بخش ۲۴ - رفتن شاه شام به دیدن گلشاه
چنان بود گلشه ز هجران دوست
که بروی همی غم بدرید پوست
شب و روز از آرام و ز خواب و خورد
فروماند دل خسته و روی زرد
به بالا و روی آن بت قندهار
شد اندر عرب سر به سر نامدار
چنان گشته بد گلشه از دلبری
که سجده همی کرد پیشش پری
ز حسنش به گیتی خبر گسترید
که همتای او در جهان کس ندید
یکی خسروی بود در حد شام
اصیل و بلند اختر و نیک نام
ز بس نعت گلشه که بشنوده بود
به عشق اندرش دل بفرسوده بود
ز هجران گلشاه بد بی قرار
چو بازارگانان بر آراست کار
ابا مال و با نعمت و خواسته
بشد آن شه سرور آراسته
به سوی عرب دادش از شام روی
ز بهرای گلشاه آن مشک بوی
به هرجا کجا بار برداشتی
در آن جا بسی مال بگذاشتی
بحیی که از ره فراز آمدی
ابا هرکسی طبع ساز آمدی
همه جمله را میهمان خواندی
به می خوردن و بزم بنشاندی
ز گلشاه دل خواه جستی اثر
ازین حی بر آن حی شدی باخبر
همی هرکس او را ز گردنکشان
به سوی بنی شیبه دادی نشان
همی رفت تا سوی آن حی رسید
فرود آمد و بارها گسترید
بزد خیمه و بارها برگشاد
به خیمه درون رفت و بنشست شاد
بسی اشتر و گاو با گوسفند
نکشت و گشاد از سر بدره بند
چو از شام قصد عرب کرده بود
بسی خیکهای می آورده بود
بفرمود بزم نکو ساختن
هر آنکس کجا دید بنواختن
بنی شیبه را سر به سر پیش خواند
همه یک به یک را به مجلس نشاند
هلال آن کجا باب گلشاه بود
زمیری و کارش نه آگاه بود
نشد آگه از کار وی خاص و عام
که هست او خداوند و سالار شام
گمان برد هر کس کی بود آن جوان
یکی نامور مرد بازارگان
هر آن کآمدی میهمان سوی او
تمامی ندیدی بدی روی اوی
که از مال او خود چو قارون شدی
دژم آمدی شاد بیرون شدی
ز بس زر که بخشید بر هرکسی
ورا عاشقان خاستندی بسی
زر و سیم بر خلق برمی فشاند
ز کارش همه خلق خیره بماند
بنی شیبه و قوم او را همه
بسی مال بخشید و اسپ و رمه
بر آنجا که گلشاه دل برده بود
مر آن پادشه را سراپرده بود
شه شام خود ز آن نه آگاه بود
که همسایهٔ باب گلشاه بود
ز ناگاه گلشاه بی هوش و صبر
برون آمد از خیمه چون مه ز ابر
شه شام کردش سوی او نگاه
بدیدش یکی سرو، بر سرو ماه
بدید آن چو گل برگ رخسار اوی
همان دو عقیق شکربار اوی
بتی دید پر ناز و زیب و کشی
همه سر به سر دلکشی و خوشی
همه جعد او حلقه همچون زره
همه زلف او بند و تاب و گره
ندیده ورا گشته بد بی قرار
چو دیدش، بدل عاشقی گشت زار
هلال آن کجا بابک سرو بن
همی راند با شاه شام این سخن
هلالش چنین گفت دخت منست
به من بر گرامی ز جان و تنست
بپرسید و گفتش که نامش بگوی
پدر گفت: گلشاه فرخنده روی
ملک گفت این شعرها در عرب
ز بهر ورا گفته آمد عجب؟
پدر گفت آری شه شام گفت
اگر یار من گردد این خوب جفت
جهانیت بخشم پر از خواسته
کند خواسته کارت آراسته
پدر گفت نی عهد را بسته ام
ابا ورقه پیمان او بسته ام
به یک جایگه هر دو اندر خورند
کی هر دو اصیل اند و هم گوهرند
به هم بوده اند و به هم زاده اند
دل از مهر با یک دگر داده اند
شه شام گفت ای خردمند مرد
ز گفتارم ار بخردی برمگرد
بسی دلبرانند اندر عرب
بهی روی و دل بند و یاقوت لب
زنی دیگر از بهر ورقه بخواه
دهم حق او من همین جایگاه
پدر گفت پیمان شکستن خطاست
ز ما این چنین فعل بد نارواست
بگفت و بشد باز خانه هلال
بگفت این همه گفته ها با عیال
بدو نیک مادر حدیثی نگفت
که خود دخترش را سزا بود جفت
شه شام را کار نامد صواب
چو بشنید از باب دختر جواب
بگفتا که باید یکی چاره کرد
به چاره شود بی غم آزاد مرد
بخواندش یکی زال گم بودگان
خرف زالکی عمر پیمودگان
مرو را بسی مال پد رفت و چیز
وزو راز دل هیچ ننهفت نیز
بگفتش سوی مام گلشاه شو
ز شویش نهان باش و ناگاه شو
دهمت اندکی سو زیان، بر بروی
حدیث من او را سراسر بگوی
کی گر دخترت مر مرا بزنی
دهی، بی گمان بر فلک بر زنی
شما را من از مال قارون کنم
ز خلق جهان جاه افزون کنم
بدو داد یک بدره دینار زرد
یکی درج یاقوت نادیده مرد
مر آن زال را داد بسیار مال
شد آن زال نزدیک جفت هلال
صفت کرد پیش وی از شاه شام
چنین گفت او را که ای جان مام
جوانیست زیبا ابا مال و رخت
نخواهی که گردی بدو نیک بخت؟
توانگر شوی مهر بسته کنی
دل از مهر ورقه گسته کنی
پسندی تو گلشاه را یار اوی
کی کس نیست جزوی سزاوار اوی
شوی با زر و سیم و با مال و گنج
نخواهی همی گنج بی هیچ رنج؟
بگفت این و آنچ فرستاده بود
بدو داد آنچ او بدو داده بود
چو جفت هلال آن چنان حال دید
ز پیش خود آن بی کران مال دید
دل مام گلشاه از آن گرم شد
چو سنگ سیه بخت بد نرم شد
درم مرد را سر بگردون کشد
درم کوه را سوی هامون کشد
درم شیررا سوی بند آورد
درم پیل را در کمند آورد
دل زن سوی مرد شامی کشید
به یکباره از مهر ورقه برید
بدان زال گفت ای گران مایه مام
هلا زود زی میر شامی خرام
بگو آن کنم کت مراد و هواست
همه حاجت تو بر من رواست
تو خواهی بد از خلق پیوند من
فدی باد پیش تو فرزند من
بشد زال و دل شاد برگشت ازوی
نهادش سوی خسرو شام روی
همه گفته ها را بدو باز گفت
بکرد آشکارا حدیث نهفت
شه شام بی منتها خواسته
بدان پیرزن داد ناخواسته
بشد مام گلشاه آزاده چهر
ابا شاه شامی بپیوست مهر
بخواند آن زمان باب گلشاه را
بگفت و نمودش بدو راه را
که گرمال خواهی ودیهیم و تخت
دلش را گشاده کن از بند سخت
دل از ورقه و مهر او رسته کن
بدل مهر با شاه پیوسته کن
که گر بستهٔ مهر شامی شوی
بنزد همه کس گرامی شوی
بدو به زنی ده تو گلشاه را
مر آن عاشق زار و گم راه را
ز شامی مگرشاد و خرم شود
غم ورقه اندر دلش کم شود
نیابی تو داماد هرگز چنوی
کی هم مال دارست و هم خوب روی
هلال گزین داد زن را جواب
کی باید کی ناید ز من ناصواب
چنین داد پاسخ زن بدسگال
کی از رای من سرمتاب ای هلال
که گربگسلی سر ز فرمان من
شکسته شود با تو پیمان من
جوانیست با مال و با خواسته
شود کارها از وی آراسته
بگفت این و با شوی بنهاد روی
نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی
ازین کار گلشاه بد بی خبر
نه مر ورقه را بد خبر در سفر
همه کار ورقه بد آراسته
ز مال فراوان و از خواسته
ز بس زر و سیم وز بس کار و بار
بهین شد همی مرو را روزگار
که داند چه آورده بود او به چنگ
ز مردی به چنگ آورید و به هنگ
دو چندان که بد عم ازوخواسته
بدست آوریده بد او خواسته
نهایت نبودش مرین مال را
همی خواست آوردن او خال را
نبودی مرو را بجز این سخن
هر آنکه کی گفتی ز یار کهن
همی خواست کآید بدیدار عم
مگر گردد آزاد از اندوه و غم
گمانش چنان بد که شد کارراست
چه دانست کایزد دگرگونه خواست
چو آمد قضا رفت ناگه بصر
چه سودست کوشش چو آمد قدر
چه مانده ز کوشش کی ورقه نکرد
به آخر قضا زو برآورد گرد
شه شام را جان و دل رفته بود
که در آتش عاشقی تفته بود
بفرمود تا بزم آراستند
چو آراست بایست پیراستند
بحی در هر آن کس که بشناختند
بخواندند او را و بنشاختند
به پیش سران عرب کرد روی
سوی باب گلشاه، گفتا: بگوی
مرا بچه می رد کنی ای هلال
باصل، اربروی و بمال و جمال؟
چه باشد که با فضل و آهستگی
کنی با من از مهر پیوستگی
کنی مر مرا بندهٔ خویشتن
سپارم ترا من دل و جان و تن
هلال ایچ گونه ندادش جواب
کی چونان همی دید راه صواب
چو مردم ز مجلس پراگنده گشت
هلال خردمند گوینده گشت
بدو گفت چه دهی حق دخترم؟
جوان گفت کز رای تو نگذرم
زر و سیم و اسپ و شتر با رمه
ز من هرچ خواهی بیابی همه
غلامان خدمتگر و خوب روی
کنیزان شیرین لب و جعد موی
اگر ورقهٔ بی دل خسته تن
به نزد من آید ستاند ثمن
دهم مرورا ده کنیزک چو ماه
کنم من سپیدش گلیم سیاه
هلالش بگفت: ای شه هوشمند
نخستین به سوگند خود را ببند
که چون دختر من ترا بود جفت
بداری تو این رازرا در نهفت
که گر ورقه آگه شود زین سخن
شود راست با مردمان کهن
جوان و آنک بود از شمار جوان
بخوردند سوگندهای گران
که تا زنده ایم این سخن پیش کس
نگوییم جایی که بودیم و بس
پدر داد گلشاه دل خسته را
مر آن خسرو مهر پیوسته را
بخش ۲۳ - بیرون رفتن ورقه از شهر یمن به جنگ کردن: بگرد وی اندر سواری هزاربخش ۲۵ - نوحه کردن گلشاه: خبر یافت گلشاه کآن مستحل
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چنان بود گلشه ز هجران دوست
که بروی همی غم بدرید پوست
هوش مصنوعی: گلش از دوری دوست به قدری پژمرده و غمگین بود که انگار غم آن به شدت آن را آزار میداد و موجب رنجش و زخم خوردن روحش شده بود.
شب و روز از آرام و ز خواب و خورد
فروماند دل خسته و روی زرد
هوش مصنوعی: دل خسته و رنگ باخته نمیتواند به راحتی از خواب و خوراک لذت ببرد، چه شبها و چه روزها، به خاطر مشکلات و نگرانیهایی که دارد.
به بالا و روی آن بت قندهار
شد اندر عرب سر به سر نامدار
هوش مصنوعی: در پیوستگی به زیبایی و شکوه آن بت در قندهار، تمامی افراد در عرب به شهرت و آوازهاش آشنا شدهاند.
چنان گشته بد گلشه از دلبری
که سجده همی کرد پیشش پری
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و دلبری او، حتی پری هم به او احترام گذاشته و در برابرش سجده میکند.
ز حسنش به گیتی خبر گسترید
که همتای او در جهان کس ندید
هوش مصنوعی: زیبایی او در سراسر جهان معروف شده است، زیرا هیچ کس در دنیا همتراز او را ندیده است.
یکی خسروی بود در حد شام
اصیل و بلند اختر و نیک نام
هوش مصنوعی: در سرزمین شام، فردی با اصالت و ریشههای بلند با ویژگیهای برجسته و نام نیک وجود داشت.
ز بس نعت گلشه که بشنوده بود
به عشق اندرش دل بفرسوده بود
هوش مصنوعی: به خاطر شنیدن مکرر وصف و زیبایی گل، دلش در عشق آن گل خسته و پژمرده شده بود.
ز هجران گلشاه بد بی قرار
چو بازارگانان بر آراست کار
هوش مصنوعی: از دوری گلشاه دلش بیتاب شده مانند بازارگانانی که به خرید و فروش مشغول هستند و تلاش میکنند کار خود را سامان دهند.
ابا مال و با نعمت و خواسته
بشد آن شه سرور آراسته
هوش مصنوعی: با ثروت و نعمت و آرزو، آن پادشاه زیبا و شکوهمند شد.
به سوی عرب دادش از شام روی
ز بهرای گلشاه آن مشک بوی
هوش مصنوعی: به سمت عربها، از شام روی خود را به خاطر بوی خوش گل شاه، که مانند مشک است، هدیه داد.
به هرجا کجا بار برداشتی
در آن جا بسی مال بگذاشتی
هوش مصنوعی: هرجا که سفر کردی، در آن مکان چیزهای زیادی برای خود بر جای گذاشتی.
بحیی که از ره فراز آمدی
ابا هرکسی طبع ساز آمدی
هوش مصنوعی: ای کسی که با مهارت و استعداد، با شجاعت و عزم راسخ، از مسیر بالا آمدی و به سوی ما آمدی، با هر کس که ملاقات کردی، توانستی خود را با او سازگار کنی.
همه جمله را میهمان خواندی
به می خوردن و بزم بنشاندی
هوش مصنوعی: تو همه را به مهمانی دعوت کردهای و آنها را به نوشیدن می و نشستن در جشن و سرور فرامیخوانی.
ز گلشاه دل خواه جستی اثر
ازین حی بر آن حی شدی باخبر
هوش مصنوعی: از باغ دل برای تو نشانهای جستجو کردم، به طوری که از این زندگی به آن زندگی پی بردی.
همی هرکس او را ز گردنکشان
به سوی بنی شیبه دادی نشان
هوش مصنوعی: هر که را به دست گردنکشان به سوی بنی شیبه نشان دادی، نشانی از او گرفتهای.
همی رفت تا سوی آن حی رسید
فرود آمد و بارها گسترید
هوش مصنوعی: آن شخص به سمت آن حیوان حرکت کرد و وقتی به آنجا رسید، توقف کرد و چادرها را پهن کرد.
بزد خیمه و بارها برگشاد
به خیمه درون رفت و بنشست شاد
هوش مصنوعی: چادر را برپا کرد و بارها را باز کرد. سپس به درون چادر رفت و با شادی نشست.
بسی اشتر و گاو با گوسفند
نکشت و گشاد از سر بدره بند
هوش مصنوعی: بسیاری از شترها و گاوها را با گوسفند سر نبریده و گره طناب را از درون کیسه باز کردند.
چو از شام قصد عرب کرده بود
بسی خیکهای می آورده بود
هوش مصنوعی: زمانی که از شام به سمت عربستان میرفت، تعداد زیادی خیکهای پر از شراب همراه خودش میآورد.
بفرمود بزم نکو ساختن
هر آنکس کجا دید بنواختن
هوش مصنوعی: او فرمان داد که هر کسی باید جشنی زیبا برپا کند، به ویژه آنهایی که محبت و محبت را احساس کردهاند.
بنی شیبه را سر به سر پیش خواند
همه یک به یک را به مجلس نشاند
هوش مصنوعی: بنی شیبه همه را به نوبت دعوت کرد و هر یک را به مجلس خود نشاند.
هلال آن کجا باب گلشاه بود
زمیری و کارش نه آگاه بود
هوش مصنوعی: هلال آن کجا که به گلشاه میرسد، از زمین و کارش بیخبر بود.
نشد آگه از کار وی خاص و عام
که هست او خداوند و سالار شام
هوش مصنوعی: نه مردم عادی و نه خاصان از کار او خبر ندارند، زیرا او خداوند و سرور شام است.
گمان برد هر کس کی بود آن جوان
یکی نامور مرد بازارگان
هوش مصنوعی: هر کسی تصور میکند که آن جوان کیست، او فرد مشهور و معروفی از تاجران است.
هر آن کآمدی میهمان سوی او
تمامی ندیدی بدی روی اوی
هوش مصنوعی: هر بار که به دیدن او میرفتی، هیچ چیز جز زشتیهای او را نمیدیدی.
که از مال او خود چو قارون شدی
دژم آمدی شاد بیرون شدی
هوش مصنوعی: اگر از مال و ثروت او مانند قارون به چنگ آوردهای، در حالی که دلت تیره و تار است، پس خوشحال نباید باشی و باید سعادتی در درونت وجود داشته باشد.
ز بس زر که بخشید بر هرکسی
ورا عاشقان خاستندی بسی
هوش مصنوعی: به خاطر بخشش فراوان طلا به دیگران، عشق و محبت زیادی به سوی او جلب شد.
زر و سیم بر خلق برمی فشاند
ز کارش همه خلق خیره بماند
هوش مصنوعی: او طلا و نقره را بر مردم میریزد و همه به کارش خیره میشوند و حیرت زده میمانند.
بنی شیبه و قوم او را همه
بسی مال بخشید و اسپ و رمه
هوش مصنوعی: بنی شیبه و مردم آنجا همه با جان و دل ثروت و دارایی خود را به آنان اهدا کردند و همچنین اسبها و دامهایشان را نیز بخشیدند.
بر آنجا که گلشاه دل برده بود
مر آن پادشه را سراپرده بود
هوش مصنوعی: در جایی که عشق و زیبایی دل را به دست آورده بود، آن پادشاه نیز در آن مکان خیمه زده بود.
شه شام خود ز آن نه آگاه بود
که همسایهٔ باب گلشاه بود
هوش مصنوعی: پادشاه از این موضوع بیخبر بود که همسایهاش در باغ گلشاه زندگی میکند و به همین دلیل شامش را فراهم نکرده بود.
ز ناگاه گلشاه بی هوش و صبر
برون آمد از خیمه چون مه ز ابر
هوش مصنوعی: ناگهان گلشاه، بدون هیچ هوش و صبری، از خیمه بیرون آمد مانند ماهی که از پشت ابرها نمایان میشود.
شه شام کردش سوی او نگاه
بدیدش یکی سرو، بر سرو ماه
هوش مصنوعی: در شب، شاه به سمت او نگریست و یک سرو را دید که به زیبایی ماه میمانست.
بدید آن چو گل برگ رخسار اوی
همان دو عقیق شکربار اوی
هوش مصنوعی: چشمم به چهرهی زیباترین گلها افتاد، همانند دو سنگ قیمتی شیرین که جلوهگر است.
بتی دید پر ناز و زیب و کشی
همه سر به سر دلکشی و خوشی
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زیبایی و جذابیت کسی اشاره دارد که با ناز و خوشاندامی خود، دل و جان همه را تسخیر کرده است. او نه تنها ظاهری زیبا دارد، بلکه تمام ویژگیهایش، شامل برخورد و رفتار، نیز دلانگیز و خوشایند است.
همه جعد او حلقه همچون زره
همه زلف او بند و تاب و گره
هوش مصنوعی: تمامی پیچ و تاب موهای او مانند زرهای به هم تنیده شده است و زلفهایش به شکل بند و گرهای گرانبها به نظر میرسند.
ندیده ورا گشته بد بی قرار
چو دیدش، بدل عاشقی گشت زار
هوش مصنوعی: کسی که او را ندیده بود، وقتی او را دید دچار بیقراری شد و از شدت عاشق شدن، حالتی زار و نزار پیدا کرد.
هلال آن کجا بابک سرو بن
همی راند با شاه شام این سخن
هوش مصنوعی: هلال کجا و بابک چه میکند با شاه شام؟ این گفتگو کجاست؟
هلالش چنین گفت دخت منست
به من بر گرامی ز جان و تنست
هوش مصنوعی: هلال به دخترش گفت: تو برای من بسیار ارزشمندی و در جان و بدن من عزیز هستی.
بپرسید و گفتش که نامش بگوی
پدر گفت: گلشاه فرخنده روی
هوش مصنوعی: سوال کردند و از او خواستند که نامش را بگوید. پدرش پاسخ داد: گلشاه، کسی با چهرهای خوشبخت و زیبا.
ملک گفت این شعرها در عرب
ز بهر ورا گفته آمد عجب؟
هوش مصنوعی: ملک گفت: این شعرها در زبان عربی برای او (برای کسی خاص) گفته شده، آیا این عجیب نیست؟
پدر گفت آری شه شام گفت
اگر یار من گردد این خوب جفت
هوش مصنوعی: پدر گفت: بله، اگر کسی از شهر شام یار و همراه من شود، این خوب است.
جهانیت بخشم پر از خواسته
کند خواسته کارت آراسته
هوش مصنوعی: من تمام جهان را به تو میبخشم، دنیایی پر از آرزوها، تا اینکه آرزوهایت به تحقق برسند و کارهایت به سامان بیفتند.
پدر گفت نی عهد را بسته ام
ابا ورقه پیمان او بسته ام
هوش مصنوعی: پدر گفت که من عهد و پیمان را به طور جدی بستهام و دیگر به هیچ وجه کنارش نمیگذارم.
به یک جایگه هر دو اندر خورند
کی هر دو اصیل اند و هم گوهرند
هوش مصنوعی: هر دو در یک زمان و مکان قرار میگیرند، زیرا هر دو از نژاد و اصل واحدی هستند و در ارزش و ویژگیهای درونی مشابهند.
به هم بوده اند و به هم زاده اند
دل از مهر با یک دگر داده اند
هوش مصنوعی: آنها با یکدیگر در ارتباط بودهاند و عشقشان به یکدیگر باعث نزدیکی و پیوند قلبهایشان شده است.
شه شام گفت ای خردمند مرد
ز گفتارم ار بخردی برمگرد
هوش مصنوعی: شام، در اینجا به یک فرد خردمند خطاب کرده و میگوید: "اگر فردی با هوش و دانا هستی، از صحبتهای من دور نشو و به آنها توجه کن."
بسی دلبرانند اندر عرب
بهی روی و دل بند و یاقوت لب
هوش مصنوعی: در سرزمین عرب، بسیاری از زیبارویان وجود دارند که دلها را به خود مشغول میکنند و لبهایشان مانند یاقوت میدرخشد.
زنی دیگر از بهر ورقه بخواه
دهم حق او من همین جایگاه
هوش مصنوعی: من آمادهام که حق یک زن دیگر را به خاطر چیزی که به من دادهاید، در اینجا تقدیم کنم.
پدر گفت پیمان شکستن خطاست
ز ما این چنین فعل بد نارواست
هوش مصنوعی: پدر گفت که شکستن پیمان کار ناپسندی است و از ما چنین رفتار بدی شایسته نیست.
بگفت و بشد باز خانه هلال
بگفت این همه گفته ها با عیال
هوش مصنوعی: او گفت و دوباره به خانه هلال رفت و تمام این حرفها را با خانوادهاش در میان گذاشت.
بدو نیک مادر حدیثی نگفت
که خود دخترش را سزا بود جفت
هوش مصنوعی: مادر به دخترش نکتهای نگفت که شایستهاش باشد.
شه شام را کار نامد صواب
چو بشنید از باب دختر جواب
هوش مصنوعی: شاه شام، به درستی نتوانست کاری انجام دهد چون از دختر جواب شنید.
بگفتا که باید یکی چاره کرد
به چاره شود بی غم آزاد مرد
هوش مصنوعی: او گفت که باید راه حلی پیدا کرد؛ با پیدا کردن این راه حل، انسانی آزاد و بدون غم خواهیم بود.
بخواندش یکی زال گم بودگان
خرف زالکی عمر پیمودگان
هوش مصنوعی: یکی از افراد پیر و تجربی دربارهٔ زال، که به نوعی مجبور به زندگی گمگشته و دور از خانوادهاش بوده، داستانی روایت میکند. او مدت زیادی را در مسیری دشوار و پرچالش گذرانده و حالا به تأمل در زندگی و تجربیات گذشتهاش میپردازد.
مرو را بسی مال پد رفت و چیز
وزو راز دل هیچ ننهفت نیز
هوش مصنوعی: برو، دارایی پدرت به اندازه کافی است و تو هیچ چیز از اسرار دل خود را پنهان نکن.
بگفتش سوی مام گلشاه شو
ز شویش نهان باش و ناگاه شو
هوش مصنوعی: به او گفتند که به سمت مادر گلشاه برو و در کنار او پنهان شو و ناگهان ظاهر شو.
دهمت اندکی سو زیان، بر بروی
حدیث من او را سراسر بگوی
هوش مصنوعی: اگر کمی توجه کنی و به سخنان من گوش دهی، تمام حقیقت را به تو خواهم گفت.
کی گر دخترت مر مرا بزنی
دهی، بی گمان بر فلک بر زنی
هوش مصنوعی: اگر دخترت مرا بزند و به من آسیب برساند، بدون تردید بر آسمان هم آسیب خواهد زد و بزرگ خواهد شد.
شما را من از مال قارون کنم
ز خلق جهان جاه افزون کنم
هوش مصنوعی: من شما را چنان غنی میکنم که وقتی از مال قارون برخوردار شوید، دیگر هیچ نیازی به مردم نخواهید داشت و مقام و اعتبار شما در میان مردم بسیار بالا خواهد رفت.
بدو داد یک بدره دینار زرد
یکی درج یاقوت نادیده مرد
هوش مصنوعی: او یک کیسه پر از سکههای طلا به او داد و یک دُر یاقوت که هیچ کس آن را ندیده است.
مر آن زال را داد بسیار مال
شد آن زال نزدیک جفت هلال
هوش مصنوعی: مرد زال دارای ثروت بسیار شد و آن زال به نزد همسر هلالی خود رفت.
صفت کرد پیش وی از شاه شام
چنین گفت او را که ای جان مام
هوش مصنوعی: در حضور او، یکی از صفتکنندگان از شاه شام چنین گفت: ای جان مام، تو را چه حال است؟
جوانیست زیبا ابا مال و رخت
نخواهی که گردی بدو نیک بخت؟
هوش مصنوعی: جوانی زیبا و خوشبختی در کنار دارایی و ثروت تعجبآور است؛ آیا نمیخواهی با داشتن چنین جوانی، خوشبختی را بدست آوری؟
توانگر شوی مهر بسته کنی
دل از مهر ورقه گسته کنی
هوش مصنوعی: اگر wealth و ثروت به دست آوری، باید محبت و عشق را از دل خود بیرون کنی و وابستگی های عاطفی را کنار بگذاری.
پسندی تو گلشاه را یار اوی
کی کس نیست جزوی سزاوار اوی
هوش مصنوعی: تو به گلستان توجه داری و محبوب او را میپسندی، اما بدان که جز او کس دیگری برای عشق و محبت شایسته نیست.
شوی با زر و سیم و با مال و گنج
نخواهی همی گنج بی هیچ رنج؟
هوش مصنوعی: آیا میتوانی با طلا و نقره و ثروت و گنج به دست بیاوری، بدون اینکه زحمتی بکشی و تلاش کنی؟
بگفت این و آنچ فرستاده بود
بدو داد آنچ او بدو داده بود
هوش مصنوعی: او به این و آن گفت و آنچه را که به او داده بود، به او بازگرداند.
چو جفت هلال آن چنان حال دید
ز پیش خود آن بی کران مال دید
هوش مصنوعی: همچون هلالی که به دو نیم تقسیم شده، آن شخص وضعیت خود را مشاهده کرد و ثروت بیانتهایی را که در پیش داشت، دید.
دل مام گلشاه از آن گرم شد
چو سنگ سیه بخت بد نرم شد
هوش مصنوعی: دل مادر گلشاه به خاطر بدبختیهای فرزندش نرم و پر از احساسات شد، مانند سنگی که با حرارت داغ و نرم میشود.
درم مرد را سر بگردون کشد
درم کوه را سوی هامون کشد
هوش مصنوعی: زور و قدرت مرد، همچون نیرویی است که میتواند کوهها را به سوی بیابانها بکشاند.
درم شیررا سوی بند آورد
درم پیل را در کمند آورد
هوش مصنوعی: هر کسی با هستی و قدرت خود میتواند در موقعیتهای خاصی تأثیرگذار باشد. مثلاً فردی که در مقام و موقعیت بالایی قرار دارد، میتواند بر دیگران تسلط یابد و آنها را تحت کنترل خود درآورد. به عبارت دیگر، امکانات و مهارتهای یک شخص میتواند به او کمک کند تا بر دیگران و یا مسائل مسلط شده و به خواستههایش دست یابد.
دل زن سوی مرد شامی کشید
به یکباره از مهر ورقه برید
هوش مصنوعی: دل زن ناگهان به سمت مرد شامی متمایل شد و از محبت و علاقه خود یعنی ورقهای که از آن روشنایی میگرفت، جدا شد.
بدان زال گفت ای گران مایه مام
هلا زود زی میر شامی خرام
هوش مصنوعی: زال به مادرش گفت: ای مادر گرامی، بیدرنگ به سوی میر شامی برو و به او خبر بده.
بگو آن کنم کت مراد و هواست
همه حاجت تو بر من رواست
هوش مصنوعی: بگو من هر کاری که بخواهی برایت انجام میدهم و هر نیاز و خواستهات برآورده میشود.
تو خواهی بد از خلق پیوند من
فدی باد پیش تو فرزند من
هوش مصنوعی: اگر بخواهی که از مردم بد بگویی، من فدای تو میشوم و فرزندم را نیز به خاطر تو قربانی میکنم.
بشد زال و دل شاد برگشت ازوی
نهادش سوی خسرو شام روی
هوش مصنوعی: زال با دل شاد به سوی خسرو بازگشت و نگاهش به روی زیبای او معطوف شد.
همه گفته ها را بدو باز گفت
بکرد آشکارا حدیث نهفت
هوش مصنوعی: او همهی صحبتها را به او گفت و مسائل پنهان را به شفافیت بیان کرد.
شه شام بی منتها خواسته
بدان پیرزن داد ناخواسته
هوش مصنوعی: پادشاه شب را که بیپایان است، به خواستهاش نرساند و ناخواسته به آن زن سالخورده عطا کرد.
بشد مام گلشاه آزاده چهر
ابا شاه شامی بپیوست مهر
هوش مصنوعی: مادری به نام گلشاه که چهرهای آزاد و زیبا داشت، به شاه شامی پیوست و عشق آنها به همدیگر بیشتر شد.
بخواند آن زمان باب گلشاه را
بگفت و نمودش بدو راه را
هوش مصنوعی: در آن زمان، گلی از گلستان به آواز درآمد و به او نشان داد که چگونه میتواند به آن مکان برود.
که گرمال خواهی ودیهیم و تخت
دلش را گشاده کن از بند سخت
هوش مصنوعی: اگر به دنبال مهر و محبت هستی، باید دل او را از قید و بندهای سخت آزاد کنی و فضای راحتی برای او فراهم کنی.
دل از ورقه و مهر او رسته کن
بدل مهر با شاه پیوسته کن
هوش مصنوعی: دل را از محبت و نشانههای او آزاد کن و به جای مهر او، عشق و محبت خود را به شاه متمرکز کن.
که گر بستهٔ مهر شامی شوی
بنزد همه کس گرامی شوی
هوش مصنوعی: اگر تو تحت حمایت و محبت کسی از شام قرار بگیری، نزد همه عزیز و محترم خواهی شد.
بدو به زنی ده تو گلشاه را
مر آن عاشق زار و گم راه را
هوش مصنوعی: برای او، بزن گلش را به دست کسی که آن عاشق بیچاره و گمراه است.
ز شامی مگرشاد و خرم شود
غم ورقه اندر دلش کم شود
هوش مصنوعی: جز این نیست که اگر کسی از شام خوشحال و شاداب شود، غم در دلش کم خواهد شد.
نیابی تو داماد هرگز چنوی
کی هم مال دارست و هم خوب روی
هوش مصنوعی: هرگز یک داماد مانند تو را پیدا نخواهی کرد، چرا که تو هم مالدار هستی و هم چهرهای زیبا داری.
هلال گزین داد زن را جواب
کی باید کی ناید ز من ناصواب
هوش مصنوعی: زن هلال را انتخاب کرده است و به او پاسخ میدهد که پاسخ من چه زمانی باید و چه زمانی نباید به اشتباه باشد.
چنین داد پاسخ زن بدسگال
کی از رای من سرمتاب ای هلال
هوش مصنوعی: زن بدخواه با نیشخندی به من گفت که ای هلال، از نظری که من دارم دور نشو.
که گربگسلی سر ز فرمان من
شکسته شود با تو پیمان من
هوش مصنوعی: اگر کسی که برایم مهم است از دستم خارج شود و به خواستهام پاسخ ندهد، هیچ توافقی با تو نخواهم داشت.
جوانیست با مال و با خواسته
شود کارها از وی آراسته
هوش مصنوعی: جوانی که دارای ثروت و آرزوهای بزرگ است، میتواند کارهای خود را به خوبی انجام دهد و به زیبایی سازماندهی کند.
بگفت این و با شوی بنهاد روی
نبد روز و شبشان بجز گفت و گوی
هوش مصنوعی: در اینجا شخصی سخنانی را بیان میکند و پس از آن به همسرش نگاه میکند. روز و شب آنها تنها به صحبت کردن با یکدیگر گذرانده میشود و غیر از این، کار دیگری ندارند.
ازین کار گلشاه بد بی خبر
نه مر ورقه را بد خبر در سفر
هوش مصنوعی: از کاری که گلشاه انجام داده بیخبر است و ورقه هم در سفر از این موضوع بیخبر است.
همه کار ورقه بد آراسته
ز مال فراوان و از خواسته
هوش مصنوعی: همه کارها به خوبی و با ظرافت انجام شده است، به خاطر داشتن ثروت زیاد و خواستههای فراوان.
ز بس زر و سیم وز بس کار و بار
بهین شد همی مرو را روزگار
هوش مصنوعی: به خاطر بسیاری از طلا و نقره و همچنین فعالیتهای مختلف، روزگار مرو به بهترین حالت خودش رسیده است.
که داند چه آورده بود او به چنگ
ز مردی به چنگ آورید و به هنگ
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند او چه چیزی را به دست آورده است؛ از مردانگیاش استفاده کرده و به هدف خود رسیده است.
دو چندان که بد عم ازوخواسته
بدست آوریده بد او خواسته
هوش مصنوعی: آنچه را از بدیها خواستهای دو برابر به دست آوردهای.
نهایت نبودش مرین مال را
همی خواست آوردن او خال را
هوش مصنوعی: او خواست که این مال را به پایان برساند، اما همچنان به دنبال رسیدن به محبوب خود بود.
نبودی مرو را بجز این سخن
هر آنکه کی گفتی ز یار کهن
هوش مصنوعی: این سخن جز این نیست که تو هیچ وقت نمیتوانی از یاد یار قدیمیات خلاص شوی. هر زمان که از او سخن به میان میآید، یاد و خاطرهاش برایت زنده خواهد شد.
همی خواست کآید بدیدار عم
مگر گردد آزاد از اندوه و غم
هوش مصنوعی: او میخواست که به دیدار دوست بیاید تا از اندوه و غم آزاد شود.
گمانش چنان بد که شد کارراست
چه دانست کایزد دگرگونه خواست
هوش مصنوعی: او به قدری بدبین بود که آنچه را که درستی و راستی به نظر میآمد، نفهمید و نمیدانست که خداوند تصمیم دیگری دارد.
چو آمد قضا رفت ناگه بصر
چه سودست کوشش چو آمد قدر
هوش مصنوعی: هنگامی که تقدیر فرامیرسد، حتی اگر چشمها باز باشد، تلاش چه فایدهای دارد؟ زیرا زمانی که سرنوشتی تعیین شده باشد، هیچ کوشش و تلاشی نمیتواند آن را تغییر دهد.
چه مانده ز کوشش کی ورقه نکرد
به آخر قضا زو برآورد گرد
هوش مصنوعی: از تلاش چه باقی مانده است، اگر ورقهی زندگی به پایان نرسد و قضا و قدر او را از میان ببرد؟
شه شام را جان و دل رفته بود
که در آتش عاشقی تفته بود
هوش مصنوعی: شاه در حالتی آتشین و عاشقانه شام را ترک کرده بود، گویی جان و دلش را در این عشق فدا کرده است.
بفرمود تا بزم آراستند
چو آراست بایست پیراستند
هوش مصنوعی: فرمان دادند تا میهمانی را آماده کنند و وقتی که آماده شد، ایستادند و خود را زینت کردند.
بحی در هر آن کس که بشناختند
بخواندند او را و بنشاختند
هوش مصنوعی: هر کسی که شناخته شود و از ویژگیهایش آگاه شوند، او را میستایند و مورد احترام قرار میدهند.
به پیش سران عرب کرد روی
سوی باب گلشاه، گفتا: بگوی
هوش مصنوعی: با رویی مهربان به سمت رهبران عرب رفت و گفت: بگویید.
مرا بچه می رد کنی ای هلال
باصل، اربروی و بمال و جمال؟
هوش مصنوعی: ای هلال زیبا و دوستداشتنی، آیا به من توجهی نکرده و مرا نادیده میگیری؟ تو که با زیبایی و جذابیت خود، همه را mesmerize میکنی.
چه باشد که با فضل و آهستگی
کنی با من از مهر پیوستگی
هوش مصنوعی: شاید با لطف و آرامش، بتوانی با من از محبت و دوستی صحبت کنی.
کنی مر مرا بندهٔ خویشتن
سپارم ترا من دل و جان و تن
هوش مصنوعی: من خود را به تو میسپارم و همه وجودم، از جمله دل و جان و تنم را برای تو به عنوان بندهای در خدمتت قرار میدهم.
هلال ایچ گونه ندادش جواب
کی چونان همی دید راه صواب
هوش مصنوعی: هلال به هیچوجه جوابی نداد، زیرا او راه درست را میدید.
چو مردم ز مجلس پراگنده گشت
هلال خردمند گوینده گشت
هوش مصنوعی: وقتی افراد از جمع پراکنده شدند، هلال که نمادی از خرد و دانایی است، به سخن آمد.
بدو گفت چه دهی حق دخترم؟
جوان گفت کز رای تو نگذرم
هوش مصنوعی: به او گفت چه چیزی به دخترم میدی؟ جوان پاسخ داد: من هیچگاه از نظری که تو داری، عقبنشینی نمیکنم.
زر و سیم و اسپ و شتر با رمه
ز من هرچ خواهی بیابی همه
هوش مصنوعی: هرچه از طلا و نقره و اسب و شتر و گوسفند بخواهی، همهاش را از من میتوانی بگیری.
غلامان خدمتگر و خوب روی
کنیزان شیرین لب و جعد موی
هوش مصنوعی: خدمتکاران، زیبا رویانی هستند که در کنار دختران نازکلب و با موهای مواج قرار دارند.
اگر ورقهٔ بی دل خسته تن
به نزد من آید ستاند ثمن
هوش مصنوعی: اگر برگهای بیروح و بیاحساس به نزد من بیاید، من هزینهاش را خواهم گرفت.
دهم مرورا ده کنیزک چو ماه
کنم من سپیدش گلیم سیاه
هوش مصنوعی: من آنچنان او را زیبا و روشن میسازم که همچون ماه در میان تاریکیها درخشان خواهد بود.
هلالش بگفت: ای شه هوشمند
نخستین به سوگند خود را ببند
هوش مصنوعی: هلال گفت: ای پادشاه باهوش، ابتدا به عهد و پیمان خود پایبند باش.
که چون دختر من ترا بود جفت
بداری تو این رازرا در نهفت
هوش مصنوعی: چون دختر من با تو همسر و همراه شد، این راز را در دل خود نگهدار.
که گر ورقه آگه شود زین سخن
شود راست با مردمان کهن
هوش مصنوعی: اگر ورقهای از این موضوع مطلع شود، به درستی با افراد با تجربه و قدیمیتر همصحبت خواهد شد.
جوان و آنک بود از شمار جوان
بخوردند سوگندهای گران
هوش مصنوعی: جوان در میان جوانان بود و قسمهای سنگینی خوردند.
که تا زنده ایم این سخن پیش کس
نگوییم جایی که بودیم و بس
هوش مصنوعی: زمانی که هنوز زندهایم، این حرف را با کسی درمیان نگذاریم و فقط همین جا بمانیم.
پدر داد گلشاه دل خسته را
مر آن خسرو مهر پیوسته را
هوش مصنوعی: پدر به گلشاه که دلش خسته است، معشوقی با محبت همیشگی عطا کرد.