گنجور

شمارهٔ ۵ - و له قصیده در مدح میرزا عبدالوهاب

دگر صبح است و بلبل نغمه خوان است
ز حسن گل هزارش داستان است
زمین، از رنگ لاله، لعل پوش است؛
هوا، از بوی گل عنبر فشان است
نخفتم دوش، تا وقتی که دیدم
نسیم صبحدم دامن کشان است
چنان شد از شمیمش عطر پرورد
که پنداری مشامم عطردان است
ندانم از کدامین گلشن آمد
نسیم صبح، کاینش ارمغان است؟!
من این بو، از گلی نشنیده بودم
همانا بوی گل نه، بوی جان است
بدنبال نسیم افتادم از شوق
که بینم ا زکدامین گلستان است
نسیمم برد تا باغی چو دیدم
نه باغ است این، بهشت جاودان است
چه فرخ مسکن و، فرخنده مأوی
چه دلکش منزل و، خرم مکان است
همانا، باغ خلد است و ز سبزه
زمینش را بساط پرنیان است
دمیده سبزه و بر روی سبزه
گل است و لاله است و ارغوان است
درختانش، ز رنگارنگ میوه
مکلل چون درفش کاویان است!
بزیر هر درختی، نیک بختی
نشسته زان درختش سایه بان است
میان باغ، از سرو صنوبر
خیابانی و جویی در میان است
سقی الله، آب شیرین گوارا
که در وصفش زبان عذب البیان است
نشان پاکی جویی، چه جویی
که از سرچشمه ی کوثر روان است
ز عکسی کآسمان افگنده در وی
عیان از یک زمین دو آسمان است
بدل گفتم: غم از جان برد این باغ
مگر این باغ بیرون زین جهان است
دلم گفت: این سخن از باغبان پرس
که او آگاه ازین راز نهان است
نشان باغبان جستم ز دل، گفت؛
که: اینک خضر اینجا باغبان است
نگاهم چون به خضر افتاد، گفتم؛
که: ای کت راز پنهانی عیان است
چه باغ است، اینکه آبش سلسبیل است؟!
چه باغ است، اینک ابرش درفشان است؟!
چه باغ است اینکه غلمان داده آبش؟!
چه باغ است اینکه حورش پاسبان است
چه باغ است اینکه چون مینوی رضوان
مقیمش را حیات جاودان است؟!
چه باغ است اینکه چون مشکوی خسرو
مقام عشرت شیرین لبان است؟!
بفگت: اینجا نه مینو و نه مشکوست
همایون باغ مخدوم جهان است
خجسته بنده ی دادار وهاب
که دارای دیار اصفهان است
بلند اختر خدیوی، کز بلندی
زمین آستانش، آسمان است
جهان داور امیری، کز نکویی
بوصفش هر چه گویم بیش از آن است
بگاه لطف، چون ابر بهار است؛
بگاه قهر، چون برق یمان است
کفیل خدمتش، برنا و پیر است؛
رهین منتش، پیر و جوان است
ولایت گلشن و، لطفش سحاب است
رعیت گله و حفظش شبان است
ز صافی گهر، وز طینت پاک
ز بس روشن دل و روشن روان است
صحیح است آنچه او را در خیال است
یقین است آنچه او را در گمان است
چو هر نومید ازو امیدوار است
چو هر ناکام از وی کامران است
جهان گو خصم باش، او دوستدار است؛
فلک گو کینه ورز، او مهربان است
ز خلقش کاصفهان بیت السرور است
ز عدلش کاصفهان دار الامان است
ز غمازی که شغل روزگار است
ز ناسازی که کار آسمان است
دلی گر بشکند، خلقش کفیل است؛
غمی گر رو کند، عدلش ضمان است
بروز، او را نثار بارگاه است؛
بشب، او را چراغ آستان است
جواهر، آنچه در هفتم زمین است؛
کواکب آنچه تا هشت آسمان است
بعهد دولتش، کز بخت پیروز
زمانه شاد و خلقش شادمان است
نه جانی، غیر بربط ناله سنج است؛
نه چشمی جز صراحی خون فشان است
نه کس، جز زلف محبوبان پریشان؛
نه کس، جز چشم خوبان ناتوان است
تعالی الله، نسب فرزند زهرا:
بنام ایزد، حسب نوشیروان است
قرین شد با نسب او را حسب نیز
مگر سعدین را با هم قران است
محبا، صاحبا، مخلص نوازا!
که بر پیر وجوان، حکمت روان است!
صفاهان باغ و، احسان تو باران،
صفاهان جسم و، فرمان تو جان است!
تو با خلق خدا، چون مهربانی
خدای خلق، با تو مهربان است
زبانم بسته، تنگی دل اکنون
قلم راز دلم را ترجمان است
تذرو گلشن قدسم، دو روزی است
که پایم بسته ی این خاکدان است
ندارم شکوه از سختی گیتی
هما را قوت غالب استخوان است
غمی از هیچ راهم نیست در دل
ولی بر طبعم این معنی گران است
که این موسم که از تأثیر عدلت
صفاهان رشک گلزار جنان است
تو را با دوستان دایم درین باغ
که حمدا لله ایمن از خزان است
بود گسترده مهد عیش و غافل
که چون من بلبلی بی آشیان است
نه جغدم من، کز آبادی این ملک
بعهد دولتت بیخان و مان است
الا، تا در صدف رخشنده لؤلؤست
الا، تا در چمن سرو چمان است
شکست از گوهر او دور بادا
که : گوید باغ عمرت بیخزان است!

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.