بخش ۳۴ - آگاهی ورقه از مکر عم
بحی اندرون بد یکی دلبری
یکی حور چهره پری پیکری
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل
ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
ز گلشاهِ او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
بر ورقه آمد پریرویِ راد
بگفتار با او زبان برگشاد
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
ز نزدیک خود ورقهاش دور کرد
دلش را به گفتار رنجور کرد
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
ترا مژده دارم ز گلشاه تو
ترا ره نمایم برِ ماه تو
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوبروی!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دلگسل لعبت مشک خال
وزان زرق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند
سر گور و دید اندرو گوسفند
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عمِّ ناباکدار
بدادی نگار مرا تو به شوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمّت یکی گوسفند
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشته یک گوسفند
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده به بند
ازین کردهٔ خود تو را شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
که فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد تو را نیک جفت
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
به گیتی چنین کار هرگز که کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده به بند
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دلفکار
بخش ۳۳ - زاری کردن ورقه: چو این شعر ورقه ببردش بسربخش ۳۵ - رفتن ورقه به شام: بگفت این و آمد ز پیشش برون
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بحی اندرون بد یکی دلبری
یکی حور چهره پری پیکری
هوش مصنوعی: خوشبختی و زیبایی در دل وجود دارد، چون دلبرانی با چهرههای زیبا و آرایش دلنشین در آنجا هستند.
بد از حال گلشاه او را خبر
از آن راز آگاه بد سر به سر
هوش مصنوعی: بد حال گلشاه و نیک خبری از او در دست ندارم، از این راز کاملاً بیخبرم.
ببخشود بر ورقهٔ تنگ دل
ز بس نالهٔ زار آن سنگ دل
هوش مصنوعی: برگ کوچک و تنگی قلب، به خاطر نالههای زیاد و زاری که از دل سنگی به گوش میرسد، بخشیده است.
به دل گفت برهانم او را ز بند
که بس زاروارست و بس مستمند
هوش مصنوعی: به دل گفتم که از قید او را آزاد کنم، زیرا که او خیلی در distress و نیازمند است.
ز گلشاهِ او نیست او را خبر
که اینجا نیابد ز گلشه اثر
هوش مصنوعی: او از باغ گل خبری ندارد و نمیداند که دیگر اثری از آنجا در اینجا نخواهد یافت.
بر ورقه آمد پریرویِ راد
بگفتار با او زبان برگشاد
هوش مصنوعی: بر روی کاغذ، موجودی زیبا و دلربا ظاهر شد و با او به گفتگو پرداخت و زبانش را گشود.
بگفتا که چندین چه جوشی همی
چرا بر صبوری نکوشی همی
هوش مصنوعی: او گفت: چرا اینقدر بیتابی و برای صبر تلاش نمیکنی؟
ز نزدیک خود ورقهاش دور کرد
دلش را به گفتار رنجور کرد
هوش مصنوعی: او از نزدیکی خود، صفحه را دور کرد و دلش را با حرفهای آزاردهنده آزرده ساخت.
بگفتا هلا دور باش از برم
نخواهم که در هیچ زن بنگرم
هوش مصنوعی: او گفت: برو کنار، نمیخواهم هیچ زنی را ببینم.
کنیزک بگفت ای سر سرکشان
ز گلشه نخواهی کی یابی نشان؟
هوش مصنوعی: دخترک گفت: ای سرآمد سرکشان، اگر از گلشهر (بهشت) نخواهی، چگونه میتوانی نشانی از آن بیابی؟
ترا مژده دارم ز گلشاه تو
ترا ره نمایم برِ ماه تو
هوش مصنوعی: من مژگانی دارم از گلهای باغ تو که برای چشمانت درخشش و زیبایی بیاورد.
چو ورقه ازو نام گلشه شنید
چو آشفتگان زی کنیزک دوید
هوش مصنوعی: وقتی ورقهای از او نام گلش را شنید، مانند آشفتگان به سوی کنیزک دوید.
بگفتا چه گویی؟ دگر ره بگوی!
بکن کار من خوب، ای خوبروی!
هوش مصنوعی: او گفت: چه میگویی؟ راه دیگری را بگو! کار من را خوب انجام بده، ای خوشچهره!
چه داری خبر ز آن دلارام من
از آن دل گسل ماه پدرام من
هوش مصنوعی: آیا خبر از معشوق زیبای من داری که دل از من ربوده و مانند ماهی پرنور است؟
کنیزک همه رازهای نهفت
همه هرچ دانست او را بگفت
هوش مصنوعی: دخترک همهی رازهای پنهان را میدانست و هرچه که آموخته بود، به زبان آورد.
از احوال شامی و حال هلال
وز آن دلگسل لعبت مشک خال
هوش مصنوعی: حال و روز شام و وضعیت هلال را توصیف میکند و نیز از زیبایی و دلربایی معشوق با خال مشکینش سخن میگوید.
وزان زرق وز حال آن گوسفند
پدیدار کردش بر آن مستمند
هوش مصنوعی: از آن درخشش و حال آن گوسفند، نیازمندیاش را به وضوح نشان داد.
بگفتش کز احوال آن سرو بن
نمی خواستم راند با تو سخن
هوش مصنوعی: او به او گفت که نمیخواهد در مورد حال و احوال آن سرو بلند قامت با او صحبت کند.
بدان تا دل از عشق بی غم کنی
کنی صبر و زاری و غم کم کنی
هوش مصنوعی: بدان که اگر میخواهی دلت را از عشق بیغصه کنی، باید صبر و تحمل را پیشه کنی و غم و اندوه را کاهش بدهی.
چو حال تو هر روز دیدم بتر
ترا کردم آگه ز حال و خبر
هوش مصنوعی: هر روز که حال تو را میبینم، متوجه میشوم که وضعیت تو بدتر شده است، بنابراین من هم از حال و خبر تو باخبرتر میشوم.
کنون سوی شامست گلشاه تو
حقیقت نمودم به تو راه تو
هوش مصنوعی: اکنون به سمت شام میروم، ای گلشاه، حقیقت را به تو نشان دادم و مسیر تو را پیدا کردم.
و گر استوارم نداری برین
سر گور بگشای و نیکو ببین
هوش مصنوعی: اگر استوار و ثابت قدم هستی، بر روی سر این گور را باز کن و با دقت به آنچه در درون آن است نگاه کن.
عجب ماند ورقه ز گفتار اوی
از آن مهربانی و کردار اوی
هوش مصنوعی: عجب است که صفحهای از گفتار او تا چه حد مملو از مهربانی و کردار نیک اوست.
پدیرفت بسیار منت ازوی
کجا دید راه سلامت ازوی
هوش مصنوعی: او بسیار از محبت و لطف او برخوردار شد، اما نمیداند که چطور میتواند به راهی برسد که به سلامت و سعادت ختم شود.
گشاد آن زمان ورقهٔ مستمند
سر گور و دید اندرو گوسفند
هوش مصنوعی: در آن زمان، ورقهای از مستمند (فقیر) کنار قبر باز شد و او در آنجا گوسفندی را دید.
شد آگه که بشکست پیمان اوی
عمش خورد زنهار بر جان اوی
هوش مصنوعی: او آگاه شد که پیمان او شکست، بنابراین عمش به او هشدار داد تا جانش را حفظ کند.
از آن گور برگشت مسکین خجل
سراسیمه و خسته و برده دل
هوش مصنوعی: نفر از آن گور بیرون آمد، در حالی که ناتوان و خجالتزده، مضطرب و خسته بود و دلش به حال خود میسوخت.
به نزدیک عم آمد آن دل فکار
بدو گفت ای عمِّ ناباکدار
هوش مصنوعی: به نزد عم خود رفت و دلش به او گفت: "ای عم، تو چه قدر نیکو و خوب هستی!"
بدادی نگار مرا تو به شوی
بکردی جهانی پر از گفت و گوی
هوش مصنوعی: تو با زیباییات مرا شست و شو دادی و با این کار، جهانی پر از سخن و بحث را به وجود آوردی.
ز حال تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
هوش مصنوعی: آنها مرا از حال تو آگاه کردند و به خاطر آن معشوق، راه مرا نشان دادند.
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمّت یکی گوسفند
هوش مصنوعی: در دل خاک تاریک، درختی که به نظر میرسد ضعیف و مریض است، نژندی از خویشاوندی تو به آن پیوند خورده و مانند گوسفند است.
برو گور آن باز کن بنگرا
ببین گوسفندی بدو اندرا
هوش مصنوعی: به آرامی به مکان دیگری برو و ببین که گوسفندی به آنجا رفته و در آنجا نشسته است.
برفتم، بکردم، بدیدم ببند
به گور اندرون کشته یک گوسفند
هوش مصنوعی: من رفتم و دیدم که در گور، یک گوسفند کشته شده است.
درین خاک کرده نهان ای عجب
نگویی مرا تو ز حال و سبب؟
هوش مصنوعی: در این خاک، چیزهایی نهفتهاست، عجیب است که از حال و علت من چیزی نمیگویی؟
ز گلشه چه داری تو اکنون خبر
که در خاک ازو می نبینی اثر
هوش مصنوعی: از باغچه چه خبری داری که اکنون در خاک، هیچ نشانی از آن نمیبینی؟
بیا تا ببینی تو این گوسفند
به کرباس پیچیده کرده به بند
هوش مصنوعی: بیا تا ببینی چطور این گوسفند را در پارچهای پیچیده و آماده کردهاند.
ازین کردهٔ خود تو را شرم نیست؟
کسی را به نزد تو آزرم نیست؟
هوش مصنوعی: آیا از کارهایی که کردهای خجالت نمیکشی؟ آیا هیچ کسی نمیتواند در نزد تو شرم کند؟
که فرزند خود را تو بفروختی
به ننگ اندرون دوده اندوختی
هوش مصنوعی: فرزند خود را به خاطر ننگ و عیبهای خانوادگیاش فروختی و به این ترتیب، عذاب و سرافکندگی را برای خود و نسلنشان به ارمغان آوردی.
تو گفتی مرا شو به نزدیک خال
کی گردد ز خالت ترا نیک حال
هوش مصنوعی: تو گفتی مرا با خال خود نزدیک کن تا ببینم از خالت چگونه حال خوبی پیدا میشود.
چو رفتم بر خال خود ای عجب
بسی رنج دیدم ز درد و تعب
هوش مصنوعی: وقتی به جای خود رفتم، شگفتانگیز است که به خاطر درد و زحمتهای زیاد، سختیهای زیادی را تحمل کردم.
مرا خال بنواخت و در برگرفت
بسی مردمیها بکرد ای شگفت
هوش مصنوعی: او با نرمی و مهربانی به من توجه کرد و در آغوش گرفت، این کارش باعث شد که جماعتی از مردم شگفتزده شوند.
همه مال خالم مرا داد و گفت
چو گلشاه گردد تو را نیک جفت
هوش مصنوعی: همه اموال خالم را به من داد و گفت وقتی که گلشاه به وجود بیاید، تو همسر خوبی خواهی داشت.
دگر پاره باز آی و دیگر ببر
بگفتم ترا این سخن مختصر
هوش مصنوعی: دیگر برگرد و دوباره به من بگو که از تو چه خواستهام، من این موضوع را بهطور خلاصه به تو گفتم.
به گیتی چنین کار هرگز که کرد
که کردی تو ای ناخردمند مرد
هوش مصنوعی: در جهان، هیچ کس به اندازه تو، کاری نابخردانه و ناپسند انجام نداده است، ای مرد ناخابر.
چه گویی تو پیش خداوند خویش
که بشکستی این عهد و پیوند خویش
هوش مصنوعی: چه بگویی در برابر خداوند خود، وقتی که پیمان و رابطهات را شکستهای؟
نگویم به کس من ز کردار تو
بدانند آخر مهان کار تو
هوش مصنوعی: من نمیگویم به کسی که مردم از کارهای تو باخبر شوند، چون که در نهایت، این خود تو هستی که در کارهای خودت مشخص میشوی.
به کرباس پیچیده آن گوسفند
فگندش به پیش عم آن مستمند
هوش مصنوعی: گوسفند کثیفی را به کرباس پیچیدهاند و به جلو آن انسان نیازمندی آوردهاند.
سوی مام گلشاه رفت و بگفت
سخنها که بودش سراسر نهفت
هوش مصنوعی: به سوی مادر گلشاه رفت و سخنانی را گفت که تمام آنها در دلش نهفته بود.
از آن حیلت و مکر و آن گوسفند
که بودند در خاک کرده به بند
هوش مصنوعی: به خاطر فریب و نیرنگ و آن گوسفندانی که زیر خاک مدفون شدهاند، باید به او فشار آورد و او را به کار واداشت.
بگفتا نترسیدی از کردگار
که کردی تو گلشاه را دلفکار
هوش مصنوعی: او گفت: آیا از خدا نمیترسی که دل گلشاه را به درد آوردی؟

عیوقی