گنجور

شمارهٔ ۴۲ - حکایت

چنین یاد دارم که در اصفهان
سپهدار گیتی خدیو جهان
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمان‌ها به‌چنگ
که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و بازو قوی‌؟!
پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف
به‌زنجیر بستند آخر سگی
به‌جا زآن نه جز پوستی و رگی
به‌میخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت
فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین
ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
به‌یک‌بار شد تیر باران بر او
کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوک‌افگن هزار
نبد ز آن دلیران آرش کمان
به‌تیر خطا هیچکس را گمان
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
ز پیکان بیگان، به‌او چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ
سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک
نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار
چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل به‌مردن نهاد
به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه
به جان‌آفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید
در آن گوشه که‌ش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتند مرد
ولی ز آن جوانان ترکش‌فشان
نیامد خدنگ یکی بر نشان
نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر
یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقهٔ میخ آهن شکست
چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!
در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را به‌پاکی همی‌خواند و رفت
دریغا نه‌یی آذر از رستگان
که دانی زبان زبان‌بستگان
فگندند صید‌افگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش
سپهدار حیران نظاره‌کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
ز حیرت به‌دیوارها پشتها
گرفته به‌دندان سر انگشتها
به‌هم گشته زین گونه همداستان
که این کاو دهد جان‌، بوَد جان‌ستان
سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ
به‌جای گیاه از گل سبزه‌خیز
بروید مه و سال شمشیر تیز
تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چنین یاد دارم که در اصفهان
سپهدار گیتی خدیو جهان
به یاد دارم که در شهر اصفهان‌، شاه و سپه‌دار
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمان‌ها به‌چنگ
دستور داد تا غلامان تیر‌انداز کمان‌هایشان را به‌مانند روز جنگ بیاورند.
که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و بازو قوی‌؟!
خواست تا ببیند کدام‌یک از آنها در آن لشکر تیر‌انداز قوی و ماهری است.
پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف
به هر طرف رفتند تا چیزی برای هدف‌گیری بیابند
به‌زنجیر بستند آخر سگی
به‌جا زآن نه جز پوستی و رگی
در آخر سگی را به زنجیر بستند که جز پوست و رگ چیزی بر او نمانده بود
به‌میخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت
و به میخی ستبر، زنجیر سگ را بستند
فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین
میخ را در زمین فرو بردند و برای نشانه‌گیری نشستند
ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
به‌یک‌بار شد تیر باران بر او
از هر طرف تیر و باران تیر به سوی سگ روان شد
کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوک‌افگن هزار
کمان‌داران قوی و تیر‌های تیز بود و نشانه یکی و هزار تیرانداز.
نبد ز آن دلیران آرش کمان
به‌تیر خطا هیچکس را گمان
هیچکس گمان نمی‌کرد که از آن همه کمان‌دار ماهر، تیر کسی خطا برود.
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
از ابر و فراوانی تیر‌ها در آن آسمان‌، بارانی از تیر روان شد.
ز پیکان بیگان، به‌او چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ
از تیر و پیکان آن بیگ‌ها، هریک پیغام مرگ به سوی او فرستاده شد.
سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد
سگ بی‌نوا نالیدن آغاز کرد و نتوانست خود را از زنجیر رها کند
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک
در کشاکش آن جایگاه ترسناک که هر آن می‌دید که به خون خودش سرخ و رنگین بشود.
نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار
بالا و پایین می‌پرید و چپ و راست می‌رفت
چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید
چون هیچ امیدی به رهایی و زندگی ندید
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل به‌مردن نهاد
آماده مرگ شد و تسلیم مردن.
به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه
چون به تیر‌اندازان نگاه کرد تیر آهش از نُه فلک و آسمان گذشت
به جان‌آفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید
جانش را به‌دست جان‌آفرین سپرد و ایزد نیز آه او را شنید
در آن گوشه که‌ش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتند مرد
در همان‌جا که باید می‌مرد خوابید، چنان‌که تصور کردند که مرده است.
ولی ز آن جوانان ترکش‌فشان
نیامد خدنگ یکی بر نشان
از آن‌همه تیر و تیر‌انداز جوان و قوی‌، تیر هیچ‌کس بر هدف نخورد
نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر
اما سگ آهی نهان کشید که همچون تیر قضا بر هدف خورد
یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقهٔ میخ آهن شکست
تیر یکی از آنها به حلقهٔ «میخ‌آهن‌» خورد و آن‌را شکست
چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!
چون سگ این حال و وضعیت را دید‌، جانی تازه یافت و به‌راه افتاد
در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را به‌پاکی همی‌خواند و رفت
در آن رستخیز جان بُرد و خدا را سپاس کرد
دریغا نه‌یی آذر از رستگان
که دانی زبان زبان‌بستگان
افسوس! که ای «آذر‌» که از رستگان و پاکان نیستی که زبان زبان‌بستگان را بدانی
فگندند صید‌افگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش
آن تیر‌اندازان، شرمسار از توان و تیر‌اندازی خود به راه افتادند
سپهدار حیران نظاره‌کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
شاه هم متعجب و حیران نگاه می‌کرد و همه متعجب بودند
ز حیرت به‌دیوارها پشتها
گرفته به‌دندان سر انگشتها
و از حیرت به دیوار تکیه زدند و سر‌انگشت به دندان گرفتند
به‌هم گشته زین گونه همداستان
که این کاو دهد جان‌، بوَد جان‌ستان
این‌گونه حکایت فراوان است که به‌ما می‌گوید «این کاو دهد جان‌، بود جان‌ستان‌»
سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
هیچ سری نیست که در زیر فرمان او نباشد و تا خدا نخواهد
اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ
اگر به‌جای باران‌، تیر ببارد
به‌جای گیاه از گل سبزه‌خیز
بروید مه و سال شمشیر تیز
و اگر به‌جای سبزه‌، شمشیر بروید
تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!
نه تیری به پشتی خسته خدشه‌ای می‌زند و نه تیغی پای لنگی را می‌خراشد.