گنجور

شمارهٔ ۴۴ - حکایت

شنیدم شهی کز ستم عار داشت
وزیری خردمند هشیار داشت
سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان
برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی
دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی
پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید
بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد
بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!
پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست
مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی
که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان
شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته
برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ
شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد
ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه
چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید
سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر
در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی
مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی
چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان
نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند
رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!
چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری
ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی
چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار
دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود
سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی
بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار
قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام
نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را
نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست
پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان
بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا
بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان
تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر
که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!
ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام
نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شنیدم شهی کز ستم عار داشت
وزیری خردمند هشیار داشت
هوش مصنوعی: گفته شده است که پادشاهی در ظلم و ستم خود شرمنده بوده و وزیرش انسان دانا و هوشیاری داشته است.
سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان
هوش مصنوعی: صبحگاه وقتی که تو به خدمت مشغول شدی، نشانه‌های نگرانی‌اش از چهره‌اش کاملاً هویدا گشت.
برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی
هوش مصنوعی: اگر به دیدار شاه بروی و او خوشحال باشد، نگرانی وزیر بیشتر خواهد شد.
دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی
هوش مصنوعی: دل به خاطر اضطرابش در آستانه منزلت نایستاده و بازگشتی نداشته است تا تو بیایی.
پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید
هوش مصنوعی: پسر وقتی پدر را در آن حال و روز دید، به خاطر ترس از شاه، رنگ از رویش پریده بود.
بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد
هوش مصنوعی: او گفت: ای پدر، در دلت غم نداشته باش و همواره در کنارم باش تا هیچ وقت احساس تنهایی نکنم.
بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
هوش مصنوعی: بگو: در دل تو چه نگرانی وجود دارد؟ نه پادشاه بدی وجود دارد و نه تو انسانی بی‌وفا!
جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!
هوش مصنوعی: جهان به خاطر وجود تو و انصاف پادشاه خوب و آباد شده است، اما من تو را در حالتی سوگوار و در اوج ناامیدی می‌بینم.
پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست
هوش مصنوعی: پدر این داستان را برای او تعریف کرد و اشک ریخت و گفت: "بشنو و از من نپرس که اضطرابت به چه دلیل است."
مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی
هوش مصنوعی: روزی کسی داستانی برای من تعریف کرد که از اوضاع و احوال جهان و کارهای آن، اطلاعات زیادی داشت.
که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان
هوش مصنوعی: در روزگار کیان، یک پیرزنی وجود داشت که به پرندگان اهلی تعلق داشت.
شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته
هوش مصنوعی: روز و شب تحت تأثیر او هستند و او همواره مراقبت و رشد را تجربه کرده است.
برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ
هوش مصنوعی: روزی شخصی بر بام کاخی ایستاد و دلش را تنگ و محدود یافت، در حالی که فضای اطرافش وسیع و گسترده بود.
شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد
هوش مصنوعی: او از نعمت‌های بسیار برخوردار شد و آن زن پیر به او گفت: «خیر بر تو باد».
ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه
هوش مصنوعی: شخصی دیگر از روی بام، به جست‌وجو پرداخته و راهی را در پیش گرفته که به بام کاخی منسوب به شاه می‌رسد.
چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید
هوش مصنوعی: مانند یک شاهین، وقتی که شاهش را دید، متوجه شد که همه امور و وضعیت‌های زندگی به نوعی معکوس و ناپایدار به نظر می‌رسند.
سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر
هوش مصنوعی: دنیا در نظر او به شدت تار و تیره شده و او نمی‌تواند زیبایی‌های آن را ببیند. در این وضعیت، صداهای فراوانی به گوش او می‌رسد که او را به فکر و تأمل دعوت می‌کند، اما او به خاطر دیدگاه محدودش نمی‌تواند از آن‌ها بهره‌مند شود.
در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی
هوش مصنوعی: در این دنیای پر از مشکلات، بارها و بارها به جستجوی وفاداری پرداختم و هیچ‌کس را وفادارتر از تو نیافتم.
مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی
هوش مصنوعی: آیا تا به حال به این موضوع فکر نکرده‌ای که از جایی شروع کرده‌ای و حالا به اینجا رسیده‌ای؟
چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
هوش مصنوعی: چه چیزهایی از انسان‌ها دیده‌ای، چه آنهایی که در بند هستند و چه آنهایی که آزادند؟
همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان
هوش مصنوعی: یک روز از تکه‌های غذا و خوراکی که از سفره‌شان می‌افتد، تلاش و اراده‌ام را برای ساختن خانه‌ای در کاخ و زیورآلات‌شان به کار می‌برم.
نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند
هوش مصنوعی: حفاظت و نگهداری تو از هر آسیب و خطر، نه به وسیله رشته‌ای که بر بالای تو باشد و نه به وسیله بندی که به پای تو متصل باشد.
رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!
هوش مصنوعی: تو را از هر گونه تهدید و خطر رهانیده‌اند، نه چون شاهینی که منقار تیز دارد، و نه چون عقابی که چنگال‌های قوی‌اش برنده است!
چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری
هوش مصنوعی: اگر یک تخم مرغ نقره‌ای رنگ را به دنیا بیاوری، می‌توانی از شلوغی و هرج و مرج جهانی بکاهی.
ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی
هوش مصنوعی: تو از آن‌ها پرورش یافته‌ای، مثل این که از آب و دانه خورده‌ای.
چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش
هوش مصنوعی: وقتی از آن پرورش نیرو بگیری، دیگر بر دیوار تکیه‌گاه بیشتری نخواهی داشت.
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار
هوش مصنوعی: وقتی به خانه دیگر می‌روی، فراموش نکن که از آنجا منزل اصلی تو بوده و آنجا را ترک کرده‌ای.
دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
هوش مصنوعی: آیا هنوز هم از آن خانه چیزی به یاد داری که صاحبش به تو با محبت دانه‌ای داده بود؟
مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود
هوش مصنوعی: من در آشیانه‌ای زندگی می‌کردم که بالای کوه قرار داشت و در آنجا ذهنم از تمام مشکلات و ناراحتی‌ها آزاد بود.
سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی
هوش مصنوعی: در صبح زود، هنگامی که تمایل به پرواز کردم، جهانی را زیر بال و پر خودم قرار دادم.
بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار
هوش مصنوعی: شب در دامن کوه و تپه، شکار پرندگانی مانند تیهو، دراج و کبک در حال انجام بود.
قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام
هوش مصنوعی: سرنوشت تا پای من کمین کرده و انسان‌هایی، مانند دام، مرا تحت کنترل خود درآورده‌اند.
نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
هوش مصنوعی: من خود را به سرنوشت واگذار کرده‌ام و به آن راضی‌ام.
مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را
هوش مصنوعی: من اکنون مثل یک صیدِ رام، تسلیم صیاد هستم.
نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست
هوش مصنوعی: نمی‌زنم ناله و شکایت از ظلم او، چون در شرایط سخت و محبوس هستم.
پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
هوش مصنوعی: وقتی که به دنبال شکار می‌روی و به دشت می‌روید، دیگر نمی‌توانی از جایی که ایستاده‌ای جدا شوی.
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
هوش مصنوعی: از خون زیبای تذروان، گل چنگ را به رنگ سرخ درمی‌آورم، همان‌طور که منقار کبوتران است.
برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان
هوش مصنوعی: وقتی صدا و نوا از طبل بلند می‌شود، صدای تیهو و کبک به گوش می‌رسد و این صداها هدیه‌ای خوش برای ما به ارمغان می‌آورند.
بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا
هوش مصنوعی: من برای تو وفاداری می‌آورم و با کمال میل به دام محبت تو می‌افتم، نه اینکه از زجر و ستم بترسم یا نگران باشم.
بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان
هوش مصنوعی: ماکیان در پاسخ گفتند: ای کسی که مقام تو همچون تختگاه پادشاهان است.
تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
هوش مصنوعی: هنگامی که تو وارد این تله شدی، دست پادشاهان آرامش‌بخش تو شده است.
ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر
هوش مصنوعی: آیا تا به حال هیچ پرنده دیگری را ندیده‌ای که مانند او در آتش جگرش بسوزد؟
که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!
هوش مصنوعی: من خود بارها دیده‌ام که هزاران نفر با دل انسانی و با احساسات عمیق زندگی می‌کنند، خواه از روی رفاه و ثروت باشد یا از روی فقر و نیاز.
ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام
هوش مصنوعی: اما تا زمانی که آدمی به من نیکو نظر نکرده است، زندگی برایم به خاطر ترس از جان، حرام شده است.
نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!
هوش مصنوعی: چرا باید از کسی فرار کنم که مانند من، عده‌ای از پرندگان را به قتل رسانده است؟