گنجور

شمارهٔ ۱۷ - حکایت

شنیدم یکی از ملوک کیان
که از دولتش کس ندیدی زیان
بیک گله، از عدل او گرگ و میش
بیک چشمه، از داد او نوش و نیش
یکی روز داد از کرم بار عام
که مرغ دل مردم آرد بدام
گرفتند بس ساقیان جامها
چو شیرین شد از جامها کامها
جهان دیده دانایی از راستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که شاها! جهان در پناه تو باد
سر سرکشان خاک راه تو باد
مبیناد چشمی تهی از تو تخت
هشیوار بادی و بیدار بخت
ز عدل تو خلق جهان در امان
زیند، از چه از بازی آسمان
کنون آمدند اهل هر کشور ی
که سایند بر آستانت سری
بشکرانه ی اینکه شاه جهان
بود راعی خلق، فاش و نهان
تهی کرده گنجینه ها هر کسی
همه تحفه پیش آورندت بسی
ز نجدی هیون وز تازی سمند
ز رومی قبا و ز چینی پرند
ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر
ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر
ز لعل و ز الماس طوق و کمر
فروزنده شمس و درخشان قمر
ز زرین نطاق و ز سیمین زره
ز فیروزه بند از عقیقش گره
ز بلور جام و ز پولاد تیغ
کسی را نه در جان فشاندن دریغ
تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج
که رستیم در عهد عدلت ز رنج
مرا تحفه پندی است گر بشنوی
ز خسران رهد دولت خسروی
جز این گوهرم هیچ در دست نیست
پذیرد ز من شاه اگر مست نیست
چنین گفتش آن خسرو هوشمند
که: شاهان که دارند بخت بلند
ز بیش و کم گنج نارند یاد
شهان را بجز داد آیین مباد
چه از شوق گوهر خراشم درون؟!
همان گیرم از سنگ نامد برون!
چه خیزد از آن گوهر تابناک
که برخیزد از خاک و ماند بخاک؟!
من و گوهر پند دانشوران
کز آن یافت زینت سر سروران
گرانتر شمارند از تحفه هاش
نه سنگ است،دارند سنگین بهاش
ز درج دهان خیزد آغاز کار
بگنجینه ی سینه گیرد قرار
بود گوهر پند را سینه گنج
که شد نوشداروی صد گونه رنج
کنون گوهری را که گفتی بیار
که از مثقب عقل سفتی، بیار
دل مرد، از گفته ی شه شکفت
دعا کرد شاه جهان را و گفت:
چنین یاد دارم ز مردان راه
که نیکی اگر بینی از نیکخواه
ز نیکی مکن کوت هی زینهار
کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار
چو بینی بد از کس، ره بدمجو
که هم باز گردد بد او بدو
خوش آمد از آن گفتگو شاه را
چنین گفت آن مرد آگاه را
که: هر روز باید در این آستان
رسانی بگوش من این داستان
ز هرگونه فرمود او را خورش
که یابد ز خوان کرم پرورش
بتشریف شاهانه بنواختش
ز خاصان درگاه خود ساختش
بدینگونه بگذشت سالی سه چار
که او بود همصحبت شهریار
همه روز پند نخستین بشاه
همی گفت و میجست از بد پناه
چو هر روز جاه وی افزون شدی
حسد پیشگان را جگر خون شدی
یکی زآن میان کش حسد بیش بود
خرد پیشگان را بداندیش بود
خردمند چون رفت از آن بارگاه
جبین سود بر پایه ی تخت شاه
که شاها! تو را تخت فیروز باد
همه روز تو، روز نوروز باد
حریفی که از حسن یک داستان
شده است از مقیمان این آستان
بهر کس رسد، گوید این حرف فاش
از اول زبان لاله بودیش کاش
کز این غم دلم مبتلای بلاست
که خسرو بدرد بخر مبتلاست
نشاند مرا چون بنزدیک تخت
دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت
کشم بر دماغ آستین را نهان
که تا نشنوم بوی بد ز آن دهان
تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی
همه پرده بر کرده ی او کشی
غلامان که مو کرده اینجا سفید
نیارند این حرف از وی شنید
چو شاه از حسود این سخن کرد گوش
بتن خونش از خشم آمد بجوش
بگفتش: اگر بینم این گفته راست
بشمشیر از وی کنم بازخواست
تو را محرم راز شاهی کنم
کرم با توچندانکه خواهی کنم
ورش بیگنه دیدم و متهم
قدم بر سریر عدالت نهم
نخست از عنایت کنم سرورش
نهم افسر سروری بر سرش
بدست خود آنگاه خون ریزمت
سر از باره یی قصر آویزمت
که هر کس سرت بیند آویخته
تن افتاده بر خاک و خون ریخته
سر خود نگهدارد از تیغ تیز
نگوید دروغی چنین، راست نیز
بلرزید بر خود حسود آن زمان
بآگاهی شاه شد بدگمان
بناچار گفت: ای خداوند تخت
چو روشن ضمیری و آزاده بخت
در این انجمن کز تو دارد فروغ
کرا زهره باشد که گوید دروغ؟!
نگویم دروغت، ز جانم نه سیر
بزودی تو را حجت آرم نه دیر
سحر بر شه این مشکل آسان کنم
مگر دفع حق ناشناسان کنم
چو فردا کند سجده یی بارگاه
بفرمای کآید بنزدیک شاه
چو دست آورد پیش رو بی گمان
گواه است بر گفته ی من همان
پذیرفت ازو شاه و از جای خاست
که تا بیند این گفتگو از کجاست؟!
بر آمد بتدبیر کار آن حسود
بتقدیر چون راست نامد چه سود؟!
روان شد بدنبال آن بیگناه
ز بان دوستی جو و، دل کینه خواه!
چو آگاهیش بود کآن راد مرد
بسی بود با بخردان هم نورد
نشسته بسی با ادب پروران
بسی بوده دمساز دانشوران
بشاهنشهان همنشین بوده بس
ز حسن و ادب پایه افزوده بس
در اندیشه شد تا چه حیلت برد
که آن مرغ زیرک بدام آورد؟!
بر آن بود تا پا براهی نهد
که از رشک و شمشیر شه وارهد
خیالش همین بود کآن بیگناه
چو فردا نشیند در ایوان شاه
بتدبیر او دست بر لب نهد
که دعوی او را گواهی دهد
درآخر ز اندیشه راهی گرفت
که ابلیس هم ماند زو در شگفت
بصد حیله شب میهمان خواستش
یکی مجلس نغز آراستش
ز هرگونه نعمت که آورد پیش
بسیرش بیالود ز اندازه بیش
چو آن مرد غافل ز تدبیر شد
همی خورد از آن سیر تا سیر شد
پس از صحبت آمد چو وقت رفاه
در آن خانه خفتند تا صبحگاه
سحرگه که شد خسرو خاوری
بایوان روان از پی داوری
گرفت از پی انتظام مهام
بیکدست تیغ و بیکدست جام
ز خلوت بر آمد خداوند تاج
چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج
ندیمان و خاصانش از هر طرف
بایوان رسیدند و بستند صف
زبان بسته از همزبانی همه
که شه بود چوپان و ایشان رمه
طلب کرد پس شاه فیروز بخت
مر آن بیگنه را بنزدیک تخت
نداد از کف آن مرد رسم ادب
ادب کرد و در حرف نگشاد لب
که بوی بد سیر کو خورد شام
مبادا رسد شاه را بر مشام
چو شه گفتگو با وی آغاز کرد
سخن را، بناچار لب باز کرد
بتدبیر آن دست بر لب گرفت
مگر شاه را از غضب تب گرفت
سیه کرد روی قلم از مداد
پس آرایش نامه ی قتل داد
بخازن نوشت اینکه می آیدت
بزودیش خون ریختن بایدت
گر از بیم جان بیقراری کند
مبخشای و مگذار زاری کند
چو بنوشت نامه، سرنامه بست
بسوی خودش خواند و دادش بدست
که این نامه را خون بخازن رسان
مباش ایمن از رفتن ناکسان
هم اکنون از اینجا بمخزن شتاب
دهد خازنت تا زر و سیم ناب
ببوسید آن بیگنه دست شاه
گرفت از شه آن نامه، آمد براه
حسود از قضا بود خود در کمین
چو دلشاد دیدش دلش شد غمین
بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان
که می بینمت خوشدل و شادمان؟!
چنین داد پاسخ که: شاه از کرم
مرا کرد از بندگان محترم
بخازن مرا کیسه ی زر نوشت
نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟!
کنون میبرم تا ستانم زرش
حسود از طمع گشت گرد سرش
فراموش کرد از طمع تیغ شاه
بگفت: ای درت دوستان را پناه
چه باشد که امروز این رز بوام
دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟
کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد
باو داد آن نامه، کش شاه داد
حسود از پی زر بمخزن رسید
چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید
همان دم برآورد تیغ از نیام
بفرمان شه کرد کارش تمام
نبخشود چندانکه او خون گریست
که مقصود شه من نیم، دیگری است
بمخزن روان شد بامید زر
بکف نامدش زر، ز کف داد سر
چو روز دگر بردمید آفتاب
نهاد این فلک قدر پا دررکاب
بآیین هر روز شد سوی شاه
بامید زد بوسه بر تخت گاه
چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب
تو را دی چه شد بر نرفتن سیب؟!
نگفتم که: مفرست دیگر کسان
رو این نامه را خون بخازن رسان؟!
ببوسید پای شه آن مرد و گفت
که: راز دل از شاه نتوان نهفت
رفیقی ز من خواست آن زر بوام
کزین آستان است کمتر غلام
مرا خود زر از لطف شه کم نبود
چو او خواست، از زر دریغم نبود!
گرفت از من آن نامه را زود رفت
دل از تنگدستیش آسود و رفت
چو شه نام پرسید و بشناختن
فلک مهره در ششدر انداختش!
که بیجرم مرد و گنه کار زیست
بر این داوری زار باید گریست
عجب دارم از بازی روزگار
نداند کس انجام و آغاز کار
زمانی سر فکر در پیش داشت
پشیمانی از کرده ی خویش داشت
چو کم شد ز جان شه اندک هراس
باو گفت کای مرد حق ناشناس
شنیدم که بوی بدم از دهان
شنیدی و گفتی بخلق جهان؟!
گر آن عیب دیدی ز من در نهفت
بمن بازت آن راز بایست گفت؟!
که تا از طبیبان شوم چاره جوی
شمارم تو را دوستی نیکخوی
مهان جهان، خاصه خاصان شاه
چو در خلوت قرب، جویند راه
نگویند عیبی که بینند باز
کنند ار نه بر خود در فتنه باز
بخون خود آن قوم بازی کنند
که در انجمن فتنه سازی کنند
ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟!
عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟!
تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟!
بنامحرمان خود حرام است زیست!
چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت
فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت
که : شاها بشاهی که شاهیت داد
بخلق جهان نیکخواهیت داد
که آگه ز عیب تو ای شه نیم
وزینها که گفتی تو آگه نیم!
تو دانی که چیزی نداند چو کس
هم از گفتنش بسته دارد نفس
د راین آستان تا گرفتم پناه
همه جود وانصاف دیدم ز شاه
ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب
گواهم درین گفته دانای غیب
برین حرف اگر شاه دارد گواه
من و گردن عجز و شمشیر شاه!
شهش گفت: دی کآمدی سوی من
مگردید چشم تو چون روی من
نبودت اگر مطلبی در نهان
گرفتی چرا دست خود بر دهان؟!
بگفت: ای خداوند تاج و سریر
برون آمدم چون ز مجلس پریر
همان کو گرفت از من آن زر بوام
بخانه مرا میهمان کرد شام
سراسر هر آن چیز کاورده بود
همانا که با سیر پرورده بود
ولی رفته بود از کفم اختیار
نیارستم آن شب کنم هیچ کار
سحر کآمدم بر در آستان
چو شه خواست با من زند داستان
بناچار بستم لب ای دادرس
بخود ساختم تنگ راه نفس
مبادا چو شه بشنود بوی سیر
شود از من و حرف من نیز سیر
جز اینها که گفتم، بداری کیش
ندارم گمان گناهی بخویش
سراسر چو شاه این سخن گوش کرد
از اندیشه ی خود فراموش کرد
سر انگشت حیرت بدندان گرفت
از آن پس ره هوشمندان گرفت
شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت
ره مردی و مردمی در نوشت
دگر کشتنی بود آن کشته نیز
ز بد بدکنش را نه راه گریز!
بخاک ره از تخت شاهی نشست
بدرگاه ایزد برآورد دست
که: ای پاک پروردگار کریم
بما رحمت آور چو عذر آوریم
تو را زیبد از رهنمایان سپاس
که هر ره نما از تو شد ره شناس
کسی کاو ز ننگ خودی وارهد
عیان چون براهی غلط پا نهد
نهان لطف تو یاوه نگذاردش
ز راهی که رفته است باز آردش
ندانسته از بخت برگشتگی
فتادیم در راه سرگشتگی
ز لطفی که با ما نهان داشتی
غلط رفته بودیم، نگذاشتی
پس از شکر باری برآمد به تخت
چنین گفت با مرد آزاده بخت
که: هر روزه کآیی باین آستان
پیاپی بگوشم زن این داستان
که تا راه گم کرده بنمایدم
ز خواب گران دیده بگشایدم
سپس مرد را در برابر نشاند
ز درج لب این گونه گوهر فشاند:

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شنیدم یکی از ملوک کیان
که از دولتش کس ندیدی زیان
هوش مصنوعی: شنیدم یکی از پادشاهان کیان را که هیچ‌کس از حکومتش ضرر ندید و آسیب ندید.
بیک گله، از عدل او گرگ و میش
بیک چشمه، از داد او نوش و نیش
هوش مصنوعی: در یک گله، به لطف عدالت او، گرگ و میش کنار هم زندگی می‌کنند و در کنار یک چشمه، به خاطر بخشش او، هم نوشیدنی شیرین وجود دارد و هم چیزهای تلخ.
یکی روز داد از کرم بار عام
که مرغ دل مردم آرد بدام
هوش مصنوعی: روزی به‌خاطر مهربانی‌اش، فرصتی فراهم کرد تا مردم دل‌هایشان را به‌دست آورند و آرزوهایشان را تحقق ببخشند.
گرفتند بس ساقیان جامها
چو شیرین شد از جامها کامها
هوش مصنوعی: نوشیدنی‌هایی که به دست ساقیان آماده شده بودند، به قدری شیرین و دلپذیر شدند که همه از آن لذت بردند و کامشان شیرین شد.
جهان دیده دانایی از راستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
هوش مصنوعی: جهانی آگاه و دانا از راه‌های صحیح به آن پادشاه، در مقابل درگاه او، ادای احترام و بوسه‌ای نثار کرده است.
که شاها! جهان در پناه تو باد
سر سرکشان خاک راه تو باد
هوش مصنوعی: ای پادشاه! امیدوارم که جهان در سایه حمایتی تو باشد و سرکشان در برابر تو به خاک بیفتند.
مبیناد چشمی تهی از تو تخت
هشیوار بادی و بیدار بخت
هوش مصنوعی: چشمی که از دیدار تو محروم است، مانند تختی بی‌حس و زمینی است که از خواب بیدار شده اما هنوز نخواهد به خوشی و شادابی برسد.
ز عدل تو خلق جهان در امان
زیند، از چه از بازی آسمان
هوش مصنوعی: به خاطر انصاف و عدل تو، تمام موجودات در این دنیا در امنیت و امان هستند، پس برای چه باید نگران رفتار آسمان باشیم؟
کنون آمدند اهل هر کشور ی
که سایند بر آستانت سری
هوش مصنوعی: اکنون افرادی از هر گوشه و کنار دنیا آمده‌اند که برای تو احترام قائل شده و سرشان را به علامت ادای احترام بر درگاه تو می‌سایند.
بشکرانه ی اینکه شاه جهان
بود راعی خلق، فاش و نهان
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه پادشاه عالم، نگهدارنده مردم است، هم در آشکار و هم در پنهان باید شکرگزاری کرد.
تهی کرده گنجینه ها هر کسی
همه تحفه پیش آورندت بسی
هوش مصنوعی: هر کسی دارایی و ارزش‌های خود را به تو می‌آورد و برایت هدیه می‌آورد.
ز نجدی هیون وز تازی سمند
ز رومی قبا و ز چینی پرند
هوش مصنوعی: از نجد اسب عجم و از عرب اسب تندرو، از روم جامه و از چین پرنده‌ای زیبا.
ز عود و زعنبر، ز مشک وعبیر
ز یاقوت تاج، از زبرجد سریر
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی و جواهرات پرداخته است. در اینجا از عطرهای خوشبو و مواد معطر مانند عود و زعفران، همراه با سنگ‌های قیمتی مانند یاقوت و زبرجد صحبت می‌شود. به طور کلی، به نوعی زینت و زیبایی که در این اشیا وجود دارد اشاره شده است.
ز لعل و ز الماس طوق و کمر
فروزنده شمس و درخشان قمر
هوش مصنوعی: از سنگ‌های قیمتی و جواهرات درخشانی مانند الماس و یاقوت برای زینت و زیبایی گردن و کمر استفاده شده است، که مانند خورشید تابناک و ماه درخشان به نظر می‌رسند.
ز زرین نطاق و ز سیمین زره
ز فیروزه بند از عقیقش گره
هوش مصنوعی: از زره‌ای نقره‌ای و کمربند فیروزه‌ای که به زیبایی با عقیق تزئین شده، صحبت می‌کند.
ز بلور جام و ز پولاد تیغ
کسی را نه در جان فشاندن دریغ
هوش مصنوعی: از شفافیت بلور و تیزی آهن، هیچ‌کس را در دل نرمی و رحمتی نیست.
تو را نقد جان زیبد ای شه، نه گنج
که رستیم در عهد عدلت ز رنج
هوش مصنوعی: ای شاه، جان ما زنده است به وجود تو و تو را به عنوان اصل حیات خود انتخاب کرده‌ایم. ما از مادیات و دارایی‌ها بی‌نیازیم و در دوران عدالت تو از مشکلات و رنج‌ها رهایی یافته‌ایم.
مرا تحفه پندی است گر بشنوی
ز خسران رهد دولت خسروی
هوش مصنوعی: اگر پند من را بشنوی، می‌توانی از زیان‌هایی که در نتیجه از دست دادن موقعیت‌های عالی و سلطنتی به وجود می‌آید، جلوگیری کنی.
جز این گوهرم هیچ در دست نیست
پذیرد ز من شاه اگر مست نیست
هوش مصنوعی: به جز این گوهری که در دست دارم، چیز دیگری ندارم که شاه در صورتی که مست نباشد، آن را بپذیرد.
چنین گفتش آن خسرو هوشمند
که: شاهان که دارند بخت بلند
هوش مصنوعی: او گفت: شاهانی که شانس و اقبال خوبی دارند.
ز بیش و کم گنج نارند یاد
شهان را بجز داد آیین مباد
هوش مصنوعی: از زیاد و کم افتخار و ثروت، یاد شاهان نکنید و تنها به عدالت و انصاف پایبند باشید.
چه از شوق گوهر خراشم درون؟!
همان گیرم از سنگ نامد برون!
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که فرد به خاطر عشق و شوقی که دارد، از درون خود احساس ناخوشایندی دارد. با وجود این احساس، چیز با ارزشی را در بر ندارد و در واقع فقط از چیزهای بی‌ارزش، همچون سنگ، بیرون نمی‌آید. به عبارتی دیگر، او با وجود آرزوها و اشتیاقاتش، به نتیجه‌ای مطلوب یا ارزشمند نمی‌رسد.
چه خیزد از آن گوهر تابناک
که برخیزد از خاک و ماند بخاک؟!
هوش مصنوعی: این بیت به این مفهوم اشاره دارد که چه چیزی می‌تواند از یک گوهر درخشان و ارزشمند که از خاک برمی‌خیزد و در خاک باقی می‌ماند، به وجود آید؟ یعنی اشاره به این دارد که ارزش یک چیز ممکن است تحت تاثیر ماندگاری و سرنوشتش قرار گیرد.
من و گوهر پند دانشوران
کز آن یافت زینت سر سروران
هوش مصنوعی: من و گوهر دانش، که از پند حکیمان به دست آمده، برای سروران زینتی به شمار می‌روند.
گرانتر شمارند از تحفه هاش
نه سنگ است،دارند سنگین بهاش
هوش مصنوعی: آنها به جای اینکه هدیه های او را به قیمت واقعی‌شان ارزیابی کنند، بر اساس وزن و ارزشی که دارند، به آن‌ها بیشتر اهمیت می‌دهند.
ز درج دهان خیزد آغاز کار
بگنجینه ی سینه گیرد قرار
هوش مصنوعی: از دهان سخن آغاز می‌شود و در دل، آرامش و عمق وجود پیدا می‌کند.
بود گوهر پند را سینه گنج
که شد نوشداروی صد گونه رنج
هوش مصنوعی: در دل هر انسان، پند و اندرز باارزشی وجود دارد که می‌تواند به عنوان دارویی برای رفع مشکلات و رنج‌های مختلف عمل کند.
کنون گوهری را که گفتی بیار
که از مثقب عقل سفتی، بیار
هوش مصنوعی: حالا آن گوهری که گفتی بیاور، زیرا که از خرد تو به خوبی می‌توانی آن را بگیری، پس آن را بیاور.
دل مرد، از گفته ی شه شکفت
دعا کرد شاه جهان را و گفت:
هوش مصنوعی: دل مرد به خاطر سخن پادشاه شاد شد و دعا کرد تا شاه جهانیان موفق و سرافراز باشد.
چنین یاد دارم ز مردان راه
که نیکی اگر بینی از نیکخواه
هوش مصنوعی: به خاطر دارم از افرادی که در مسیر صلاح و نیکویی قدم برداشته‌اند که اگر خوبی و نیکی را مشاهده می‌کنی، آن را از انسان‌های نیکوکار و خیرخواه ببین.
ز نیکی مکن کوت هی زینهار
کسی کت دهد گل، نه بخشیش خار
هوش مصنوعی: از خوبی کردن خودداری نکن، زیرا اگر کسی به تو گل هدیه داد، به او خار نده.
چو بینی بد از کس، ره بدمجو
که هم باز گردد بد او بدو
هوش مصنوعی: اگر از کسی کار بدی دیدی، تلاش نکن که او را به مسیر نادرست هدایت کنی، زیرا ممکن است خودش دوباره به آن رفتار بد بازگردد.
خوش آمد از آن گفتگو شاه را
چنین گفت آن مرد آگاه را
هوش مصنوعی: مرد دانا به شاه گفت: خوش آمدی به این گفت‌و‌گو.
که: هر روز باید در این آستان
رسانی بگوش من این داستان
هوش مصنوعی: هر روز باید این داستان را به گوش من برسانی و مرا به این خاک پای ملاقاتت نزدیک کنی.
ز هرگونه فرمود او را خورش
که یابد ز خوان کرم پرورش
هوش مصنوعی: هر نوعی از گفتار و بیان او نور و روشنی دارد، تا به گونه‌ای که می‌تواند از سفره‌ی بخشش و مهربانی بهره‌مند شود و رشد کند.
بتشریف شاهانه بنواختش
ز خاصان درگاه خود ساختش
هوش مصنوعی: او با محبت و بزرگ‌منشی با او رفتار کرد و او را به جمع خاصان دربار خود راه داد.
بدینگونه بگذشت سالی سه چار
که او بود همصحبت شهریار
هوش مصنوعی: چند سالی گذشت و او همچنان در کنار پادشاه بود و با او هم‌نشینی می‌کرد.
همه روز پند نخستین بشاه
همی گفت و میجست از بد پناه
هوش مصنوعی: هر روز، پند و نصیحت اولیه را به شاه می‌گفت و از پناهگاه بدی می‌جست.
چو هر روز جاه وی افزون شدی
حسد پیشگان را جگر خون شدی
هوش مصنوعی: هر روز که مقام و جایگاه او بیشتر می‌شود، حسودان و حسرت‌خواران از غصه و ناراحتی در دل می‌سوزند.
یکی زآن میان کش حسد بیش بود
خرد پیشگان را بداندیش بود
هوش مصنوعی: در میان افراد، کسی وجود دارد که حسادت بیشتری دارد و برای خردمندان، نگرانی و بداندیشی ایجاد می‌کند.
خردمند چون رفت از آن بارگاه
جبین سود بر پایه ی تخت شاه
هوش مصنوعی: زمانی که انسان خردمند از جایگاه و مقام بالای خود خارج شود، به سود و منفعت خود در امور زندگی توجه کند.
که شاها! تو را تخت فیروز باد
همه روز تو، روز نوروز باد
هوش مصنوعی: ای پادشاه! امیدوارم همیشه در شرایط خوب و خوشایند باشی و هر روز تو همانند روز نوروز پر از شادی و روشنی باشد.
حریفی که از حسن یک داستان
شده است از مقیمان این آستان
هوش مصنوعی: شخصی که به خاطر زیبایی‌ها و جذابیت یک داستان، به دلایلی خاص اهمیت پیدا کرده است، از کسانی است که در این مکان مقدس حضور دارد.
بهر کس رسد، گوید این حرف فاش
از اول زبان لاله بودیش کاش
هوش مصنوعی: هر کسی که به این موضوع می‌رسد، با صدای بلند می‌گوید که این گفته از ابتدا زبان لاله بوده و ای کاش همین‌طور بود.
کز این غم دلم مبتلای بلاست
که خسرو بدرد بخر مبتلاست
هوش مصنوعی: از این غم، دلم در درد و مشکلات مبتلا شده است، زیرا خسرو نیز به درد و رنجی که دچارش شده مبتلاست.
نشاند مرا چون بنزدیک تخت
دماغم شود رنجه ز آن بوی سخت
هوش مصنوعی: مرا به نزدیکی تخت نشاندند و بوی شدید و آزاردهنده‌ای باعث ناراحتی‌ام شد.
کشم بر دماغ آستین را نهان
که تا نشنوم بوی بد ز آن دهان
هوش مصنوعی: آستین خود را به آرامی روی بینی‌ام بکشم تا بوی ناخوشایند آن دهان را نشنوم.
تو را ناخوش آمد گر از ناخوشی
همه پرده بر کرده ی او کشی
هوش مصنوعی: اگر تو از چیزی که خوشایندت نیست ناراحت باشی، بهتر است که همه مشکلات و ناهنجاری‌های او را کنار بگذاری و به فکر بهبود شرایط باشی.
غلامان که مو کرده اینجا سفید
نیارند این حرف از وی شنید
هوش مصنوعی: خدمتگزارانی که موهایشان سفید شده، اینجا نیایند، زیرا این سخن از او شنیده شده است.
چو شاه از حسود این سخن کرد گوش
بتن خونش از خشم آمد بجوش
هوش مصنوعی: زمانی که شاه به خاطر حسادت این حرف را زد، از شدت خشم خونش به جوش آمد.
بگفتش: اگر بینم این گفته راست
بشمشیر از وی کنم بازخواست
هوش مصنوعی: او به او گفت: اگر ببینم این سخن راست باشد، با شمشیر از او بازخواست می‌کنم.
تو را محرم راز شاهی کنم
کرم با توچندانکه خواهی کنم
هوش مصنوعی: من تو را به عنوان کسی که به رازهای شاهی آگاه است، معرفی می‌کنم و با مهربانی به تو امکانات و اختیاراتی می‌دهم که بخواهی و نیاز داشته باشی.
ورش بیگنه دیدم و متهم
قدم بر سریر عدالت نهم
هوش مصنوعی: من افرادی را دیده‌ام که بی‌گناه هستند و در برابر عدالت، انگار متهمانی در حال راه رفتن بر تخت قدرتند.
نخست از عنایت کنم سرورش
نهم افسر سروری بر سرش
هوش مصنوعی: ابتدا از لطف و محبت اوست که تاج و نشان مقام رهبری را بر سر او می‌گذارم.
بدست خود آنگاه خون ریزمت
سر از باره یی قصر آویزمت
هوش مصنوعی: وقتی خودت باعث بروز مشکلات و دردسرها می‌شوی، به زودی عواقب آن به سراغت خواهد آمد و تو را در موقعیت‌های سخت و خطرناک قرار خواهد داد.
که هر کس سرت بیند آویخته
تن افتاده بر خاک و خون ریخته
هوش مصنوعی: هر شخصی که سر تو را ببیند، بدن تو را بر زمین افتاده و در خون غوطه‌ور می‌یابد.
سر خود نگهدارد از تیغ تیز
نگوید دروغی چنین، راست نیز
هوش مصنوعی: انسان باید از خود و جانش محافظت کند و نباید دروغ بگوید، حتی اگر حقیقت تلخ باشد.
بلرزید بر خود حسود آن زمان
بآگاهی شاه شد بدگمان
هوش مصنوعی: حسود به خاطر آگاهی از موفقیت دیگران به خود لرزید و به این نتیجه رسید که ممکن است شاه نسبت به او بدبین شود.
بناچار گفت: ای خداوند تخت
چو روشن ضمیری و آزاده بخت
هوش مصنوعی: او ناچار گفت: ای پروردگار که تخت تو نورانی است، تو انسان روشنی و خوشبختی.
در این انجمن کز تو دارد فروغ
کرا زهره باشد که گوید دروغ؟!
هوش مصنوعی: در این جمع که نور تو می‌تابد، چه کسی می‌تواند مانند زهره دروغ بگوید؟
نگویم دروغت، ز جانم نه سیر
بزودی تو را حجت آرم نه دیر
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم دروغی بگویم، زیرا از جانم به تنگ آمده‌ام. به زودی دلیل و مدرک کافی برای تو خواهم آورد، نه اینکه زیاد منتظر بمانی.
سحر بر شه این مشکل آسان کنم
مگر دفع حق ناشناسان کنم
هوش مصنوعی: صبحگاه می‌خواهم این مشکل را برای پادشاه حل کنم، مگر اینکه بخواهم از نادانی و حق‌شناسی افرادی جلوگیری کنم.
چو فردا کند سجده یی بارگاه
بفرمای کآید بنزدیک شاه
هوش مصنوعی: وقتی فردا در پیشگاه پادشاه سجده کند، دستور بده که به نزد شاه بیاید.
چو دست آورد پیش رو بی گمان
گواه است بر گفته ی من همان
هوش مصنوعی: وقتی چیزی را در برابر خود ببینی، به طور قطع شاهدی بر سخنان من خواهد بود.
پذیرفت ازو شاه و از جای خاست
که تا بیند این گفتگو از کجاست؟!
هوش مصنوعی: پادشاه از او قبول کرد و از جا بلند شد تا ببیند این گفت‌وگو از کجا سرچشمه می‌گیرد.
بر آمد بتدبیر کار آن حسود
بتقدیر چون راست نامد چه سود؟!
هوش مصنوعی: حسود با تدبیر خود تلاش کرد تا کارها را به نفع خود پیش ببرد، اما چون تقدیر Divine با او همراه نبود، هیچ فایده‌ای نداشت.
روان شد بدنبال آن بیگناه
ز بان دوستی جو و، دل کینه خواه!
هوش مصنوعی: دل بی‌گناه به دنبال محبت و دوستی روانه شد، در حالی که دل دیگری پر از کینه و حسد است!
چو آگاهیش بود کآن راد مرد
بسی بود با بخردان هم نورد
هوش مصنوعی: وقتی او از این موضوع باخبر شد که آن مرد دلیر، زیاد با دانایان و خردمندان هم‌پیکار بوده است.
نشسته بسی با ادب پروران
بسی بوده دمساز دانشوران
هوش مصنوعی: بسیاری از افرادی که با ادب و فرهنگ آشنا هستند و همچنین دانشمندان و فرهیختگان، در کنار هم نشسته‌اند و گفتگو می‌کنند.
بشاهنشهان همنشین بوده بس
ز حسن و ادب پایه افزوده بس
هوش مصنوعی: در کنار پادشاهان بزرگ، به خاطر زیبایی و آداب و رسوم، مقام و اهمیت او بیشتر شده است.
در اندیشه شد تا چه حیلت برد
که آن مرغ زیرک بدام آورد؟!
هوش مصنوعی: او در فکر فرو رفته است که کدام تدبیر و مکر را به کار گیرد تا آن پرنده باهوش را به دام بیندازد؟
بر آن بود تا پا براهی نهد
که از رشک و شمشیر شه وارهد
هوش مصنوعی: او می‌خواست راهی را انتخاب کند که از حسادت و خطرات پادشاه دور باشد.
خیالش همین بود کآن بیگناه
چو فردا نشیند در ایوان شاه
هوش مصنوعی: او در ذهنش این را تصور می‌کرد که آن بیگناه وقتی فردا در ایوان شاه بنشیند، چه خواهد شد.
بتدبیر او دست بر لب نهد
که دعوی او را گواهی دهد
هوش مصنوعی: به وسیله تدبیر او، دست بر لب می‌گذارد تا اینکه سخن او را تأیید کند.
درآخر ز اندیشه راهی گرفت
که ابلیس هم ماند زو در شگفت
هوش مصنوعی: در پایان، او تصمیمی گرفت که حتی ابلیس هم از آن تعجب کرد.
بصد حیله شب میهمان خواستش
یکی مجلس نغز آراستش
هوش مصنوعی: با ترفندهای زیاد شب به خانه‌اش دعوتش کرد و برایش مجلسی زیبا ترتیب داد.
ز هرگونه نعمت که آورد پیش
بسیرش بیالود ز اندازه بیش
هوش مصنوعی: از هر نوع نعمتی که برای او بیاورند، او آن را به مقدار زیاد و بی‌حد و حصر آلوده می‌کند.
چو آن مرد غافل ز تدبیر شد
همی خورد از آن سیر تا سیر شد
هوش مصنوعی: زمانی که آن مرد از تدبیر و فکر کردن غافل شد، از آن سیب خورد و به وضعیتی رسید که کاملاً دچار تحول و تغییر شد.
پس از صحبت آمد چو وقت رفاه
در آن خانه خفتند تا صبحگاه
هوش مصنوعی: پس از گفتگو، وقتی که زمان استراحت فرا رسید، در آن خانه خوابشان برد و تا صبح خواب بودند.
سحرگه که شد خسرو خاوری
بایوان روان از پی داوری
هوش مصنوعی: صبح که شد، خسرو شرقی به سمت ایوان حرکت کرد تا قضاوت را انجام دهد.
گرفت از پی انتظام مهام
بیکدست تیغ و بیکدست جام
هوش مصنوعی: با یک دست شمشیری و با دست دیگر جامی به‌دست گرفته، به دنبال نظم و ترتیب امور هستم.
ز خلوت بر آمد خداوند تاج
چو خورشید زد تکیه بر تخت عاج
هوش مصنوعی: خداوندی که در سکوت و آرامش بود، مانند خورشید ظهور کرد و بر تختی از عاج نشسته است.
ندیمان و خاصانش از هر طرف
بایوان رسیدند و بستند صف
هوش مصنوعی: دوستان و مهمانان خاص او از همه طرف به حیاط رسیدند و صف بستند.
زبان بسته از همزبانی همه
که شه بود چوپان و ایشان رمه
هوش مصنوعی: وقتی که زبان‌ها بسته است و کسی نمی‌تواند صحبت کند، دیگر چه فرقی دارد که چه کسی رئیس و بزرگواری باشد و چه کسی چوپانی کند؛ همه در یک سطح قرار می‌گیرند.
طلب کرد پس شاه فیروز بخت
مر آن بیگنه را بنزدیک تخت
هوش مصنوعی: شاه فیروز بخت از آن بی‌گناه درخواست کرد که نزد او بیاید.
نداد از کف آن مرد رسم ادب
ادب کرد و در حرف نگشاد لب
هوش مصنوعی: آن مرد ادب را رعایت کرد و در هنگام گفت‌وگو سخنی نگفت، از اینکه چیزی بگوید خودداری کرد.
که بوی بد سیر کو خورد شام
مبادا رسد شاه را بر مشام
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که بوی ناخوشایند سیر نباید به شام برسد، تا اینکه شاه را آزار ندهد. به نوعی، می‌توان گفت که این یک هشدار است که باید از چیزهایی که ممکن است خوشایند نباشند و باعث ناراحتی دیگران شوند، دوری کرد.
چو شه گفتگو با وی آغاز کرد
سخن را، بناچار لب باز کرد
هوش مصنوعی: وقتی که شاه صحبت را با او آغاز کرد، ناگزیر او هم به صحبت کردن پرداخته و لب به سخن گشود.
بتدبیر آن دست بر لب گرفت
مگر شاه را از غضب تب گرفت
هوش مصنوعی: با زیرکی و تدبیر، دست خود را بر دهان گذاشت تا مبادا خشم شاه فروکش کند.
سیه کرد روی قلم از مداد
پس آرایش نامه ی قتل داد
هوش مصنوعی: قلم با زحمت و مشقت به سیاهی می‌افتد و نامه‌ای که به توصیف یک قتل می‌پردازد به وجود می‌آید.
بخازن نوشت اینکه می آیدت
بزودیش خون ریختن بایدت
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره شده که وقتی کسی به سرعت به سراغ تو می‌آید، باید مواظب باشی که ممکن است دچار مشکلاتی بشوی یا به خطر بیفتی، انگار که باید برای خونریزی یا آسیب دیدن آماده باشی.
گر از بیم جان بیقراری کند
مبخشای و مگذار زاری کند
هوش مصنوعی: اگر از ترس جانش دلتنگی کند، او را نبخش و نگذار که شکایت کند.
چو بنوشت نامه، سرنامه بست
بسوی خودش خواند و دادش بدست
هوش مصنوعی: وقتی نامه را نوشت، سرنامه را هم بست و آن را به طرف خودش خواند و به دستش داد.
که این نامه را خون بخازن رسان
مباش ایمن از رفتن ناکسان
هوش مصنوعی: این نامه را با دقت و احتیاط به دست خازن برسان، زیرا نباید از ورود انسان‌های ناپاک و نامناسب به این جریان احساس امنیت کنی.
هم اکنون از اینجا بمخزن شتاب
دهد خازنت تا زر و سیم ناب
هوش مصنوعی: هم اکنون از اینجا به سمت مخزن برو و مقداری طلا و نقره خالص برای ما بیاور.
ببوسید آن بیگنه دست شاه
گرفت از شه آن نامه، آمد براه
هوش مصنوعی: او بی‌گناهی را بوسید و دست شاه را گرفت و از سوی ملک، نامه‌ای به راه ارسال شد.
حسود از قضا بود خود در کمین
چو دلشاد دیدش دلش شد غمین
هوش مصنوعی: حسود به طرز بدی در حال انتظار بود و وقتی دلشاد را دید، دلش پر از غم و ناراحتی شد.
بگفتش : که شاهت چه گفت این زمان
که می بینمت خوشدل و شادمان؟!
هوش مصنوعی: به او گفت: در این لحظه که تو را خوشحال و شاداب می‌بینم، پادشاهت چه سخنی گفت؟
چنین داد پاسخ که: شاه از کرم
مرا کرد از بندگان محترم
هوش مصنوعی: او با محبت و بزرگواری خود مرا از جمله بندگان گرامی قرار داد.
بخازن مرا کیسه ی زر نوشت
نوشتن ز سر کی توان سرنوشت؟!
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این نکته می‌پردازد که اگر بخواهیم خود را غنی و ثروتمند بدانیم، تنها با نوشتن و خیال بافی نمی‌توانیم سرنوشت خود را تغییر دهیم. در واقع، برای تغییر سرنوشت، باید اقدام واقعی و عمل‌گرایانه‌ای انجام دهیم.
کنون میبرم تا ستانم زرش
حسود از طمع گشت گرد سرش
هوش مصنوعی: حالا من می‌خواهم تا از دور و برش، حسودها و طمعورزان را دور کنم و او را به آرامش برسانم.
فراموش کرد از طمع تیغ شاه
بگفت: ای درت دوستان را پناه
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به وضعیتی اشاره دارد که شخصی از ترس و طمع قدرت و سلطه‌ی پادشاه، دوستی‌ها و روابط خود را نادیده می‌گیرد. او به دوستانش می‌گوید که در زمان دشواری‌ها، باید به یکدیگر کمک کنند و به هم پناه بیاورند. این جمله نشان‌دهنده‌ی اهمیت دوستی و حمایت از یکدیگر در برابر فشارها و تهدیدهاست.
چه باشد که امروز این رز بوام
دهی تا برآرم ز لطف تو کام؟
هوش مصنوعی: شاید امروز این گل را به من بدهی تا از خوبی تو بهره‌مند شوم؟
کرم پیشه، آن مرد نیکو نهاد
باو داد آن نامه، کش شاه داد
هوش مصنوعی: مردی با نیک‌نوا، نامه‌ای را که پادشاه فرستاده بود، به کرم پیشه‌ای داده است.
حسود از پی زر بمخزن رسید
چو خازن گرفت از وی آن نامه، دید
هوش مصنوعی: حسود به دنبال طلا به مخزن رسید و وقتی نگهبان نامه‌ای از او گرفت، آن را مشاهده کرد.
همان دم برآورد تیغ از نیام
بفرمان شه کرد کارش تمام
هوش مصنوعی: در همان لحظه، شمشیر از غلاف بیرون آمد و به فرمان شاه، کار او به پایان رسید.
نبخشود چندانکه او خون گریست
که مقصود شه من نیم، دیگری است
هوش مصنوعی: او به خاطر گریه‌های زیاد کسی را نمی‌بخشد، زیرا هدف و مقصود من از این ماجرا چیز دیگری است.
بمخزن روان شد بامید زر
بکف نامدش زر، ز کف داد سر
هوش مصنوعی: به جایی رفت که امیدوار به پیدا کردن طلا بود، ولی به جای طلا، سر خود را از دست داد.
چو روز دگر بردمید آفتاب
نهاد این فلک قدر پا دررکاب
هوش مصنوعی: وقتی روز بعد صبح شد و خورشید طلوع کرد، آسمان این دنیا به حرکت درآمد و در کنار خورشید قرار گرفت.
بآیین هر روز شد سوی شاه
بامید زد بوسه بر تخت گاه
هوش مصنوعی: هر روز به سوی شاه می‌رود و امیدوار است که بر تخت سلطنت بوسه بزند.
چه شه زنده دیدش، بگفت: ای عجب
تو را دی چه شد بر نرفتن سیب؟!
هوش مصنوعی: پادشاه زنده‌ای او را دید و گفت: عجب، چه شد که تو در دی اصلاً میلی به رفتن برای برداشتن سیب نداری؟
نگفتم که: مفرست دیگر کسان
رو این نامه را خون بخازن رسان؟!
هوش مصنوعی: نگفتم که نامه را به دیگران نرسانید تا خون در آن بریزند؟!
ببوسید پای شه آن مرد و گفت
که: راز دل از شاه نتوان نهفت
هوش مصنوعی: آن مرد پای شاه را بوسید و گفت: نمی‌شود راز دل را از شاه پنهان کرد.
رفیقی ز من خواست آن زر بوام
کزین آستان است کمتر غلام
هوش مصنوعی: دوستی از من خواست تا طلا و جواهری دهم که از این درگاه کمتر از آن پیدا می‌شود.
مرا خود زر از لطف شه کم نبود
چو او خواست، از زر دریغم نبود!
هوش مصنوعی: اگرچه من از لطف پادشاه به اندازه‌ی طلا برخوردار نیستم، اما وقتی او خواست، من در دادن طلا دریغ نداشتم!
گرفت از من آن نامه را زود رفت
دل از تنگدستیش آسود و رفت
هوش مصنوعی: او نامه را سریع از من گرفت و با این کار، دلش از مشکلات و تنگدستی راحت شد و رفت.
چو شه نام پرسید و بشناختن
فلک مهره در ششدر انداختش!
هوش مصنوعی: وقتی شاه نام را پرسید و شناخت، ستاره، مهره‌اش را در شش‌دری انداخت.
که بیجرم مرد و گنه کار زیست
بر این داوری زار باید گریست
هوش مصنوعی: چگونه ممکن است کسی که بی‌گناه است، به خاطر گناهان دیگران دچار عذاب و مصیبت شود؟ بر این حکم ناعادلانه باید به شدت غصه خورد.
عجب دارم از بازی روزگار
نداند کس انجام و آغاز کار
هوش مصنوعی: من از بازی‌های روزگار شگفت‌زده هستم؛ هیچ‌کس نمی‌داند که کارها از کجا شروع می‌شوند و به کجا پایان می‌یابند.
زمانی سر فکر در پیش داشت
پشیمانی از کرده ی خویش داشت
هوش مصنوعی: زمانی به این فکر افتاد که از کارهایی که انجام داده پشیمان است.
چو کم شد ز جان شه اندک هراس
باو گفت کای مرد حق ناشناس
هوش مصنوعی: زمانی که ترس کمی از جان شاه کاسته شد، به او گفت: ای مردی که حق را نمی‌شناسی.
شنیدم که بوی بدم از دهان
شنیدی و گفتی بخلق جهان؟!
هوش مصنوعی: خبر دارم که بوی بدی از دهان من به مشامت رسید و تو این را به مردم جهان منتقل کردی؟!
گر آن عیب دیدی ز من در نهفت
بمن بازت آن راز بایست گفت؟!
هوش مصنوعی: اگر این عیب را در من پنهان دیده‌ای، آیا لازم است که آن راز را دوباره به من بگویی؟
که تا از طبیبان شوم چاره جوی
شمارم تو را دوستی نیکخوی
هوش مصنوعی: من به دنبال راه حلی هستم تا از پزشکی کمک بگیرم و تو را به عنوان دوستی با نیکی و خوبی بشناسم.
مهان جهان، خاصه خاصان شاه
چو در خلوت قرب، جویند راه
هوش مصنوعی: مردم مهم دنیا، به ویژه افراد خاص دربار، وقتی که در نزدیکی مقام و موقعیت قرار می‌گیرند، به دنبال راهی برای نزدیک‌تر شدن به او هستند.
نگویند عیبی که بینند باز
کنند ار نه بر خود در فتنه باز
هوش مصنوعی: نمی‌گویند در مورد عیبی که مشاهده می‌کنند، و اگر هم چیزی را متوجه شوند، خودشان در آن دچار مشکل نخواهند شد.
بخون خود آن قوم بازی کنند
که در انجمن فتنه سازی کنند
هوش مصنوعی: آن گروهی که در جمع‌های خود اقدامات ناپسند و فتنه‌انگیز انجام می‌دهند، خود را مشغول سرگرمی و بازی می‌کنند.
ندیدی و گر عیب، گفتی چرا؟!
عنایت که دیدی، نهفتی چرا؟!
هوش مصنوعی: اگر عیب کسی را دیدی چرا چیزی نگفتی؟ اما وقتی که توجه به خوبی او کردی، چرا پنهانش کردی؟
تو خود گوی: اکنون سزای تو چیست؟!
بنامحرمان خود حرام است زیست!
هوش مصنوعی: خودت بگو: حالا چه بهایی برای تو در نظر گرفته شده است؟! زندگی کردن با کسانی که به تو نزدیک نیستند، به خودی خود بی‌معناست!
چو آن بینوا خود ز شاه این شنفت
فرو ریخت از دیدگان اشک و گفت
هوش مصنوعی: وقتی آن بیچاره خبر را از شاه شنید، اشک از دیدگانش ریخت و گفت.
که : شاها بشاهی که شاهیت داد
بخلق جهان نیکخواهیت داد
هوش مصنوعی: ای پادشاهی که با سلطنتت به مردم جهان نیکی و خوبی را ارزانی داشتی.
که آگه ز عیب تو ای شه نیم
وزینها که گفتی تو آگه نیم!
هوش مصنوعی: ای پادشاه! اگر از عیب‌های تو آگاه باشم، پس چرا به من می‌گویی که به آن‌ها آگاه نیستم؟
تو دانی که چیزی نداند چو کس
هم از گفتنش بسته دارد نفس
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که اگر کسی چیزی نداشته باشد، نمی‌تواند درباره‌اش صحبت کند، چون نفسش او را از بیان آن محدود می‌کند.
د راین آستان تا گرفتم پناه
همه جود وانصاف دیدم ز شاه
هوش مصنوعی: در این مکان، وقتی پناه گرفتم، تمام بخشش و انصاف را از شاه مشاهده کردم.
ندیدم ز شاه جهان هیچ عیب
گواهم درین گفته دانای غیب
هوش مصنوعی: من هیچ عیبی در شاه جهانی نمی‌بینم و گواه این سخن، دانای غیب است که از آن خبر دارد.
برین حرف اگر شاه دارد گواه
من و گردن عجز و شمشیر شاه!
هوش مصنوعی: اگر این ادعا را شاه تأیید کند، من به ناتوانی خود اعتراف می‌کنم و شمشیر شاه در دستم است!
شهش گفت: دی کآمدی سوی من
مگردید چشم تو چون روی من
هوش مصنوعی: شهش می‌گوید: وقتی دیروز به سوی من آمدی، چشمانت را به من خیره نکن.
نبودت اگر مطلبی در نهان
گرفتی چرا دست خود بر دهان؟!
هوش مصنوعی: اگر تو در غیابم چیزی را پنهان کرده‌ای، چرا دستت را بر دهانت می‌گذاری؟
بگفت: ای خداوند تاج و سریر
برون آمدم چون ز مجلس پریر
هوش مصنوعی: او گفت: ای صاحب تاج و تخت، من از این مجلس مانند پری بیرون آمدم.
همان کو گرفت از من آن زر بوام
بخانه مرا میهمان کرد شام
هوش مصنوعی: آن شخصی که از من طلای بوا را گرفت، در خانه‌ام میهمانم کرد و شب را با هم گذراندیم.
سراسر هر آن چیز کاورده بود
همانا که با سیر پرورده بود
هوش مصنوعی: هر چیزی که درخت وجود دارد، نتیجه‌ی آن چیزی است که با دقت و مدارا پرورش یافته است.
ولی رفته بود از کفم اختیار
نیارستم آن شب کنم هیچ کار
هوش مصنوعی: آن شب نتوانستم هیچ کاری انجام دهم، چون اختیار و کنترل خود را از دست داده بودم.
سحر کآمدم بر در آستان
چو شه خواست با من زند داستان
هوش مصنوعی: صبح زود به درب کاخ رسیدم، وقتی که شاه خواست داستانی را با من به اشتراک بگذارد.
بناچار بستم لب ای دادرس
بخود ساختم تنگ راه نفس
هوش مصنوعی: به ناچار سکوت کردم، ای دادرس، و خود را در تنگنای نفس حبس کردم.
مبادا چو شه بشنود بوی سیر
شود از من و حرف من نیز سیر
هوش مصنوعی: مبادا که اگر شاه بوی سیر را بشنود، از من و سخنانم بدش بیاید و خسته شود.
جز اینها که گفتم، بداری کیش
ندارم گمان گناهی بخویش
هوش مصنوعی: به جز چیزهایی که گفتم، به هیچ دینی اعتقاد ندارم و گمان نمی‌کنم که کار ناپسندی به خودم کرده‌ام.
سراسر چو شاه این سخن گوش کرد
از اندیشه ی خود فراموش کرد
هوش مصنوعی: وقتی شاه تمام این سخن را شنید، به قدری به آن توجه کرد که از فکر و اندیشه خود کاملاً غافل شد.
سر انگشت حیرت بدندان گرفت
از آن پس ره هوشمندان گرفت
هوش مصنوعی: سر انگشت شگفتی بر دندان نهاد و از آن زمان، مسیر خردمندان را در پیش گرفت.
شد آگاه کآن مرد نیکو سرشت
ره مردی و مردمی در نوشت
هوش مصنوعی: آن مرد نیکوکار متوجه شد که راه انسانیت و رفتار درست را باید در زندگی دنبال کند.
دگر کشتنی بود آن کشته نیز
ز بد بدکنش را نه راه گریز!
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که فردی که به دیگران آسیب می‌زند، در حقیقت خود نیز در معرض آسیب خواهد بود و از این سرنوشت نتواند فرار کند. بدی اعمال انسان به خود او بازمی‌گردد و در نهایت عواقب اعمالش گریبان‌گیرش خواهد شد.
بخاک ره از تخت شاهی نشست
بدرگاه ایزد برآورد دست
هوش مصنوعی: به خاک افتاد و از مقام پادشاهی به درگاه خداوند دعا کرد و دست به سوی او دراز کرد.
که: ای پاک پروردگار کریم
بما رحمت آور چو عذر آوریم
هوش مصنوعی: ای پروردگار پاک و بخشنده، به ما رحمت رسان، زیرا ما عذری داریم.
تو را زیبد از رهنمایان سپاس
که هر ره نما از تو شد ره شناس
هوش مصنوعی: شایسته است که از راهنمایان سپاسگزاری کنی، زیرا هر راهنمایی که با تو هم‌راه شده، از تو شناختی به دست آورده است.
کسی کاو ز ننگ خودی وارهد
عیان چون براهی غلط پا نهد
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر شرم و ننگ خود از آبروریزی دوری کند، در حقیقت وقتی که در راهی اشتباه گام می‌گذارد، حقیقت او آشکار می‌شود.
نهان لطف تو یاوه نگذاردش
ز راهی که رفته است باز آردش
هوش مصنوعی: لطف پنهان تو به گونه‌ای است که اجازه نمی‌دهد کسی از راهی که پیش گرفته بازگردد.
ندانسته از بخت برگشتگی
فتادیم در راه سرگشتگی
هوش مصنوعی: ما بدون اینکه بدانیم، به خاطر بدشانسی‌مان در مسیر گم‌شدگی افتاده‌ایم.
ز لطفی که با ما نهان داشتی
غلط رفته بودیم، نگذاشتی
هوش مصنوعی: به خاطر محبت‌هایی که به صورت پنهانی به ما عطا کردی، ما در اشتباه بودیم و تو مانع شدی از ادامه‌ی آن.
پس از شکر باری برآمد به تخت
چنین گفت با مرد آزاده بخت
هوش مصنوعی: پس از این که باران شکر طلا به زمین نازل شد، فردی خوش‌اقبال و با شخصیت بر بالای تخت نشست و چنین سخن گفت.
که: هر روزه کآیی باین آستان
پیاپی بگوشم زن این داستان
هوش مصنوعی: هر روز به این درگاه می‌آیی و پیوسته داستان‌هایت را برایم را بازگو می‌کنی.
که تا راه گم کرده بنمایدم
ز خواب گران دیده بگشایدم
هوش مصنوعی: می‌گوید که من به کسی که در خواب غفلت است و راه را گم کرده، نشان می‌دهم و او را از خواب سنگین بیدار می‌کنم.
سپس مرد را در برابر نشاند
ز درج لب این گونه گوهر فشاند:
هوش مصنوعی: سپس مرد را در برابر نشاند و از لبانش چنین گوهرهایی خارج شد.