گنجور

شمارهٔ ۲۴ - در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده

فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی؛
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
بمغرب، گوی زرین فلک غلطان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان؛
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و، نیمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
بعین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
بعینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین؛
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یکدل دوست با هم دست در گردن
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
بمغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان؛
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون،
دو شعری، جون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گَرزه
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
وزان پس، خوشه یی در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
بوزن خوشه یی ریزان، شده میزانی آویزان؛
رحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش؛
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب؛
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش؛
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
دو سر آورده رو یکسر، بقصد جدی تن پرور؛
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
شبان شب، همانا از قفای گله یی گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون!
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی؛
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛
بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟!
بناگه، حقه مشکین، که چرخش بود بازیگر؛
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن!
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه؛
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شیون
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
بساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
بمشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه؛
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن!
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش ؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین؛
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد؛
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد؛
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی؛
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن!
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی؛
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری؛
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالی، رفته خار از ساحت گلشن!
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد؛
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟!
عیان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بریحان دید بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که در ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل بدمسازی؛
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون!
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی؛
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او؛
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی؛
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن!
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی،
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن!
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت؛
قصیده نه، همایون نغمه یی از بلبل گلشن
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
بگفتم: دل برد این دسته و، جان بخشد این نغمه؛
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من!
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
بمن زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن!
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر؛
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
بدامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی؛
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من!
توانم گرچه من هم دسته یی بستن، ازین گلها؛
توانم گرچه منهم ناله یی کردن، درین گلشن؛
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون!
خصوص اکنون، که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
صفاهان باغ و، منزل آشیان، من بینوا بلبل؛
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن!
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان بفیروزی
دگر باز آیم انشاء الله از غربت سوی مسکن
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون؛
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
باین حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا؛
باین روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
غزلخوانی من، از عشق مهرویان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
وگر مداحیم خواهی، بکف جزو مدیح اینک؛
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو؛
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن!
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن!
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟!
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟!
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟!
عجوزی را،چه آویزم بباز و نیزه ی قارن؟!
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران؛
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله؛
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
همت، از روی رخشنده بخنده گل بفروردین؛
همت، از دست بخشنده بگریه ابر در بهمن!
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
بنظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی؛
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی «رب ارنی » گو، ندادندیش پاسخ «لن»
اگرچه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گرچه استرون
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا بهمتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
حکیمان جهان و، فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون بمدرس، هم نشینانت به پیراهن
ندارندت بدرگه ره، تو دانایی و قوم ابله؛
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم؛
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

فرود آمد چو شاه اختران، زین نیلگون توسن
افق را نعل سیمین هلال افتاد بر دامن
هوش مصنوعی: خورشید چون شاه ستاره‌ها به زمین آمد و از اسب آبی افق، پا برهنه، نعل نقره‌ای هلال ماه بر دامن افق افتاد.
شب آمد شد سلیمان فلک در خلوت مغرب
فروزان حلقه ی انگشتری ز انگشت اهریمن
هوش مصنوعی: شب فرا رسید و سلیمان در تنهایی مغرب به تماشای گردابی روشن مشغول شد، انگار که حلقه‌ای از انگشت اهریمن در آنجا نمایان است.
گریزان شد ز ضحاک فلک، جمشید خور اینک؛
تهی جام جهان افروزش اندر ظرف نیلی دن
هوش مصنوعی: آسمان از ضحاک فرار کرد و جمشید، خورشید، اینک در دست ندارد. جامی که جهان را روشن می‌کند، در ظرفی نیلی خالی مانده است.
مه نو، چون منیژه تن نزار و، قد خم افتاده؛
بطرف چاه مغرب، مهرش اندر چاه چون بیژن
هوش مصنوعی: ماه نو مانند منیژه، که تن ضعیفی دارد و قدش خم شده، به سوی چاه مغرب نگاه می‌کند، در حالی که خورشید در چاه مانند بیژن قرار دارد.
نهفت اندر شفق رخ مهر، چون مجنون اشک افشان
به پشت کوه شد خورشید چون فرهاد خارا کن
هوش مصنوعی: در سپیده‌دم، چهره‌ی خورشید پنهان است، مانند مجنونی که از روی اندوه اشک می‌ریزد. خورشید در پشت کوه‌ها، مانند فرهاد که با شجاعت به دنبال سنگ‌های سخت می‌رود، طلوع می‌کند.
گسست از ساعد لیلی، سوار سیم در وادی؛
فتاد از ساق شیرین، زر نشان خلخال در ارمن
هوش مصنوعی: دوست یا معشوقی به نام لیلی با دستش جدا شده و حالا در جایی دل‌انگیز سوار بر اسب نقره‌ای است. همچنین شخصی دیگر به نام شیرین در حالی به زمین افتاده است که در پایش زنجیری طلا دارد.
فروخفت آتش خور، گویی اندر طور و پیدا شد
نشان نعل نعلین شبان وادی ایمن
هوش مصنوعی: آتش خور فرود آمد و مانند صحنه‌ای در کوهی مقدس، نشانه‌هایی از نعلین شبان در منطقه امن وادی ظاهر شد.
و یا چون شد ید بیضاش، در جیب افق پنهان؛
سر ناخن هنوزش مانده نور افشان فروغ افگن
هوش مصنوعی: و یا وقتی که دستش مانند دست موسی سفید و درخشان شد، در جیب آسمان پنهان است؛ هنوز نور درخشانش بر سر ناخن‌هایش باقی مانده است.
و یا از غارت بیگانه سوزش گشت قارون را
بخاک اندر نهان مخزن، عیان مفتاح آن مخزن
هوش مصنوعی: قارون که از ثروت و قدرت خود غافل شده و در پی غارت و بدست آوردن بیشتر ثروت بود، سرانجام به سرنوشت شومی دچار شد و در زمین فرو رفت. با این وضعیت، راز و کلید دسترسی به آن مخزن ثروت، برای دیگران نمایان شد.
بمغرب، گوی زرین فلک غلطان و میدیدم
سر چوگان سیمینش، رها از دست چوگان زن
هوش مصنوعی: در سمت غرب، گوی طلایی آسمان در حال چرخش بود و من سر چوگان نقره‌ای را می‌دیدم که از دست بازیکن آزاد شده بود.
ز نوک خنجر بهرام، بودش بره بیم جان؛
نبود از آیه ی نورش، اگر تعویذ در گردن
هوش مصنوعی: از نوک خنجر بهرام، بره‌ای نگران جانش بود؛ اگر تعویذی در گردن داشت، نور آیه نمی‌توانست او را نجات دهد.
عیان یک نیمه ی کف الخضیب و، نیمه اش پنهان؛
چو ساغر، کش نگارین دست مهرویان سیمین تن
هوش مصنوعی: یک نیمه از صورت زیبا و باوقار او نمایان است و نیمه دیگرش پنهان مانده؛ مانند لیوانی که در دست معشوق زیبایی است که زلف‌هایش به مانند نقره می‌درخشد.
سر بن بره، کش طوق زرافشان بود، شد پنهان؛
شد از عکس سر وی گاو سیمین سم، افق روشن
هوش مصنوعی: بره‌ای که سرش را پایین آورد و طوق زرافشان را کشید، ناگهان ناپدید شد؛ و از تصویر سر او، گاوی نقره‌ای با پاهایی بلند و روشن در افق نمایان گشت.
بعین الثور چون افتاد چشمم در فلک دیدم
بعینه چشمه ی روشن، میان سبزه ی گلشن
هوش مصنوعی: وقتی به آسمان نگاه کردم، همچون همان ثوری که به زمین افتاده، نوری روشن و زیبا را در وسط سبزه‌زار و گل‌ها دیدم.
ز کوهانش، فروآویخته غژغاوی از پروین؛
که گویی غژ کشیدش مهر زرین تاب بر پرون
هوش مصنوعی: از بلندی‌هایش، ستاره‌ای از برج پروین درخشیده است؛ گویی که تاج زرینی بر سرش گذاشته‌اند و دارد نور می‌تاباند.
خرامان شد سوی گاو زمین، گاو فلک از پی
دو پیکر چون دو یکدل دوست با هم دست در گردن
هوش مصنوعی: به طرز آرام و با وقار به سوی زمین حرکت کرد، در حالی که گاو آسمان به دنبال دو انسان، مثل دو دوست یکدل که دست در گردن هم دارند، در حرکت بود.
فروغ مشتری، در گردن جوزا؛ چنان گویی
پریزادی بود، یاقوت زردش گوی پیراهن
هوش مصنوعی: نور درخشان مشتری در آسمان مثل زینتی در گردن صورت فلکی جوزا می‌درخشد؛ گویی که یک پری با یاقوت زردی به لباسش تزئین شده است.
بمغرب گشته مایل، از میان آسمان سرطان؛
چنان کآید سراشیب از تطاول شاخ نسترون،
هوش مصنوعی: در غرب آسمان، ستاره‌ای به سمت پایین مایل شده است، به‌گونه‌ای که مانند شاخه‌های بلند درختی به سمت پایین خم شده و سرانجام به زمین نزدیک‌تر می‌شود.
دو شعری، جون دو روشن شمع، در شام و یمن خندان
سهیل شوخ چشم، از منظر فیروزه چشمک زن
هوش مصنوعی: دو شعر مانند دو شمع روشن هستند که در شب و یمن می‌درخشند. ستاره سهیل با چشمان بازیگوشش و از دور مانند فیروزه‌ای چشمک می‌زند.
دمان شیری ز پی شرزه، دمش چون اژدر گَرزه
کزان گاو زمین، لرزه فتادش بر توانا تن
هوش مصنوعی: زمانی شیری به دنبال شکار بود، دمش مانند دم اژدها می‌لرزید. از شدت قدرت و ترس آن شیر، زمین زیر پای گاو لرزید و تاثیر خود را بر روی بدن توانا گذاشت.
وزان پس، خوشه یی در مرغزار آسمان دیدم
کش از هر دانه این دهقان پیر انباشت صد خرمن
هوش مصنوعی: سپس، در آسمان گندمی را دیدم که کشاورزی قدیمی از هر دانه‌اش صدها خوشه را کنار هم جمع کرده است.
بوزن خوشه یی ریزان، شده میزانی آویزان؛
رحل در کفه ی میزان، چنان کالماس در معدن
هوش مصنوعی: در اینجا به نظر می‌رسد که شاعر خواسته تا به تصویری از توازن و اندازه‌گیری بپردازد. خوشه‌ای که به آرامی در حال پایین آمدن است، به عنوان نمادی از تعادل و سنجش، آویزان شده است. رحل، که نشان‌دهنده یک عنصر وزن‌سنجی است، در کفه سمت دیگر میزان قرار دارد و به نوعی گویای کیفیت و ارزش یک کالا در درون معدن است. این تصویر نشان‌دهنده ارتباط بین میزان‌ها و ارزش‌ها در دنیا است.
ز سیمش کفه، وز زر رشته، وز سیماب شاهینش؛
از آن موزون جواهر بیش از قنطار، کم از من
هوش مصنوعی: در اینجا، شاعر به زیبایی و ارزش جواهرات اشاره می‌کند. او می‌گوید که کفه‌ها از نقره، رشته‌ها از طلا و به طور کلی، زیبایی و وزن این جواهرات به طرز شگفت‌انگیزی بالاست. اما در نهایت، او از خود می‌گوید که ارزش و زیبایی او از این جواهرات بیشتر است و هیچ چیزی نمی‌تواند به اندازۀ او ارزش داشته باشد.
عیان دیدم بر اکلیل مکلل، دیده بان عقرب؛
تو گویی اژدهایی کرده مسکن بر سر مخزن
هوش مصنوعی: در اینجا گوینده تصویری قوی از یک موجود خوفناک را به تصویر می‌کشد که بر بالای گنجینه‌ای نشسته است. او ظاهراً به زیبایی و زینت آن گنجینه اشاره دارد، اما در عین حال وجود یک خطر جدی و پرخطر را نیز متذکر می‌شود. این تصویر، ترکیبی از زیبایی و تهدید را به نمایش می‌گذارد که نشان‌دهنده‌ی تناقضاتی است که ممکن است در زندگی و دنیای اطراف وجود داشته باشد.
ز پی، ناوک زنی سرکش، زرافشان تیر درکش؛
کمان سیمین، زهش زرکش؛ برآمد ناگه از مکمن!
هوش مصنوعی: بدنبال او، تیر زهرآگینی را رها می‌کنی که به شدت درخشان است؛ کمان نقره‌ای دارد و رشته‌اش از طلاست؛ ناگهان از محل پنهانی ظاهر می‌شود!
کمان از ابروی یارش به، ندیده لاغر از فربه
نشانده ناوک اندر زه، زمین را کرده تیر آژن
هوش مصنوعی: چشمان زیبا و کمان مانند معشوقه‌اش، تیرهای عشق را به سمت زمین پرتاب کرده و هر کسی را تحت تأثیر خود قرار داده است.
شبان تا دیده بزغاله، چران هر ماه هر ساله؛
گهی برد مرتع لاله، گهی در منبت سوسن
هوش مصنوعی: تا وقتی که شبان بزغاله‌ها را می‌بیند، هر ماه و هر سال آنها را به چرا می‌برد؛ گاهی در مرتع لاله‌ها می‌چرد و گاهی در منطقه‌ای که سوسن می‌روید.
دو سر آورده رو یکسر، بقصد جدی تن پرور؛
یکی زد مخلبش ز ابسر، یکی منقارش از ایمن
هوش مصنوعی: دو دشمن به یک نقطه رسیده‌اند، با قصدی جدی برای آسیب زدن. یکی از آنها با چنگال به سمت یکی از آنها حمله می‌کند و دیگری با نوک به سمت نقطه‌ای امن می‌زند.
چو درج لؤلؤم، شد برج دلو، اندر نظر پیدا؛
در آن چون ماه کنعان، زهره ی تابنده را مسکن
هوش مصنوعی: چون مروارید گرانبهایی به جمعیت می‌پیوندد، برج دلو به چشم می‌آید؛ در آن مکان، مانند ماه کنعان، زهره‌ی درخشان سکونت دارد.
شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا
چو یونس صبحدم مشغول ذکر ایزد ذوالمن
هوش مصنوعی: در این دریای سبز و عمیق، مانند یونس در دل دریا، به یاد خداوندی مهربان و بزرگ، مشغول ذکر و یادآوری او هستم.
شبان شب، همانا از قفای گله یی گشتی
که گاوش عنبر افشان بود و آهو مشک و بزدلان
هوش مصنوعی: در دل شب، تو مانند گله‌ای هستی که در دنباله‌اش گاوی با عطر خوش و آهوهایی خوشبو و ترسو حرکت می‌کنند.
بجزع دختران شوخ چشم اختران آن شب
دهد تا زیب زال چرخ، سودی سرمه در هاون!
هوش مصنوعی: به جز دختران باهوش و زیبای آن شب که مانند ستاره‌ها هستند، زیبایی‌های دیگرستاره‌ها بر زال چرخ (سرنوشت) می‌افزاید؛ از این رو بهتر است از سرمه‌ای که در هاون کوبیده می‌شود، بهره‌ای ببرند!
کواکب بود بس تابنده، برچیدن توانستی؛
گدای کور، دینار و درم از کوچه و برزن
هوش مصنوعی: ستاره‌ها بسیار درخشان بودند، اما تو توانستی آن‌ها را جمع‌آوری کنی؛ همان‌طور که یک گدا که نابینا است، سکه و پول را از خیابان و کوچه پیدا می‌کند.
براه خود روان، از ثابت و سیاره هر کوکب؛
بسیر روشنان، در ظلمت شب مانده حیران من
هوش مصنوعی: در ادامه مسیر خود، از هر ستاره و سیاره‌ای که ثابت و در حال چرخش است، می‌گذرم؛ اما در تاریکی شب، از روشنایی آنها حیران و سردرگم مانده‌ام.
همه شب، چشم چون چشم ستاره داشتم حیران
که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن؟!
هوش مصنوعی: هر شب، چشم به آسمان می‌دوختم و در حیرت بودم که این زمین پیر و باردار چه شگفتی و زیبایی را به وجود می‌آورد؟
بناگه، حقه مشکین، که چرخش بود بازیگر؛
شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن!
هوش مصنوعی: در یک لحظه، ابر سیاهی که مانند پرده‌ای بر آسمان بود، به ناگاه نمایان شد و پس از آن، تکه‌هایی از سپیدی شب، که همان بوی خوش کافور است، بر زمین پاشیده شد.
سیاووش شب، از افراسیاب روز شد رنجه؛
به طشت نیلی اش چون خور جدا کردند سر از تن
هوش مصنوعی: سیاووش، در تاریکی شب، از چنگ افراسیاب در روز رنج کشید؛ و وقتی که سرش را از تنش جدا کردند، مانند گلی آبی در طشت نیلی قرار گرفت.
همان خون است جوشان، این شفق در مشرق و مغرب؛
بصبح و شام و، مرغان سحر از سوک در شیون
هوش مصنوعی: این خون جوشان همانند رنگ شفق در شرق و غرب است؛ هر صبح و عصر، پرندگان صبحگاهی از درد و ناراحتی فریاد می‌زنند.
ز جنبش، بال مرغان شد نوازن؛ یا بود لرزان
بساق و ساعد لیلی وشان، خلخال و اورنجن
هوش مصنوعی: از حرکت پرندگان، بال‌ها به لرزه درآمدند؛ یا شاید هم ساق و دست‌های لیلی به خاطر زیبایی‌اش می‌لرزیدند، مانند خلخال و اورنگ.
بمشرق تا نهد تکبیرخوانان بیضه ی زرین
خروس صبح، برچید از افق بس سیمگون ارزن
هوش مصنوعی: در شرق، تا وقتی که موذن‌ها فریاد تکبیر را سر دهند و خورشید مانند خروس طلایی طلوع کند، آسمان را از رنگ نقره‌ای پر خواهد کرد.
ز قندیل کواکب، شد شبستان جهان خالی؛
فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن
هوش مصنوعی: شبستان دنیا از نور ستاره‌ها خالی شد؛ اما نور خورشید از پنجره‌ای به بیرون تابید.
نهان بگریست، بانوی حبش، با نرگسش غمزه؛
عیان خندید خاتون ختن، با غنچه ی روشن!
هوش مصنوعی: بانوی حبشی پنهانی اشک ریخت و با نرگس خود به حالت غمزه و غمگین بود؛ در عوض، خاتون ختنی به وضوح لبخند زد و با غنچه روشن خود شادی کرد.
کند تا چشم یعقوب فلک روشن، ز بویش ؛ زد
زلیخای صبا بر یوسف خور چاک پیراهن
هوش مصنوعی: تا زمانی که چشم یعقوب به روشنی آسمان بیفتد، از بوی اوست که زلیخا از نسیم صبح به یوسف نگاه می‌کند و پیراهنش را چاک می‌زند.
همایون، اول روز، اول ماه، اول سالم؛
که با من شد صباحی در صباح آن صبوحی زن
هوش مصنوعی: در آغاز روز، در نخستین روز ماه و در آغاز سال، زمانی که صبحگاهی زیبا با من همراه بود.
صبوحی، صحبت شعر و صباح آغاز فروردین؛
صباحی همدمی کز صبح دارد پاکتر دامن
هوش مصنوعی: نوشیدن شراب صبحگاهی و صحبت درباره شعر در آغاز ماه فروردین، صبحی که همدمی دارد که از صبح خود پاک‌تر و باصفا‌تر است.
در آن فرخنده ساعت، کز پی عیش حریفان شد؛
فلک، از ابر میناوش، زمین از سبزه مینوون
هوش مصنوعی: در آن لحظه خوشی که به خاطر شادی دوستان برگزار شده بود، آسمان از ابرهای رنگین و زمین از سبزه‌های خوشبو پوشیده شده بود.
حریفان، هر یکی، در فکر کار خود ز نیک و بد؛
ظریفان، هر یکی، در یاد یار خود، ز مرد و زن
هوش مصنوعی: رقبای هر کس، در اندیشه‌ی اعمال خود هستند و به خوبی و بدی آن فکر می‌کنند؛ اما هنرمندان و ظریفان، در یاد محبوبشان به سر می‌برند و به جنسیت تفاوتی نمی‌دهند.
گرفته دست هم، ما و صباحی رفته در باغی؛
نشیمن کرده در پای درختی سبزه پیرامن!
هوش مصنوعی: دست یکدیگر را گرفته‌ایم و صبح زود به باغی رفته‌ایم؛ در کنار درختی نشسته‌ایم که دورش را سبزه فراگرفته است.
همان ناگشته از جام صبوحی شاهدان سرخوش
همان ناکرده شمع صبح را زال فلک روشن
هوش مصنوعی: در این بیت، به تصوری از لحظات شاد و دلپذیر اشاره شده که در آن، شاهدان خوشحال و شادابی نظاره‌گر نور صبح هستند. همچنین، به زیبایی و روشنی‌ای که بر اثر طلوع آفتاب و شمع صبحگاه به وجود می‌آید، اشاره می‌شود، گویی فلک (آسمان) با روشنایی خود به زندگی و خوشحالی آنها رنگ و رویی می‌بخشد.
شده از بیخودی، در پای مینا، سست هر ساقی؛
زده از روشنی بر طور سینا طعنه هر برزن
هوش مصنوعی: از سر بی‌هویتی و بی‌فکری، ساقی در پای مینا ناتوان و دچار است؛ و از نورانیته‌ای که بر کوه سینا تابیده، هر کوچه و خیابان زهر طعنه‌ای می‌زند.
مگر در باغ و صحرا، ریختی شب ابر آزاری؛
ایاغ غنچه را صهبا، چراغ لاله را روغن
هوش مصنوعی: آیا مگر در باغ و دشت نیست که شب به اندازه‌ای ظلمت‌آور است؛ ای غنچه، شربت خوشگوار را نوش جان کن و ای لاله، برای خود نور و روشنی تهیه کن؟
نم ابر بهاری، شسته گرد از دامن صحرا؛
دم باد شمالی، رفته خار از ساحت گلشن!
هوش مصنوعی: بارش ملایم باران بهاری، غبار را از دامن بیابان می‌شوید؛ وزش باد شمالی، خارها را از فضای گلستان می‌برد!
زمین را ابر آذاری، پی مشاطگی آمد؛
سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن
هوش مصنوعی: ابر به زمین زینت می‌زند و مانند آرایشگر خود را آماده می‌کند، سفیدی‌اش همانند گل نسرین است که بر روی سطح زمین می‌افتد و زیبایی آن را دوچندان می‌کند.
شکوفه، چون ستاره ریخته هر شاخ و، از شبنم
فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن
هوش مصنوعی: شکوفه‌ها مانند ستاره‌هایی هستند که بر روی هر شاخه ریخته‌اند و قطرات شبنم مانند گوشواره و زنجیر بر روی گوش و گردن آنها آویزان شده‌اند.
بباغ و بوستان، اندر زد ازهار و ریاحین سر؛
چه گوناگون قبا در بر، چه رنگارنگ پیراهن؟!
هوش مصنوعی: در باغ و بوستان، از گل‌ها و گیاهان زیبا پر شده است؛ چقدر لباس‌ها و رنگ‌ها متنوع و مختلف هستند!
عیان هر گوشه صد مجلس، بهر مجلس دو تن مونس؛
بریحان دید بان نرگس، بلاله همزبان سوسن
هوش مصنوعی: در هر گوشه‌ای چندین مجلس وجود دارد و برای هر مجلس دو نفر به عنوان دوست و همدم هستند؛ مانند اینکه در کنار گل‌های خوشبویی مثل ریحان و نرگس، بلاله نیز هم‌صحبت سوسن است.
یکی را جبه ی اخضر، یکی را کله ی اصفر
یکی را حله ی احمر، یکی را کرته ی ادکن
هوش مصنوعی: یکی لباس سبز دارد، یکی هم کلاهی زرد به سر دارد، دیگری لباسی قرمز پوشیده و یکی هم پیراهنی با رنگ خاص به تن دارد.
سحاب، از طارم هر شاخ، باران بر سمن گویی
که در ناب دانه دانه میریزد ز پالادن
هوش مصنوعی: ابرها از ارتفاعات هر درخت، باران را بر روی گل‌های خوشبو می‌ریزند، انگار که در حال ریختن دانه‌های ناب از ظرفی هستند.
نسیم از رخمه ی هر برگ، رقصان در چمن، گویی
که مشک سوده، توده توده می بیزد ز پرویزن
هوش مصنوعی: نسیم ملایمی که از روی هر برگ می‌گذرد و در چمن به رقص در می‌آید، انگار که عطری خوشبو و دل‌انگیز از مشک شکفته به فضای دور و بر می‌پاشد.
فگنده هر شمر چین بر جبین از باد نوروزی
و یا پوشیده داود پیمبر سیمگون جوشن
هوش مصنوعی: هر قطره‌ای که از باد نوروزی بر چهره می‌نشیند، مانند نشانه‌ای از زیبایی است، همان‌طور که پیامبر داود بر تن خود زره‌ای درخشان دارد.
تذرو و سرو در بازی، گل و بلبل بدمسازی؛
دو تن در ناز و طنازی، دو تن در ناله و شیون!
هوش مصنوعی: نسیم به آرامی در حال وزیدن است و درخت سرو و گل‌ها با بلبلان به بازی مشغولند؛ دو نفر در حال ناز و لطافت هستند و دو نفر دیگر در حال ناله و گریه.
قدح پر راح ریحانی، حریفم یار روحانی؛
زبان در گوهر افشانی، چو دست خازن از مخزن
هوش مصنوعی: کاسه‌ای از شراب خوشبو دارم، دوست من هم روحی‌ست مثله خودم؛ زبانم مثل جواهر می‌درخشد، همانطور که دست خزانه‌دار از گنجینه می‌بردارد.
گهی از قصه ی عشاق، سرکردی حکایت او؛
گهی از انفس و آفاق میکردم روایت من
هوش مصنوعی: گاهی داستان عشق‌ها را نقل می‌کردی و گاهی هم از جنبه‌های مختلف عالم و طبیعت، داستان زندگی خود را بازگو می‌کردم.
منش می گفتم: از هر کار، در دنیاست عشق اولی؛
مرا میگفت او: از هر چه در گیتی است حسن احسن
هوش مصنوعی: من می‌گفتم در این دنیا عشق برتر از هر چیزی است؛ او می‌گفت: از هر چیزی که در جهان وجود دارد، زیبایی بهترین و کامل‌ترین است.
مرا میگفت: اوراق شکوفه ریخت، لاتضحک
منش میگفتم: اینک آمد از پی میوه لاتحزن!
هوش مصنوعی: می‌گفت: گل‌ها و شکوفه‌ها پژمرده شدند، نگران نباش. من هم به او می‌گفتم: نگران نباش، میوه‌ها در حال آمدن هستند.
مرا میگفت : اختر گشت با ما رام لاتبکی،
منش میگفتم: از چشم بد ایام لاتأمن
هوش مصنوعی: مرا می‌گفت: ستاره‌ای که به ما خوش‌بختی می‌آورد، نگذار که به بدبختی دچارت کند. من نیز به او می‌گفتم: از حادثه‌های زندگی هرگز نباید مطمئن بود.
ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف
بنامیزد معانی بدیع، الفاظ مستحسن!
هوش مصنوعی: ناگهان از عالم غیب صدایی به من رسید که این شعر زیبا را خواند و معانی نو و دلچسبی را با واژه‌های خوشایند بیان کرد.
قصیده نه، خجسته دسته یی از سنبل جنت؛
قصیده نه، همایون نغمه یی از بلبل گلشن
هوش مصنوعی: این شعر به زیبایی و خوشایندی اشاره دارد و آن را با گل‌ها و آواز پرندگان به تصویر می‌کشد. گویی شاعر می‌گوید که این اثر نه یک شعر معمولی است، بلکه مانند دسته‌ای از گل‌های خوشبو یا نغمه‌ای دلنشین از بلبل در باغی پر از گل‌هاست. این بیان نشان‌دهنده‌ی شگفتی و لطافت این اثر هنری است.
صباحی چون شنید آن نغمه، دید آن دسته گل گفتا:
بحمدالله که استادی درین فن، بلکه در هر فن
هوش مصنوعی: صبحی که این نغمه زیبا را شنید و دسته گلی را دید، گفت: سپاس خدا را که استادی در این هنر وجود دارد و او در هر هنری ماهر است.
چه باشد گر کشی در گوشم، از آوازه آویزه
چه باشد گر کنی چشم من از دسته گلی روشن
هوش مصنوعی: چه اتفاقی می‌افتد اگر در گوشم چیزی بگویی؟ اگر تو چشمانم را از گل‌های زیبا بگیری، چه اهمیتی دارد؟
بگفتم: دل برد این دسته و، جان بخشد این نغمه؛
که بستش دستیار تو، سرودش هم نوای من!
هوش مصنوعی: گفتم: این دسته (سرود) دل مرا برد و جانم را شاد کرد؛ زیرا که دستیار تو آن را اجرا کرد و آهنگش هم صدای من است!
بدین سان، باغبانان دگر هم دسته ها بسته؛
باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن
هوش مصنوعی: در این عالم، باغبانان دیگر هم دسته‌های خود را به هم بسته‌اند؛ به همین ترتیب، مرغان نیز با این نغمه پرواز می‌کنند و آواز می‌خوانند.
ز من این دسته گل جویی، مجو باز و مفرسایم
بمن زان لحن خوش گویی، مگو؛ منقار من مشکن!
هوش مصنوعی: اگر به دنبال من هستی، سعی نکن که دوباره برگردی و مانع شادی و آزادیم شوی. به خاطر لحن زیبای سخنانت، چیزی نگوی؛ مبادا که منقار من را بشکنی!
تو ای دمساز نوپرواز، کاوازی از آن بلبل
شنیدی و گلی دیدی، پریدی تازه در گلشن
هوش مصنوعی: ای دوست عزیز، تو که تازه در پرواز هستی و به زیبایی‌های دنیای اطراف توجه کرده‌ای، از صدای دلنشین بلبل و زیبایی گل‌ها الهام گرفته‌ای و اکنون با شوق و ذوق در گلستان پرواز می‌کنی.
همایی بس همایون فر، حمامی بس مبارک پر؛
ولی جز آشیان دیگر نبودت هیچ جا مسکن
هوش مصنوعی: پرنده‌ای بزرگ و خوشبخت وجود دارد و خشکی‌ای دلپذیر و خوشایند، اما تو هیچ خانه‌ای جز آشیانه‌ای دیگر نداری.
بدامی در نیفتادی، پرت نشکسته صیادی؛
قفس نادیده آزادی، ندیدی آنچه دیدم من!
هوش مصنوعی: تو هرگز به دام نیفتادی و پرنده‌ی شکسته‌ای هم نبودی. قفس آزادی را نمی‌شناسی و آنچه من دیده‌ام را تو هرگز نخواهی دید!
توانم گرچه من هم دسته یی بستن، ازین گلها؛
توانم گرچه منهم ناله یی کردن، درین گلشن؛
هوش مصنوعی: من می‌توانم مانند دیگران گلی را بچینم و به آن دسته‌ای بسازم، و همچنین می‌توانم در این باغ زیبا ناله و فریاد کنم.
هر انگشتم، نگارد نقش مانی، در نگارستان؛
هر آهنگم، گذارد باربد را طوق در گردن!
هوش مصنوعی: هر یک از انگشتان من نقشی زیبا و دلنشین را به تصویر می‌کشد و هر صدای من همچون طوقی زیبا بر گردن باربد، نوازنده‌ای معروف، قرار می‌گیرد.
دریغ اما، که هم بست آسمان دستم ز هر کاری؛
همم راه نفس، کز دست او بر ناورم شیون!
هوش مصنوعی: متاسفانه، به خاطر موانع و محدودیت‌هایی که وجود دارد، نمی‌توانم در مورد این موضوع به طور مستقیم توضیح دهم. اما می‌توانم بگویم که شاعر در این بیت از احساس ناتوانی و بی‌پناهی خود صحبت می‌کند و اشاره می‌کند که در برابر مشکلات و دردهای زندگی، دستش از هر اقدامی کوتاه است و تنها می‌تواند به نفس خود پناه ببرد.
خصوص اکنون، که در باغ آشیانم خالی افتاده
من اینجا در قفس مرغی غریبم پرفشان تن زن
هوش مصنوعی: در حال حاضر، در حالی که در باغی هستم، احساس تنهایی و بی‌کسی می‌کنم، مانند پرنده‌ای بی‌گناه در قفسی محبوس.
صفاهان باغ و، منزل آشیان، من بینوا بلبل؛
قفس بیرون شهر اصفهان، از گلشن و گلخن!
هوش مصنوعی: اصفهان باغ و خانه من است، اما من همچنان مانند بلبل ناچیز، در قفسی خارج از شهر اصفهان زندگی می‌کنم و از باغ و گل‌ها دورم.
چه شد گر چند روزی رفتم ای اهل وطن زآنجا؟!
کش آمد پاسبان دزد و شبان گرگ و رمه ریمن!
هوش مصنوعی: چه اتفاقی افتاد اگر من چند روزی از وطن خود دور شدم؟! زیرا که در غیاب من، پاسبان، دزد و شبان به گردهمایی شبان و گوسفندان پرداخته‌اند!
ز تأثیر دم جان بخش شبخیزان بفیروزی
دگر باز آیم انشاء الله از غربت سوی مسکن
هوش مصنوعی: با تأثیر نفس پرزندگی شب‌زنده‌داران، ان‌شاءالله دوباره به سرزمینی شاد و امن باز می‌گردم و از غربت به خانه‌ام می‌آیم.
چنان کز ننگ منکر، کرد عیسی رو سوی گردون؛
چنان کز چنگ قبطی، رفت موسی جانب مدین
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف دو شخصیت تاریخی و مذهبی می‌پردازد. عیسی، به خاطر شرم و ننگ از انکار مردم، به سوی آسمان‌ها نظر می‌کند و موسی نیز به دلیل مشکلات و سختی‌هایی که از طرف مصریان داشت، به سمت سرزمین مدین حرکت می‌کند. در حقیقت، این دو شخصیت نشان می‌دهند که چطور در شرایط سخت و ناپسند، افراد به سوی راه‌های جدید و دور از مشکلات می‌روند.
نه از فرعون خواهم عون، خواهم از آله الحق؛
نه از شداد جویم داد، جویم ز ایزد ذوالمن
هوش مصنوعی: من به کمک فرعون نیاز ندارم، بلکه از خدای حق یاری می‌طلبم؛ نه از قدرت‌های ظالم داد می‌خواهم، بلکه از خدای بزرگ درخواست می‌کنم.
چو اسرائیلیان، در تیه غم ماندم؛ بود یا رب
ز لطف مطرب و ساقی، چه فروردین و چه بهمن
هوش مصنوعی: مانند اسرائیلیان که در سرزمین خشک و بی‌آب و علف سرگردان مانده‌اند، من هم در غم و اندوه به سر می‌برم. ای خدا، امیدوارم به لطف نوازنده و می‌فروشی، فرقی نکند که در بهار باشیم یا در زمستان.
ز شاخ سرو و گل، چون قمری و بلبل برد سلوی؛
ز رشح جام مل، بر سوسن و سنبل نشیند من
هوش مصنوعی: درخت سرو و گل مانند قمری و بلبل، پرنده‌ای از درختی به پرواز در می‌آید؛ از چشیدن شراب در جام، بر گل سوسن و سنبل نشسته‌ام.
ز دست انداز گردون است، غرق خون دل تنگم؛
بآیینی که از تیر تهمتن، چشم رویین تن
هوش مصنوعی: از دست بدی‌های دنیا، دل من پر از غم و اندوه است؛ به همان طریقی که تیر تهمتن بر چشم آن مبارز بی‌نظیر فرو رفت.
باین حال تبه، کز بخت ابتر گفتمت پیدا؛
باین روز سیه، کز سیر اختر کردمت روشن
هوش مصنوعی: با این حال که در وضعیت خراب و ناگواری به سر می‌بریم، از سرنوشت نامناسبی که داشتم، به تو اشاره کردم؛ و در روزهای تیره و تار، به خاطر رفت و آمد ستارگان، تو را درخشان و روشن یافتم.
غزلخوانی من، از عشق مهرویان بآن ماند؛
که گردد با جوانان پیر دست افشان و زانو زن
هوش مصنوعی: خواندن غزل‌های من مانند عشق به معشوقان زیباست؛ که همچون جوانان، با دست‌های شادی در حال رقص و بازی است و بر زانو می‌افتد.
نمانده شوخیم در طبع، کز هزلت کنم خندان؛
نبوده کینه ام با کس، که از هجوش کنم دشمن
هوش مصنوعی: من دیگر روحیه شوخی و بازیگوشی ندارم که به خاطر لذت و خنده دیگران، دست به کارهای بی‌معنی بزنم؛ همچنین هیچ دشمنی برایم وجود ندارد که به خاطر هجو و تمسخر او، کینه‌ای در دل داشته باشم.
وگر مداحیم خواهی، بکف جزو مدیح اینک؛
نمی بینی ولی ممدوح، نه از مرد و نه از زن!
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی من را مدح و ستایش کنی، در اینجا بخشی از مدحم را تقدیم می‌کنم؛ ممکن است نبیند، اما آنچه مورد ستایش است، نه از مردان است و نه از زنان!
هوس را هم زند، خوانم اگر کل را سیه گیسو؛
طمع بر من تند، گویم اگر مثل را خدنگ افگن!
هوش مصنوعی: اگر زیبایی را ببینم که موهای سیاه دارد، هوس او مرا به دام می‌اندازد؛ و اگر کسی بخواهد به من طمع کند، می‌گویم که مثل او را به تیر بیفکن!
جهان بوده است بازیگاه طفلان، خاصه عهد ما
که حورش، گشته دیوو؛ دادگر، دد؛ زیرکش، کودن!
هوش مصنوعی: دنیا مانند بازیگاهی است برای بچه‌ها، به ویژه در زمان ما که خوبان به بدی تبدیل شده‌اند؛ قاضی‌ها بی عدل‌اند و زیرکی و دانایی به دست نادانی افتاده است!
چه باید خواند دیو تلخ گو را، شوخ شیرین لب؟!
چرا گویم زنی روباه دل را، مرد شیر اوژن؟!
هوش مصنوعی: چگونه می‌توان با این شخص تلخ و سنگین‌دل صحبت کرد، در حالی که ظاهرش خوش‌برخورد و شیرین‌زبان است؟ چرا باید درباره زنی که دلش مانند روباه فریبکار است، از مردی قدرتمند و شجاع بگویم؟
گدایی را، چه در زنبیل ریزم مخزن قارون؟!
عجوزی را،چه آویزم بباز و نیزه ی قارن؟!
هوش مصنوعی: در این شعر، گدایان و بی‌چشم و روها را به تصویر می‌کشد و می‌گوید که چه فایده‌ای دارد اگر بر توشه‌ام چیزی بگذارم که پربار و پر ارزش باشد، یا اگر به کسی که توان و کارایی ندارد، ابزارهایی بدهیم که نه تنها به او کمک نمی‌کند بلکه او را به زحمت می‌اندازد. به طور کلی، شاعر به نقد وضعیت‌ها و اشیاء بی‌فایده در زندگی اشاره می‌کند.
چرا ابلیس را آدم شمارم، هند را مریم؛
بر اشعب چون نهم حاتم لقب، بر اژدها بهمن
هوش مصنوعی: چرا باید ابلیس را انسان مانند آدم بدانم و هند را همچون مریم؟ چگونه می‌توانم لقب حاتم را بر اشعب بگذارم و به اژدها، نام بهمن بدهم؟
نه زادان سرو دانندش، کشد گر پا ز گل گرپا
نه مردان شاه خوانندش، نهد گرزن بسر گرزن
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که کسانی که درخت سروی را می‌شناسند، اگر پا بر روی گل بگذارد، او را نمی‌شناسند. و نیز اگر کسی با شجاعت و دلیری مبارزه کند و در میدان نبرد بایستد، او را بدهد تا سرش را بر زمین بزند، نمی‌توان او را نادیده گرفت. در واقع، این متن به شناسایی و ارزشمندی افراد در شرایط مختلف اشاره دارد.
دهندم گر بهای مدح جان، این خواجگان، بازم
رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن
هوش مصنوعی: اگر بخواهم بهای ستایش از جانم را بپردازند، این آقازاده‌ها باز هم دعوای ناعادلانه خواهند داشت، چرا که قیمت چیزی که به دست می‌آید بیشتر از ارزشش است.
مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری
که بحر و کان ز جودش گشت ویران چون دل دشمن
هوش مصنوعی: مگر می‌توانم کالا و محصول خود را به کسی ارائه دهم که مانند دل دشمن، دریای بزرگی از generosity دارد و از کرم و بخشندگی‌اش همه چیز را مستأصل کرده است.
مسیح عهد و بطلمیوس عصر، اقلیدس دوران؛
که از شاگردیش شادند استادان صاحب فن
هوش مصنوعی: مسیح نمایانگر زمان و تأثیر مهمی دارد، همان‌طور که بطلمیوس در عصر خود و اقلیدس در دوران خود اهمیت بالایی داشته‌اند؛ به گونه‌ای که استادان و کارشناسان در این زمینه‌ها از شاگردی و تعلیم آنها خوشنود و خرسند هستند.
نصیر الملک و المله، طبیب العیب و العله؛
انیس العز و الذله، رئیس الدین و الدیون
هوش مصنوعی: این بیتی به شخصیت یا کسی اشاره دارد که در امور اجتماعی و دینی نقش مهمی دارد. او به مانند طبیبی است که به درمان مشکلات و عیوب مردم می‌پردازد و در سختی‌ها و مشکلات، همراه و یار آن‌ها است. همچنین، نشان‌دهنده‌ی مقام و ریاست او در امور دینی و مالی است.
رخش، انوار را مطلع، دلش اسرار را منبع؛
برش ابرار را مرجع، درش احرار را مأمن
هوش مصنوعی: صورت زیبا و درخشان او، مبدأ نور و روشنایی است و دل او منبع رازها و اطلاعات عمیق. او مرجع و پناهگاه نیکان و پاکان است و در هویتش، آزادگان را مأمن و پناهگاهی امن می‌بخشد.
ای امید دل محزون، دلت مخزن، وفا مخزون؛
چو علم از عالمت افزون، بود خلقت ز حسن احسن
هوش مصنوعی: ای امید دل غمگین، دل تو مملو از وفا است؛ همان‌طور که علم از عالمان بیشتر می‌شود، آفرینش نیز از زیبایی برتر است.
همت، از روی رخشنده بخنده گل بفروردین؛
همت، از دست بخشنده بگریه ابر در بهمن!
هوش مصنوعی: بهار با روی گل، شور و شوق را به همراه دارد و در عوض، زمستان با باران و ابر، احساس غم و اندوه را به ارمغان می‌آورد.
بتاج و تخت شاهان، گر درو لعلی بود؛ نبود
بسعی و کوشش دریا و کانت، آن گمان این ظن
هوش مصنوعی: اگر بتاج و تخت پادشاهان، در آن لؤلؤیی وجود داشته باشد؛ تلاش و زحمت دریا و معدن آن، نامعتبر است.
شد از شرم کف نقاد و رشک طبع وقادت
روان خوی بر رخ دریا، چکان خون از دل معدن
هوش مصنوعی: به خاطر شرم و حسادت نسبت به هنر و ذوق شاعران، کف دریا مانند خون از دل یک معدن بر چهره‌اش می‌چکد.
بنظم و نثر تازی و دری، گاه سخن سنجی؛
کنی اعجاز اگر دعوی، منم ز آغاز من آمن
هوش مصنوعی: در نظم و نثر فارسی و عربی می‌توانی با دقت سخن بگویی؛ اگر ادعای معجزه‌ای داری، من از همان ابتدا کسی هستم که ایمان دارم.
نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو، ورنه
بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن
هوش مصنوعی: اگر همرهنمان مانند تو نباشند که بتوانند حقیقت را ببینند، خداوند به دلیل روشنایی دل تو، چشمانت را نورانی کرده است.
بلی نامحرمان، با پورعمران گر نبودندی
چو گشتی «رب ارنی » گو، ندادندیش پاسخ «لن»
هوش مصنوعی: اگر بیگانگان و نامحرمان نبودند، پس وقتی که به مقام بالای «رب ارنی» رسیدی، به تو پاسخی از نوع «لن» ندادند.
اگرچه کس ندیده از ازل افلاک را عنین
عناصر را نبیند تا ابد کس گرچه استرون
هوش مصنوعی: اگرچه هیچ‌کس از ابتدا وجود هستی را مشاهده نکرده و عناصر را تا ابد نمی‌تواند دید، اما این موضوع به تنهایی وجود آنها را انکار نمی‌کند.
کجا خواهند شد، ای گوهر یکتا بهمتایت
دگر ز ابای علوی، امهات سفلی آبستن
هوش مصنوعی: کجا خواهند رفت، ای گوهری بی‌نظیر، زمانی که تو به دنیا می‌آیی و دیگر مادران پایین‌سطح، باردار هستند؟
حکیمان جهان و، فیلسوفان زمان یکسر
چشندت جرعه از ساغر، کشندت دانه از خرمن
هوش مصنوعی: حکیمان و فیلسوفان دنیا همه به تماشای تو نشسته‌اند و به آرامی از زیبایی‌های تو بهره‌مند می‌شوند. آنان همچون کسانی که از یک جام نوشیدنی می‌چشند یا از خوشه‌ای دانه برمی‌دارند، از وجود تو بهره‌ور می‌گردند.
فلاطون وار سطالیس و لقمان، شیخ و فارابی
نشینی چون بمدرس، هم نشینانت به پیراهن
هوش مصنوعی: مانند افلاطون، ارسطو و لقمان، تو نیز در ناهمانندنی چون شیخ و فارابی در مدرسه نشسته‌ای. هم‌نشینان تو به مانند پیراهنی بر گرداگردت هستند.
ندارندت بدرگه ره، تو دانایی و قوم ابله؛
تو بینایی و فوج اکمه، تو گویایی و جمع الکن
هوش مصنوعی: آن‌ها تو را راه نمی‌دهند، اما تو دانشمند و بافهمی. تو بینا هستی و مردم نابینا هستند. تو می‌توانی خوب سخن بگویی، اما دیگران خاموشند.
مرا شد رستم گردون پدر، نامهربان، اما
چو سهرابم اگر نشناسد و زخمی زند بر تن
هوش مصنوعی: من به رستم، قهرمان اسطوره‌ای، شبیه هستم که پدرم است. ولی او نسبت به من بی‌محبت شده است. اگر او به من توجه نکند و مرا نشناسد، همانند سهراب که به دست پدرش زخمی شد، من نیز دچار درد و رنج می‌شوم.
چرا نالم چو می بینم، کزان لب نوشدارویم؛
همی بخشی گرش کاووس کی پوشید در مخزن
هوش مصنوعی: چرا باید شکایت کنم زمانی که می‌بینم از آن لب شیرینی که به من می‌دهد، به من هم می‌رسد؟ او به من می‌بخشد، گرچه مانند کی‌خسرو در گنجینه پنهان است.
حسودت گشتی آگاه از هوای روضه ی خلقت
توانستی گذشتن گر جمل از رخنه ی سوزن
هوش مصنوعی: حسود تو را دید که در دلش آرزوی زندگی شاد و زیبای دنیا را دارد، اما نتوانسته از تو گذر کند حتی اگر باز هم کل عالم را پشت سر بگذارد.
الا، تا دوستی و دشمنی از آسمان آید
الهی بر زمین بادا مدامت دوست و دشمن
هوش مصنوعی: ای کاش دوستی و دشمنی از آسمان الهام گیرد و بر زمین دائمی باشد، آرزو می‌کنم که دوستی با دوستان و دشمنی با دشمنان برقرار بماند.
سپهرش رام و مه بر بام و می بر جام و گل بر کف
صباحش شام و جایش دام و تلخش کام و کارش دن
هوش مصنوعی: آسمانش آرام و ماه در بامش درخشنده است. شراب در جامش و گل در دستش است. صبح او مانند شام است و جای او به مانند دام است. تلخی‌های او به کامش می‌آید و کارهایش شبیه به دنیاست.