گنجور

بخش ۳۷ - بازگشتن ورقه از شام

بگفت این و دادش به شوهر خبر
کجا ورقه کرده‌ست قصد سفر
بر هر دو آمد سبک شاه شام
شده چشمش از غم چو چشم غمام
به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست
چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!
بگو تا بباشد برت ابن عم
که هرگز جدا تان ندارم ز هم
نشد هرگزم خود گرانی ازوی
نخواهم جز از زندگانی اوی
به پاسخ چنین گفت گلشه بدوی
که او شرمگین است و آزرم جوی
شه شام گفت: این چه بیگانگی ست؟
نه هشیاری است این که دیوانگی ست
سرا آن اوی است و جای آن اوست
مراد آن اوی است ورای آن اوست
به جبار دادار و پروردگار
به احمد پیام آور کردگار
که گر آیدم زو گرانی به دل
وزایدون بدم زو گرانی به دل
نباید مرو را ازیدر شدن
به ملک خود اندر بباید بدن
چنین گفت ورقه به سالار شام
که ای داد ده خسرو نیک نام
همه ساله ملک از تو آباد باد
دلت جاودان از غم آزاد باد
تو از فضل باقی نمانی همی
به جز مهربانی ندانی همی
ولیکن همی رفت باید مرا
بدین جای بودن نشاید مرا
شوم گور بابک زیارت کنم
وگر کرد باید عمارت کنم
فراوان نباشم بدان جایگاه
چو رفتم سبک باز گردم ز راه
ز گفتار او هر دو غمگین شدند
بره رفت او زرد و زرین شدند
چو آگه شدند آن دو نخل ببر
که ببرید خواهند از یک دگر
دل هر دو بیچاره مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
جگر خسته گلشاه ایزد پرست
سوی پُختِ توشه بیازید دست
همی پُخت آن توشه را با شتاب
همی راند از دیدگان سیل آب
غریوان بر آن سان وفادار دخت
همه توشه از آب دیده بپُخت
چو ورقه سوی راه کردش بسیچ
ز تیمار گلشاه ناسود هیچ
به گلشه چنین گفت فرخنده شوی
که مرورقهٔ خسته دل را بگوی
که امروز باشد ابا تو بهم
نشینید شاد و گسارید غم
گسستی کنش فردا بصد عز و ناز
ابا زر و سیم و ابا اسپ و ساز
بشد شاد گلشاه و با ورقه گفت
که امشب بباش ای سزاوار جفت
نشاندش به مهر دل آن دل فریب
که از عاشقی بد دلش ناشکیب
سر و پای ورقه به آب و گلاب
بشست آن شکر پاسخ و خوش جواب
بدادش یکی خوب دستی سلیح
یکی تیغ هندی و یکی رمیح
یکی خوب مرکب باستام زر
بگفت: این بباید ز بهر سفر
غلامی نکو قد و پاکیزه روی
هم از بهر خلعت سپردش بدوی
نشستند یک روز و یک شب بهم
نخفتند یک ساعت از درد و غم
گه از هجر و تیمار کردند یاد
گهی برزدند از جگر سرد باد
گه آن بد ز بیچارگی باخروش
گهی این ز بی طاقتی شد ز هوش
بدین سختی و درد می زیستند
ابر یک دگر زار بگریستند
گه آن از تف دل شدی خشک لب
گه این کردی از خون دیده سلب
بدین حال بودند تا بود روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
چو بگذشت شب ورقه آمد بپای
سرآسیمه، از مهر گم کرده رای
برآمد ز گلشه یکی باد سرد
که از ورقه بختش جدا خواست کرد
بپا آمد و حال بر وی بگشت
بیفتاد بی هش بر آن ساده دشت
دل هر دو مسکین بی صبر و هوش
چو دریای جوشان برآورد جوش
ز غم گشته مر هر دو را گوژپشت
سر شمعشان باد هجران بکشت
گه این گفت: ای دوست بدرودباش
گه آن گفت: ای بنده خشنود باش
به گلشاه بر ورقهٔ بآفرین
همی گفت ای دوست سیرم ببین
که فرسوده کردی دل زار من
برآسود گوشت ز آزار من
چو گردم ترا غایب از چشم سر
ز گم گشتنم زود یابی خبر
چو بر من اجل بگسلد بند سخت
بدار البقا افکنم زود رخت
برم مهر روی تو و خوی تو
بر آفرینندهٔ روی تو
تو از حالم ار هیچ یابی خبر
حق دوستی را به من برگذر
زمانی بر آن خاک من کن درنگ
که از کشتهٔ خویش نایدت ننگ
چنین گوی کی کشتهٔ زار من
ستم دیده یار وفادار من
ایا خستهٔ بستهٔ مهر من
شدی سیر نادیده از چهر من
بگو این و بر من بزاری بموی
کشنده توی، جز شهیدم مگوی
که من از تو در مهر گم ره ترم
به حال دل خویش آگه ترم
چو رفتن بود مرگ را بنده ام
ز دیدار روی تو من زنده ام
بگفت این و از هردوان بی درنگ
برآمد خروشی که خون گشت سنگ
شه شام از غم فرو پژمرید
چو بیچارگی آن دو مسکین بدید
ابا آن دو عاشق بهم یار شد
قرین غم و نالهٔ زار شد
همی بی مراد وی از چشم اوی
ببارید سیل و ببد زرد روی
همی گفت کین جور من کرده ام
که دو خسته دل را بیازرده ام
ایا کاشک زین غم برون جستمی
ابا مهر گلشه نپیوستمی
که اندر بلا به بود زیستن
که در دوست بیگانه نگریستن
بگفت این و پس دست ورقه به دست
گرفت و به سوگند خود را ببست
که خواهی به گلشاه اگر همتنی
طلاقش دهم تا کنی برزنی
وگر این نخواهی بباش ایدرا
نخواهم جداتان ز یک دیگرا
نشستنگه خود شما را دهم
که پاکست وز راستی گوهرم
به پاسخ ورا ورقهٔ نیک رای
چنین گفت: کت یار بادا خدای
تو کردی همه مردمیها تمام
جزایت به نیکی دهادا انام
ز گلشه مرا نام و دیدار بس
هوایی نجویم که نشنید کس
تو بدرود باش ای گران مایه مرد
که بد بودنی و قضا کار کرد
به گلشه نگه کرد و گفتش ز غم
تو بدرود باش ای مرا بنت عم
برون کرد پیراهنی یادگار
بدو داد گفتا مرا یاد دار
پس آنگاه گفت ای دل و جان من
مشو دور از عهد و پیمان من
که ما را بسی بد نخواهد درنگ
اجل بر تنم تیز کرده‌ست چنگ
همه آرزوها شود در دلم
بماند چو رای از جهان بگسلم
همی مهر تو هر زمانی فزون
شود تا شود جانم از تن برون
بگفت این و کردش نشاط سفر
نشست از بر بارهٔ راه بر
دل آزرده گلشه دوید ای شگفت
به نزدیک ورقه و دستش گرفت
به رخ برنهاد و بمالید سخت
بگفتا که فریاد ازین تیره بخت!
شه شام با وی بسی جهد کرد
که ایدر بباش ای دل آزرده مرد
بدو گفت ورقه که ای نیک رای
مکافا دهادت به نیکی خدای
بگفت این و پس روی دادش به راه
همی راند و می کرد از پس نگاه
چو نومید شد گلشه از روی یار
ببارید اشک و بنالید زار
چو بیچاره ورقه بره دادروی
گهی نال نال و گهی موی موی
بشد زار آن عاشق مستهام
شد اندر سرای و برآمد به بام
پس ورقه چندان همی بنگرید
که تا او ز چشمش ببد ناپدید
همی راند ورقه چو آشفتگان
چو مهر آزمایان و دل رفتگان
چو یک روزه ره را بپیمود بیش
پزشکی خردمندش آمد به پیش
به طب و نجوم اندرون بد تمام
جوان بود و پس «باعلی» او به نام
«غراب الیمانی» بد او را لقب
چو رخسارهٔ ورقه دید، ای عجب
همی خواست با ورقه راندن سخن
که بر ورقه نو گشت رنج کهن
ز گلشاه یاد آمدش در زمان
ببستش دم و سست گشتش زبان
تپیده شدش دل ببر در ز جوش
بیفتاد وز وی جدا گشت هوش
غلام از غم خواجه بگریست زار
ببارید خونآبه را در کنار
غراب یمانی بگفت: ای غلام
که بد کرد با ورقه ابن الهمام؟
همی از چه نالد؟ بگوی ای پسر!
غلامش بگفتا ندارم خبر.
پراکند بر روی او سرد آب
درآمد از آن رنج و از تاب و خواب
غراب الیمانی زبان برگشاد
ز هرگونه گفتارها کرد یاد
به ورقه بگفت: ای بخود دوربین
مرا درد و غم کرد جانم حزین.
جوانمرد گفتش که ای ورقه بس!
که از غم نگردد چنین هیچ کس
بدو ورقه گفتش که ای پرهنر
به بیماری اندر زمانی نگر
غراب الیمانی بگفت: ای عجب
چو تو نیست داننده اندر عرب
ترا نیست علت نه درد و نه غم
همی خود کنی بر تن خود ستم
نه تب مر ترا کرده دارد تباه
نه غم مر ترا برده دارد ز راه
بگو تا ترا درد و علت ز چیست
بگو تا ترا رنج و محنت ز کیست؟
ز گفتار و کردار داننده مرد
برآمد ز ورقه یکی باد سرد
چنین گفت او را که ای پرهنر
درین کار اکنون که داری بصر
اگر به کنی مر مرا ای حبیب
نباشد چو تو گرد گیتی طبیب
جوابش چنین داد کای خوب روی
همانا شدی خستهٔ مهرجوی
دلی کز غم عاشقی گشت سست
به تدبیر و حیلت نگردد درست
بگفتا: سوی راستی تافتی
بده داروم چون خبر یافتی
بلی فرقتم بسته دارد چنین
دل آزرده و خسته دارد چنین
بگفت: این و برزد یکی باد سرد
به نوحه یکی شعر آغاز کرد
بگفتا: دریغا شدم مستمند
بدادم دل از دست و گشتم نژند

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بگفت این و دادش به شوهر خبر
کجا ورقه کرده‌ست قصد سفر
هوش مصنوعی: او گفت و به همسرش خبر داد که کجا نوشته‌ای از مسافرت کرده است.
بر هر دو آمد سبک شاه شام
شده چشمش از غم چو چشم غمام
هوش مصنوعی: هر دو بر او تاثیر گذاشتند، همان‌طور که شب‌نشینی یک شاه بر کسی اثر می‌گذارد، چشمانش از غم مانند چشمان ابر، پر از اشک است.
به گلشاه گفت: ای دلارام و دوست
چرا رفت باید؟ که خان آن اوست!
هوش مصنوعی: به گلشاه گفت: ای محبوب و عزیز، چرا باید بروی؟ که آنجا خان توست!
بگو تا بباشد برت ابن عم
که هرگز جدا تان ندارم ز هم
هوش مصنوعی: بگو تا همیشه برادرزاده‌ات باشم و هرگز نمی‌خواهم که ما از یکدیگر جدا شویم.
نشد هرگزم خود گرانی ازوی
نخواهم جز از زندگانی اوی
هوش مصنوعی: هرگز نخواهم از او چیزی به جز خود زندگی‌اش را به دوش بگیرم و تحمل کنم.
به پاسخ چنین گفت گلشه بدوی
که او شرمگین است و آزرم جوی
هوش مصنوعی: گلشه به او گفت که او خجالت کشیده و در جستجوی شرم و حیا است.
شه شام گفت: این چه بیگانگی ست؟
نه هشیاری است این که دیوانگی ست
هوش مصنوعی: شه شام گفت: این چه بیگانگی‌ای است؟ این حالت نه عقلانی است و نه شناخت، بلکه نشان‌دهنده‌ی دیوانگی است.
سرا آن اوی است و جای آن اوست
مراد آن اوی است ورای آن اوست
هوش مصنوعی: تمام وجود و کمالات الهی در عالم است، اما حقیقت و ماهیت او فراتر از آنچه در دنیا مشاهده می‌شود است. منظور از این حقیقت، نکته‌ای عمیق‌تر از آن چیزی است که در ظاهر دیده می‌شود.
به جبار دادار و پروردگار
به احمد پیام آور کردگار
هوش مصنوعی: به خداوند بزرگ و پروردگار عالم و همچنین به پیامبر احمد که فرستاده‌ی خداست.
که گر آیدم زو گرانی به دل
وزایدون بدم زو گرانی به دل
هوش مصنوعی: اگر از کسی که بار سنگینی بر دوشم دارد، دور شوم، سنگینی دل از بین می‌رود و اگر با او باشم، این سنگینی دوباره به وجود می‌آید.
نباید مرو را ازیدر شدن
به ملک خود اندر بباید بدن
هوش مصنوعی: نباید تو را از ورود به سرزمین خودت بازدارند، زیرا ورود به آنجا برایت ضروری است.
چنین گفت ورقه به سالار شام
که ای داد ده خسرو نیک نام
هوش مصنوعی: ورقه به سالار شام گفت: ای کسی که انصاف را به خوبی می‌دهی و نام نیکویی داری، به تو خطاب می‌کنم.
همه ساله ملک از تو آباد باد
دلت جاودان از غم آزاد باد
هوش مصنوعی: هر سال به خاطر تو این سرزمین سرسبز و آباد باشد و قلبت همیشه از غم دور و آزاد بماند.
تو از فضل باقی نمانی همی
به جز مهربانی ندانی همی
هوش مصنوعی: تو از لطف و بزرگی فقط به مهربانی آشنایی و چیزی جز آن نمی‌دانی.
ولیکن همی رفت باید مرا
بدین جای بودن نشاید مرا
هوش مصنوعی: اما او در حال رفتن بود و نمی‌توانستم در اینجا بمانم؛ این مکان برای من مناسب نیست.
شوم گور بابک زیارت کنم
وگر کرد باید عمارت کنم
هوش مصنوعی: می‌خواهم به زیارت قبر بابک بروم و اگر چنین شود، باید برای آن مکان تلاش و کوشش کنم تا آماده‌اش کنم.
فراوان نباشم بدان جایگاه
چو رفتم سبک باز گردم ز راه
هوش مصنوعی: من در آن مقام زیاد نخواهم بود؛ وقتی بروم، با حالتی سبک و آزاد به مسیرم برمی‌گردم.
ز گفتار او هر دو غمگین شدند
بره رفت او زرد و زرین شدند
هوش مصنوعی: از سخنان او هر دو ناراحت شدند؛ بره، که زرد و طلایی رنگ بود، رفت.
چو آگه شدند آن دو نخل ببر
که ببرید خواهند از یک دگر
هوش مصنوعی: وقتی آن دو نخل از همدیگر باخبر شدند، تصمیم گرفتند که به زودی یکدیگر را قطع کنند.
دل هر دو بیچاره مستی گرفت
تن هر دو از رنج سستی گرفت
هوش مصنوعی: دل هر دو دچار شادی و نشئگی شده و جسم هر دوی آنها از زحمت و ناتوانی رنج می‌برد.
جگر خسته گلشاه ایزد پرست
سوی پُختِ توشه بیازید دست
هوش مصنوعی: دل خسته و دردمند گلشاه، ای خدای پرستش، به سوی پختن غذا و تهیه توشه تلاش کرده است.
همی پُخت آن توشه را با شتاب
همی راند از دیدگان سیل آب
هوش مصنوعی: با سرعت در حال پختن و آماده کردن خوراکی هستم و آب سیلابی آن را از دیدم دور می‌کند.
غریوان بر آن سان وفادار دخت
همه توشه از آب دیده بپُخت
هوش مصنوعی: غریبان به همان اندازه که وفادار هستند، با اشک‌های خود تمام کوله‌بار زندگی را آماده کرده‌اند.
چو ورقه سوی راه کردش بسیچ
ز تیمار گلشاه ناسود هیچ
هوش مصنوعی: به محض اینکه ورقه به سمت راه رفت، دیگر خبری از ناراحتی و درماندگی گلشاه نبود.
به گلشه چنین گفت فرخنده شوی
که مرورقهٔ خسته دل را بگوی
هوش مصنوعی: به گلشه (دوست یا عزیری) چنین گفت: ای خوشبخت، به کسی که دلش شکسته است و غمگین است، بگو تا او را آرام کنی.
که امروز باشد ابا تو بهم
نشینید شاد و گسارید غم
هوش مصنوعی: امروز به خاطر تو کنار هم باشیم و شاد و خوشحال باشیم، نه اینکه غمگین باشیم.
گسستی کنش فردا بصد عز و ناز
ابا زر و سیم و ابا اسپ و ساز
هوش مصنوعی: فردا با لباس و زینت‌های بی‌اندازه زیبا، به شکوه و عظمت خواهی درخشید، نه با طلا و نقره و نه با اسب و ساز.
بشد شاد گلشاه و با ورقه گفت
که امشب بباش ای سزاوار جفت
هوش مصنوعی: گلشاه خوشحال شد و به ورقه گفت: "امشب بمان، تو لایق جفتی."
نشاندش به مهر دل آن دل فریب
که از عاشقی بد دلش ناشکیب
هوش مصنوعی: او را با محبت در دل نشاند که دلش به خاطر عاشقی، از شدت عشق بی‌تاب و ناآرام شده است.
سر و پای ورقه به آب و گلاب
بشست آن شکر پاسخ و خوش جواب
هوش مصنوعی: سر و پای ورقه را با آب و گلاب شستند و آن شکر، پاسخ‌دهنده و خوش‌زبان است.
بدادش یکی خوب دستی سلیح
یکی تیغ هندی و یکی رمیح
هوش مصنوعی: به او یک دست توانمند و کارآمد دادند، همچنین یک شمشیر هندی و یک تیر.
یکی خوب مرکب باستام زر
بگفت: این بباید ز بهر سفر
هوش مصنوعی: یک آدم فرز و چابک در برابر من گفت: برای سفر، این مرکب خوب و زرین باید باشد.
غلامی نکو قد و پاکیزه روی
هم از بهر خلعت سپردش بدوی
هوش مصنوعی: یک جوان خوش‌قامت و باوقار که چهره‌اش نیز زیباست، برای دریافت لباس فاخر و ارزشمند به پیشگاه کسی رفته است.
نشستند یک روز و یک شب بهم
نخفتند یک ساعت از درد و غم
هوش مصنوعی: یک روز و یک شب، بدون خواب و استراحت، در کنار هم نشستند و به خاطر درد و غم‌هایشان بی‌تابی کردند.
گه از هجر و تیمار کردند یاد
گهی برزدند از جگر سرد باد
هوش مصنوعی: گاهی از درد فراق و دلتنگی یاد می‌کنم و گاهی هم با شدت احساساتی که در دلم نهفته است، می‌زنم و خود را آرام می‌کنم.
گه آن بد ز بیچارگی باخروش
گهی این ز بی طاقتی شد ز هوش
هوش مصنوعی: گاهی از شدت ناتوانی فریاد می‌زنم و گاهی به خاطر عدم تحمل، حواسم پرت می‌شود.
بدین سختی و درد می زیستند
ابر یک دگر زار بگریستند
هوش مصنوعی: در اینجا سخن از زندگی دشوار و پر از درد است که انسان‌ها این شرایط را تحمل می‌کنند و حتی ابرها هم به خاطر این سختی‌ها و غم‌ها، به حالت زاری و گریه درمی‌آیند.
گه آن از تف دل شدی خشک لب
گه این کردی از خون دیده سلب
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر درد و رنج دل، لبی خشک و بی‌حالت می‌شوی و گاهی از شدت گریه و اشک، چشمانت خالی از زندگی می‌گردد.
بدین حال بودند تا بود روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
هوش مصنوعی: آن‌ها به این وضع بودند تا زمانی که روز روشن شد و آن شمع فروزنده‌ی جهان ظاهر گشت.
چو بگذشت شب ورقه آمد بپای
سرآسیمه، از مهر گم کرده رای
هوش مصنوعی: وقتی شب به پایان رسید، ورقه‌ای (نوشته‌ای) آمد که نشان‌دهنده پریشانی از عشق است و حاکی از سردرگمی عاطفی است.
برآمد ز گلشه یکی باد سرد
که از ورقه بختش جدا خواست کرد
هوش مصنوعی: از باغ، نسیم سردی به راه افتاد که باعث شد از شانس و اقبال او جدا شود.
بپا آمد و حال بر وی بگشت
بیفتاد بی هش بر آن ساده دشت
هوش مصنوعی: او بیدار شد و حالش تغییر کرد، سپس بدون آگاهی بر زمین افتاد و در آن دشت ساده قرار گرفت.
دل هر دو مسکین بی صبر و هوش
چو دریای جوشان برآورد جوش
هوش مصنوعی: دل هر دو بیچاره پر از احساسات و هیجان است، مانند دریای طوفانی که موج‌ها به سرعت و شدت فوران می‌کنند.
ز غم گشته مر هر دو را گوژپشت
سر شمعشان باد هجران بکشت
هوش مصنوعی: به خاطر غم و اندوه، هر دو دچار کمر درد و خمیدگی شدند. باد جدایی مانند شمعی که در حال سوختن است، آنها را از بین برد.
گه این گفت: ای دوست بدرودباش
گه آن گفت: ای بنده خشنود باش
هوش مصنوعی: گاهی گفت: ای دوست وداع می‌کنم، و گاهی گفت: ای بنده، خوشحال باش.
به گلشاه بر ورقهٔ بآفرین
همی گفت ای دوست سیرم ببین
هوش مصنوعی: در باغ گل، روی برگی زیبا گفتم: ای دوست، حالا که سیر و سیره را می‌بینی، به من تماشا کن.
که فرسوده کردی دل زار من
برآسود گوشت ز آزار من
هوش مصنوعی: دل زخم‌دار من را با بی‌توجهی خود آرام کردی، حالا دیگر به درد و رنج من توجهی نداری.
چو گردم ترا غایب از چشم سر
ز گم گشتنم زود یابی خبر
هوش مصنوعی: وقتی که از نظرها دور می‌شوی، به سرعت از گم‌شدگی‌ام خبر خواهی یافت.
چو بر من اجل بگسلد بند سخت
بدار البقا افکنم زود رخت
هوش مصنوعی: وقتی که مرگ به سراغم بیاید و بندهای زندگی‌ام را بگسلد، به سرعت بار و بندیل خود را جمع می‌کنم و به سفر می‌روم.
برم مهر روی تو و خوی تو
بر آفرینندهٔ روی تو
هوش مصنوعی: من عشق و محبت تو را به آفریننده‌ات هدیه می‌کنم.
تو از حالم ار هیچ یابی خبر
حق دوستی را به من برگذر
هوش مصنوعی: اگر از حال من خبری پیدا کردی، لطفاً محبت حق را به من منتقل کن.
زمانی بر آن خاک من کن درنگ
که از کشتهٔ خویش نایدت ننگ
هوش مصنوعی: مدتی در آن سرزمین توقف کن تا از کشته‌شدگان خود خجالت نکشی.
چنین گوی کی کشتهٔ زار من
ستم دیده یار وفادار من
هوش مصنوعی: بگو که من قربانی عشق یار وفادارم که مورد ستم واقع شده است.
ایا خستهٔ بستهٔ مهر من
شدی سیر نادیده از چهر من
هوش مصنوعی: آیا تو از عشق من خسته شده‌ای و بی‌میل به دیدن روی من هستی؟
بگو این و بر من بزاری بموی
کشنده توی، جز شهیدم مگوی
هوش مصنوعی: بگو که اگر به خاطر موهای جذابت مرا فریب می‌دهی، فقط بگو که من به عشق تو جان می‌بازم و دیگر از کسی به غیر از من صحبت نکن.
که من از تو در مهر گم ره ترم
به حال دل خویش آگه ترم
هوش مصنوعی: من از محبت تو چنان درگیر شده‌ام که نمی‌دانم به کجا می‌روم، اما حال و احوال خود را بهتر می‌شناسم.
چو رفتن بود مرگ را بنده ام
ز دیدار روی تو من زنده ام
هوش مصنوعی: وقتی رفتن به معنای مرگ باشد، من به آن تسلیم می‌شوم، اما به خاطر دیدن چهره تو هنوز زنده‌ام.
بگفت این و از هردوان بی درنگ
برآمد خروشی که خون گشت سنگ
هوش مصنوعی: او این را گفت و به محض اینکه هر دو یکدیگر را شنیدند، صدای بلکه فریادی بلند شد که باعث شد خون در سنگ تبدیل شود.
شه شام از غم فرو پژمرید
چو بیچارگی آن دو مسکین بدید
هوش مصنوعی: شاه شب به خاطر غم، دچار اندوه و افسردگی شد وقتی که بیچارگی و حال دو الفتی که درگیر مشکلات بودند را مشاهده کرد.
ابا آن دو عاشق بهم یار شد
قرین غم و نالهٔ زار شد
هوش مصنوعی: با وجود اینکه آن دو عاشق به هم نزدیک شدند، اما همراهی آن‌ها پر از غم و گریه شد.
همی بی مراد وی از چشم اوی
ببارید سیل و ببد زرد روی
هوش مصنوعی: از چشم او، بارانی بی‌هدف و بی‌فایده می‌بارد و چهره‌اش زرد و پژمرده به نظر می‌رسد.
همی گفت کین جور من کرده ام
که دو خسته دل را بیازرده ام
هوش مصنوعی: او می‌گفت که این نابرابری و ظلمی که من انجام داده‌ام، به خاطر این است که دو دل شکسته را رنجانده‌ام.
ایا کاشک زین غم برون جستمی
ابا مهر گلشه نپیوستمی
هوش مصنوعی: ای کاش از این غم و اندوه رهایی می‌یافتم و با محبت گل نازم پیوندی نمی‌زدم.
که اندر بلا به بود زیستن
که در دوست بیگانه نگریستن
هوش مصنوعی: بهتر است در مشکلات زندگی با شجاعت و امید زندگی کنیم تا اینکه در کنار کسی باشیم که احساس نزدیکی و دوستی به او نداریم.
بگفت این و پس دست ورقه به دست
گرفت و به سوگند خود را ببست
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس ورقه‌ای را در دست گرفت و به وعده‌اش پایبند شد.
که خواهی به گلشاه اگر همتنی
طلاقش دهم تا کنی برزنی
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی وارد باغ گل شوی، من او را طلاق می‌دهم تا بتوانی به کار خود برسی.
وگر این نخواهی بباش ایدرا
نخواهم جداتان ز یک دیگرا
هوش مصنوعی: اگر این موضوع را نخواهی، پس من هم دیگر تو را نمی‌خواهم و از یکدیگر جدا خواهیم شد.
نشستنگه خود شما را دهم
که پاکست وز راستی گوهرم
هوش مصنوعی: من در اینجا نشسته‌ام تا به شما نشان دهم که پاک و با صداقت هستید و این ویژگی شما گوهر گرانبهایی است.
به پاسخ ورا ورقهٔ نیک رای
چنین گفت: کت یار بادا خدای
هوش مصنوعی: در پاسخ به او، برگه‌ای با مضمون خوب و مثبت نوشته شد که به او گفت: دوستت همیشه با تو باشد، ای خدا.
تو کردی همه مردمیها تمام
جزایت به نیکی دهادا انام
هوش مصنوعی: تو تمام خوبی‌ها و نیکی‌ها را به من بخشیدی و همه ویژگی‌های انسانی را در من به کمال رساندی.
ز گلشه مرا نام و دیدار بس
هوایی نجویم که نشنید کس
هوش مصنوعی: از باغ گل من نام و تصویر تو به یاد دارم؛ اما دمی آرامش نمی‌جویم که کسی صدای مرا نشنیده است.
تو بدرود باش ای گران مایه مرد
که بد بودنی و قضا کار کرد
هوش مصنوعی: ای مرد با ارزش، به تو خداحافظی می‌کنم، چرا که نتایج بدی از تقدیر و سرنوشت رقم خورده است.
به گلشه نگه کرد و گفتش ز غم
تو بدرود باش ای مرا بنت عم
هوش مصنوعی: به گلش نگاه کرد و گفت: "از غم تو خداحافظ، ای دخترعمویم."
برون کرد پیراهنی یادگار
بدو داد گفتا مرا یاد دار
هوش مصنوعی: پیراهنی را که یادگاری از او بود، بیرون آورد و به من داد و گفت: مرا به یاد داشته باش.
پس آنگاه گفت ای دل و جان من
مشو دور از عهد و پیمان من
هوش مصنوعی: سپس به خودم گفتم، ای دل و جانم، از عهد و پیمان من دور نشو.
که ما را بسی بد نخواهد درنگ
اجل بر تنم تیز کرده‌ست چنگ
هوش مصنوعی: مرگ به من نزدیک است و زمان زیادی برای زندگی ندارم، اما این امر برای من ترسناک نیست.
همه آرزوها شود در دلم
بماند چو رای از جهان بگسلم
هوش مصنوعی: تمام آرزوهایم در دل می‌ماند، اگر از این دنیا دست بکشم.
همی مهر تو هر زمانی فزون
شود تا شود جانم از تن برون
هوش مصنوعی: هر لحظه محبت تو در دل من بیشتر می‌شود تا جایی که جانم از بدنم جدا شود.
بگفت این و کردش نشاط سفر
نشست از بر بارهٔ راه بر
هوش مصنوعی: او این را گفت و حال سفر را به او داد، سپس بر روی بار سفر نشست.
دل آزرده گلشه دوید ای شگفت
به نزدیک ورقه و دستش گرفت
هوش مصنوعی: دل پریشانی گلشه به‌سرعت به سمت ورقه رفت و دستش را گرفت.
به رخ برنهاد و بمالید سخت
بگفتا که فریاد ازین تیره بخت!
هوش مصنوعی: برخاست و به شدت خود را به زمین کوبید و گفت: آه از این روزگار تاریک!
شه شام با وی بسی جهد کرد
که ایدر بباش ای دل آزرده مرد
هوش مصنوعی: سلطان شب را برای آرامش دل آزرده‌اش بسیار تلاش کرد و به او گفت: "در اینجا بمان."
بدو گفت ورقه که ای نیک رای
مکافا دهادت به نیکی خدای
هوش مصنوعی: ورقه به او گفت: ای فرد نیکوکار، هر کار نیک که انجام دهی، خداوند نیز در مقابل آن به تو پاداش نیکی خواهد داد.
بگفت این و پس روی دادش به راه
همی راند و می کرد از پس نگاه
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس به راه خود ادامه داد و از پشت سر نگاهی به او انداخت.
چو نومید شد گلشه از روی یار
ببارید اشک و بنالید زار
هوش مصنوعی: وقتی گل از روی محبوب خود ناامید شد، اشک ریخت و به شدت نالید و غمگین شد.
چو بیچاره ورقه بره دادروی
گهی نال نال و گهی موی موی
هوش مصنوعی: وقتی که آدمی در سختی و فشار قرار می‌گیرد، گاهی ناله و فریاد می‌زند و گاهی نیز با دل‌خوری فقط تار موهایش را می‌کشد.
بشد زار آن عاشق مستهام
شد اندر سرای و برآمد به بام
هوش مصنوعی: عاشق مجذوب و بی‌تابی به خانه‌ی خود رفت و بر بام آن خانه قرار گرفت.
پس ورقه چندان همی بنگرید
که تا او ز چشمش ببد ناپدید
هوش مصنوعی: پس او آنقدر به ورقه نگاه کرد تا اینکه از دیدش محو شد.
همی راند ورقه چو آشفتگان
چو مهر آزمایان و دل رفتگان
هوش مصنوعی: برگ‌ها به سمت جلو حرکت می‌کنند، همچون افرادی که در تلاطم هستند و مانند کسانی که در جستجوی تجربه و عشق به سر می‌برند.
چو یک روزه ره را بپیمود بیش
پزشکی خردمندش آمد به پیش
هوش مصنوعی: روز اول، او مسیر را به‌سرعت طی کرد و در ادامه، پزشک دانایی به او نزدیک شد.
به طب و نجوم اندرون بد تمام
جوان بود و پس «باعلی» او به نام
هوش مصنوعی: او در علم پزشکی و نجوم بسیار ماهر و با استعداد بود و پس از آن به نام «باعلی» شناخته شد.
«غراب الیمانی» بد او را لقب
چو رخسارهٔ ورقه دید، ای عجب
هوش مصنوعی: غراب یمنی لقب بد او بود، چون چهرهٔ زیبا و برق‌دار او را دید، چه تعجبی!
همی خواست با ورقه راندن سخن
که بر ورقه نو گشت رنج کهن
هوش مصنوعی: او می‌خواست با نوشتن روی کاغذ، حرف‌هایش را بیان کند، تا بر روی کاغذ جدیدی، رنج‌های قدیمی را بیان کند.
ز گلشاه یاد آمدش در زمان
ببستش دم و سست گشتش زبان
هوش مصنوعی: از باغ گل یادش آمد و در آن لحظه، نفسش را حبس کرد و زبانش بی‌حال شد.
تپیده شدش دل ببر در ز جوش
بیفتاد وز وی جدا گشت هوش
هوش مصنوعی: دل او به شدت تپید و از شدت هیجان به حالت جنون درآمد و هوش و فکرش را از دست داد.
غلام از غم خواجه بگریست زار
ببارید خونآبه را در کنار
هوش مصنوعی: یک غلام به خاطر غم و اندوه آقا اش به شدت گریه کرد و اشک‌ها و خون دلش را بر زمین ریخت.
غراب یمانی بگفت: ای غلام
که بد کرد با ورقه ابن الهمام؟
هوش مصنوعی: غراب یمانی گفت: ای خدمتکار، چه کسی با ورقه ابن الهمام بدی کرد؟
همی از چه نالد؟ بگوی ای پسر!
غلامش بگفتا ندارم خبر.
هوش مصنوعی: چرا او (ناله و شکایت) می‌کند؟ بگو پسر! غلامش گفت که من هیچ اطلاعاتی ندارم.
پراکند بر روی او سرد آب
درآمد از آن رنج و از تاب و خواب
هوش مصنوعی: آب سرد بر روی او پاشیده شد و این به خاطر رنجی بود که در خواب و بیداری متحمل شده بود.
غراب الیمانی زبان برگشاد
ز هرگونه گفتارها کرد یاد
هوش مصنوعی: غراب یمنی به زبان آمد و از هر نوع سخنی سخن گفت.
به ورقه بگفت: ای بخود دوربین
مرا درد و غم کرد جانم حزین.
هوش مصنوعی: به کاغذ گفتم: ای تصویرگر، غم و درد مرا به شدت پریشان کرده است و جانم را ناراحت کرده.
جوانمرد گفتش که ای ورقه بس!
که از غم نگردد چنین هیچ کس
هوش مصنوعی: جوانمرد به او گفت که ای ورقه، بس است! چون هیچ کس به اندازه غم تو دچار کنجاندگی نمی‌شود.
بدو ورقه گفتش که ای پرهنر
به بیماری اندر زمانی نگر
هوش مصنوعی: به او گفت: ای با استعداد و هنرمند، در این زمان به بیماری و مشکلات توجه کن.
غراب الیمانی بگفت: ای عجب
چو تو نیست داننده اندر عرب
هوش مصنوعی: غراب یمنی گفت: چه شگفت است که در میان عربی، کسی به دانایی مانند تو وجود ندارد.
ترا نیست علت نه درد و نه غم
همی خود کنی بر تن خود ستم
هوش مصنوعی: تو هیچ دلیلی برای درد و ناراحتی نداری، اما خودت به خودت ظلم می‌کنی.
نه تب مر ترا کرده دارد تباه
نه غم مر ترا برده دارد ز راه
هوش مصنوعی: نه بیماری تو را خراب کرده و نه غم تو را از مسیرت منحرف کرده است.
بگو تا ترا درد و علت ز چیست
بگو تا ترا رنج و محنت ز کیست؟
هوش مصنوعی: بگو تا بفهمم که درد و مشکل تو از چیست و بگو چه کسی باعث رنج و زحمت تو شده است؟
ز گفتار و کردار داننده مرد
برآمد ز ورقه یکی باد سرد
هوش مصنوعی: ز صحبت و عمل یک شخص با دانایی، به راحتی می‌توان به ماهیت او پی برد؛ مانند اینکه از ورق خنکی می‌وزد.
چنین گفت او را که ای پرهنر
درین کار اکنون که داری بصر
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای با هنر، در این کار اکنون که بینا هستی.
اگر به کنی مر مرا ای حبیب
نباشد چو تو گرد گیتی طبیب
هوش مصنوعی: اگر تو مرا ترک کنی ای محبوب، در دنیای پر از درد و رنج، هیچ کس نمی‌تواند مانند تو درمانگری برای من باشد.
جوابش چنین داد کای خوب روی
همانا شدی خستهٔ مهرجوی
هوش مصنوعی: به او گفتم: ای زیبای نیکو، دلم از عشق و جستجوی محبت خسته شده است.
دلی کز غم عاشقی گشت سست
به تدبیر و حیلت نگردد درست
هوش مصنوعی: دل وقتی که از غم عشق ضعیف و ناتوان می‌شود، با هیچ تدبیر و حیله‌ای درست نمی‌شود.
بگفتا: سوی راستی تافتی
بده داروم چون خبر یافتی
هوش مصنوعی: گفت: به سمت حقیقت حرکت کن و داروی خود را بده، چون که از خبر مطلع شدی.
بلی فرقتم بسته دارد چنین
دل آزرده و خسته دارد چنین
هوش مصنوعی: بی‌شک، دل آزرده و خستهٔ او نشان‌دهندهٔ تفاوت‌های عمیق و جدی در زندگی‌اش است.
بگفت: این و برزد یکی باد سرد
به نوحه یکی شعر آغاز کرد
هوش مصنوعی: او گفت: این را گفت و ناگهان باد سردی وزید و یکی شروع به نوحه‌خوانی و شعر گفتن کرد.
بگفتا: دریغا شدم مستمند
بدادم دل از دست و گشتم نژند
هوش مصنوعی: او گفت: افسوس، من در وضعیت نیازمند شدن هستم؛ دل خود را از دست دادم و حالا غمگین و ناراحت شده‌ام.