بخش ۱۴ - چو شد یار با بارهٔ گام زن
چو شد یار با بارهٔ گام زن
براند اسب گرم آن دلارام زن
همی راند تا سوی لشکر رسید
ز گرد دو لشکر هوا تیره دید
دو عاشق بر آن سان چو دو کوه روی
گرازان و روی آوریده بروی
دل هر دو از مهر پرداخته
همین و همان جنگ را ساخته
نگه کرد گلشاه سوی نبرد
بدید آن دو گردن کش شیرمرد
یکی بد ربیع ابن عدنان به نام
دگر ورقه بد نام ابن الهمام
برابر شده هر دو با یک دگر
یکی کینه دار و یکی کینه ور
تن ورقه با خاک پیوسته دید
به زخم بلا ران او خسته دید
تو گفتی کی آتش برافروختند
مر آن گل رخان را درو سوختند
ز دل سوی دیده برآورد خون
ز مرکب همی خواست شد سرنگون
ولیکن به جلدی تن خویشتن
نگه داشت آن لعبت سیم تن
دگرباره کرد آن دلفروز ماه
به سوی ربیع ابن عدنان نگاه
زمین دید از خون او لاله گون
ز بازوش گشته روان سیل خون
غم ورقه بر جانش خوشتر ببود
دلارام را مهر ورقه فزود
فرس پیش راند آن نگار بدیع
چو آمد به پیش سپاه ربیع
ز بهر نظاره بجا ایستاد
که اندر حیل بود سخت اوستاد
به سوی ربیع و سوی ورقه چشم
نهاد آن دلارام پر کین و خشم
که تا جنگ آن هر دوان چون بود
از آن دو بمردی کی افزون بود
به میدان رزم اندر آن هر دو گرد
نمودند هر دو همی دست برد
چو دو شیر آشفته بر یک دگر
گه این حمله آور، گه آن حمله بر
اگرچند از جنگ خسته بدند
وگر چند در عشق بسته بدند
ز کین دل و حمیت نام و ننگ
همی تازه کردند آیین جنگ
همی از سم مرکبان نبرد
زمین و هوا را بپوشید گرد
ز بس ماندگی مرکب هردوان
همی خون فگند این و آن از دهان
همی کرد گلشه نظاره ز دور
شده در غم عشق ورقه صبور
بجوشید اندر دل ورقه مهر
ز حمیت مر او را برافروخت چهر
بزد بانگ بر مرکب باد پای
بجست اسپ چون مرغ پران ز جای
ز بس تیزی آن بارهٔ ره سپر
خطا کرد ناگه درآمد بسر
سر و گردن اسپ بر هم شکست
به دل ورقه گفت: از قضا کس نرست!
بیفتاد مسکین ستان برقفا
ربیع اندر آمد چو کوه صفا
بلرزید ورقه چو برگ درخت
بگفت: آه نومید گشتم ز بخت!
ربیع دلاور ز زین در بجست
چو شیری دژم بین کی بروی نشست
چو شد ورقه اندر کف او زبون
کشیدش یکی خنجر آب گون
بدان تا به خنجر ببرد سرش
برد سر به نزدیک آن دلبرش
سر دست او ورقه بگرفت سخت
چو دیدش کی یک باره برگشت بخت
بگفتا برین دل میفزای درد
به حق خداوند جبار و فرد
از آن پیش تا کم درآری ز پای
یکی روی گلشاه ما را نمای
کنونم مکش، دست و پایم ببند
ببر نزد آن زاد سر و بلند
بدیدار آن ماه مهمان کنم
به پیش وی آنگاه قربان کنم
چو یک بار دیگر ببینمش روی
توام کش چو بکشد مرا عشق اوی
چو بشنید گفتار ورقه ربیع
بگفت: آمدم پیش کاری بدیع
بدو گفت: ای بی وفا بد سگال
چرا قصد کردی به سوی جدال؟
کنون کوفتادی به چنگم اسیر
شدی کند رای و شدی کند ویر
به سوگند بستی دلم را؟ رواست
کنم آنچت اکنون مرا دو هواست
برم من تو را سوی گلشاه تو
به پایان برم عمر کوتاه تو
بگفت این و از سینهٔ او بجست
دو دستش پس پشت محکم ببست
فگندش به گردن درون پالهنگ
پیاده کشیدش به میدان جنگ
چو گلشاه ویرا به میدان بدید
سوی دیده خون دلش بردوید
نماند ایچ بر جانش آرام و صبر
به کینه درآمد چو یک پاره ابر
چوجانان مرو را بدان سان بدید
درآمد یکی نعره ای بر کشید
بدیشان چو تنگ اندر آمد ز راه
ز رخ پرده بگشاد و بنمود ماه
عمامهٔ خز از سر به بیرون فگند
به لشکر نمود آن دو مشکین کمند
چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روی میدان پر از نور گشت
از آن موی خوشبوی و آن روی پاک
پر از لاله شد سنگ و از مشک خاک
دو لشکر عجب مانده از روی اوی
از آن قد و بالا و گیسوی اوی
بگفتند و یحک! ز ابر سیاه
چگونه پدید آمد این طرفه ماه!
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
ببد خیره و سوی او بنگرید
گمانی چنان برد کان ماه روی
ز مهر دل آمد بدیدار اوی
به تفسید اندر دلش مهر اوی
چو چشمش برافتاد بر چهر اوی
فرس پیش او راند، گفت: ای نگار
چرا آمدی؟ زود حجت بیار
مگر بی من ای دوست غمگین شدی
ز هجران من زار و مسکین شدی
کی من بی تو ای دوست چونان بدم
تو گفتی کی در بند و زندان بدم
نبایستت آمد همی سوی من
وگر چند نشکیبی از روی من
که من زی تو با ورقه آیم همی
ز کینه دلش را بخایم همی
به پیش تو خواهمش گردن زدن
کی تا من ز تو برخورم تو ز من
ز گفتار او ورقه شد سوگوار
بگفتا که هم جان شد و هم نگار
گمان برد مسکین مگر با ربیع
بپیوست مهر آن نگار بدیع
بگفت ار کنون کشته گردم رواست
که کشتن مرا راحت از هر بلاست
همی راند گلشاه با مهر و رنگ
سمند صف آشوب را نرم و تنگ
بدان سان کی من زی تو آیم همی
ز دل مهربانی نمایم همی
چو از ره رسیدش بر هر دو تنگ
نکرد ایچ بر جایگه بر درنگ
یکی نیزه زد آن ستوده هنر
ربیع فرومایه را بر جگر
سنانش گذارید از سون پشت
بر آن سان بزاری مر او را بکشت
بزیر آمد و دست ورقه گشاد
سوی لشکر خویس رفتند شاد
چو ورقه ز گلشاه چونان بدید
ز شادی تو گفتی همی بر پرید
دو رخسارش از خرمی برفروخت
به تیر طرب چشم غم را بدوخت
بنی شیبه و قوم او از نشاط
کشیدند از دل به شادی بساط
روان از همه غم بپرداختند
ز شادی همه دل برانداختند
همه یک به یک نعره برداشتند
بر اعدا همه گردن افراشتند
همه ضبیان را ز تیمار و غم
سیه شد جهان و نگون شد علم
شدند از عنا همچو دل بردگان
چو آسیمه ساران و پژمردگان
هلال آن کجا باب گلشاه بود
دلاور، بدو روز گم راه بود
ز تیمار فرزند دل خسته بود
کی بخت از برش ناگهان جسته بود
چو دختر بدو باز دادش خدای
شده دولتش باز آمد بجای
روان را چو از بند غم جسته دید
دل خویش با بخت پیوسته دید
همه لشکر از شوق کردند باز
به دل بر در شادکامی و ناز
ربیع جهان سوز چون کشته شد
همه دولتش جمله برگشته شد
دو فرزند بد مرو را جنگ جوی
دلیر و صف آشوب و فرهنگ جوی
چو بر بابشان دولت آمد بسر
به کینه برون راند مهتر پسر
بر بابک آمد، گرستش بزار
پر از خون دل کرده روی و کنار
چه گفتش؟ بگفت: ای گرامی پدر
ایا شاه صف دار آهن جگر
دریغا کی بر دست بی مایگان
بناگاه کشته شدی رایگان
ولیکن به کین تو من هم کنون
کنم روی این دشت دریای خون
بگفت این و از کینهٔ دل غلام
بغرید مانند رعد از غمام
بخش ۱۳ - کنون بشنو ای خال ِ آزاد مرد: کنون بشنو ای خال ِ آزاد مردبخش ۱۵ - جنگ کردن پسر ربیع با گلشاه: براند اسپ تازی به کردار باد
اطلاعات
وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو شد یار با بارهٔ گام زن
براند اسب گرم آن دلارام زن
هوش مصنوعی: زمانی که معشوق با ناز و آرایش خود وارد میشود، اسب تندرو او نیز هیجانزده و پرخروش میشود.
همی راند تا سوی لشکر رسید
ز گرد دو لشکر هوا تیره دید
هوش مصنوعی: او تا به لشکر رسید، متوجه شد که از گرد و غبار دو ارتش، هوا به شدت تیره و تار است.
دو عاشق بر آن سان چو دو کوه روی
گرازان و روی آوریده بروی
هوش مصنوعی: دو عاشق به گونهای هستند که مانند دو کوه، محکم و استوار به یکدیگر رو کردهاند و به هم نزدیک شدهاند.
دل هر دو از مهر پرداخته
همین و همان جنگ را ساخته
هوش مصنوعی: دل هر دو طرف به عشق و علاقه شده پر از احساس و همین باعث شده که جنگ میان آنها شکل بگیرد.
نگه کرد گلشاه سوی نبرد
بدید آن دو گردن کش شیرمرد
هوش مصنوعی: گلشاه به سمت میدان جنگ نگاه کرد و دو شیرمرد را که گردنهای بلندی داشتند، مشاهده کرد.
یکی بد ربیع ابن عدنان به نام
دگر ورقه بد نام ابن الهمام
هوش مصنوعی: یک نفر به نام ربیع ابن عدنان وجود دارد که با نام دیگری به نام ورقه، در تاریخ معروف است و در بین مردم به عنوان ابن الهمام شناخته میشود.
برابر شده هر دو با یک دگر
یکی کینه دار و یکی کینه ور
هوش مصنوعی: هر دو به یکدیگر برابر شدهاند؛ یکی پر از کینه و دیگری کینهورز.
تن ورقه با خاک پیوسته دید
به زخم بلا ران او خسته دید
هوش مصنوعی: بدن انسان را میبینید که به خاک پیوسته است و در این حال، زخمها و دردهایی که بر او رفته، او را ناتوان و خسته کرده است.
تو گفتی کی آتش برافروختند
مر آن گل رخان را درو سوختند
هوش مصنوعی: تو پرسیدی که چه کسی آتش را روشن کرد و آن گلهای زیبا را در آن سوزاندند.
ز دل سوی دیده برآورد خون
ز مرکب همی خواست شد سرنگون
هوش مصنوعی: از دل خون گریه به چشمها سرازیر شد و مثل اینکه از روی مرکب پایین آمد.
ولیکن به جلدی تن خویشتن
نگه داشت آن لعبت سیم تن
هوش مصنوعی: اما او به سرعت بدن خود را نگه داشت و آن دختری که تنش مانند نقره است.
دگرباره کرد آن دلفروز ماه
به سوی ربیع ابن عدنان نگاه
هوش مصنوعی: دوباره آن چهره دلربا به سوی ربیع ابن عدنان نگاه کرد.
زمین دید از خون او لاله گون
ز بازوش گشته روان سیل خون
هوش مصنوعی: زمین از خون او سرخی لالهگون به خود گرفته و از بازویش سیل خون جاری شده است.
غم ورقه بر جانش خوشتر ببود
دلارام را مهر ورقه فزود
هوش مصنوعی: غم و اندوه بر دل او شیرینتر بود از اینکه دلدارش به او محبت بیشتری کند.
فرس پیش راند آن نگار بدیع
چو آمد به پیش سپاه ربیع
هوش مصنوعی: زن زیبا و دلربا همچون بهار برفرس خود می تازد و به جلو می آید.
ز بهر نظاره بجا ایستاد
که اندر حیل بود سخت اوستاد
هوش مصنوعی: به خاطر تماشا، او به طور ثابت ایستاد زیرا در این وضعیت، او به شدت تسلط دارد.
به سوی ربیع و سوی ورقه چشم
نهاد آن دلارام پر کین و خشم
هوش مصنوعی: دلارام خشمگین و پر از کینه، نگاهی به بهار و به برگهای تازه انداخت.
که تا جنگ آن هر دوان چون بود
از آن دو بمردی کی افزون بود
هوش مصنوعی: تا زمانی که آن جنگ دو نفر ادامه دارد، هر دو باید از آن بترسند و هیچکدام از آنها بیشتر از دیگری نبودند.
به میدان رزم اندر آن هر دو گرد
نمودند هر دو همی دست برد
هوش مصنوعی: در میدان جنگ، هر دو طرف به هم نزدیک شدند و هر دو دست به کار شدند.
چو دو شیر آشفته بر یک دگر
گه این حمله آور، گه آن حمله بر
هوش مصنوعی: شبیه دو شیر که در هم درگیر هستند و هر کدام با حملههایی به دیگری میکوشند، در این موقعیت دچار آشفتگی و درگیری شدهاند.
اگرچند از جنگ خسته بدند
وگر چند در عشق بسته بدند
هوش مصنوعی: اگرچه از جنگ و نبرد خسته شدهاند، و یا حتی درگیر عشق شدهاند.
ز کین دل و حمیت نام و ننگ
همی تازه کردند آیین جنگ
هوش مصنوعی: از روی انگیزهها و احساسات شدید، افراد نام و افتخار خود را دوباره در عرصه جنگ زنده کردند.
همی از سم مرکبان نبرد
زمین و هوا را بپوشید گرد
هوش مصنوعی: بر اثر نبرد میان زمین و آسمان، گرد و غباری بهوجود آمده و زمین را پوشانده است.
ز بس ماندگی مرکب هردوان
همی خون فگند این و آن از دهان
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه مدت زیادی است که آن دو در کنار هم هستند، بیاختیار هر کدام به دیگری آسیب میزنند و کینهای از دل میریزند.
همی کرد گلشه نظاره ز دور
شده در غم عشق ورقه صبور
هوش مصنوعی: گلشه از دور به زیبایی نگاه میکرد و در غم عشق، صبر و شکیبایی را از خود نشان میداد.
بجوشید اندر دل ورقه مهر
ز حمیت مر او را برافروخت چهر
هوش مصنوعی: در دل ورقه عشق، احساسات شدیدهای داغ و شعلهور گردید و چهرهاش را روشن و پرنور ساخت.
بزد بانگ بر مرکب باد پای
بجست اسپ چون مرغ پران ز جای
هوش مصنوعی: بر روی اسبش نشست و با صدای بلندی شتابان شروع به دویدن کرد، انگار که پرندهای در حال پرواز از جایی میپرید.
ز بس تیزی آن بارهٔ ره سپر
خطا کرد ناگه درآمد بسر
هوش مصنوعی: به خاطر تیزی و تیزی آن نیزه، ناگهان بر سرش خطا رفت و اشتباه کرد.
سر و گردن اسپ بر هم شکست
به دل ورقه گفت: از قضا کس نرست!
هوش مصنوعی: سر و گردن اسب بر هم خورد و به دل ورقه گفت: از شانس، کسی نمانده است!
بیفتاد مسکین ستان برقفا
ربیع اندر آمد چو کوه صفا
هوش مصنوعی: مسکینی در بیابانی افتاده و در حالتی ناامید و تنها، به بهار و زیباییهای طبیعت نگاه میکند و احساس آرامش و صفا میکند، همچون کوهی رفیع و باصلابت.
بلرزید ورقه چو برگ درخت
بگفت: آه نومید گشتم ز بخت!
هوش مصنوعی: ورقه مانند برگ درخت لرزید و گفت: آه! از بخت خود ناامید شدم!
ربیع دلاور ز زین در بجست
چو شیری دژم بین کی بروی نشست
هوش مصنوعی: ربیع دلاور به قهرمانی که از زین خود پایین آمد، شبیه شیر غمگینی است که در انتظار فرصتی مناسب است تا در برابر دشمن قرار گیرد.
چو شد ورقه اندر کف او زبون
کشیدش یکی خنجر آب گون
هوش مصنوعی: هنگامی که ورقه به دست او افتاد، یک خنجر با رنگ آبیش را به سمت او کشید.
بدان تا به خنجر ببرد سرش
برد سر به نزدیک آن دلبرش
هوش مصنوعی: بدان که او با خنجری برنده، سرش را از تن جدا میکند تا به محبوبش نزدیکتر شود.
سر دست او ورقه بگرفت سخت
چو دیدش کی یک باره برگشت بخت
هوش مصنوعی: در دستان او ورقهای را محکم گرفت و وقتی این ورقه را دید، ناگهان بختش تغییر کرد.
بگفتا برین دل میفزای درد
به حق خداوند جبار و فرد
هوش مصنوعی: او گفت که بر این دل، درد و رنج را اضافه نکن، به حق خداوندی که بیهمتا و قوی است.
از آن پیش تا کم درآری ز پای
یکی روی گلشاه ما را نمای
هوش مصنوعی: اگر میخواهی در کمترین زمان ممکن، کسی را از پا درآوری، به ما نشان بده که چطور میتوانیم بر زیباییهای گلزارها پا بگذاریم.
کنونم مکش، دست و پایم ببند
ببر نزد آن زاد سر و بلند
هوش مصنوعی: اکنون مرا نکش، دست و پایم را ببند و مرا نزد آن موجود با جثه بزرگ ببر.
بدیدار آن ماه مهمان کنم
به پیش وی آنگاه قربان کنم
هوش مصنوعی: من به ملاقات آن چهره زیبای محبوب میروم و در مقابلش از عشق و ارادت خود مایه میگذارم.
چو یک بار دیگر ببینمش روی
توام کش چو بکشد مرا عشق اوی
هوش مصنوعی: اگر بار دیگر چهرهات را ببینم، عشقم به تو باعث میشود که همه چیز را فراموش کنم و مرا به سوی خود بکشاند.
چو بشنید گفتار ورقه ربیع
بگفت: آمدم پیش کاری بدیع
هوش مصنوعی: وقتی ورقه صدای ربیع را شنید، گفت: من به این کار نو و تازه آمدهام.
بدو گفت: ای بی وفا بد سگال
چرا قصد کردی به سوی جدال؟
هوش مصنوعی: به او گفت: ای بی وفا و بداندیش، چرا تصمیم گرفتی به سوی جنگ و نزاع بروی؟
کنون کوفتادی به چنگم اسیر
شدی کند رای و شدی کند ویر
هوش مصنوعی: اکنون که به چنگم افتادی، خودت را اسیر کردهای و آرزویت به کندی به تحقق میرسد.
به سوگند بستی دلم را؟ رواست
کنم آنچت اکنون مرا دو هواست
هوش مصنوعی: آیا دل مرا با سوگندت به بند کشیدی؟ آیا درست است که حالا من هم گاهی دلم هوای دیگری کند؟
برم من تو را سوی گلشاه تو
به پایان برم عمر کوتاه تو
هوش مصنوعی: من تو را به باغ گل میبرم و در این مسیر، عمر کوتاه تو را به پایان میرسانم.
بگفت این و از سینهٔ او بجست
دو دستش پس پشت محکم ببست
هوش مصنوعی: او این را گفت و سپس دو دستش را پشت خود محکم بست.
فگندش به گردن درون پالهنگ
پیاده کشیدش به میدان جنگ
هوش مصنوعی: او به گردنش وزنهای انداخت و او را به میدان نبرد برد.
چو گلشاه ویرا به میدان بدید
سوی دیده خون دلش بردوید
هوش مصنوعی: زمانی که گلشاه را در میدان دید، اشکهای دلش به سمت چشمانش سرازیر شد.
نماند ایچ بر جانش آرام و صبر
به کینه درآمد چو یک پاره ابر
هوش مصنوعی: او دیگر آرامش و صبر ندارد و کینهاش چنان است که مانند یک ابر درهم پیچیده شده است.
چوجانان مرو را بدان سان بدید
درآمد یکی نعره ای بر کشید
هوش مصنوعی: چنان که جانان تو را به آن شکل دید، ناگهان صدایی برآورد.
بدیشان چو تنگ اندر آمد ز راه
ز رخ پرده بگشاد و بنمود ماه
هوش مصنوعی: وقتی که آنها از راه تنگ و دشوار به ستوه آمدند، او پرده را کنار زد و چهرهاش را به نمایش گذاشت.
عمامهٔ خز از سر به بیرون فگند
به لشکر نمود آن دو مشکین کمند
هوش مصنوعی: عمامهٔ خز را از سر به بیرون انداخت و با آن دو مشکین کمند، در مقابل لشکر خود را نشان داد.
چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روی میدان پر از نور گشت
هوش مصنوعی: زمانی که پرده از روی چهرهاش کنار رفت، تمام عرصه و میدان پر از نور و روشنی شد.
از آن موی خوشبوی و آن روی پاک
پر از لاله شد سنگ و از مشک خاک
هوش مصنوعی: به خاطر آن موی خوشبو و آن چهره پاک که مثل گلهای لاله زیباست، حتی سنگها هم از خوشحالی به خاک و خاکستر تبدیل شدند.
دو لشکر عجب مانده از روی اوی
از آن قد و بالا و گیسوی اوی
هوش مصنوعی: دو گروه از جنگجویان به خاطر زیبایی و جاذبه چهرهاش حیرتزده ماندهاند، تحت تأثیر قامت بلند و موهای زیبایش هستند.
بگفتند و یحک! ز ابر سیاه
چگونه پدید آمد این طرفه ماه!
هوش مصنوعی: گفتند و شگفتا! چگونه این ماه زیبا از ابر سیاه ظاهر شد؟
ربیع ابن عدنان چو او را بدید
ببد خیره و سوی او بنگرید
هوش مصنوعی: ربیع ابن عدنان وقتی او را دید، با تعجب و حیرت به او نگاه کرد.
گمانی چنان برد کان ماه روی
ز مهر دل آمد بدیدار اوی
هوش مصنوعی: تصوری به ذهنم آمد که آن ماه روی زیبا به خاطر عشقش، به دیدار او آمده است.
به تفسید اندر دلش مهر اوی
چو چشمش برافتاد بر چهر اوی
هوش مصنوعی: وقتی عشق او در دلش جای گرفت، مانند زمانی که چشمش بر چهرهاش افتاد.
فرس پیش او راند، گفت: ای نگار
چرا آمدی؟ زود حجت بیار
هوش مصنوعی: اسب را پیش او راند و گفت: ای معشوقه، چرا اینجا آمدی؟ زود دلیل خود را بیاور.
مگر بی من ای دوست غمگین شدی
ز هجران من زار و مسکین شدی
هوش مصنوعی: آیا بدون من، ای دوست، از دوری من ناراحت و پژمرده شدهای؟
کی من بی تو ای دوست چونان بدم
تو گفتی کی در بند و زندان بدم
هوش مصنوعی: دوست من، زمانی که تو را نداشتم، احساس محکومیت و زندانی بودن میکردم، اما تو به من گفتی که هیچگاه در قید و بند نبودهام.
نبایستت آمد همی سوی من
وگر چند نشکیبی از روی من
هوش مصنوعی: تو نباید به سمت من بیایی، هرچند که فاصلهای که از من داری برایت سخت و ناگوار است.
که من زی تو با ورقه آیم همی
ز کینه دلش را بخایم همی
هوش مصنوعی: من برای تو یک ورقه میآورم تا بتوانم از کینه و ناراحتی دل او بکاهیم.
به پیش تو خواهمش گردن زدن
کی تا من ز تو برخورم تو ز من
هوش مصنوعی: من تا زمانی که تو را ملاقات نکنم، سر را برای تو خم نخواهم کرد. پس از آن که با تو دیدار کردم، انتظار دارم که تو نیز به من توجه کنی.
ز گفتار او ورقه شد سوگوار
بگفتا که هم جان شد و هم نگار
هوش مصنوعی: از سخنان او دلم غمگین شد و او گفت که هم جانم و هم محبوبم را از دست دادهام.
گمان برد مسکین مگر با ربیع
بپیوست مهر آن نگار بدیع
هوش مصنوعی: مسکین تصور کرد که شاید با آمدن فصل بهار، محبت آن معشوق زیبا نیز به او پیوند بخورد.
بگفت ار کنون کشته گردم رواست
که کشتن مرا راحت از هر بلاست
هوش مصنوعی: گفت اگر اکنون من کشته شوم، جایز است؛ چراکه کشته شدن من آرامش و آسایش از هر درد و مصیبت است.
همی راند گلشاه با مهر و رنگ
سمند صف آشوب را نرم و تنگ
هوش مصنوعی: گلشاه با عشق و زیبایی، سواری میکند و صف آشوب را به آرامی و نزدیکی هدایت میکند.
بدان سان کی من زی تو آیم همی
ز دل مهربانی نمایم همی
هوش مصنوعی: این گونه است که من به خاطر تو میآیم و از دل مهربانم محبت و لطف میورزم.
چو از ره رسیدش بر هر دو تنگ
نکرد ایچ بر جایگه بر درنگ
هوش مصنوعی: زمانی که به مقصد رسید، هیچگاه درنگ نکرد و در جای خود نماند.
یکی نیزه زد آن ستوده هنر
ربیع فرومایه را بر جگر
هوش مصنوعی: یک نفر به آن فرد ستوده و با هنر که در بهار نمادین است، ضربهای زد و او را به شدت آسیب رساند.
سنانش گذارید از سون پشت
بر آن سان بزاری مر او را بکشت
هوش مصنوعی: میتوان گفت: از تیرکمان خود تیری بر بکشید و او را به موقعیت بزنید تا به هدف برسید و حریف را از پا درآورید.
بزیر آمد و دست ورقه گشاد
سوی لشکر خویس رفتند شاد
هوش مصنوعی: او پایین آمد و دست ورقه را باز کرد و به سمت لشکر خود با خوشحالی رفت.
چو ورقه ز گلشاه چونان بدید
ز شادی تو گفتی همی بر پرید
هوش مصنوعی: وقتی ورقهای گلستان را دید، از شادی تو چنان شگفت زده شد که گویی به پرواز درآمد.
دو رخسارش از خرمی برفروخت
به تیر طرب چشم غم را بدوخت
هوش مصنوعی: دو چهرهاش به خاطر زیبایی، با شادی و سرور درخشید و با تیر شادابی چشمانش، غم را از دل دور کرد.
بنی شیبه و قوم او از نشاط
کشیدند از دل به شادی بساط
هوش مصنوعی: بنی شیبه و قوم او از خوشحالی دل را رها کرده و جشن و سروری برپا کردند.
روان از همه غم بپرداختند
ز شادی همه دل برانداختند
هوش مصنوعی: دلها از همه غمها رها شدند و از شادی، همه نگرانیها فراموش شد.
همه یک به یک نعره برداشتند
بر اعدا همه گردن افراشتند
هوش مصنوعی: همه به نوبت فریاد زدند و بر دشمنان قد علم کردند.
همه ضبیان را ز تیمار و غم
سیه شد جهان و نگون شد علم
هوش مصنوعی: تمامی جوانان به خاطر غم و اندوه دچار دغدغه و نگرانی شدند و جهان به تیرهروزی و ناامیدی گرایید.
شدند از عنا همچو دل بردگان
چو آسیمه ساران و پژمردگان
هوش مصنوعی: عاشقان و دلباختگان همچون مردم نگران و پریشان حال به حالت افسردگی و ناامیدی درآمدهاند.
هلال آن کجا باب گلشاه بود
دلاور، بدو روز گم راه بود
هوش مصنوعی: هلال (ماه) کجاست که به باغ گل میرسد، ای دلیر، آن روز در گمراهی بود.
ز تیمار فرزند دل خسته بود
کی بخت از برش ناگهان جسته بود
هوش مصنوعی: به خاطر نگرانی و دلمشغولی برای فرزند، دلش بسیار خسته بود و ناگهان بخت و اقبالش از او دور شده بود.
چو دختر بدو باز دادش خدای
شده دولتش باز آمد بجای
هوش مصنوعی: وقتی خداوند دختر را به او بازگرداند، نعمت و خوشبختی دوباره به او بازگشت.
روان را چو از بند غم جسته دید
دل خویش با بخت پیوسته دید
هوش مصنوعی: وقتی که روان آدمی از غم و آزردگی آزاد میشود، دلش با خوشبختی و سعادت پیوند میخورد.
همه لشکر از شوق کردند باز
به دل بر در شادکامی و ناز
هوش مصنوعی: تمام لشکریان با شوق و شادی به یاد بزرگی و زیبایی، به دل خود بازگشتند.
ربیع جهان سوز چون کشته شد
همه دولتش جمله برگشته شد
هوش مصنوعی: بهار که سرشار از زندگی و نشاط است، زمانی که از بین برود، تمام خوشیها و نعمتهایش نیز از بین میرود.
دو فرزند بد مرو را جنگ جوی
دلیر و صف آشوب و فرهنگ جوی
هوش مصنوعی: دو پسر بد، یکی جنگجو و دلیر و دیگری سردرگم و جویای علم و فرهنگ هستند.
چو بر بابشان دولت آمد بسر
به کینه برون راند مهتر پسر
هوش مصنوعی: زمانی که بر درگاه آنها روزگاری خوش یا بختی نیک آمد، شخص بزرگتر با کینه و حسد، فرزند خود را از آنجا به بیرون راند.
بر بابک آمد، گرستش بزار
پر از خون دل کرده روی و کنار
هوش مصنوعی: بابک به سراغ کسی میآید که در بینهایت غم و اندوه غوطهور است و چهرهاش از شدت دلتنگی و درد، خونی و غمزده به نظر میرسد.
چه گفتش؟ بگفت: ای گرامی پدر
ایا شاه صف دار آهن جگر
هوش مصنوعی: در این بیت، شخصی به پدر خود که مقام و احترامی خاص دارد، خطاب میکند و او را به عنوان پادشاهی توصیف میکند که از قدرت و عزت برخوردار است. او با بیان این جملات، ارادت و احترام خود را به پدرش نشان میدهد.
دریغا کی بر دست بی مایگان
بناگاه کشته شدی رایگان
هوش مصنوعی: ای کاش که بیارزشها ناگهان تو را به ناحق از دست ندهند.
ولیکن به کین تو من هم کنون
کنم روی این دشت دریای خون
هوش مصنوعی: اما به خاطر کین تو، اکنون در این دشت دریایی از خون به پا میخیزم.
بگفت این و از کینهٔ دل غلام
بغرید مانند رعد از غمام
هوش مصنوعی: گفت این جمله را و دل غلام از کینه پر شد و مانند رعدی از ابر خشمگین به صدا درآمد.