌ام
داده‌ام از کف ره دنیا و دین
خود نه از آن بهره‌ورم، نه ازین
نفس ز یک سو ره دینم زده
چرخ ز یک سو به زمینم زده
نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت
روی ز شرم گنهم زرد داشت
چرخ دل از خار غمم، ریش داشت
از پی هر نوش دو صد نیش داشت
بسته در عیش به رویم سپهر
آه ازین سخت دل سست مهر
لیک، ز هر جور که دیدم ازو
زین همه خواری که کشیدم ازو
بود شب هجر، غم اندوزتر
بود تب هجر، جگر سوزتر
شیشه که لبریز می عشرت است
چون شکند ناله‌اش از فُرقت است
آه که با هرکه دلم خو گرفت
جان غمین، خو به غم او گرفت
دور فلک، ساخت جدا از منش
کرد رها دست من از دامنش
بوقلمونی است سپهر دو رنگ
نیست چو در روز و شب او درنگ
رنگ خرابی است در آبادی‌اش
میگذرد هم غم و هم شادی‌اش
کاش درین مرحله می بودمی
جز ره این راه نپیمودمی
تا نشدی از گنهم روی زرد
تا ننشستم به رخ زرد گرد

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

گفت: خود قابلی بحمدالله
که زند حسن هرکه بینی راه
هوش مصنوعی: او گفت: خود خداوند به قدری باارزش است که هر کس را که ببینی، به خوبی‌های او پی خواهی برد.
عشق، شاه و گدا نمی‌داند
مرد و زن را جدا نمی‌داند
هوش مصنوعی: عشق هیچ تفاوتی بین افراد نمی‌گذارد؛ نه به مقام و ثروت اهمیت می‌دهد و نه به جنسیت.
چه کنم، کز درازی چادر
که به طفلیش دیدم از مادر
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر از دراز بودن چادر صحبت می‌کند و اشاره می‌کند که در طولانی بودن آن، به تنهایی و در کم توجهی از مادر، به کودکیش فکر کرده است. این به نوعی احساس غم و حسرت را به تصویر می‌کشد که به دوره‌ی کودکی و محبت مادر اشاره دارد.
کوتهیِ قبا، فتاد خوشم
جز ازین ذوق، دل مباد خوشم
هوش مصنوعی: من با کسی که خود را بی‌نیاز و فارغ از هر گونه زرق و برق می‌داند، دلم خوش است؛ چون جز این حس و ذوق، دلی برایم فرح‌بخش نیست.
دگر از چین معجر زرباف
که به سر بست خواهرم به زفاف
هوش مصنوعی: عشق در دل افرادی که از راه راست منحرف شده‌اند، مانند پادشاهانی است که بر دل‌ها سلطنت می‌کنند.
کوته آمد کمند زلف بلند
مرغ دل را به دام خط افگند
هوش مصنوعی: زلف بلند دلبر همچون کمندی است که شکارچی دل را به دام انداخته است.
از خط عنبرین و، روی چو ماه
چون رود دل ز کف، مرا چه گناه
هوش مصنوعی: از بویی خوش و چهره‌ای زیبا که مانند ماه می‌درخشد، دل من تحت تأثیر قرار گرفته و از دست رفته است؛ حالا باید چه تقصیری به گردن بگیرم؟
عاشقی، خود به اختیار دل است
چون کنم چون؟ که کار کار دل است!
هوش مصنوعی: عاشقی یعنی آدم کاملاً درگیر محبت و احساسی است. چه کار کنم وقتی که همه چیز به دل وابسته است؟
شکر کن، کاختیار دل داری
اختیاری ز کار دل داری
هوش مصنوعی: قدردان باش، زیرا که در دل خود اراده و انتخاب داری، و می‌توانی بر احساسات و کارهای دلت تسلط پیدا کنی.
چون به فرمان تو بود دل تو
ساحت راحت است منزل تو
هوش مصنوعی: وقتی دل تو به فرمان تو باشد، آرامش و آسایش در خانه‌ات برقرار است.
من اسیرم به درد بی درمان
که ز دل برد بایدم فرمان
هوش مصنوعی: من گرفتار دردی هستم که درمانی ندارد و برای رهایی از آن، باید از دل و جانم فرمان ببرم.
دست از کار برده کار دلم
نیست در دست اختیار دلم
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که دل من در کنترل خودم نیست و نمی‌توانم از احساسات و خواسته‌های آن فاصله بگیرم. به عبارتی، حالتی از ناتوانی در مدیریت احساسات را نشان می‌دهد.
ورنه من نیز آدمیزادم
به عبث دل به کس نمیدادم
هوش مصنوعی: اگر نمی‌خواستم به دل بگذارم، من هم مثل دیگران آدم هستم و بی‌دلیل به کسی دل نمی‌دادم.
تو غم من خوری و من نخورم
من غم خود بگوی چون نخورم
هوش مصنوعی: تو برای من غم می‌خوری، اما من چرا غم خود را نخورم؟ پس چطور می‌توانم غم خود را بیان کنم؟
گفتمش: الحذر ز حیلهٔ تو
که به چشم تو و قبیلهٔ تو
هوش مصنوعی: به او گفتم: مراقب ترفندها و فریب‌های تو باش، زیرا که چشمان تو و طایفه‌ات در کمین‌اند.
از زنان جهان، زنی ناید
که ز دیدار او دل آساید
هوش مصنوعی: هیچ زنی در جهان وجود ندارد که با دیدنش، دل آرامی کسب شود.
با زن آمیز، تا رهی از ننگ
شیشه را هان نگاهدار از سنگ
هوش مصنوعی: با زن معاشرت کن، تا از ننگ دوری کنی. مراقب باش که از سنگ دوری کنی.
نکنی گر نصیحت من یاد
دین و دنیا به باد خواهی داد!
هوش مصنوعی: اگر به نصیحت من توجه نکنی، هم دین را از دست خواهی داد و هم دنیای خود را.
پسران را، به از زنان مشمار
ور شماری، دلیل گو پیش آر!
هوش مصنوعی: پسران را از زنان بهتر ندان، و اگر آنها را شمردی، دلیلی برای این برتری بیاور!
وجه رجحانش، از کجاست بگو
راستی پیشه ساز و، راست بگو
هوش مصنوعی: از کجا می‌توان فهمید که او چه ویژگی‌هایی دارد؟ حقیقت را بگو و بی‌پرده سخن بگو!
گفت: آخر نرفته از یادم
که ز حوا چه‌ها کشید آدم
هوش مصنوعی: گفت: آخر فراموش نکردم که آدم به خاطر حوا چه مشکلاتی را تحمل کرد؟!
راه حوّا نخست زد ابلیس
کرد بر آدم آنگهی تلبیس
هوش مصنوعی: شیطان ابتدا از طرف حوا راه را پیدا کرد و سپس بر آدم تأثیر گذاشت و او را فریب داد.
آنچه آدم کشید و اولادش
کار حوّاست، کآفرین بادش!
هوش مصنوعی: آنچه انسان‌ها در گذشته انجام دادند و فرزندانشان مشغول آن کار هستند، همگی برکت الهی است.
گفتم: استغفرالله ای نادان
دل ازین شبهه‌ها مکن شادان
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای نادان، از این تردیدها خوشحال نباش و از خداوند طلب آمرزش کن.
هرکه را بهره‌ای ز معرفت است
داند اینجا هزار مصلحت است
هوش مصنوعی: هر کسی که از دانش و معرفت برخوردار است می‌داند که در این مکان، فرصت‌های بسیار زیادی برای خوب بودن و مصلحت‌اندیشی وجود دارد.
آفریننده خواست آیینه
که ببینید جمال دیرینه
هوش مصنوعی: خداوند خواسته است که شما زیبایی‌های قدیمی را در آینه ببینید.
ز آتش حسن، گرم سازد عشق
ما به او، او به خویش بازد عشق
هوش مصنوعی: آتش زیبایی باعث می‌شود عشق ما را گرم کند؛ ما به او می‌رسیم و او نیز به خود بازمی‌گردد.
دید چون نور عشق در دل ما
ساخت آیینه خانه از گل ما
هوش مصنوعی: وقتی که عشق به دل ما تابید، دل ما مانند آئینه‌ای شد که از گل ساخته شده باشد.
اول از خاک، قالبی انگیخت
قطره‌ای ز ابر جود بر وی ریخت
هوش مصنوعی: ابتدا از خاک، موجودی را شکل داد و سپس قطره‌ای از باران سخاوت را بر آن ریخت.
گل آدم سرشت و حوّا نیز
زان دو تن خاست نطفهٔ ما نیز
هوش مصنوعی: انسان از گل ساخته شده و حوا هم از او به وجود آمده است؛ بنابراین، نطفه‌ی ما نیز از این دو سرچشمه می‌گیرد.
خلقت ما، به نطفه بازگذاشت
نطفه را از قضا به صلب گماشت
هوش مصنوعی: آفرینش ما از نطفه آغاز شد و به‌طور ناخواسته و با تدبیر خاصی در صلب پدر قرار گرفت.
گر نمیخوردی آن دو تن گندم
کی شدی بسته نطفهٔ مردم!
هوش مصنوعی: اگر آن دو نفر گندم نمی‌خوردند، تو چگونه به وجود می‌آمدی؟
گر نکردندی آن دو آمیزش
نطفه کی کردی از کمر ریزش!
هوش مصنوعی: اگر آن دو در هم آمیخته نمی‌شدند، چگونه می‌توانستی از کمر او به دنیا بیایی؟
چون بهشت برین، ز لوث بری است
بری از لوث شهوت بشری است
هوش مصنوعی: بهشت برین از آلودگی‌ها پاک است و از تمایلات انسانی دوری گزیده است.
گندم آدم اگر نکردی نوش
حرف حوّا اگر نکردی گوش
هوش مصنوعی: اگر نتوانستی انسانی خوب باشی و عملکردی شایسته داشته باشی، حداقل به سخنان دیگران گوش بده و از تجربه‌هایشان بهره ببر.
نامدی از جنان، اگر به جهان
ای بسا رازها که ماند نهان
هوش مصنوعی: اگر به بهشت نیامدی، در این دنیا بمان، زیرا رازهای زیادی وجود دارد که پنهان مانده‌اند.
نسل انسان کی آشکار شدی
آدمی کی یکی هزار شدی
هوش مصنوعی: نسل انسان کی ظهور کرد؟ آدمی چه زمانی به جمعیتی بزرگ تبدیل شد؟
نه تو بودی، نه من نه این سخنان
صنمی بود و بس، نه برهمنان
هوش مصنوعی: نه تو وجود داشتی، نه من و نه این گفتگوها؛ فقط یک معشوقه بود و همین، دیگر هیچ چیز دیگری نبود!
نتوان گفت عاصی است آدم
غرق بحر معاصی است آدم
هوش مصنوعی: آدمی که در دریاى گناهان غرق شده است، نمی‌توان گفت که او عاصی و سرکش است.
اگر آن گندمش وظیفه نبود
هیچ کس از زمین خلیفه نبود
هوش مصنوعی: اگر آن گندم مسئولیت نداشت، هیچ‌کس در زمین حاکم و نگهبان نمی‌شد.
حجت انبیاست عصمتشان
ورنه شد چون من و تو خلقتشان
هوش مصنوعی: پیروان پیامبران از گناه معصوم هستند و اگر اینگونه نمی‌بودند، مانند من و تو با نقص و اشتباه آفریده می‌شدند.
گفت بر مطلبی که داشت دلیل
ظلم قابیل و کشتن هابیل
هوش مصنوعی: در مورد موضوعی که دارد بحث می‌کند، گفت دلیل ظلم و ستم قابیل بر هابیل و کشتن او چیست.
کان فضیحت ز شومی زن خاست
کرد دعوی، شهادت از من خواست
هوش مصنوعی: از سوءنیت زن، فضیحت و رسوایی به وجود آمد و او از من خواست که در مورد این موضوع شهادت بدهم.
گفتم: ای حیلهٔ تو شیطانی
به ز دانایی تو نادانی
به او گفتم: ای که حیله‌ات شیطانی است! نادانی‌ات بهتر از نادانی می‌باشد.
آنچه گفتی، هم از نکویی اوست
که طلبگار دارد آنچه نکوست
آنچه گفتی، نشان از خوبی او است. و آنچه که نکو باشد خواهان دارد.
در جهان، چون نفیس شد کالا
پایهٔ نرخ او بُوَد بالا
هوش مصنوعی: در جهان، وقتی کالایی باارزش می‌شود، قیمت و ارزش آن هم افزایش می‌یابد.
گردش آیند بس طلبگاران
جا شود تنگ بر خریداران
خواستاران به گِرد او می‌آیند و، جا برای خریداران تنگ می‌شود. 
هر دو کس، دو دیده پر اشک
دشمن جان هم شوند از رشک
هوش مصنوعی: دو نفر همواره به خاطر حسادت و رقابت، با نگرانی و ناراحتی به یکدیگر نگاه می‌کنند. آنها تحت تاثیر این حسادت و غصه، برای یکدیگر به دشمنی تبدیل می‌شوند.
دو برادر به هم برند حسد
تا به بیگانه زان میان چه رسد!
هوش مصنوعی: دو برادر به خاطر حسد و کینه با هم درگیر می‌شوند، حالا در این میان کسی که بیگانه است چه اهمیتی دارد؟
فتنه ها در میان عیان آید
پای خون نیز در میان آید
هوش مصنوعی: نفاق و بحران‌ها در شرایط آشکار ظاهر می‌شوند و گاهی این وضعیت به خونریزی و جنگ نیز منجر می‌شود.
ورنه نغز این گرانبهای متاع
نبود در میانه هیچ نزاع!
هوش مصنوعی: اگر نبود این کالا ارزشمند و زیبا، در میان هیچ دعوا و اختلافی وجود نمی‌داشت!
گفت: ار زن مرا بود رهزن
آنچه دیدند نوح و لوط از زن
هوش مصنوعی: گفت: اگر زن من متخلف باشد، آنچه نوح و لوط از زنان خود دیدند، برای من هم خواهد بود.
کان دو پیغمبر جلیل القدر
چه جفا دیده زان دو مایهٔ غدر!
هوش مصنوعی: دو پیامبر بزرگ و با مقام چه بدی‌ها و ظلم‌هایی را از آن دو ناخلف دیده‌اند؟
گفتم: ای سست رای تنگ نظر
همه کس را، به یک نظر منگر
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای کسی که نظرش ضعیف و محدود است، به هیچ کس به یک نگاه نکن.
سرکه و باده، هر دو زادهٔ تاک
این یکی پاک و آن دگر ناپاک!
هوش مصنوعی: سرکه و باده هر دو از انگور گرفته می‌شوند، اما یکی از آن‌ها دارای خاصیت خوب و خالص است، در حالی که دیگری ناخالص و مضر به شمار می‌آید.
بیش و جدوار هر دو از یک شهر
این یکی زهر و آن دگر پازهر
هوش مصنوعی: هر دو از یک جا آمده‌اند، اما یکی شیرین و خوشمزه است و دیگری تلخ و مضر.
نیک و بد در جهان فراوان، لیک
به بدی شهره بد، به نیکی نیک!
هوش مصنوعی: در دنیا هم خوبی‌ها و هم بدی‌ها بسیار وجود دارد، اما بدی‌ها بیشتر شناخته شده‌اند، در حالی که خوبی‌ها کمتر به چشم می‌آیند.
زن فرعون هم، ز نوع زن است
که ز نیکی به مرد طعنه زن است
هوش مصنوعی: زن فرعون نیز از همان نوع زنانی است که به جای تقدیر از کارهای نیک، به انتقاد و طعنه زدن می‌پردازد.
من نگفتم که: هر زنی خوب است
هرکه نامش زن است، مطلوب است
هوش مصنوعی: من ادعا نکردم که هر زنی از نظر خوبی شایسته است و هر کسی که نامش زن است، لزوماً مطلوب و خواستنی است.
همچو مردان که راد و رد دارند
صنف زن نیز نیک و بد دارند
هوش مصنوعی: همانطور که مردان ویژگی‌های خوب و بد دارند، زنان هم همین‌طور هستند و در ویژگی‌هایشان خوب و بد وجود دارد.
قصه‌ای یاد دارم از مردی
نیک و بد دیده‌ای، جهان گردی
هوش مصنوعی: داستانی به یاد دارم درباره مردی که هم خوبی‌ها و هم بدی‌ها را دیده و در جهان سفر کرده است.
که درین گفتگو مراست گواه
گوش کن گوش، تا بجویی راه
هوش مصنوعی: در این گفت‌وگو، من شاهدی دارم. گوش کن، ای گوش؛ تا راهی را پیدا کنی.
بود از این پیشتر به نیشابور
شاهی، از عدل و جهان معمور
هوش مصنوعی: در گذشته در نیشابور پادشاهی بود که با عدل و انصاف، جهان را آباد کرده بود.
بر سر افسر، به دست خاتم داشت
عدل کسری و جود حاتم داشت
هوش مصنوعی: بر روی سر افسر، علامتی از عدالت پادشاه کسری و سخاوت حاتم وجود داشت.
هم رساندی به تاجداران تاج
هم گرفتی ز باجگیران باج
هوش مصنوعی: تو هم به شاهان کمک کردی و هم از آن‌هایی که باج می‌گرفتند، مالی به دست آوردی.
پسری داشت چارده ساله
چون مه چارده خطش هاله
هوش مصنوعی: پسر بچه‌ای داشت چهارده ساله که مانند ماهی درخشان و زیبا بود و دور او هاله‌ای از نور وجود داشت.
نوجوانی به ناز پرورده
از مهش آفتاب در پرده
هوش مصنوعی: جوانی که در سایه محبت و نور خورشید پرورش یافته است.
نارون قدی، ارغوان خدّی
که نبودی صفاش را حدّی
هوش مصنوعی: نارون بلند و ارغوان زیبا، هیچ چیزی نمی‌تواند زیبایی آن‌ها را محدود کند و تعریف کند.
روز و شب، آن زجام عیش خراب
بود گرم شکار و مست شراب
هوش مصنوعی: روز و شب، با پر کردن جام عیش، در حالتی شاداب و سرمست از شراب بودیم و در جستجوی لذت و خوشی بودیم.
چون به نخجیر روی آوردی
تا نشستی به پشت زین، کردی
هوش مصنوعی: وقتی که به تفریح و شکار آمدی و در حین نشستن بر زین الاغ آماده شدی.
از نی تیز و آهن شمشیر
دشت ز آهو تهی و بیشه ز شیر
هوش مصنوعی: این بیت به تضاد موجود در طبیعت اشاره دارد. نی که نماد شجاعت و تیزی است، در کنار آهن و شمشیر نشان‌دهنده قدرت و جنگ است. دشت خالی از آهو و جنگل خالی از شیر، به تصویر کشیدن ویرانی و خالی شدن سرزمین‌ها از حیات و زیبایی است. در مجموع، این شعر به از دست رفتن زندگی و تنوع در طبیعت اشاره می‌کند.
چون نشستی به عیش خانهٔ کی
از کف ساقیان گرفتی می
هوش مصنوعی: زمانی که در خانه‌ی خوشی نشستی، می از دستان ساقیان گرفتی.
کندی از باده چون شدی خندان
شیر را پنجه، پیل را دندان
هوش مصنوعی: وقتی از شراب نوشیدن شاد و خندان می‌شوی، مانند شیر قوی می‌شوی که چنگال دارد و مثل فیل بزرگ که دندان‌های نیرومندی دارد.
همدمش کس نه، غیر همسالان
همه در خدمتش نکوفالان
هوش مصنوعی: تنها دوستانش همسن و سال او هستند و باقی افراد فقط برای خدمت به او آمده‌اند.
بود روزی نهاده کج کلهی
چتر بر سر، روان به صیدگهی
هوش مصنوعی: روزی کسی با کلاه کجش، چتر را بر سرش گذاشته و در حال رفتن به شکار است.
چترداران، ز هر کناره دوان
آفتابی به زیر سایه روان
هوش مصنوعی: سایه داران، از کناره خورشید به زیر سایه خود به سرعت می‌دویدند.
ناگه از دور خرقه پوشی دید
خرقه پوش، تمام هوشی دید
هوش مصنوعی: ناگهان خرقه‌پوشی از دور دید، که تمام هوش و حواسش را به آنجا معطوف کرده بود.
که به او میکند نگاه از دور
می‌کشد گاه گاه آه از دور
هوش مصنوعی: نگاهی به کسی می‌اندازم که از من دور است و گاهی با حسرت و اندوه نفس عمیق می‌کشم.
دل ز داغش، چو شمع بریان است
گاه خندان و گاه گریان است
هوش مصنوعی: دل از درد و غم او همچون شمعی است که می‌سوزد، گاهی شاد و خندان است و گاهی اشک‌ها بر گونه‌اش می‌ریزد.
گاه چون عندلیب، گرم خروش
گه چو پروانه از فغان خاموش
هوش مصنوعی: گاهی مانند بلبل با شور و نوا می‌خوانم؛ و گاهی همچون پروانه از غم، ساکت و خاموش می‌شوم.
بود آشفته مرد آزاده
از وی آشفته‌تر ملک زاده
هوش مصنوعی: مرد آزاده از وضعیت خود نگران و پریشان است، اما وضعیت ملک‌زاده حتی بدتر از اوست.
کاین سیه روز روزگار زده
از چه نالان بود چو مار زده!
هوش مصنوعی: این روزگار تاریک و بد، چرا مثل مار ناله می‌کند و شکایت دارد؟
گفت: گوهر به ره فشاندندش
بُرده در بارگه نشاندندش
هوش مصنوعی: گفت: مروارید را به دریا پرتاب کردند و او را در کاخ نشاندند.
تا خود از صیدگاه باز آید
سوی آن انجمن فراز آید
هوش مصنوعی: تا وقتی که خود از دامگاه برنگردد و به آن جمع و محفل نرسد، نمی‌تواند به اوج و بالاترین مقام دست یابد.
باز آمد چو خسرو چالاک
باز در دست و صید در فتراک
هوش مصنوعی: او دوباره بازگشته و مانند خسرو چالاک و پرنشاط است، در دستش تعهد و مسئولیت‌هایی دارد و در دام صید گرفتار شده است.
دید چون شاهزاده را درویش
در دم از جای خاست بی تشویش
هوش مصنوعی: وقتی درویش شاهزاده را دید، بی‌هیچ دغدغه‌ای از جایش برخاست.
به رهش تحفهٔ دعا آورد
راه و رسم دعا به جا آورد
هوش مصنوعی: او با خود تحفه‌ای از دعا آورد و روش دعا کردن را به خوبی نشان داد.
گفت: شاها شهان غلامانت
دستگیر زمانه دامانت
هوش مصنوعی: او گفت: ای شاه بزرگ، بندگان تو در دست زمان، مانند دامی هستند که تو را در بر گرفته است.
تاجداران، که زیبشان تاج است
تخت گیران، که تختشان عاج است
هوش مصنوعی: سلطنت‌داران که زیبایی‌شان از تاج‌های با طلا و جواهرهای گرانبهاست، و تخت‌نشینان که تخت‌هایشان از عاج ساخته شده است.
سایهٔ تاج تست بر سرشان
پایهٔ تخت تست در برشان
هوش مصنوعی: سایه‌ی تاج تو بر سر آنهاست و پایه‌ی تخت تو در کنارشان قرار دارد.
هرگز از تو، تهی مباد سریر
باد بختت جوان و رایت پیر
هوش مصنوعی: هرگز از تو خالی نباشد تخت بختت، جوانی‌ات برقرار و پرچمت همیشه پایدار باشد.
هوشیاری، می ایاغ تو باد
روشنی، مایهٔ چراغ تو با د
هوش مصنوعی: حواست به اطراف باشد، آگاهی تو همچون نوری است که چراغ زندگی‌ات را روشن می‌کند.
بنهندت به پا سر تسلیم
شه و شهزادگان هفت اقلیم
هوش مصنوعی: تو را به ایستادن فرا می‌خوانند و باید با کمال تسلیم در برابر شاه و شاهزادگان هفت اقلیم حاضر شوی.
خم مبیناد، تازه شمشادت
غم مبیناد، خاطر شادت
هوش مصنوعی: به یاد نیاورید که در دل غم و اندوهی وجود دارد، بلکه تنها به شادی و خوشی‌های خود فکر کنید.
دید شهزاده چون در اخلاصش
برد با خود به خلوت خاصش
هوش مصنوعی: شاهزاده وقتی صداقت و اخلاص او را دید، او را به محفل خصوصی خود برد.
یافت زو چون نشان آگاهی
داد جایش به مسند شاهی
هوش مصنوعی: او از او نشانه‌ای پیدا کرد که آگاهی به او داد و جایش را در مقام سلطنت مشخص کرد.
کار از قصه و فسانه گذشت
سخنی چند در میانه گذشت
هوش مصنوعی: موضوع از داستان و افسانه گذشته است و حالا چند کلمه حقیقتاً در میان مطرح شده است.
تا ملک زادهٔ همایون فال
کرد از حال خرقه پوش سؤال
هوش مصنوعی: زمانی که شاهزاده‌ی بزرگوار به پیش خرقه‌پوش (زاهد یا عارف) رفت تا از حال و وضعیت او سوالی بپرسد و به نوعی فال بزند.
گفت: آشفتگی حال تو چیست؟
سبب گریه و ملال تو چیست؟
هوش مصنوعی: او پرسید: حال تو چرا این‌قدر نامرتب است؟ دلیل گریه و ناراحتی‌ات چیست؟
گاهت این گریه، گاهت این خنده
از چه راه است ای مَنَت بنده؟
هوش مصنوعی: گاهی اوقات اشک می‌ریزم و گاهی می‌خندم؛ این حال و روز من به چه دلیلی است ای لطف فرستاده؟
پاسخش داد آن شکستهٔ عشق
که دل کس مباد خستهٔ عشق!
هوش مصنوعی: او به عشق شکست‌خورده پاسخ داد که هیچ کس دلی را نخواهد خواست که از عشق آزرده شده باشد!
عاشقم، عشق را قرار این است
عاشقان را قرار کار این است
هوش مصنوعی: من عاشق هستم و عشق رابطه‌ای بی‌قراری دارد؛ برای عاشقان، همین بی‌قراری در عشق معنی و مفهوم دارد.
گاه گریند بر امید وصال
گاه خندند بر خیال محال
هوش مصنوعی: گاهی بر آرزوی وصال می‌گرید و گاهی به خیال غیرممکن می‌خندد.
گفت شهزاده، کیست دلدارت
که به اینجا رسید ازو کارت!
هوش مصنوعی: شهزاده پرسید: دلدارت کیست که به اینجا رسیده و تو به خاطر او اینجا هستی؟
بازگو، از طبیب درد مپوش
در نهانی درد خویش مکوش
هوش مصنوعی: در مورد درد و مشکل خود با دیگران صحبت کن و آن را پنهان نکن؛ زیرا مخفی کردن درد تنها به تو آسیب می‌زند.
چاره‌ای تا به زاری تو کنم
به زر و زور یاری تو کنم
هوش مصنوعی: من برای تو چاره‌ای پیدا می‌کنم تا با قدرت و توان تو را یاری کنم.
خرقه پوش، آهکی به درد کشید
که ملک چاشنی درد چشید
هوش مصنوعی: لباس روحانی‌ام را به دوش انداختم و با زحمت و درد، به درک و فهم عمیق‌تری رسیدم که درک درد و رنج الهی، راهی برای تجربه عشق و زیبایی است.
دست از جیب خرقه بیرون کرد
صورتی از بغل برون آورد
هوش مصنوعی: او دستش را از جیب لباس خود بیرون آورد و چهره‌ای از کنار خود خارج کرد.
به ملک زاده داد و اشک فشاند
همنشین را به روز خویش نشاند
هوش مصنوعی: پسر ملک با دل‌سوزی و اندوه به همراه خود نشانه‌ای از احساساتش را نشان داد و دوستش را در روز خود به فکر وامی‌داشت.
دید شهزاده صورتی چون ماه
بی خود از دل کشید آه و چه آه
هوش مصنوعی: یک جوان زیبا مانند ماه را دید که بدون دلیل، دلش را به شدت تحت تأثیر قرار داد و آهی از عمق وجودش کشید.
رفت از هوش، چون به هوش آمد
چون نی از ناله در خروش آمد!
هوش مصنوعی: او بی‌خبر و در حالت بی‌هوشی رفته بود، اما وقتی به هوش آمد، مانند نی که از ناله‌اش به صدا درمی‌آید، به شدت و قوت به حیات و احساساتش بازگشت.
گفت: این ماه سرو قامت کیست؟
جلوه‌گاهش کجا و نامش چیست؟
هوش مصنوعی: سوال می‌کند که این شخص با قامت زیبا و همچون ماه کیست؟ کجا می‌توان او را دید و نامش چه است؟
گفت درویش کای ملک زاده
جام خالی مبادت از باده
هوش مصنوعی: درویش گفت: ای پسر شاه، مبادا که جام خالی تو را از نوشیدن شراب بازدارد.
این مه سرو قد که رشک پری است
دختر پادشاه شهر هری است
هوش مصنوعی: این دختر زیبا که به قد و قامت درخت سرو می‌ماند، دختر پادشاه شهر هری است و زیبایی‌اش باعث حسادت پریان می‌شود.
گذرم چون به آن دیار افتاد
کار در دست روزگار افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که من به آن سرزمین رسیدم، کارها به دست تقدیر و سرنوشت سپرده شد.
برد دلْ این نگار از دستم
کرد بی خود از نرگس مستم
هوش مصنوعی: دل از من ربود این معشوقه و مرا بی‌دلیل مست نرگس کرده است.
چون به طاووس نیست همسر زاغ
نه هما را هم آشیانه کلاغ
هوش مصنوعی: وقتی طاووس نیست، همسر زاغ نیز وجود ندارد و نه هما (پرنده‌ی افسانه‌ای) به کلاغ آشیانه می‌دهد.
شد به این پیر عقل راهنمون
که کشم صورتش به پرده کنون!
هوش مصنوعی: به این فرد باتجربه و باهوش مراجعه کردم تا از او راهنمایی بگیرم، اما اکنون تصمیم دارم که چهره‌اش را پنهان کنم.
عاشق روی این پری‌نازم
لیک در پرده عشق می‌بازم
هوش مصنوعی: من عاشق چهره جذاب این معشوق هستم، اما در دل عشق، دلم شکست می‌خورد.
دوستانی که مست دانندم
میر صورت پرست خوانندم
هوش مصنوعی: دوستانی که مشغول لذت و شادی هستند، مرا به عنوان کسی که صورت زیبا را می‌پرستد می‌شناسند.
زان جهان دیده مرد آزاده
چون شنید این سخن ملک زاده
هوش مصنوعی: مرد آزاده‌ای که از آن دنیا آگاهی داشت، وقتی این سخن را از پسر پادشاه شنید، واکنش نشان داد.
از می عشق، جرعه‌ای نوشید
خرقه‌ای چون قلندران پوشید
هوش مصنوعی: از شراب عشق، جرعه‌ای نوشید و در پی آن، لباسی شبیه درویشان بر تن کرد.
نه پدر را ز حال کرد آگاه
نه کسی برد از کسان همراه
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از حال پدر باخبر نشد و هیچ‌کس هیچ‌کدام از نزدیکان او را همراه نکرد.
شد پیاده روان به شهر هری
رسد آنجا مگر به وصل پری
هوش مصنوعی: به شهر هری رسید و در دلش آرزوی دیدن زنی دلربا را داشت.
چند روزی که رفت بی توشه
خواست گیرد ز خرمنی خوشه
هوش مصنوعی: مدتی می‌گذرد که بدون آمادگی و وسایل لازم، تصمیم می‌گیرد از انبوهی از خوشه‌ها بهره‌برداری کند.
رهش افتاد در دهی ناگاه
به در خانه‌ای رسید از راه
هوش مصنوعی: او به طور ناگهانی به دهی رسید و به در یک خانه نزدیک شد.
دست بر حلقه زد غریبانه
کاید از خانه صاحب خانه
هوش مصنوعی: دستی به در زدن، در حالی که کسی غریب است و نمی‌داند صاحب‌خانه کیست. در واقع، این فرد با امید ورود به خانه‌ای ناآشنا و بی‌خبر از صاحب آن، در تلاش است تا خود را به داخل دعوت کند.
ناگه آمد زنی برون ز سرا
کای گدا، در زنی بسنگ چرا؟
هوش مصنوعی: ناگهان زنی از خانه بیرون آمد و گفت: ای گدا، چرا در را به سنگ می‌زنی؟
گفت شهزاده: مرد خانه کجاست؟
نیست بلبل در آشیانه، کجاست؟
هوش مصنوعی: شهزاده پرسید: مرد خانه کجاست؟! وقتی بلبل در آشیانه نیست، پس او کجاست؟!
گفت زن: رو که مرد من مرده است
یا سگش در خرابه‌ای خورده است!
هوش مصنوعی: زنی گفت: برو، زیرا یا شوهر من مرده است یا سگش در ویرانه‌ای خورده است!
یا به یخچال از پی یخ شد
یا ز هیزم کشان دوزخ شد
هوش مصنوعی: شاید به دنبال سرما و یخ هستی، یا اینکه به دردسر و عذاب دچار خواهی شد.
غرض امروز بلکه فردا نیز
ناید آن گنده پیر، از اینجا خیز
هوش مصنوعی: منظور این است که هدف امروز یا حتی فردا، آن پیر فرتوت و خسته نمی‌باشد؛ بنابراین باید از اینجا بروی و حرکت کنی.
گفت این و ز بخل در بربست
رفت و بر روی میهمان در بست
هوش مصنوعی: گفت این را و به خاطر خساستش در را به روی مهمان بست و رفت.
ز آمدن بود شاهزاده خجل
از خوی شرم مانده پای به گل
هوش مصنوعی: شاهزاده که آمده است از شرم و حیا، از زیبایی گل‌ها فرو مانده و خجالت زده است.
ناگه آمد ز یک طرف مردی
پشت خم، مو سفید و رو زردی
هوش مصنوعی: ناگهان مردی با موهای سفیدی از یک سمت پدیدار شد و چهره‌اش رنگ پریده بود.
چشم و گوش و زبان فتاده ز کار
به عصا داده پای را رفتار
هوش مصنوعی: چشم و گوش و زبان ناتوان شده‌اند و برای حرکت، از عصا کمک گرفته‌اند.
سلک دندانش، از کهنسالی
ریخته، دُرجش از گهر خالی
هوش مصنوعی: دندان‌های او به خاطر پیری افتاده و خالی از جواهرات است.
شد ملک زاده و سلامش کرد
دید چون پیرش، احترامش کرد
هوش مصنوعی: پسر ملک، هنگام دیدن پدرش به او سلام کرد و به خاطر سن و مقامش، با احترام بسیار با او برخورد نمود.
جست از وی سراغ راه نخست
نابلد بود، راه از وی جست
هوش مصنوعی: او از او راه اصلی را پرسید، اما چون آشنا نبود، خودش راه را پیدا نکرد.
گفت: من خود ز راه بی خبرم
لیک در نیم فرسخی پدرم
هوش مصنوعی: او گفت: من خود از مسیر بی‌خبرم، اما در فاصله‌ای نزدیک از پدرم با اطلاع هستم.
چون روی، گویدت که راه کجاست
پس ملک زاده، عذر از وی خواست
هوش مصنوعی: وقتی با زیبایی و چهره‌ات به کسی رو می‌کنی، او از تو می‌پرسد که راه درست کجاست؛ پس فرزند پادشاه از او عذرخواهی می‌کند.
رفت گامی که تا عیان شد ره
دهی از مرغزار جنت به
هوش مصنوعی: او گامی برداشت که راه را نمایان کرد، راهی که از دشت بهشت می‌گذرد.
ساحت ده چو گشت جلوه‌گهش
به در خانه‌ای فتاد رهش
هوش مصنوعی: وقتی جلوه‌ای از زیبایی در زمین پدیدار شد، راهی به خانه‌اش پیدا کردم.
دست بر حلقه آشنا چون کرد
هم زنی سر ز خانه بیرون کرد
هوش مصنوعی: وقتی که دستت را بر حلقه در آشنا زدی، همان لحظه هم به تو اجازه ندادند که از خانه بیرون بیایی.
کای برادر بگوی کارت چیست
بر در خانه انتظارت چیست
هوش مصنوعی: ای برادر، به من بگو که کار تو چیست؟ چرا در کنار در خانه منتظر هستی؟
گفت شهزاده: صاحب خانه
هست در خانه، راست گو یا نه!
هوش مصنوعی: شهزاده گفت: آیا در خانه صاحب‌خانه‌ای وجود دارد؟ راست بگو یا نه؟
پاسخش داد زن، که: شوهر من
رفته از خانه، ای برادر من
هوش مصنوعی: زن پاسخ داد: شوهر من از خانه رفته است، ای برادر.
لیک بنشین، که میرسد از راه
بود شهزاده در سخن، ناگاه
هوش مصنوعی: اما بنشین و منتظر باش، که ناگهان سخن از شاهزاده به میان خواهد آمد.
مردی از ره رسید چل ساله
گل رویش شکفته چون لاله
هوش مصنوعی: مردی در مسیر آمد که چهل سال سن داشت و چهره‌اش مانند گل لاله شکفته و زیبا بود.
آمد از راه و میزبانی کرد
با ملک زاده همزبانی کرد
هوش مصنوعی: او از راه رسید و با فرزند پادشاه به گفتگو نشست و از او پذیرایی کرد.
گفت با او که آشنای تو کیست
بر در خانه مدعای تو چیست
هوش مصنوعی: از او پرسید که آشنای تو چه کسی است؟ و در برابر در خانه‌ات چه چیزی را طلب می‌کنی؟
گفت شهزاده: راهرو پریم
از نشابور، قاصد هریم
هوش مصنوعی: شهزاده گفت: "من از نشابور راهی به سوی حریم (مناطق حفاظت شده) دارم، و قاصدی هم همراه من است."
راه گم کرده‌ام ز نادانی
ورنه کاریم نیست تا دانی
هوش مصنوعی: به خاطر نادانی‌ام در زندگی، راه را گم کرده‌ام، و اگر آگاه بودم، اوضاع‌ام این‌گونه نمی‌بود.
جست ازو راه و گفت گفتهٔ پیر
مرد گفتا که: عذر من بپذیر
هوش مصنوعی: شخصی در پی راهی می‌گردد و از یک پیرمرد می‌خواهد که از او عذرخواهی کند. پیرمرد به او پاسخ می‌دهد که از او بپذیرد.
در جوانی، به آن خجسته دیار
رفته بودم به حاجتی یک بار
هوش مصنوعی: در جوانی به سرزمینی خوشبخت سفر کرده بودم تا کار مهمی را انجام دهم.
نیست در خاطرم کنون آن راه
خود ازین راه نیستم آگاه
هوش مصنوعی: در حال حاضر راهی که باید بروم را به خاطر ندارم و از این مسیر اطلاعی ندارم.
لیک، فرسنگکی از اینجا دور
هست جایی خوش و دهی معمور
هوش مصنوعی: اما جایی خوش و آباد، یک فرسنگ از اینجا دور است.
پدر من، که عمرش افزون باد
دشمنش را دل از فلک خون باد
هوش مصنوعی: پدر من، که عمرش طولانی باشد، برای دشمنش آرزوی سختی و بدبختی دارم.
سر و سالار آن خجسته ده است
روزش از روز در زمانه به است
هوش مصنوعی: درخت سرو که نشانه‌ای از زیبایی و استقامت است، در این سرزمین جاودانه می‌درخشد و روزی که به دنیا آمده، از تمامی روزهای دیگر در تاریخ برتر است.
نیست از دوری رهش تشویش
رفته هر راه را ز صد ره بیش
هوش مصنوعی: دوری او باعث نگرانی نیست، زیرا هر مسیری از صدها راه بیشتر نمایان شده است.
گر روی سوی او ز آگاهی
خضر ره اوست هر کجا خواهی
هوش مصنوعی: اگر از روی آگاهی به سوی او روی کنی، راه او در هر نقطه‌ای که بخواهی وجود دارد.
رفت چون شاهزاده گامی چند
خود به هر گام یافت کامی چند
هوش مصنوعی: او مانند یک شاهزاده قدم برمی‌دارد و به ازای هر قدمی که برمی‌دارد، دستاوردی به دست می‌آورد.
ساحتی یافت، چون سواد بهشت
طرف جو، پای گلبن و لب کشت
هوش مصنوعی: ساحلی پیدا کرد که شبیه به سبزای بهشت بود، جایی نزدیک به نهر بهاری، جایی در کنار گل‌ها و لبه‌های کشتزار.
شد سوادِ دهی به دیده عیان
سبزه از هر کناره، ده به میان
هوش مصنوعی: در اینجا، چشم‌ها به زیبایی و سرسبزی هر گوشه نگاهی معطوف کرده‌اند و سبزه‌ها به‌وضوح دیده می‌شوند. به‌طور کلی، زیبایی طبیعی در هر سو خود را نمایان کرده است و ذهن به سمت آن جلب می‌شود.
خانه‌ای دید رُفته آب زده
طاق آن راه آفتاب زده
هوش مصنوعی: خانه‌ای را دیدم که به دلیل آب‌گرفتگی، سقف آن دچار آسیب شده و نور خورشید به راحتی از آن عبور می‌کند.
در آن همچو چشم عاشق باز
کاید از راه یار یار نواز
هوش مصنوعی: در آنجا، مانند چشمی که به محبوب خود می‌نگرد، از دیدار دوست لذت می‌برد و شاداب می‌شود.
گرسنه، تشنه، پادشه زاده
در کناری به حیرت استاده
هوش مصنوعی: یک پادشاهزاده که گرسنه و تشنه است، در کنار دریا در حال حیرت و فکر کردن ایستاده است.
ناگه آمد برون ز خانه زنی
به مه و آفتاب طعنه زنی
هوش مصنوعی: ناگهان زنی از خانه بیرون آمد، در حالی که آفتاب و مه به او طعنه می‌زنند.
زلف، مشکین کمند گوهر کش
بسته بر رو عِصابهٔ زرکش
هوش مصنوعی: زلف‌های مشکی مانند کمند، دانه‌های باارزشی را به دام انداخته و بر روی چهره‌اش که مانند طلا برق می‌زند، آویزان شده است.
گفتش: ای میهمان فرخ فال
مرحبا مرحبا، تعال تعال
هوش مصنوعی: او گفت: ای مهمان خوش‌شانس، خوش آمدی، خوش آمدی، بیا، بیا.
خانهٔ تست، نیست خانهٔ غیر
خیر مقدم بیا، قدمت به خیر
هوش مصنوعی: خانه ی تو به هیچ کس تعلق ندارد، پس خوش آمدی، قدمت را می‌نوازیم.
بر رهش، از دو زلف مشک افشاند
میهمان را به صدر صفه نشاند
هوش مصنوعی: در مسیر او، از دو زلف مشک‌فام خود عطری می‌پاشد و مهمان را در صدر سفره‌اش می‌نشاند.
عذر ازو خواست، با هزار زبان
لیک دور از طریق بی ادبان
هوش مصنوعی: با هزار زبان از او عذرخواهی کرد، اما همچنان از راه بی‌ادب‌ها دور بود.
کرد از گفتگوی نرمش گرم
لیک بیرون نشد ز پردهٔ شرم
هوش مصنوعی: او با گفتگو و نرمی خود، احساساتش را بیان کرد، اما همچنان از حجاب شرم بیرون نیامد و نتوانست مسائل عمیق‌تری را آشکار کند.
نان گرم، آب سرد پیش آورد
ز آنچه شهزاده خواست، بیش آورد
هوش مصنوعی: نان تازه و گرم و آب خنک به همراه آورد؛ از آنچه که شاهزاده خواسته بود، بیشتر آورد.
دست و پایش، به آب گرم بشست
بستر افگندش از کرم که نخست
هوش مصنوعی: او دست و پایش را با آب گرم شست و وقتی که بسترش را از کرم پر کرد، این کار را ابتدا انجام داد.
بر سریر حریر پا ساید
شاید از رنج راه آساید
هوش مصنوعی: بر روی تخت نرمی پا می‌گذارد تا شاید از خستگی سفر راحت شود.
گفت شهزاده اش که: راست بگو
صاحب خانه در کجاست بگو
هوش مصنوعی: شهزاده از او خواسته که به طور صریح بگوید صاحب خانه کجاست.
گفت: اینک رسید هرجا بود
خاطرت شاد باد و دل خشنود
هوش مصنوعی: گفت: حالا به جایی رسیدی که آرزویت بود. امیدوارم قلبت شاد و ذهنت آرام باشد.
ناگه آمد جوان زیبایی
کرده در بر قبای دیبایی
هوش مصنوعی: ناگهان جوانی خوش‌چهره و زیبایی ظاهر شد که لباس زیبایی بر تن داشت.
چهره گلرنگ همچو لالهٔ باغ
قد چو شمشاد و موی چون پر زاغ
هوش مصنوعی: صورتش مانند گل لاله است و قدش همچون شمشاد بلند. موی او هم سیاه و زیباست مثل پر زاغ.
سوی شهزاده آمد از ره راست
معذرتها که خواست باید، خواست
هوش مصنوعی: به سمت شاهزاده به طور مستقیم رفتم و بابت کارهایم عذرخواهی می‌کنم، زیرا خواسته‌ای باید برآورده شود.
گفتش: اهلا و سهلا ای ز کرم
کرده بر من خرابه باغ ارم
هوش مصنوعی: به او خوشامد گفت و از لطفش که بر من سایه افکنده و مثل باغ ارم، زیبا و دلنشین است، قدردانی کرد.
چون هما سایه بر سر افگندی
خار را گل به بستر افگندی
هوش مصنوعی: وقتی که پرنده‌ای بزرگ مانند هما بر روی سر کسی سایه می‌اندازد، خارها تبدیل به گل می‌شوند و زیبایی به وجود می‌آید.
بندهٔ خویش را شدی دمساز
من تو را بنده و تو بنده نواز
هوش مصنوعی: تو به رفیق و همدم من تبدیل شده‌ای و من هم در خدمت تو هستم؛ تو را به عنوان کسی که مایه دلگرمی من هستی می‌پرستم.
خدمتی گوی تا به جا آرم
جان چو خواهی، نگفته بسپارم
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی جانم را در خدمت بگذاری، بگو تا من در جای مناسب بگذارم، و اگر نمی‌خواهی، سکوت کن و به من بسپار.
کیستی ای نهال باغ دلم؟
کز تو روشن بود چراغ دلم
هوش مصنوعی: کسی چه هستی که باغ دلم با وجود تو زیبا و روشن شده است؟ روشنایی دل من به خاطر توست.
از کدامین دیار آمده‌ای؟
از چه گلبن به بار آمده‌ای؟
هوش مصنوعی: از کجای این دنیا آمده‌ای؟! از چه باغی که پر از گل است، به اینجا رسیده‌ای؟!
گرچه با بنده راز نتوان گفت
باز گو آنچه باز نتوان گفت!
هوش مصنوعی: هرچند ممکن است نتوانی با من راز و رمزی در میان بگذاری، اما می‌توانی آنچه را که نمی‌توان به زبان آورد، برایم بگویی!
گفت: مهمانیم رسیده ز راه
به تو آورده از زمانه پناه
هوش مصنوعی: او می‌گوید: ما به مهمانی تو آمده‌ایم و از دنیای پر از مشکلات و سختی‌ها، نزد تو پناه آورده‌ایم.
دید مهمان، چو میزبان را دوست
سر خود گفت سر به سر با دوست
هوش مصنوعی: وقتی مهمان به میزبان نگاه کرد، در دل خود گفت که برای دوست باید به بهترین شکل خود را نشان دهد.
میزبانش نمود راه هرات
خضر گفتش کجاست آب حیات!
هوش مصنوعی: میزبان به میهمانش نشان داد که چگونه به هرات برود و خضر از او پرسید که آب حیات کجاست؟
رهنمایی کوی یارش کرد
داد می چارهٔ خمارش کرد
هوش مصنوعی: مرا در مسیری که به محبوبم می‌رسید راهنمایی کرد و به من راه حلی برای رفع اندوه و دلتنگی‌ام نشان داد.
چون ملک زاده یافت راه از وی
شد پس از شکر، عذر خواه از وی
هوش مصنوعی: وقتی که فرزند پادشاه راه را پیدا کرد، پس از تشکر از او، باید عذرخواهی کند.
بعد از آن گفتش: ای تو رهبر من
سایهٔ مَنّت تو بر سر من
هوش مصنوعی: سپس او گفت: ای رهبر من، سایه‌ی لطف و محبت تو همیشه بر سر من است.
خوش ز کار تو مانده در عجبم
گر بپرسم مگوی بی ادبم
هوش مصنوعی: از کارهای تو شگفت‌زده‌ام. اگر بخواهم بپرسم، نگو که بی‌ادب هستم.
مشکلی دارم ار تو، مشکل من
حل کنی، وارهد ز غم دل من
هوش مصنوعی: من مشکلی دارم و اگر تو بتوانی این مشکل را حل کنی، از غم دلم کاسته می‌شود.
از چه راه است ای گزیده جوان
آب جوی جوانی تو روان؟
هوش مصنوعی: ای جوان عزیز، از کدام مسیر به آب جاری جوانی‌ات دسترسی پیدا کرده‌ای؟
هست چون روی دشمنت، مویت
نیست موی سفید در رویت
هوش مصنوعی: وجود موی تو مانند چهره دشمنت است؛ موی سفیدی در چهره‌ات وجود ندارد.
پسرت، چین به رویش افتاده
هم سفیدی به مویش افتاده
هوش مصنوعی: پسرت، زیبایی‌هایش در حال کم‌رنگ شدن است و نشانه‌هایی از پیری در موهایش دیده می‌شود.
گفت: آری پدر جوان عجب است
کش ز پیری پسر عصا طلب است!
هوش مصنوعی: او گفت: بله، پدر جوان، جالب است که پسر در پیری از پدر، عصا می‌خواهد!
لیک دارد بسی حیا زن من
سازگار است و پارسا زن من
هوش مصنوعی: زن من بسیار با حیا و متین است و با اخلاق و پارسا.
خوی او داردم همیشه جوان
همچو سرو و سمن ز آب روان
هوش مصنوعی: من همیشه دارای روح و ویژگی‌هایی جوان هستم، مانند درختان سرو و سمن که از آب زنده و روان بهره‌مندند.
پسر من، که پیرتر ز من است
دلش آزرده از سلوک زن است
هوش مصنوعی: پسر من، که از من بزرگتر است، از رفتار زن ناراحت و دلگیر شده است.
پسر او، که پیرتر ز پدر
گشته، خون زن وی است هدر!
هوش مصنوعی: پسر او که از پدر بزرگ‌تر شده، به خاطر قتل همسرش، خون او به هدر رفته است.
زن، چو در خانه نیست کدبانو
مرد، سر برندارد از زانو
هوش مصنوعی: وقتی که زن در خانه حضور ندارد، مرد هم به خود اجازه نمی‌دهد بلند شود و سرش را از زانوهایش بالا بیاورد.
خانهٔ هر سه را چو دیده‌ستی
سخن هر سه زن شنیده‌ستی
هوش مصنوعی: اگر به خانه‌ی هر سه نفر نگاه کنی، صحبت کردن هر سه زن را هم خواهید شنید.
عجب است اینکه خود نیافته‌ای
زیرکی، بوریا نبافته‌ای!
هوش مصنوعی: این عجیب است که تو از زیرکی بهره‌ای نبرده‌ای و در عین حال، برای خودت هیچ چیزی خلق نکرده‌ای!
شد چو آن نیک مرد آزاده
از کرم خضر راه شهزاده
هوش مصنوعی: چنان که آن مرد نیکوکار و آزاد از بزرگواری خضر، راهی به سوی شاهزاده گشود.
به هری رفت و همعنان پری
به نشابور شد روان ز هری
هوش مصنوعی: نفسش به همراه یک پری به سمت نشابور رفت و از هری روانه شد.
غرض این قصه بهر آن گفتم
از برای تو این گهر سفتم
هوش مصنوعی: هدف من از گفتن این داستان این بود که این گوهر ارزشمند را برای تو به نمایش بگذارم.
که زن نیک و بد بود بسیار
گوش کن پند من، بهانه میار
هوش مصنوعی: زن خوب و بد بسیار است، پس به سخنان من به دقت گوش کن و بهانه‌تراشی نکن.
رو، زن نیک در نکاح آور
کآنچه من گفتم آیدت باور
هوش مصنوعی: در انتخاب همسر، به دنبال فردی خوب و شایسته باش، زیرا آنچه من گفته‌ام، باید برای تو مورد توجه و پذیرفته باشد.
نوع زن را، مگو بدند تمام
مادر خویش را مکن بدنام
هوش مصنوعی: در مورد نوع زنان، قضاوت نکن و همه را به یک چشم نبین. همچنین، مادر خود را بدنام مکن و به او احترام بگذار.
گفت سلطان عاشقان محمود
کز ازل بود طالعش مسعود
هوش مصنوعی: سلطان عاشقان، محمود، گفت که از ابتدای زمان، خوشبختی و سرنوشت نیک او مقدر شده بود.
روز و شب بود در حریم وصال
با پری پیکران حور مثال
هوش مصنوعی: در طول روز و شب در کنار محبوبی مانند پری، در فضایی شیرین و عاشقانه زندگی می‌کردم.
عشرت اندوز، چون ز سرو تذرو
محفل افروز، چون تذرو از سرو!
هوش مصنوعی: زندگی خوش و شاداب را مانند سرو درختی گرانقدر بگذران. با وجود زیبایی و جذابیت خود، در gatherings و محافل نور و شعف به وجود آور.
آستانش، ز دختران گلشن
آسمانش، ز اختران روشن!
هوش مصنوعی: درگاه او مانند دخترانی از باغ گل زیباست و آسمان او مانند ستاره‌های درخشان است.
همه بودندش از وفاکیشان
لیک سلطان غزنوی زیشان
هوش مصنوعی: همه به او وفادار بودند، اما سلطان غزنوی از آن‌ها جدا بود.
مایل هیچ دلنواز نبود
دلنوازیش جز ایاز نبود
هوش مصنوعی: هیچ چیز دلپذیر و خوشایندی وجود ندارد که جز ایاز دلنواز باشد.
بودش از دست یار روحانی
راحت روح راح ریحانی
هوش مصنوعی: او از محبت یار روحانی آرامش روح را پیدا کرده است.
از ملوک آمد، این طریق سلوک
نتوان تافت سر ز دین ملوک
هوش مصنوعی: این روش شایسته سیر و سلوک که از پادشاهان و ملوک سرچشمه گرفته، نمی‌تواند انسان را از دین و ایمان دور کند.
گفتم: ای یادگار میمندی
ای نظر بسته از خردمندی
هوش مصنوعی: گفتم: ای یادگارِ مهر و محبت، ای کسی که از دقت و حکمت دوری.
باز شهنامه خوانی از محمود
روح فردوسی از تو ناخشنود
هوش مصنوعی: خواندن داستان‌های شاهنامه از محمود، به نظر فردوسی پسندیده نیست و او را ناخشنود می‌کند.
همه شهنامه دیده‌ایم آخر
گر ندیده شنیده‌ایم آخر
هوش مصنوعی: همه ما کتاب شاهنامه را خوانده‌ایم، حتی اگر خودمان آن را نخوانده باشیم، داستان‌هایش را از دیگران شنیده‌ایم.
از زمان کیومرث تا حال
که بود ماجرا بدین منوال
هوش مصنوعی: از دوران کیومرث تا به امروز، وقایع و داستان‌ها به همین شکل تکرار شده‌اند.
از خدیوان و خسروان و شهان
که به سر برد‌ه‌اند عیش جهان
هوش مصنوعی: افرادی که زندگی شاد و خوش را در کنار پادشاهان و فرمانروایان گذرانده‌اند، از لذت‌های دنیا بهره‌مند شده‌اند.
نبود کس به این صفت مذکور
در بدی در جهان شدی مشهور
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به این وصف بدی در جهان وجود نداشت که به این اندازه شناخته شده باشد.
خسروان زمین، شهان زمن
که نبودند آگه از تو و من
هوش مصنوعی: سران مملکت و فرمانرواها کسانی هستند که از حقیقت وجود ما بی‌خبرند و اطلاعی از احوال ما ندارند.
همه وصل زنان طلب کردند
با زنان عشرتی عجب کردند
هوش مصنوعی: همه کسانی که به وصال زنان علاقه‌مند بودند، از این که با زنان خوش‌گذرانی ارتباط برقرار کنند، شگفت‌زده شدند.
خوانده باشی، چه کرده از شنگی
با سکندر کنیزک چنگی
هوش مصنوعی: آیا می‌دانی که شنگی چه بلایی بر سر سکندر آورده است؟ او را با کنیزکی که چنگ می‌نوازد، سرگرم کرده است.
این سخن راست شاهد دیرین
عشقبازی خسرو و شیرین
هوش مصنوعی: این گفته حقیقتی است که به داستان عاشقانه و قدیمی خسرو و شیرین اشاره دارد.
عشقبازی مرد و زن نه همین
بود اندر میان اهل زمین
هوش مصنوعی: علاقه و رابطه عاشقانه بین مرد و زن تنها به عشق ورزیدن و جاذبه جسمی محدود نمی‌شود، بلکه در بین مردم دارای عمق و پیچیدگی بیشتری است.
در فلک نیز حسن زن شهره است
مشتری نیز مایل زهره است
هوش مصنوعی: در آسمان نیز زیبایی زن شناخته شده است و سیاره مشتری نیز به زهره تمایل دارد.
شده این قصه‌ها فراموشت!؟
نقل محمود مانده در گوشت!؟
هوش مصنوعی: آیا این داستان‌ها را فراموش کرده‌ای؟ آیا داستان محمود هنوز در ذهنت مانده است؟
ای سرت خیره‌تر ز خیره سران
شاه محمود نیز چون دگران
هوش مصنوعی: ای سر تو از سران خیره سران بالاتر است، مانند شاه محمود و دیگران.
دامنش گر بود ز شهوت پاک
ز آنچه من گفتمت ندارد باک
هوش مصنوعی: اگر دامان او از شهوت پاک باشد، هیچ توجهی به آنچه که من به تو گفتم ندارد.
ور به درد تو مبتلا باشد
چون تو، در قید این بلا باشد
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند تو از درد رنج می‌برد، باید در بند همین درد باشد.
سخرهٔ مرد و زن بود چون تو
مورد بحث من، بود چون تو
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که مثل تو، که موضوع گفتگو و نقد من هستی، برای مردان و زنان به مایه ی تمسخر و نادیده گرفتن تبدیل شده‌ای.
عشقبازی ندارد ای عیار
به گدایی و پادشاهی کار
هوش مصنوعی: عشق بازی مربوط به شخصیت‌های بزرگ و توانمند نیست؛ در واقع، عشق و احساسات واقعی بین آدم‌ها به مقام و ثروت مربوط نمی‌شود.
گفت: این قطعه ز اوحدی پند است
کادمی را نکاح زن بند است
هوش مصنوعی: اوحدی می‌گوید که این متن شامل نصیحتی است که به مردان و جوانان مربوط می‌شود؛ زیرا ازدواج با زن می‌تواند به آنها سعادتمندی و خوشبختی بیافزاید.
پسری با پدر به زاری گفت
که مرا یار شو به همسر و جفت
هوش مصنوعی: پسری به پدرش گفت که: من به همسری و همراهی نیاز دارم.
گفت بابا: زنا کن و زن نه!
پند گیر از خلایق، از من نه!
هوش مصنوعی: گفت: پدر، کارهایی انجام بده که خوب نیست، اما به همسری فکر نکن! از تجربیات دیگران درس بگیر، نه از من!
به زنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
هوش مصنوعی: اگر کسی مثل تو را بگیرد، باید ببیند که موثرتر از تو هم وجود دارد.
زن بخواهی، تو را رها نکند!
ور تو بگذاریش، چه‌ها نکند!
هوش مصنوعی: اگر زنی را بخواهی، او تو را تنها نخواهد گذاشت! و اگر خود او را رها کنی، چه کار خواهد کرد؟
آن رها کن که آب و هیمه نماند
ریش بابا نگر که نیمه نماند!
هوش مصنوعی: آنچه که به آن وابسته‌اید و در آینده کاربردی نخواهد داشت، رها کنید و به آن چیزی که در حال حاضر اهمیت دارد فکر کنید، چون ممکن است فرصت‌های خوبی از دست برود.
گفتم: ای شاعر حکیم ندیم
شیخ نجدیت آشنای قدیم
هوش مصنوعی: گفتم: ای شاعر دانا و همدم، تو آشنای قدیم از سرزمین نجد هستی.
اوحدی، شاه ملک فقر و فناست
درخور صد هزار مدح و ثناست
هوش مصنوعی: اوحدی، سلطان دنیای فقرا و فناست؛ شایسته‌ی ستایش و تمجید فراوان است.
پسر خویش را، نصیحت کرد
از کرم منعش از فضیحت کرد
هوش مصنوعی: پدر به پسرش نصیحت کرد که از کارهای زشت و ناپسند دوری کند و او را از انجام کارهای ناشایست بازداشت.
گفت این قطعه نیز اگر با پور
بود قطع علایقش منظور
هوش مصنوعی: اگر این قطعه نیز با فرزندی مرتبط باشد، پیوندهای آن مشخص خواهد شد.
ترک زن، ترک شهوت است و غرض
شهوت آرد هزار گونه مرض
هوش مصنوعی: ترک کردن زنان به معنای رهایی از تمایلات جنسی است و این تمایلات می‌توانند منجر به بروز بسیاری از مشکلات و بیماری‌ها شوند.
خواست آزاد سازدش از بند
بند مردان بود زن و فرزند
هوش مصنوعی: او خواست که از محدودیت‌های مردان، که شامل همسر و فرزندانش نیز می‌شود، رهایی یابد.
آنکه منع پسر کند ز نکاح
کان به فتوای شرع گشته مباح
هوش مصنوعی: کسی که پسرش را از ازدواج منع کند، زیرا به فتوای شرع این عمل مجاز شده است.
منع او از لواطه گر نکند
به که دعوی دین دگر نکند
هوش مصنوعی: او را از ارتکاب به کارهای ناپسند منع کردن، بهتر از این است که او نسبت به دین و افکار جدیدی ادعایی داشته باشد.
خلف خویش را چو خواست حضور
که مبادش رسد به زهد قصور
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد در حضور خود بر روی جانشینی تأکید کند، باید مراقب باشد که به او کم‌لطفی نشود.
کی شود پیشوای امت لوط
تارک نان خورد چگونه بلوط
هوش مصنوعی: کی می‌تواند پیشوای قوم لوط باشد کسی که نان خوردن را ترک کرده و از زندگی ساده و بی‌خبر است؟
گفت: ایزد به مصحف عربی
وصف ولدان کند به قول نبی
هوش مصنوعی: گفت: خداوند در کتاب عربی در مورد جوانان و صفات آنها به نقل از پیامبر صحبت کرده است.
عشق ولدان، طریق عاقل دان
که خوش آید بهشت از ولدان
هوش مصنوعی: عشق به جوانان، راهی است که عقل آن را می‌فهمد؛ زیرا بهشت از محبت و توجه به جوانان شیرین و دلپذیر می‌شود.
گفتمش: ای مفسر آگاه!
ای همه پیروان تو گمراه!
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای دانای بزرگ! همگان که به تو پیوسته‌اند، در راه خود گم شده‌اند!
حور و غلمان بوستان بهشت
همه پاکیزه‌اند و پاک سرشت
هوش مصنوعی: در بهشت، حور و پسران زیبا همگی با خصوصیات نیکو و خلوص معنوی خود، پاک و بی‌آلایش هستند.
نیستند آن گروه آسوده
چون من و چون تو دامن آلوده
هوش مصنوعی: آنچه که ما داریم، همان آرامش نیست که دیگران به خاطر ناپاکی‌های خود ندارند. ما در حالی که دستمان خالی است و آلوده نیستیم، در آسودگی به سر می‌بریم.
ز هر آلایشند، پاک همه
پاک ز آلودگی خاک همه
هوش مصنوعی: همه چیز در این دنیا به نوعی آغشته به نقص و آلودگی است، اما در دل پاکی‌ها و اصالت‌ها، هیچ چیز آلوده و ناپاک نمی‌باشد.
کارهایی که در نظر داری
نیست آنجا اگر خبر داری
هوش مصنوعی: اگر از کارهایی که در نظر داری خبر داری، جای مناسبی برای انجام آن‌ها وجود ندارد.
گر نداری خبر، خبر دهمت
خبر از کار خیر و شر دهمت
هوش مصنوعی: اگر از چیزی خبر نداری، من بهت خبر می‌دهم؛ خبری از کارهای خوب و بد.
دیگر ار حسن باشدت منظور
نه ز غلمان کم است جلوهٔ حور!
هوش مصنوعی: اگر زیبایی‌ات هدف باشد، دیگر از جوانان خوش‌چهره کم‌توجهی نیست، زیرا جلوه‌ی تو مانند حوریان است!
جلوهٔ حسنت، ار غرض باشد
میل حورت نه این مرض باشد
هوش مصنوعی: اگر زیبایی تو به قصد جذب باشد، پس تمایل به حورهای بهشتی نیست، بلکه این نوعی بیماری است.
گفت: یک نوع نیست با ما زن
مرد با مرد یار و زن با زن!
هوش مصنوعی: با این گفته، فرد اشاره می‌کند که رابطه‌های دوستی و محبت تنها مختص به جنسیت خاصی نیست و می‌تواند بین مردان و زنان، یا حتی بین همجنس‌ها نیز برقرار باشد.
گفتم: این بحث نیست، سفسطه است
غرضت زین حدیث مغلطه است
هوش مصنوعی: من گفتم: این موضوع بحث نیست، بلکه یک نوع فریب‌کاری است و هدف تو از این حرف‌ها ایجاد ابهام و گمراهی است.
صنف زن، صنف مرد یک نوع است
صحبت آن دو صنف بالطوع است
هوش مصنوعی: زنان و مردان از یک نوع هستند و گفت‌وگو بین آن‌ها به میل و خواست خودشان است.
جفت خواهد همه سفید و سیاه
وحده لا اله الا الله
هوش مصنوعی: همه چیز در نهایت به یگانگی و یکی بودن خداوند باز می‌گردد، چه خوب و چه بد، در نهایت همه به یک حقیقت واحد می‌رسند که تنها خداوند یگانه است.
نر و ماده ز جنس هر حیوان
کآفریدش عنایت یزدان
هوش مصنوعی: جنس نر و ماده هر حیوانی که به اراده خداوند آفریده شده است.
به هم آمیزشی عجب دارند
از خدا وصل هم طلب دارند
هوش مصنوعی: آن‌ها ارتباط عجیبی دارند که از خدا می‌خواهند به هم بپیوندند.
این هم از حکمت خداوندی است
گل حکمت بسش برومندی است
هوش مصنوعی: این نیز از عقل و حکمت خداوند است که گل حکمت در او بسیار رشد کرده است.
گرنه این شوق بودی از دو طرف
نطفه ضایع شدی و نسل تلف
هوش مصنوعی: اگر این اشتیاق وجود نمی‌داشت، از هر دو سو نطفه‌ای نابود می‌شد و نسل به فنا می‌رفت.
کس نر و ماده را جدا نکند
تو مکن، ور کنی خدا نکند
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نباید مرد و زن را از هم جدا کند، تو هم این کار را نکن؛ اگر انجام دهی، امیدوارم خدایی نکند.
گفت: چون ناقص است عقل زنان
عاقلان نشنوند نقل زنان
هوش مصنوعی: او گفت: چون عقل زنان کامل نیست، عاقلان صحبت‌های زنان را گوش نمی‌دهند.
مرد، سرگرم صحبت مرد است
ز اختلاط زنان، دلش سرد است
هوش مصنوعی: مرد در حال گفتگو با دیگر مردان است و بخاطر وجود زنان در جمع، احساس بی‌علاقگی و دلزدگی می‌کند.
گفتمش: آری، ای رفیق آری
هر کسی راست در جهان کاری
هوش مصنوعی: به او گفتم: بله، رفیق، درست است؛ هر کسی در این دنیا کار درست و واقعی خودش را دارد.
پری از آدمی رمیده خوش است
آدمی زاد آرمیده خوش است
هوش مصنوعی: موجودات زیبا و دل‌نشین از انسان دور شده‌اند، اما انسان‌های واقعی اگر در آرامش باشند، خوشایند و دلپذیر به نظر می‌رسند.
صحبتی کان به دانش افزاید
خاصهٔ مرد دان، ز زن ناید
هوش مصنوعی: هر گفتگویی که به دانش یک مرد باهوش بیفزاید، معمولاً از سوی زنان نیست.
شهوت انگیز صحبت ار خواهی
خاص زن دان، وگرنه گمراهی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی در گفتگوها و ارتباطات دچار اشتباه نشوی و به بیراهه نروی، باید به دقت و با حساسیت نسبت به حرف‌های زن‌ها توجه کنی، زیرا جذابیت‌های خاصی در صحبت‌های آن‌ها وجود دارد که ممکن است تو را منحرف کند.
نگه زن چو بینی و خنده
گر همه مرده‌ای، شوی زنده!
هوش مصنوعی: وقتی که با دیدن یک نفر یا چیزی لبخند می‌زنی، می‌توانی جان تازه‌ای به دل او ببخشی، حتی اگر به نظر بیاید که همه چیز مرده است.
گفت: با نوع مرد، از آنم دوست
که چو مغز است و نوع زن چون پوست
هوش مصنوعی: او گفت: من با مردانی رابطه دوستانه دارم که مانند مغز هستند و با زنانی که مانند پوست هستند.
نوع زن را، سرشت از جهل است
کار جهل زنان مگو سهل است
هوش مصنوعی: زنان به‌طور طبیعی به نادانی گرایش دارند و نباید عمل نادانی آن‌ها را کم‌اهمیت شمرد.
گفتم: ای نور دیدهٔ خناس
وز تو خناس را به دل وسواس
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای روشنی چشمانم، تو که با وجودت می‌توانی وسوسه‌ها را از بین ببری.
به خدا میبرم پناه از تو
که شد آیینه‌ام سیاه از تو
هوش مصنوعی: به خدا قسم از تو پناه می‌برم چون زندگی‌ام به خاطر تو تیره و تار شده است.
نیست افسانهٔ تو بی غرضی
مرضی داری وعجب مرضی!
هوش مصنوعی: تو افسانه‌ات خالی از انگیزه نیست، تو بیماری داری که جالب و عجیب است!
زن نگفتم که غیر بوس و کنار
به دگر کارها ندارد کار
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره شده است که زن تنها محدود به بوسه و نزدیکی نیست و باید در کارهای دیگر هم فعال و مؤثر باشد. به عبارت دیگر، زن فراتر از این موارد است و توانایی‌های بیشتری دارد.
زن که شد شمع خلوت خوبی
آگه است از رموز محبوبی
هوش مصنوعی: وقتی زن به شمع خلوت تبدیل می‌شود، معنا و اسرار عشق را به خوبی درک می‌کند.
حکم دارد ز ماه تا ماهی
گو مبادش ز حکمت آگاهی
هوش مصنوعی: از ماه تا ماهی حکم این است که مبادا از حکمت آگاهی داشته باشی.
در اشارات هست چون بینا
گو مدان نام بو علی سینا
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که در اشارات، مطالب و دانسته‌های عمیق وجود دارد، پس این را نادیده نگیر و به شخصیت بزرگ بو علی سینا توجه کن.
درد صد دل دوا کند به دو بوس
گو مخوان نسخه‌های جالینوس
هوش مصنوعی: دردهای فراوان را تنها با یک بوسه تسکین بده، نیازی به نسخه‌های علمی جالینوس نیست.
چون بود نوگل ریاض جمال
گو ریاضی نباشدش به کمال
هوش مصنوعی: زمانی که گلی نو در باغ زیبایی شکوفا می‌شود، باید گفت که زیبایی آن کامل نیست.
گرش آگاهی از طبیعت نیست
خارج از شارع شریعت نیست
هوش مصنوعی: اگر کسی به طبیعت آگاهی نداشته باشد، نمی‌تواند از قوانین و اصول شرعی فراتر برود.
آنکه مانی ندیده مانندش
مانده حیران ز نقش دلبندش!
هوش مصنوعی: کسی که معشوق را ندیده، در حیرت و سردرگمی از زیبایی‌های او باقی مانده است.
گو به پرده مباش چهره نگار
نکشد تا به بت پرستی کار!
هوش مصنوعی: به او بگو که در پرده پنهان نماند و نگذارد چهره زیبا به نمایش درآید، زیرا این کار به عبادت بت‌ها می‌ماند.
آنکه چون سرو شد قدش موزون
سرو را دل ازو چو فاخته خون!
هوش مصنوعی: کسی که قدش همچون سرو راست و زیباست، دل دیگران را مانند فاخته به درد می‌آورد.
گو: نگوید چو من ز نادانی
شعر و آخر کشد پشیمانی
هوش مصنوعی: بگو: هنگامی که از روی نادانی شعر می‌گویم، عاقبت پشیمان می‌شوم.
گفت: زن نیست جز رفیق فراش
نتوان گفتن این سخنها فاش
هوش مصنوعی: گفت: نمی‌توان گفت که زن فقط دوست همسر است و باید این حرف‌ها را علنی نکرد.
نه سقنقور خورده‌ام که مدام
کنم از بهر جفت عمر حرام
هوش مصنوعی: من نه در زندگی‌ام مانند سقنقور (نوعی پرنده) بوده‌ام که فقط به فکر جفت‌گیری و گذران عمر حرام باشم.
بهر یک شب، نه بهر یک ساعت
روزها جفت را کنم طاعت
هوش مصنوعی: برای هر شب، نه تنها یک ساعت، روزها را به عبادت مشغول می‌کنم.
از زنانم، بجز زیان نبود
در دلم ذوق ماکیان نبود
هوش مصنوعی: از بانوان جز ضرر و زیان نصیبم نشد؛ در دل من هم شوق و خوشحالی ماکیان (پرندگان) وجود ندارد.
من که رنج فریسموسم نیست
تیزی شهوت خروسم نیست
هوش مصنوعی: من دچار رنج و درد عشقی نیستم و هیچ جذبه و شوقی برای لذت‌های زودگذر ندارم.
صحبت مرد، مایهٔ هنر است
نخل دانش، ز مرد بارور است
هوش مصنوعی: گفتار و سخن مردان با هنر و دانش ارتباط مستقیم دارد و مانند درختی است که تنها از مردان بارور می‌شود.
مرد، از مرد کرد کسب کمال
پیش مردان، کمال به ز جمال
هوش مصنوعی: مردان بزرگ، برای رسیدن به کمال و پیشرفت در زندگی باید از یکدیگر یاد بگیرند، چراکه کمال و فضیلت بیشتر از زیبایی ظاهری اهمیت دارد.
گفتم: ای روشن از تو شمع دروغ
در چراغت، کسی ندیده فروغ
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای روشنایی، دروغ تو مانند شمعی در چراغی است که هیچ‌کس نتوانسته نور آن را ببیند.
اگر این راه راست می‌پویی
اگر این حرف راست می‌گویی
هوش مصنوعی: اگر به دنبال حقیقتی، باید راست بگویی و بر راه درست قدم برداری.
چون ز دانشوران چل ساله
میرهی چون ز شیر گوساله!؟
هوش مصنوعی: وقتی که تو با دانشمندان باتجربه هم‌نشین می‌شوی، چه جایگاهی داری که از یک شیر گوساله پایین‌تر باشی؟
وز سه ده ساله عارفان تمام
میگریزی چو از عِقاب حمام!
هوش مصنوعی: تو از هجرت عارفان در سه دهه پرهیز می‌کنی، مانند پرنده‌ای که از چشمه و آب‌نما دوری می‌کند.
تو که قطع نظر ز زن کردی
مرده را شمع انجمن کردی
هوش مصنوعی: تو که با بی‌تفاوتی نسبت به زنان، باعث روشنی و نشاط جمع شده‌ای.
نیست جز امردت، ز مرد مراد
پردهٔ هیچ کس، چنین مدراد!
هوش مصنوعی: تنها تو هستی که برای من محبوب و مورد نظر هستی؛ هیچ کس نمی‌تواند به اندازه تو در دل من جایگاهی داشته باشد.
گفت: معشوق بی نقاب خوش است
مهر تابان، نه در سحاب خوش است!
هوش مصنوعی: او گفت: معشوق وقتی بی‌پرده و بدون پوشش باشد، زیباتر است؛ عشق روشن و درخشان، مانند خورشید، بهتر است تا اینکه در ابرها پنهان شود.
می‌نبینی که طلعت پسران
بی نقاب است و نیست عیب در آن
هوش مصنوعی: تو نمی‌بینی که چهره‌ی پسران بدون پوشش است و در این موضوع هیچ ایرادی وجود ندارد.
ور بود عیبشان ز رخ پیدا
نشود کس ز عشقشان شیدا
هوش مصنوعی: اگر عیوب آنها از چهره‌شان پیدا نشود، هیچ‌کس به عشقشان دیوانه نمی‌شود.
نه زنان، کز فریب می‌کوشند
پرده‌ای تا به عیب خود پوشند
هوش مصنوعی: زنان به خاطر فریب خود، تلاش می‌کنند که با پرده‌ای ایرادات خویش را پنهان کنند.
مردی، از ره مرو به حیلهٔ زن
حیله ورزند بس قبیلهٔ زن
هوش مصنوعی: مردی به زودی متوجه می‌شود که نباید از مسیر خود منحرف شود، چرا که زنان با ترفندهای خود می‌توانند گروهی از مردان را فریب دهند.
با کسی بایدت معامله کرد
که نباید تو را مجادله کرد
هوش مصنوعی: با کسی باید وارد معامله شوی که ارزش مجادله و بحث کردن را نداشته باشد.
نه که گندم نموده، جو دهدت
خرمن کاه را گرو دهدت
هوش مصنوعی: هرگز انتظار نداشته باش که از محصول بی‌ارزش، ثمره‌ای باارزش دریافت کنی. اگر کاری بی‌مورد انجام دهی، نتیجه‌اش نیز بی‌ارزش خواهد بود.
بست بر من ره از لعل و لِیْت
از هلالی گواه خواست این بیت
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که برای من، راهی از زیبایی و درخششی چون لعل (جواهر قرمز) و هلال (ماه نو) گشوده شده است. در این سفر یا مسیر، از من شهادت و گواهی خواسته‌اند، گویی این زیبایی‌ها خود گواهی هستند بر عشق و شوقی عمیق.
«کس چه داند که در پس چادر
طلعت دختر است یا مادر»!
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌داند که در پس پرده زیبایی، چه کسی وجود دارد؛ ممکن است دختر باشد یا مادر.
گفتم: ای پیر مکتب تلبیس
ای تو را گفته عبده ابلیس!
هوش مصنوعی: به یک استاد یا یک فرد با تجربه می‌گویم: ای کسی که در فن فریب و نیرنگ آموزش دیده‌ای، تو همان کسی هستی که ابلیس به او گفته است.
با تذرو ریاض روحانی
نرسد زاغ را نوا خوانی
هوش مصنوعی: با تمرین و زحمت در راه روحانیت، زیبا خواندن و نواختن نمی‌تواند به زاغی که به سمت دنیای مادی می‌رود، نزدیک شود.
گوش کن، ای هم آشیانهٔ من
چو نوا خیزد از ترانهٔ من
هوش مصنوعی: به دقت گوش کن، ای کسی که در کنارم هستی، وقتی صدای موسیقی از آواز من برمی‌خیزد.
آنکه در پرده نیست رخسارش
می‌نشاید نهفت ز اغیارش
هوش مصنوعی: کسی که در خفا و دور از چشم دیگران قرار دارد، چهره‌اش را نمی‌توان دید و نمی‌تواند به راحتی دیگران را فریب دهد.
همه کس، گل ز باغ او چیند
سوی او رفته روی او بیند
هوش مصنوعی: هر کسی از باغ او گل می‌چیند و به سوی او می‌رود تا زیبایی‌اش را ببیند.
و آنکه پرده به رخ کشیده‌ستش
چشم نامحرمان ندیده‌ستش
هوش مصنوعی: کسی که حجاب و پوشش را کنار زده، چشمان نامحرمان او را ندیده‌اند.
نیست پیراهن حیا چاکش
نیست آلوده دامن پاکش
هوش مصنوعی: حیا مانند پیراهنی است که هیچ گونه چاک و نقصی ندارد و دامن پاک آن هرگز آلوده نمی‌شود.
بی حجاب است اگر رخ چو مهش
کس ندارد ز چشم بد نگهش
هوش مصنوعی: اگر چهره‌اش مانند ماه بدون حجاب باشد، هیچ‌کس از چشم‌های بد نمی‌تواند او را ببیند.
اگر آید برون ز ستر عفاف
نیک و بد میکنند میل زفاف
هوش مصنوعی: اگر کسی از حجاب و عفت خود خارج شود، مردم به قضاوت درباره‌ی او پرداخته و او را به خوبی و بدی می‌سنجند.
دیگران هم، بجز تو دل دارند
وز نم اشک، پا به گل دارند
هوش مصنوعی: دیگران هم، مانند تو، احساس دارند و از غم و اندوه خود رنج می‌برند؛ چشمانشان نیز از اشک پر شده و ناخودآگاه به گل و گیاه آسیب می‌زنند.
به تو تنها کجا گذارندش!؟
رفته رفته به دام آرندش!
هوش مصنوعی: کجا می‌توان او را رها کرد؟ به تدریج او را در دام خواهند انداخت!
میزنی لاف عشق، رشکت کو!؟
به لب آه و به دیده اشکت کو!؟
هوش مصنوعی: تو درباره عشق صحبت می‌کنی و ادعا می‌کنی که عاشق هستی، ولی رقیب عشق تو کجاست؟ در حالی که تو فقط ناله و گریه می‌کنی، اشک‌هایت را هم نشان بده!
چهرهٔ دوست، بی نقاب مباد
هیچ معشوق، بی حجاب مباد
هوش مصنوعی: چهره دوست باید همیشه عریان و بدون پوشش باشد و هیچ معشوقی نباید در پنهان و بی‌حجاب باشد.
چهرهٔ آفتاب عالمتاب
گر نقابی نباشدش ز سحاب
هوش مصنوعی: اگر چهره‌ی درخشان آفتاب از ابرها پنهان نباشد، زیبایی‌اش به خوبی نمایان می‌شود.
دیده را، دیدنش کند بی نور
چه ز نزدیک بنگری، چه ز دور
هوش مصنوعی: چشمانت نمی‌توانند او را ببینند، حتی اگر از نزدیک یا دور به او نگاه کنی، چون نور ندارد.
ماه را گر به کف نقاب بود
دیده را به ز آفتاب بود
هوش مصنوعی: اگر ماه را بپوشانی، دیدن آن کمتر از آفتاب خواهد بود.
می‌نبینی که گل که بی پرده است
سر به بی پردگی برآورده است
هوش مصنوعی: تو نمی‌بینی که گلی که بدون پرده است، سرش را به خاطر بی‌پرده‌گی‌اش بلند کرده است.
تا به باغ است صاحب سامان
زندش خار چنگ بر دامان
هوش مصنوعی: تا زمانی که باغ برقرار است، صاحب آن در آرامش و راحتی زندگی می‌کند و هر چه بر سرش می‌آید، او را اذیت نمی‌کند.
دامنش، هر نفس به دست خسی است
هر خسی را به وصل او هوسی است
هوش مصنوعی: دامان او به اندازه‌ای باارزش و نازک است که هر لحظه کارشی از دست آدم‌های بی‌عرضه برمی‌آید و هر کدام از آن‌ها آرزوی نزدیکی به او را در دل دارند.
چون کند جلوه بر سر بازار
ز اهل بازار میکشد آزار
هوش مصنوعی: وقتی که کسی در بازار خود را جلوه‌گر کند، اهل بازار از او آزار می‌بینند.
هرکه او برگ عیش ساز کند
دست بر دامنش دراز کند
هوش مصنوعی: هر کسی که به خوشی و لذت زندگی اهمیت دهد، باید به او نزدیک شود و از او بهره‌مند شود.
دانهٔ دُر کز ابر نیسان زاد
پا به خلوتسرای بحر نهاد
هوش مصنوعی: دانه‌ای که در بهار از ابرها به زمین افتاده، به دل دریا راه یافته است.
تا به دریا نهفته در صدف است
صدفش را به مهر و مه شرف است
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که در درون صدف، مرواریدی ارزشمند نهفته است و این مروارید با مهر و زیبایی خود برتری دارد. به طور کلی، این جمله اشاره به ارزش باطنی و زیبایی‌های پنهان در درون چیزها دارد که ممکن است در ظاهر پنهان باشد.
آبرویش، به جاست پیوسته
در به نامحرمان فرو بسته
هوش مصنوعی: آبروی او همیشه باید در میان کسانی که به آنها اعتماد ندارد، محفوظ بماند.
چون به دریا برآردش غواص
از صدف جا کند به مخزن خاص
هوش مصنوعی: وقتی غواص از صدفی دریا را بیرون می‌آورد، آن گوهر را در مکانی ویژه قرار می‌دهد.
هر تنک مایه، نیست دسترسش
که خریدار گردد از هوسش
هوش مصنوعی: هر کسی که کم‌مایه باشد، نمی‌تواند به خواسته‌های خود برسد و به آرزوهایش دست پیدا کند.
گاه بر تاج شهریاران است
گاه در گوش گلعذاران است!
هوش مصنوعی: گاهی بر سر پادشاهان است و گاهی در گوش گل‌ها.
گفت: زن دستیار ابلیس است
شیوهٔ زن تمام تلبیس است
هوش مصنوعی: او گفت: زن در واقع همکار شیطان است و روش‌های او تماماً فریبکاری و نیرنگ است.
بلکه ابلیس هم، گریزد ازو
ای بسا فتنه‌ها که خیزد ازو!
هوش مصنوعی: ممکن است ابلیس هم از او فرار کند، زیرا فتنه‌ها و مشکلات زیادی از آن ناشی می‌شود.
گفتم: این هم ز پارسایی او
که رمد دیو از آشنایی او
هوش مصنوعی: گفتم: این هم از پرهیزکاری اوست که دیو از آشنایی با او فرار می‌کند.
کس ز زن،غیر دیو نگریزد
کس به زن غیر دیو نستیزد
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از زن جز دیو فرار نمی‌کند و هیچ‌کس جز دیو به زن نمی‌تازد.
دیو اگر نیستی، ز زن مگریز
دیو اگر نیستی، به زن مستیز!
هوش مصنوعی: اگر تو دیو نیستی، از زن بترس نباید. اگر دیو نیستی، پس به مستی و ولنگاری نیفت!
گفت: گوشی ز زن وفا نشنید
زن وفادار، هیچ دیده ندید!
هوش مصنوعی: او گفت: گوشه‌ای از وفای زن را نشنیدم؛ هیچ زنی را وفادار ندیدم!
گفتم: از عمر بی وفاتر نیست
کیست کش چشم ازین جفاتر نیست!؟
هوش مصنوعی: گفتم هیچ‌کس به اندازه این زمان عمر نداشته و نمی‌تواند از آن چشم بپوشد.
لیک نشنیده‌ام جوان یا پیر
که بگوید ز عمر گشتم سیر
هوش مصنوعی: اما من هیچ‌گاه نشنیده‌ام که جوانی یا پیری بگوید از زندگی خسته شده‌ام.
تو چه نالی ز بی وفایی زن
گشته‌ای سیر ز آشنایی زن
هوش مصنوعی: تو چرا از بی‌وفایی صحبت می‌کنی؟ خودت از آشنایی با زن خسته شده‌ای.
گفت: زن هیچکس به من ندهد
چه کنم کس به من چو زن ندهد!؟
هوش مصنوعی: گفت: اگر کسی به من زن ندهد، چه باید بکنم؟ چون هیچ کس به من زنی نمی‌دهد؟
گفتم: این عذرها، موجه نیست
اینقدر هم حریفت ابله نیست
هوش مصنوعی: به او گفتم: این بهانه‌ها قابل قبول نیست، اینقدر هم حریفت بی‌خود و نادان نیست.
دختر هرکه خواهی از که و مه
پدرش نفگند به کار گره
هوش مصنوعی: هر دختری که بخواهی، از نظر زیبایی و نجابت پدرش را بسنج، تا از او استفاده نکنید.
تو خریدار و، او فروشنده
نیست محتاج سعی کوشنده
هوش مصنوعی: تو خریدار هستی و او فروشنده نیست، نیازی به تلاش و کوشش ندارد.
یا ز رحمت به تشنه آب دهد
یا به طرزی خوشت جواب دهد
هوش مصنوعی: یا از روی رحمت به تشنه آب می‌دهد، یا به شیوه‌ای خوشایند به او پاسخ می‌دهد.
با دو سه کس، چو این سخن گویی
به یقین کام از یکی جویی
هوش مصنوعی: اگر با چند نفر از دوستان صحبت کنی و این موضوع را مطرح کنی، مطمئناً از یکی از آن‌ها پاسخ یا کمک خوبی خواهی گرفت.
کس در آن کارت ار نگردد یار
نکند منع هم تو را زان کار
هوش مصنوعی: اگر کسی در آن کار با تو همراه نشود، یار هم نمی‌تواند تو را از آن کار باز دارد.
دوستی خود اگر عیان نبود
دشمنی هم در آن میان نبود
هوش مصنوعی: اگر دوستی آشکار نباشد، دشمنی نیز در این میان وجود نخواهد داشت.
پسری کو بود زنخ ساده
بودش قد چو سرو آزاده
هوش مصنوعی: پسری وجود دارد که بسیار معصوم و ساده‌لوح است و قدی دارد مانند سرو آزاد که زیبا و خوش قد و قامت است.
بد به رویش اگر نگاه کنی
گر غیور است، جان تباه کنی
هوش مصنوعی: اگر به او نگاه کنی و دلبسته‌اش شوی، با غیرت او جانت را به خطر می‌اندازی.
ور ز بی عزتی شود رامت
فتد از حرص دانه در دامت
هوش مصنوعی: اگر به خاطر حرص و طمع، خوار و بی‌نظیر شوی، از دست خودت در دام می‌افتی.
پدرش جیب رحم چاک کند
به یکی خنجرت هلاک کند
هوش مصنوعی: پدرش خود را برای کمک به او از هر تلاشی دریغ نمی‌کند، اما یک ضربه تو می‌تواند او را نابود کند.
هرکه این بشنود ز دشمن و دوست
همه گویند: حق به جانب اوست!
هوش مصنوعی: هر کسی که این را از دشمن و دوست بشنود، همه خواهند گفت که حق با اوست!
هم جگر خواریت ز طعن کنند
هم دل آزاریت ز لعن کنند
هوش مصنوعی: درد و رنج تو از بی‌محبتی و طعنه‌زنی دیگران، هم از حرف‌های تند و گزنده و هم از بدگویی‌هایی که به تو می‌شود، ناشی می‌شود.
پسر و دختری اگر داری
زآنچه من گفتمت خبر داری!
هوش مصنوعی: اگر تو پسر یا دختری داری، حتماً از آنچه که من به تو گفته‌ام آگاهی.
گفت: زن میدهند، لیک به مال
کس نگیرد به جای مال کمال
هوش مصنوعی: او گفت: زن به تو می‌دهند، اما هیچ‌کس به جای مال، کمال را نمی‌گیرد.
ور بگیرم زن ای رفیق به قرض
نفقه، کسوه، گردد آن دم فرض
هوش مصنوعی: اگر همسر بگیرم، دوست من، برای تأمین هزینه‌ها و پوشاک او، در آن لحظه این کار واجب خواهد بود.
در دیار شما کسی صدقه
ندهد تا به زن دهم نفقه
هوش مصنوعی: در سرزمین شما هیچ کس صدقه ندهد، تا من نیز هزینه‌ای نپردازم.
گفتم: از قرض احتزازت چیست؟
دست کوته، زبان درازت چیست؟
هوش مصنوعی: من از تو پرسیدم که چرا به دیگران بدهکار هستی؟ مگر اینکه چیزی نداری و از نظر مالی در تنگنا هستی، اما صحبت‌هایت همیشه بلند پروازانه و بزرگ منشی است؟
پیش ازین قرض عیب بود و کنون
خردم شد به قرض راهنمون
هوش مصنوعی: قبلاً قرض گرفتن مورد نکوهش بود، اما حالا به عنوان یک راهنمای عاقلانه به آن نگاه می‌کنم.
نیست در عهد ما کسی امروز
کآتش قرض نبودش جانسوز
هوش مصنوعی: در زمانه‌ی ما، هیچ‌کس را پیدا نمی‌کنیم که آتش قرض او را نسوزاند و بی‌دردسر باشد.
مگر آسودگان سیم آور
ور بگویند نایدم باور
هوش مصنوعی: آیا افرادی که زندگی راحت و آرامی دارند می‌توانند بگویند که من نتوانستم به آنها اعتماد کنم؟
قرض کن، ز آنکه بر خداست روا
قرض از تو، ادای آن ز خدا
هوش مصنوعی: اگر بر کسی بدهی و او به خدا اعتماد کند، پرداخت این بدهی بر عهده‌ی خداست.
دگر آن کودک زنخ ساده
مفت هرگز نگرددت گاده
هوش مصنوعی: این جمله می‌گوید که دیگر آن کودک معصوم و بی‌خبر از نیرنگ‌ها هرگز در دام فریب نمی‌افتد.
از کفت تا برون نیارد سیم
کان سیمت، کجا کند تسلیم
هوش مصنوعی: از آنجا که چیزی از دستانش خارج نمی‌شود، چطور ممکن است که تسلیم شود؟
آنچه کار پسر از آن شد راست
زن از آن بیشتر نخواهد خواست
هوش مصنوعی: آنچه که پسر به خاطر آن کار کرده و به دست آورده، زن بیشتر از آن نخواهد خواست.
پسری، ناکسی اگر یابی
که به یک حبه پنجه‌اش تابی
هوش مصنوعی: اگر پسری ناپخته و بی‌تجربه را پیدا کنی که در دستانش قوت و قدرتی نهفته باشد، بدان که او به زودی می‌تواند به موفقیت‌ها دست یابد.
دختری نیز میتوانی جست
که کمانش ز فاقه باشد سست
هوش مصنوعی: می‌توانی دختری پیدا کنی که کمانش از ضعف و کمبود تاب بر نداشته باشد.
اگر آن قدر زر که هر روزه
باید آری به کف به دریوزه
هوش مصنوعی: اگر به اندازه‌ای که هر روز نیاز داری پول داشته باشی، دستت را به سوی دیگران دراز نکن.
پسران را دهی نهان به مرور
از تو عجز و از آن گروه غرور
هوش مصنوعی: بچه‌ها را به آرامی و دور از چشم دیگران به بزرگ‌سالی برسانی، در حالی که از تو عاجز باشند و آن گروه به خود مغرور شوند.
مدتی گر دهی به یکبارش
همهٔ عمر تا کنی یارش
هوش مصنوعی: اگر مدتی صرف کنی تا یک بار به کارهایت سامان بدهی، ممکن است تمام عمرت را راحت و آسوده زندگی کنی.
ضامنش من، که بندهٔ تو شود
بندهٔ سرفگندهٔ تو شود
هوش مصنوعی: من تضمین می‌کنم که کسی که به تو تعلق دارد، بنده‌ای خواهد شد که در برابر تو سربلند باشد.
گفت: چون زن کنم ز نسیه و نقد
افگنند اخترم به عقدهٔ عقد
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که همسر اختیار کنم، به دو صورت از من خواهند خواست؛ با تأخیر یا به طور نقد. ستاره بخت من، در این امر پیچیده خواهد شد.
حجلهٔ خود دهم به عاریه زیب
که عزیز است میهمان غریب
هوش مصنوعی: من اتاق خود را به زیبایی می‌آرایم، زیرا مهمان عزیز و غریبی دارم.
زین غمم، دل مدام خون باشد
که جمال عروس، چون باشد!
هوش مصنوعی: از این غم، دل همیشه در اضطراب و ناراحتی است، چطور ممکن است زیبایی عروس این‌گونه باشد؟!
خیزد از جان، دمی هزار غریو
کاید از در درون پری یا دیو!
هوش مصنوعی: از جان انسان صدای بلندی برخاسته است؛ آیا این صدا از درون یک پری است یا از یک دیو؟
تا چه باشد نصیب من ز قضا
به قضا زیرکان دهند رضا
هوش مصنوعی: به چه چیزهایی از قضا و سرنوشت من تعلق می‌گیرد؟ آیا این حکمت و عقل را در اختیار من می‌گذارند که با رضایت و خشنودی آنها را بپذیرم؟
غرض، آید چو وقت بانگ خروس
آورندم زنان به خانه عروس
هوش مصنوعی: هدف این است که وقتی زمان صبح و بانگ خروس می‌رسد، دختران را به خانه عروس بیاورم.
یا بود شمع حجلهٔ اقبال
یا بود برق خرمن آمال
هوش مصنوعی: یا اینکه شمعی است که نوربخش و نماد خوشبختی است، یا اینکه روشنایی و درخشندگی اهدافت و آرزوها را نشان می‌دهد.
چون مرا دید مفلس و قلاش
کیسه از زر تهی و، کاسه ز آش
هوش مصنوعی: وقتی او مرا دید که دستم خالی و بی‌چیز است، کیسه‌ام از طلا خالی و کاسه‌ام پر از آش.
گر بود سازگار آن مهوش
زند از خجلتم به جان آتش
هوش مصنوعی: اگر آن معشوق زیبا با من سازگار باشد، از شدت شرمم جانم آتش می‌گیرد.
ورنه کاری کند که جان سوزد
زآتش فتنه‌ام جهان سوزد
هوش مصنوعی: اگر او نخواهد، کاری می‌کند که درد و آتش فتنه‌اش باعث سوختن جان من شود و در نتیجه، جهان نیز به آتش می‌افتد.
چون ز بدخویی‌اش شوم دلتنگ
رسد اندر میانه کار به جنگ
هوش مصنوعی: وقتی از بدخلقیش دلسرد شوم، در میانه کار به دعوا و آشفتگی می‌انجامد.
من دهم پند و، او دهد دشنام
پیش همسایگان شوم بدنام
هوش مصنوعی: من نصیحت می‌کنم و او به من توهین می‌کند؛ در نتیجه، در میان همسایگان آبرویم می‌رود.
گر به رخ سیلیش زنم ناچار
که ببندم زبانش از گفتار
هوش مصنوعی: اگر بر روی سیل او ضربه‌ای بزنم، ناچار باید زبانش را از صحبت کردن ببندم.
سر کند شیون و خروش و فغان
چون ز غازی ستم رسیده مغان
هوش مصنوعی: آوازی پر از گریه و فریاد بلند است، چون ستم‌هایی بر مغان (زرتشتیان) رفته که نتیجه نداشته و به زاری افزوده شده است.
ز فغان او نبسته لب، ناگاه
پدر و مادرش شوند آگاه
هوش مصنوعی: از ناله و فریاد او هیچ‌کس خاموش نماند و ناگهان پدر و مادرش متوجه ماجرا شدند.
خواهران و برادرانش نیز
کرده چنگال تیز و دندان تیز
هوش مصنوعی: خواهران و برادران او هم به قدرت و تندی خود افزوده‌اند.
یک طرف عمه، یک طرف خاله
خال و عم، هر یکی نود ساله
هوش مصنوعی: عمه و خاله و عم، هر کدام به سن نود سالگی رسیده‌اند و در یک طرف قرار دارند.
زن و مرد عشیره، پیر و جوان
ز پی یکدگر رسند دوان
هوش مصنوعی: زنان و مردان یک قوم، چه پیر و چه جوان، با شتاب به سوی یکدیگر می‌آیند.
عالم از دود آه کرده سیاه
همه در ذکر آه و واویلا
هوش مصنوعی: تمام جهان به خاطر غم و اندوه به رنگ سیاه درآمده است و همه محافل در حال ذکر آه و ناله هستند.
همه مو کنده، رو خراشیده
همه بر فرق خاک پاشیده
هوش مصنوعی: تمام موها کنده شده و صورت آسیب دیده، همه‌جا خاک پاشیده شده است.
همه در دامن من آویزند
در پی اینکه خون من ریزند
هوش مصنوعی: همه در کنارشGathered around me هستند تا از من بهره‌برداری کنند و به من آسیب بزنند.
کشدم آن به خانهٔ قاضی
کندم این به مرگ خود راضی
هوش مصنوعی: من به خانه قاضی رفتم و برای رسیدن به هدفم، حاضرم به هر قیمتی حتی مرگ خود را بپذیرم.
آنچه با کس زبان تیغ نکرد
تند تیغ زبان دریغ نکرد
هوش مصنوعی: آنچه که انسان‌ها جسارت بیان آن را با دیگران ندارند، زبان تند و تیز هرگز از گفتن آن برای خود دریغ نمی‌کند.
ظلم از آن قوم و الأمان از من
خلق در عبرت آن زمان از من
هوش مصنوعی: ستم از آن مردم است و پناهندگی از من، عبرت گرفتن از آن دوران بر عهده من است.
تو کجایی که از تو شرم کنند
دل سخت از دم تو نرم کنند!
هوش مصنوعی: تو کجایی که برخی از شرم، از تو دوری کنند؛ و دل‌های سخت و سنگی به خاطر محبت تو نرم شوند!
تو کجایی که آیمت به پناه؟
تا کنی دستشان ز من کوتاه!
هوش مصنوعی: تو کجایی که به یاری‌ام بیایی؟ تا دشمنان مرا از آسیب خود دور کنی!
تو کجایی که گیرمت دامن؟
تا رهم زان میان غوغا من!
هوش مصنوعی: کجایی که من دامن تو را بگیرم؟ تا از این شلوغی و سر و صدا نجات یابم!
گفت: گیرم که حیله‌ای بازم
روز او را ز خود رضا سازم
هوش مصنوعی: گفت: فرض کنیم که من بتوانم تو را فریب دهم و روزی او را از خود راضی کنم.
تو بگو: شد چو روز شب چه کنم
کام دل چون کند طلب چه کنم
هوش مصنوعی: بگو ببینم وقتی شب آغاز می‌شود، من چه کنم؟
پی دلجوییش چو برخیزم
همچو برقش به خرمن آویزم
هوش مصنوعی: وقتی برای دلجویی از او برمی‌خیزم، مانند برقی سریع به سوی او می‌روم و به او نزدیک می‌شوم.
فتنه‌های نهان، عیان آید
پای فرزند در میان آید
هوش مصنوعی: مشکلات و چالش‌های پنهان در نهایت نمایان می‌شوند و در این میان، فرزند به عنوان نقطه‌ای مرکزی خود را نشان می‌دهد.
آن زمان بهر آن ستمگاره
بایدم کرد فکر گهواره
هوش مصنوعی: در آن زمان باید به فکر او بود و برایش تدبیر کرد، همان‌طور که برای نوزاد و نیازهایش در گهواره برنامه‌ریزی می‌شود.
چند میگویی از جگر گوشه
نه جگر گوشه میخورد توشه؟
هوش مصنوعی: چند بار می‌گویی که از عزیز دل حرف نزن؟ مگر عزیز دل تو چیزی از توشه‌اش می‌خورد؟!
نیست در خانه مکنت و مایه
افگنم چند رو به همسایه
هوش مصنوعی: در خانه‌ام از مال و ثروت خبری نیست، بنابراین چرا باید به همسایه‌ام نگاهی کنم؟
این جگر گوشه نیست، داغ دل است
داغ دل را مگوی باغ دل است
هوش مصنوعی: این فرزند عزیز، فقط یک درد درون است؛ این درد درون را نمی‌توان به زیبایی‌های زندگی نسبت داد.
راستی، منکه ملک و مالم نیست
طاقت خجلت عیالم نیست
هوش مصنوعی: راستش را بخواهید، من که نه ثروتی دارم و نه قدرتی؛ نمی‌توانم احساس شرمندگی درباره وضعیت خانوادم را تحمل کنم.
گرسنه مادر و برهنه پسر
در میان من فشانده خاک به سر
هوش مصنوعی: مادر گرسنه و پسر برهنه در خاک گودالی در کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند.
چه عجب گر نحوست اختر
من پسر خواهم او دهد دختر
هوش مصنوعی: چه بعید است که اگر سرنوشت من بد باشد، باز هم فرزند پسری خواهم داشت و او دختر به من هدیه خواهد داد.
آن زمان، اول جگر خواری است
یعنی آغاز محنت و زاری است
هوش مصنوعی: در آن زمان، آغاز درد و رنج و اندوه است.
گر رهاند ایزدم ز رسوائی
که نشد آن غزاله صحرائی
هوش مصنوعی: اگر خدایا مرا از رسوایی نجات دهی، که آن غزال صحرا هرگز نخواهد شد.
بایدم گلشن از پی شوهر
که رسانم به مشتری گوهر
هوش مصنوعی: باید پس از پیدا کردن شوهر، باغی از گل‌ها را به مشتری خاصی برسانم.
غرض، آن روز، روز تشویش است
من چه گویم، چه فتنه‌ها پیش است!
هوش مصنوعی: روز مورد نظر روزی پر از نگرانی و تشویش است؛ من چه بگویم که چقدر آشفتگی و مشکلات وجود دارد؟
بالله، این دردهای پنهانی
همه کس داند و تو هم دانی
هوش مصنوعی: به خدا، همه‌ی این دردهای درونی را همه می‌شناسند و تو هم از آن آگاهی داری.
عیب زن، از شماره بیرون است
از شمار ستاره افزون است
هوش مصنوعی: عیب‌های زنان به تعداد انگشت‌شمار است و از خوبی‌های آنان به اندازه‌ی ستاره‌ها بیشتر می‌باشد.
آنچه دارم کنون به یاد این است
آنکه خاکم به باد داد این است
هوش مصنوعی: آنچه در حال حاضر دارم به یاد کسی است که مرا با روح و وجودش تحت تأثیر قرار داد.
پس ازین، یک به یک بیان سازم
گر نهان باشدت، عیان سازم
هوش مصنوعی: از این پس، به آرامی هر چیزی را بیان می‌کنم، حتی اگر پنهان باشد، آن را آشکار می‌کنم.
گفتم: این شبهه، شبهه‌ای است قوی
گوش کن، حل یک به یک شنوی
هوش مصنوعی: گفتم: این تردید، تردیدی قوی است؛ گوش کن که یکباره پاسخ آن را خواهی شنید.
حل این شبهه، بر من آسان است
گر تو را عقل ازو هراسان است
هوش مصنوعی: حل این معما برای من کاری ندارد، اگر تو به دلیل ترس از آن، درک و فکر خود را از دست داده باشی.
گفتم: این کار کار آسان است
بی سبب زان دلت هراسان است
هوش مصنوعی: به او گفتم: این کار هیچ سختی‌ای ندارد، اما به خاطر دل خودت بی‌دلیل نگران هستی.
سعی کن کز فسون دلاله
بینی آن ماه چارده ساله
هوش مصنوعی: سعی کن به جاذبه و جذابیت دلاله توجه کنی، که مانند ماهی درخشان و زیباست که به مدت چهارده سال روشنی می‌بخشد.
گر پسند آیدت، چه بهتر از آن
از ندامت مباش دست گزان
هوش مصنوعی: اگر چیزی که می‌خواهی برایت خوشایند است، از آن بیشتر نخواهی یافتی، پس از پشیمانی دست برندار.
ورنه جای دگر بگیر سراغ
تا شود جمله روشنت ز چراغ
هوش مصنوعی: اگر در اینجا به نتیجه‌ای نرسیدی، بهتر است به جایی دیگر بروی تا همه چیز برایت روشن‌تر شود.
از زنانت زنی پسند افتد
نو غزالیت در کمند افتد
هوش مصنوعی: اگر از میان زنانی که داری، زنی به دل تو بنشیند، همچون گوزنی خوش‌خلق و زیبا، در دام عشق گرفتار می‌شود.
تا نسازی ز غم پریشانش
مکن اندیشه‌ای ز خویشانش
هوش مصنوعی: تا زمانی که غمش را رفع نکرده‌ای، به فکر خانواده‌اش نباش.
گر زن از تو، تو از زنی خشنود
فتنه‌ای در میان نخواهد بود
هوش مصنوعی: اگر تو از زنت راضی باشی و او نیز از تو راضی باشد، هیچ مشکلی و ناخوشی در رابطه‌تان به وجود نخواهد آمد.
ساعتی کز تو باشدش دل شاد
نکند از پدر ز مادر یاد
هوش مصنوعی: وقتی که دل شاد از تو باشد، دیگر نه یاد پدر برایش مهم است و نه مادر.
نه به کار برادرانش کار
نه دل از هجر خواهرانش زار
هوش مصنوعی: او نه به برادرانش کاری دارد و نه از جدایی خواهرانش ناراحت و دل‌زده است.
نه ز عم یاد آورد، نه ز خال
نه ز عمه، ز خاله، پرسد حال
هوش مصنوعی: نه از یاد عمش می‌آورد، نه از خال و نه از عمه، تنها از خاله حالش را می‌پرسد.
گر برنجند ازو، غمش نبود
ور بمیرند، ماتمش نبود!
هوش مصنوعی: اگر از او ناراحت شوند، برایش مهم نیست. اگر هم بمیرند، برای او غم و اندوهی نخواهد بود!
گفتم: ای بی خبر خوری تا چند
غصهٔ روزی زن و فرزند!
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای بی‌خبر، تا چه زمانی می‌خواهی به خاطر مشکلات روزی خانواده‌ات ناراحت باشی؟!
مرد و زن، هرکه در جهان آید
روزیش پیشتر ز جان آید
هوش مصنوعی: هر انسانی که به دنیا بیاید، روزی‌اش از قبل تعیین شده و از جانش نیز مهم‌تر است.
روزی خود خورند از که و مه
گر شوی در میان تو واسطه به
هوش مصنوعی: اگر روزی از کسی خدماتی بگیری، بدان که در میانه تو و او رابطه‌ای وجود دارد.
نام نیک از تو، روزی از ایزد
عاقل از نام نیک نگریزد
هوش مصنوعی: افراد با داشتن نام نیک و خوب، به موفقیت و روزی بهتر می‌رسند، در حالی که کسانی که نام آن‌ها بد است، از روزی و نعمت‌های الهی دور می‌شوند.
وگر، از دخترت دل است دو نیم
از خیالات دور داری بیم
هوش مصنوعی: اگر تو از دخترت دل نبرم و از خیال‌های دور نترسم، ممکن است محبت و وابستگی‌ام دو نیم شود.
پند من بشنو و مکن دیگر
شکوه از دختر، آرزوی پسر
هوش مصنوعی: به نصیحت من گوش کن و دیگر از دختران شکایت نکن، زیرا آرزوی داشتن پسر را در دل داری.
از خدا، چون طلب کنی فرزند
گو: الهی بود سعادتمند
هوش مصنوعی: اگر از خداوند فرزندی بخواهی، بگو: خدایا، او را به سعادت و خوشبختی برسان.
زاده گر شد پسر و گر دختر
گر بود هوشمند و نیک اختر
هوش مصنوعی: اگر فرزندی به دنیا آید، چه پسر و چه دختر، اگر آن فرد باهوش و خوش‌یمن باشد، ارزش و اهمیت دارد.
پدرش دایم از جهان شاد است
از جفای زمانه آزاد است
هوش مصنوعی: پدرش همواره از دنیا خوشحال است و از ظلم و سختی‌های زمان رنجی نمی‌برد.
ورنه، روز پدر ازوست سیاه
ریزد از دیده خون، ز دل کشد آه
هوش مصنوعی: اگر نبود او، روز پدر به چه حالتی خواهد بود، چشمانم از گریه سیاه خواهد شد و دردل، آه و ناله‌ای خواهم کرد.
نیست بالله در میان فرقی
که به بحر غم، این چنین غرقی
هوش مصنوعی: هیچ تفاوتی بین افراد وجود ندارد که در دریای غم غرق شده‌اند.
ز چه از اختران حذر داری؟
خود ز کار پسر خبر داری!
هوش مصنوعی: چرا از ستاره‌ها نگرانی؟! خودت از کار فرزندت آگاه هستی!
تو که سینه زنان و جامه دران
عمری افتاده از پی پسران
هوش مصنوعی: تو که برای پسرانت همیشه تلاش کرده‌ای و در عذاب و درد بوده‌ای، در واقع به نوعی در خدمت آنها قرار داری.
پسری کز تو در وجود آید
رفته رفته، به حسنش افزاید
هوش مصنوعی: پسرى که از وجود تو به دنیا می‌آید، به تدریج زیبایی‌هایش بیشتر می‌شود.
تا شود قامتش چو سرو بلند
افگند کاکلش به دوش کمند
هوش مصنوعی: تا قامت او مانند سرو بلند شود، او موهایش را همچون کمند بر دوش می‌ریزد.
هوس شاهد و شراب کند
خانمان پدر خراب کند
هوش مصنوعی: تمایلات به عشق و نوشیدنی، زندگی خانواده را ویران می‌کند.
چون تو قومی سیاه دل هستند
که ز نقد حیا تهی دستند
هوش مصنوعی: برخی افراد در دل خود سیاه‌کاری و ناپاکی دارند و از ارزش‌های انسانی و حیا بی‌بهره‌اند.
دانه ریزند، کش به دام کشند
تو کنی، از وی انتقام کشند!
هوش مصنوعی: دانه‌ها را می‌پاشند و به دام می‌کشند؛ تو هم اگر عمل کنی، از تو انتقام می‌گیرند!
دختر زشت، باز در پرده است
نشود فاش اگر بدی کرده است
هوش مصنوعی: دختر زشت همچنان در پرده است و اگر خطایی کرده باشد، نباید علنی شود.
پسرت گر غلط رود گامی
غافل از وی مشو، که بدنامی!
هوش مصنوعی: اگر پسرت اشتباهی مرتکب شود و تو بی‌توجه به آن باشی، جایگاه و نام نیک او در خطر خواهد بود.
پسر و دختر، ای رفیق یکی است
فرقشان در میان نبوده و نیست
هوش مصنوعی: پسر و دختر هر دو انسان هستند و از این نظر هیچ تفاوتی با هم ندارند. تنها اختلاف بین آنها ممکن است در برخی ویژگی‌های ظاهری یا اجتماعی باشد، ولی از نظر ارزش و اهمیت به یکدیگر به یک چشم نگریسته می‌شوند.
هر دو، گر نیک ماه و خورشیدند
قابل تختگاه جمشیدند
هوش مصنوعی: هر دو، اگرچه زیبا هستند و مانند ماه و خورشید می‌درخشند، شایسته‌ی تختگاه جمشید هستند.
هر دو گر بد، عدوی بی باکند
در خور ماردوش ضحاکند
هوش مصنوعی: اگر هر دو بد باشند، در حقیقت، دشمنان یکدیگرند و در این ثمری جز ظلم و ستم نخواهند داشت.
هر دو گر نیک، جان جانانند
پور یعقوب و دخت عمرانند
هوش مصنوعی: هر دو، اگر نیکو باشند، جان‌های محبوب و عزیز هستند، یکی پسر یعقوب و دیگری دختر عمران است.
هر دو گر بد، کشنده عفریتند
در خور چوب و نفظ و کبریتند
هوش مصنوعی: هر دو اگر بد باشند، مانند موجودات خطرناکی هستند که به راحتی می‌توانند آسیب برسانند و در آتش می‌سوزند.
هر دو گر نیک، سرو و شمشادند
پدران از جمالشان شادند
هوش مصنوعی: اگر هر دو خوب باشند، مانند سرو و شمشاد، پدرانشان از زیبایی آن‌ها خوشحال و شاد هستند.
هر دو گر بد، گزنده جانورند
دشمن جان مادر و پدرند
هوش مصنوعی: اگر هر دو بد باشند، مانند جانوری گزنده‌اند و دشمن جان مادر و پدر هستند.
ای بسا بوده، ناخلف پسران
در خلافت مخالف پدران
هوش مصنوعی: بسیاری از پسران ناپاک در مقام‌های عالی، با رفتارهایشان در تضاد با پدرانشان بوده‌اند.
ای بسا دختران، کز آگاهی
پدران را کنند همراهی
هوش مصنوعی: بسیاری از دختران هستند که با دانایی و فهم خود، به پدرانشان کمک می‌کنند و همراه آنها می‌شوند.
گفتگوی مرا گواه آمد
پسر نوح و دختر احمد
هوش مصنوعی: این جمله به ما می‌گوید که در مکالمه‌ام به یاد ماجرای پسر نوح و دختر احمد افتادم. او بیان می‌کند که وقتی مرد به شصت قدم نزدیک می‌شود، چه چیزی اتفاق می‌افتد.
گفت: چون مرد پا به شصت نهاد
ساقیش را قدح ز دست فتاد
هوش مصنوعی: در اینجا به شباهت‌های بین گفتگوی خود و داستان پسر نوح و دختر احمد اشاره شده است. به نوعی می‌گوید که موضوعاتی که مطرح می‌شود، مانند آنچه در گذشته رخ داده، می‌تواند نشان‌دهنده‌ی سرنوشت افراد باشد. همچنین اشاره به این دارد که وقتی مردی به قدم در مسیر زندگی می‌گذارد، باید با هوش و آگاهی رفتار کند.
ضعف قوه، ز دست کارش برد
قوه ضعف، اختیارش برد
هوش مصنوعی: جام ساقی از دستش افتاد و به خاطر ضعف توانایی‌اش، کنترل او از دستش رفت.
جوی صلبش، ز آب خالی شد
مخزنش، خالی از لآلی شد
هوش مصنوعی: توانایی ضعیف، کنترلش را از دست داد و تکیه‌گاهش که مانند یک میله محکم بود، از آب خالی شد.
خفت از ضعف، قائم اللیلش
ریخت بر کشتزار تن، سیلش
هوش مصنوعی: گنجینه‌اش خالی از جواهرات شد و به خاطر ضعفش، در شب‌های تارش سست و ضعیف است.
هم کمر سست گشت، هم زانو
کدخدا منفعل ز کدبانو
هوش مصنوعی: سیل، بر زمین کشیده شده و باعث شده که بدن ضعیف و ناتوان شود و زانوها نیز خم شوند.
با زن، ار نرد دوستی بازد
باید او را ز خود رضا سازد
هوش مصنوعی: کدخدا در برابر همسرش از خود بی‌حالی نشان می‌دهد، اگر دوستی و محبت را کنار بگذارد.
زن نه شایق بود به حسن و کمال
زن نه عاشق بود به جاه و جلال
هوش مصنوعی: زنی باید به خود راضی باشد، نه اینکه فقط به زیبایی و کمال مردش دل ببندد.
زن نه قایل شود به نام و نسب
زن نه مایل شود به خلق و ادب
هوش مصنوعی: زن نه به خاطر مقام و عظمت عاشق بود و نه به نام و نسب اهمیت می‌داد.
زن نه وجد و سماع میخواهد
قصه کوته، جماع میخواهد!
هوش مصنوعی: زن نه به زیبایی و مکارم اخلاقی تمایل دارد و نه به شادی و موسیقی احساس نیاز می‌کند.
ناید آن بینوا چو از دستش
که کند از می منی مستش
هوش مصنوعی: داستان کوتاه است و نیاز به تعامل دارد! فرد بیچاره نمی‌تواند از عهده‌اش بر بیاید.
تو بگو: آن زمان چه چاره کند!
پردهٔ خود چگونه پاره کند!
هوش مصنوعی: اگر کسی به خاطر می (شراب) مست شود، تو بگو در آن زمان چه راه‌حلی برای آن دارد؟!
گر دهد دل به نازنین پسری
نکشد هیچگونه دردسری
هوش مصنوعی: چطور می‌تواند دلش را به خاطر عشق یک پسر زیبا بشکند؟
با چنان نازنین که میدانی
عشق بازد به پاک دامانی
هوش مصنوعی: با چنین عزیز و دلبر زیبایی، هیچ دردسری به وجود نیاورید که این را می‌دانید.
شب نگیرد اگر به بر او را
نشود روز خون جگر او را
هوش مصنوعی: اگر عشق به دلی پاک و معصوم برسد، به راحتی شب و تاریکی نمی‌تواند او را بگیرد و تحت تأثیر قرارش بدهد.
روز نارد اگر در آغوشش
شب نبیند ز غم سیه پوشش
هوش مصنوعی: اگر روزی او را در آغوشش بگیرند، روزی که باعث ناراحتی و رنجش دلش می‌شود، نباید روزی باشد که او دچار درد و رنج شود.
اگر او را نخسبد اندر مهد
نگسلد از میانه رشتهٔ عهد
هوش مصنوعی: اگر او در مهد نخواهد بخوابد، شب را از غم بر تن خود نمی‌پوشد.
باز هم‌نغمه، هم‌زبان باشند
عندلیب یک آشیان باشند
هوش مصنوعی: رشته‌ی پیمان و محبت میان ما قطع نخواهد شد و همچنان آهنگ و گفتگویمان ادامه خواهد داشت.
نه به رنجش بهانه ساز کند
نه به غوغا زبان دراز کند
هوش مصنوعی: بلبل وقتی در آشیانه‌اش حضور دارد، نباید به خاطر برنج، بهانه‌جویی کند.
نه به دُر لعل را تراش دهد
نه به فندق سمن خراش دهد
هوش مصنوعی: نه کسی با سر و صدای بلند سخن می‌گوید و نه کسی به زیبایی و درخشندگی الماس می‌رسد.
نزند از غضب به رخ سیلی
نکند برگ لاله را نیلی
هوش مصنوعی: نه چنان است که از عصبانیت به کسی آسیب بزند یا با خشم به او سیلی بزند.
نبرد شکوه پیش همزادان
نکند گریه همچو شیادان
هوش مصنوعی: شاید لاله‌های نیلی رنگ، زیبایی و شکوه خود را میان هم‌نوعانشان از دست ندهند.
نه ز سر معجر افگند بر خاک
نه به تن پیرهن کند صد چاک
هوش مصنوعی: شاید اشک نریزید تا به مانند تزویرکاران، از روی حجاب خود بر زمین بریزید.
نه سپارد طریق خود رایی
نه برآرد سری به رسوایی
هوش مصنوعی: نه هیچ‌کس نمی‌تواند پیراهنش را به آسانی پاره کند و نه کسی می‌تواند به سادگی مسیر خود را انتخاب کند.
نه به مفتی برد شکایت او
نه به قاضی کند حکایت او
هوش مصنوعی: هیچ کس به حالت بد کسی توجه نمی‌کند و هیچ‌کس نمی‌تواند از روی فقر او شکایت کند.
گر به این کوچه جسته‌ای راهی
زین سخنها که گفتم آگاهی
هوش مصنوعی: او که در این کوچه راهی را جسته، قصه‌اش را به قاضی نمی‌گوید.
گرنه چون من ز دردمندانی
حاش لله، که درد من دانی!
هوش مصنوعی: از آنچه که من گفتم، آگاهی پیدا کن؛ وگرنه مانند من از درد و رنج دیگران باخبر نخواهی شد.
گفتم: ای یار ناپسندیده
ای به برهان خویش خندیده
هوش مصنوعی: به هیچ وجه، تو نمی‌دانی که من چه دردی دارم! به او گفتم: ای دوست نادان و ناپسند.
باز آراستی بساط جدل
آخر این شرط بود از اول
هوش مصنوعی: ای دلیل روشن خود را با خنده و چهره‌ای زیبا آراسته‌ای و آماده گفتگو شده‌ای.
کز جدل هر دو دست برداریم
آنچه دل گفت بر زبان آریم
هوش مصنوعی: در نهایت این توافق شد که از بحث و جدل هر دو طرف صرف‌نظر کنیم.
نه که خواهی مرا فریب زنی
بی ادب پنجه با ادیب زنی
هوش مصنوعی: آنچه دل به ما می‌گوید، باید آن را بیان کنیم، نه اینکه بخواهی ما را فریب دهی.
در فریبم مباش خیره بسی
ناکسم گر خورم فریب کسی
هوش مصنوعی: اگر بی‌ادب با فرد باادب درگیر شود، در این بازی نیرنگ و فریب برنده نخواهد شد، پس حواس خود را جمع کن و فریب نخور.
آنچه گفتی، شنیده فهمیدم
بتر از وی عقل سنجیدم!
هوش مصنوعی: اگر من دوباره در دام یک نفر بیفتم، آنچه گفتی را شنیدم و فهمیدم.
گر به انصاف سر کنی با من
خار شبهه نگیردت دامن
هوش مصنوعی: بهتر از او را سنجیدم! اگر بخواهی با انصاف با من رفتار کنی.
برق تحقیق چون برافروزم
خس و خاشاک شبهه را سوزم
هوش مصنوعی: به خاطر جستجوی حقیقت، هیچ‌گونه شبهه و تردیدی به تو آسیب نمی‌زند، زیرا من با شدت و روشنی نور حقیقت را می‌افروزم.
شبهه‌ات از دو حال بیرون نیست
راه این شبهه از دو افزون نیست
هوش مصنوعی: من هرگونه شبهه و تردیدی را از بین می‌برم، زیرا شبهه تو تنها می‌تواند در یکی از دو حالت باشد.
میل هر آدمی ز ناکس و کس
یا ز عشق است، یا ز شهوت و بس!
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که در مورد شبهات یا سوالات پیچیده، دو رویکرد بیشتر وجود ندارد: یکی اینکه هر فرد بر اساس خواسته‌های خود به سمت خوب یا بد می‌رود، و دیگری تأثیرگذاری افراد دیگر، به عبارت دیگر، هر کسی بر اساس تجربه و دیدگاه خود، به انتخاب مسیر خود می‌پردازد.
اگر از عشق، دامنش چاک است
دامن از لوث شهوتش پاک است
هوش مصنوعی: این وضعیت یا ناشی از عشق است، یا از هوس و هیچ چیز دیگر! اگر دلیل آن عشق باشد، پس دامنش پاره است.
آنچه گوید ز وصف گوهر عشق
آنچه خواند ز عشق و دفتر عشق
هوش مصنوعی: دست از آلودگی‌های شهوت خود دور نگه‌داشته است، هر آنچه که درباره‌ی زیبایی عشق بگوید.
ننهد کس به حرف او انگشت
نخورد بر دهانش از کس مشت
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به سخنان عاشقانه و نوشته‌های او توجهی نمی‌کند و دیوانه‌وار به عشق او نیست.
ور به دریای شهوت است غریق
باز خالی نباشد از دو طریق
هوش مصنوعی: او هیچ‌گاه از کسی ضربه‌ای نخورده است، زیرا در دریای شهوت غرق شده است.
یا بود شهوتش هنوز به جا
مانده اندر میان خوف و رجا
هوش مصنوعی: جای خالی از دو حالت پر نخواهد شد؛ یا این که هنوز میل و خواسته‌ای در دلش باقی مانده است.
به براهین که پیش ازین گفتم
صاف و رنگین بسی گهر سفتم
هوش مصنوعی: در حال حاضر در وضعیتی هستم که از یک سو ترس و از سوی دیگر امید دارم، به دلایلی که قبلاً مطرح کرده‌ام.
باز باید جمال زن بیند
گل ز باغ وصال زن چیند
هوش مصنوعی: باید هر طور شده زیبایی و جلوه‌ی خاصی از زیبایی زن را دید، حتی اگر در ظاهر چیزی صاف و رنگین باشد.
یا نمانده است شهوتی باقی
شده خالی خُم و کسل ساقی
هوش مصنوعی: گل از باغ وصال زن بچین یا اینکه از شوق و اشتیاق چیزی باقی نمانده است.
نه به زن میل ماندش نه به مرد
تشنه نه، گو به گرد چشمه مگرد
هوش مصنوعی: جام شراب خالی شده و ساقی حال خوشی ندارد؛ خوش نمی‌گذرد و نه زندگی برای او ادامه دارد و نه روحی از آن باقی مانده است.
گفت: تا چند دردسر دهمت!
باش کز نکته‌ای خبر دهمت!
هوش مصنوعی: اگر تشنه نیستی، چرا به دنبال سرچشمه می‌گردی؟ او گفت: تا کی می‌خواهی برایت دردسر درست کنم؟
آنچه از صحبت زن است غرض
نیست جز مایهٔ هزار مرض
هوش مصنوعی: بگذار از نکته‌ای به تو بگویم! آنچه درباره‌ی صحبت با زن است، هدف خاصی دارد.
هم به تن، هم به جان زیان دارد
پای تا سر، خطر از آن دارد
هوش مصنوعی: هیچ چیزی جز منبعی از هزاران درد و بیماری نیست که هم به جسم آسیب می‌زند و هم به جان.
ضعف جان و قوا، از آن به کمال
شرح آن گویمت علی الاجمال
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که تمام وجود انسان در معرض خطر است و این ضعف در روح و قدرت او ناشی از کمالی است که به آن دست یافته است. به عبارت دیگر، همراه با کمال و رشد، انسان بیشتر در معرض آسیب‌ها و چالش‌ها قرار می‌گیرد.
وصل زن، رنگ چون زریر کند
مرا رفته رفته پیر کند
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، می‌گوید که وصل و عشق می‌تواند مانند زریر، زیبایی و درخشش خاصی به وجود بیاورد.
عیب پیری شرح می‌ناید
مرگ اگر به بود از آن شاید!
هوش مصنوعی: بلدترین کارها و نمودهایی که باعث می‌شوند انسان به مرور زمان احساس پیری و ناتوانی کند، به تدریج در وجودش نمایان می‌شود.
گفتمش: ای مزوّر سالوس
ای تو بقراط و ای تو جالینوس!
هوش مصنوعی: اگر مرگ بهتر بود، ممکن بود. اما به او گفتم: ای فرد فریبکار!
نیستم گرچه از هنرمندان
ولی از طب نه غافلم چندان
هوش مصنوعی: تو در زمره‌ی پزشکان بزرگ و نامدار هستی، اما من با وجود اینکه هنرمند هستم، در مقام تو نیستم.
ز آنچه ز آشفتگی بیان کردی
رنجهای نهان عیان کردی
هوش مصنوعی: اما من از علم طب غافل نیستم، حتی اگر آنچه را که در مورد آشفتگی گفتی درک نکرده باشم.
راست گفتی، نه جای انکار است
که در این کار عیب بسیار است
هوش مصنوعی: خردها و دردهای پنهان را به وضوح نشان دادی و راست می‌گویی، دیگر جایی برای انکار وجود ندارد.
آنچه زین رنجها شود حادث
نیست بیهوده باشدش باعث
هوش مصنوعی: در این کار مشکلات زیادی وجود دارد و آنچه از این تلاش‌ها به دست می‌آید، ناپایدار است.
باعثش، ریزش منی است تمام
همچو باران که خشک کرد غمام
هوش مصنوعی: هیچ چیزی بلاسبب و بدون دلیل نیست، و آنچه که باعث می‌شود، در واقع نتیجه افکار و احساسات ماست.
آب کت از کمر چکیده بود
زور زانو و نور دیده بود
هوش مصنوعی: مانند بارانی که ابرها را خشک می‌کند، از کمر او آب چکیده بود.
کم شود زین که، آنچه زان کم شد
خنده گریه، شکفتگی غم شد!
هوش مصنوعی: اگر قدرت و توانایی از انسان کم شود، باید بدانیم که آنچه از او کم شده، تأثیر زیادی در زندگی‌اش خواهد داشت.
زن و کودک، یکی است در این امر
خواه زینب شمار و خواهی عمرو
هوش مصنوعی: در اینجا به تفاوت‌های ظاهری بین شادی و اندوه اشاره شده است. در واقع، وقتی کسی می‌خندد، ممکن است در عمق وجودش غم سنگینی داشته باشد. همچنین بیان می‌شود که زن و کودک، هر دو در این احساسات مشترک‌اند و دچار تجربه‌های مشابهی هستند.
گر از آن هردو دست برداری
که از آن رنجها خبر داری
هوش مصنوعی: اگر زینب را در نظر بگیری یا عمر را، هر دو را به یک اندازه می‌توان فراموش کرد.
شوی از خلق دور و جلق زنی
تخته بر طیلسان خلق زنی
هوش مصنوعی: اگر از زحمت‌ها و دردهایی که کشیده‌ای آگاهی یابی، دلت از مردم جدا می‌شود و ممکن است به سراغ کارهای بیهوده و سرزنش‌آور بروی.
باز آن دردها پدید آید
تبر آهنین به بید آید
هوش مصنوعی: اگر به مردم بی‌توجهی کنی، دوباره آن دردها و مشکلاتی که قبلاً وجود داشتند، به وجود خواهند آمد.
گفت: زن را رحم بود جذاب
همچو مستسقی است، تشنهٔ آب
هوش مصنوعی: چوب آهنی به درخت بید گفت: زن به مهر و محبت برخوردار است.
خورد او آب، تشنه‌تر گردد
آتشش ز آب شعله‌ور گردد
هوش مصنوعی: شخصی که دچار بحران و تشنگی می‌شود، هر بار که آب می‌نوشد، به جای اینکه تشنگی‌اش کمتر شود، بیشتر احساس نیاز می‌کند.
گفتمش: تا به کی زنی راهم!
آخر آن قدر از طب آگاهم!
هوش مصنوعی: آتش او با آب شدیدتر می‌شود، گفتم: تا کی می‌خواهی این کار را ادامه بدهی؟
وطی زن، چون طبیعت است ای دوست
میکند جذب اگرچه از رگ و پوست
هوش مصنوعی: در نهایت، من به قدری با علم طب آشنا هستم که می‌توانم بگویم رابطه با زن به اندازه‌ی طبیعت اهمیت دارد، ای دوست.
ناورد ضعف، لیک آن حرکت
حرکت را ثمر بود برکت
هوش مصنوعی: اگرچه شخص از درون ضعیف است و در ظاهر نمی‌تواند به راحتی احساساتش را بروز دهد، اما حرکتی که از دلش برمی‌آید، او را به سمت هدفش جذب می‌کند.
وطی غلمان، که اکل جیفه بود
حرکاتش همه عنیفه بود
هوش مصنوعی: حرکت و تلاش باعث به دست آوردن نعمت و برکت می‌شود، اما در عوض، زندگی در دنیای مادی می‌تواند گاهی به چیزهای بی‌ارزش و آلودگی منتهی شود.
رگ و پی را، ضعیف و مُست کند
نکند گر کس، آن درست کند
هوش مصنوعی: حرکات او بسیار دلربا و فریبنده بود، به گونه‌ای که می‌توانست روح و جان آدمی را تحت تأثیر قرار دهد و آن را ضعیف و گرفتار کند.
حرکت، کان ز طبع ناشی نیست
ثمر آن به جز تلاشی نیست
هوش مصنوعی: اگر کسی حرکتی را درست کند، ممکن است این حرکت از طبیعت او ناشی نباشد.
گفت: زن مرد را چو سازد پیر
شود از دیدن رخش دلگیر
هوش مصنوعی: آنچه که به عنوان نتیجه به دست می‌آید، جز حاصل تلاش و کوشش نیست. زن وقتی که مرد را به سوی پیری می‌کشاند، به نوعی او را به چالش می‌کشد.
رود و با جوان گل رویی
صندلی رنگ و عنبرین مویی
هوش مصنوعی: از دیدن چهره زیبا و دلنشین او، دل انسان دلسرد می‌شود و به یاد جوانی و زیبایی‌های جوانان می‌افتد.
راز پنهانی، آشکار کند
من چه گویم دگر چکار کند!؟
هوش مصنوعی: صندلی که رنگش مثل عطر خوش است و مویش به رنگ زعفران، می‌تواند رازهای پنهانی را فاش کند.
گفتمش: خانهٔ زن آبادان
کز وفا در سرای شو شادان
هوش مصنوعی: من چه بگویم و چه کار دیگری باید بکنم؟! به او گفتم: خانه‌ی زن باید آباد باشد.
صبر آرد که مرد پیر شود
لاله از پیریش زریر شود
هوش مصنوعی: از وفا و صداقت در خانه‌تان خوشحال باشند، زیرا تحمل و صبر باعث می‌شود که مردان در میدان زندگی تجربه و سنّ و سال بیشتری کسب کنند.
بعد از آن مهر گیرد از وی باز
با جوانی ز جان شود دمساز
هوش مصنوعی: لاله، با پیر شدن زریر، به او نزدیک می‌شود و پس از آن دوباره از او عشق و محبت می‌گیرد.
تو از آن زنی که چابک است و جوان
سمنش تازه است و سرو روان
هوش مصنوعی: با جوانی که شاداب و پرنشاط است، روح تو هم به هماهنگی می‌رسد و تو از آن زن که چابک و جوان است متاثر می‌شوی.
ماهی، از شیر لب نشُسته هنوز
نارش، از نارون نرُسته هنوز!
هوش مصنوعی: گل او تازه و سرسبز است و درخت سرو چون ماهی نرم و شاداب به نظر می‌رسد، گویی که هنوز از شیر مادرش جدا نشده است.
غنچهٔ او، نکرده خنده هنوز
کشتنی‌هاش مانده زنده هنوز!
هوش مصنوعی: هنوز از درخت نارون میوه‌ای نرسیده است! غنچه‌اش هنوز شکوفه نزده و لبخند نزده است.
نرگس او، نگه نکرده هنوز
روز مردم سیه نکرده هنوز!
هوش مصنوعی: کشتنی‌ها هنوز زنده‌اند و نرگس او هنوز از نگاهش غافل مانده است.
وحشتی کرده چون پری‌زدگان
می‌گریزی چو ز آدمی ددگان!
هوش مصنوعی: روز هنوز به تاریکی نگراسته و مردم در ناامیدی هستند، مانند افرادی که از دیدن پری‌ها ترسیده‌اند.
گفت: زن تا جوان بود خوب است
چون شود پیر، غیر مرغوب است!
هوش مصنوعی: آیا مانند وحشی‌ها از انسان فرار می‌کنی؟ او پاسخ داد: تا وقتی زن جوان است، خوب است.
گفتم: ای پیشههٔ تو کناسی
زن چو نیکو بود زده تاسی
هوش مصنوعی: زمانی که فردی پیر می‌شود، دیگر برایش چیزهایی که قبلاً جذاب بودند، جذابیت خود را از دست می‌دهند. در پاسخ به این وضعیت، من گفتم: آیا تو به کار و شغل خود آشنا نیستی؟
باز از هر نگاه و هر خنده
می‌کُشد زار و می‌کند زنده
هوش مصنوعی: اگر زنی زیبا باشد، با هر نگاه و هر خنده‌ای، تأثیر عمیقی بر دیگران می‌گذارد.
چون پسر را رسیده سال به بیست
باید او را به روز خویش گریست
هوش مصنوعی: او به خاطر سال‌های جوانی و رسیدن به سن بیست سالگی، به شدت تحت فشار و ناراحتی قرار دارد و با وجود این ناراحتی، هنوز هم زنده است.
که گلش رفته رفته خار شود
چمن سبزه، خار زار شود!
هوش مصنوعی: باید به او به خاطر حالش افسوس خورد، زیرا که با گذشت زمان زیبایی و لطافتش به ناگواری و درد تبدیل خواهد شد.
گفت: چون پیر شد، چه چاره کنم!
که نیارم به او نظاره کنم!
هوش مصنوعی: چمن و سبزه به طالبان و خوشی‌های زندگی اشاره دارد که با گذر زمان و پیر شدن، ممکن است به خار زار تبدیل شود. فردی می‌گوید: وقتی که پیر شوم، چه باید بکنم؟
گفتم: اکنون بهانه می‌جویی
خفته‌ای و فسانه می‌گویی
هوش مصنوعی: چرا نمی‌توانم به او نگاه کنم؟! گفتم: حالا دنبال بهانه‌ای هستی.
گل چو در دست گشت پژمرده
نتوان داشت خاطر افسرده
هوش مصنوعی: شما در خواب هستید و داستانی را روایت می‌کنید، اما زمانی که گل در دست شما پژمرده می‌شود، حقیقت و واقعیت تغییر می‌کند.
گل دیگر بچین شکفته ز باغ
که کند عطر پروریِ دماغ
هوش مصنوعی: دیگر نمی‌توان دل افسرده‌ای را داشت، به یاد داشته باش که از باغ، گل‌های شکفته را بچینی.
نه که گیری پیاز و بویی سیر
که ز بویش شود دل و جان سیر
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌تواند عطر و رایحه‌ای خوش را به بینی دیگران منتقل کند، همان‌طور که نمی‌توان با گرفتن پیاز یا بوی سیر، به دست آوردن عطر کسی را تجربه کرد.
تا جوانی تو و جوان است او
مهربان شو، که مهربان است او
هوش مصنوعی: بوی خوش آن شخص دل و جان را سیراب می‌کند؛ زیرا او جوان است و جوانی تو نیز همچنان باقیست.
تا همی بیند از تو دلجویی
نسپارد طریق بدخویی
هوش مصنوعی: با مهربانی رفتار کن، زیرا او نیز مهربان است و از تو انتظار دارد که نسبت به او دلجویی کنی.
تا تو را، مهربانی و یاری است
زخم عشق تو، در دلش کاری است
هوش مصنوعی: اگر کسی در راه بدی و ناپیدایی حرکت کند، باید بداند که در این مسیر، محبت و کمک به او وجود ندارد.
ندهد جز تو دل، به یار دگر
ناورد رو سوی دیار دگر
هوش مصنوعی: زخم عشق تو در دل او تأثیری عمیق دارد که هیچ چیز دیگری نمی‌تواند آن را جبران کند. فقط تو می‌توانی به او آرامش بدهی.
چون شود پیر، گر تو هم پیری
نیست حاجت دگر به تدبیری
هوش مصنوعی: وقتی پیر می‌شوی، چطور می‌خواهی به دیاری دیگر بروی؟ اگر تو نیز به سن و سال من رسیده باشی، این کار چگونه ممکن است؟
ور زنت پیر گشته و تو جوان
ناتوان بودن از غمش نتوان
هوش مصنوعی: دیگر نیازی به تدبیر و نقشه‌کشی نیست، حتی اگر همسرت پیر شده باشد و تو هنوز جوان هستی.
ترک او گوی و یار دیگر گیر
خیز و راه دیار دیگر گیر
هوش مصنوعی: اگر نتوانی از غم او رهایی یابی، بهتر است که دیگر کسی را انتخاب کنی و رابطه جدیدی برقرار کنی.
تا نیازاردت، نیازارش
ور کند شکوه، مرده انگارش!
هوش مصنوعی: برخیز و به سوی سرزمین جدیدی برو تا دیگر از بدی‌ها و آسیب‌ها در امان باشی و آسیب نبیند.
خدمت خانه، باری آید ازو
نیست بیکار، کاری آید ازو!
هوش مصنوعی: اگر شکایت کند، او را مرده تصور کن! زیرا خدمت به خانواده، از او باری خواهد آورد.
کودکان تو را، بزرگ کند؛
چون سگ از گله منع گرگ کند
هوش مصنوعی: هیچ کسی بی‌کار نیست و هر کسی کاری از او برمی‌آید! حتی کودکان تو را پرورش و بزرگ می‌کنند.
زحمت ار میدهد، طلاقش ده
دعوی ار میکند، صداقش ده
هوش مصنوعی: اگر کسی مانند سگ گله، از گرگ دوری کند و برای این کار زحمت بکشد، بهتر است او را رها کنی و از خود دور کنی.
گر نداری صداق، جان داری
پای رفتن از آن میان داری!
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی دعوی عشق کنی، پس به محبوبت صداق بده. اگر صداق نداری، جانت را بده.
بگذر از آن دیار و، بگذارش
دل خود، جمع دار از کارش!
هوش مصنوعی: در مسیر زندگی‌ات، با قدرت پیش برو و از آن منطقه‌ای که مانع توست، عبور کن و آن را پشت سر بگذار.
گیرم، او را بود هوای دگر
ندهد کس رهش به جای دگر!
هوش مصنوعی: دل خود را جمع و جور کن و به کارهایش رسیدگی کن! حتی اگر او تمایلات دیگری پیدا کرده باشد؛
ور به یار دگر کند نظری
یاری او نمیکند دگری!
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌تواند او را به مسیر دیگری هدایت کند! اگر هم بخواهد دوباره با نگاهی تازه به او بنگرد.
گفت: هستند بس زنان ز شبق
میزنند از شبق طبق به طبق
هوش مصنوعی: کمکی از کسی دیگر نمی‌رسد! او گفت: خیلی از زنان وجود دارند که به زیبایی ممتازند.
گفتمش: جان چو رفتن تن چه کند!
شده قحط الرجال، زن چه کند!
هوش مصنوعی: از ابراز احساسات و عشق در زندگی، به یاد تأثیر آن بر روح و جان می‌اندیشم و وقتی که زندگی به پایان می‌رسد، می‌پرسم: وقتی جان از بدن جدا می‌شود، چه بر سر آن می‌آید؟
سیم کوبند آن دو دلبر مست
کوفتن را چو دسته نیست به دست
هوش مصنوعی: وضعیت به گونه‌ای است که مردان کم شده‌اند، حالا زن چه کار کند؟ در این وضع، دو عاشق خوشگذران چه می‌کنند؟
دست حسرت به یکدگر سایند
از دو هاون بلورتر سایند
هوش مصنوعی: وقتی که کسی قدرت یا ابزار لازم برای انجام کاری را نداشته باشد، تنها حسرت و افسوس می‌خورد و دیگران را هم به این احساس دچار می‌کند.
نیست چون می که در ایاغ کنند
فکر ضعف دل و دماغ کنند
هوش مصنوعی: هیچ چیزی به اندازه‌ی می که در واگن می‌ریزند، روشن‌تر و شفاف‌تر از دو هاون بلورین نیست.
گاه سایند صندل و گه عود
دل از آن سوده صندلم آسود
هوش مصنوعی: گاهی برای تسکین فکر و دل‌تنگی‌ها، برخی عطرها مانند صندل و عود را می‌سوزانند.
گفت: زن گر بهشت رو نبود
دل طلبگار وصل او نبود
هوش مصنوعی: دل من از غم و اندوه رهایی یافته و آرامش پیدا کرده است. او می‌گوید: اگر زنی نباشد که مرا به بهشت ببرد، برایم اهمیت ندارد.
ور بود نازنین و ناز آیین
خلقی از هر طرف کنند کمین
هوش مصنوعی: دل در پی وصال او نبود، حتی اگر او نازنین و اهل ناز باشد.
دانه ریزند و دام اندازند
بلکه طشتش ز بام اندازند
هوش مصنوعی: مردم از هر سو به کمین نشسته‌اند، دانه‌هایی می‌پاشند و دام‌هایی می‌گذارند.
رفته رفته، بخود کنندش رام
من شوم خود در آن میان بدنام
هوش مصنوعی: به تدریج او را مجبور می‌کنند که خود را کنترل کند و تحت نظم قرار بگیرد. این کار به گونه‌ای است که او از بالا به پایین می‌آید.
گفتمش: گل ز باغ چون روید
همه کس مایل است کش بوید
هوش مصنوعی: من در این وسط بدنام می‌شوم، اما گفتم: گل از کجا در باغ می‌روید؟
باغ را، باغبان همی باید
ورنه از دزد گل نمی‌پاید
هوش مصنوعی: هر کسی دوست دارد از بوی خوش باغ لذت ببرد، اما باغبان واقعی کسی است که باید از این باغ مراقبت کند.
باغ را، باغبان چو بندد سخت
نبرد هیچ کس گلی ز درخت
هوش مصنوعی: اگر باغبان در محافظت از باغ خود سخت‌گیر باشد، دیگر دزدی توانایی دستبرد به آن را نخواهد داشت.
ورنه دزدان درش چو باز کنند
دست بر شاخ گل دراز کنند
هوش مصنوعی: در این بیت به این موضوع اشاره شده که در جنگ و نبرد، هیچ کس از خوشی و زیبایی نمی‌تواند بهره‌مند شود، چون اگر دشمنان درخت را بشکنند، گل‌ها نیز از بین می‌روند. به عبارتی، در زمان مصیبت و درگیری، زیبایی و آرامش نمی‌تواند باقی بماند.
باغ خواهی، به باغبانی کوش
ورنه چون دزد برد گل، مخروش
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی باغی زیبا و پرگل داشته باشی، باید در آن تلاش و زحمت بکشی.
آشیان گر به باغ گیرد زاغ
گنه از باغبان بود نه ز باغ
هوش مصنوعی: اگر دزدی به سراغ گل برود، نگران آشیانه‌ات نباش؛ حتی اگر زاغی به باغ رود.
گفت: سَلَمت، زن یگانه بود
لیک باید چراغ خانه بود
هوش مصنوعی: گناه از باغبان بود، نه از باغ. او گفت: سلام بر تو، که تنها زنی بودی.
من که باید کنم جلای وطن
که به این روی نیست رای وطن
هوش مصنوعی: باید در خانه مثل چراغی باشم، اما من که باید وطنم را ترک کنم.
به سفر هیچگاه زن نبرم
نقد خود پیش راهزن نبرم
هوش مصنوعی: من هیچ‌گاه برای سفر به هیچ‌جایی از وطن خود دور نمی‌شوم.
زن پیاده نمی‌تواند رفت
رو گشاده نمی‌تواند رفت
هوش مصنوعی: من نمی‌توانم اموال و دارایی خود را در برابر دزدی قرار دهم، زیرا کسی که تنها با پای پیاده می‌آید، نمی‌تواند در این راه سخت پیش برود.
محمل زرنگار میخواهد
پرده و پرده‌دار میخواهد!
هوش مصنوعی: برای رسیدن به مقاصدی بزرگ و شیرین، باید از موانع و مشکلات عبور کرد و به خود زحمت داد. موفقیت و دستیابی به آرزوها آسان نیست و نیازمند تلاش و سخت‌کوشی است.
زن اگر در سفر رفیق من است
محملش نعش و پرده‌اش کفن است
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که در سفر، به حجاب و عفاف زن توجه می‌شود و برای او همچون یک پرده‌ای که او را می‌پوشاند، اهمیت دارد. در واقع، شاعر به نیاز به حفظ حرمت و حجاب زن در شرایط سفر اشاره می‌کند و بیان می‌کند که برای او، داشتن رفیق زن در سفر به همراهی و رعایت این اصول بستگی دارد.
من که خود میگریزم از فاقه
زیر محمل، چسان کشم ناقه؟
هوش مصنوعی: کسی که بر دوش محملش جنازه و پوشش آن کفن است، من هم از فقر و تنگدستی فرار می‌کنم.
دوستی، با مکاریم نبود
طاقت بردباریم نبود
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم شتر را زیر بار ببرم؟! دوستی، با فریبکاری نیست؛
مانَد او، من روم به تنهایی
ورنه کارم کشد به رسوایی
هوش مصنوعی: تحمل کردن سختی‌ها برای من ممکن نیست، پس بهتر است که به تنهایی بروم.
من دو منزل، چو از وطن بروم
زن بمانَد به خانه من بروم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از وطن دور شوم، ممکن است پیامدهای ناخوشایندی برای من به همراه داشته باشد و زندگی‌ام دچار مشکل گردد.
چاره‌ام چیست چون عزب مانم
تشنه، ظلم است خشک لب مانم
هوش مصنوعی: زن در خانه بماند و من باید بروم. چه کار می‌توانم بکنم وقتی که هنوز مجرد هستم؟
در سفر، چون شبق احاطه کند
چه کند گرنه کس لواطه کند!؟
هوش مصنوعی: در جاده سفر، لب‌های خشک و تشنه‌ام به ظلمت و تاریکی شب شبیه است که مرا در بر گرفته است.
خود شنیدی چو قحط سال بود
میته بر آدمی حلال بود!
هوش مصنوعی: چه می‌شود اگر کسی بخواهد در چنین شرایطی مرتکب عمل زشت شود؟ خودت شنیدی که در سال قحط چه بر سر مردم می‌آید.
گفتم: ای نور عقل را سارق
این قیاسی بود مع الفارق
هوش مصنوعی: می‌گویند که برای انسان جایز است مردن، اما من گفتم: ای نور عقل، تو دزد هستی!
مرد، شهوت اگرچه کم راند
گل رویش شکفته‌تر ماند
هوش مصنوعی: این یک مقایسه نادرست است، که اگرچه میل و اشتیاق وجود دارد، اما نمی‌تواند انسان را به اندازه کافی به جلو براند.
ننهد پا به وادی پیری
ندهد پیریش ز جان سیری
هوش مصنوعی: گل زیبایی‌اش را بیشتر حفظ می‌کند و هرگز به دورانی از کهولت پا نمی‌گذارد.
پیش ازین هم خود این سخن گفتی
مشکن گوهری که خود سفتی
هوش مصنوعی: پیری به تو اجازه نمی‌دهد که از زندگی سیر شده‌ای، پیش از این هم خودت این موضوع را بیان کرده‌ای.
ای که بهر پسر سفر کردی
مثل قحط و میته آوردی
هوش مصنوعی: زیبایی و ارزش خود را نشکن، زیرا تو همانند جواهری هستی که برای فرزند سفر کرده‌ای.
در مثال تو میته دانی چیست؟
گوش کن گر سر جدالت نیست!
هوش مصنوعی: مثل زمان قحطی و گرسنگی، تو از چیزی نمونه آورده‌ای که همچون مرده است، می‌دانی که مرده چه وضعیتی دارد؟!
میته آن زن بود که پیر بود
یاز زشتی رخش چو قیر بود
هوش مصنوعی: اگر در دعوا و جدل تو نمی‌توانی برنده شوی، پس به یاد داشته باش که آن زن که دچار پیری شده بود، دیگر قابلیت و جوانی را ندارد.
گر زن مهوش جوان نبود
در عزوبت تو را توان نبود
هوش مصنوعی: اگر زیبایی چهره‌اش مانند قیر زشت باشد، این زیبایی هیچ چیزی نخواهد بود اگر آن معشوق جوان هنرمند نباشد.
پیرزن یار خود توانی کرد
رفع آزار خود توانی کرد
هوش مصنوعی: پیرزن نمی‌تواند عشق و محبت خود را به تو نشان دهد، زیرا او توانایی ندارد.
که ز قحط آنکه خسته حال بود
خورد اگر میته کش حلال بود
هوش مصنوعی: می‌توانی آزار و رنج خود را کاهش دهی، اما زمانی که آنقدر خسته و ناامید هستی که به خاطر بحران و کمبودها در حال تلاش هستی.
لیک افیون نمی‌خورد هر چند
داند از جوع بایدش جان کند
هوش مصنوعی: اگر می‌خواستند گوشت مرده را بخورند، می‌توانستند به عنوان حلال تلقی کنند، اما هرگز افیون نخواهند خورد، حتی اگر ممکن باشد.
گفت: کو سُرین خوش پسران
گنج سیم است و نیست عیب در آن
هوش مصنوعی: او می‌داند که برای از گرسنگی رهایی یابد، باید جانش را فدای چیزی کند، و می‌گوید: کجاست آن خوش‌روی پسران؟
گفتم: ای یافته سُرین چون گنج!
راحتی دیده، غافلی از رنج
هوش مصنوعی: ثروت و دارایی باارزشی وجود دارد و هیچ نقصی در آن نیست. گفتم: ای کسی که به چیزی با ارزش دست یافته‌ای، تو مثل گنج هستی!
گنج بینی، نبینی آن افعی
که تو را چون گزد کشد دفعی
هوش مصنوعی: اگر در آرامش و بدون دغدغه به زندگی نگاه کنی، ممکن است از نگرانی‌ها و مشکلاتی که در اطراف وجود دارد غافل شوی. در حقیقت، همان‌طور که افعی خطرناکی در اطراف هست که ممکن است توجهت را جلب نکند، رنج‌ها و چالش‌ها نیز در زندگی وجود دارند که باید به آن‌ها توجه داشت.
زهر مار است، آتش سوزان
زان به تشویش دانش آموزان
هوش مصنوعی: تو مانند گزنده‌ای هستی که به یکباره زهر مار را منتقل می‌کند و آتش سوزانی را به همراه دارد.
نیستی گر به زهر او معتاد
خواهی از زهر او به خاک افتاد
هوش مصنوعی: به خاطر نگرانی دانش‌آموزان، تو دیگر وجود نداری، اگر به زهر او وابسته شوی.
گفت: افسونگر ایمن است از مار
مار را هیچ نیست با من کار
هوش مصنوعی: اگر بخواهی از زهر او به زمین بیفتی، بگو که جادوگر از مار بی‌خطر است.
گفتمش: ای فسونگر این افسون
از که آموختی بگو اکنون
هوش مصنوعی: هیچ دردی به من مربوط نیست، مار را یادآور شدم و به او گفتم: ای جادوگر، این جادو را کنار بگذار.
کاین فسون، آنکه گفت چونت گفت
چه گرفت آنکه این فسونت گفت!
هوش مصنوعی: از چه کسی این حرف‌ها را یاد گرفتی؟ چون این جملات، چیزی است که او به تو گفته است.
گنج بی افعی است گنج زنان
راحت جان شمار رنج زنان
هوش مصنوعی: چه کسی می‌تواند بگوید که این فریب تو چه بر سرش آورده است؟! گنجی که در آن افعی وجود ندارد، گنجی برای زنان است.
گفت: زن شمع انجمن آراست
لیک گویم اگر نرنجی راست
هوش مصنوعی: زندگی انسان‌ها با سختی‌ها و تلاش‌های زیادی همراه است، اما زنان با وجود این رنج‌ها، به زیبایی و دلنشینی جامعه کمک می‌کنند و نقش بسزایی در شاداب کردن فضا دارند.
فرجهٔ فرج، بحر عمان است
شورش بحر، آفت جان است
هوش مصنوعی: اما اگر نگرانی نداشته باشی، باید بگویم که فرصت نجات و آزادی، همانند دریای عمان است.
و آن شکاف دگر بود ره کوه
کوه دارد هزار گونه شکوه
هوش مصنوعی: آشوب دریا جان انسان را به خطر می‌اندازد و آن ترک یا شکاف دیگر، راهی است به سوی کوه.
گفتم: ای نکته دان حریفی چند
با حریفان ستم ظریفی چند
هوش مصنوعی: کوه زیبایی‌های بسیاری دارد، پس به تو ای داننده باهوش می‌گویم که رقیب‌های زیادی وجود دارند.
راست گفتی بیا و بشنو راست
راستی در میانه حاکم ماست
هوش مصنوعی: دوستی که با دشمنانم گفت‌وگو کرد، به من بگو چه چیزهایی را درست گفته است و به دقت بشنو.
ای رفیق آنچه خوانیش حمدان
هست ماهی و جان او نمدان
هوش مصنوعی: دوست عزیز، در حقیقت، در میانه کارهای ما، حکمت و قضاوت درست وجود دارد و هر آنچه که در این زمینه گفته شده، قابل ستایش است.
جای ماهی به غیر دریا نیست
چون برآید همان نفس فانی است
هوش مصنوعی: وجود ماهی و جان آن، به مانند نمدانی است که اگر دریا نباشد، جایی برای ماهی نخواهد بود.
کوه باشد، مقام سام ابرص
کو بود قاتلش مثاب بنص
هوش مصنوعی: وقتی نفس به وجود می‌آید، مرگ در پی آن خواهد بود؛ مانند این است که کوه دربرابر مقام سام ابرص قرار دارد.
رو به دریا، که دُر به دست آری
زورق فقر را شکست آری
هوش مصنوعی: قاتل او کجاست که با شجاعت به دریا برود و او را به دست آورد؟
مرو از کوه، کز کمر افتی
مزن آن در که در به در افتی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از فقر و دشواری‌ها رهایی یابی، باید از راه‌های دشوار و سختی‌ها عبور کنی، چون ممکن است در میانه راه خسته و ناامید شوی.
این نه بحر است، منبع جان است
چشمهٔ پر ز آب حیوان است
هوش مصنوعی: به کسی که در حال خروج است، نگو در را ببندد چون اینجا جای عمیق و بی‌پایانی نیست؛ بلکه اینجا منبع زندگی و انرژی است.
گفت: باغ ارم چو شد نمناک
دل خشنود را کند غمناک
هوش مصنوعی: چشمه‌ای که پرآب است، گویای حیات و نشاط است و با این حال، باغ ارم نیز زمانی که خیس و نمناک می‌شود، زیبایی و طراوت خاصی پیدا می‌کند.
گفتم: ای در ره خطا زده گام
صبحدم گر به وقت جستن کام
هوش مصنوعی: دل شاد را به اندوه تبدیل کرد. گفتم: ای کسی که در مسیر خطا قدم گذاشته‌ای.
یعنی از برگ لاله ژاله چکد
باده از لعلگون پیاله چکد
هوش مصنوعی: در صبح، وقتی که به دنبال به دست آوردن لذت هستیم، مانند قطره‌های شبنم که از برک‌های لاله می‌چکد، احساس دل‌انگیزی را تجربه می‌کنیم.
به که ریزی شب ای رفیق بهان
آب در مخزن جعل ز دهان
هوش مصنوعی: شراب از پیاله‌ی قرمز رنگ می‌چکد، آیا این مناسب است که تا دیروقت بیدار بمانی، ای دوست، به خاطر چه؟
مگرت گوش ازین سخن کر شد
که نجس، تر چو شد نجس‌تر شد
هوش مصنوعی: آب در مخزن جمع شده، مگر اینکه از این سخن گوش تو ناشنوا شود.
گفت: فریاد از فراخی فرج
کس نشد تنگدل ز تنگی شرج
هوش مصنوعی: وقتی که کسی به آلودگی یا بدی دچار می‌شود، هرچه بیشتر در این وضعیت غوطه‌ور می‌شود، وضعیتش هم بدتر می‌شود. در این بین، فریاد برمی‌آورد که ای کاش راهی برای رهایی وجود داشت.
تنگی فرج نیست جز یک شب
که کند سرخ آن شب از خون لب
هوش مصنوعی: هیچ کس به خاطر باریک بودن فضا و تنگی دل ناراحت نشد؛ چرا که هیچ راهی برای گشایش وجود ندارد جز صرف یک شب.
شرج، چون فرج دختر بکر است
عاقلان را چه حاجت ذکر است!؟
هوش مصنوعی: که آن شب سرخ می‌شود از خون لب شیرین، مانند زمانی که دختری باکره به دنیا می‌آید.
گفتم: ای در طریق دانش لنگ
ای ره روزی تو آمده تنگ
هوش مصنوعی: عاقلان نیازی به ذکر و یادآوری از مسائل پیچیده ندارند. اما من به تو می‌گویم که تو در مسیر دانش با مشکل مواجه هستی.
نوع زن را درین مسدس کاخ
جز مسامات هست بس سوراخ
هوش مصنوعی: ای مسیر روزی، تو به زنانی که در این قصر بزرگ زندگی می‌کنند نزدیک شده‌ای.
همه بهر دخول ساخته نیست
همه را یک نوا، نواخته نیست
هوش مصنوعی: جز منافذی که وجود دارد، سوراخ‌های بسیاری هست؛ اما همه آنها مناسب ورود نیستند.
نیست راه دخول، غیر فروج
میکند از شروج فضله خروج
هوش مصنوعی: همه چیز در این دنیا به یک شکل و به یک صدا نیست و راهی برای ورود به عالم دیگر غیر از مسیرهای عادی وجود دارد.
تو به جای خروج کرده دخول
نیست این کار مردم معقول
هوش مصنوعی: آیا کسی می‌تواند از یک مسیر معیوب و نادرست، انتظار خروج صحیح و سازنده‌ای داشته باشد؟ در واقع، اگر نتوان به درستی از یک نقطه شروع کرد، نتیجه‌ای مثبت و مطلوب نیز به دست نخواهد آمد.
نیست تنگی مناط کار جماع
مرد را عشوه آورد به سماع
هوش مصنوعی: این کار مردم منطقی نیست و نباید کارهای جمعی در تنگنا و با محدودیت انجام شود.
غیر تنگی محاسن دگر است
ورنه سوراخ گوش تنگ‌تر است
هوش مصنوعی: مرد را با ناز و ادا به آهنگ و شادی آورد، اما این کار به خاطر زیبایی‌های دیگری است که در چهره‌اش نهفته است.
کوش راه دعا غلط نکنی
خویش را مورد سخط نکنی
هوش مصنوعی: اگر مراقب نباشی و درست دعا نکنی، ممکن است به نتیجه نرسیده و به هدر بروی، چون گوش تو برای پذیرفتن صدا از قبل تنگ‌تر است.
گر بود تنگ‌تر ای افلاطون
فرجهٔ فرج از آنچه هست کنون
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از خودت انتقاد نکنی، هرچقدر هم شرایط دشوار باشد، ای افلاطون!
بر نیاید از آن صدف گهری
ندهد نخل آرزو ثمری
هوش مصنوعی: آینده ی بهبودی از وضعیت فعلی به وجود نمی‌آید و نمی‌توان آن را از چیزهای موجود استخراج کرد.
شرج ازین گر فراخ‌تر باشد
بی خود از کان همیشه زر پاشد
هوش مصنوعی: اگر زمین وسیع‌تر شود، نخل آرزو نمی‌تواند میوه‌ای به بار آورد.
گفتمت: هان از آن زر سوده
نکنی دامن خود آلوده
هوش مصنوعی: بی‌دلیل از منبع دائمی طلا زبانه می‌کشد. به تو گفتم: بیدار باش و از آن طلا استفاده کن.
گفت: از بیم حیض در تابم
شب از این غم نمی‌برد خوابم
هوش مصنوعی: او می‌گوید که به خاطر ترس از ناپاکی، خود را از آلودگی دور نگه می‌دارد و در این حال دچار تردید و نگرانی است.
کس به آن خانه چون درون آید
که از آن راه بوی خون آید!؟
هوش مصنوعی: به خاطر این غم شب‌ها خوابم نمی‌برد، و وقتی کسی به خانه‌ام بیاید، حالتی از ناراحتی و غم با خود به همراهم می‌آورد.
گفتم: ای نر گزیده بر ماده
لعل افگنده، سفته بیجاده
هوش مصنوعی: از کجا ممکن است بوی خون به مشام برسد؟ گفتم: ای کسی که از نر چشم‌پوشیده‌ای، به ماده نگاه کن.
رحم زن، که سیمگون صدف است
صدف سیم، پیش آن خزف است
هوش مصنوعی: عشق یا زیبایی شگفت‌انگیز و دلربا است و باید به آن حس احترام و محبت داشت، زیرا در پس آن چیزهایی با ارزش و ظریف نهفته است که نمی‌توان به راحتی از کنار آن گذشت.
خود سه ربع از مهی گهر ساید
ربع دیگر عقیق تر ساید
هوش مصنوعی: صدف نقره در مقایسه با آن ظرف سفالی، خود را به اندازه سه چهارم از ماه گرانبها می‌ساید.
در سه هفته مدام اگر خیزی
گهر افشانی و درم ریزی
هوش مصنوعی: اگر در یک ربع دیگر با ثبات و مداومت بر عزم خود پافشاری کنی، به نتایج خوبی دست خواهی یافت.
هفته‌ای دیگرت، چو نیست درنگ
شاخ مرجان شود عقیقی رنگ
هوش مصنوعی: هر هفته که می‌گذرد، فرصت‌هایی برای درخشش و بهره‌برداری وجود دارد، پس در انجام کارها درنگ نکن و از آنها غافل نشو.
نه ز بویش دماغ کس گنده
نه ز رنگش نگه پراگنده
هوش مصنوعی: شاخ مرجان به رنگ عقیق در می‌آید، اما نه از بوی آن کسی متوجه می‌شود که بویش بد باشد.
وآن دگر یک که کان زر خوانی
نیست هرگز تهی ز زردانی
هوش مصنوعی: نه به خاطر رنگش که توجهم را جلب کند و نه اینکه به طور غیرمنتظره‌ای هوشاری من را تحت تاثیر قرار دهد.
تیشه بر کان، نیازمایی هان
که شود آشکار راز نهان
هوش مصنوعی: هرگز نمی‌شود که شکاف زمین بدون صدای تیشه خالی باشد؛ پس بی‌محابا اقدام نکن و احتیاط کن.
همه کس بر تو ریشخند کنند
دلت آزرده از گزند کنند
هوش مصنوعی: اگر رازی که در دل داری، افشا شود، همه به تو تمسخر می‌کنند.
گرت افتد میان خلق گذر
از خجالت برون نیاری سر
هوش مصنوعی: اگر دلت از رنج و آزار دیگران ناراحت است، باید در میان مردم با احتیاط و آرامش حرکت کنی.
رنگ آن بر رخ آورد یرقان
بوی آن بر دل آورد خفقان
هوش مصنوعی: به خاطر خجالت، نمی‌توانی سر را بالا بیاوری و رنگ رخسارت مانند چیزی زرد و بیمارگونه می‌شود.
گفت: زن راست صورتی چون شمع
مرد را صورت است و معنی جمع
هوش مصنوعی: بوی آن گل دل را به تنگنا می‌آورد و می‌گوید: زنی وجود دارد که چهره‌اش همچون شمع روشن و زیباست.
پسران دیگر و زنان دگرند
آه ازین مردمان که بیخبرند
هوش مصنوعی: هر انسانی ظاهری دارد و معنی و درون او متفاوت است، به طوری که مردان و زنان هر کدام ویژگی‌ها و معانی خاص خود را دارند.
گفتمش: با من این قمار مباز
رستم اندر میان، تو رخش متاز!
هوش مصنوعی: بدبختی از این آدم‌ها که هیچ نمی‌دانند. به او گفتم: با من در این بازی خطرناک شرکت نکن.
پسران، از طراوت و خوبی
جلوهٔ سرو و قامت طوبی
هوش مصنوعی: رستم در وسط میدان است، تو نگران نباش! پسران، از شجاعت و زیبایی برخوردارند.
روی چون لاله، موی چون سنبل
چشم چون نرگس و، لب چون گل
هوش مصنوعی: زیبایی قامت و شکوه درخت طوبی مانند زیبایی گل لاله و موهایش شبیه به گل سنبل است.
جبهه‌ای چون ستارهٔ سحری
جلوه‌ای چون خرام کبک دری
هوش مصنوعی: چشم‌ها مانند نرگس و لب‌ها همچون گل هستند، و پیشانی‌ای شبیه به ستاره‌های صبحگاهی دارد.
تیغ ابرو و خنجر مژگان
این یکی همچو تیر و آن چو کمان
هوش مصنوعی: ظاهر و زیبایی او به اندازه‌ای فریبنده است که به مانند حرکات زیبا و دلنواز کبک دری می‌باشد، و ابروانش همچون تیغ و مژگانش مانند خنجر بسیار تیزی است که دل‌ها را جریحه‌دار می‌کند.
شکن طرهٔ بناگوشی
مشک کافور را هم آغوشی
هوش مصنوعی: یکی مانند تیر مستقیم و دیگری مانند کمان، موهای زیبا و دلربا را به دو طرف می‌کشد.
رطب لب، شکوفه ی دندان
دهنی همچو غنچهٔ خندان
هوش مصنوعی: عطر مشک و کافور با هم ترکیب شده است و در کنار این زیبایی‌ها، دندان‌های درخشان مانند شکوفه‌های زیبا نمایان هستند.
سیم و سیماب ساعد و سینه
سرب و ساق و سرین سیمینه
هوش مصنوعی: دهانی شبیه به غنچه‌ای خندان، و بازوان و سینه‌ای با نرمی و زیبایی مانند نقره و جیوه.
عنبر گیسوان و نافهٔ ناف
شکمی به ز قاقم شفاف
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی‌های بدنی یک شخص می‌پردازد. در آن از اعضای بدن مانند سر و پا و قسمت‌های دیگر با استفاده از اصطلاحاتی جذاب و شاعرانه اشاره شده است. همچنین، به زیبایی موها و نواحی مختلف بدن نیز اشاره می‌شود. تمام این توصیفات به ستایش و تحسین زیبایی این فرد می‌انجامد.
دست و پای سفید بلوری
هر ده انگشت شمع کافوری
هوش مصنوعی: بدنی زیبا و شفاف که مانند قعم (قمر) روشن و درخشان است و دست و پای آن مانند بلور سفید به نظر می‌رسد.
کف رنگین، بنان مخضوبش
که نوشتند غیر مغضوبش
هوش مصنوعی: هر ده انگشت او مانند شمعی است که رنگی زیبا و خوشبو دارد و در دست‌هایش می‌درخشد.
گردنی به ز آهوان حرم
غبغبی به ز سیب باغ ارم
هوش مصنوعی: آنچه نوشته‌اند این است که جز افراد مورد غضب خدا، کسی به گردن شتران حرم نمی‌رسد.
تَنَکی نرمتر ز بالش شاه
دلَکی سخت‌تر ز سنگ سیاه
هوش مصنوعی: پرتقالی به لطافت بالشت شاه از سیب باغ ارم نرم‌تر است.
دلبری نازکی و شیرینی
کافری زیرکی و خودبینی
هوش مصنوعی: دل سنگی و سختی دارم که در برابر زیبایی و نازکی دلبرم نمی‌تواند مقاومت کند.
کبر و ناز و کرشمه، غنج، دلال
دشمنی، دوستی، فراق وصال
هوش مصنوعی: شخصی که از علم و دانش بی‌بهره است و به خود مغرور و خودستاست، با ناز و کرشمه خود، دیگران را تحت تأثیر قرار می‌دهد و خود را زیاد مهم جلوه می‌دهد.
نگه زیر چشم پنهانی
خندهٔ کنج لب که میدانی
هوش مصنوعی: رنجش، محبت، جدایی و وصل همه تحت نظر و مراقبت پنهانی قرار دارند.
عشوه‌ای کز دل آتش انگیزد
غمزه‌ای کز نگاه خون ریزد
هوش مصنوعی: لبخند حاشیه‌ای که می‌دانی، نوعی ناز و عشوه است که از اعماق دل شعله ور می‌شود.
خواستن خونبها و خونریزی
عذر خواهی و فتنه انگیزی
هوش مصنوعی: نگاه زیبایی که دل را به درد می‌آورد و به دنبال گرفتن بهای آن درد و خونریزی است.
رفتن امروز و آمدن به مهی
کشتن و زنده کردن از نگهی
هوش مصنوعی: درخواست عذرخواهی و ایجاد مشکل بر سر رفت و آمد امروز و فردا.
وعده و خلف وعده از نیرنگ
ساختن سوختن به صلح و به جنگ
هوش مصنوعی: کشتن و زنده کردن به معنای تغییر و تحول است، و خلف وعده به نوعی فریب و نیرنگ اشاره دارد. در اینجا، موضوع نشان‌دهنده تأثیر وعده‌ها و نیت‌های پنهان بر سرنوشت افراد یا وضعیت‌ها است.
نرد شطرنج باختن به هوس
باختن لیک بردن از همه کس
هوش مصنوعی: زندگی شامل تلاش و رنج کشیدن است، گاهی به صلح و آرامش می‌رسیم و گاهی در نبردها باخت‌هامان را تجربه می‌کنیم. مانند بازی شطرنج که در آن باید با تدبیر و تفکر پیش برویم و بر چالش‌ها فائق آییم.
نامه خواند جواب ننوشتن
انگبین را به زهر آغشتن
هوش مصنوعی: با اینکه باختیم، اما از همه بهتر عمل کردیم. مانند کسی که نامه‌ای را می‌خواند ولی پاسخی به آن نمی‌دهد.
نالهٔ عاشقان پسندیدن
گریه دیدن به گریه خندیدن
هوش مصنوعی: آمیختن عسل با زهر را نشانه‌ای از عشق دردآور دانستن و ناله و فریاد عاشقان را پذیرفتن.
بی سبب، رنجش از وفادارن
بی گنه، خشم کردن از یاران
هوش مصنوعی: بغض و گریه بی دلیل، و خندیدن در هنگام اندوه، به دلیل نارضایتی از کسانی است که وفادار ماندند.
باز حلوای آشتی خوردن
تلخی از کام عاشقان بردن
هوش مصنوعی: خشمگین شدن از دوستان در حالی که بی‌تقصیر هستی، مشابه این است که بعد از قهر، به شیرینی آشتی روی بیاوری.
بستن صید روز و شب و مه سال
از چه؟ از دام زلف و دانهٔ خال!
هوش مصنوعی: تلخی را از دهان عاشقان دور کردن و در دام انداختن زمانه به هر روز و شب و ماه سال.
جامه زیبی و جامهٔ زیبا
همه زرکش از اطلس و دیبا
هوش مصنوعی: از چه می‌پرسی؟ از دام زلف و خال زیبا! لباس زیبا و خوشگلی هم در کار است.
هوس زینت و هوای شراب
گشت بستان و باغ در مهتاب
هوش مصنوعی: همه طلا و جواهرات از پارچه‌های نفیس و مجلل به دنبال زینت و لذت نوشیدنی هستند.
دستهٔ گل به دست، چون مستان
بردن دل، ز دست بی دستان
هوش مصنوعی: در شب مهتاب، به باغ و بستان رفت و دسته‌ای گل در دست داشت، مانند کسانی که مست و خوشحال هستند.
همه شب تا به روز مِیْ نوشی
روز تا شب ز باده بیهوشی
هوش مصنوعی: دل را به گونه‌ای تسخیر کردن که در تمام شب تا صبح، از شوق و عشق آن لذت ببری.
صبحدم از خمار آشفتن
وز صبوحی چو غنچه بشگفتن
هوش مصنوعی: از صبح تا شب در حال نوشیدن هستم و در سپیده دم از حالت مستی به هم ریخته‌ام.
ساغر مِیْ گرفتن و دادن
مست کردن، به مستی افتادن
هوش مصنوعی: در صبح زود وقتی غنچه‌ها شکوفا می‌شوند، جام‌های شراب را می‌گیرند و به یکدیگر می‌دهند.
جام بر لب نهادن لب کِشت
همچو غلمان و حور باغ بهشت
هوش مصنوعی: در حالتی که مست شده‌ای، جامی را به لب خود نزدیک می‌کنی و در این حال تجربه و لذت را به همراه می‌آوری.
مست رفتن به باغ و گل چیدن
گل فشاندن به سبزه غلطیدن
هوش مصنوعی: مانند جوانان زیبا و پریان بهشتی، با شوق و سرخوشی به باغ می‌رویم و گل‌ها را می‌چینیم.
مست کردن، به جرعه‌ای همه را
پست کردن ز شرم زمزمه را
هوش مصنوعی: پاشیدن گل و سبزه، نشانه شوق و سرزندگی است. مستی و شادابی را در یک قطره نوشیدنی می‌توان یافت که همه را به وجد می‌آورد.
گه کشیدن چو بلبلان آهنگ
گه رساندن چو زهره چنگ به چنگ
هوش مصنوعی: این بیت درباره فردی است که به خاطر شرم و خجالت، نمی‌تواند احساسات خود را به دیگران منتقل کند. او مانند بلبلانی که در بهار می‌خوانند، دلش می‌خواهد آواز بخواند، اما به دلیل ترس از قضاوت یا آبروریزی، فقط در دل خودش زمزمه می‌کند. در اینجا، احساسات عمیق و ناگفته‌ای در پس خجالت و تردید وجود دارد.
خلوتی ساختن، پی خفتن
که بدو قصهٔ نهان گفتن
هوش مصنوعی: گاهی زمانی که مثل زهره درخشان می‌شوی، در خلوتی دور از مردم چنگی به دست می‌زنی و آرامش را جستجو می‌کنی.
رحم و انصاف و شرم و مهر و وفا
ظلم و بیداد و خشم و جور و جفا
هوش مصنوعی: به او داستان پنهان را گفتم، داستانی درباره رحم، انصاف، شرم، مهر و وفا.
هرچه دارند ز آشکار و نهان
آن سیه کاکلان کج کلهان
هوش مصنوعی: هر نوع ستم، ناروا، خشم، بی‌عدالتی و آزار که چه در دید و چه در نهان وجود داشته باشد، در این دنیا وجود دارد.
دختران ندیده شوی لطیف
همه دارند این حریف ظریف
هوش مصنوعی: دختران زیبا و خوش‌چهره‌ای که هنوز شوهر نکرده‌اند، در حجاب خود جذاب و دلربا هستند.
جز دو عضوی که خاصهٔ مرد است
که یکی زوج و آن دگر فرد است
هوش مصنوعی: همه افراد در زندگی با چالش‌ها و رقابت‌های گوناگونی روبه‌رو هستند، جز دو مورد خاص که تنها مختص مردان است.
دختران را بود دو عضو دگر
که بود مایه‌اش ز شیر و شکر
هوش مصنوعی: یکی از ویژگی‌های دختران این است که آنها دو عضو متفاوت دارند، یکی از آن‌ها به صورت جفت و دیگری به صورت تنها است.
یکی آن عضو کآذرش گفته
گل نشکفته، دُر ناسفته
هوش مصنوعی: کسی که وجودش از شیر و شکر تشکیل شده، آن عضوی که درباره‌اش صحبت شده است.
و آن دگر مشکبو دو حقهٔ عاج
که صفا کرده از سمن تاراج
هوش مصنوعی: گل نشکفته و در آن نقش‌های ناگفته، در کنار آن گلی دیگر خوشبو و با رنگ و بویی جذاب وجود دارد.
دو بلورین حباب چشمهٔ سیم
که برانگیزدش ز چشمه نسیم
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی اشاره دارد به تمیزی و صفای ناشی از گل سمن که در کنار دو حباب شفاف چشمه‌ای از نقره قرار دارد. تصویرگرایی شاعر به ما حس تازگی و زیبایی را منتقل می‌کند، و به رابطه‌ی زیبایی طبیعت و گل‌ها اشاره می‌کند.
خون کند نار نورس پستان
دل نارنج و نار در بستان
هوش مصنوعی: نسیم ملایمی می‌وزد که می‌تواند جوانه‌ی تازه‌ای را به هیجان آورد و آن را به حرکت درآورد.
این دو عضو، آن دو عضو، کو انصاف!؟
منصف ار نیستی ز عقل ملاف!
هوش مصنوعی: دل مثل نارنج و نار در باغ است؛ این دو جزء، آن دو جزء، پس انصاف کجاست؟!
دیده از دام خط شُدَت تاریک
غافلی از کمند گیسو لیک
هوش مصنوعی: اگر عادل نیستی و از عقل بهره‌ای نداری، پس چشم خود را از دام خطای خود دور کن.
ای بسا صید کو ز دام بجست
ولی از حلقهٔ کمند نرست
هوش مصنوعی: غافل هستی از دامی که موهایت به وجود می‌آورد، اما بدان که بسیاری از شکارها از چنگال دام فرار کرده‌اند.
از یکی رشته‌اند دام و کمند
دام کوته بود، کمند بلند
هوش مصنوعی: هرچند که از حلقه‌ ی کمند رهایی نیافته، اما در عین حال، از یک رشته‌ ی دیگر، دام و بند را به دست می‌آورد.
هر دو از جای برآورند دمار
نبرد صرفه لیک مور ز مار
هوش مصنوعی: دام کوچک بود، ولی تور بزرگ هر دو به یکجا آسیب بزرگی وارد کردند.
مور گر پای در شکر دارد
مار هم گنج زیر سر دارد
هوش مصنوعی: اگرچه مورچه در برابر مار می‌جنگد و احتمالش کم است که پیروز شود، اما اگر پای آن مورچه در شکر باشد، نشان می‌دهد که ظرفیت و قدرت آن بیشتر از آن چیزی است که به نظر می‌رسد.
گفت: آری ولی چه چاره کنون
که دلم برده نو خطی به فنون
هوش مصنوعی: سوسمار هم در زیر سر خود گنجی دارد، اما چه باید کرد حالا؟
چاره‌ای کن که ترک ناز دهد
دل که از من گرفته باز دهد
هوش مصنوعی: دل مرا به خود مشغول کرده‌ است، با حسن نو و زیبایی‌هایش. لطفاً چاره‌ای بیندیش که این معشوق بی‌ادعا و نازکش هم به من توجه کند.
که تو هرجا روی ز پی آیم
گر به بغداد گر به ری آیم
هوش مصنوعی: دل من که از من دور است، دوباره به من برمی‌گردد، زیرا هر جا که بروی، من هم برای دنبالت می‌آیم.
گفتم: ای دامن تو آلوده
سر به سر گفتهٔ تو بیهوده
هوش مصنوعی: هر جا که بروم، چه به بغداد و چه به ری، به تو می‌گویم که دامن تو ناپاک است.
دوستی از دو سر خوش است آری
ورنه، رو سوی دشمنی آری
هوش مصنوعی: تمام سخنان تو نشان می‌دهد که دوستی از دو طرف برای تو اهمیت دارد؛ بله، این درست است.
تا دو کس رشته را نگه دارند
به هم از ربط هردو ره دارند
هوش مصنوعی: اگر تو به سمت دشمن بروی، هر دو نفر لازم است تا رشته (پیوند) را مستحکم نگه دارند.
چون سر رشته این ز دست نهد
آن دگر، رشته را ز دست دهد
هوش مصنوعی: این دو به هم وابسته‌اند و ارتباطی دارند، زیرا هر کدام نقش خاصی در این رابطه ایفا می‌کنند؛ اما اگر یکی از آن‌ها از دست برود، این ارتباط نیز زیر سؤال می‌رود.
از دو سو آنچه تازیانه زن است
فعل مرد است و انفعال زن است
هوش مصنوعی: کسی که در دو سو مشغول به تلاش است، ممکن است در نهایت کنترل خود را از دست بدهد و در عوضی که موفق شود، فقط آسیب ببیند.
پسران، ز انفعال چون دورند
خدمتی میکنند و مزدورند
هوش مصنوعی: عمل و فعالیت به مردان نسبت داده می‌شود و حالت پذیر بودن و دریافت، به زنان تعلق دارد. از این رو، پسران به خاطر دور بودن از انفعال، بیشتر به سمت فعالیت و اقدام می‌روند.
به زبان دوستند، لیک ز دل
دشمنند وز کار خویش خجل
هوش مصنوعی: افرادی هستند که در ظاهر به دوستی و خدمت به دیگران مشغولند، اما در عمق دلشان خیانت و نفاق دارند.
اگر از دستشان برآید کار
میرسانند از جفا آزار
هوش مصنوعی: آنان دشمن هستند و اگر دستی به کار خودشان بیابند، از انجام آن شرمنده خواهند شد.
گفت با من یکی ز درویشان
که: چو پرسند حرفی از ایشان
هوش مصنوعی: کسانی که به من آزار می‌رسانند و مرا رنج می‌دهند، از بین درویشان یکی را به من معرفی کردند.
نپسندند خویش را بدنام
باز گویند با خواص و عوام
هوش مصنوعی: وقتی از آنها پرسشی می‌شود، به این فکر می‌کنند که نکند پاسخ‌شان به شهرت یا اعتبار خود آسیب برساند.
کاین گروهی که مایلند به ما
یک زبانند و یک دلند به ما
هوش مصنوعی: می‌گویند که این گروه از مردم، چه عادی و چه خاص، به ما علاقه‌مندند.
به تقاضای خویش مشغولند
لیک فاعل نیند و مفعولند
هوش مصنوعی: آن‌ها هم زبان و همدل یکدیگر هستند و با درخواست‌های خود مشغولند.
چون حکایت به این مقام کشید
در جوابم زبان به کام کشید
هوش مصنوعی: اما انسان‌ها در این مقام به صورت فاعل و مفعول نمی‌باشند؛ بلکه داستان دیگری در اینجا وجود دارد که به وضوح به این موضوع اشاره می‌کند.
می‌ندانم رسید صبح به شام
که به تصدیق من گسست کلام
هوش مصنوعی: در پاسخ به من، زبانش خوشی را نشان داد؛ نمی‌دانم چگونه صبح به شب رسید.
یا ز طول سخن ملول افتاد
که حدیث منش قبول افتاد
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر این است که ممکن است به دلیل طولانی شدن سخن یا خستگی شنونده، کلام من نتوانسته است خوب ادامه پیدا کند و از تأیید او فاصله گرفته است.
الغرض، جای دوستان خالی
که ببینند صحبت قالی
هوش مصنوعی: در اینجا به این معنا اشاره می‌شود که صحبت‌هایی که درباره شخصیت و رفتار کسی مطرح می‌شود، نشان‌دهنده‌ی حقیقت آن فرد است و در این راستا، نبود دوستان به شدت حس می‌شود.
کاو چه‌ها گفت و من چه‌ها گفتم
گفتم آشفت و گفت آشفتم!
هوش مصنوعی: بگذارید ببینند که چه حرف‌هایی میان من و او رد و بدل شده است و هر کدام چه گفته‌ایم.
نه در آن سینه مانده کینهٔ من
نه ازو کینه‌ای بسینهٔ من
هوش مصنوعی: گفتم که دلخور و ناراحتم، و او پاسخ داد که او هم ناراحت است! دیگر در دلش هیچ کینه‌ای از من باقی نمانده.
او لب از بنگ و من ز مِیْ شسته
سبزه و ارغوان به هم رسته
هوش مصنوعی: من نه از او کینه‌ای در دل دارم، او نیز از شراب نشئه دارد و من با شراب شسته شده‌ام.
هرچه من گفتم، او جوابی داد
من زر افشاندم، او لعابی داد
هوش مصنوعی: سبزه و گل ارغوان با هم روییده‌اند و هر چه من گفته‌ام، او پاسخ داده است.
نیک و بد را به او شمردم، لیک
نیک را بد شمرد و بد را نیک!
هوش مصنوعی: من ثروت و جواهرات را پراکنده کردم، او زیبایی و ظرافتی را ارائه داد. خوب و بد را برایش شمردم، اما...
رفته رفته از آنچه در سر داشت
پرده از روی کار خود برداشت
هوش مصنوعی: خوبی را بد تصور کرد و بدی را خوب، و به تدریج از آنچه در دل داشت دور شد.
هر دری کو گشاد، من بستم
تا ز قید مخالبش رستم
هوش مصنوعی: هر کسی که به کار خود پرداخته و رازهایش را نمایان کرده، من به آنها بی‌توجهی کرده و راه خود را پیش می‌روم.
می‌گشادم دری که او می‌بست
از کمندم نشد تواند جست
هوش مصنوعی: به دنبال آن هستم که با تلاش و کوشش، هر گونه مانع و بسته‌ای را که او ایجاد کرده، از پیش رو بردارم و راه را برای خود و دیگران هموار کنم.
ما درین حرف رندکی طرار
همچو دزدان درآمد از دیوار
هوش مصنوعی: هرگز نتوانستم از چنگال تو فرار کنم، تو در این کلامی که به زبانی بازیگوشانه بیان شده، به من اشاره می‌کنی.
گفت: کاحسنت آمدی فایق
ای به پند تو زیرکان شایق
هوش مصنوعی: شخصی به طور ناگهانی و به طور غیرمنتظره وارد شد و گفت: "خوشحالی که به اینجا آمدی، چه خوب!"
آنچه گفتید از سؤال و جواب
بود حرف تو بر طریق صواب
هوش مصنوعی: ای کسانی که به حکمت و دانش خود افتخار می‌کنید، به یاد داشته باشید که آنچه از شما پرسیده می‌شود و پاسخ‌هایی که می‌دهید، نشانگر عمق آگاهی شماست.
هم دری کاو گشاد بستی تو
بس طلسمات را شکستی تو
هوش مصنوعی: حرف تو درست و منطقی بود، ولی تو دروازه‌ای را بسته‌ای که باید آن را باز می‌کردی.
غیر یک در که خود نشد مسدود
باز بوده است و باز خواهد بود!
هوش مصنوعی: تو بسیاری از طلسم‌ها و رازها را شکست‌، اما جلو یک موضوع خاص نتوانستی پیش بروی و آن را درک کنی.
گفتمش: ای قمار باز دغل
ای ترا دفتر حیل به بغل!
هوش مصنوعی: در گذشته هم همین‌طور بوده و در آینده هم خواهد بود! به او گفتم: ای قمارباز فریبکار.
از شیاطین روزگاری تو
از عزازیل یادگاری تو
هوش مصنوعی: ای کسی که دفتر خدعه‌ها و نیرنگ‌هایت را در کنار خود داری! تو از شیاطین این زمانه هستی.
در ره مکه میر قافله‌ای
آری الحق رشید سلسله‌ای
هوش مصنوعی: یادگاری از عزازیل، تو را در راه مکه، راهنمایی می‌کند.
یافتم کز چه در درآمده‌ای
حیله در حیله پرور آمده‌ای
هوش مصنوعی: بله، راست گفتی، من در مسیری درست حرکت می‌کنم که ناشی از آنچه تجربه‌ کرده‌ام است.
بشنو آن در که گفته‌ای باز است
در دیگر به این در انباز است
هوش مصنوعی: تجربه و ترفندها به طور مرتب و مداوم در حال رواج هستند. به دقت گوش کن که چه چیزی به تو گفته می‌شود، زیرا واقعیت ممکن است همانند سخنانی باشد که به طور مستقیم از یک منبع معتبر بیان شده است.
هر دو مانده است باز از آغاز
تا به انجام نیز ماند باز
هوش مصنوعی: در جای دیگر، دو نفر در کنار هم هستند و هر دو از ابتدا در حال انتظار مانده‌اند.
بستن این دو در زحمدان است
قلم، آرایش قلمدان است
هوش مصنوعی: به پایان کار که برسیم، هنوز این دو در باز خواهد ماند و این به خاطر زحمت و تلاش است.
ایندو در را نگاهبان ز خواص
نام کناس شد، لقب غواص
هوش مصنوعی: قلم ابزار نوشتن است و نقش مهمی دارد، مانند یک زینت برای قلمدان. این دو (قلم و قلمدان) مانند نگهبانانی هستند که ویژگی‌های خاصی را حفظ می‌کنند.
لیک، بین زین دو در چه برخیزد!؟
خود ازین گه، وز آن گهر خیزد!
هوش مصنوعی: نامی که برای او انتخاب شده، در واقع به معنای غریق‌ نجات است. اما با دیدن شرایط و اوضاع وی متوجه خواهیم شد که در این دو حالت چگونه باید عمل کند؟
بیش ازین دردسر نمی‌دهمت
تا نخواهی خبر نمی‌دهمت
هوش مصنوعی: از این جا و با این سرچشمه، چیزی می‌روید! بیشتر از این به تو زحمت نمی‌دهم.
آذر، از گفتگو زبان دربند
عیب خود گو، ز عیب مردم چند!؟
هوش مصنوعی: تا وقتی که نخواهی، خبری از من نخواهی شنید، چون زبانم از گفت‌وگو بسته است.
بی هوس در جهان نبوده کسی
هر کسی راست در جهان هوسی
هوش مصنوعی: هر کس بهتر است که به عیب‌های خود توجه کند و آن‌ها را بشناسد. چرا که در این دنیا کسی وجود ندارد که از خواسته‌ها و تمایلات بی‌نیاز باشد.
هرکه در زیر این نگون طاق است
هوسی را که کرده مشتاق است
هوش مصنوعی: هر کسی در جهان آرزویی دارد و هر کسی که در زیر این آسمان سرگردان است، خواسته‌هایی در دل خود می‌پروراند.
همه گرد یک آستانه نیند
همه مرغ یک آشیانه نیند!
هوش مصنوعی: هر کسی که دلبسته و عاشق باشد، نمی‌تواند در کنار مشکلات و چالش‌ها و دور از معشوق بماند و به دنبال اوست.
میل این مردمان که می بینی
یا به ترشی است، یا به شیرینی
هوش مصنوعی: همه پرنده‌ها در یک لانه زندگی نمی‌کنند! این نشان‌دهندهٔ تمایل و رفتار این افراد است که مشاهده می‌کنی.
در مزاجی که بلغم افزون است
ز آرزوی شکر دلش خون است
هوش مصنوعی: یا این که تلخی است، یا شیرینی در حالتی که مزاج بلغم زیاد دارد.
در مزاجی که کرده صفرا جوش
سرکه خواهد نه انگبین، خاموش!
هوش مصنوعی: دل او از آرزوی شیرینی می‌سوزد در حالی که مزاجش دچار خشمی شده است.
هرکه را میل در سرشت بود
گر به دوزخ رود، بهشت بود
هوش مصنوعی: کسی که به چیزی تمایل دارد، نمی‌تواند آن را انکار کند. او به چیزی که طبیعتش می‌خواهد توجه دارد و باید بر اساس میل درونی‌اش عمل کند.
وآنکه در دل نباشد او را میل
خواند او والنّهار را واللّیل
هوش مصنوعی: اگر کسی به دوزخ برود، برای او بهشت خواهد بود و کسی که در دلش میل و رغبت نداشته باشد، قطعاً از آنچه که درونش است دور خواهد ماند.
میل، خود چشمه‌ای است جوشیده
دل از آن چشمه آب نوشیده
هوش مصنوعی: او شب و روز را به هم پیوند می‌زند، همچون چشمه‌ای که به طور طبیعی جوشیده و می‌جوشد.
صاف آن آب، آتش عشق است
همه موجش کشاکش عشق است
هوش مصنوعی: دل از چشمه‌ای که آب زلالی دارد سیراب شده و این آب باعث شعله‌ور شدن عشق در درونش شده است.
خنک آن آب صاف پاک ضمیر
که شد از روی حسن عکس پذیر
هوش مصنوعی: همه چیز در عشق به تلاطم و کشمکش می‌افتد، ولی خوشا به حال آن کسی که دارای دل پاک و روشن است.
حسن و عشقند، گرم راز و نیاز
نامشان لعبت است، لعبت باز
هوش مصنوعی: از زیبایی چهره، عشق و محبت به وجود می‌آید و این دو در کنار هم با شور و شوق به گفتگو و ابراز احساسات مشغول‌اند.
حسن را صد هزار آیینه است
عشق آیینه‌دار دیرینه است
هوش مصنوعی: نام آن‌ها بازیچه است و حسن بازیگر دارای صد هزار آینه است.
هرچه آن مظهر جمال بود
عشقبازی آن کمال بود
هوش مصنوعی: عشق به عنوان یک آینه، گذشته‌های دور را نشان می‌دهد و هر چیزی که زیبایی و جذابیت داشته باشد، در آن منعکس می‌شود.
لیک دامان پاک خواهد عشق
دل حزین، سینه چاک خواهد عشق
هوش مصنوعی: عشق‌ورزی به اوج خود می‌رسد، اما برای عشق واقعی، نیاز به پاکی و نیک‌نویسی دارد.
عشق را جان من نشانیها است
کار عشاق، جان فشانیها است
هوش مصنوعی: دل غمگین و سینه‌ای شکافته، به عشق نیاز دارد؛ چرا که عشق، نشانه‌ای از جان من است.
غرض من، بجز نصیحت نیست
از نصیحت غرض فضیحت نیست!
هوش مصنوعی: عاشقان همیشه جان خود را فدای عشق می‌کنند و هدف من جز نصیحت کردن چیزی دیگر نیست.
شب که از رشک ز انجمن رفتم
غیر پیش تو ماند و من رفتم
هوش مصنوعی: این جمله بیان می‌کند که هدف از نصیحت کردن، رسوا کردن کسی نیست. همچنین اشاره‌ای دارد به این که شخص در شب به خاطر حسادت و کدورت از جمع خارج شده است.
روزش از هردو باز جستم حال
کردم آن ماجرا ز هر دو سؤال
هوش مصنوعی: جز تو کسی در کنارم نماند و من از آن روز که جدا شدم، حال هر دوی ما را فراموش کردم.
غیر گفت و ز رشک جانم سوخت
تو نگفتی و صد گمانم سوخت!
هوش مصنوعی: من آن ماجرا را از هر دو طرف بررسی کردم، غیر از اینکه با سوالاتی که داشتم، از حسادت و غم جانم سوخت.
بشنوید ای معشر آزادگان
این حکایت از دل از کف دادگان
هوش مصنوعی: تو چیزی نگفتی و من به هزار خیال و برداشت رسیدم! ای آزادگان، این را بشنوید.
بشنوید ای از جهان وارستگان
شرح حال خستگان، از خستگان
هوش مصنوعی: این داستان را از افرادی که دل خود را از دست داده‌اند، بشنوید، ای کسانی که از دنیای مادی جدا شده‌اید.
بشنوید ای آشنایان راز عشق
نغمه‌های سینه سوز از ساز عشق
هوش مصنوعی: ای دوستان راز عشق، از افراد خسته و ناامید بشنوید و داستان‌های آنها را درک کنید.
قصه‌ای از حال پاکان بشنوید
گفتگوی دردناکان بشنوید
هوش مصنوعی: آواهای دل‌سوز را از موسیقی عشق بشنوید، که حکایت‌هایی از حال انسان‌های پاک دارد.
سرگذشتی دارم از تأثیر عشق
نقلی از گیرایی و زنجیر عشق
هوش مصنوعی: به شنیدن داستان‌ها و درد و دل کسانی که رنج کشیده‌اند توجه کنید، زیرا من حکایتی دارم دربارهٔ تأثیر عشق بر زندگی.
در خراسان، مهبط روح الامین
مشهد مولای هشتم، شاه دین
هوش مصنوعی: در خراسان، عشق مانند یک زنجیر محکم و گیرنده است که روح را به خود جذب می‌کند. این عشق محیطی روحانی و دلنشین دارد.
میگذشتم از گذرگاهی شبی
ناگهان آمد به گوشم یا ربی
هوش مصنوعی: در مشهد، جایی که امام رضا (ع) قرار دارد، در یک شب از مسیری عبور می‌کردم.
زان صدا، جوشید خون سینه‌ام
زان صدا، نو شد غم دیرینه‌ام
هوش مصنوعی: ناگهان صدایی به گوشم رسید که از خداوند بود و در نتیجه احساس کردم که دلم دچار درد و غم شد.
زان صدا، تن را ز جان پرداختم
زان صدا، خود را دگر نشناختم
هوش مصنوعی: از صدای آن، غم‌های کهنه‌ام را به فراموشی سپردم و به واسطه‌ی آن صوت، جان را از تن جدا کردم.
زان صدا، دست و دلم از کار ماند
زان صدا، پای من از رفتار ماند
هوش مصنوعی: از آن صدا، خود را گم کردم و دیگر نتوانستم خودم را بشناسم. از آن صدا، دست و دلم از کار افتاد.
زان صدا، پیغام جانانم رسید
زان صدا، فرمان سلطانم رسید!
هوش مصنوعی: به خاطر آن صدا، قدم‌هایم از حرکت ایستاد و آن صدا پیامی از محبوبم به من رساند.
زان صدا، بر من شد آسایش حرام
زان صدا، از آشنا آمد پیام!
هوش مصنوعی: به واسطه آن صدا، فرمان پادشاه به من رسید! به خاطر آن صدا، آرامش و راحتی از من گرفته شد؛
آری آری، جان فدای آشنا
آشنا داند صدای آشنا!
هوش مصنوعی: از آن صدا، پیامی از طرف آشنا رسید! بله، بله، جانم فدای آشنا.
در سراغ آن صدا با جان شاد
می‌دویدم هر طرف چون گرد باد
هوش مصنوعی: آشنا می‌تواند صدای آشنا را تشخیص دهد! با دل شاد به دنبال آن صدا بروید.
یافتم آخرگه، از ویرانه‌ی
ناله‌ای می‌آید از دیوانه‌ای
هوش مصنوعی: در حرکت و تلاش بودم، مانند تندبادی که به هر سو می‌رود، اما در نهایت به ویرانه‌ای رسیدم.
رفتم و دیدم که در کاخی خراب
خسته‌ای افتاده با چشم پر آب
هوش مصنوعی: صدای ناله‌ای از یک دیوانه به گوش می‌رسد. به مکانی رفتم و دیدم که در آن کاخی ویران قرار دارد.
در شکنج دام، مرغ بی پری
بُرده زیر بال از محنت سری
هوش مصنوعی: پرنده‌ای خسته و زخمی، با چشمانی پر از اشک، در توری پیچیده شده است و دیگر پر ندارد.
بیدلی، پیری، غریبی، خسته‌ای
دل به زنجیر محبت بسته‌ای
هوش مصنوعی: در زیر سایه‌ای از سختی‌ها و مشکلات، کسی را می‌بینم که به شدت خسته و تنهاست. او تجربه‌هایی از پیری و غریبی را بر دوش دارد.
عندلیبی، از نوا افتاده‌ای
ز آشیان خود جدا افتاده‌ای
هوش مصنوعی: دل تو که به زنجیر عشق بسته شده، مثل مرغی شده‌ای که دوباره به دام افتاده است.
سروری، از دوده‌ا اهل قبول
سیّدی از زمرهٔ آل رسول
هوش مصنوعی: تو از لانه و دیارت جدا افتاده‌ای، و به عنوان یک بزرگ‌تر، از نسل و خانواده‌ای محترم و با فضیلت می‌باشی.
بی کسی، بی خان و مانی، عاشقی
همچو من، در عاشقی‌ها صادقی
هوش مصنوعی: تو از نسل پیامبر و اهل بیت هستی، و در تنهایی و بی‌خانمانی، عشق را تجربه می‌کنی.
از چراغی، کرده روشن محفلی
وز دل من داشت محزون‌تر دلی
هوش مصنوعی: مانند من، در عشق و محبت، کسی وجود ندارد که با صداقت و روشنی، جمعی را روشن کرده باشد.
عاری از آمیزش هر فرقه‌ای
خویش را پیجیده زیر خرقه‌ای
هوش مصنوعی: دل من غمگین تر از دلی است که هیچ ارتباطی با دیگران ندارد و به هیچ طایفه‌ای وابسته نیست.
خرقه‌ای مانند جیب صبح چاک
خرقه‌ای چون دامن خورشید پاک
هوش مصنوعی: انسان باید در درون خود را پنهان کند و به عمق وجود خود نگاهی بیندازد، درست مانند اینکه در زیر لباسی ساده و نازک، رازهایی ارزشمند نهفته باشد.
که در آن بیت‌الحزن یعقوب‌وار
میچکیدش خون، ز چشم اشکبار
هوش مصنوعی: لباسی مانند دامن خورشید که پاک و روشنی بخش است و در آن، غم و اندوه یعقوب را می‌توان حس کرد.
کو چو مرغی که بنالد در قفس
می‌طپیدش دل به سینه هر نفس
هوش مصنوعی: چشمان او پر از اشک بود و از آن‌ها مانند خون می‌چکید، انگار که مرغی در قفس ناله می‌کند.
گاه گاه، آهی کشیدی از جگر
آتش دل درزدی بر خشک و تر
هوش مصنوعی: دل او از شدت شوق و احساس در هر نفسی می‌تپد و گاهی از دل داغدارش آهی برمی‌کشد.
دم به دم، از دیدگان خون ریختی
آتش و آبی به هم آمیختی
هوش مصنوعی: دل من همچون آتش همیشه در حال سوختن است و با هر نفسی که می‌کشم، اشک‌هایم مثل خون از چشمانم سرازیر می‌شود.
شکر لله، سیل اشک قطره بار
آبی آورد از کرم بر روی کار
هوش مصنوعی: شکر خدا که آتش و آب در هم ترکیب شدند و به خاطر آن، سیل اشک تبدیل به قطرات باران شد.
ورنه آن آتش که او افروختی
از شرارش عالمی را سوختی
هوش مصنوعی: آبی از رحمت و لطف خداوند بر زندگی ما نازل شد، وگرنه آن آتشی که خودمان به وجود آوردیم، می‌توانست همگی را بسوزاند.
راه صحبت بسته با بیگانگان
ناله‌ای میکرد چون دیوانگان
هوش مصنوعی: از آسیب‌های تو، جهانی به آتش کشیده شده و راه ارتباط با دیگران بر تو بسته شده است.
در میان ناله‌های زار خویش
می‌سرود این نغمه از افکار خویش
هوش مصنوعی: صدایی از او بلند می‌شد که شبیه به دیوانگان بود، در حالی که در میان ناله‌های غم‌انگیز خودش فرو رفته بود.
رحمی آخر بر من ای صیاد کن
یا مرا بفروش، یا آزاد کن!
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر احساسات عمیق و درخواست کمک از کسی است. شاعر از صیادی می‌خواهد که با رحمت و محبت به او توجه کند و به او کمک کند. این نغمه و آهنگی که او می‌سراید ناشی از احساسات درونی و افکارش است، و او امیدوار است که این احساسات به دل صیاد برسد.
از پریشان نالی آن عندلیب
وز خروش دلخراش آن غریب
هوش مصنوعی: یا مرا بفروش یا آزاد کن؟! از درد و ناراحتی نالانم مانند آن پرنده خوش‌آواز.
یافتم، کو دل به یاری باخته است
حیله سازی کار او را ساخته است!
هوش مصنوعی: از صدای دلخراش آن غریب، فهمیدم که کسی دلش را به عشق باخته است و در جستجوی یاری و همدم است.
در دلش داغی ز عشق مهوشی است
در درونش از محبت آتشی است
هوش مصنوعی: او با تدبیر و فریبی که به کار می‌بندد، به موفقیت‌های زیادی دست می‌یابد. اما در درونش، شوق و حسرتی عمیق از عشق و دلبستگی به کسی وجود دارد.
دلبری بر وی دگرگون کرده حال
شخ کمان صیادی او را بسته بال!
هوش مصنوعی: در دل او آتش عشقی وجود دارد که باعث شده حال و روزش به کلی تغییر کند.
دل ز دستش برده، چشم پر فنی
کرده تاراج متاعش رهزنی
هوش مصنوعی: او کمان صیادی را به دقت کشیده و آماده شکار است! دل کسی را به چنگ آورده و چشمانش پر از شوق و محبت است.
در طریق عشق، جانش سالک است
عشق، اقلیم دلش را مالک است
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، کسی که در دلش راهی را پیموده، به گردابی از مشکلات و چالش‌ها گرفتار شده است و در این راستا، احساس می‌کند که تمامی دارایی‌هایش مورد تاراج و سرقت قرار گرفته است.
آری، از عشق است، عشق این کارها
گرم از عشق است این بازارها
هوش مصنوعی: عشق، صاحب دلسوزی و احساسات عمیق است. بله، تمام این کارها به دلیل وجود عشق است.
در دو عالم، رتبه‌اش والاست عشق
هر چه گویم، از همه بالاست عشق!
هوش مصنوعی: این بازارها به خاطر عشق گرم و پر رونق است. عشق دارای جایگاه بسیار بالایی در هر دو جهان می‌باشد.
نور خورشید و مه، از عشق است عشق
شور درویش و شه، از عشق است عشق
هوش مصنوعی: هر چیزی که بگویم، عشق از همه چیز بالاتر و برتر است! حتی نور خورشید و ماه نیز ناشی از عشق است.
تا نگردد عشق در دل کارگر
ناله را هرگز نباشد این اثر
هوش مصنوعی: شور و حال درویش و پادشاه به خاطر عشق است و تا زمانی که عشق در دل کسی جا نگیرد، تأثیری ندارد.
با دل اهل دل، ای صاحب هنر
نالهٔ بلبل کند کار دگر
هوش مصنوعی: ناله هرگز نمی‌تواند بر دل اهل دل، این تأثیر را داشته باشد، ای هنرمند.
ورنه، مرغان دگر هم هر بهار
نغمه‌ها دارند بر هر شاخسار
هوش مصنوعی: اگر بلبل ناله می‌کند، به دلیل کار خاصی است وگرنه دیگر پرندگان هم هر ساله بهار را جشن می‌گیرند.
نالهٔ بلبل، ز مرغان دگر
بیشتر از عشق گل دارد اثر
هوش مصنوعی: در هر درخت و بوته‌ای، صدای زیبای بلبل شنیده می‌شود که از دیگر پرندگان فاصله دارد و تنها اوست که این نغمه‌ها را سر می‌دهد.
خاصه آن بلبل، که در کنج قفس
نالد از جور گل و بیداد خس
هوش مصنوعی: بیشتر از عشق، زیبایی گل تحت تأثیر بلبل است، که در گوشه‌ای از قفس زندگی می‌کند.
باری، از عشقش چو دیدم ناتوان
گشتم از راه ادب سویش روان
هوش مصنوعی: از ظلم و ستمی که بر گل‌ها می‌رود، خس باری نیز ناله می‌کند. وقتی عشقش را مشاهده کردم، احساس ناتوانی کردم.
دست بر سینه گرفتم بنده‌وار
پیش رفتم جان به کف بهر نثار
هوش مصنوعی: به احترام او به سویش رفتم و دستم را بر سینه گذاشتم، مانند یک خدمتگزار.
چون سلامش کردم، آمد در خروش
خونش از آواز من آمد به جوش
هوش مصنوعی: من با جانم به پیش رفتم تا نثارش کنم، اما وقتی به او سلام کردم، او در خروش و تندخویی آمد.
زان خوش آمد از من آن فرزانه را
کآید از دیوانه خوش، دیوانه را
هوش مصنوعی: صدای من باعث می‌شود که خون او به جوش بیاید، و همین باعث خوشحالی آن فرد خردمند شده است.
هم زبان گشتم ز یاری هر دمش
حرفها گفتم، به حرف آوردمش
هوش مصنوعی: من هم با دیوانه‌ای که خوشحال و شاداب است، هم‌صحبت شده‌ام؛ از یاری و دوستی او هر لحظه حرف‌ها و داستان‌ها می‌زنم.
اندک اندک، با منش دل نرم شد
رفته رفته، صحبت ما گرم شد
هوش مصنوعی: من به تدریج با او صحبت کردم و او را به گفتگو دعوت کردم و کم کم دلش softened شد.
دیدم اندر بحر عشقش چون غریق
گفتمش گستاخ، کای پیر طریق!
هوش مصنوعی: به مرور زمان، گفت‌وگوی ما از حالت عادی گرم و صمیمی شد، و من متوجه شدم که او در عمق عشقش چنان غرق شده است که مانند یک فرد غریق در دریا است.
کیست یارت، کت دل اندر فکر اوست؟
چیست نامش، کت زبان در ذکر اوست؟
هوش مصنوعی: به او گفتم، ای سالخورده‌ی راه و ادب! این دوست تو کیست؟ دل برای او چه می‌کند؟
گفت: پندی دارم از کارآگهان
نام جانان باید اندر جان نهان
هوش مصنوعی: نامش چیست؟ آیا زبان در بیان او خاموش است؟! او گفت: من از دانایان، درسی دارم.
گفتم: آن نوباوهٔ باغ دلت
میگذارد پنبه بر داغ دلت؟
هوش مصنوعی: نام محبوب باید در دل نهفته باشد. گفتم: آن جوانه‌ی تازه در باغ قلبت.
یا به نیش غمزهٔ پنهان خویش
میزند بر سینهٔ ریش تو نیش
هوش مصنوعی: آیا به داغ دل تو توجهی نمی‌شود؟ یا از غمزه و زیبایی پنهان خود چه خیال‌ها می‌بافی؟
خواند بر من، از جناب مولوی
این دو مصراع از کتاب مثنوی
هوش مصنوعی: نیش زدن بر سینه‌ات، مانند زبان زدن و انتقاد کردن است، اما در این انتقاد، نوعی ریشه و عمق وجود دارد که به من نیز سرایت کرده است. یعنی هرچقدر که دیگران را می‌آزارند یا نقد می‌کنند، این به من هم آسیب می‌زند.
«عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد
بوالعجب من، عاشق این هر دو ضد!»
هوش مصنوعی: من عاشق محبت و خشم او هستم به‌طور جدی.
باری از هرجا حدیثی گفته شد
گوهری چند از حکایت سفته شد
هوش مصنوعی: چه شگفت‌انگیز! من به هر دو این دو ضد و نقیض علاقه‌مندم! در هر جایی داستانی مطرح شود.
لشکر اندوه، ناگه بست صف
باد نومیدی وزید از هر طرف
هوش مصنوعی: چندین گوهر از داستانی به دست آمد و ناگهان ارتش غم صف بست.
شمع محفل از نسیم افسرده شد
خاطر درویش، بس آزرده شد
هوش مصنوعی: باد ناامیدی از هر سو وزیدن گرفت و موجب شد که شمع محفل به خاطر نسیم، پژمرده و خاموش شود.
ساعتی در زیر خرقه سر نهفت
پس برون آورد سر از خرقه گفت
هوش مصنوعی: دل درویش برای مدتی به خاطر چیزی در زیر لباسش بسیار ناراحت و آزرده شد.
ای خدا، این بود آخر قسمتم؟!
در میان عشقبازان حرمتم!
هوش مصنوعی: او از لباس عزلت بیرون آمد و با نگاهی به آسمان گفت: ای پروردگار، آیا این سرنوشت من بود؟
ای خدا، ویرانه‌ام را نور نیست
آخر این ویرانه کم از طور نیست!
هوش مصنوعی: در دل عاشقان تو جایگاه ویژه ای دارم، ای خدا، اما ویرانی وجودم را نوری روشن نمی‌کند.
شمع من، در جای دیگر روشن است
مسکن من، گلخنی بی روزن است
هوش مصنوعی: این ویرانه به اندازه کوه طور مقدس اهمیت دارد. نور شمع من در جایی دیگر درخشان است و شاید دیگر نمی‌توانم آن را در اینجا ببینم.
من به حال او و او بر حال خویش
دیده گریان داشتیم و سینه ریش
هوش مصنوعی: من در جایی زندگی می‌کنم که هیچ راه ارتباطی به بیرون ندارد و این وضعیت برای او مهم نیست، زیرا هر کس به فکر حال خودش است.
داغ محرومی به جان و، جان بلب
بود کار هردو این تا نیم شب
هوش مصنوعی: در دل غمی سنگین داشتیم و چشمانمان پر از اشک بود، شرم و حسرتی بر جان و زندگی‌مان حاکم بود.
ناگهان از در درآمد دلبری
شهربند صبر را، غارتگری
هوش مصنوعی: کار هر دو تا نیمه‌شب ادامه داشت، ناگهان دلبری از در وارد شد.
همچو ماه چارده حسنش تمام
صدهزاران یوسف مصرش غلام
هوش مصنوعی: شهر صبوری را، دزد زیبایی همچون ماه کامل سرشار از جذابیت‌ها تسخیر کرده است.
دلبری، در بردن دلها دلیر
در شکنج کاکلش، صد دل اسیر
هوش مصنوعی: صد هزار یوسف با زیبایی و دلربایی، دل‌ها را فتح کرده و به راحتی دل‌ها را می‌برند.
قامتش سروی، نه سرو بوستان!
عارضش ماهی، نه ماه آسمان
هوش مصنوعی: در پیچ و تاب موهایش، صد دل به عشق قامتش در بند است؛ او همچون سرو زشت باغ نیست، بلکه زیبایی خاصی دارد.
آری آری، سرو را رفتار نیست
آری آری، ماه را گفتار نیست
هوش مصنوعی: چهره‌اش چون ماه است، اما نه ماهی که در آسمان دیده می‌شود. بله، بله، سرو هم رفتاری مانند او ندارد.
آفتی، با هر خرامش هم عنان
فتنه‌ای با هر نگاهش، هم زبان
هوش مصنوعی: بله، ماه نمی‌تواند چیزی بگوید و آفتی هم ندارد، بلکه با هر حرکتی که دارد، هم‌راستاست.
پیش پیشش، شمع کافوری به دست
نوش‌خندان قدح پیمای مست
هوش مصنوعی: با هر نگاهی که به کسی می اندازد، او را به دردسر می‌اندازد، و به همراه خود شمعی که از کافور ساخته شده دارد.
آمد و چون شاخ گل یک سو ستاد
پیر مسکین، همچو برگ از پا فتاد
هوش مصنوعی: مردی خوشحال و شاداب با جام شراب به سراغ ما آمد و مانند شاخه‌ای گل در یک طرف ایستاده بود.
آمد و با طلعتی، چون شمع طور
پرتو افگن شد بر آن بزم حضور
هوش مصنوعی: یک انسان سالمند و بیچاره، مانند برگ درخت از پا افتاده است و با ظاهری زیبا مانند شمع در روشنایی آمده است.
کرد روشن عارضش ویرانه را
آتشی در جان زد آن دیوانه را
هوش مصنوعی: نورش بر آن مجلس تابید و چهره‌اش مانند یک ویرانه روشن شد.
از فروغ روی او بر ما گذشت
ز آتش طور، آنچه بر موسی گذشت!
هوش مصنوعی: آتش عشق و جذبه آن معشوق دیوانه را در درونش سوزانده و تأثیر زیبایی او بر ما نیز نمایان شده است.
گشت از تغییر حال پیر فاش
آنچه میکوشید اول در خفاش
هوش مصنوعی: از آتش کوهی که موسی را به وحی رساند، به دلیل تغییر وضع زندگی‌اش، این موضوع برای افراد سالخورده روشن و واضح شد.
بود گویا این اثر از آه او
کان شب از پرده برآمد ماه او
هوش مصنوعی: آنچه که در ابتدا تلاش می‌کرد تا به نتیجه برسد، به نظر می‌رسد از احوالات خفاش ناشی شده است و این تصویر نشان‌دهنده تأثیر اندوه اوست.
د رمیان عاشقان، ای اهل هوش
هست راهی غیر راه چشم و گوش
هوش مصنوعی: در شب، ماه پدیدار شده و در میان عاشقان می‌درخشد؛ ای کسانی که هوش و درک دارید!
چیست دانی نام آن ره، راه دل
منزل آن راه، خلوتگاه دل
هوش مصنوعی: راهی جز راهی که از طریق چشم و گوش می‌گذرد وجود ندارد. آیا می‌دانی نام این راه چیست؟ نام آن مسیر، مسیر دل است.
عشق، کو را آگهی از آن ره است
از دل معشوق و عاشق آگه است
هوش مصنوعی: مقصد این راه، مکانی است که دل عشق در آن به آرامش می‌رسد و تنها کسانی می‌توانند به آن دست یابند که از این مسیر آگاهی دارند.
از دو جانب می‌دهد پیغامها
کامها جویند، از ناکامها
هوش مصنوعی: دل معشوق و عاشق از احساسات و افکار یکدیگر باخبر است و از این دو طرف پیام‌هایی را رد و بدل می‌کند.
عشق، چون احوال آن رنجور دید
تیرگی آن شب دیجور دید
هوش مصنوعی: افراد ناامید در جستجوی خوشبختی و عشق هستند، چون وقتی حال آن بیمار دلشکسته را مشاهده می‌کنند.
از همان ره رفت سوی آن جوان
گفت یک یک حال پیر ناتوان
هوش مصنوعی: در آن شب تاریک و عذاب‌آور، او از همان مسیری که آمده بود، به سمت آن جوان حرکت کرد.
رفت چون خون، در رگ و در پوستش
داد آگاهی ز حال دوستش
هوش مصنوعی: پیر ناتوان به آرامی و به صورت تنهایی، همچون خون که در رگ‌ها و زیر پوست جریان دارد، می‌رفت و از حال و روز خود سخن می‌گفت.
گفت حال پیر و زاری دلش
وندر آن شب تیرگی محفلش
هوش مصنوعی: او از حال دوستش خبر داد و گفت که دلش مانند پیرمردی غمگین و ناتوان است.
مضطرب کرد آن بت طناز را
در روش آورد سرو ناز را
هوش مصنوعی: در آن شب تاریک، آن معشوق زیبا و فریبنده باعث نگرانی و اضطراب در جمع شد.
تا به خلوتگاه درویشش رساند
پیش آن درویش دل ریشش رساند
هوش مصنوعی: برای به دست آوردن دل معشوق، باید او را به مکانی دور و خلوت برد.
آفرین بر عشق باد و یاری‌اش
عزت اندر عزت آمد خواریش
هوش مصنوعی: در برابر آن درویش، قلب شکسته‌اش را به او تقدیم کرد و برای عشق و کمک آن درویش ستایش نمود.
لب ببند ای خامه از گفت و شنو
این سخن بگذار و سوی پیر رو
ای خامه (=قلم) لب از گفتن ببند،سخن کوتاه کن و نزد پیر رو.
چون گذشت از شب به این آیین دو پاس
رو به جانان کرد پیر و بی هراس
چون بدینگونه دو پاس از شب گذشت، پیر بی هراس رو به جانان کرد و
گفت: این خواب است یا بیداری است
کت به یاران التفات و یاری است؟
خواب می‌بینم یا بیدارم که به یاران یاری و التفات داری؟
گریه‌های نیم شب، آه سحر
پیش ازین هرگز نمیکرد این اثر
پیش از این، گریه‌های نیمه شب و آه سحر، هرگز این اثر را نداشت!
بر رخم یا رب که این در باز کرد
رشتهٔ هجرم که از پر باز کرد
خدایا چه کسی این در را به رویم باز کرد و رشته هجرانم را از هم گسست؟
این گرهِ نومیدی از کارم گشود
عقده از زلف شب تارم گشود
هوش مصنوعی: رشته ی جدایی من که از پر پرواز کرد، ناامیدی‌ام را از کارم باز کرد؛
بود از نومیدی آن آه کش
کآمدی از پرده بیرون ماه‌وش
هوش مصنوعی: در دل شب تاریک، دردم از زلف او گشوده شد و از بی‌امیدی، افسوس و آهی بر زبانم آمد.
آسمانم باز تشریف وصال
داد و افزونی مرا در دل ملال
هوش مصنوعی: تو با زیبایی‌ات از پشت پرده خارج شدی و حالا آسمان من بار دیگر روشن شده است که به وصال (نزدیکی) تو دست یابم.
زآنکه، در هجران صبوری داشتم
صبر در اندوه دوری داشتم
هوش مصنوعی: من در دل خود از درد و ناراحتی احساس می‌کنم و دلیل آن این است که در دوری و غیبت تو صبور بوده‌ام.
رفته بود از خاطرم وصلت مدام
با فراقت داشتم خو صبح و شام
هوش مصنوعی: در اندوه دوری صبوری داشتم، اما یاد متوالی وصال تو به یادم نمانده بود.
کرده بودم قطع امید وصال
داشتم خرسند خود را در خیال
هوش مصنوعی: من در غیبت تو شب و روز به خواب و خیال سر می‌کردم و از امید به دیدارت ناامید شده بودم.
آنکه وصلم کرده روزی، وه که باز
کرده بهر حیرتم فکر دراز
هوش مصنوعی: در ذهنم خوشحال بودم که روزی به وصال و وصالت می‌رسم، اما حالا متوجه می‌شوم که دوباره دور از تو هستم.
پاره‌ای نالید و پس خاموش شد
چند فریادی زد و از هوش شد
هوش مصنوعی: برای حیرت من مدتی طولانی فکر کردم، سپس صدایی از آن برآمد و بعد سکوت کرد.
رفت چون از هوش، پیر تنگدل
کرد روشن شمع را آن سنگدل
هوش مصنوعی: بعد از اینکه چندین بار فریاد زد، بی‌هشی به سراغش آمد و رفت، مانند آنکه دلداده‌ای ناتوان از عشق.
پس ز جا برخاست سرگرم جفا
کاکل مشکین فگنده بر قفا
هوش مصنوعی: سنگدل، شمع را روشن کرد و پس از آن از جای خود برخاست و به بدی‌هایش ادامه داد.
با غلامان کمر زرین مست
رفت و در، به روی یار خویش بست
هوش مصنوعی: موهای مشکی‌اش را روی پشتش رها کرده و با غلامانش که کمربند طلایی دارند، در حال به مستی و خوشی است.
چون ز بزم آن ماه دُر در گوش رفت!
پیر تا آمد به هوش، از هوش رفت
هوش مصنوعی: او رفت و در دلش را به روی محبوبش بست، چون که آن ماه در میهمانی در گوشه‌ای غروب کرد و رفت.
بار دیگر، هوشش آمد چون به سر
کرد از حسرت به هر جانب نظر
هوش مصنوعی: وقتی پیر به خود آمد و هوشیاری‌اش را به دست آورد، دوباره از دستش رفت و زمانی که دوباره به هوش آمد، با عقل و هوش تازه‌ای همراه بود.
دید روشن شمع آن کاشانه را
یافت از جانان تهی آن خانه را
هوش مصنوعی: به خاطر حسرتی که در دل داشتم، به سوی روشنایی شمع آن خانه نگاه کردم.
می کشید از سینهٔ گرم، آه سرد
با دل بی تاب من کرد آنچه کرد
هوش مصنوعی: آن خانه که از عشق پر بود، حالا خالی و بی‌معنی شده است. احساسات گرم و زنده‌ای که در آنجا بود، جای خود را به اندوه و سردی داده است.
ناله‌ای چند از دلش بی اختیار
سر زد و در گریه آمد زار زار
هوش مصنوعی: دل ناآرام من بعد از آنچه که او انجام داد، چند ناله بی‌اختیار از دلش بیرون آمد.
از دو دیده ریخت اشک لاله گون
کرد از هر سو روان دریای خون
هوش مصنوعی: او ناگهان ظاهر شد و با حالت اندوه و گریه، اشک‌هایی مانند گل‌های لاله از چشمانش جاری شد.
مرغ روحش در قفس چندی طپید
دست زد پیراهن طاقت درید
هوش مصنوعی: از هر طرف خون جاری شد و مرغ روحش برای مدتی در قفس به شدت تکان خورد.
حرف چند آنگاه، خون آلود گفت
گفت و هر دردش که در دل بود گفت
هوش مصنوعی: در این بیت، شخصی با عصبانیت و ناراحتی به پیراهن خود آسیب می‌زند و در نتیجه، خونین بر روی آن، سخنانی می‌زند. این عمل نشان‌دهنده شدت احساسات و فشار روحی اوست که در نهایت به نتیجه‌ی ناخوشایندی منجر شده است.
گفت: آه از جور گردون، آه آه!
شد شبم روشن، ولی روزم سیاه!
هوش مصنوعی: او همه دردهایش را که در دل داشت بیان کرد و گفت: آه از ظلم روزگار، آه آه!
آنکه روشن کرد شمع و باز رفت
شمع جانم را بکشت از ناز رفت
هوش مصنوعی: شب من روشن شده، اما روز من تاریک است! کسی که شمع را روشن کرد، دوباره رفت.
نور شمعم، آتشی بر جان زده است
آتشی بر جانم، از هجران زده است
هوش مصنوعی: شمع وجودم به خاطر عشق و ناز او خاموش شد و نور وجودم را گرفت، او بر جانم آتش افروخته است.
پرتو شمع، آتشی افروخته است
کز شرارش، خرمن من سوخته است
هوش مصنوعی: تنهایی و دوری از محبوب باعث شده که در درون من آتشی شعله‌ور شود، گویی نور شمعی که می‌سوزد، این آتش را به وجود آورده است.
شمع را، گر پرتو این است و صفا
یار را، گر یاری این است و وفا
هوش مصنوعی: از آتش عشق تو، تمام دارایی‌ام از بین رفته است. اگر نور و روشنی‌ات این‌گونه است، پس شمع وجودم به چه حالتی خواهد رسید!
روزنم را، روشنایی نیست نیست!
گلشنم را، دلگشایی نیست نیست!
هوش مصنوعی: اگر یار واقعی این باشد که تنها در خوشی‌ها همراهی کند و در سختی‌ها وفا نکند، پس روشنایی و امیدی در زندگی‌ام وجود نخواهد داشت.
لیک از آن شادم، که نور شمع باز
میدهد یاد از رخ آن سرو ناز
هوش مصنوعی: در باغم، هیچ نشانه‌ای از شادی و سرور نیست! اما به خاطر نوری که شمع می‌افروزد، هنوز هم خوشحالم.
داشتم از گردش گردون عجب
کز چه یا رب آن نگار نوش لب
هوش مصنوعی: از زیبایی چهره آن دلبر یاد می‌کند، و من از چرخش روزگار تعجب می‌کنم.
داد خشنودیم از دیدار خویش
چون مهم بنمود شب رخسار خویش
هوش مصنوعی: ای خدا، چه دلیلی دارد که آن معشوق با لب‌های شیرینش به ما لبخند می‌زند؟ ما از دیدن او بسیار خوشحالیم.
چون به خاطر یاد یاران آمدش
یاد از شب زنده داران آمدش
هوش مصنوعی: وقتی که شب، چهره‌ی خود را نمایان کرده بود، یاد دوستانش به ذهنش آمد.
آنکه یک دم بر سرم ننشست و رفت
در به روی آشنایان بست و رفت
هوش مصنوعی: به خاطر آوردم که شبی پاسداران شب بیداری به یادم آمدند، اما آن کسی که حتی یک لحظه بر سرم ننشست و دور شد.
یافتم آن مه، چو تنهاییم دید
در غم هجران، شکیباییم دید
هوش مصنوعی: در برابر دوستانش خود را بست و غریبانه رفت. اما من آن زیبای دل‌انگیز را پیدا کردم، وقتی او را دیدم که به تنهایی‌ام توجه کرده است.
طاقتم دانست و صبرم آزمود
آمد و آن روی چون ماهم نمود
هوش مصنوعی: در فراق محبوب، صبور هستیم و غم ما را آزمایش کرده و صبر ما را به چالش کشیده است.
تا شوم از دیدنش دل ریش‌تر
حیرتم گردد ز اول بیشتر
هوش مصنوعی: او آمد و چهره‌اش مانند ماه را نشان داد، تا من از دیدنش دل‌تنگ‌تر شوم.
آری از هجران شود آن دل فگار
کاو زمانی سر بَرَد در وصل یار
هوش مصنوعی: حیرت و شگفتی من از ابتدای این موضوع بیشتر و بیشتر می‌شود و این جدایی باعث می‌شود که دل من بیشتر آسیب ببیند.
الفراق، ای طاقت و آرام و خواب
الوداع ای عقل و هوش و صبر و تاب
هوش مصنوعی: زمانی بود که در کنار محبوب بود و از جدایی رنج می‌برد، ای کسی که آرامش و خواب را تجربه کرده‌ای.
وه که لیلی شد روان با کاروان
ماند مجنون، از دو چشمش خون روان
هوش مصنوعی: وداع می‌گویم با عقل و فهم و صبر و استقامت؛ آه که لیلی با کاروان روانه شده است.
وه که شیرین سوی مشکو برد رخت
ماند فرهاد حزین شور بخت
هوش مصنوعی: مجنون به شدت از چشم‌هایش گریه می‌کند و خون از آن‌ها جاری است، در حالی که شیرین به سمت مشکو می‌رود و لباس خود را می‌کشد.
وه که یوسف جَست چون آهو ز دام
ماند در زندان زلیخا تلخکام
هوش مصنوعی: فرهاد در حال ناراحتی و بدبختی باقی مانده است، و وای بر او که یوسف مانند آهویی در جستجوی آزادی از دام است.
وه که غافل رفت ایاز نوشخند
ماند محمود حزین سرور کمند
هوش مصنوعی: زلیخا در دلدادگی‌اش دچار ناکامی و تلخی شد و ایاز که با لبخندش قابل توجّه بود، از این ماجرا غافل ماند و گذشت.
وه که عذرا رفت از مجلس برون
ماند وامق با دلی لبریز خون
هوش مصنوعی: محمود حزین به شدت غمگین است زیرا عشقش، عذرا، از مجلس خارج شده است.
شاخ گل، از رفتن گل خار ماند
وای بر یاری که دور از یار ماند!
هوش مصنوعی: وامق با دلی پر از درد و اندوه به سر می‌برد، در حالی که گل به خاطر دوری‌اش، با خاری از آن جدا شده است.
همرهان رفتند و من چون نقش پا
بر سر ره ماندم از ایشان جدا
هوش مصنوعی: آه بر آن کسی که از یار خود دور افتاده! دوستان و هم‌نشینانش رفته‌اند و من مانند رد پا تنها مانده‌ام.
حال من داند جدا زان قافله
گوسفندی لنگ، کو ماند از گله
هوش مصنوعی: من در مسیر ایستاده‌ام و از آن گروه جدا شده‌ام، حال و وضعیت من را فقط خودم می‌دانم، نه آن قافله.
حال من داند جدا از وصل دوست
خسته‌ای کو را به وصل دوست خوست
هوش مصنوعی: گوسفند لنگی که از گله جدا مانده، حال من را می‌داند؛ او تنهاست و از وصال دوست محروم است.
حال من داند جدا زان ماهوش
تشنه‌ای، کو جان سپارد از عطش
هوش مصنوعی: خسته‌ای که تنها دوستش را می‌شناسد، حال من را می‌داند، جدا از آن ماهوش.
این بگفت و لب ز گفتن باز بست
در کنار بزم خاموشان نشست
هوش مصنوعی: شخصی در حالتی از تشنگی شدید به دیگران می‌گوید که به خاطر این عطش آماده است جان خود را فدای آن کند و پس از این سخن، دیگر نتوانسته چیزی بگوید.
تا سحر صد بار مرد ژنده پوش
هر نفس از هوش رفت آمد به هوش
هوش مصنوعی: در کنار جمعی که ساکت بودند، تا سحر نشسته بود و بارها مردی با لباس کهنه را دید.
ای خدا مردیم از جور فلک
تا به کی باشد چنین دور فلک
هوش مصنوعی: هر لحظه از حالتی بی‌خبریم و به حالت آگاهانه‌ای برمی‌گردیم. ای خدا، از شدت سختی‌های زندگی به مرگ نزدیک شده‌ایم.
درد مردان، از چه یارب بی دواست؟
کام دونان، از چه از گردون رواست؟
هوش مصنوعی: تا کی باید این دور گردون برای مردان درد و رنج به همراه داشته باشد؟ خداوندا، چرا درمانی برای این مشکلات وجود ندارد؟
آدم از حوا جدا نالان و زار
مطلب شیطان روا از روزگار
هوش مصنوعی: آیا چیزی که خواسته‌های پست و دونان را برآورده می‌کند، از آسمان و گردون مجاز است؟ این در حالی است که آدم از حوا جدا و در حال ناله و زاری است.
پیکر هابیل مسکین غرق خون
چهره ی قابیل ظالم لاله‌گون
هوش مصنوعی: موضوع این بیت اشاره به واقعه‌ای تاریخی و نمادین دارد که در آن، شیطان در کارهای شیطانی و نادرست خود موفق می‌شود و این موضوع با کشته شدن هابیل، فرزند حضرت آدم، به تصویر کشیده شده است. هابیل به عنوان شخصی بی‌گناه و مظلوم به تصویر کشیده می‌شود که به دلیل حسادت و پلیدی برادرش، جان خود را از دست می‌دهد. این بیت به نوعی نقدی بر دنیای خشونت و ناراحتی دارد و بی‌عدالتی‌هایی که در آن وجود دارد را به تصویر می‌کشد.
بیگنه از خون یحیی طشت پر
دامن زن از خیانت پر ز دُر
هوش مصنوعی: چهره ی قابیل که ظالم و بی‌رحم است، مانند گل لاله‌ای است که به خاطر خون یحیی در طشتی پر شده است.
هیزم آتش، تن پاک خلیل
دعوی نمرود، شرکت با جلیل
هوش مصنوعی: دامن زن همان‌طور که پر از خیانت است، برای آدم‌های ناصادق و فریبکار آتش به پا می‌کند. در عوض، خلیل (به نوعی نماینده پاکی و صداقت) همچنان از خطر و آتش دور است.
قیمت یوسف، ز گردون بندگی
برده اخوان، کامها از زندگی!
هوش مصنوعی: ادعای نمرود، که با خداوند بزرگ در برابر آمد، نشان از نادانی و خودپرستی اوست. در حالی که قیمت و ارادت یوسف در عرصه بندگی و دیانت، نشانه‌ای از فضل و بزرگی اوست.
کلبهٔ هارون و موسی گلخنی
مجلس فرعون، زیبا گلشنی
هوش مصنوعی: زندگی را با تمام لذت‌هایش به بندگی و بردگی می‌گذرانیم. خانه‌ی هارون و موسی، همچون گلخانه‌ای پر از زیبایی و سرسبزی است.
عیسی اندر دار محنت سرنگون
شادمانی یهود، از حد فزون
هوش مصنوعی: در اینجا به تضاد بین دو شخصیت و دو وضعیت اشاره شده است. یکی از آن دو، فرعون است که در محفل و قدرت خود به صورت زیبا و مرفه زندگی می‌کند، و دیگری عیسی است که در شرایط سخت و رنج آور به سر می‌برد. این تصویر نشان‌دهنده‌ی تفاوت‌های عمیق بین زندگی‌های مرفه و رنج‌های انسان‌های دیگر است.
احمد اندر غار، از مردان نهان
خاطر بوجهلیان شاد از جهان
هوش مصنوعی: شادمانی یهود به اندازه‌ای زیاد است که احمد در غار قرار دارد و از مردان پنهان است.
شیر یزدان، جرعه نوش از زهر تیغ
پور ملجم، مست عشرت ای دریغ!
هوش مصنوعی: دل افراد بی‌خبر و نادان از خوشی‌های دنیای شیرین الهی، دمی از تلخی‌های سخت زندگی می‌نوشند.
فاطمه را، سینه پر داغ محن
جان جعده شاد از قتل حسن
هوش مصنوعی: پسر ملجم، در حال خوشگذرانی و لذت است، اما افسوس! که دل فاطمه از درد و رنج پر است.
اهل بیت احمدی، در اضطراب
آل سفیان رفته در بستر به خواب
هوش مصنوعی: جان جعده از کشتن حسین، فرزند علی و فاطمه، شادمان است و در عین حال در نگرانی به سر می‌برد.
تشنگان کربلا، زار و غمین
کوفیان سیراب از ماء معین
هوش مصنوعی: آل سفیان در حال استراحت هستند در حالی که کسانی که در کربلا تشنه مانده‌اند، در رنج واندوه به سر می‌برند.
کام زندیقان، میسر از سپهر
روی صدیقان زریری همچو مهر
هوش مصنوعی: کوفیان از آبی زلال سیراب می شوند و زندگی راحتی دارند، همانند خورشید که از آسمان می‌درخشد.
آری آذر، یار چون اهل است اهل
در رهش این رنجها، سهل است سهل
هوش مصنوعی: چهره کسانی که راستگو و با ایمان هستند، مانند نور درخشان است. و یار تو نیز باید از جمله همین افراد باشد.
حضرت معشوق، اگر این رنجها
می پسندد خوشتر است از گنجها
هوش مصنوعی: در مسیر او، تحمل این سختی‌ها آسان است. این سختی‌ها در مقابل زیبایی و محبت معشوق، چندان مهم نیستند.
عاشقان را، در طریق بندگی
جان سپردن خوشتر است از زندگی
هوش مصنوعی: عاشقان در مسیر بندگی، چیزهایی را که زیباتر و دلنشین‌تر است، از گنج‌های مادی بیشتر می‌پسندند.
سر نمی‌پیچیم ز خاطر خواه دوست
می‌پسندم هرچه خاطر خواه اوست
هوش مصنوعی: فدای عشق شدن بهتر از زندگی کردن است، ما از یاد دوست غافل نمی‌شویم.
ای که بوَد تن ز گُلت نرم‌تر
کاش رخت بُد ز خویِ شرم‌ تر
هوش مصنوعی: من هر آن چه را که او بخواهد دوست دارم، ای کسی که وجودت از گل هم نرم‌تر است.
گر ز خوی شرم رخت تر بُدی
رنج حریفان ز تو کمتر بُدی
هوش مصنوعی: ای کاش ظاهر تو ز خوی شرمت بهتر بود، یا اگر هم از خوی شرمت بهتر نمی‌شد، لااقل حیا و شرم تو بیشتر از ظاهر تو بود.
ای که زدی طعنه‌ام از موی تن
پاک نه‌ای، طعنه به پاکان مزن
هوش مصنوعی: رنجی که حریفانت از تو می‌کشند کمتر است، زیرا تو با زدن طعنه‌ای از موهای من، درد و رنج بیشتری به من وارد کرده‌ای.
سینهٔ من، مویی اگر داشته است
طعنه بر آن زن، که چرا کاشته است!
هوش مصنوعی: تو که خودت پاک نیستی، پس چرا به پاکان طعنه می‌زنی؟ سینه‌ی من اگر هم نظری به پاکی داشته باشد، تو حق نداری به آن ایراد بگیری.
ای که دلت از خوشیم ناخوش است
سینه ام آتشکده، دل آتش است!
هوش مصنوعی: انتقاد به آن زن که چرا این کار را انجام داده است؟ ای کسی که با وجود شادی در ظاهر، در دل ناراحت هستی.
بر سر آن آتش افروخته
موی مگو، دود دل سوخته
هوش مصنوعی: سینه‌ام مانند آتشکده‌ای است که دل درونش شعله‌ور است. بر روی این آتش، شعله‌ای افروخته شده است.
آنچه زنت گفته فراموش کن
قصه‌ای از اهل دلی گوش کن
هوش مصنوعی: به قلب خود اجازه نده که به حرف‌های زنت بیاد حتی اگر دل‌تنگی و درد را حس می‌کنی، بلکه سعی کن این احساسات را کنار بگذاری و به جلو پیش بروی.
نادره گویی، ز مهان سرفراز
گفت: ازین پیش به سالی دراز
هوش مصنوعی: گوش کن به داستانی از افرادی که دلشان پر از عشق و احساس است. این داستان جالب و بی‌نظیر از مهمانانی بلندمرتبه و معتبر روایت می‌شود.
بود جوانی، ز مه افزون صفاش
راحت جانی، همه جانها فداش
هوش مصنوعی: او گفت: از گذشته، سال‌های زیادی جوانی بوده و زیبایی‌اش بیشتر از ماه بوده است.
لعل تَرَش، ناشده از خط سیاه
بر شکرش مورچه نابرده راه
هوش مصنوعی: آرامش به دست آمده، به عشق و محبت همه جان‌ها فدای آن می‌شود؛ اینکه لعل (دریا) به زیبایی نامکشوف خود سود می‌برد، در عین حال خطوط تیره بر چهره‌اش نمایان نشده است.
پاک، ز آلایش مو سینه‌اش
روسیه از زنگ نه آیینه‌اش
هوش مصنوعی: بر سر شکر، مورچه‌ای که نتواند راه درست را برود، دلش از آلودگی و غم خالی است.
داشت ز خویشان، صنمی در حرم
تازه نهالی، حرم از وی ارم
هوش مصنوعی: روسیه همواره ارتباطاتی با زنگ، یعنی هند، داشته و در عین حال از خانواده و خویشاوندان خود بهره‌مند بوده است. همچنین در مکان‌های مقدس، دوستی یا معشوقه‌ای نیز وجود دارد.
خنده شکر پاش و دهان شکرین
سرو قد و گلرخ و نسرین سرین
هوش مصنوعی: نهال جوانی که در محیطی مقدس است، لبخند و شادی پخش می‌کند و دهانی شیرین دارد که حاکی از زیبایی و طراوت اوست.
خال سیه، گوشه نشین لبش
زلف، رسن تابِ چَهِ غبغبش
هوش مصنوعی: این شعر به توصیف زیبایی‌های یک دختر می‌پردازد. او به قد بلند و اندام زیبا، مانند سرو اشاره شده است. همچنین به چهره‌ای دلربا و گل مانند او اشاره می‌شود، و خالی که بر صورتش است، زیبا و خاص توصیف شده است. در واقع، شاعر زیبایی او را با گل و نسرین مقایسه می‌کند و لب‌هایش را هم به زیبایی توصیف می‌کند که در گوشه‌ای نشسته‌اند.
هردو، چو گل رخ به هم افروخته
شمع صفت، ز آتش هم سوخته
هوش مصنوعی: زلف مانند ریسمانی است که به زیبایی جمع شده و غبغب او نیز مانند گلی است که به خاطر رنگ و رویش، ظاهرش را به جاذبه‌ای دلفریب تبدیل کرده است.
بسته به هم کاکل و زلف سیاه
این به خور افگنده کمند، آن به ماه
هوش مصنوعی: شمعی که مانند آتش سوخته، موهای سیاه و چرخشی به هم گره خورده دارد.
هم به دی تیر و بهار و خزان
آن شده زین کامروا، این از آن
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی اشاره دارد به بی‌توجهی و سرنوشت نامساعدی که برای انسان‌ها در فصول مختلف زندگی پیش می‌آید. به طور کلی، از این گفتگو می‌توان فهمید که مسائل و چالش‌های زندگی در هر زمانی (بهار، تابستان، پاییز و زمستان) وجود دارند و انسان نمی‌تواند از آن‌ها فرار کند. در نتیجه، به نوعی به تحولات زندگی و اثرات آن بر سرنوشت اشاره شده است.
شام و سحر، صحبت هم کامشان
دور زهم، منقطع آرامشان
هوش مصنوعی: این شخص به خاطر موفقیتی که به دست آورده، خوشحال است و از آن طرف، دیگران هم با او در خوشحالی و شادی شریک هستند. لحظات خوبی در روز و شب برایشان رقم خورده و این تعامل باعث افزایش خوشحالی آنها می‌شود.
خفته شب و روز، در آغوش هم
از خم مو، حلقه کش گوشِ هم
هوش مصنوعی: آن‌ها از هم دور هستند و در آرامش خوابشان، شب و روز را در آغوش یکدیگر گذرانده‌اند.
لابه کنان، زن به زبان‌آوری
کی مه تو، رشک مه خاوری
هوش مصنوعی: از میان اشکال زیبای مو، حریر و حلقه‌ای به دقت بر گوش می‌آید، در حالی که به زبانی دلنشین و دلخواه سخن می‌گویی.
ماه نبینم، نه گرش روی تست
مشک نبویم، نه گرش بوی تست!
هوش مصنوعی: وقتی که ماه تو را می‌بینم، حتی ماه زیبای خاوری هم برایم کم‌اهمیت می‌شود و اگر تو در کنارم نباشی، دیگر هیچ چیزی برایم جذاب نیست.
بی تو، دل اندر چمنم شاد نیست
با تو ز سرو و سمنم یاد نیست
هوش مصنوعی: من مشک نیستم، حتی اگر بوی تو را بدهد! دل من در چمن خوشحال نیست؛
دوری تو، گر بودم، بهر تست
کاش رسد بیشترم بر نخست
هوش مصنوعی: با تو یاد درختان سرو و گل‌های سمن را فراموش کرده‌ام. اگر دوری تو نبود، همه چیز برای تو بود.
زندگیی، کت نکنم بندگی
مرگ مرا، خوشتر از آن زندگی
هوش مصنوعی: ای کاش زندگی‌ام بیشتر ادامه پیدا کند تا بتوانم در آن، خود را از بندگی رها کنم و به آزادی برسم.
لیک ز کار تو، در اندیشه‌ام
در بغل سنگ بود شیشه‌ام!
هوش مصنوعی: مرگ برای من دلپذیرتر از زندگی است، اما به خاطر تو، در فکر و اندیشه‌ام.
کاین همه دلگرمی و دلبستگی
گردد بی قیدی و وارستگی
هوش مصنوعی: در کنار سنگ، شیشه من قرار داشت و این همه امید و وابستگی را برایم به ارمغان آورد.
من، به تو آمیزشم از کودکی است
با تو گرم تن دو بود، جان یکی است
هوش مصنوعی: بی‌خیالی و رهایی‌ام به خاطر توست که از دوران کودکی با تو آمیخته‌ام.
رو، که من از خوی تو ایمن نیم
ایمن اگر شد دگری، من نیم
هوش مصنوعی: با تو که معشوقم، در حرارت عشق در کنار تو هستم، ولی روح و جان ما یکی است. من از ذات تو احساس امنیت نمی‌کنم.
زآنکه میان زن و مرد است فرق
این به لب ساحل و آن گشت غرق
هوش مصنوعی: اگر کسی دیگر در امان باشد، برای من مهم نیست، زیرا بین زن و مرد تفاوت وجود دارد.
زن، چه به بیگانه شود آشنا
می‌کشدش شوی به جرم زنا
هوش مصنوعی: این بلبلی که در ساحل قدم می‌زند و آن یکی که در دریا غرق شده است، چه ارتباطی می‌تواند با یکدیگر داشته باشد؟ غریبه‌ای چگونه می‌تواند با این صحنه آشنا شود؟
شوی، زن نو کند و عار نیست
آه، که یک شوی وفادار نیست!
هوش مصنوعی: شوهر او به دلیل خیانت او را به قتل می‌رساند، اما خودش بدون هیچ عیبی همسر جدیدی انتخاب می‌کند.
قبلهٔ زن، جبههٔ یک شوی و بس
مرد بتی سجده کند هر نفس!
هوش مصنوعی: افسوس که شوهرها چندان وفادار نیستند! برای زن، شوهر تنها پایگاهی است که به آن تکیه می‌کند.
خیر زنان دید احد ذوالجلال
گفت: به زن نیست دو شوهر حلال
هوش مصنوعی: آیا مردی باید هر لحظه به بت سجده کند؟! نه، او باید پروردگار بزرگ و یگانه را ببیند.
دید چو کم طاقت مردان خام
گفت که: زن چار کند بر دوام
هوش مصنوعی: او گفت: زن را نمی‌شود با دو شوهر در حلالی نگه‌داشت، چرا که مردان ناپخته و کم‌طاقت هستند.
ور کشدش دل به وصال کنیز
آنچه بها داد حلال است نیز
هوش مصنوعی: او گفت: اگر زن را به طور مداوم کنترل کنی، یا اینکه دلش را به عشق کنیز بسپارد.
گرچه کنون گرنه نمی‌بینمت
زنگ در آیینه نمی‌بینمت
هوش مصنوعی: هر چیزی که ارزش پرداخت داشته باشد، حلال است، حتی اگر اکنون تو را نبینم.
ترسمت، این عهد نماند به جای
پایهٔ این مهد نماند به پای
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به این موضوع اشاره می‌کند که در آینه، رد یا نشانه‌ای از تو نمی‌بینم، و از این می‌ترسم که این عهد و پیمان میان ما دوام نداشته باشد.
سر به زمین دست به سر بر زنان
آن ز تو بینم که ز مردان زنان
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به بی‌پایی و ناپایداری زندگی اشاره دارد. به این معناست که اگر حمایت و پشتیبانی نداشته باشیم، ممکن است به راحتی به زمین بیفتیم و دچار مشکل شویم. در واقع، این جمله نشان‌دهنده اهمیت وابستگی و ارتباط ما با دیگران در زندگی است.
بر زن، اگر شوی بود پای زن
جان نبرد هیچ زن، ای وای زن!
هوش مصنوعی: اگر زنی قوی و شجاع باشد، بهتر است که در کنار مردان ایستاده و از قدرت و توانایی‌های خود بهره‌برداری کند.
تا دهد آن ساده زنخ را فریب
داده به مژگان زِ نَم دیده زیب
هوش مصنوعی: هیچ زنی جان خود را به خطر نمی‌اندازد، افسوس بر زنان! تا آن زن ساده را فریب دهد.
گفته از اینگونه سخنها بسی
رسته نه از شعبدهٔ زن کسی
هوش مصنوعی: با اشک‌هایی که از چشمانم می‌ریزم، به دلایل زیبا می‌پردازم و درباره این‌گونه حرف‌ها زیاد سخن می‌گویم.
مرد پذیرفت وفای عروس
چون کند، این ساده دل، آن چاپلوس!؟
هوش مصنوعی: هیچ مردی از فریب و شعبده زن نیست که به وفای عروس اعتماد کند.
دید چو آن گونه زبان‌آورش
هرچه شنید، آمد ازو باورش
هوش مصنوعی: چگونه است که این فرد ساده دل، آن کسی که چاپلوس است را درک نمی‌کند؟ وقتی او را می‌بیند که این گونه حرف می‌زند.
بسته ز نو عهد وفا دوست‌وار
کرده به سوگند عظیم استوار
هوش مصنوعی: هر چیزی که شنید، به خاطر دوستی و وفاداری به او باور کرد و به آن اعتماد کرد.
بوده بسی سال چنین یار هم
زیسته خشنود ز دیدار هم
هوش مصنوعی: او سال‌ها به عشق و پیمان‌های بزرگ وفادار مانده است.
تا شبی آن زلف پریشان کشید
خفت و بجز خواب پریشان ندید
هوش مصنوعی: او زندگی را با خوشحالی در کنار معشوق سپری کرده است، تا اینکه یک شب آن زلف پریشان و دلربا را به بازی گرفت.
صبح، که زد تکیه چو افراسیاب
بر سر کرسیِ سپهر آفتاب
هوش مصنوعی: در صبحگاهی که تنها خواب‌های آشفته را تجربه کردم، نتوانستم جز خواب غفلت و بی‌خبری را مشاهده کنم، زیرا مانند افراسیاب، که در افسانه‌ها شهرت داشت، احساس فزونی و قدرت را حس کردم.
شد به سیاووش شبش دشنه تیز
گشت فرنگیس فلک اشکریز
هوش مصنوعی: در بالای گنجی از آسمان، آفتاب با شکوهی می‌درخشد، و در شب سیاووش، تیغی تند به کار گرفته شده است.
ساده دل، آسوده ز یارش درون
رفت ز خانه به تماشا برون
هوش مصنوعی: فرنگیس با دل ساده و بی‌خبر از غم یار، زیر آسمان به آرامی زندگی می‌کند.
دید یکی ترک ز دشت آمده
بر سر بازار به گشت آمده
هوش مصنوعی: او از خانه به بیرون رفت تا تماشا کند و دید که یک جوان ترک از دشت آمده است.
پیل فگن، شیر شکن، شرزه ببر
ببر قوی پنجهٔ بازو سطبر
هوش مصنوعی: یک فیل قوی و ترسناک که قدرتی مشابه شیر و ببر دارد، در بازار در حال گردش است.
از زنخش، موی رسیده به ناف
تازه فرود آمده از کوه قاف
هوش مصنوعی: ببر قدرتمند و بزرگ، با موهایی که به شدت به حالت باز در آمده‌اند و درخشان و بلند به نظر می‌رسند.
از سرش و سینه و ساق درشت
موی خشن سر زده چون خارپشت
هوش مصنوعی: شخص تازه از کوه قاف آمده و بدنش پر از قدرت و نیرو است.
طاقیه، از چرم پلنگش به سر
پیرهن، از پشم هیونش به بر
هوش مصنوعی: موهای زبر و خشن او مانند خارهایی است که از زیر کلاهی بیرون زده است و به نوعی به چرم پلنگی که کلاه او از آن ساخته شده، اشاره دارد.
قیضه به تن بسته ز موی زهار
بیضه رهانیده ز نیفه ازار
هوش مصنوعی: پیراهنی که از پشم اسب بافته شده، از موهای بلندش بافته شده و به خوبی دوخته شده است.
پشته‌ای، از هیزم خشکش به دوش
جانب شهر آمده هیزم فروش
هوش مصنوعی: در اینجا گفته می‌شود که فردی از ناحیه‌ای که دچار خجالت و شرم است، سعی می‌کند خود را از آن وضعیت آزاد کند، شبیه به این که کسی از بار سنگینی که بر دوش دارد، رهایی یابد. این بیان کنایه‌ای از تلاش برای رهایی از دردسرها و نگرانی‌هایی است که بر دوش فرد سنگینی می‌کند.
لیک، خریدار به بازار نه
جنس به بازار و خریدار نه
هوش مصنوعی: به سمت شهر رفته‌ام تا هیزم بخرم، اما خریدار را نیافتم و بی‌سرپرست ماندم.
دید چو درمانده و سرگشته‌اش
سوخت دل از اختر برگشته‌اش
هوش مصنوعی: او نه جنس بازار را می‌شناسد و نه مشتری را، چرا که در سردرگمی و بی‌هویتی به سر می‌برد.
ریخت به دامن ثمن هیزمش
داد خلاصی ز رخ مردمش
هوش مصنوعی: دل از ناراحتی و غم داغان شده و اشک‌هایش مانند زبانه‌های آتش به دامان او ریخته شده است.
گفت: برو تا به فلان رهگذار
پیش فلان خانه فرود آر بار
هوش مصنوعی: آنجا که فردی از چهره‌اش وضعیتش را فهمیده و به او می‌گوید: برو و در مسیر خاصی که به تو می‌گویم، حرکت کن.
ترک گرفتش ره و شد خوی فشان
تا در آن خانه که دادش نشان
هوش مصنوعی: در مقابل آن خانه توقف کن، زیرا او در مسیرش بار سنگینی به دوش گرفته و حالا به حالت خویشتن فرستاده است.
گشت چو بر حلقهٔ در دست‌زن
از هوس شوی ز جا جست زن
هوش مصنوعی: در آن خانه‌ای که نشانه‌اش مشخص شد، مانند حلقه‌ای که در دست زن قرار دارد.
دید چو از رخنهٔ در شوی نیست
باز نکردش در و، پرسید کیست
هوش مصنوعی: از روی هوس و تمایل، خود را در موقعیتی قرار نده که بعداً پشیمان شوی، زیرا گاهی تمایلات به ما اجازه نمی‌دهند تا واقعیت‌ها را به درستی ببینیم و در نتیجه، ممکن است انتخاب‌های نادرستی داشته باشیم.
گفت: اتونجی مین آتوم تاش تامور
گاه اوتون ساتغوجیم گاه کومور
هوش مصنوعی: در را باز نکرد و پرسید کیست؟ گفت: من آتوم‌تاش هستم، لنگر بیانداز!
گفت: کسی نیست درین خانه رو!
در نگشایند به بیگانه رو!
هوش مصنوعی: گاهی او را صدا می‌زنم، گاهی او می‌گوید: در این خانه کسی نیست!
گفت: شاغین لوک یاغیر و یوک آغیر
قان ایلادیک بسکه باغیر دینگ باغیر
هوش مصنوعی: به بیگانه‌ها اجازه ندهید که به درون شما نفوذ کنند! او گفت: شاغین لوک یا غیر و یوک آغیر.
ایو ایاسی گوردی مینی یول آرا
آغچه بیروب، توردی ساق و سول آرا
هوش مصنوعی: به خاطر نوع دوستی و محبتت از من دور شو، زیرا من به جز خیری که برای خودم می‌خواهم به تو نمی‌توانم دلیلی بیاورم.
بیردوم اوتون بیردی بو ایودن سوراغ
کیسمیشیدوم یوقسا بو یولدین ایاغ
هوش مصنوعی: اگر در دل کسی خاطره‌ای از عشق بماند، همان یادها و احساسات او را به سوی تو می‌کشاند و نمی‌گذارد فراموش کند.
آچ قاپونی قاندا دیسانک یوک سالیم
ایستاما یولدین و الدن قالیم
هوش مصنوعی: اگر بخواهی به من برسی، باید در دلم را باز کنی. اگر بگویی نیستم، من به هیچ سمتی نمی‌روم.
چون سخن ترک به زن درگرفت
بند به ناچار ز در برگرفت
هوش مصنوعی: اگر به سخن ترک بزنم، من از خاطر والدینم غافل می‌شوم.
کرد به سر، معجر زر تار خویش
گفت: در این گوشه فگن بار خویش
هوش مصنوعی: توی در بند، ناچار و از روی ناگزیری، سرش را به معجر زرین خود پوشانده است.
ترک، روان گشت که آرد فرود
بار و برون آید از آن خانه زود
هوش مصنوعی: او گفت: در این گوشه بار خود را رها کن و روانه شو تا به مقصد برسی.
باد زد و جیب قَمیصش درید
زن نظر افگند به آن سو چه دید!
هوش مصنوعی: باد شدتی وزید و بار و بنه‌ی او به سرعت از آن خانه خارج شد و جیب پیراهنش پاره شد.
دید چو گلزار ارم بیشه‌ای
گفت بود نخل قوی ریشه‌ای
هوش مصنوعی: زن به آن طرف نگاه کرد و چه چیزی دید؟ دید مانند یک گلزار زیبا و دلنشین است.
گفت: بود شاخ نبات من این
رُسته ازین نخل حیات من این
هوش مصنوعی: نخل با ریشه‌های قوی خود گفت: شاخ و برگ من مانند نباتی است.
دید یکی ریخته از خاره شمع
سیصد و شصتش رگ و پی گشته جمع
هوش مصنوعی: از این نخل زندگی من، یکی از شاخسارهایش شکسته شده و مثل خاری در شمع افتاده است.
گفت: بود سرو کنار من این
گفت: بود شمع مزار من این
هوش مصنوعی: سیصد و شصت رگ و پی جمع شده‌اند و می‌گویند: آیا این سرو (سرو بلند و زیبا) کنار من هست؟
دید سر آورده به هم جنگلی
خفته در آن مار قوی هیکلی
هوش مصنوعی: شمعی بر سر مزار من بود که جنگلی را به یاد می‌آورد.
گفت: بود داروی رنج من این
گفت: بود افعی گنج من این
هوش مصنوعی: در آنجا مار بزرگی خوابیده بود و گفت: دارویی برای دردهای من همین است.
آتش شهوت، به دلش درگرفت
بُرقَعِ ناموس ز رخ برگرفت
هوش مصنوعی: او گفت: افعی که گنج من بود، همین آتش شهوت است که به جای آن در دلم شعله‌ور شده است.
کرد فراموش ز عهد جوان
بست در و آمدش از پی دوان
هوش مصنوعی: لطافت و زیبایی خود را کنار گذاشت و از یاد برد که در جوانی چه عهد و پیمانی داشته است.
تنگ‌تر از جان به کنارش گرفت
پنجه زد و موی زهارش گرفت
هوش مصنوعی: او به دنبال او آمد و در ورودی را محکم بسته بود، به طوری که او احساس فشار بیشتری نسبت به جانش می‌کرد و در کنار او قرار گرفت.
گفت که: این رشتهٔ جان من است!
بخیه زن زخم نهان من است!
هوش مصنوعی: او با خشم به جانش افتاد و موهای او را گرفت و گفت: این رشته‌ی حیات من است!
موی نه، این سبزهٔ راغ دل است!
موی نه، این سنبل باغ دل است!
هوش مصنوعی: بخیه‌زن زخم‌های پنهان من است! نه، این مو نیست، بلکه این سبزه‌ای است که دل را شاد می‌کند!
موی نه، ابریشم خام است این
دانه بود خصیه و دام است این!
هوش مصنوعی: این موها، نشانه زیبایی‌های دل و احساسات عمیق من است. این موها فقط یک جنس نرم و بی‌ارزش نیستند.
موی نه، مشکی به صد ارزندگی است
مهر گیاه چمن زندگی است
هوش مصنوعی: دانه، به عنوان یک ویژگی خاص، در اینجا اشاره به چیزی ارزشمند و مهم دارد. همچنین، دام به معنای دارایی یا چیزی است که باید حفظ و نگهداری شود. موی مشکی هم به نوعی نشانه‌ای از زندگی و نشاط است که در اینجا به شدت با اهمیت و ارزش زندگی ارتباط دارد. در کل، این جمله به اهمیت و ارزشمند بودن زندگی اشاره دارد و نشان می‌دهد که وجود چیزهای زیبا و خاص، نشانه‌ای از یک زندگی پرمعناست.
دید چو ترک آن شبق پر صفا
از رخ آن کم خرد بی وفا
هوش مصنوعی: عشق به طبیعت و رویش گیاهان نشانه‌ای از زندگی است؛ هنگامی که این زیبایی و طراوت از بین برود، زندگی رنگ و روح خود را از دست می‌دهد.
گشت، دلش گرم ز دلگرمیش
داد ز کف شرم، ز بی شرمیش
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی صورت آن فرد بی وفا، دل او دلسرد شده است، ولی دلش به خاطر محبت او هنوز گرم است.
مست شد و بند ازارش گشود
دست [زد و] عقده ز کارش گشود
هوش مصنوعی: او از شدت شرم، شگفت‌زده و مدهوش شد و به سرعت، قید و بندهای ناراحتی‌اش را کنار گذاشت.
دید یکی خرمن گل در کنار
وه چه گل آسوده ز تشویش خار!
هوش مصنوعی: دستی به کارش زد و مشکلاتش را حل کرد، سپس دید که یک خوشه گل در کنار وجود دارد.
موی نرسته، ز تن روشنش
خار برون نامده از گلشنش
هوش مصنوعی: چه گلی است که از نیش خارها در امان است! مویی از سرش نیفتاده و نور آن به تنش تابیده است.
باد در افگند به خرطوم پیل
کرد روان آب به گلشن ز نیل
هوش مصنوعی: خار از گلستان بیرون نیامده، بادی آن را به خرطوم فیل می‌زند.
سینهٔ پر موی، بر آن سینه دوخت
خار به گل ریخته در وی سپوخت!
هوش مصنوعی: آب از نیلاب به گلشن روان شد و سینه‌ای پرمو را به آن سینه متصل کرد.
جست به شوق، آن خلف خاکیان
همچو خروسی به سر ماکیان
هوش مصنوعی: خاری در گل ریخته و آن را سوزانده است! به شوق، آن فرزندان خاکی را جستجو کن.
یا چو خری، خرزهٔ او یکی منی
جوش زد از هر بن مویش منی!
هوش مصنوعی: شما مانند خروس در میان مرغ‌ها هستید یا مانند الاغی که فقط زین او را می‌شناسند، به معنی این است که برخی افراد صرفاً به خاطر ظواهرشان شناخته می‌شوند و در واقعیت، حقیقتی از آنها درک نمی‌شود.
بس که منی، آن ذکر یک گزی
بود به کف کفچهٔ صابون پزی!
هوش مصنوعی: از هر رشته موی او عشقی به جوش آمده است! آنقدر عشق در وجودم هست که می‌توانم تنها با ذکر یک کلمه ابراز کنم.
داده به دستش سر زلف آن نگار
کرده دو پا در کمرش استوار
هوش مصنوعی: در دستان شخصی که کفچه‌ای برای صابون‌پزی دارد، سر زلف معشوقه‌ای قرار گرفته است.
دست در آویخته در گردنش
در طپش از بردن و آوردنش
هوش مصنوعی: او با قدرت و استحکام دو پایش را در کنار هم قرار داده و دستانش را به گردنش آویزان کرده است.
تاب همی دید، همی خورد تاب
آب همی خورد و همی داد آب
هوش مصنوعی: در شور و هیجان از بردن و آوردن، تاب و توانش را از دست می‌دهد و به شدت دچار تپش می‌شود.
تشنگیش چون متناهی نبود
سیریش از آب چو ماهی نبود
هوش مصنوعی: آب می‌نوشید و به دیگران نیز آب می‌داد، چرا که تشنگی‌اش پایان نداشت.
هر نفسش گفتی: ای آزاده مرد
آنچه تو کردی و کنی، کس نکرد
هوش مصنوعی: شکل او مانند ماهی نیست که در آب زندگی کند، هر بار که نفس می‌کشد، حس می‌کنی که او مرد آزاده‌ای است.
دیده و پرسیده‌ام از هر عسس
داشته هر مرد یکی ایر و بس
هوش مصنوعی: هر چه تو انجام دادی و خواهی انجام داد، کسی دیگری این کارها را نکرده و من از هر نگهبانی سؤال کرده‌ام.
ای همه کار تو مرا دلپذیر
دیده ز هر موی تو من کار کیر
هوش مصنوعی: هر مردی یک دوست و یا همدم خاص دارد، اما تمام کارهای تو برای من دلنشین و خوشایند است.
سرو سر افراخته‌ات خم مباد
یک سر مو، از سر تو کم مباد
هوش مصنوعی: چشمان من از زیبایی هر یک از موهای تو شگفت‌زده است و نگذار هیچ‌گاه سر بلند تو را خمیده ببینم.
حلقه فگن موی تو بر گوش جان
نیشتر وصل توام نوش جان
هوش مصنوعی: یک تار موی تو، از سر تو کمتر نیست؛ حلقه طلای موی تو همچون گوش جان را نوازش می‌دهد.
هر سر مویت که به من میخورد
قطرهٔ باران به چمن میخورد
هوش مصنوعی: دردی که از وصال تو به من می‌رسد، برایم مانند دارویی است که می‌نوشم و خوشایند است، حتی اگر این درد از هر تار موی تو باشد که به من تعلق می‌گیرد.
بر سر من افتد اگر کاخ من
به که کشی ایر ز سوراخ من
هوش مصنوعی: اگر باران بر سر من ببارد، کاخش (خودش) فرود می‌آید.
داغ توام، خرمن ناموس سوخت
شمع توام، پردهٔ فانوس سوخت
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که آیا بهتر نیست که به خاطر عیب‌های من احساس نگرانی نداشته باشی، زیرا من به تو دلبسته‌ام و ناموس و حرمت خودم را تحت خطر قرار داده‌ام.
کوش و به فریاد برس هر شبم
سینه به سینه نه و لب بر لبم
هوش مصنوعی: من همچون شمعی هستم که روشنایی‌ام به پرده‌ی فانوس آسیب رسانده است، پس به من کمک کن و هر شب که در darkness دست و پا می‌زنم، صدایم را بشنو.
گاه به سیلی زن و گاهم به مشت
گاه به روی افگن و گاهم به پشت
هوش مصنوعی: معنای این بیت به این شکل است که شخص در عشق یا احساسات عاطفی‌اش، خیلی نزدیک به دیگران است و گاهی محبت و نوازش می‌کند و گاهی هم با شدت و قاطعیت برخورد می‌کند. این اشاره به این دارد که در روابط عاطفی، هم لحظات لطیف و هم لحظات پرخاشگری وجود دارد.
گه، به سیه سنبلم آور شکست
گاه بمالم سر پستان به دست
هوش مصنوعی: گاه بر سرم می‌زنی و گاه از پشت به من حمله می‌کنی، به طوری که بارها مرا شکست داده‌ای.
وقت مبین، خواه شب و خواه روز
هم به من آویز و به من درسپوز
هوش مصنوعی: گاهی پیشانی خود را به سینه محبوب می‌چسبانم، بی‌توجه به اینکه روز است یا شب.
گفت: گوز اوستا گیلرام باشیننگ
باشینگ اگر بارسا تامور تاشیننگ
هوش مصنوعی: این جمله به نوعی به ارتباط یا نزدیکی بین دو نفر اشاره دارد. یکی از افراد از دیگری می‌خواهد که به او نزدیک شود و از او حمایت کند، در حالی که ممکن است اشاره به کسی که در مقام بالا یا مهمی است (اوستا) نیز داشته باشد. به طور کلی، این صحبت از نیاز به همراهی و کمک در موقعیت‌های دشوار حکایت دارد.
خاست زنش بر سر زانو نشست
در کمرش نیز درآورد دست
هوش مصنوعی: اگر دوستت خواسته باشد که با او پشت سر هم بمانی، از محبت بر زانوهایش می‌نشینی.
داشت گرفته سر شمعش به گاز
بر دهنش بوسه زنان گفت باز
هوش مصنوعی: دستش را به دور کمرش حلقه کرده و مشغول بازی با شمع در دستش است.
نام تو را یافتم ای محتشم
نام پدر خواهم و نام حشم
هوش مصنوعی: او با محبت و عشق بر روی او بوسه می‌زند و می‌گوید که دوباره نام تو را پیدا کرده‌ام، ای بزرگوار.
جای حشم، در چه دیار آمدت؟
در چه زمین، نخل به بار آمدت؟
هوش مصنوعی: من نام پدرم را می‌طلبم و نام خانواده‌ام را هم در جای خودش، تو در کدام سرزمین به دنیا آمده‌ای؟
ماه کدامین فلکی، بازگوی
آدمیی، یا ملکی بازگوی
هوش مصنوعی: در کدام سرزمین برای تو خرما ببار آوردند؟ کدام ماه در آسمان، این خبر را برایت بازگو می‌کند؟
روشنی سینه‌ات از دین کیست؟
صیقل آیینه‌ات آیین کیست؟
هوش مصنوعی: آیا تو انسان هستی یا موجودی فرشته‌سان؟! چه کسی نور درونت را از دین به تو داده است؟!
در چه شماری، ز کهان یا مهان؟
مایه چه داری ز متاع جهان؟
هوش مصنوعی: این بیت از شاعر می‌پرسد که هنری که به زیبایی و طلايه‌کاری آیینه می‌افزاید، متعلق به کیست و از چه شماره‌ای بر می‌آید؟ آیا این هنر از جهان مادی و یا از فرشتگان الهی سرچشمه می‌گیرد؟
گفت: بیل ای نازلولارین سروری
آتام آتی سرخوش آنام گل پری
هوش مصنوعی: هر چه از مال و نعمت‌های دنیا داری چیست؟ او گفت: بیل، که مظهر خدمت و تلاش است.
آرخا بآرخا یتیشور اولدوزا
الولدوز اوجالدی ینه چقدوم توزا
هوش مصنوعی: پدر من به باغ گل‌های زیبا خوشحال است و ستاره‌های روشنی در آسمان وجود دارند.
اولدوز اوغوز اوغلودور، آندین اوتار
بیرنیچه آرخا، داخی نوحا یتار
هوش مصنوعی: فرزند جالبی داری، اما چقدر شگفت‌انگیز است که پسر تو همچون ستاره‌ای درخشان است. از همین حالا او را به آسمان ببر.
شکر ایلمیمیز ایمدی تانورلار تمام
تنگری و پیغمبر، اون ایکی امام
هوش مصنوعی: در اینجا به نظر می‌رسد که شاعر درباره مشکلات و سختی‌های زندگی صحبت می‌کند و اشاره می‌کند که با وجود چالش‌ها، امید به آینده و تلاش برای بهتر شدن همچنان وجود دارد. در واقع، او به نوعی بر اهمیت تلاش و ادامه دادن در مواجهه با موانع تاکید دارد.
هر نه اول فرمانا قربان اولا
جانیمیز اول قربانه قربان اولا
هوش مصنوعی: شما نسبت به پیامبر و امام بسیار حساس هستید و این نشان‌دهنده احترام و ارادت شما به آن‌هاست. در واقع، این نشان می‌دهد که شما با دقت به دستورات آن‌ها توجه می‌کنید و از آن‌ها پیروی می‌کنید.
اوزگه قاپودا ایشیمیز یوق بیزیم
گون به گون اخلاصمیز آرتوق بیزیم
هوش مصنوعی: در اینجا به این معنا اشاره شده است که ما در نخستین مقام نزدیک‌ترین فرد به محبوب هستیم و هیچ کاری غیر از این رابطه‌ی نزدیک نداریم.
تورک اوشاقی ایلیم آتی بیگدلی
دشمن، ایلیم دن گئنیدورموش، ایلی
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر به تنوع و رنگارنگی اخلاص و تعهد خود اشاره می‌کند و به این نکته تأکید می‌کند که عشق و محبت به زبان و فرهنگ خود را حفظ می‌کند. او همچنین به نسل جوان و آینده اشاره می‌کند و به آن‌ها می‌گوید که این دیانت و پیوند با هویت فرهنگی ارزشمند است.
یورتمیز آی‌توردین آغیز تولی
قنقراؤلنگین تاغی زنگان چولی
هوش مصنوعی: دشمن به من نزدیک شده است، ای سرزمین، پاکی و اصالت خود را حفظ کن.
تاغلار آیاغیندا بولاغلار باشی
هم گو گاریب توفراغی و هم تاشی
هوش مصنوعی: پرنده‌ای با رنگین‌کمانی بر روی درختی نشسته است و زیر پایش چشمه‌هایی در حال جوشیدن هستند.
ایودین ایاغ، شهردین ایل چکمیش ایل
بارجا چیچک تیک اوبالا تیکمیش ایل
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به دو مفهوم اشاره دارد. در بخش اول به آرامش و آسودگی اشاره می‌شود، و در بخش دوم به تحرک و تلاش. به طور کلی، می‌توان گفت که این عبارت نمایانگر همزمانی حالت‌های آرامش و تلاش در زندگی است. همچنین، به خوبی بودن در جامعه و پیوستگی با آن اشاره می‌کند.
قیشلاقیمیز قیزیل اوزن چای قیراق
یایلاقیمیز داغ اوجی یولدین ایراق
هوش مصنوعی: باران بهاری بر روی کوه‌ها باریده و زمین را سرسبز کرده است. قشلاق ما در منطقه‌ای سرخ و خوش رنگ واقع شده که کنار چای روانی قرار دارد.
هر اوبادا آیران ایچون بش قویون
آناسیننگ هر قوزی باشلیب اویون
هوش مصنوعی: دوری از تو مانند داغی است که بر دل می‌نشیند و به یاد تو در هر بادی، غمی بر دل می‌آورم.
قولتوغمیزدا چورک، آرپا اونی
کیکلیک و جیران او ویمیز یاز گونی
هوش مصنوعی: هر کجای زندگی که نشسته‌ای و غم را احساس می‌کنی، باید از آن رهایی پیدا کنی و به دنبال خوشحالی و آرامش باشی.
قیش گونی کیم گون باشیمیزدین تونا
چای دا بالیغ، چای قیراقیندا صونا
هوش مصنوعی: این بیت به ما یادآوری می‌کند که در زندگی، هر یک از ما باید به نقش و جایگاه خود توجه داشته باشیم و از مسیر خاص خود پیروی کنیم. در عین حال، ممکن است با چالش‌ها و تغییراتی در اطراف خود روبرو شویم که نیاز به تصمیم‌گیری و واکنش مناسب دارد.
یوقدور ایاغدا چاروغ و باشدا بورک
قرمیزی قوزودین اولوب بیرچه کورک
هوش مصنوعی: چای در حال جوشیدن است، در حالی که در آتش می‌جوشد، در درختان ریشه دوانده و به نظر می‌رسد که دود از آن بلند می‌شود.
قیش گونی گیلسا دالا آلغوم تیری
یاز گونو اولسا یانا سالغوم گیری
هوش مصنوعی: اگر در شب سرد و دلگیر، پسر بچه‌ای با چهره‌ای گلگون و شاداب به خانه‌ام بیاید، دلخوشی و امید به وجود می‌آید.
دنیا مالی یوق، بیزیم ایلیکدا هیچ
بیر سیکیمیز بار و داخی بیر قلیج
هوش مصنوعی: اگر روزی آتش عشق از دل من شعله‌ور شود، دیگر دنیا برایم اهمیتی نخواهد داشت، زیرا در دل ما چیزی جز عشق وجود ندارد.
دشمن اگر بیزلره توشسا ایشی
بو ایکی بس یا تیشی دِو یا کیشی
هوش مصنوعی: اگر دشمنان با شمشیرهای خود به ما حمله کنند، ما باید مقاومتی محکم و استوار داشته باشیم.
کیشی الیشکا قلیج ایرور رواج
گر دیشی بولسا سیکیمیز دور علاج
هوش مصنوعی: در دل دریا، جویبار نازک و لطیفی به آرامی جریان دارد و همچون شمشیری درخشان رفتار می‌کند.
باسسا اگر باشمیزا دوست ایاغ
ایلکینا آیران بیله بیر راغ ایاغ
هوش مصنوعی: اگر سرنوشتمان درمانی دارد، پس چه خوب است که در نزدیکی هم باشیم و از یکدیگر حمایت کنیم.
گیلسا اگر اوبامیزا یاریمیز
بیر راق اونا هر نه بیروب تنگریمیز
هوش مصنوعی: اگر پای تو به بام ما برسد، ما هم در این سفر از تو حمایت می‌کنیم.
توی دا دوقور هر بیر آغیز مین گولوم
هی توگولوم، هی توگولوم، هی تولوم
هوش مصنوعی: این بیت به ما می‌گوید که بدون توجه به شرایط سخت یا محدودیت‌ها، باید با ایمان و اراده قوی پیش برویم. هر بار که با چالش‌ها مواجه می‌شویم، باید لبخند بزنیم و امید را در دل داشته باشیم.
زن چه نسب نامهٔ ترکک شنفت
گفت: مرا ده خبر ای نیک جفت
هوش مصنوعی: ای گل زیبای من، ای گل زیبای من، ای گل عزیز، چه نسبتی با ترک‌های سرزمین ما داری؟
دارد از اتراک نشان تو کس
یا تویی استاد درین کار و بس
هوش مصنوعی: او گفت: ای همدم نیکوسیرت، به من بگو که آیا کسی از یاران تو نشانی از من دارد؟
گفت: بیزیم اوبادا چوقدور کیشی
کیم بنگاگورگای بیره اون درایشی!
هوش مصنوعی: شاید تو در این کار بی‌نظیری و فقط تو هستی که می‌توانی چنین چیزی را بیافرینی. گفت: این از آن کسی است که مانند قدور کیشی است.
داد زنش بدره‌ای از سیم خام
گفت که: من منتظرم صبح و شام
هوش مصنوعی: در اینجا به نظر می‌رسد که شخصی به زنی اشاره می‌کند که با صدای بلند ندا می‌دهد. او همچنین نوعی زینت را که ممکن است از سیم یا فلز گرانبها باشد، به او نسبت می‌دهد. به طور کلی، این جمله به توصیف یک زن و زیبایی‌های او و چگونگی توجه به او اشاره دارد.
چون دگر آیی، دگرت میدهم
زور ز تو دیده، زرت میدهم
هوش مصنوعی: گفت: من در طول روز و شب منتظر تو هستم تا بیایی، و وقتی که بیایی، چیز دیگری به تو می‌دهم.
خاک به فرقم مفشان هم بیا
چشم به راهم منشان، هم بیا!
هوش مصنوعی: از تو عاجز و خسته‌ام، نمی‌توانم در برابر تو بایستم؛ بنابراین از من دور نشو و کنارم بمان.
گفت: ایرین، ایودا نیچوک یول تاپیم
تیلبه تیکی هر یانا اولماس چاپیم
هوش مصنوعی: در این ابیات، شخصی به چشمان خود اشاره می‌کند و از شخص دیگری دعوت می‌کند تا بیاید. این شخص در پاسخ می‌گوید که او به دنبال راهی است و از آسانی و سادگی سخن می‌گوید. به نوعی، گفت‌وگویی بین آن‌ها در مورد خواسته‌ها و تلاش‌ها جریان دارد.
باغ ایاسی باغه گیرار، گل تیرار
هر نه تیکان گورسه، اوراغدین قیرار
هوش مصنوعی: اگر درختی گل ندهد، میوه نخواهد داشت؛ پس اگر بخواهی به ثمر برسی، باید زحمت بکشی و به خودت توجه داشته باشی.
گل تیران ایر، مین قاپودا آه چیکان
قیش گون اوچون خرقه تیکان دین تیکان
هوش مصنوعی: هر که در دلش امیدی به زندگی دارد، باید در برابر چالش‌ها و سختی‌ها همواره استوار بماند. زندگی همچون گلی زیباست که اگرچه در شرایط سختی می‌تواند دچار مشکل شود، اما باز هم باید به زندگی ادامه دهد و امید را فراموش نکند.
باغلار ایرین باغ قاپوسین اوغریدین
مین یمیشین اوغروسی‌یم توغریدین
هوش مصنوعی: او مانند خرقه‌ای که دین را تزیین می‌کند، در باغ‌های قلعه‌ای قرار دارد که در آن فضا پر از شگفتی و زیبایی است.
گیل بنگا گوستار گوزه‌لوم بیرجه یول
بلکه تیریم بیر گیجه گیزلینجه گول
هوش مصنوعی: من پسر می‌باشم، اگر تو غریدی، صدایم در گوش تو می‌پیچد و من از دروازه‌ای به تو می‌رسم.
بود زبان دان زن شوخ ظریف
گفت دو بیتک به زبان حریف
هوش مصنوعی: ما همچون گلی لطیف و زیبا هستیم که به تیریس زاییده‌ایم، بی‌وقفه و با ظرافت در حال رشد و شکوفایی.
گیل گیجه گیر، گیج گیلاسنک یاغی سین
باغ ایاسی گیتدی، گیل آج باغی سین
هوش مصنوعی: شخصی به طرف مقابلش می‌گوید که دو خط شعر را به زبان او بگوید تا بتواند او را با کلماتش سرگرم کند. گویا این شخص با کلمات بازی می‌کند و چیزهای جالبی برای گفتن دارد.
گیل قاپو آچوق، یول آچوق، گوز آچوق
کیمسا دیماس مونجه داخی سوز آچوق
هوش مصنوعی: باغ زیبایی می‌آید، همانطور که گل‌ها در باغ می‌شکفند. دروازه را باز کن، راهی به سوی آینده بگشای و چشمانت را به روی امکانات نوین ببند.
خاست به پا ترک و زن از پا فتاد
از مژهٔ هردو رگ خون گشاد
هوش مصنوعی: در این بیت به صحنه‌ای اشاره شده که کسی از خواب بیدار می‌شود و با شوق و اشتیاق به دنیای اطرافش نظر می‌اندازد. حضور زنان و مردان نشان‌دهنده زندگی و فعالیت در محیط است، و به نوعی به انرژی و تحرک در جامعه پرداخته شده است.
بازِ شکاریش چه از دام رفت
گریه کنان زن به لب بام رفت
هوش مصنوعی: از چشم‌هایش اشک‌های فراوانی ریخته می‌شود، و حالا شکارش از دامی که در آن گرفتار شده بود، آزاد شده است.
دید در اطراف شکر لب زنان
خنده چو گل بر مه نخشب زنان
هوش مصنوعی: زنی با حالتی اندوهناک بر بام رفت و دور و برش را دید که زنانی با لب‌های شیرین و زیبا در حال خوشحالی هستند.
گرچه همین بست لبش رشک لیک
خواست در این حادثه خلقی شریک
هوش مصنوعی: خنده مانند گلی بر چهرهٔ زیباست، هرچند که آرامش او باعث حسادت دیگران می‌شود.
داد بشارت، که گروهی عجب!
آمده از دامن کوهی عجب!
هوش مصنوعی: در این واقعه، شخصی برای به اشتراک گذاشتن خبر خوش به دیگران خبر داد که عده‌ای در شگفتی و تعجب هستند!
زادهٔ ترکند و به میدان جنگ
پیر و جوان، پیرو پورِ پشنگ
هوش مصنوعی: از دامن کوه آمده است، چه شگفت! زاده‌ی ترکان و به میدان نبرد آمده است.
بر سر و تن، پوست چو کیمخت سخت
خود نخواهند و زره، بلکه رخت
هوش مصنوعی: جوانی که در پیروزی و افتخار است، حتی اگر پیر شود و چهره‌اش تغییر کند، باز هم در دلش قدرت و شجاعت جوانی را دارد و به مانند پوست سفت و مقاوم کیمخ به زندگی ادامه می‌دهد.
از پی ناورد، چو رزم آوران
راست و کج بسته دو تیغ گران
هوش مصنوعی: این بیت اشاره دارد به افرادی که نه به دنبال رفاه و آسایش خود هستند و نه به دنبال زره و سلاح. آن‌ها به جای این‌ها، می‌خواهند لباس و جامه‌ای بیافرینند که نشان‌دهنده‌ی آمادگی و شجاعتشان در میدان جنگ باشد، مانند جنگاوران. در واقع، این افراد به جای در نظر گرفتن منافع شخصی، بیشتر به فکر آماده‌سازی و نشان دادن اراده‌ و جانفشانی خود هستند.
راه چو این گنبد گردان زنند
شب به زنان روز به مردان زنند
هوش مصنوعی: دو شمشیر سنگین، یکی راست و دیگری کج، در این مسیر همچون گنبدی که همیشه در حال چرخش است، به هم می‌زنند.
بودم ازیشان یکی اکنون رفیق
جان به فدایش، چه رفیقی شفیق!
هوش مصنوعی: در شب‌هایی که به زنان اختصاص دارد، مردان نمی‌مانند و من نیز از آنها یکی بوده‌ام، اما اکنون رفیقی دارم.
در چمن من، ز نهالی که کشت
آرزویی در دل تنگم نهشت
هوش مصنوعی: او چقدر دوست خوب و وفاداری است! در باغ من، از درختی که او کاشته است.
رفت و، ز غم دست به سر مانده‌ام
چشم به ره، گوش به در مانده‌ام
هوش مصنوعی: در دل تنگم آرزویی پنهان شده است و به خاطر غم، دچار سرگشتگی و سردرگمی شده‌ام.
رفته از آن دم که مرا تُرک گاد
صحبت ده سالهٔ شویم ز یاد
هوش مصنوعی: چشمم به راه است و گوشم از صدای دور مانده؛ از زمانی که مرا رها کردی.
تَرک جهان کرده‌ام از یاد تُرک
یا عجبا مردی و اولاد تُرک!
هوش مصنوعی: پس از ده سال گفتگو، دریافته‌ام که برای ترک دنیا، باید آن را از یاد برده باشم.
موی خشن، کز تن اتراک رُست
هم ز سه چیز است نشانی درست
هوش مصنوعی: عجبا! مردی با فرزندان ترک! موی زبر و خشن که از بدن ترک‌ها روییده است.
کس نه از اتراک طلبگار مِیْ
دوغ در این قوم کند کار مِیْ
کسی از ترکان خواستار باده نیست؛ [چون] دوغ در این قوم، کار باده را می‌کند.
نه ز سقنقور بود زورشان
هست همان خرزه سقنقورشان
هوش مصنوعی: در این جمع، چالاکی و مهارت‌ها به اندازه کافی نیست و توانایی‌ها و قدرت‌های آنها تنها به خاطر ظاهری و سطحی است، نه از عمق و واقعیت.
گرم سخن شد زن و دیگر زنان
دست تأسف به سر هم زنان
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که صحبت‌های آن زن و دیگر زنان به گونه‌ای گرم و جذاب است که توجه همگان را جلب می‌کند.
آری، از گنج فرومایگان
زود شوند آگه همسایگان
هوش مصنوعی: شخصی با حسرت و تأسف به خود می‌زند که چرا افراد بی‌ارزش و کم‌مایه، گنج‌های ارزشمند را در اختیار دارند.
تاش تامور القصه از آن خانه رفت
شمع همی سوخت، چو پروانه رفت
هوش مصنوعی: همسایه‌ها به سرعت متوجه می‌شوند که آن شخص از آن خانه رفته است.
میشد و میدید ز پی هر قدم
میشد و میگفت به خود دم به دم
هوش مصنوعی: شمع در حال سوختن بود و پروانه به دور آن می‌چرخید و می‌دید که هر قدمی که برمی‌دارد چه تاثیری دارد.
قویدوم ایاغ شوق ایله تان باغ آرا
ایمدی که گوردوم توشوبام تاغ آرا
هوش مصنوعی: در هر لحظه به خود می‌گفت: ای شوق، به من بگو تا باغ را زینت دهم.
بیردا گولار یار اوزومه گل تیکی؟
بیردا اوچارمین باغا بلبل تیکی
هوش مصنوعی: تو که به زیبایی و جوانی می‌رسی، چطور می‌توانم دلم را به تو بدهم و از خودم بگذرم؟ آیا می‌توانی دلی مانند گل را برای من به ارمغان بیاوری؟
بیردا گیلورتون تیکی گون ای فلک؟
یاد یارام تان قانی تون ای فلک؟
هوش مصنوعی: بلبل در باغ می‌خواند و گنجشک هم در جایی دیگر می‌زیید. ای آسمان، چرا اینقدر در این دنیا اختلاف و جدایی ایجاد کرده‌ای؟
بیردا بو یول کیم گیتامین، قایتامین؟
بیردا غمیمنی یاریما آیتامین
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی از احساس دلتنگی و یادآوری معشوق اشاره دارد. گوینده از آسمان سوال می‌کند که آیا کسی به یاد آن محبوب است یا نه؟ در ادامه به این فکر می‌افتد که اگر کسی به یاد محبوبی باشد، باید هر چه زودتر به او برگردد و دوباره به هم بپیوندند.
بیردا تا مار خضر سویی جامیما؟
بیردا توشار قیر غاوولوم دامیما؟
هوش مصنوعی: آیا در این دنیا نمی‌توانی یاری را پیدا کنی تا در کنار آن مار خضر را سه بار ببینی؟
بیردا توشار شهره یولوم تاغدین؟
بیردا اولور گل تیراییم باغدین؟
هوش مصنوعی: آیا می‌توانی به من بگویی آیا در دام تو افتاده‌ام؟ آیا می‌توانی بگویی که آیا راه من به کوه‌ها می‌رسد؟
بیردا گیلور باشیما باشدین هوشوم؟
یار یاراسیدین ساقالورموشوم؟!
هوش مصنوعی: آیا این گل با رنگ زیبایش از باغ توست؟ آیا این زیبایی باعث شده که من هم با تو احساس خوبی داشته باشم؟
گون به گون اول گونی اگر گورماسام
اول گونیننگ تورماسام، اولتورماسام
هوش مصنوعی: ای یار، آیا می‌توانی مرا مانند دیوانگان بی‌خبر از خودم ببینی؟ اگر از این حال غافل شوم، چه خواهد شد؟
آی به آی اول آیا کاش گوز توشا
تیلبه منم قورخام آی هورکوشا
هوش مصنوعی: اگر نتوانم به تو برسم، برای همیشه دور می‌شوم. آیا حسرت و افسوس برای چشمانت را بر دوش می‌کشم؟
قورخارام اول شوخ اونوتسا مینی
ایرینی گورسا اولی توتسا مینی
هوش مصنوعی: من مثل قورباغه‌ای هستم که در آب زندگی می‌کند، ای کسانی که به من نگاه می‌کنید، من همواره در حال جنب و جوش و بازیگوشی هستم.
تیردی بو سوزلار تولی یاشدین گوزی
کافر ایشتیسونک بیله قانلو سوزی
هوش مصنوعی: تو بزرگ و زیبایی، مانند یک گل در باغ، و چشمانت مثل نور خورشید درخشان است.
داشت یکی دوست ز رندان شهر
کآگهیش بود ز پازهر و زهر
هوش مصنوعی: در شهر، دوستی از میان رندان، شعری با مضمون کافرانه و سوزناک داشت که نظرها را به خود جلب کرده بود.
گفت سراپای به او حال خویش
خواند ز اِدبار و ز اِقبال خویش
هوش مصنوعی: از آن‌جا که او از زهر و آسیب گریزی داشت، حال خود را به طور کامل به او بازگو کرد.
گفت: بولاندی بولاغوم نیلاییم!
پند ایشیتماس قولاغوم نیلاییم!
هوش مصنوعی: شخصی از سرنوشت و وضعیت خود سخن می‌گوید و می‌پرسد: آیا از بلندی و افتخارات خود خبر داری؟
حالیمی شرح ایتمگه توتماس تیلوم
پالچیقا باتی ایاغوم توت ایلوم
هوش مصنوعی: آیا می‌توانم به تو بگویم که چقدر در این حال احساس می‌کنم؟! می‌خواهم حال خود را برایت بازگو کنم.
هیچ کیمی گورماس گوزوم، ای وای مین!
هیچ کیم ایشیتماس سوزوم، ای وای مین!
هوش مصنوعی: من با چشمانم هیچ کسی را نمی‌بینم، انگار که دنیایم تنها شده و قلبم پر از درد است. واویلا بر من!
گشته کنون چون به تو دمساز بخت
رو سوی حمام و بدل ساز رخت
هوش مصنوعی: هیچ کس نمی‌داند چه آتش سوزانی در دلم وجود دارد، ای وای من! اکنون مانند مجسمه‌ای در برابر بخت ایستاده‌ام.
گفت حریفش که: خوشا حال تو
کاش که من داشتم اقبال تو
هوش مصنوعی: به سوی حمام می‌رود و لباسش را عوض می‌کند. دوستش به او می‌گوید: چه خوب حال و روزی داری!
بوی عرق، بوی منی، بوی پشم
چون به مشامش رسد، آید به خشم!
هوش مصنوعی: ای کاش من هم مثل تو شانس می‌آوردم و بوی عرق، بوی منی و بوی پشم را احساس می‌کردم.
گرچه زن از طایفهٔ ناس نیست
باز زن است آخر، کنّاس نیست
هوش مصنوعی: وقتی بوی خوش او به مشامم می‌رسد، متوجه وجودش می‌شوم! هرچند او از دسته‌ی افراد خوب نیست.
روی خود، از گرد صفائی بده
آینهٔ خویش، جلائی بده
هوش مصنوعی: در نهایت باز هم زن است، ولی ظاهرش جذاب نیست. از من خواهش می‌کنم که کمی از زیبائی و صفای خود بگذارید.
سرو، گل تازه و تر بیندت
از چمن وصل، سمن چیندت
هوش مصنوعی: خودت را بهتر نشان بده، تا زیبایی‌ها و شادابی‌های تازه‌ای را درک کنی.
کی دگرت گوهر و مرجان دهد؟
زر اگر از وی طلبی جان دهد!
هوش مصنوعی: وقتی در کنار معشوق هستی و از زیبایی‌های آن بهره‌مند می‌شوی، دیگر چه لزومی دارد به دنبال جواهرات و سنگ‌های قیمتی بروی؟
ترکک نادان چو به حمام رفت
مو ز تنش، پوست ز بادام رفت!
هوش مصنوعی: اگر از او طلا بخواهی، جان می‌دهد! اما نادانی مانند کک وقتی به حمام می‌رود.
شست تن، از مشک و گلاب و عبیر
جامه بپوشید به تن از حریر
هوش مصنوعی: رنگ و بوی تن او همچون بادام است و طراوت و خوشبویی‌اش به مشک و گلاب و عطر می‌ماند.
شب چو کمر بست و کُله برنهاد!
رو به در خانهٔ دلبر نهاد
هوش مصنوعی: تن خود را با لباس نرم و زیبای شب پوشید و مانند کسی که کمربند بسته، سرش را بر روی آن نهاده است.
دید چو در بسته، زد آهسته در
حلقهٔ در گفتنش: آهسته تر!
هوش مصنوعی: او به در خانه محبوبش رسید و دید که در بسته است، پس به آرامی در زد.
بود زن راهزن اندر کمین
گه به یسارش نظر و گه یمین
هوش مصنوعی: زنی که در کمین نشسته، به آرامی در حال صحبت است و از او می‌خواهد که آهسته‌تر بگوید تا کسی متوجه نشود.
ناگهش، آواز برآمد به گوش
آمد و دید آمده هیزم فروش
هوش مصنوعی: گاهی به سمت چپش نگاه می‌کنم و گاهی به سمت راستش، ناگهان صدایی به گوشم می‌رسد.
شمع برافروخت و در باز کرد
بست در، آنگه گله آغاز کرد
هوش مصنوعی: شخصی وارد شد و وقتی او را دیدند، هیزم‌فروش شمعی روشن کرد و در را برایش باز کرد.
گفت: شدی زود ز من سیر، حیف!
آمدی ای عهد شکن دیر، حیف!
هوش مصنوعی: او در را بست و سپس گله‌اش را آغاز کرد و گفت: بسیار زود از من خسته شدی، چه حیف!
ترک کشید از دو طرف سنبلش
ریخت به لب بوسه، به دامن گلش
هوش مصنوعی: ای کاش در این زمان که به ما بازگشتی، عهدی که شکستی را فراموش کرده بودی. سنبلش، نظاره‌گر دو طرف عشق ماست که از آن دست کشیده است.
بند ازار، از خود و از زن گشود
رخنهٔ باغ و در گلشن گشود
هوش مصنوعی: بوسه‌ها بر دامن گلش فرو افتاد و از خود و از محبت زن رهایی یافت.
در طپش افتاد، چو ماهی به شست
باز به حکم شبق آورد دست
هوش مصنوعی: در باغ و گلشن، فضایی باز و منظم شده است. این فضا به حالت تپش و هیجان در آمده، همانند حالتی که ماهی در آب تحرک دارد و به طور ناگهانی خودش را در آب شستشو می‌دهد.
در همه اعضاش، یکی مو ندید
موی کنان، مویه کنان لب گزید
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که به رنگ سیاه و درخشان است، به خواست شب بر سر همه اعضای بدنش آمده و هیچ مویی از او دیده نمی‌شود.
خون سیه ریخت، ز چشم سیاه
گریه کنان گفت که: واحسرتاه
هوش مصنوعی: پس از اینکه عده‌ای با موهای پریشان و آشفته به سوگ نشسته‌اند و به شدت گریه می‌کنند، لب‌های خود را به نشانه‌ی غم می‌گزند و اشک‌های تیره و خون‌آلودشان از چشمان عمیق و سیاهشان سرازیر می‌شود.
برد به تاراج فلک گنج من
نیست کسی را خبر از رنج من
هوش مصنوعی: با افسوس و گریه گفت: ای کاش که فلک گنجینهٔ من را به تاراج برد.
یافت گره، گوشهٔ ابروی او
راست شد از خشم به تن موی او
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از درد و رنج من باخبر نیست، به جز آنکه در گوشه‌ی ابروی او نشانی است.
زد لگدی محکم و بر سینه‌اش
دور چو شد مار ز گنجینه‌اش
هوش مصنوعی: موهای او از خشم رها شد و با لگدی محکم بر سینه‌اش کوبیده شد.
بست ازار، آنگه و در باز کرد
چین به جبین، عربده آغاز کرد
هوش مصنوعی: وقتی که مار از گنجینه‌اش دور شد، کمربند خود را بسته و سپس در را باز کرد.
گفت: در این خانه ای آقای من
هست دگر جای تو یا جای من
هوش مصنوعی: چین بچین، با حالتی شورانگیز و بلند فریاد زد: در اینجا، آقای من، حضور دارید.
ترک به حیرت ز زن دلفروز
باز به کف بند ازارش هنوز
هوش مصنوعی: جای دیگری برای تو یا برای من وجود ندارد، از حیرت دور شو که زنی با زیبایی دلکش اینجا است.
گفت: نه گوردونک که توشوم تا غلادونگ
یوزوما جنت قاپوسین باغلادونک
هوش مصنوعی: چندین بار از او خواستم که با من همراه شود، اما او هنوز با کمال آرامش پاسخ می‌دهد که من به شما ملحق نخواهم شد.
گفت زن: ای ابله گم کرده راه
راه نه این بود غلط رفتی آه!
هوش مصنوعی: یوز و ما جنت قاپوسین باغلادونک گفت زن: ای ابله گم کرده راه یک یوز، که به او می‌گویند قاپوسین، در باغلادونک گم شده است و زنی به او می‌گوید: ای نادان، راهت را گم کرده‌ای.
دی که درین خانه قد افراختی
سایهٔ لطفم به سر انداختی
هوش مصنوعی: راه تو نادرست بود، آه! روزی که در این خانه ایستادگی کردی، گم شدی.
هیزم خشکیت، ره آورد بود
جامهٔ پشمینت پر از گرد بود
هوش مصنوعی: سایه‌ی محبت من بر تو افتاد و این سرنوشت خشک و سرد تو، نتیجه‌ی آن بود.
غمزهٔ تو، خاک به فرقم ببیخت
خندهٔ تو، اشک ز چشمم بریخت
هوش مصنوعی: لباس پشمی تو پر از گرد و غبار شده است، نگاه دلربایت خاک را بر دلم ریخته است.
تُرکِ نگه، غارت هوشم نکرد
زلف سیه، حلقه به گوشم نکرد
هوش مصنوعی: خنده‌ات باعث شد که اشک‌هایم بریزند، اما نگاه تو نتوانست عقل و هوشم را برباید.
داغ نشد سینه‌ام، از سینه‌ات
زنگ نبرد از دلم آیینه‌ات
هوش مصنوعی: زلف‌های سیاه تو، حلقه‌ای بر گوشم نیاورد و سینه‌ام از محبت تو داغ نشد.
موی تو کان رُست ز پشت زهار
تازه‌تر از سبزهٔ تر در بهار
هوش مصنوعی: زمزمه‌های جنگ از دلم به یاد تو می‌آید، زیرا موی تو مانند گلی است که از دل آشوب‌ها بروییده است.
مشک سیه، دام رهش نام شد
مرغ دلم، بستهٔ آن دام شد
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی و طراوت گیاهان در بهار می‌پردازد. بهار با سبزه‌های تازه و خوش‌بو، هر ساله جلوه‌ای خاص پیدا می‌کند و عطر خوش آن‌ها در فضا پراکنده می‌شود. به نوعی به شکوفایی و سرزندگی فصل بهار اشاره دارد که با نمادهایی از زیبایی و جذابیت همراه است.
نافهٔ موی تو که نافم درید
دلق حیا، ستر عفافم درید
هوش مصنوعی: پرنده‌ی دلم در دام عشق تو گرفتار شد و موهای تو، مانند گره‌ای بر گردن من، مرا به شدت آسیب رساند.
ورنه مرا بود، یکی نغز شوی
سرو سمن بو، مه خورشید روی!
هوش مصنوعی: اگر حیا و عفت من شکسته شود، دیگر چیزی از من نمی‌ماند، در غیر این صورت من شخصیت باارزشی دارم.
رخ ز تنش، تن ز سرین ساده تر
نر، ولی از ماده بسی ماده‌تر
هوش مصنوعی: سرو و سمن عطر خاصی دارند و چهره‌ات همچون ماه درخشان است! زیبایی‌ات از همه چیز ساده‌تر و دل‌رباتر است.
گرچه تو از نوره و از تیغِ تیز
موی ستردی ز تن، از ساق نیز
هوش مصنوعی: نر بودن به تنهایی دلیلی بر برتری نیست؛ حتی ممکن است بعضی از ماده‌ها توانایی‌ها و ویژگی‌های بیشتری داشته باشند، هرچند که تو در مسیری نو و با انرژی زیاد پیش می‌روی.
از تن او، موی نرسته هنوز
دیده، ازو عیب نجسته هنوز
هوش مصنوعی: مو را از بدن او می‌کشی، اما از ساق پای او نیز مو کنده‌ای، در حالی که هنوز مو رشد می‌کند.
درج دری بود، درش بس ثمین
خواجه مرا کرده بر آن درج امین
هوش مصنوعی: چشم، هنوز عیبی از او ندیده است. در knowledge ، در آن بسیار با ارزش است.
دادمت آن درج درخشنده، آه
بی خبر از خواجه، که رویم سیاه!
هوش مصنوعی: من را به مقام و جایگاهی رسانده‌ای که همیشه با اعتبار و احترام است. اما آه، این مقام درخشان و ارزشمند، بار سنگینی بر دوش من گذاشته است.
یافته مقصود دل ای محتشم
بر سرت افتاد هوای حشم
هوش مصنوعی: به کسی که از من بی‌خبر است، می‌گویم که با دلی خونین و غمگین به مقصود خود رسیده‌ام.
وعدهٔ برگشتن زودت نه دیر
کرد دلم را به جدایی دلیر
هوش مصنوعی: بر سرت آرزوی دیدار و بازگشت زود به سر می‌زند، نه اینکه دیر بیفتد.
چون ز برم رفتی و باز آمدی
حُلیه‌گر و حله طراز آمدی
هوش مصنوعی: دل من به خاطر جدایی از تو زجر کشید و قوی شد، چون تو دیگر از کنارم رفتی و دوباره به من برگشتی.
موی ستردی ز سراپای خویش
زیب دهی تا تن زیبای خویش
هوش مصنوعی: اگر زیبایی و زینت به تو می‌آید، پس موهایت را از سر و روی خود برمی‌داری.
لیک ندانی که همی خواستی
حسن خود افزون کنی و کاستی!
هوش مصنوعی: زیبایی به خود می‌بخشی تا تن زیبا و دل‌نواز خودت را نشان دهی، اما نمی‌دانی که در واقع، همین زیبایی را خواسته‌ای.
خرزه که موییش نرست از زهار
نخلهٔ بی برگ بود در بهار
هوش مصنوعی: تو زیبایی‌ات را زیاد می‌کنی و کمبودی در خودت نمی‌بینی! مثل این است که موهایش از ریشه نروییده باشد.
جغد که پر خاک به سر بیختش
بهتر از آن باد که پر ریختش
هوش مصنوعی: در بهار، درختی که هیچ برگ نداشت مانند جغدی بود که خاک بر سرش ریخته بودند.
ناوک بی پر، نخورد بر نشان
ور همه پیکان بودش زر نشان
هوش مصنوعی: بهتر از این است که بادی که تیرش را به هدف نمی‌زند، بر نشانه‌ای بیفتد.
نیست در اینجا دگرت جای زیست
یک سر مو، دوستیم با تو نیست
هوش مصنوعی: اگرچه او همه نشانه‌های ثروت و قدرت را دارد، اما در این مکان دیگر جایی برای زندگی کردن ندارد.
رو سر خود گیر، که چون من شدی
مرد بدی، لیک چو من زن شدی
هوش مصنوعی: اگر دوستی‌ام با تو به اندازه یک سر مو هم نیست، آن را روی سر خود بگذار، تا وقتی که مانند من شوی.
ترکک بیچاره به ناکام رفت
طایر سیم آورش از دام رفت
هوش مصنوعی: مردی بد کردار است، اما وقتی که تو زن شدی، او هم بیچاره و بی‌نوا به سرنوشتش دچار شد.
میر سرا چون به سرا بازگشت
هیچ نبودش خبر از سرگذشت
هوش مصنوعی: پرنده‌ای که با سیم به دام افتاده بود، به سراغ آشیانه‌اش رفت و وقتی دوباره بازگشت، دیگر آزاد بود.
راه همان، خانه همان، زن همان
تا چه کند باز دل بدگمان!
هوش مصنوعی: هیچ نشانه‌ای از گذشته‌اش وجود ندارد؛ همان راه، همان خانه و همان همسر.
مرد زند در سفر از راه زن
راهزن خانه بود آه زن!
هوش مصنوعی: دل بدگمان چقدر می‌تواند نگران باشد؟! مردی در سفر از راهی می‌آید که نگران زن و زندگی‌اش است.
تاش تامور از وصل چو شد ناامید
می‌شد و لاحول به خود میدمید
هوش مصنوعی: خانه‌اش را غم و اندوه گرفته است! وقتی از وصل و نزدیک شدن به محبوب ناامید شد، راهزن در دلش به وجود آمد.
هم‌نفس او نشدی هیچ کس
می‌شد و میگفت به خود هر نفس
هوش مصنوعی: کسی نمی‌تواند به جای او نفس بکشد و حالتی ندارد که بتواند رفتار او را تقلید کند.
سارت کیمی ایگری یولا سالدی منی
قایغو توزی آرایا آلدی منی
هوش مصنوعی: هر لحظه به خود می‌گفت: «کجایم؟ آیا چقدر خوشبخت شدم؟»
دوست و دشمن‌لیغینی بیلمادوم
زیرک و کودن‌لیغینی بیلمادوم
هوش مصنوعی: چشمانت را برحذر دار، چون من نمی‌دانم که دوست کیست و دشمن کجاست.
یارلیغیندن یار ایلیمدین چقیب
ایوی یقلسونگ که ایویمنی یقیب
هوش مصنوعی: من نمی‌دانم که زیرکی و دانایی از محبت به چقدر می‌تواند دور باشد؛ فقط می‌دانم که از عشق و محبت به تو جدا شدم.
نه ایل آراسیغه یولوم بار داخی
نه بو قاتیغ قابغه پولوم بار داخی
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که افرادی که در یک جمع قرار دارند، در حال صحبت کردن درباره شخصی هستند که به اندازه کافی متوجه نشانه‌ها و تصاویر درونی خود نیست. این وضعیت می‌تواند به نوعی کم‌توجهی یا عدم تمرکز بر احساسات و وضعیت‌های شخصی او اشاره داشته باشد، همچنین ممکن است نشان‌دهنده یکنواختی یا عدم تنوع در روابط و تجارب او باشد.
یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب
یا مونی آنلیمدا قضا یازدیریب
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که راهی برای دستیابی به اهداف و آرزوها فراهم شده است و به نوعی از موانع و مشکلات عبور کرده‌ایم. تلاش‌ها و زحمات ما نتیجه داده و اکنون با امید و انگیزه بیشتری به آینده نگاه می‌کنیم.
کرد به هر دوست شکایت همین
قصه همین بود، حکایت همین!
هوش مصنوعی: شاید تقدیر به نوعی نوشته شده که برای دوست، گلایه‌هایی به وجود آمده است.
ای پسر ساده دل و ساده روی
هر چه دعا میکنم آمین بگوی
هوش مصنوعی: داستان همین است، موضوع همین است! ای پسر نا آگاه و دل ساده.
کام زن، از زهر اجل تلخ باد
غرهٔ ماه طربش، سلخ باد!
هوش مصنوعی: هر چقدر که دعا می‌کنم تا به آرزوهایم برسم، باز هم تلخی زندگی را حس می‌کنم.
چند کنی گوش به مکر زنان؟
گام زنی از پی تردامنان؟
هوش مصنوعی: چقدر با زیبایی‌ها و لذات زندگی دلخوش شده‌ای! چند بار دیگر می‌خواهی خود را در دام فریب‌های زنان بیندازی؟
شکر، کزین هر دو ندارم کمی
هست بس این، هستی اگر آدمی!
هوش مصنوعی: آیا تو به دنبال کسانی هستی که راهشان را دنبال کنی؟! خوشبختانه من از هر دو این شرایط بی‌نیازم؛
نیست گر این حرف ز من باورت
خود رو و تحقیق کن از مادرت
هوش مصنوعی: اگر انسان هستی، کافی است همین را بدان، اما اگر به حرف من اعتقاد نداری، به هیچ چیز نخواهد بود.
ای وطن بی وطنان کوی تو
روی بد و نیک همه سوی تو
هوش مصنوعی: ای وطن، خودت را بشناس و از مادرت تحقیق کن؛ ای بی‌وطنانی که در کوچه‌های تو زندگی می‌کنند.
عاجزی و بی کسی‌ام را ببین
از همه کس واپسی‌ام را ببین
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و خوبی تو، من در برابر همه چیز ناتوان هستم و فقط به کسی که به تو توجه دارد، نگاه می‌کنم.
با همه بی قدری و شرمندگی
با همه خواری و سر افگندگی
هوش مصنوعی: من از همه افراد جدا هستم و این را با تمام نابسندگی و حس شرمندگی‌ام به شما نشان می‌دهم.
روی به درگاه تو آورده‌ام
تا ز عنایت ندری پرده‌ام
هوش مصنوعی: با تمام ذلت و خجالت، به نزد تو آمده‌ام.
نیست کسی غیر تو چون یاورم
گر تو برانی، به که رو آورم؟
هوش مصنوعی: تا زمانی که از لطف و توجه تو بی‌بهره‌ام، کسی را به جز تو به عنوان حامی و یاور ندارم.
لطف بر این جان به غم بسته کن
رحم برین کالبد خسته کن!
هوش مصنوعی: اگر تو مرا برانی، به کجا می‌توانم بروم؟! لطفی کن و به این جان غمگین کمک کن.
ای ز توام ساخته عصیان خجل
منفعلم، منفعلم، منفعل
هوش مصنوعی: ای کاش بر این جسم خسته رحم کنی! ای کسی که من از تو ساخته شده‌ام، به خاطر نافرمانی خود خجالت زده‌ام.
غیر من، آنان که درین منزلند
هر یکی از رهگذری خوشدلند
هوش مصنوعی: من نفعم را می‌دانم و به آن اهمیت می‌دهم، اما دیگران که در این مکان هستند، به آنچه برای من مفید است توجهی ندارند.
هر یکی اندر طرفی جا گرفت
این ره دین، آن ره دنیا گرفت
هوش مصنوعی: هر مسافر و رهگذری از سر شوق و خوشحالی خود در جایی متوقف شده و آرامش یافته است.
زین عمل شاد به یاد بهشت
تا چه به سر آید از سرنوشت!
هوش مصنوعی: این مسیر به سوی دین است و آن مسیر به سوی دنیای مادی. از این عمل خود شاد باش که به یاد بهشت می‌افتی.
وآن ز عمل یافته عیش تمام
زنده دل از عشرت دنیا مدام
هوش مصنوعی: تا چه چیزی از سرنوشت برای ما رقم می‌خورد؟ و این در حالی است که لذت تمام از اعمال ما به دست آمده است.
من که ازین هردو ره آواره‌ام
چارهٔ من ساز، که بیچاره‌ام
هوش مصنوعی: من که همیشه در شادی‌های دنیا زندگی می‌کنم، از این حال و هوای دنیا آواره و بی‌خانمان هستم.
داده‌ام از کف ره دنیا و دین
خود نه از آن بهره‌ورم، نه ازین
هوش مصنوعی: برای نجات من تدبیری بیاندیش که من بیچاره شده‌ام و از دست داده‌ام راهی به دنیا و دین.
نفس ز یک سو ره دینم زده
چرخ ز یک سو به زمینم زده
هوش مصنوعی: من نه از خودم بهره‌ای دارم و نه از این نفس، بلکه از یک طرف راه دینم را گم کرده‌ام.
نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت
روی ز شرم گنهم زرد داشت
هوش مصنوعی: دوران و زمانه از یک سو بر من فشار می‌آورد و نفس کشیدنم را دشوار می‌کند. از خجالت، نفس‌ام به شدت سرد شده است.
چرخ دل از خار غمم، ریش داشت
از پی هر نوش دو صد نیش داشت
هوش مصنوعی: به خاطر شرم و خجالت، چهره‌ام رنگ باخته و دل‌ام از غم، پر از خار و درد است.
بسته در عیش به رویم سپهر
آه ازین سخت دل سست مهر
هوش مصنوعی: هر لذتی که در زندگی به دست می‌آید، ممکن است با چالش‌ها و مشکلاتی همراه باشد. در نهایت، باید با وجود این سختی‌ها، به زندگی لذت ببریم و از آن بهره‌مند شویم.
لیک، ز هر جور که دیدم ازو
زین همه خواری که کشیدم ازو
هوش مصنوعی: احساس ناراحتی و دل‌سوزی من از این دل ضعيف و بی‌ثبات است؛ اما با این حال، هر طور که او را دیدم، تأثیرش را می‌پذیرم.
بود شب هجر، غم اندوزتر
بود تب هجر، جگر سوزتر
هوش مصنوعی: از بس که در طول شب جدایی رنج و اندوه کشیدم، این مشکلات و سختی‌ها بیشتر و عمیق‌تر شده است.
شیشه که لبریز می عشرت است
چون شکند ناله‌اش از فُرقت است
هوش مصنوعی: این شعر به احساس شدت عاطفی و درد ناشی از جدایی اشاره دارد. شاعر با استفاده از تمثیل شیشه‌ای که پر از شادی و خوشی است، نشان می‌دهد که این خوشی نمی‌تواند از دلشکستگی و درد فراق بکاهد. در واقع، این تب و دل‌سوختگی از جدایی، حتی از شادی‌های ظاهری نیز بیشتر است و نشان‌دهنده عمق احساسات درونی و عذاب ناشی از دوری است.
آه که با هرکه دلم خو گرفت
جان غمین، خو به غم او گرفت
هوش مصنوعی: زمانی که ناله‌ام از جدایی بلند می‌شود، آه که چقدر با هر کسی که با او پیوند عاطفی داشتم، آشنا شدم.
دور فلک، ساخت جدا از منش
کرد رها دست من از دامنش
هوش مصنوعی: دل پر از غم من، با غم او پیوند خورد و دوران زندگی، مرا از او بی‌نصیب کرد.
بوقلمونی است سپهر دو رنگ
نیست چو در روز و شب او درنگ
این سپهر، مانند بوقلمون دو رنگ است و در گذر روز و شبش درنگ نیست.
رنگ خرابی است در آبادی‌اش
میگذرد هم غم و هم شادی‌اش
آبادانی‌اش، رنگ ویرانی دارد؛ هم غمش گذراست و هم شادی‌اش.
کاش درین مرحله می بودمی
جز ره این راه نپیمودمی
هوش مصنوعی: غمی و شادی هر دو می‌گذرد و ای کاش من نیز در این لحظه حضور داشتم.
تا نشدی از گنهم روی زرد
تا ننشستم به رخ زرد گرد
هوش مصنوعی: جز در این مسیر، راهی نداشتم که پیموده باشم تا زمانی‌که چهره‌ام زرد از غم و گناه شد.