گنجور

بخش ۲۷ - بگفت این و بر دوست بگریست زار

بگفت این و بر دوست بگریست زار
کنار از مژه کرد دریا کنار
همی گفت ای دل گسل یار من
ز هجر تو شد تیره بازار من
جز از تو مرا یار هرگز مباد
دل هر دو در مهر عاجز مباد
چو آگاه شد مادر از کار اوی
نیاورد در گفت گفتار اوی
ابر زشت گفتنش بگشاد لب
بگفتا: بس ای شین و عار عرب!
خبر یافتم من که ورقه بمرد
تن پاک در خاک تاری سپرد
بتابید گلشه ز دیدار اوی
دل آزرده تر شد ز گفتار اوی
شد از نزد مادر به خیمه درا
بنالید آن گلرخ دلبرا
همی گفت ای وای بر من کنون
که گفتم من این خسته دل را کنون
به ناکام باید شدن سوی شام
جدا گشتن از خواب و آرام و کام
پدر نه و مادر نه و خال نی
شب و روز خوارا جز از خاک نی
ز ورقه نیابم ازین پس خبر
نیابد ز من نیز ورقه اثر
دریغا درختم نیامد ببر
شدم ناامید از نهال و ثمر
دریغا ازین پس نبینم ترا
نبینی ازین پس کنونی مرا
به سوی یمن چون برفتی، برفت
ابا تو مرا جان و دل باز گفت
ندانستم از شامم آید بلا
بلا آمد و شد دلم مبتلا
همی گفت و می راند از دیده خون
بنالید وز درد شد سرنگون
جدا مانده از مام وز باب و عم
ز ناله شده زرد، وز درد و غم
همه جمله بروی فرامشت کرد
گدازید چون کشت بی آب کشت

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بگفت این و بر دوست بگریست زار
کنار از مژه کرد دریا کنار
هوش مصنوعی: او این را گفت و با غم و اندوه به دوست نگاه کرد و اشک‌هایش مانند دریا از چشمانش سرازیر شد.
همی گفت ای دل گسل یار من
ز هجر تو شد تیره بازار من
هوش مصنوعی: دل من می‌گوید که جدایی از یارم باعث شده است که زندگی‌ام رنگ و رونق خود را از دست بدهد.
جز از تو مرا یار هرگز مباد
دل هر دو در مهر عاجز مباد
هوش مصنوعی: به جز تو هیچ دوستی برایم نباشد، و دل هر دو ما در عشق هرگز ضعیف نشود.
چو آگاه شد مادر از کار اوی
نیاورد در گفت گفتار اوی
هوش مصنوعی: زمانی که مادر از رفتار او اطلاع پیدا کرد، حرف‌هایش را نادیده گرفت و چیزی نگفت.
ابر زشت گفتنش بگشاد لب
بگفتا: بس ای شین و عار عرب!
هوش مصنوعی: ابر زشت با صدای بلند شروع به شکایت کرد و گفت: بس است، ای زشت و ننگ عرب!
خبر یافتم من که ورقه بمرد
تن پاک در خاک تاری سپرد
هوش مصنوعی: من مطلع شدم که صفحه‌ای پاک و بی‌نقص در خاک مدفون شده است.
بتابید گلشه ز دیدار اوی
دل آزرده تر شد ز گفتار اوی
هوش مصنوعی: به نور چشمان او بنگر، زیرا دل من از شنیدن کلماتش بیشتر آزار دیده است.
شد از نزد مادر به خیمه درا
بنالید آن گلرخ دلبرا
هوش مصنوعی: آن گلرخ زیبا که به خاطر جدایی از مادرش ناراحت شده، به خیمه رفته و شروع به نالیدن و شکایت کرده است.
همی گفت ای وای بر من کنون
که گفتم من این خسته دل را کنون
هوش مصنوعی: او می‌گوید ای کاش به حال من افسوس نخورید، چرا که اکنون که این دل شکسته را معرفی کرده‌ام، دچار ناراحتی شده‌ام.
به ناکام باید شدن سوی شام
جدا گشتن از خواب و آرام و کام
هوش مصنوعی: باید به ناکامان سفر کرد و از خواب و آسایش و خوشی جدا شد.
پدر نه و مادر نه و خال نی
شب و روز خوارا جز از خاک نی
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به این نکته اشاره می‌کند که فردی نه پدر و مادر دارد و نه کسی را در کنار خود می‌بیند. او به تنهایی و حتی در شب و روز احساس بی‌کسی می‌کند، و تنها چیزی که برایش باقی مانده، هویت و سرزمینش است که از خاک برمی‌خیزد. در واقع، او در جستجوی معنا و ریشه‌های وجودی‌اش است.
ز ورقه نیابم ازین پس خبر
نیابد ز من نیز ورقه اثر
هوش مصنوعی: از این به بعد هیچ خبری از من به ورقه‌های کاغذ نخواهد رسید و همچنین هیچ اثری از ورقه‌ها بر من باقی نخواهد ماند.
دریغا درختم نیامد ببر
شدم ناامید از نهال و ثمر
هوش مصنوعی: افسوس که میوه‌ای بر درخت من نرسید و از نهال و ثمرش ناامید شدم.
دریغا ازین پس نبینم ترا
نبینی ازین پس کنونی مرا
هوش مصنوعی: افسوس که از این به بعد تو را نمی‌بینم و نمی‌توانی حال مرا ببینی.
به سوی یمن چون برفتی، برفت
ابا تو مرا جان و دل باز گفت
هوش مصنوعی: وقتی به سمت یمن رفتی، با رفتن تو، زندگی و وجود من بی‌روح و خالی شد و دل مرا شکست.
ندانستم از شامم آید بلا
بلا آمد و شد دلم مبتلا
هوش مصنوعی: نمی‌دانستم که مشکلات از شام می‌آید، ولی بالاخره آمد و دلم دچار درد و رنج شد.
همی گفت و می راند از دیده خون
بنالید وز درد شد سرنگون
هوش مصنوعی: او همچنان در حال گفتن بود و از چشمانش اشک خونین می‌ریخت و به خاطر درد، به زمین افتاد.
جدا مانده از مام وز باب و عم
ز ناله شده زرد، وز درد و غم
هوش مصنوعی: او از مادر و پدر و عم خود جدا شده و به خاطر درد و غم، چهره‌اش زرد شده است.
همه جمله بروی فرامشت کرد
گدازید چون کشت بی آب کشت
هوش مصنوعی: همه بر تو عاشق و دلباخته شدند و این احساس شبیه به گندمی است که بدون آب خشک می‌شود و از بین می‌رود.