شمارهٔ ۶ - هو القصیده در مدح علی بن ابی طالب علیه السلام
از دست من کشید گه عهد یار دست
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
گفتم: بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد بدستم ز عار دست
دست ردم بسینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد بدل بیقرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟!
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودی، نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد بسرم روز واپسین
میثاق را دهیم بهم ما و یار دست
من گویمش: ز تربت من، وامگیر پای!
او گویدم: ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم بجان زد و، اکنون بود مرا؛
صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و، پای کشید از سرم طبیب؛
مردم بطعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
داغش بخاک بردم و، سوزم که سوزدش؛
بگذاردم چو دوست بخاک مزار دست
روز جوانیم، فگند چون ز پا، چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!
ساقی قدح نمیدهد امروز، چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست؟!
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا؛
اکنون باین حریف فراموشکار دست!
زیرا که کرده تا جگرم خون، ز دست من؛
زد بر کمند پرخم مشکین یار دست
از تیرگی کوکب طالع، شبی ملول؛
در کنج غم بزیر سر از هجر یار دست
بودم نهاده بر سر زانو، سر از ملال؛
شسته بخون دیده ز جان فگار دست
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست بگیسوی یار دست
مرغ سحر، نسوده بهم از نشاط بال
طبال شه،نکره بطبل استوار دست
از شرم خلف وعده ی دوش، از حیا رخش
خوی کرده زد بحلقه ی در آن نگار دست
جستم ز جا، گشادمش از شوق در؛ ولی
لرزان ز اضطراب دل و، از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارین برخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
آورده جام و شیشه ی می، با خود از وثاق؛
جامی کشیده، زد بمن سوکوار دست
کز غیر خانه خالی و، من مست و شب چنین؛
آسان بهم نمیدهد ای هوشیار دست
او بسته لب ز شرم و، من از بیم هجر لال؛
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
گفتا: ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم: مپرس حال دل، ا زمن، بدار دست
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست
گفتا: کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟!
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبیند، ناید بکار چشم؛
ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست
برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛
برداشتم از آن دل امیدوار دست
آید غم برون ز شمار تو، در شمار؛
گیرد چو دامن تو بروز شمار دست
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست
لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟!
نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!
گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!
گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛
داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!
گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم
از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر بجای دو دستم چهار دست
یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛
گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست
یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
یکدست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
پای طلب، بدامن عزلت کشید می،
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر بدامن عشق استوار دست
در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛
برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست
گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟
بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، می نرود زان بکار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛
یابی برین گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛
کآید بدست، دست بدست از هزار دست
وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گرچه کهن بلبل است، لیک؛
در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست
از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!
گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی
دادی بدست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست
بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه بپای حصار دست
کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛
دادت در اختیار چو پروردگار دست
نه میزند پلنگ بران غزال چنگ
نه میبرد عقاب بزلف حقار دست
نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛
نه شیر را، خضاب بخون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربان تری:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
از کبر نیست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند بگریبان غبار دست
هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمین زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست
اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند بهم هر چهار دست
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست بمشتی شرار دست
هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باین خاکسار دست
تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛
کز دست موسی است تو را یادگار دست
بس دستها کشند دلیران بآستین
چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست
دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردی اش بدست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست
مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛
رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سینه اش مباد نهد روز بار دست
ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست
شمارهٔ ۵ - و له قصیده در مدح میرزا عبدالوهاب: دگر صبح است و بلبل نغمه خوان استشمارهٔ ۷ - در شمهای از حال خود و تأسف خرابی خانه و منقبت کاظمین علیهما السلام فرماید: منم که کرد فلک کشت زندگیم حصاد
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
از دست من کشید گه عهد یار دست
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
هوش مصنوعی: عهد دوستانهای که با یار داشتم، از من دور شد و دیگر نتوانستم مانند گذشته به کسی اعتماد کنم. زمانه چنان گذشت که به هیچ کس نمیتوانستم وابسته شوم.
گفتم: بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد بدستم ز عار دست
هوش مصنوعی: گفتم دستت را به من بده تا عهد جدیدی ببندیم، اما او که خود بدعهد است، دستش را به من نداد تا شرمنده شود.
دست ردم بسینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد بدل بیقرار دست
هوش مصنوعی: دستی که بر سینه من گذاشته شد، آرامشی را به من هدیه داد، در حالی که دیگران به خاطر دوری از یار خود بیقرار و ناآرام هستند.
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟!
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
هوش مصنوعی: در عشق او، نصیحتهای دیگران برایم چه ارزشی دارد؟ وقتی که عشقم به او تمام وجودم را تحت تأثیر قرار داده و مرا از کار و زندگی بازداشته است!
سودی، نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست
هوش مصنوعی: هرگز نمیتوان انتظار داشت که فردی که در وسط دریا غرق شده، با این وضعیت از این زنجیرهای طولانی خود را نجات دهد یا به ساعد دیگران برسد.
خوش آنکه پا نهاد بسرم روز واپسین
میثاق را دهیم بهم ما و یار دست
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که در روز آخر زندگیاش، با یار خود دست در دست هم بگذارند و قرار و پیمان عشق را تجدید کنند.
من گویمش: ز تربت من، وامگیر پای!
او گویدم: ز دامن بر برمدار دست!
هوش مصنوعی: من به او میگویم: از خاک قبر من دوری کن! و او به من پاسخ میدهد: از دامن خود دست برندار!
عشق، آتشم بجان زد و، اکنون بود مرا؛
صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!
هوش مصنوعی: عشق مانند آتشی در جان من شعلهور شده و اکنون آن را احساس میکنم؛ تو گویی در هر جایی که میروم، آثار این آتش و تب داغ را با خود دارم!
دستم گرفت و، پای کشید از سرم طبیب؛
مردم بطعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!
هوش مصنوعی: دستی به کمکم آمد و پزشک به آرامی مرا به دور از مشکلات و دردها کشید؛ مردم به تمسخر میپرسیدند که چرا به دست خودت آسیب زدی؟
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
هوش مصنوعی: غافل از اینکه آتش دل من چنان است که وقتی نگاه میکند، درد من را بیشتر میکند و مثل ماری دستش را میزند.
داغش بخاک بردم و، سوزم که سوزدش؛
بگذاردم چو دوست بخاک مزار دست
هوش مصنوعی: من غم و درد او را به خاک سپردم و میسوزم که او نیز بسوزد. گور او را به دوستی در زمین گذاشتم.
روز جوانیم، فگند چون ز پا، چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!
هوش مصنوعی: در روزهای جوانی، اگر زندگی برآید و خوشیها به پایان برسد، چه فایدهای دارد وقتی به پیری میرسیم و فرصتهای گذشته را از دست دادهایم؟
ساقی قدح نمیدهد امروز، چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست؟!
هوش مصنوعی: امروز ساقی بادهای به من نمیدهد، پس چگونه میتوانم فردا با حالت لرزانی که از مستی به وجود میآید، مواجه شوم؟
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
هوش مصنوعی: دلبران شهر به من توجه کردهاند و از هر طرف به سمت من میآیند تا دل مرا به دست بگیرند.
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا؛
اکنون باین حریف فراموشکار دست!
هوش مصنوعی: اینجا منظور این است که وقتی مشکلی برای من پیش میآید، بهتر است که به فردی فراموشکار که نمیتواند به من کمک کند، مراجعه نکنم.
زیرا که کرده تا جگرم خون، ز دست من؛
زد بر کمند پرخم مشکین یار دست
هوش مصنوعی: یار، با دسیسه و نیرنگش بر دل من زخم زده و باعث شده که دردم افزایش یابد. او به گونهای مرا در دام خود اسیر کرده که نمیتوانم از چنگش فرار کنم.
از تیرگی کوکب طالع، شبی ملول؛
در کنج غم بزیر سر از هجر یار دست
هوش مصنوعی: نیمه شب، در حالتی غمگین و افسرده، در گوشهای نشستهام و از دوری یار خود نگران و ناراحت هستم.
بودم نهاده بر سر زانو، سر از ملال؛
شسته بخون دیده ز جان فگار دست
هوش مصنوعی: من بر زانو نشستهام و سرم پر از اندوه است؛ چشمانم از درد و غم خون آلود شده و دستانم خالی از زندگی است.
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
هوش مصنوعی: سخن در دنیای شعر و ادب، به سکوتی دچار شده است و از شراب و میگوها دوری گزیده است.
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست بگیسوی یار دست
هوش مصنوعی: ناگهان، به رغم نیروی آسمان، بادی به جانم وزید که گرههای قلبم را گشود و دست یار به موهایش به نوازش درآمد.
مرغ سحر، نسوده بهم از نشاط بال
طبال شه،نکره بطبل استوار دست
هوش مصنوعی: پرنده صبح، با خوشحالی و سرزندگی نوشیدنی دلپذیری را برمیدارد و با صدا و آهنگ زیبای خود، آرامش و نشاط را در فضا پخش میکند. او مانند طبل محکم و استواری است که در دست نوازنده میدود و موسیقی دلنشینی را به وجود میآورد.
از شرم خلف وعده ی دوش، از حیا رخش
خوی کرده زد بحلقه ی در آن نگار دست
هوش مصنوعی: به خاطر شرم از این که دیشب وعدهام را عملی نکردم، به خاطر حیا، دختر زیبائی که در درگاه است، به خود پیچید و از من فاصله گرفت.
جستم ز جا، گشادمش از شوق در؛ ولی
لرزان ز اضطراب دل و، از خمار دست!
هوش مصنوعی: از شوق بسیار در را باز کردم و بیرون آمدم؛ اما به خاطر اضطراب دل و مستی، دستم میلرزید.
آمد گرفته دست نگارین برخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
هوش مصنوعی: دست زیبا و نگارین او را به سمت خود میکشم، بله این کار عادی است، اما در برابرش خجالت میکشم.
آورده جام و شیشه ی می، با خود از وثاق؛
جامی کشیده، زد بمن سوکوار دست
هوش مصنوعی: شخصی با خود نوشیدنی و شیشهای به همراه آورده است و با دست خود آن را به سمت من میآورد.
کز غیر خانه خالی و، من مست و شب چنین؛
آسان بهم نمیدهد ای هوشیار دست
هوش مصنوعی: این بیت به اوضاع و احوال شاعر اشاره میکند. شاعر میگوید که او در شب به شدت مست است و خانهاش خالی از دیگران است. در این حالت، او نمیتواند به راحتی با کسی ارتباط برقرار کند و از هوشیاریش در چنین شرایطی، ابراز ناامیدی میکند. به عبارت دیگر، در حالی که او در تنهایی به سر میبرد و حالت مستی دارد، نمیتواند از کسی کمک بگیرد یا دست یاری به سوی کسی دراز کند.
او بسته لب ز شرم و، من از بیم هجر لال؛
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
هوش مصنوعی: او به خاطر شرم سکوت کرده و من به خاطر ترس از جدایی خاموش هستم؛ با او بیآنکه حرفی بزنم، یک یا دو بار او را بوسیدم و دستش را گرفتم.
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
هوش مصنوعی: وقتی به شوق وصال محبوب، چند جام از شراب نوشیدم، احساس خوشی و نشاطی به من دست داد که شگفتانگیز بود.
گفتا: ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم: مپرس حال دل، ا زمن، بدار دست
هوش مصنوعی: او گفت: شب گذشته که وعدهام را خلف کردم، چه گذشت؟ گفتم: حال دل مرا نپرس، فقط از من دوری کن.
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست
هوش مصنوعی: در میانه صحبتها و گفتوگوها، نهایتاً هر دو طرف به حالتی رسیدند که به طور ناخواسته بر افکار و احساساتشان غلبه کرد و بیاختیار اشک ریختند.
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست
هوش مصنوعی: از اشک چشمانم که مژهام را خیس کرده است، به خاطر یاری که از طرف محبوبم دریافت کردهام، با حالتی غمگین دست خود را بر مژههای اشکآلود گذاشتهام.
گفتا: کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟!
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
هوش مصنوعی: گفت: حالا که در حضور تو هستم، برای چه میگرید؟! من پاسخ دادم: این گریه به خاطر باران بهار نیست.
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست
هوش مصنوعی: دل من از دست تو پر از ناله و گریه است، پس ای غم، بیشتر از این بر دل من نزن و لطفاً مرا رها کن.
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
هوش مصنوعی: در دل من به خاطر تو مدام تپش دارد، اگر به وجود من ایمان نداری، حالا دستت را بیاور تا ببینم.
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
هوش مصنوعی: تو از دور به من نگاه میکنی و نمیدانی که چقدر دلم به خاطر درد و سوزش درونیم داغدار و غمگین است.
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!
هوش مصنوعی: از قاصد خودم میپرسم که چرا یک نامه را از من نگرفت؟ چند بار باید نامه را بوسه بزنم تا او از من عذرخواهی کند؟
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
هوش مصنوعی: ما وقتی نامهای از قاصد نگرفتیم، حالا تصمیم دارم توضیح دهم که چه دلایلی باعث شد که از نوشتن آن نامه ناراحت باشم.
ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
هوش مصنوعی: ای آنکه روی خود را از دیگران پنهان کردهای، چهرهات را از دید غیر مخفی کن؛ ای کسی که دل را از من گرفتهای، از دل من دست بر مدار!
از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
هوش مصنوعی: از نالههای عاشقان، چشمانت مانند سرمه میشود و از خون دوستان، در دستان زیبایت مرهمی ذهن میشود.
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
هوش مصنوعی: برنامهات مثل چاه عمیق است، که چندین بار بر آن رشته زیبای مشکین، نقطهای از عطر خوش را زدهای.
گر عارضت نبیند، ناید بکار چشم؛
ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست
هوش مصنوعی: اگر چهرهات دیده نشود، چشمها کارایی نخواهد داشت؛ و اگر دامن تو از دست نرود، دستان نیز کاری نخواهند داشت.
برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛
برداشتم از آن دل امیدوار دست
هوش مصنوعی: قلبم را به امید تو رها کردم و اکنون دستم در دستان توست؛ از آن دل امیدوار خود، دستم را برداشتم.
آید غم برون ز شمار تو، در شمار؛
گیرد چو دامن تو بروز شمار دست
هوش مصنوعی: غم از شمار تو خارج میشود و به شمار میآید؛ وقتی که دامن تو را روزی با دستانش میگیرد.
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
هوش مصنوعی: در مسیر جدایی از تو، ای گل ناز، من به خاطر غم و اندوهی که دارم، مثل یک گیاه خسته و پژمرده شدهام و دستم پر از خاردرد است.
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
هوش مصنوعی: هرگز از دل من گلی نمیشکفد، مگر اینکه به عشق وابسته باشد و بهار آن عشق در گلستان وجود داشته باشد.
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
هوش مصنوعی: کار جهانی به خاطر رفتار تو از بین رفته است، پس مواظب باش که به اسیران ظلم نکنی.
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
هوش مصنوعی: هرچند که ما در جهان مادی زندگی میکنیم و به ظاهر مسائل مینگریم، اما تأثیرات نیک و مثبت اعمال ما همچون سبزههایی است که در خاک میروید. هر زمانی که ما کار خوبی انجام میدهیم، فرشتگان و نیروهای با ارزشی به حمایت ما میآیند و از ما پشتیبانی میکنند. دستان قدرت و حمایت الهی به یاری ما خواهد آمد و ما را در مسیر درست هدایت میکند.
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست
هوش مصنوعی: او گفت: دشمنان در کمین هستند، وگرنه من همیشه در کنارت منتظر بودهام و مانند حلقهای به دور تو میچرخیدم.
لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
هوش مصنوعی: لیلی به سمت ویرانهی مجنون میرود و شتر بارکش او را میکشد، حتی اگر از افسار او بگریزد.
گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟!
نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!
هوش مصنوعی: به خاطر این گروه چه کنمی؟ من که یار خود را از هیچ جا جز خود او نتوانستهام به دست بیاورم!
گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
هوش مصنوعی: گفت: برای حل مشکل این مردم فریبکار یا باید تلاش کنی و زحمت بکشی، یا با قدرت و زور آنها را زیر بار مسئولیت قرار دهی.
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!
هوش مصنوعی: گفتم: حالا چه باید کرد؟ زیرا امسال هم من از فشار و سختی بینصیب نیستم، مانند فردی که به سن و سال بالا رسیده و از توانش کاسته شده است!
گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
هوش مصنوعی: او گفت: در کار عشق، صبر را ندیدم که پا به میان بگذارد؛ با تیغ سوزان، نه خار دستی از من شنید!
ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
هوش مصنوعی: امروز ساقی میگوید که نمیتواند جامی به من بدهد؛ در فردا که از حال بیخوابی به تزلزل میافتم، چه کنم؟
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
هوش مصنوعی: گفت: اگر از قدرت، ثروت و صبر ناتوانی، پس از گفتگو و بیان کوتاه بیا؛ به خودت آسیب نزن.
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛
داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!
هوش مصنوعی: ناله نکن، وقتی که قدرت و نیرویی در دستت نیست؛ زیرا دل تو گنجی دارد که مانند بزرگان با ارزش است.
گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!
هوش مصنوعی: من گفتم آیا در عشق مرا فریب میدهی؟ آیا میتوانم در شاعری همچون کار دستی عمل کنم؟
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
هوش مصنوعی: امروز زمان مناسبی نیست و فرصت خوبی برای صحبت کردن ندارم. در این سرزمین، خوشی و زمان خوب از من دور است.
کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
هوش مصنوعی: چطور میتوانم این کشتی نظم را به دریا بیندازم، در حالی که هر کجا که بروید، غم مانند موج به سراغم میآید؟
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که نظم و ترتیب کمال، نشانهای از آرامش و آزادی ذهن من است. زیرا وقتی که حواسم پرت است و نمیتوانم تمام توجهام را متمرکز کنم، به آن دست یابم.
نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم
از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!
هوش مصنوعی: هیچ ارتباطی با زیبای دلخواهی نیست که از دوستی به دست آوردهام؛ زیرا میتوانم او را در کنار خود داشته باشم!
نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
هوش مصنوعی: من نمیتوانم خود را سرور او بدانم و پای او را به زیر پا بگذارم؛ اما اگر بخواهم، مانند یک گوهر با ارزش، او را مورد مدح و ستایش قرار میدهم و دست او را گرامی میدارم!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
هوش مصنوعی: من بدبخت شدم، زیرا به خاطر ظلم روزگار، کارهایم از دستم خارج شده و فقط دستهایم بیکار ماندهاند.
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
هوش مصنوعی: اگر به خاطر تهمتهایم به من منت بگذارند و مردم شاد شوند، من هم اگر غم روزگار را کنار بگذارم، میتوانم اوضاع را به هم بریزم.
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
هوش مصنوعی: اگر آسمان دستم را کوتاه کرده باشد، خوشحالم چون در برابر او، از خجالت دست دراز نکردم.
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر بجای دو دستم چهار دست
هوش مصنوعی: با وجود همهٔ دشمنیهای دنیا، اگر به جای دو دستم چهار دست داشتم، باز هم میتوانستم همچنان به تلاش ادامه دهم.
یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛
گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست
هوش مصنوعی: یک گروه، دستان نوازندهای را میبینند که با او آشنا هستند؛ گاهی با پایش به رقص درمیآید و گاهی با دستانش ساز میزند.
یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
هوش مصنوعی: دست سبزکننده نوشیدنیهای خوشمزه و در عین حال مهربان، مرا در آغوش میگیرد و از جامی که پر از زیباییهاست لطف میکند.
یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
هوش مصنوعی: دست خود را به دست معشوقی زیبا و دلنشین بسپار؛ که او با محبت و دوستی، تو را به آرامش میآورد.
یکدست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
هوش مصنوعی: دوست وفادار و همدم، مانند دستی است که در لحظههای سخت و دردناک همیشه در کنارت هست و به عهد و پیمان خود پایبند است.
گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
هوش مصنوعی: اگر آمدی، بدان که اکنون آنچه را که به تو گفتم، با دست خود قطع کردم و از کارهای دنیا مانند یک مرد دور شدم.
پای طلب، بدامن عزلت کشید می،
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
هوش مصنوعی: در این شعر، گوینده به دنبال نوشیدنی و میخواری است و خود را از تنهایی و انزوا به سمت میخانه میکشاند. او امیدوار است که نوشیدن این میتواند او را از مشکلات و سختیهای زندگیاش رها کند. به نوعی، او به این باور رسیده که شاید این کار بتواند او را از دردسرهای روزگار آزاد کند.
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
هوش مصنوعی: من با وجود تمام مشکلات و سختیهای زندگی، به طرز زیبایی نظم و ترتيب را در زندگیام برقرار کردهام تا به نتیجهای خوب برسم و در این مسیر، به طور ناخودآگاه دست به اقدام میزنم.
گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
هوش مصنوعی: دوست عزیز، میپرسم که با چه ترفندی میخواهی مرا در این بازی شکست دهی؟ من نیز در این قمار به اندازه کافی در توانایی دارم.
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر بدامن عشق استوار دست
هوش مصنوعی: در کار نظم و ترتیب، به من هیچ بهانهای نیاور زیرا اگر به عشق واقعی پایبند هستی، باید با استقامت و صداقت پیش بروی.
در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
هوش مصنوعی: در زمانی که گلها شکوفا میشوند و درختان سرو سرسبز میشوند، بهار به کمک گیاهان پژمرده میآید و آنها را احیا میکند.
پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
هوش مصنوعی: درخت با برگهای زرد و خشتی خود را میپوشاند و شاخههایش را مانند آستینی از رنگهای زیبا به نمایش میگذارد.
آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛
برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست
هوش مصنوعی: به زودی گروه گروه دشمنان زیادی خواهند آمد که مانند گل های فراوانی در چمنزار میباشند؛ اما این دشمنان قادرند تا مانند دست زدن بر این سبزهها، همهچیز را برهم بزنند.
گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
هوش مصنوعی: اگر در رختخواب حریری استراحت کنی و تشک نرم داشته باشی، اما باز هم به خاطر غم و اندوه روزگار به سراغ من بیایی و مرا اذیت کنی، بهتر است که این کار را نکنی.
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟
بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست
هوش مصنوعی: در کنار گل بنشین و به سوی درخت سرو نگاه کن. بر روی چمن دراز بکش و دستت را زیر سرت بگذار.
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
هوش مصنوعی: به اندازه کافی از زیبایی و هنر لذت بردهایم و نیازی به صدای بلبل یا زیبایی گل نیست؛ زیرا من دلبرانم را از عشق و خون دل مینگرم که در دستان خود نگار میزنند.
همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
هوش مصنوعی: دوست و همدم پیدا نکن، زیرا کسی که بتواند به دیگران کمک کند، در روزگار سختی، خود برایت مشکلساز خواهد شد.
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، می نرود زان بکار دست!
هوش مصنوعی: گفتم: وقتی که همزبان نیست، پس هرگز نمیتوان با زبان مشترک به انجام کار پرداخت. این کار به دست انجام نمیشود!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
هوش مصنوعی: گفت: تو مانند بلبل هستی که آوازش بر دلها تاثیر میگذارد و هنرش از میان هزاران کار و تلاش به دست آمده است.
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛
یابی برین گروه ملامت شعار دست
هوش مصنوعی: سکوت نکن، تا از ستایش سرداران چیزی بیاموزی؛ این جمعیت به دلیل سرزنشها، دست به شعار میزنند.
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
هوش مصنوعی: گفتم: از چه راهی میتوانی دل را شاد کنی؟ او پاسخ داد: دوش (دیروز) برای من گوشوارهای به گوش آورد.
دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
هوش مصنوعی: در باغ نظم، درختی را دیدم که شکوفههایش هنوز کسی را به خود نخوانده و هیچکس تا کنون نتوانسته به شاخههایش دست بزند.
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛
کآید بدست، دست بدست از هزار دست
هوش مصنوعی: دست کمال، گلی را از درختی چیده و به دست دیگران میدهد؛ این گل به دست کسی میرسد که آن را با هزار دوست و همراه دیگر در دست دارد.
وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
هوش مصنوعی: آن گل، شعری زیبا و تازه است که وقتی دست به دسته شدن میزنند، معشوقه دستش را میگیرد.
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
هوش مصنوعی: برای از بین نرفتن زیبایی و هماهنگی شعر، حیف است که بدون استفاده از نوآوری و لطف هنری، فقط به لحن و قالب معمولی بسنده کنیم.
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
هوش مصنوعی: یک دسته گل به خود بگیر و خود را شاداب و سرزنده نگهدار، زیرا اگر دستت به خار برخورد کند، آسیب نخواهی دید.
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
هوش مصنوعی: گفتم که: دستم کوتاه است از گلی که زیبایی و کمالش در دستان او است.
من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
هوش مصنوعی: من بیکمال هستم و با کسی که کمال دارد درگیر میشوم، اما این درگیری نتیجهای ندارد چون او قدرتش بیشتر از من است و من خودم را خسته میکنم.
گفتا: کمال گرچه کهن بلبل است، لیک؛
در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست
هوش مصنوعی: گفت: هرچند کمال بلبل قدیمی است، اما در ناله و فریادش نشانهای برای تو ای مرغ زار وجود ندارد.
از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
هوش مصنوعی: از صبحگاهان، شگفتیای نیست که نوشتار تو جلوهای از کمال را در دل ناتوانی به نمایش بگذارد، زیرا در شرایط دشوار، این زیبایی جلوهگر میشود.
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!
هوش مصنوعی: آیا تو دیدی که چگونه رستم، به کمک سرنوشت و تقدیر، بر اسفندیار غلبه کرد؟
گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست
هوش مصنوعی: گفتم: چه کسی شایستهی ستایش منِ فقیر است؟ او پاسخ داد: کسی که با دستانش بر شمشیر ذوالفقار زد.
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
هوش مصنوعی: علی که در بالاترین مقام قرار دارد، از نخستین روزها به عنوان برادر و پروردگار معرفی شده است.
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
هوش مصنوعی: ای کسی که در زیر دست تو هستی، هزاران دست تو را کمک میکنند. هر که به دستهای تو نیازمند شود، از کار و زندگیاش بهرهمند خواهد شد.
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی
دادی بدست او تو نخست آشکار دست
هوش مصنوعی: پیامبری که به صورت مخفیانه مأموریتش آغاز شد، مانند پیامبر دیگری که به نام مصطفی معرفی میشود، در ابتدا این هدایت را در دستان او قرار دادی و آشکار کرد.
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
هوش مصنوعی: پیامبر اسلام، که بهترین و برترین انسانهاست و آخرین پیامبر الهی محسوب میشود، در روز غدیر، تو را در کنار خودش مورد احترام و توجه قرار داد.
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
هوش مصنوعی: وقتی که تو بر فراز سرو ایستادی و زیبایی خود را به نمایش گذاشتی، جانشین تو با حکم خدا، برای بچهها و بزرگترها دست به کار شد.
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
هوش مصنوعی: صحابه، چه نیکان و چه بدها، به طور یکسان و بدون کلام، به پیمان تو دست دادند از راست و چپ.
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست
هوش مصنوعی: زمانی که درخت نخل خلافت به بار نشسته و شکوفهاش را عرضه کرده است، این گل سرو نیز به آن مینگرد و از زیباییاش بهرهمند میشود.
بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
هوش مصنوعی: بر کسی که با سختی بر دوشش نشستهای، بگذار که بر تو سختی بیاورد و در عوض، طلا و نعمت را به تو بدهد.
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
هوش مصنوعی: اگر بر دوش او قدم بگذاری و دستت به دامن عرش برسد، جای تعجب نیست که غریب نخواهی بود.
چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه بپای حصار دست
هوش مصنوعی: زمانی که پیامبر قصد داشت قلعه خیبر را فتح کند، دستور داد تا همه نیروها به پای دیوارهای قلعه جمع شوند.
کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
هوش مصنوعی: تو از قلعهای که دسترسی به آن دشوار است، به راحتی در را باز کردی و با یک دست آن را گشودی، در حالی که هزاران دست به خاطر سنگینی و دشواری در بسته شدنش تلاش میکردند.
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛
دادت در اختیار چو پروردگار دست
هوش مصنوعی: وقتی بر تخت عدالت تکیه میزنی و روز قضاوت فرا میرسد، داد و انصاف تو به دست خداوند در اختیار تو قرار میگیرد.
نه میزند پلنگ بران غزال چنگ
نه میبرد عقاب بزلف حقار دست
هوش مصنوعی: نه پلنگ به غزال آسیب میزند و نه عقاب به موهای حقار دست میزند.
نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛
نه شیر را، خضاب بخون شکار دست
هوش مصنوعی: این بیت به تصویر کشیدن زیبایی و خونی است که در شکار و صید شکل میگیرد. به این معناست که نه در رنگ سیاه پرندهای، و نه در رنگی که شیر از خون شکارش میگیرد، نباید غم یا افسوس دید. در واقع، این دو تصویر به نوعی نشاندهنده زندگی و مرگ در دنیای طبیعت و فرایندهای آن هستند که هر کدام زیباییهای خاص خود را دارند.
از طوق حکم تو، نبود مهربان تری:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
هوش مصنوعی: در برابر قانون تو، کسی مهربانتر نیست؛ به همین خاطر، همه افراد به دور آن قانون استوار شدهاند.
از کبر نیست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
هوش مصنوعی: اگر به خاطر غرور و خودبینی خود، از کمک به دیگران و دست یاری بهسوی آنها دراز نکردی، بدان که دشمن تو ممکن است در آینده بر تو غلبه کند و روزگار تو را به ورطه پرخسارت مشکلات هدایت کند.
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هوش مصنوعی: در روز نبرد، وقتی که به آشناها در میدان جنگ نشان دهی، میتوانی از دو طرف، یعنی از سمت راست و چپ، بر آنها تسلط پیدا کنی.
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند بگریبان غبار دست
هوش مصنوعی: تو به سرعت و با نیرویی چون اسب، از جا به حرکت درمیآیی و با پاهایش، غبار آسمان و زمین را به گردن میزنی.
هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمین زند از انکسار دست
هوش مصنوعی: او تو را مانند نیزهای در دست میبیند، از دو طرف آسمان؛ که بر دامن زمین با شکست دست خود فرود میآید.
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
هوش مصنوعی: صورت تو مانند ستارهای درخشان و بزرگ است؛ در غیر این صورت، چه چیزی از تو باقی میماند در حالی که سوار بر اسب هستی و پاهایت بر زمین است؟
جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
هوش مصنوعی: نهر آبی وجود دارد که به خاطر تیغ تند تو، دشمن تو را از زندگی باز میدارد و از آن نهر میگذرد.
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
هوش مصنوعی: شخصیتی به نام پرویز وجود دارد که بدنی نرم و ظریف دارد، و همچنین قادر است با قدرتی که دارد، دشمنان را به شدت آسیب بزند.
خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست
هوش مصنوعی: دشمنت که به خاطر او از آسمان به زمین افتاده، اگر از آب تیغی عبور کند، چگونه میتواند شعلهای از آتش بر دستانش بزند؟
اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند بهم هر چهار دست
هوش مصنوعی: فکر او از عناصر طبیعی مانند آتش، آب، باد و خاک نشأت نمیگیرد؛ بلکه اگر روزی روزگاری درگیری پیش بیاید، همه آن چهار عنصر را در مقابل هم قرار میدهد.
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست بمشتی شرار دست
هوش مصنوعی: آتش فتنه را با آب تیغ نشان میدهی، زیرا همان قطره آب میتواند به اندازه یک مشت آتش انگیز باشد.
هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باین خاکسار دست
هوش مصنوعی: تو هم علمی را به باد میدهی، یعنی وجودش را از دست میدهی؛ اما آن که سرفراز و بلندمرتبه است، به این خاکی که تو زیر پا گذاشتی دست میزند.
تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛
کز دست موسی است تو را یادگار دست
هوش مصنوعی: تیغ تو، نشانهای از تیزبینی و قدرت است که از جنس زایشی خاصی به وجود آمده؛ مانند یادگاری از دستی که موسی را به یاد میآورد.
بس دستها کشند دلیران بآستین
چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!
هوش مصنوعی: دلیران با قدرت و勇ت خود، دست هایشان را به آستین میزنند تا آماده نبرد شوند، مانند این که وقتی آستین را کنار میزنند، برای شروع جنگ آماده میشوند.
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست
هوش مصنوعی: اگر بر بازوهای تو، ماه و خورشید سوار شوند، تو ای سوار، اگر رمح را به درستی به کار ببندی، برتری و پیروزی را به دست میآوری.
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
هوش مصنوعی: در روز جنگ و جشن، همیشه دستت در دست من بود؛ نوک شمشیرت و کتابی که به زیبایی نوشته شده، نشان از تو دارد.
جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هوش مصنوعی: از هر چشمه به جای آب، طلا به طور خالص فوران میکند. generosity تو مانند دستانی که بر کمر کوهسار است، به همگان میرسد.
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
هوش مصنوعی: هرگز نتوانستهام اختیار خود را از دست تو خارج کنم، جز در زمان بخشش و کرم، که در آن زمان هم، بیاختیار در دستان تو قرار میگیرم.
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
هوش مصنوعی: چشمم به راه مسافری بود که به خاطر او منتظر مانده بودم تا بالاخره آمد و من از انتظارش رهایی یافتم.
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست
هوش مصنوعی: از شوق بخشش و دست generosity نمیتوانی صبر کنی، که درست و مستقیم با رکوع خودت میگیری، ای پادشاه.
دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردی اش بدست دل از غمگسار دست
هوش مصنوعی: تو از غم و ناراحتی، خاتم را از من گرفتی و حالا با دلی سرشار از محبت و تسلی که به من بخشیدی، آن را دوباره به دست آوردهای.
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست
هوش مصنوعی: در بهشت، حتی اگر مانند برق، شعلهای زیر تیغ پرتاب کنی، و در جهنم، اگر مانند ابر اشک بریزی، نتیجهای نخواهد داشت.
مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛
رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست
هوش مصنوعی: مالک در بهشت به مانند خلیل (ابراهیم) پای مینهد، و رضوان (فرشته در بهشت) دستش را به طور محترمانه و با ادب به نشانه احترام بر روی نار (آتش) میگذارد.
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سینه اش مباد نهد روز بار دست
هوش مصنوعی: بوسههای بسیاری بر پای تو خوردهام؛ اما بر سینهات، روزی دست نخواهم گذاشت.
ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
هوش مصنوعی: ای میخر و سقت کوثر، بدان که خداوند به تو در بهشت چشمهسارهایی عطا کرده است.
گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
هوش مصنوعی: با جامی در دست بگیر و از آب حیات که زندگیبخش است، یک دست را محکم بگیر و در هر سمتت صدها دست دیگر را مشاهده کن.
جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!
هوش مصنوعی: تنها من ماندهام که بر اثر شرم خود در گِل قرار گرفتم؛ در حالیکه هر کجا که میروم، عطش وجودم را بیشتر میکند.
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
هوش مصنوعی: در آن روز، من را به گناه ننگر و لطف خود را ببین؛ مبادا که به خاطر بخشش و کرم تو، مرا از نظر بیندازی.
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
هوش مصنوعی: وقتی دل تو از غم و اندوه در حال نابودی است و جسمت هم ضعیف شده است، پس با تمام وجودت به کمک کسی که به او وابستهای دست یازید.
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
هوش مصنوعی: از تأثیر و فشار عناصر و آسمانها ناامید نشو، این را بدان که از چنگال هشت و چهار دست رها خواهی شد.
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
هوش مصنوعی: صبح با خوشی و لبخند آغاز شد و ستارگان چشمانشان را در حال گریه میبینند. اکنون که به زمان دعا رسیده، دست دعا را بالا بیاور.
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛
هوش مصنوعی: تا زمانی که بارش باران باعث شکوفایی گلها در چشمها شود و در برابر آفتاب، درختان چنار به آرامی باز شوند.
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست
هوش مصنوعی: هر روز دشمن تو به باغ میآید و گل را میچیند، اما تو بهار در هر بار نمیتوانی به دست بیاوری.