گنجور

بخش ۳۶ - دیدن ورقه و گلشاه یکدیگر را

بگفت این و درماند در غم اسیر
ستد خاتم و در فگندش به شیر
به کدبانوش برد با بیم و درد
ستد شیر گلشاه، لختی بخورد
پدید آمد انگشتری اندر اوی
چو دید آن بت دلبر مهر جوی
همه مغزش از مهر پرجوش گشت
بیفتاد بر جای و بی‌هوش گشت
کنیزک ز کردار او خیره ماند
به دل در جهان‌آفرین را بخواند
به رخسار او بر بگسترد آب
از آن آب گلشه درآمد ز خواب
بدو گفت در شیر انگشتری
که افگند؟ بر گوی بی‌داوری‌!
کنیزک بگفت ای شه بانوان
همانا ز انگشت این میهمان
گه شیر خوردن فتاد اندروی
که گشته‌ست از مویه مانند موی
به دل گفت گلشاه که‌ایزد یکی‌ست
که خاتم بجز خاتم ورقه نیست
کنیزکش را داد فرمان که هین
برو سوی آن مرد اندوهگین
بگو کز در قصر بیرون خرام
که تا من ز خانه برآیم به بام
چنان بُد مراد مه رب‌پرست
که تا بر رسد کاین جوان ورقه هست؟
بگفتا نباشد که باشد جز اوی
جز او را نمودن محال است روی
کنیزک سوی ورقه آمد چو باد
بر او کرد گفتار گلشاه یاد
برون رفت از قصر ورقه به در
برآمد به بام آن بت سیم‌بر
ز پنهان سوی ورقه کردش نگاه
همی‌دید در عشق گشته تباه
دو چشمش پر آب و دلی پر ز خون
همی جانْش از دیده آمد برون
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بگفت آه و ز‌پای شد سرنگون
ز بالا درآمد به خاک اندرون
چو ورقه بدید آن دلارام را
مر آن ماه خوش‌خوی پدرام را
بنالید وز درد دل گفت آه
درآمد سرش سوی خاک سیاه
بدید آن مرین را و این مر ورا
دل هر دو سوزان بد اندر برا
برآمد ز هر دو به یک‌ره خروش
ز هر دو به یک‌راه ببرید هوش
زمانی برآمد، به هوش آمدند
دگرباره اندر خروش آمدند
کنیزک به بالا و ورقه به زیر
بدیدند هر یکدگر را دلیر
به زیر آمد از بام آن دلبرا
همان سوخته ورقه از در درا
چنین گفت گلشاه کای ابن عم
همی خون شد اندر برم دل ز غم
کنون چشمم ای یار مهر آزمای
به دیدار تو کرد روشن خدای
بگفت این و بنهاد سر بر زمین
به سجده به پیش جهان‌آفرین
به سجده درون بار دیگر خروش
برآورد‌، از وی چکان گشت هوش
چنان دید ورقه که برگ درخت
بلرزید و بر خود بپیچید سخت
برآمدش آه و فرورفت دَم
بیفتاد بر خاک تاری ز غم
دو دل‌خسته بر روی خاک سیاه
فتاده، بر آن خاک گشته تباه
کنیزک فرو ماند اندر زمان
گهی شد برین و گهی شد بر آن
پراگند بر روی آن هر دو آب
برون آمدند آن دو عاشق ز خواب
دل هر دو مسکین رمیده ز درد
براندند خونابه بر روی زرد
سرآسیمه گلشاه فرخنده‌روی
دویدش بر ورقهٔ مهر‌جو‌ی
به ورقه بگفت: ایزد دادگر
به گوشم رساناد مرگ پدر
که بر ما دو بیچاره کردش ستم
بدین سان جدا کرد ما را ز هم
ولیکن به آخر شود خوب کار
اگر دست یابیم بر روزگار
بگفت این و کس کرد گلشه به شوی
به نزدیک خود خواندش آن خوب‌روی
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
مهی دید با لعبتی کش خرام
چکان هر دو را خون بر روی زرد
نهفته رخ هر دو در خاک و گرد
به گلشه بگفت: ای صنم حال چیست
چرا نالی و این جوانمرد کیست؟
بگفت: این جوان را ندانی همی؟
که کردی برو مهربانی همی
مرو رابه دست خود آورده‌ای
دلم را بدو شادمان کرده‌ای
بگفتا ندانم، تو بر گوی نام
بگفتا که ورقه‌ست ابن ال‌همام
به نزدیک اوی‌ست جان و دلم
ز جان و دل خویش چون بگسلم‌؟
مبادا مرا روی بی روی اوی
به گلشاه گفت آنگهی شوی اوی:
اگر این جوان مر ترا بود جفت
چرا نام خود راست با من نگفت؟
که تا من ورا خوب بنواختی
حق او سزاوار بشناختی
بدو گفت: از حشمت و شرم را
نگه کردن حق آزرم را
چنین گفت گلشاه را شاه شام:
که ای دلبر لعبت نیک‌نام
مرو را بر خویشتن جای کن
سوی مهر جستن یکی رای کن
مرو را تو از خود گسسته مکن
مرین خسته‌دل را تو بسته مکن
بگفت این شه شام و شد باز جای
به دلدار داد آن بت دلربای
از آن جایگه هر دو برخاستند
یکی جای زیبا بیاراستند
به قصر اندرش جایگاه ساختند
یکی جای نیکو بپرداختند
چو جان عزیزش همی‌داشتند
ز پیشش به یک ذره نگذاشتند
چو بنهاد خورشید افسر ز سر
گشاد از میان چرخ زرین‌کمر‌،
شه شام آمد به نزدیک شام
به نزدیک آن هر دو ماه تمام
مر آن خسته‌دل‌ ورقه را پیش خواند
نوازیدش و هم برِ خود نشاند
بگفت: ای جگر خستهٔ روزگار
چرا چون بدیدمت ز آغاز کار
نکردی مرا آگه از کار خویش‌؟
نگه داشتی راز و اسرار خویش
که تا من حقت هیچ نشناختم
چنان چون ببایست ننواختم
بگفت: از پی حرمت و جاه را
بدی خود نکردم من این راه را
نشستند و راندند چندان سخن
بکردند نو رازهای کهن
شه شام گلشاه را گفت: غم
مدار ایچ و بنشین ابا ابن عم
گشایید هین پردهٔ راز را
نشینید باز از پی ناز را
و گرتان همی حشمت آید ز من،
بترسید که‌انده فزاید ز من،
من اینک برون رفت خواهم ز در
شما غمگسار‌ید با یکدگر.
چو من رفته باشم به آرام‌گاه
شما خوب دارید آیین و راه
بگفت این سخن را و برپای خاست
بر عاشقان، گفت، بودن خطاست
برون رفت با مکر و تلبیس و بند
ز نزد دو بیچارهٔ مستمند
به بیغوله‌ای در نهان گشت شاه
همی‌کرد دزدیده زآن سو نگاه
که تا در میانشان خطایی رود
حدیثی بد و ناسزایی رود
بدین حال می‌بود تا صبح روز
که رخشید خورشید گیتی‌فروز
نه زین و نه زآن دید نا‌مردمی
چو این با‌وفا دید و آن آدمی
شه شام شد شادمان بازجای
بشد ایمن از کار آن دلربای
از آغاز کآن شاه پر کیمیا
به گلشاه و ورقه بگفتا: شما
به یک جایگه شادکامی کنید
ز دل یک دگر را گرامی کنید
بگفت این و برگشت و رفت او برون
به کنجی نهان شد به مکر و فسون
چو او رفت گلشاه و ورقه به‌هم
نشستند وز دل زدودند غم
به هم هر دو عاشق سخن ساختند
ز دیرینه غم دل بپرداختند
جفایی که دیدند از روزگار
بگفتند با یکدگر آشکار
ز تف دل و عشق و بیچارگی
ز نالیدن و هجر و غمخوارگی
گهی گفت گلشاه وز دیده نم
روان کرد چون سیل زیر قدم
گهی ورقه در وی چو کردی نگاه
غم دل بگفتی بر آن مهر و ماه
هر آن رنج کآمد ز عشقش بر اوی
همه پاک برگفت در پیش اوی
گرست آن برین و گرست این برآن
همی در فشاندند بر زعفران
گهی گفت گلشاه: کای جان من
گسسته مبادا ز تو نام من
ایا مهر‌جوی وفادار من
جز از تو مبادا کسی یار من
گهی ورقه گفتی که ای حورزاد
گرامی روانم فدای تو باد
به تو باد فرخنده ایام من
مبُراد از مهر تو کام من
دلم باد پیوستهٔ مهر تو
تنم باد شایستهٔ چهر تو
بدین حال بودند تا آسمان
کشیدش به زرآب در طیلسان
ببودند بر درد و هجران صبور
پس از یکدگر هر دو گشتند دور
برآمد برین کارشان چند گاه
شه شامشان داشت هر شب نگاه
چو زیشان ندیدش ره ناصواب
نیامد دگر نزدشان وقت خواب
چو یک چند بر حالشان برگذشت
دل ورقه از عشق آشفته گشت
بترسید که‌ش کار گردد تباه
چو بسیار پاید به نزدیک شاه
گشادش زبان ورقهٔ خوب‌رای
که ای دختر عم، به حق خدای
که گر در همه عمر از روی تو
شوم سیر و ز عشرت خوی تو
اگر در بلا بایدم زیستن
شب و روز از درد بگریستن
ولیکن ز شوی تو ای سروبن
شکوهم فزون زین نگویم سخن
نباید که آید مر او را گران
که هست این جوانمرد فخر مهان
بود نیز که‌ش خوش نیاید که من
بوم با تو یک جای ای سیم‌تن
وگر آگهی یابی ای دل گسل
که از من نیاید ورا غم به دل
یکی روز کی چند باشم دگر
تن خویش را باز یابم مگر
بدو گفت گلشاه که‌ای نیک‌خواه
مکن روزکی چند آهنگ راه
مگر زی تو باز آید ای مهرجوی
توانایی و قوّت و رنگ روی
که از رنج ره نیز ناسوده‌ای
از آن پس که در غم بفرسوده‌ای
به فرمان آن لعبت دل‌فروز
ببُد ورقه آن جایگه چند روز
چو از رنج ره آمدش تن به راه
به گلشاه گفت: ای دل‌افروز ماه
نگردم همی سیر از روی تو
همی شرم دارم من از شوی تو
چه خوی‌ست با او مرا در نسب‌؟
کجا او ز شام است و من از عرب
به رفتن مرا سوی ره چاره نیست
به جز من کس از عشق بیچاره نیست
و گر در صبوری شوم همچو مور
به نزد تو باز آیم از راه دور
اگر چند آگاهم از انتظار
که خواهد گسست از توام روزگار
ازین رفتن آخر مرا چاره نیست
به من جز بدین چاره بیغاره نیست
که گر شه برادر بدی مر مرا
ز هم باب و مادر بدی مر مرا
چو این شغل بودی گران آمدی
ز تیمار کارش به جان آمدی
چگونه بود کار آنکس که اوی
بتی دل‌گسل دارد و خوب‌روی‌؟
نبیند جهان جز به دیدار اوی
نجوید به هر حال آزار اوی
به بیگانه‌ای باید او را سپرد
ایا جان من‌، این نه کاری‌ست خرد‌!
ز گفتار او گشت گلشه نژند
بنالید آن زاد سرو‌ِ بلند
مکن گفت چونین ایا ابن عم
برین بنت عمت میفزای غم
که بفزود بر من فراق تو رنج
مرا رفته گیر از سرای سپنج
چو رفتی دگر باز نایی برم
که تا چند روز دگر ایذرم
ز منزل تو تا رفته باشی برون
بود منزل من به خاک اندرون

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بگفت این و درماند در غم اسیر
ستد خاتم و در فگندش به شیر
هوش مصنوعی: او این را گفت و در غم گرفتار شد. سپس حدود خاتم را گرفت و آن را به شیر انداخت.
به کدبانوش برد با بیم و درد
ستد شیر گلشاه، لختی بخورد
هوش مصنوعی: او با نگرانی و ترس، شیر گلشاه را به همسرش داد و لحظه‌ای استراحت کرد.
پدید آمد انگشتری اندر اوی
چو دید آن بت دلبر مهر جوی
هوش مصنوعی: انگشتری در آنجا ظاهر شد، وقتی آن بت زیبا آن را دید و به محبتش جذب شد.
همه مغزش از مهر پرجوش گشت
بیفتاد بر جای و بی‌هوش گشت
هوش مصنوعی: تمام وجودش از عشق پرشد و به حدی سست شد که به زمین افتاد و بی‌هوش گردید.
کنیزک ز کردار او خیره ماند
به دل در جهان‌آفرین را بخواند
هوش مصنوعی: دخترک به خاطر رفتار او شگفت‌زده باقی ماند و خداوندگار را به یاد آورد.
به رخسار او بر بگسترد آب
از آن آب گلشه درآمد ز خواب
هوش مصنوعی: به روی او آبی گسترده شده است و از آن آب، گلی زیبا به خواب رفته بود که حالا به بیداری آمده است.
بدو گفت در شیر انگشتری
که افگند؟ بر گوی بی‌داوری‌!
هوش مصنوعی: او از او پرسید که آن انگشتری که در شیر افکنده‌ای، چه کسی بر آن نظر نداشته و آن را قضاوت نکرده است؟
کنیزک بگفت ای شه بانوان
همانا ز انگشت این میهمان
هوش مصنوعی: دخترک گفت: ای پادشاه زنان، این میهمان به راستی از انگشت خود نشان می‌دهد.
گه شیر خوردن فتاد اندروی
که گشته‌ست از مویه مانند موی
هوش مصنوعی: گاهی انسان در مواقعی از زندگی به شدت تحت تأثیر احساسات قرار می‌گیرد، به طوری که آن احساسات شبیه به تأثیرات طبیعی مثل موی سپید بر سرش می‌شود. در واقع، گاهی گریه و اندوه به حدی می‌رسد که بر تمام جوانب زندگی‌اش تأثیر می‌گذارد.
به دل گفت گلشاه که‌ایزد یکی‌ست
که خاتم بجز خاتم ورقه نیست
هوش مصنوعی: گلشاه به دل گفت: تنها خداوندی وجود دارد و غیر از او هیچ چیز دیگری اعتبار ندارد.
کنیزکش را داد فرمان که هین
برو سوی آن مرد اندوهگین
هوش مصنوعی: دستور داده شد که کنیز به سوی آن مرد غمگین برود.
بگو کز در قصر بیرون خرام
که تا من ز خانه برآیم به بام
هوش مصنوعی: بگو از در قصر خارج شو و زیبا و باخودداری قدم بزن، چرا که من می‌خواهم از خانه‌ام خارج شوم و بر روی بام بیایم.
چنان بُد مراد مه رب‌پرست
که تا بر رسد کاین جوان ورقه هست؟
هوش مصنوعی: مراد و هدف مهربانانه و الهی آن‌چنان بود که وقتی جوان به این مرحله رسید، چه چیزی وجود دارد که او را محدود کند؟
بگفتا نباشد که باشد جز اوی
جز او را نمودن محال است روی
هوش مصنوعی: گفت: غیر از او هیچ‌کس وجود ندارد و نشان دادن غیر از او غیرممکن است.
کنیزک سوی ورقه آمد چو باد
بر او کرد گفتار گلشاه یاد
هوش مصنوعی: دختر بچه مانند بادی که به سوی ورق می‌آید، به نزد او رفت و سخن از یاد گلشاه گفت.
برون رفت از قصر ورقه به در
برآمد به بام آن بت سیم‌بر
هوش مصنوعی: زن زیبایی از قصر خارج شد و بر بام خانه‌اش ظاهر شد.
ز پنهان سوی ورقه کردش نگاه
همی‌دید در عشق گشته تباه
هوش مصنوعی: او به ورقه‌ای نگاه کرد و در دلش احساس کرد که در عشق آسیب‌دیده و نابود شده است.
دو چشمش پر آب و دلی پر ز خون
همی جانْش از دیده آمد برون
هوش مصنوعی: چشمانش پر از اشک و دلش پر از درد است، به طوری که جانش از دیدگانش بیرون می‌آید.
چو گلشاه رخسار ورقه بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
هوش مصنوعی: وقتی که گل رویی را دید، ناگهان از درونش احساس سرمایی برانگیخته شد.
بگفت آه و ز‌پای شد سرنگون
ز بالا درآمد به خاک اندرون
هوش مصنوعی: او با آهی به زمین افتاد و از بالا به پایین آمد.
چو ورقه بدید آن دلارام را
مر آن ماه خوش‌خوی پدرام را
هوش مصنوعی: زمانی که ورقه‌ای (مکتوبی) را به آن دلبر زیبا نشان دادند، به یاد آن ماه خوش‌خلق و پدرام افتاد.
بنالید وز درد دل گفت آه
درآمد سرش سوی خاک سیاه
هوش مصنوعی: او از درد و رنجش ناله کرد و با آهی عمیق سرش را به سمت زمین سیاه خم کرد.
بدید آن مرین را و این مر ورا
دل هر دو سوزان بد اندر برا
هوش مصنوعی: آن مرد را دید و این مرد را، دل هر دو در آتش غم می‌سوزد.
برآمد ز هر دو به یک‌ره خروش
ز هر دو به یک‌راه ببرید هوش
هوش مصنوعی: از هر دو نفر، صدای بلندی برخاست و هر دو در یک مسیر حرکت کردند و حواس را از خود گرفتند.
زمانی برآمد، به هوش آمدند
دگرباره اندر خروش آمدند
زمانی بر‌آمد‌: مدتی طول کشید     خروش‌: گریه و فغان‌.
کنیزک به بالا و ورقه به زیر
بدیدند هر یکدگر را دلیر
هوش مصنوعی: دخترک به سمت بالا نگاه کرد و ورق را به سمت پایین فرستاد. هر یک از آن‌ها به دیگری دلگرمی و شجاعت بخشیدند.
به زیر آمد از بام آن دلبرا
همان سوخته ورقه از در درا
هوش مصنوعی: دلبری که از بام پایین آمد، همچون برگی سوخته و خراب است که از در به داخل افتاده است.
چنین گفت گلشاه کای ابن عم
همی خون شد اندر برم دل ز غم
هوش مصنوعی: گلشاه به پسر عموی خود می‌گوید: "ای پسر عمو، قلب من از غصه به شدت درد می‌کند و به حالتی بحرانی درآمده است."
کنون چشمم ای یار مهر آزمای
به دیدار تو کرد روشن خدای
هوش مصنوعی: اکنون ای دوست، چشمانم به خاطر دیدن تو روشن و پرنور شده است. خداوند بر من این نعمت را ارزانی داشته است.
بگفت این و بنهاد سر بر زمین
به سجده به پیش جهان‌آفرین
هوش مصنوعی: او این را گفت و سرش را به نشانه احترام بر زمین گذاشت و در برابر خالق جهان سجده کرد.
به سجده درون بار دیگر خروش
برآورد‌، از وی چکان گشت هوش
هوش مصنوعی: او دوباره در حالت سجده به شدت صدا زد و از او هوش و فهم از دست رفت.
چنان دید ورقه که برگ درخت
بلرزید و بر خود بپیچید سخت
هوش مصنوعی: چنان دید که ورقه‌ای که برگی از درخت بود، به شدت لرزید و به دور خود پیچید.
برآمدش آه و فرورفت دَم
بیفتاد بر خاک تاری ز غم
هوش مصنوعی: او با صدای آهی بلند شد و در همان لحظه، دمی که داشت، بر زمین افتاد و مویش به خاطر غم، بر خاک قرار گرفت.
دو دل‌خسته بر روی خاک سیاه
فتاده، بر آن خاک گشته تباه
هوش مصنوعی: دو نفر خسته و ناامید بر روی زمین تیره و سیاه دراز کشیده‌اند و در آنجا حسرت و نابودی را تجربه می‌کنند.
کنیزک فرو ماند اندر زمان
گهی شد برین و گهی شد بر آن
هوش مصنوعی: دخترک در زمان چه در یک جا و چه در جای دیگر، همیشه در حال تغییر و تحول است و نمی‌تواند ثابت بماند.
پراگند بر روی آن هر دو آب
برون آمدند آن دو عاشق ز خواب
هوش مصنوعی: دو عاشق از خواب بیدار شدند و هر دو با هم به سوی آب روان رفتند.
دل هر دو مسکین رمیده ز درد
براندند خونابه بر روی زرد
هوش مصنوعی: دل هردو بیچاره از درد به تنگ آمده و اشک هایشان بر چهره‌ی زردشان ریخته است.
سرآسیمه گلشاه فرخنده‌روی
دویدش بر ورقهٔ مهر‌جو‌ی
هوش مصنوعی: گلشاه خوشرو با شتاب و خوشحالی به سمت ورقه‌ای از مهر دوید.
به ورقه بگفت: ایزد دادگر
به گوشم رساناد مرگ پدر
هوش مصنوعی: به ورقه گفت: خدای دادگر خبر مرگ پدرم را به من رساند.
که بر ما دو بیچاره کردش ستم
بدین سان جدا کرد ما را ز هم
هوش مصنوعی: ستم که بر ما دو بیچاره روا داشته شد، به این صورت ما را از یکدیگر جدا کرد.
ولیکن به آخر شود خوب کار
اگر دست یابیم بر روزگار
هوش مصنوعی: اما اگر به روزگار تسلط پیدا کنیم، همه کارها به خوبی به پایان خواهد رسید.
بگفت این و کس کرد گلشه به شوی
به نزدیک خود خواندش آن خوب‌روی
 یعنی گلشاه خوب‌روی این را گفت و کسی را به شوی خود فرستاد و او را گفت که بیاید. (کس به شوی کرد‌: کسی را به شویَش فرستاد)
به نزدیک گلشاه شد شاه شام
مهی دید با لعبتی کش خرام
هوش مصنوعی: شاه شب به باغ گل نزدیک شد و در آنجا ماهی را دید که با زیبایی و ناز خاصی در حال راه رفتن بود.
چکان هر دو را خون بر روی زرد
نهفته رخ هر دو در خاک و گرد
هوش مصنوعی: هر دو طرف ماجرا با چهره‌های رنگ‌پریده و در خاک و غبار پنهان شده‌اند و خونشان بر زمین جاری شده است.
به گلشه بگفت: ای صنم حال چیست
چرا نالی و این جوانمرد کیست؟
هوش مصنوعی: به گلش گفت: ای زیبای من، حال تو چگونه است و چرا ناراحتی؟ این جوانمردی که در کنار توست کیست؟
بگفت: این جوان را ندانی همی؟
که کردی برو مهربانی همی
هوش مصنوعی: او گفت: آیا نمی‌شناسی این جوان را؟ که با او مهربانی کرده‌ای.
مرو رابه دست خود آورده‌ای
دلم را بدو شادمان کرده‌ای
هوش مصنوعی: دل من را با دستان خود به خودت نزدیک کرده‌ای و شادمانم کرده‌ای.
بگفتا ندانم، تو بر گوی نام
بگفتا که ورقه‌ست ابن ال‌همام
هوش مصنوعی: او گفت: نمی‌دانم، تو نام را بگو. او پاسخ داد که این ورقه، فرزند همام است.
به نزدیک اوی‌ست جان و دلم
ز جان و دل خویش چون بگسلم‌؟
هوش مصنوعی: جان و دل من نزد او قرار دارد، حال چگونه می‌توانم از جان و دل خود جدا شوم؟
مبادا مرا روی بی روی اوی
به گلشاه گفت آنگهی شوی اوی:
هوش مصنوعی: مبادا که بدون حضور او، من بروم و درکلامی بگویم که باعث دلخوری او شود.
اگر این جوان مر ترا بود جفت
چرا نام خود راست با من نگفت؟
هوش مصنوعی: اگر این جوان من را جفت خود می‌دانست، پس چرا نام خودش را با من در میان نگذاشت؟
که تا من ورا خوب بنواختی
حق او سزاوار بشناختی
هوش مصنوعی: وقتی تو به او خوبی کردی و او را مورد محبت قرار دادی، در واقع لیاقت و شایستگی او را به درستی درک کردی.
بدو گفت: از حشمت و شرم را
نگه کردن حق آزرم را
هوش مصنوعی: به او گفت: باید از مقام و اعتبار خود مراقبت کنی و حرمت خود را حفظ نمایی.
چنین گفت گلشاه را شاه شام:
که ای دلبر لعبت نیک‌نام
هوش مصنوعی: شاه شام به گلشاه گفت: ای معشوق زیبا و خوش‌نام، تو را چگونه می‌توان توصیف کرد؟
مرو را بر خویشتن جای کن
سوی مهر جستن یکی رای کن
هوش مصنوعی: راه خود را در محبت و مهربانی پیدا کن و برای رسیدن به آن، یک تصمیم درست بگیر.
مرو را تو از خود گسسته مکن
مرین خسته‌دل را تو بسته مکن
هوش مصنوعی: از خود دور نکن او را، دل شکسته‌اش را به زنجیر مشکن.
بگفت این شه شام و شد باز جای
به دلدار داد آن بت دلربای
هوش مصنوعی: شه در شام به گفت و گو پرداخت و دوباره جایی برای خود پیدا کرد که آن معشوقه زیبا در آنجا قرار داشت.
از آن جایگه هر دو برخاستند
یکی جای زیبا بیاراستند
هوش مصنوعی: هر دو از آن مکان برخاستند و یکی از آن‌ها محلی زیبا و دلنشین را تزیین کرد.
به قصر اندرش جایگاه ساختند
یکی جای نیکو بپرداختند
هوش مصنوعی: درون قصر مکانی زیبا و دلنشین ایجاد کردند و برای آن به خوبی هزینه کردند.
چو جان عزیزش همی‌داشتند
ز پیشش به یک ذره نگذاشتند
هوش مصنوعی: آن‌ها جان عزیز او را بسیار گرامی می‌داشتند و حتی به اندازه یک ذره هم او را رها نمی‌کردند.
چو بنهاد خورشید افسر ز سر
گشاد از میان چرخ زرین‌کمر‌،
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید تاج خود را از سر برداشت و از میان آسمان طلاگون پایین آمد،
شه شام آمد به نزدیک شام
به نزدیک آن هر دو ماه تمام
هوش مصنوعی: پادشاه به شامی رسید و در نزدیکی آن، ماه کامل در آسمان می‌درخشید.
مر آن خسته‌دل‌ ورقه را پیش خواند
نوازیدش و هم برِ خود نشاند
هوش مصنوعی: بیدادگری‌های دل‌سخت، آن دل خسته را برچیده و به آرامی با او صحبت کن و او را در کنار خود بنشان.
بگفت: ای جگر خستهٔ روزگار
چرا چون بدیدمت ز آغاز کار
هوش مصنوعی: او گفت: ای دل غمگین و آزرده از این روزگار، چرا وقتی تو را دیدم، همواره غم و اندوه را احساس کردم؟
نکردی مرا آگه از کار خویش‌؟
نگه داشتی راز و اسرار خویش
هوش مصنوعی: آیا تو مرا از کارهایت باخبر نکردی؟ آیا رازها و اسرار خود را نزد خود نگه داشتیدی؟
که تا من حقت هیچ نشناختم
چنان چون ببایست ننواختم
هوش مصنوعی: تا زمانی که حق تو را به درستی نشناختم، نتوانستم آنطور که شایسته است تو را مورد محبت و نوازش قرار دهم.
بگفت: از پی حرمت و جاه را
بدی خود نکردم من این راه را
هوش مصنوعی: او گفت: به خاطر احترام و مقام تو، من این مسیر را نرفتم.
نشستند و راندند چندان سخن
بکردند نو رازهای کهن
هوش مصنوعی: جمعی نشسته بودند و درباره موضوعات مختلف صحبت کردند و رازهای قدیمی را که همگان از آن خبر نداشتند، به میان آوردند.
شه شام گلشاه را گفت: غم
مدار ایچ و بنشین ابا ابن عم
هوش مصنوعی: شاه گلشاه به پسر عم خود می‌گوید: نگران چیزی نباش و آرام بنشین.
گشایید هین پردهٔ راز را
نشینید باز از پی ناز را
هوش مصنوعی: باز کنید پردهٔ اسرار را و دوباره به دنبال ناز و زیبایی بنشینید.
و گرتان همی حشمت آید ز من،
بترسید که‌انده فزاید ز من،
هوش مصنوعی: اگر از من عظمت و اعتبار می‌گیرید، مواظب باشید که این مسأله در آینده به ضرر شما تمام خواهد شد.
من اینک برون رفت خواهم ز در
شما غمگسار‌ید با یکدگر.
هوش مصنوعی: من حالا می‌خواهم از نزد شما بیرون بروم، اما می‌دانم که با همدیگر غم‌هایمان را به اشتراک می‌گذاریم.
چو من رفته باشم به آرام‌گاه
شما خوب دارید آیین و راه
هوش مصنوعی: زمانی که من به آرامگاه شما بروم، شما به خوبی آداب و رسوم و راه و رسم زندگی را دارید.
بگفت این سخن را و برپای خاست
بر عاشقان، گفت، بودن خطاست
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و برخاست. سپس به عاشقان گفت که وجود داشتن اشتباه است.
برون رفت با مکر و تلبیس و بند
ز نزد دو بیچارهٔ مستمند
هوش مصنوعی: خروج از این وضعیت به وسیله فریب و تظاهر و دوری از دو انسان نیازمند و بیچاره.
به بیغوله‌ای در نهان گشت شاه
همی‌کرد دزدیده زآن سو نگاه
هوش مصنوعی: شاه به یک جای پنهان رفت و به‌ آرامی از آن سو نگاه می‌کرد.
که تا در میانشان خطایی رود
حدیثی بد و ناسزایی رود
هوش مصنوعی: تا زمانی که خطا یا سخن نادرستی در میان آنها بروز نکند، در گفتگوها و گفت‌وگوها چیزی منفی و بدی پیش نخواهد آمد.
بدین حال می‌بود تا صبح روز
که رخشید خورشید گیتی‌فروز
هوش مصنوعی: در این وضعیت او تا صبح باقی ماند تا زمانی که خورشید طلوع کرد و دنیا را روشن کرد.
نه زین و نه زآن دید نا‌مردمی
چو این با‌وفا دید و آن آدمی
هوش مصنوعی: نه از این دشمنان بیزارم و نه از آن‌ها، وقتی وفاداری را در سرشت یک انسان واقعی ببینم، آنها برایم بی‌اهمیت می‌شوند.
شه شام شد شادمان بازجای
بشد ایمن از کار آن دلربای
هوش مصنوعی: شه با شادی وارد شب شد و دیگر از کار آن دلربا آسوده خاطر بود.
از آغاز کآن شاه پر کیمیا
به گلشاه و ورقه بگفتا: شما
هوش مصنوعی: از ابتدا، آن پادشاه با ارزش و با نعمت به گلشاه و ورقه گفت: شما.
به یک جایگه شادکامی کنید
ز دل یک دگر را گرامی کنید
هوش مصنوعی: در یک مکان خوشی، دل یکدیگر را ارج نهید و به همدیگر احترام بگذارید.
بگفت این و برگشت و رفت او برون
به کنجی نهان شد به مکر و فسون
هوش مصنوعی: او این را گفت و برگشت، سپس به بیرون رفت و در گوشه‌ای پنهان شد با نیرنگ و جادو.
چو او رفت گلشاه و ورقه به‌هم
نشستند وز دل زدودند غم
هوش مصنوعی: وقتی او رفت، گلها و پرنده‌ها کنار هم جمع شدند و از دل غم را دور کردند.
به هم هر دو عاشق سخن ساختند
ز دیرینه غم دل بپرداختند
هوش مصنوعی: دو عاشق با هم گفتگو کردند و از غم‌های قدیمی دلشان رها شدند.
جفایی که دیدند از روزگار
بگفتند با یکدگر آشکار
هوش مصنوعی: آنچه از زندگی و روزگار بر آن‌ها گذشت را به یکدیگر نقل کردند و از آن دل آزرده شدند.
ز تف دل و عشق و بیچارگی
ز نالیدن و هجر و غمخوارگی
هوش مصنوعی: از شدت عشق و درد دل و بیچارگی، از ناله کردن و دوری و رنج هایی که می کشم.
گهی گفت گلشاه وز دیده نم
روان کرد چون سیل زیر قدم
هوش مصنوعی: گاهی گلشاه با چشمانش اشک می‌ریزد و این اشک‌ها مانند سیلی زیر پا روان می‌شود.
گهی ورقه در وی چو کردی نگاه
غم دل بگفتی بر آن مهر و ماه
هوش مصنوعی: وقتی نگاهی به روی او انداختی، غم دل را با او در میان گذاشتی و او را به یاد آن مهر و ماه (زیبایی و محبتش) انداختی.
هر آن رنج کآمد ز عشقش بر اوی
همه پاک برگفت در پیش اوی
هوش مصنوعی: هر دردی که به خاطر عشق او به من رسیده، همه را به شفافیت و صراحت برای او بازگو کرده‌ام.
گرست آن برین و گرست این برآن
همی در فشاندند بر زعفران
هوش مصنوعی: اگر کسی گرسنه باشد، ممکن است به هر راه و روشی برای برآورده کردن گرسنگی‌اش وادار شود، به‌نوعی که همه چیز را بر سر زعفران می‌ریزد. در واقع، این جمله به تلاش و جستجوی انسان‌ها برای تأمین نیازهایشان اشاره دارد، حتی اگر لازم باشد به چیزهایی که ارزشمند هستند آسیب برسانند.
گهی گفت گلشاه: کای جان من
گسسته مبادا ز تو نام من
هوش مصنوعی: گاهی گلشاه می‌گوید: ای جان من، نگذار که نام من از تو جدا شود.
ایا مهر‌جوی وفادار من
جز از تو مبادا کسی یار من
هوش مصنوعی: آیا کسی جز تو دوست وفاداری برای من وجود ندارد؟
گهی ورقه گفتی که ای حورزاد
گرامی روانم فدای تو باد
هوش مصنوعی: گاهی ورق‌های عشق را می‌خواندی و به من می‌گفتی، ای حورزاد عزیز، جانم را برای تو فدای می‌کنم.
به تو باد فرخنده ایام من
مبُراد از مهر تو کام من
هوش مصنوعی: برای من آرزوی روزهای خوب از جانب توست، که از محبت تو بهره‌مند شوم.
دلم باد پیوستهٔ مهر تو
تنم باد شایستهٔ چهر تو
هوش مصنوعی: دل من همیشه پر از محبت و عشق به تو است و تنم همیشه آماده و شایستهٔ زیبایی و جذابیت توست.
بدین حال بودند تا آسمان
کشیدش به زرآب در طیلسان
هوش مصنوعی: در این وضعیت بودند تا آسمان او را با رنگ زرین و نمایی زیبا به چادر درآورد.
ببودند بر درد و هجران صبور
پس از یکدگر هر دو گشتند دور
هوش مصنوعی: آنان بر سختی‌ها و فاصله‌ها صبر کردند و بعد از مدتی از یکدیگر دور شدند.
برآمد برین کارشان چند گاه
شه شامشان داشت هر شب نگاه
هوش مصنوعی: مدتی که از کارشان می‌گذشت، پادشاه شام هر شب به تماشا و نظارت بر آن‌ها می‌نشست.
چو زیشان ندیدش ره ناصواب
نیامد دگر نزدشان وقت خواب
هوش مصنوعی: وقتی که او راه نادرست آن‌ها را ندید، دیگر پیش آن‌ها در زمان خواب نیامد.
چو یک چند بر حالشان برگذشت
دل ورقه از عشق آشفته گشت
هوش مصنوعی: وقتی زمانی بر حال آنها گذشت، دل ورقه از عشق به هم ریخت و نا آرام شد.
بترسید که‌ش کار گردد تباه
چو بسیار پاید به نزدیک شاه
هوش مصنوعی: بترسید که کارتان خراب شود، وقتی که بیش از حد به نزد پادشاه بمانید.
گشادش زبان ورقهٔ خوب‌رای
که ای دختر عم، به حق خدای
هوش مصنوعی: زبانش را باز کن و بگو که ای دختر عم، به خدا قسم.
که گر در همه عمر از روی تو
شوم سیر و ز عشرت خوی تو
هوش مصنوعی: اگر در تمام عمر از دیدن چهره‌ات خسته شوم و از لذت‌های حضور تو دل زده گردم،
اگر در بلا بایدم زیستن
شب و روز از درد بگریستن
هوش مصنوعی: اگر در رنج و سختی زندگی می‌کنم، باید شب و روز از درد و اندوه گریه کنم.
ولیکن ز شوی تو ای سروبن
شکوهم فزون زین نگویم سخن
هوش مصنوعی: اما از شوهر تو، ای سرود من، شکوه من بیشتر است و از این موضوع بیشتر سخن نمی‌گویم.
نباید که آید مر او را گران
که هست این جوانمرد فخر مهان
هوش مصنوعی: نباید بر او سخت بگذرد، زیرا این جوانمرد باعث افتخار مهمانان است.
بود نیز که‌ش خوش نیاید که من
بوم با تو یک جای ای سیم‌تن
هوش مصنوعی: نیز دیده شده که خوش نمی‌آید که من و تو در یک جا باشیم، ای تن نقره‌ای.
وگر آگهی یابی ای دل گسل
که از من نیاید ورا غم به دل
هوش مصنوعی: اگر تو آگاه شوی، ای دل، متوجه خواهی شد که غم و اندوهی که از من به تو نمی‌رسد، نباید خاطر ترا نگران کند.
یکی روز کی چند باشم دگر
تن خویش را باز یابم مگر
هوش مصنوعی: روزی می‌آید که دیگر برایم اهمیتی ندارد چند سال زندگی کرده‌ام و تنها به دنبال بازپس‌گیری جان خویش خواهم بود.
بدو گفت گلشاه که‌ای نیک‌خواه
مکن روزکی چند آهنگ راه
هوش مصنوعی: گلشاه به او گفت: ای انسان نیکوکار، مدتی به سفر نرو و راه را در پیش نگیر.
مگر زی تو باز آید ای مهرجوی
توانایی و قوّت و رنگ روی
هوش مصنوعی: آیا دوباره از تو نشان خواهد آمد ای محبوب که دارای قدرت و زیبایی هستی؟
که از رنج ره نیز ناسوده‌ای
از آن پس که در غم بفرسوده‌ای
هوش مصنوعی: اگر از رنج سفر و مشکلات آن دچار خستگی نشده‌ای، این ناشی از آن است که در غم و دردهای گذشته به شدت رنج کشیده‌ای.
به فرمان آن لعبت دل‌فروز
ببُد ورقه آن جایگه چند روز
هوش مصنوعی: به دستور آن معشوق دل‌نواز، برگ این مکان برای مدتی قطع خواهد شد.
چو از رنج ره آمدش تن به راه
به گلشاه گفت: ای دل‌افروز ماه
هوش مصنوعی: وقتی که از رنج و سختی به راه رسید، به باغ گل گفت: ای روشنی‌بخش دل‌ها، مانند ماه.
نگردم همی سیر از روی تو
همی شرم دارم من از شوی تو
هوش مصنوعی: من به دور نگشتم و از زیبایی تو خسته نمی‌شوم، اما از شوهر تو شرم دارم.
چه خوی‌ست با او مرا در نسب‌؟
کجا او ز شام است و من از عرب
هوش مصنوعی: من چه نسبتی با او دارم؟ او که از شام می‌آید و من عرب هستم.
به رفتن مرا سوی ره چاره نیست
به جز من کس از عشق بیچاره نیست
هوش مصنوعی: برای رفتن به سوی راه حل، چاره‌ای جز این ندارم؛ غیر از من کسی به حال عاشقانه‌ام نمی‌رسد.
و گر در صبوری شوم همچو مور
به نزد تو باز آیم از راه دور
هوش مصنوعی: اگر در مقابل سختی‌ها صبور باشم و به گذر از مشکلات بپردازم، مانند یک مورچه، در نهایت به نزد تو برمی‌گردم از دوردست‌ها.
اگر چند آگاهم از انتظار
که خواهد گسست از توام روزگار
هوش مصنوعی: اگرچه به خوبی می‌دانم که روزی از تو جدا خواهم شد و انتظار این روز را می‌کشم، اما دل از تو نمی‌کنم.
ازین رفتن آخر مرا چاره نیست
به من جز بدین چاره بیغاره نیست
هوش مصنوعی: من از این رفتن دیگر راهی ندارم و جز این که به این طریق ادامه بدهم، چاره‌ای برایم نیست.
که گر شه برادر بدی مر مرا
ز هم باب و مادر بدی مر مرا
هوش مصنوعی: اگر پادشاه برادری برای من باشد، من را از همسر و مادرم جدا نکن.
چو این شغل بودی گران آمدی
ز تیمار کارش به جان آمدی
هوش مصنوعی: وقتی چنین کار سنگینی بر دوشت بود، از مراقبت و رسیدگی به آن خسته شدی و حس کردی که به جانت فشار می‌آورد.
چگونه بود کار آنکس که اوی
بتی دل‌گسل دارد و خوب‌روی‌؟
هوش مصنوعی: چطور ممکن است حال و روز کسی را توصیف کنیم که معشوقش دل او را می‌شکند و در عین حال، زیبا و دل‌ربا است؟
نبیند جهان جز به دیدار اوی
نجوید به هر حال آزار اوی
هوش مصنوعی: هر کسی تنها با مشاهده اوست که جهان را می‌بیند و در هر شرایطی به دنبال اذیت کردن او نیست.
به بیگانه‌ای باید او را سپرد
ایا جان من‌، این نه کاری‌ست خرد‌!
هوش مصنوعی: به شخص غریبه‌ای باید اعتماد کرد و او را به‌کار گرفت، ای جان من، این کار عاقلانه‌ای نیست!
ز گفتار او گشت گلشه نژند
بنالید آن زاد سرو‌ِ بلند
هوش مصنوعی: از سخنان او، گل‌های باغ پژمرده شدند و آن سرو بلند از اندوه به ناله درآمد.
مکن گفت چونین ایا ابن عم
برین بنت عمت میفزای غم
هوش مصنوعی: ای پسرعمو، چرا چنین می‌گویی؟ بیا و بر این دخترعمو غم را اضافه نکن.
که بفزود بر من فراق تو رنج
مرا رفته گیر از سرای سپنج
هوش مصنوعی: فراق تو باعث شده که درد و رنج من زیادتر شود، پس از مکانی که غم و اندوه در آنجا حاکم است، به من کمک کن و مرا نجات ده.
چو رفتی دگر باز نایی برم
که تا چند روز دگر ایذرم
هوش مصنوعی: وقتی رفتی دیگر برنمی‌گردی، پس تا کی باید منتظر بمانم و در این حال و هوا بگذرانم؟
ز منزل تو تا رفته باشی برون
بود منزل من به خاک اندرون
هوش مصنوعی: اگر از خانه‌ات خارج شوی، منزل من در آن خاک باقی می‌ماند.