گنجور

شمارهٔ ۳۳ - حکایت

شنیدم دو کس با هم از دوستان
برفتند از ایران به‌هندوستان
یکی پا چو مارش فرو شد به‌گنج
یکی ماند در کنج محنت به‌رنج
غنی بی‌وفا بود و مسکین غیور
بریدند از یکدگر مار و مور
ره صبحت شهر تاشان ببست
فراخی دامان و تنگی دست
نه آن یاد این کردی از اشتغال
نه این نام آن بردی از انفعال
نگشتند یک‌روز با هم ندیم
فراموش کردند عهد قدیم
همان کش ز افلاس شد تیره‌بخت
بر او آسمان کار بگرفت سخت
بماند از نم اشک پا در گلش
اثر کرد بر دیده درد دلش
جهان بینش از درد بی‌نور شد
ز چشمش بد و نیک مستور شد
در آن روز کز بیم فقر آن جوان
سوی هند گشتی ز ایران روان
همه خاک آن سرمه پنداشتی
وز آن، روشنی در نظر داشتی
در آخر شد از اختر تیره آه
به‌آن سرمه عالم به‌چشمش سیاه
مگر روزی از روزها بی‌گمان
به‌یک مجلس افگندشان آسمان
نشستند پهلوی هم ز اتفاق
گه از وصل گفتند و گاه از فراق
شنفتند و گفتند بسیار حرف
چو آمد به‌سر قصه‌های شگرف
به‌محتاج گفتا خداوند کنز
نه از رای دلجویی، از راه طنز
که: گر نعمتی گیرد از کس خدای
دهد نعمت دیگر او را به‌جای
بگو کز تو اکنون چو بگرفت چشم
چه دادت؟ خروشید و گفتا ز خشم:
بود این به از چشم روشن بسی
که روی منافق نبیند کسی
نخواهم شود تا کسی کس مرا
نمی‌بینمت رو همین بس مرا

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شنیدم دو کس با هم از دوستان
برفتند از ایران به‌هندوستان
هوش مصنوعی: دو نفر از دوستان را شنیدم که از ایران به هند سفر کردند.
یکی پا چو مارش فرو شد به‌گنج
یکی ماند در کنج محنت به‌رنج
هوش مصنوعی: یکی از افراد به مقصد و ثروت رسید و دیگر نتوانست از رنج و سختی‌های زندگی فرار کند و در گوشه‌ای از مشکلات ماند.
غنی بی‌وفا بود و مسکین غیور
بریدند از یکدگر مار و مور
هوش مصنوعی: غنی و بی‌وفا از هم جدا شدند و مسکین و غیور، که نمادهای دو دستهٔ مختلف هستند، رابطهٔ خود را قطع کردند. در اینجا به تضاد و جدایی اشاره شده است.
ره صبحت شهر تاشان ببست
فراخی دامان و تنگی دست
هوش مصنوعی: راه رسیدن به تو، مانند درهای شهر تاشان بسته شده است. در حالی که امکانات و شرایط به اندازه کافی فراهم است، اما عذرخواهی و محدودیت‌هایی باعث کمبود و تنگی در دسترسی به تو شده است.
نه آن یاد این کردی از اشتغال
نه این نام آن بردی از انفعال
هوش مصنوعی: تو نه به یاد گذشته‌های خود مشغول شده‌ای و نه به نام آنچه که در حالت بی‌تفاوتی است توجه کرده‌ای.
نگشتند یک‌روز با هم ندیم
فراموش کردند عهد قدیم
هوش مصنوعی: یک روز دوستانه دور هم جمع نشدند و عهد و قول قدیمی‌شان را فراموش کردند.
همان کش ز افلاس شد تیره‌بخت
بر او آسمان کار بگرفت سخت
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر فقر و بدبختی دچار مشکلات شده است، سرنوشتش به شدت بر او فشار می‌آورد و سختی‌ها را بر او تحمیل می‌کند.
بماند از نم اشک پا در گلش
اثر کرد بر دیده درد دلش
هوش مصنوعی: چشم او به خاطر اشک‌هایش روی گل‌ها ردپایی باقی گذاشته که نشان‌دهنده‌ی غم و درد اوست.
جهان بینش از درد بی‌نور شد
ز چشمش بد و نیک مستور شد
هوش مصنوعی: دنیا به دلیل درد و رنجی که او تحمل کرده، از دید او تاریک و ناپیدا شده و امور خوب و بد در این تاریکی پنهان گردیده است.
در آن روز کز بیم فقر آن جوان
سوی هند گشتی ز ایران روان
هوش مصنوعی: در آن روزی که به خاطر ترس از فقر، آن جوان به سمت هند رفت و از ایران خارج شد.
همه خاک آن سرمه پنداشتی
وز آن، روشنی در نظر داشتی
هوش مصنوعی: تو تمام خاک را به‌عنوان سرمه در نظر گرفتی و از آن انتظار روشنایی و زیبایی داشتی.
در آخر شد از اختر تیره آه
به‌آن سرمه عالم به‌چشمش سیاه
هوش مصنوعی: در پایان، از ستاره‌ای بدی برایش پیش آمد که باعث شد به چشمانش، که مانند سرمه سیاه بود، آبی از ناراحتی بیفتد.
مگر روزی از روزها بی‌گمان
به‌یک مجلس افگندشان آسمان
هوش مصنوعی: شاید در یکی از روزها، به طور حتم، آسمان همه آن‌ها را در یک جمع قرار دهد.
نشستند پهلوی هم ز اتفاق
گه از وصل گفتند و گاه از فراق
هوش مصنوعی: کنار هم نشسته‌اند و گاهی دربارهٔ وصال و گاهی دربارهٔ جدایی صحبت می‌کنند.
شنفتند و گفتند بسیار حرف
چو آمد به‌سر قصه‌های شگرف
هوش مصنوعی: شنیدند و گفتند که خیلی صحبت کردند، اما وقتی به پایان قصه‌های شگفت انگیز رسیدند، همه چیز روشن شد.
به‌محتاج گفتا خداوند کنز
نه از رای دلجویی، از راه طنز
هوش مصنوعی: به نیازمند گفتند که خداوند گنجی دارد، نه به خاطر دلجوئی، بلکه از راه شوخی و طعنه.
که: گر نعمتی گیرد از کس خدای
دهد نعمت دیگر او را به‌جای
هوش مصنوعی: اگر کسی نعمتی از دیگران بگیرد، خدا به او نعمتی دیگر خواهد داد.
بگو کز تو اکنون چو بگرفت چشم
چه دادت؟ خروشید و گفتا ز خشم:
هوش مصنوعی: بگو وقتی که چشم تو را گرفت، چه احساسی به تو دست داد؟ او با خشم فریاد زد و پاسخ داد.
بود این به از چشم روشن بسی
که روی منافق نبیند کسی
هوش مصنوعی: این بهتر است که انسان چشمانش را از دیدن و معاشرت با افراد ریاکار و دورو دور نگه دارد، زیرا این وضعیت برایش بهتر از آن است که چهره زشت آن‌ها را ببیند.
نخواهم شود تا کسی کس مرا
نمی‌بینمت رو همین بس مرا
هوش مصنوعی: من نمی‌خواهم کسی مرا ببیند، همین برای من کافی است.