شمارهٔ ۳۵ - حکایت
یکی تاجر از شهر خود شد روان
بهسوی دگر شهر با کاروان
خرش در میان گل از پا فتاد
ز یاران خود خواجه تنها فتاد
زدش بوسه بسیار بر دست و پای
نشد راضی آن خر که خیزد ز جای
چو شد خواجه از بردنش ناامید
خر دیگر از خرسواران خرید
سبک رفت و پالان و بارش کشید
ز پا نعل و از سر فسارش کشید
خر افگند عریان و خود شد روان
رسانید خود را سوی کاروان
خرک خواجه را دید چون دور، گفت
که: جان بردم از دست این خواجه مفت!
بهار است فردا و این مرغزار
شود سیر از فیض ابر بهار
درین دشت بس سبزه خواهم چرید
دف زهره ز آواز خواهم درید
غرض در دلش فکرها میگذشت
به ناگه نظر کرد کز طرف دشت
سگ گرسنهچشمِ بیتوشهای
ز ره آمد و خفت در گوشهای
خر از دیدن سگ، شد اندیشناک
کز آن دیدنش بود بیم هلاک
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوی سگ آورد پس روی و گفت
که: ای رشتهٔ فکرتت پیچپیچ
چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!
ز بس راه پیموده فرسودهام
زمانی در این گوشه آسودهام
خرش گفت: زهار، اینجا ممان
نیام من شکار تو ای بدگمان
بهمن تا نمیرم نداری رجوع
گر اینجا بمانی بمیری ز جوع
منم سختجان، آرزوی تو خام
پی صید خود خیز و بردار گام
سگش گفت: ای سر قطار خران
خران سبزهٔ تر به یادت چران
اگر سختجانی تو در روزگار
مرا نیز خود در جهان نیست کار
نه گستاخم و بیادب این قدر
که تا زندهای پا نهم پیشتر
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسین، واگذارم تو را
تو تا زندهای، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!
وفادار کی بیوفایی کند؟!
چریدی چو در مرغزار جنان
خر عیسیات گشت همداستان
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
دوم، سر قدم ساخته سوی تو
کنم چرب دندان ز پهلوی تو
نمانم دمی استخوانت به خاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
چه تشویش جوع منت در دل است
ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!
تو را عمر بیش از یک امروز نیست
چراغ حیاتت شبافروز نیست
به امید این زندهام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
رسیده کنون نیمجانت به لب
به جانسختی امروز آری به شب
بود طاقت جوع یکروزهام
کجا میفرستی به دریوزهام؟!
یک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بری و نه من جان دهم!
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
یکی تاجر از شهر خود شد روان
بهسوی دگر شهر با کاروان
هوش مصنوعی: یک تاجر از شهر خود به همراه گروهی از بازرگانان به سمت شهری دیگر سفر کرد.
خرش در میان گل از پا فتاد
ز یاران خود خواجه تنها فتاد
هوش مصنوعی: خر که به گل افتاد، نشان از آن دارد که در میانه دوستانش، خواجه به تنهایی دچار مشکل شده است. در واقع، به تصویر کشیده شده است که چگونه در جمعی به ظاهر شاداب و همراه، یک نفر به ناگهان دچار چالشی میشود و از دیگران جدا میافتد.
زدش بوسه بسیار بر دست و پای
نشد راضی آن خر که خیزد ز جای
هوش مصنوعی: بند در اینجا به ما میگوید که حتی با محبت و توجه زیاد به کسی، اگر آن شخص راضی نباشد یا خواستهاش برآورده نشود، به راحتی از جا بلند نمیشود. در واقع، بین محبت و رضایت واقعی عدهای از افراد، اختلاف چشمگیری وجود دارد.
چو شد خواجه از بردنش ناامید
خر دیگر از خرسواران خرید
هوش مصنوعی: زمانی که خواجه از گرفتن خر ناامید شد، خر دیگری از سواران خرید.
سبک رفت و پالان و بارش کشید
ز پا نعل و از سر فسارش کشید
هوش مصنوعی: او به آرامی و با دقت بار و پالان را از پاهایش برداشت و همچنین نعل را از سر فسار جدا کرد.
خر افگند عریان و خود شد روان
رسانید خود را سوی کاروان
هوش مصنوعی: خر عریان را به زمین انداخت و خود با سرعت به سمت کاروان رفت.
خرک خواجه را دید چون دور، گفت
که: جان بردم از دست این خواجه مفت!
هوش مصنوعی: خر به خواجه گفت: «وقتی دور شدم، احساس کردم جانم را از دست این خواجه بیخاصیت بردم!»
بهار است فردا و این مرغزار
شود سیر از فیض ابر بهار
هوش مصنوعی: فردا فصل بهار است و این زمین پر از گل و سبزه خواهد شد به دلیل برکات باران بهاری.
درین دشت بس سبزه خواهم چرید
دف زهره ز آواز خواهم درید
هوش مصنوعی: در این دشت میخواهم به وفور در میان سبزهها بچرخم و صدای خوش دف را از آواز زیبای زهره بشنوم.
غرض در دلش فکرها میگذشت
به ناگه نظر کرد کز طرف دشت
هوش مصنوعی: در دل او افکار و اندیشههایی در حال گذر بود که ناگهان نگاهی به سمت دشت انداخت.
سگ گرسنهچشمِ بیتوشهای
ز ره آمد و خفت در گوشهای
هوش مصنوعی: سگی گرسنه سر راهی نشسته و در گوشهای خوابش برده است.
خر از دیدن سگ، شد اندیشناک
کز آن دیدنش بود بیم هلاک
هوش مصنوعی: خر وقتی که سگی را دید، نگران و ترسان شد؛ زیرا از مشاهده آن احساس خطر و هلاکت کرد.
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوی سگ آورد پس روی و گفت
هوش مصنوعی: او گاهی از گل صبحگاهی بیدار میشود و گاهی در کنار سگ خوابش میبرد، سپس به سمت او میآید و چیزی میگوید.
که: ای رشتهٔ فکرتت پیچپیچ
چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!
هوش مصنوعی: ای تفکرات من، چه چیزی را در اینجا به دنبال خود میکشی؟ او پاسخ داد: هیچ چیز!
ز بس راه پیموده فرسودهام
زمانی در این گوشه آسودهام
هوش مصنوعی: به خاطر مسیر طولانی که طی کردهام خسته و فرسوده شدهام و اکنون در این گوشه آرامش یافتهام.
خرش گفت: زهار، اینجا ممان
نیام من شکار تو ای بدگمان
هوش مصنوعی: خر گفت: ای زهار، اینجا نمان، من شکار تو نیستم ای بدگمان.
بهمن تا نمیرم نداری رجوع
گر اینجا بمانی بمیری ز جوع
هوش مصنوعی: اگر قبل از اینکه من بمیرم، به تو نیاز نداشته باشم، اگر اینجا بمانی، به خاطر گرسنگی میمیری.
منم سختجان، آرزوی تو خام
پی صید خود خیز و بردار گام
هوش مصنوعی: من انسانی مقاوم و استوار هستم، آرزوی تو ناچیز است. برمیخیزم و قدمی برای دستیابی به هدف خود برمیدارم.
سگش گفت: ای سر قطار خران
خران سبزهٔ تر به یادت چران
هوش مصنوعی: سگ گفت: ای پیشوای گروه، گربه سبز تازه را زیرنظر دار.
اگر سختجانی تو در روزگار
مرا نیز خود در جهان نیست کار
هوش مصنوعی: اگر تو در زندگی سختی را تحمل میکنی، من هم در این دنیا کار و مشغلهای ندارم.
نه گستاخم و بیادب این قدر
که تا زندهای پا نهم پیشتر
هوش مصنوعی: من نه آنقدر بیادب و جسور هستم که در حضورت تا زنده هستم، قدم بردارم.
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسین، واگذارم تو را
هوش مصنوعی: من آن کسی نیستم که در لحظات آخر، تو را رها کنم و تنها بگذارم.
تو تا زندهای، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
هوش مصنوعی: تا زمانی که تو زندهای، من نگهبان تو هستم؛ تو پادشاهی و من همچون سگی وفادار در درگاه تو هستم.
کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!
وفادار کی بیوفایی کند؟!
هوش مصنوعی: سگ چگونه میتواند از صاحبش جدا شود؟ وفادار چگونه میتواند خیانت کند؟
چریدی چو در مرغزار جنان
خر عیسیات گشت همداستان
هوش مصنوعی: تو مانند حیوانی گمکرده در باغ بهشت به سر میبری و همداستان با خر عیسی شدهای.
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
هوش مصنوعی: نمیخواهم که بدن تو خسته و رنجور شود از شکار و خطراتی که در دشتها و کوهها وجود دارد.
دوم، سر قدم ساخته سوی تو
کنم چرب دندان ز پهلوی تو
هوش مصنوعی: دوم، با ناز و لطافت قدمی به سمت تو بردارم و با لبخند و شیرینی زبانی، حرفهایی خوشایند از کنارت بزنم.
نمانم دمی استخوانت به خاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
هوش مصنوعی: نمیخواهم لحظهای بر خاک تو بمانم، چون چشمان پاکم نمیپسندد که بر خاک تو بیفتم.
چه تشویش جوع منت در دل است
ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!
هوش مصنوعی: در دل نگرانی و اضطراب ناشی از گرسنگی عشق تو وجود دارد. چرا پای تو در مشکلات و موانع گیر کرده است؟
تو را عمر بیش از یک امروز نیست
چراغ حیاتت شبافروز نیست
هوش مصنوعی: عمر تو بیشتر از یک روز نیست و روشنایی زندگیات دائمی نیست.
به امید این زندهام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
هوش مصنوعی: امیدوارم که سالها زنده بمانم و با خون چنگالهایم را سرخ کنم.
رسیده کنون نیمجانت به لب
به جانسختی امروز آری به شب
هوش مصنوعی: به زمان حال نزدیک شدهای و جان تو بسیار ضعیف شده است. امشب را با مشکلات و سختیها روبرو خواهی بود.
بود طاقت جوع یکروزهام
کجا میفرستی به دریوزهام؟!
هوش مصنوعی: کجاست آن طاقت من برای تحمل گرسنگی یک روزه، وقتی تو مرا به سوی خیری که از دستم رفته میفرستی؟!
یک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بری و نه من جان دهم!
هوش مصنوعی: امروز تا شب که من در کنارت هستم، نه تو خودت را به خطر میاندازی و نه من جانم را فدای چیزی میکنم.

آذر بیگدلی