شمارهٔ ۲۵ - حکایت
شنیدم یکی شاه فیروزبخت
ز لعل و ز فیروزهاش تاج و تخت
به سر چتر دولت برافراخته
هما بر سرش سایه انداخته
ز اسباب شاهی که آماده داشت
جهان دیده دُستوری آزاده داشت
به هم دوست دُستور و سالار مرز
همان ذره پرور، همین مهرورز
مگر خواجهای روزی از داستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که: شاها، جهان دوستان تواند
تماشائی بوستان تواند
ولی دشمنت نیز ناچار هست
که هم گل درین باغ و هم خار هست
سبویی پر از زهرت آوردهام
کش از تلخی مرگ پروردهام
چو سلطان بود مظهر لطف و قهر
به کار آید او را چه شهد و چه زهر
هم از شهد، بر سر کشد دوست جام
هم از زهر، دشمن شود تلخ کام
شه این حرفش از خواجه شد دلپذیر
سپرد آن سبو را به دست وزیر
یکی روز شه در حرم خفته بود
ز دردی نهانش دل آشفته بود
طلب کرد دُستور را در حرم
که بود او ز بس محرمی محترم
چو بنهاد دستور گامی دو بیش
به ناگاه کرد آسمان کار خویش
نگاهش به زیبا نگاری فتاد
به دست فلک باز کاری فتاد
گذشتش به یک دیدن از کار کار
ز حیرت به جا ماند دیواروار
چو بیدل شد از کار خود بازماند
چو مرغان بی پر، ز پرواز ماند
نه پایی که برگردد آن راه را
نه رایی که فرمان برد شاه را
در آخر شد و شاه را دید و رفت
ولی آنچه شه گفت، نشنید و رفت
همه راه میرفت و میگفت: آه
مرا آسمان زد درین راه راه!
چو میآمدم بود دل یار من
ز یار من آشفته شد کار من
نمیدانم اکنون کجا میروم
چو میماند او، من چرا میروم!
دریغا که رفت و مرا واگذاشت
غریبم درین راه تنها گذاشت
دو روزش به سر برد با درد و سوز
ندانست روز از شب و شب ز روز
همی گفت آوخ ازین داستان
که من، سالها شد درین آستان
به فرمان شه پاسبان بودهام
خلایق رمه، من شبان بودهام
کنونم فلک در صف خاص و عام
به دزدی و گرگی برآورد نام
سیه کرد رویم ز شرمندگی
مرا مرگ خوشتر از این زندگی
اگر از پی دل روم، سود نیست
که حق راضی و شاه خشنود نیست
وگر سر برآرم که بخشندم اجر
به مردن کشد کارم، اما به زجر
همان به کز آن زهر نوشم دمی
دمی وارهم از غم عالمی
پس آنگه دو جامی از آن زهر خورد
که میرد به آسانی، اما نمرد
نشد زهرش اندر جگر کارگر
که میسوخت از داغ عشقش جگر
خلیل از تب عشق چون گرم بود
به تن آتشش دیبهای نرم بود
کسی کش غم عشق شد سازگار
به شادی شمارد غم روزگار
از آن زهر جانسوز سودی ندید
زد آتش به جان، لیک دودی ندید!
بلی چون بود کام تلخ از فراق
دهد زهر طعم شکر در مذاق
به سر برکشید آن سبو را تمام
تو گویی زد از چشمهٔ خضر جام
بکشت حیاتش نزد زهر برق
کش از گریه تن بود در آب غرق
یکی روز شه خواست دُستور را
طلب کرد آن زهر مستور را
وزیرش به مژگان ز ره گرد رُفت
سرافگند از شرم در پیش و گفت
که: ای داور عهد و ای شاه شهر
نمانده نمی زآن گزاینده زهر
بر آشفت شه، کاین سخن نغز نیست
چه گویی مگر در سرت مغز نیست؟
به دستان نیابی ز دستم امان
مکن در حق خود مرا بدگمان
بگو تا که را کشتهای بیگناه
کنم ورنه از زهر تیغت تباه!
جبین سود دستور دانا به خاک
کز آن زهر کس را نکردم هلاک
نبردم به کار کس این تلخ سم
به شیرین زبانی خسرو قسم
ولی در دلم بود دردی نهان
ز درمانش درمانده کار آگهان
ز ناچاری آن زهر خوردم مگر
شود زهر درد مرا چارهگر
نشد چاره آن درد اندوه خیز
بدان درد افزود این درد نیز
که در خدمت شاه تا زندهام
ازین زندگی مانده شرمندهام
عجب ماند از حرف دُستور، شاه
بگفت: ای ز تو فرخ این تختگاه
ندیدم چو تو آصفی ذوفنون
شگفت آیدم این حکایت کنون
که من آزمودم تو را بارها
شد آسان ز رای تو دشوارها
کنون از چه راهست دردت بگو
به مردن چه ناچار کردت بگو
که گر راست گویی رهی از عقاب
وگر بر رخِ راز پوشی نقاب
به تیره زمین و به روشن سپهر
به شام و به صبح و به ماه و به مهر
کنم آن سیاست به جان و تنت
که گریند هم دوست، هم دشمنت
نکشتت گر آن زهر، از زهر تیغ
زنم برق بر خرمنت بیدریغ
چو سوگند بشنفت از شه وزیر
به اظهار آن راز شد ناگزیر
سراسر حکایت به شه گفت باز
شگفتید آن شاه مسکین نواز
به دُستور گفت: ای جهاندیده مرد!
کسی با خود از زندگان این نکرد
تو بیهوده خاموش کردی چراغ
که چون دیدی او را، نکردی سراغ
بود کآن خرامنده سرو سهی
نباشد ز خاصان شاهنشهی
درین آستان، صد سهی قد چمد
درین بوستان، صد گل از گل دمد
نه هر سرو را شاه گیرد به بر
نه هر گل شود شاه را زیب سر
کنون باز گو ز آن مشعبد نشان
که برد از کفت دل از آن مهوشان
مگر چارهٔ کارت آسان بود
دلت را نخواهم هراسان بود
وزیر آنچه بودش نشان زآن عروس
به شه گفت و بر پای شه داد بوس
کنیزی مگر داشت شه در حرم
به رخ گل، به قد سرو باغ ارم
دلش بود پیوسته در بند او
مژه خون فشان از شکرخند او
بدانست کافگنده آن ماه چهر
به جان وزیر آتش از تاب مهر
دلش سوخت بر آه و بر نالهاش
به خدمتگذاری چل سالهاش
به دلجویی او ز دلبر گذشت
کرم بین که مفلس ز گوهر گذشت!
بگفتش: دلت را غباری مباد
به پایت از این راه خاری مباد
که آن شوخ کز کف دلت را ربود
چراغ شبستان شاهی نبود
یکی میهمان است با عز و جاه
درین خانه، لیکش تن از تب تباه
به رنجوریش بایدت کرد صبر
که گل زیر خار است و مه زیر ابر
شدت کوکب بخت گیتی فروز
ولی صبر میبایدت چند روز
وز آن پس به سوی حرم رفت شاه
همان نازنین را به خود داد راه
به آن سرو قد گفت حال وزیر
که: وصل وزیرت بود ناگزیر
بنالید آن سرو چون فاخته
که ای رایت عدل افراخته
چه کردم که رنجوری خواهی مرا؟
ازین آستان دور خواهی مرا؟
به زاری به سر کردیَش خاک راه
ولی آنچه او گفت نشنید شاه
به قید فراق از طلاقش فگند
چو مه در شکنج محاقش فگند
پس از چندی آن زیب تخت شهی
چنین داد دُستور را آگهی
که وقت است کز غم برآید دلت
شود روشن از شمع مه، محفلت
یکی جشن شاهانه آراستند
به عقد گهر موبدان خواستند
شبانگه کزین حلجهٔ زرنگار
عروس دلارای خاور دیار
چو لیلی شد از ناز محمل نشین
به پرده نهفت آن رخ آتشین
به فرمان شه، رشک ماه تمام
برآمد ز خلوت به ناکام و کام
چو زد بوسه بر آستان شاه را
نشاندند در محمل آن ماه را
کشیدند محمل به کاخ وزیر
وزیر اختر عمرش آمد به زیر
خرامید در باغ سرو سهی
ز بیگانه آن انجمن شد تهی
چو دُستور در حجله آرام یافت
دلآرام خود را به خود رام یافت
به زد دست کز روی آن مه نقاب
کند دور چون ابر از آفتاب
چو دستش بآن سرو سرکش رسید
تو گفتی که بر خرمن آتش رسید!
چنان سوخت، کش استخوانی نماند
ز خاکسترش هم، نشانی نماند!
چو وصلش ز جان تلخی هجر برد
اثر کرد آن زهر در جان که خورد
عجب نیست از عشق این کارها
منش امتحان کردهام بارها
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شنیدم یکی شاه فیروزبخت
ز لعل و ز فیروزهاش تاج و تخت
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد دربارهٔ یک شاه خوشبخت که تاج و تختش از لعل و فیروزه ساخته شده است.
به سر چتر دولت برافراخته
هما بر سرش سایه انداخته
هوش مصنوعی: در آغوش حمایت و قدرتی بزرگ قرار گرفته که همچون چتری بر سرش گسترده شده و پرندهای خوشسایه بر او سایه افکنده است.
ز اسباب شاهی که آماده داشت
جهان دیده دُستوری آزاده داشت
هوش مصنوعی: او از ابزار و امکانات سلطنت که فراهم کرده بود، به خوبی آگاه بود و از آنها به صورت آزادانه استفاده میکرد.
به هم دوست دُستور و سالار مرز
همان ذره پرور، همین مهرورز
هوش مصنوعی: دوست من به من گفت که سردار مرز، همان کسی است که پرورشدهندهی ذرات است و همین شخص نیز مهربان است.
مگر خواجهای روزی از داستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
هوش مصنوعی: روزی خواجهای از داستانی گفت که آن شاه را در آستانهاش بوسید.
که: شاها، جهان دوستان تواند
تماشائی بوستان تواند
هوش مصنوعی: ای پادشاه، تو میتوانی به تماشای دوستیهای جهان بپردازی و زیباییهای آن را مشاهده کنی.
ولی دشمنت نیز ناچار هست
که هم گل درین باغ و هم خار هست
هوش مصنوعی: حتی دشمن تو هم مجبور است که گلی در این باغ داشته باشد و در کنار آن، خارهایی هم وجود دارد.
سبویی پر از زهرت آوردهام
کش از تلخی مرگ پروردهام
هوش مصنوعی: من یک سبوی پر از گل آوردهام که از تلخی مرگ به دست آمده است.
چو سلطان بود مظهر لطف و قهر
به کار آید او را چه شهد و چه زهر
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه نمایانگر بخشش و قدرت باشد، او به نیازهای خود و شرایط مختلف توجه میکند و به همین خاطر باید بداند که چه کارهایی انجام دهد و چه چیزهایی مناسب است.
هم از شهد، بر سر کشد دوست جام
هم از زهر، دشمن شود تلخ کام
هوش مصنوعی: دوست میتواند به گونهای خوشایند و لذتبخش با ما برخورد کند، اما دشمن ممکن است باعث ناراحتی و تلخی در زندگیمان شود.
شه این حرفش از خواجه شد دلپذیر
سپرد آن سبو را به دست وزیر
هوش مصنوعی: پادشاه این سخن را از استاد خود با خوشنودی پذیرفت و آن سبو را به وزیر سپرد.
یکی روز شه در حرم خفته بود
ز دردی نهانش دل آشفته بود
هوش مصنوعی: روزی پادشاه در ماه حرام به خواب رفته بود و دلش به خاطر درد و ناراحتیای پنهان، آشفتگی و بیقراری داشت.
طلب کرد دُستور را در حرم
که بود او ز بس محرمی محترم
هوش مصنوعی: او به خاطر وجود شخصیتهای محترم و با مقام در حرم، از آنان درخواست کرد که دستور و راهنمایی لازم را به او بدهند.
چو بنهاد دستور گامی دو بیش
به ناگاه کرد آسمان کار خویش
هوش مصنوعی: وقتی که دستور حرکت را صادر کرد و دو قدم برداشتم، ناگهان آسمان کار خود را انجام داد.
نگاهش به زیبا نگاری فتاد
به دست فلک باز کاری فتاد
هوش مصنوعی: نگاه او به زیبایی مانند نگارگری است که توفان به پا کرده و سرنوشت را تغییر داده است.
گذشتش به یک دیدن از کار کار
ز حیرت به جا ماند دیواروار
هوش مصنوعی: او به سرعت از مقابل دیدگان عبور کرد و من از تعجب ماندم، مانند دیواری که بیحرکت باقی میماند.
چو بیدل شد از کار خود بازماند
چو مرغان بی پر، ز پرواز ماند
هوش مصنوعی: وقتی انسان از کاری که انجام میدهد بیخبر میشود، مانند پرندهای میماند که پرهایش را ندارد و نمیتواند پرواز کند.
نه پایی که برگردد آن راه را
نه رایی که فرمان برد شاه را
هوش مصنوعی: نه پاییکه توانایی برگشتن به آن مسیر را دارد و نه نظری که بتواند از فرمان شاه پیروی کند.
در آخر شد و شاه را دید و رفت
ولی آنچه شه گفت، نشنید و رفت
هوش مصنوعی: او در پایان با شاه ملاقات کرد و رفت، اما آنچه شاه گفت را نشنید و رفت.
همه راه میرفت و میگفت: آه
مرا آسمان زد درین راه راه!
هوش مصنوعی: او در همه جا قدم میزد و میگفت: آسمان بر من فرود آمده و در این مسیر قرار گرفتهام!
چو میآمدم بود دل یار من
ز یار من آشفته شد کار من
هوش مصنوعی: وقتی که به دیدار یار میرفتم، دل او بیخبر از من، دچار آشفتگی میشد و حال من نیز به هم میریخت.
نمیدانم اکنون کجا میروم
چو میماند او، من چرا میروم!
هوش مصنوعی: نمیدانم الان به کجا میروم. وقتی او اینجا مانده، چرا من باید بروم؟
دریغا که رفت و مرا واگذاشت
غریبم درین راه تنها گذاشت
هوش مصنوعی: افسوس که او رفت و مرا در این مسیر، بدون همراهی و تنها، رها کرد.
دو روزش به سر برد با درد و سوز
ندانست روز از شب و شب ز روز
هوش مصنوعی: او دو روز را با درد و رنج سپری کرد و نتوانست تفاوتی بین روز و شب تشخیص دهد.
همی گفت آوخ ازین داستان
که من، سالها شد درین آستان
هوش مصنوعی: او میگوید که چقدر از این ماجرا ناراحت است، زیرا سالهاست که در این مکان به سر میبرد.
به فرمان شه پاسبان بودهام
خلایق رمه، من شبان بودهام
هوش مصنوعی: به دستور پادشاه، من محافظ و نگهبان مردم بودهام، مانند چوپانی که از گلهاش مراقبت میکند.
کنونم فلک در صف خاص و عام
به دزدی و گرگی برآورد نام
هوش مصنوعی: من در میان خاص و عام، به تلافی کارهایی که ستارهها انجام میدهند، به سرقت میپردازم و نامی از خود بر جای میگذارم که چون گرگ برآمده است.
سیه کرد رویم ز شرمندگی
مرا مرگ خوشتر از این زندگی
هوش مصنوعی: به خاطر شرمندگیام، چهرهام سیاه شده و برای من مرگ از این زندگی سخت و دردناک بهتر است.
اگر از پی دل روم، سود نیست
که حق راضی و شاه خشنود نیست
هوش مصنوعی: اگر به دنبال دل خود بروم، فایدهای ندارد چون نه خدا خوشنود است و نه پادشاه راضی.
وگر سر برآرم که بخشندم اجر
به مردن کشد کارم، اما به زجر
هوش مصنوعی: اگر من سر بلند کنم و طلبی برای پاداش داشته باشم، در واقع به خاطر مرگم کارم را انجام میدهم، اما با تنبیه و سرزنش این کار پیش نمیرود.
همان به کز آن زهر نوشم دمی
دمی وارهم از غم عالمی
هوش مصنوعی: بهتر است از آن زهر بنوشم و به طور مداوم طعم تلخی آن را بچشم، تا اینکه از غم و اندوه دنیا رنج ببرم.
پس آنگه دو جامی از آن زهر خورد
که میرد به آسانی، اما نمرد
هوش مصنوعی: سپس دو جام از آن زهر نوشید که به راحتی میمیرد، اما او نمرد.
نشد زهرش اندر جگر کارگر
که میسوخت از داغ عشقش جگر
هوش مصنوعی: عشقش آنقدر سوزان بود که حتی اگر زهر هم در دلش میبود، هیچ تأثیری نمیگذاشت و او را میسوزاند.
خلیل از تب عشق چون گرم بود
به تن آتشش دیبهای نرم بود
هوش مصنوعی: خلیل به خاطر عشقش به شدت میلرزد و دچار تب عشق شده است، اما آتش درونش مانند پارچهای نرم و لطیف است.
کسی کش غم عشق شد سازگار
به شادی شمارد غم روزگار
هوش مصنوعی: کسی که در عشق دچار غم شده، به شادی و خوشحالی روزگار اهمیت نمیدهد.
از آن زهر جانسوز سودی ندید
زد آتش به جان، لیک دودی ندید!
هوش مصنوعی: از آن زهر دردناک هیچ فایدهای نداشتم؛ آتش به جانم افتاد، اما هیچ دودی مشاهده نکردم!
بلی چون بود کام تلخ از فراق
دهد زهر طعم شکر در مذاق
هوش مصنوعی: اگرچه تلخی جدایی را میچشیم، اما احساسات شیرین و زیباییهایی که از آن تجربه میکنیم، گویی زهر ما را به شیرینی میکشاند.
به سر برکشید آن سبو را تمام
تو گویی زد از چشمهٔ خضر جام
هوش مصنوعی: دستش را به سبو بلند کرد، گویی که از چشمه خضر جامی نوشیده است.
بکشت حیاتش نزد زهر برق
کش از گریه تن بود در آب غرق
هوش مصنوعی: زندگیاش را به خاطر زهر رنجی که تحمل میکرد، از دست داد. از شدت گریه، بدنش در آب غرق شد.
یکی روز شه خواست دُستور را
طلب کرد آن زهر مستور را
هوش مصنوعی: روزی شاه خواست تا از راز پنهانی مطلع شود و دستور آن را جویا شد.
وزیرش به مژگان ز ره گرد رُفت
سرافگند از شرم در پیش و گفت
هوش مصنوعی: وزیر با اشک در چشمانش از شرم و در برابر دیگران سرش را پایین انداخت و گفت...
که: ای داور عهد و ای شاه شهر
نمانده نمی زآن گزاینده زهر
هوش مصنوعی: ای قاضی عدالت و ای پادشاه، دیگر نمیتوانم تحمل این وضعیت را داشته باشم که کسی بدون عذاب و مجازات در این شهر باقی بماند.
بر آشفت شه، کاین سخن نغز نیست
چه گویی مگر در سرت مغز نیست؟
هوش مصنوعی: ناتوانی در بیان احساسات و اندیشهها، باعث میشود که سخنان زیبایی که باید گفته شوند، به هدر بروند. اگر عقل و خردی در وجودت نباشد، چه بر سر کلمات و جملات میآید؟
به دستان نیابی ز دستم امان
مکن در حق خود مرا بدگمان
هوش مصنوعی: از دست من امیدی نداشته باش، مرا در حق خود بدگمان مکن.
بگو تا که را کشتهای بیگناه
کنم ورنه از زهر تیغت تباه!
هوش مصنوعی: بگو که کدام بیگناه را کشتهای؟ اگر نگویی، من هم از زهر تیغ تو آسیب میبینم!
جبین سود دستور دانا به خاک
کز آن زهر کس را نکردم هلاک
هوش مصنوعی: پیشانی پر از دانش و آگاهیِ فردی متفکر به خاک میافتد، چرا که بر اثر آن علم، هیچکس را به نابودی نمیرساند.
نبردم به کار کس این تلخ سم
به شیرین زبانی خسرو قسم
هوش مصنوعی: من هیچگاه در کار کسی مداخله نکردم، این زبان شیرین را که به تلخی میزند، به خاطر خسرو قسم میخورم.
ولی در دلم بود دردی نهان
ز درمانش درمانده کار آگهان
هوش مصنوعی: در دل من دردی پنهان وجود دارد که حتی آگاهان هم از درمان آن ناتوانند.
ز ناچاری آن زهر خوردم مگر
شود زهر درد مرا چارهگر
هوش مصنوعی: از روی ناچاری زهر را نوشیدم، شاید این زهر درد مرا درمان کند.
نشد چاره آن درد اندوه خیز
بدان درد افزود این درد نیز
هوش مصنوعی: مشکلی که باعث ایجاد اندوه شده بود، حل نشد و به آن، مشکل دیگری هم اضافه شد.
که در خدمت شاه تا زندهام
ازین زندگی مانده شرمندهام
هوش مصنوعی: تا زمانی که در خدمت شاه هستم و زندهام، به خاطر این زندگی از خودم شرمندهام.
عجب ماند از حرف دُستور، شاه
بگفت: ای ز تو فرخ این تختگاه
هوش مصنوعی: عجبا از اینکه شاه به سخن کارگزار فرمان داد: ای کسی که باعث خرسندی این تخت سلطنتی هستی.
ندیدم چو تو آصفی ذوفنون
شگفت آیدم این حکایت کنون
هوش مصنوعی: من تا به حال کسی را مانند تو ندیدهام که در زمینههای مختلف چنین استعداد و تواناییهایی داشته باشد. این موضوع برایم بسیار شگفتانگیز است.
که من آزمودم تو را بارها
شد آسان ز رای تو دشوارها
هوش مصنوعی: من بارها تو را امتحان کردم و دیدم که کارهای سخت به واسطه نظر تو آسان میشود.
کنون از چه راهست دردت بگو
به مردن چه ناچار کردت بگو
هوش مصنوعی: حالا بگو درد تو از چه چیزی است؟ چه چیزی تو را به مرگ نزدیک کرده است؟
که گر راست گویی رهی از عقاب
وگر بر رخِ راز پوشی نقاب
هوش مصنوعی: اگر سخن از نشانههای قدرت است، پس باید بدانیم که آیا در موقعیت خطر و ناملایمات قرار داریم یا اینکه در چهره شخصی که رازها را پنهان کرده، نشانهای وجود دارد.
به تیره زمین و به روشن سپهر
به شام و به صبح و به ماه و به مهر
هوش مصنوعی: در این دنیا و در زیر آسمان، در شب و روز و در ماه و خورشید.
کنم آن سیاست به جان و تنت
که گریند هم دوست، هم دشمنت
هوش مصنوعی: من آنچنان رفتار و اتقاقاتی را ترتیب میزنم که هم دوستان و هم دشمنان به خاطر آن غمگین شوند.
نکشتت گر آن زهر، از زهر تیغ
زنم برق بر خرمنت بیدریغ
هوش مصنوعی: اگر آن زهر تو را نمیکُشد، من با تیغی بران، همچون زهر بر سر تو میکوبم و هیچگونه دریغی نخواهم کرد.
چو سوگند بشنفت از شه وزیر
به اظهار آن راز شد ناگزیر
هوش مصنوعی: زمانی که وزیر از پادشاه سوگند خورد و راز را افشا کرد، دیگر چارهای نداشت و ناچار به بیان آن راز شد.
سراسر حکایت به شه گفت باز
شگفتید آن شاه مسکین نواز
هوش مصنوعی: کل داستان در مورد شاه مسکینی است که اوضاعش شگفتانگیز و عجیب است و همه را متعجب کرده است.
به دُستور گفت: ای جهاندیده مرد!
کسی با خود از زندگان این نکرد
هوش مصنوعی: شخصی باتجربه و آگاه به جهان، به مردی که دیدهاش باز است میگوید: هیچکس از میان انسانهای زنده، چنین کاری با خود نکرده است.
تو بیهوده خاموش کردی چراغ
که چون دیدی او را، نکردی سراغ
هوش مصنوعی: تو بیدلیل چراغ را خاموش کردی و وقتی او را دیدی، به او نزدیک نشدی یا از او بازخواست نکردی.
بود کآن خرامنده سرو سهی
نباشد ز خاصان شاهنشهی
هوش مصنوعی: یک سرو سهی خرامان وجود ندارد که از خاصان و بزرگان پادشاه باشد.
درین آستان، صد سهی قد چمد
درین بوستان، صد گل از گل دمد
هوش مصنوعی: در این مکان، صد دختر با قامتهای بلند و زیبا حضور دارند و در این باغ، صد گل شکوفا میشود.
نه هر سرو را شاه گیرد به بر
نه هر گل شود شاه را زیب سر
هوش مصنوعی: نه هر درختی را به آغوش خود پادشاه میگیرد و نه هر گلی میتواند زیوری برای پادشاه باشد.
کنون باز گو ز آن مشعبد نشان
که برد از کفت دل از آن مهوشان
هوش مصنوعی: حالا دوباره از آن شگفتیها بگو که دل را از دستم برد.
مگر چارهٔ کارت آسان بود
دلت را نخواهم هراسان بود
هوش مصنوعی: آیا راه حل کار تو ساده بود که بخواهم دلت را بترسانم؟
وزیر آنچه بودش نشان زآن عروس
به شه گفت و بر پای شه داد بوس
هوش مصنوعی: وزیر هر چیزی را که از آن عروس دیده بود، برای پادشاه شرح داد و سپس بر پای او بوسه زد.
کنیزی مگر داشت شه در حرم
به رخ گل، به قد سرو باغ ارم
هوش مصنوعی: آیا ممکن است پادشاهی در حرم سرایش، کنیزی به زیبایی گل داشته باشد که قد و قامتش مانند سروهای باغ ارم باشد؟
دلش بود پیوسته در بند او
مژه خون فشان از شکرخند او
هوش مصنوعی: دلش همیشه در اسارت او بود و مژگانش از شوق او اشک میریخت.
بدانست کافگنده آن ماه چهر
به جان وزیر آتش از تاب مهر
هوش مصنوعی: او دانست که آن ماه چهره که مانند آتش وزیر است، از تابش مهر جانش را به خطر میاندازد.
دلش سوخت بر آه و بر نالهاش
به خدمتگذاری چل سالهاش
هوش مصنوعی: دلش به خاطر نالهها و آههایش سوخت، او که سالها در خدمت دیگران بود.
به دلجویی او ز دلبر گذشت
کرم بین که مفلس ز گوهر گذشت!
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف نوعی فداکاری و ایثار میپردازد. گویا شخصی از عشق و محبت خود به معشوق فراتر میرود و برای او از بهترین و ارزشمندترین چیزهایش نیز میگذرد. این عمل نشاندهندهٔ عظمت و بزرگی احساسات اوست و نشان میدهد که حتی افراد بیچیز و فقیر هم میتوانند با دل و جان به یاری و خدمت محبوب خود بیایند.
بگفتش: دلت را غباری مباد
به پایت از این راه خاری مباد
هوش مصنوعی: به او گفت: نگذار دل تو غم و اندوهی داشته باشد و از این مسیر نیز چیزی تو را آزار نرساند.
که آن شوخ کز کف دلت را ربود
چراغ شبستان شاهی نبود
هوش مصنوعی: آن خوشگل که دل تو را تصرف کرده، هیچگاه چراغ روشنایی دربار پادشاهی نبوده است.
یکی میهمان است با عز و جاه
درین خانه، لیکش تن از تب تباه
هوش مصنوعی: در این خانه فردی مهمان با شکوه و اعتبار است، اما بدن او به علت بیماری و تب در وضعیت خوبی نیست.
به رنجوریش بایدت کرد صبر
که گل زیر خار است و مه زیر ابر
هوش مصنوعی: باید در برابر سختیها صبور باشی، چون گاهی زیباییها در دل مشکلات پنهان هستند؛ مانند گل که زیر خارها میروید و مه که در سایه ابرهاست.
شدت کوکب بخت گیتی فروز
ولی صبر میبایدت چند روز
هوش مصنوعی: بخت و شانس تو به اندازهای درخشان و قوی است که به زودی روشنایی میآورد، اما برای به ثمر رسیدن آن باید کمی صبر کنی.
وز آن پس به سوی حرم رفت شاه
همان نازنین را به خود داد راه
هوش مصنوعی: پس از آن، شاه به سمت حرم رفت و مسیر را برای همان دلبر نازنین باز کرد.
به آن سرو قد گفت حال وزیر
که: وصل وزیرت بود ناگزیر
هوش مصنوعی: وزیر به آن دختر زیبا میگوید: ارتباط تو با من اجتنابناپذیر است.
بنالید آن سرو چون فاخته
که ای رایت عدل افراخته
هوش مصنوعی: سرو قد بلند، مانند فاخته، ناله میکند که ای پرچم عدالت بر افراشته شده است.
چه کردم که رنجوری خواهی مرا؟
ازین آستان دور خواهی مرا؟
هوش مصنوعی: چرا به من زخم میزنی و مرا ناراحت میکنی؟! چرا میخواهی از این مکان دورم کنی؟!
به زاری به سر کردیَش خاک راه
ولی آنچه او گفت نشنید شاه
هوش مصنوعی: در طول سفر، او با سختیها و ناراحتیها مواجه شد، اما در نهایت، حرفهای او از سوی شاه شنیده نشد.
به قید فراق از طلاقش فگند
چو مه در شکنج محاقش فگند
هوش مصنوعی: به خاطر جدایی از او، زندگیام مانند ماهی که در سایه و تاریکی پنهان شده، کم نور و غمگین شده است.
پس از چندی آن زیب تخت شهی
چنین داد دُستور را آگهی
هوش مصنوعی: مدتی بعد، آن زیبای فرزند شاه، دستوری صادر کرد و خبر آن را منتشر نمود.
که وقت است کز غم برآید دلت
شود روشن از شمع مه، محفلت
هوش مصنوعی: وقت آن رسیده که غمها از دلت برطرف شوند و با نور شمع ماه، فضای دلت روشن و شاداب گردد.
یکی جشن شاهانه آراستند
به عقد گهر موبدان خواستند
هوش مصنوعی: در یک جشن بزرگ و باشکوه، افرادی را برای برگزاری مراسمی به جمع آوردند و خواستند که نکات مهم و زیباییهای آن را رعایت کنند.
شبانگه کزین حلجهٔ زرنگار
عروس دلارای خاور دیار
هوش مصنوعی: در شبهایی که عروس زیبای شرق با زرق و برق خود درخشیده است، اثر و جاذبهاش احساس را در دلها زنده میکند.
چو لیلی شد از ناز محمل نشین
به پرده نهفت آن رخ آتشین
هوش مصنوعی: همچو لیلی، که اهل ناز و زیبایی است، در میان محمل نشسته و چهره آتشین خود را در پس پرده پنهان کرده است.
به فرمان شه، رشک ماه تمام
برآمد ز خلوت به ناکام و کام
هوش مصنوعی: به فرمان پادشاه، حسد و غبطهی ماه کامل از تنهایی و خوشبختی کسی برخاست.
چو زد بوسه بر آستان شاه را
نشاندند در محمل آن ماه را
هوش مصنوعی: زمانی که بر لب درگاه پادشاه بوسه زدند، او را در کالسکه آن فرشته قرار دادند.
کشیدند محمل به کاخ وزیر
وزیر اختر عمرش آمد به زیر
هوش مصنوعی: آنها بار و بنه را به خانه وزیر منتقل کردند و ستاره بخت او رو به افول رفت.
خرامید در باغ سرو سهی
ز بیگانه آن انجمن شد تهی
هوش مصنوعی: در باغی که سروهای بلند و زیبایی در آن بودند، یک موجود زیبا و با وقار به آرامی قدم زد، اما آن جمع از بیگانگان خالی شد.
چو دُستور در حجله آرام یافت
دلآرام خود را به خود رام یافت
هوش مصنوعی: زمانی که معشوق در چمنزاری به آرامش میرسد، دل عاشق هم به آرامش میرسد و او نیز به آرامش درونی دست مییابد.
به زد دست کز روی آن مه نقاب
کند دور چون ابر از آفتاب
هوش مصنوعی: دست او را بزنید که آن معشوقه زیبا با نقابی که بر چهره دارد، مانند ابر از آفتاب دور میشود.
چو دستش بآن سرو سرکش رسید
تو گفتی که بر خرمن آتش رسید!
هوش مصنوعی: وقتی او به آن سرو زیبا و سرکش دست یافت، گویی به کشتزار آتش دست پیدا کرده است!
چنان سوخت، کش استخوانی نماند
ز خاکسترش هم، نشانی نماند!
هوش مصنوعی: او به قدری در آتش عشق سوزانده شد که از او هیچ اثری باقی نماند، حتی از خاکسترش هم نشانی باقی نمانده است!
چو وصلش ز جان تلخی هجر برد
اثر کرد آن زهر در جان که خورد
هوش مصنوعی: زمانی که ارتباط او تلخی جدایی را از روح زدود، آن زهر که در جان چشیده بود، اثر کرد.
عجب نیست از عشق این کارها
منش امتحان کردهام بارها
هوش مصنوعی: عجیب نیست که این رفتارها از عشق نشأت میگیرند، زیرا من بارها این آزمون را تجربه کردهام.