گنجور

بخش ۷۴ - ذکر شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه

آن غرق بحر دولت آن برق ابر عزت آن گردن شکن مدعیان آن سرافراز منقیان آن پرتو از عالم حسی و عقلی شیخ وقت ابوبکر شبلی رحمةالله علیه ازکبار و اجله مشایخ بود و ازمعتبران و محتشمان طریقت و سید قوم و امام اهل تصوف و وحید عصر و بحال و علم ب ی همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و ریاضات و کرامات او بیش از آنست که در حد حصر و احصاء آید جمله مشایخ عصر را دیده بود ودر علوم طریقت یگانه و احادیث بسی نوشته بود و شنوده و فقیه به مذهب مالک و مالکی مذهب و حجتی بود بر خلق خداء که آنچه او کرد بهمه نوعی بصفت درنیاید و آنچه او کشید در عبارت نگنجد از اول تا آخر مردانه بود و هرگز فتوری و ضعفی به حال او راه نیافت و شدت لهب شوق او بهیچ آرام نگرفت چهل قوصره از احادیث برخوانده بود و گفت: سی سال فقه و حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد پس بدرگاه آن استادان شدم که هاتوافقه الله بیایید و از علم الله چیزی بازگویید کس چیزی ندانست گفت: که نشان چیزی از چیزی بود از غیب هیچ نشان نبود عجب حدیثی بدانستم که شما در شب مدلهم ایدوما در صبح ظاهر شکر بکردیم و ولایت بدزد سپردیم تا کرد با ما آنچه کرد.

و از جهال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول و غوغای خلق بمانده بود و پیوسته قصد اوکردندی تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضی از سخنان او طرفی با حسین داشت.

و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود از بغداد او را نامهٔ رسید با امیرری او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند چون باز می‌گشتند مگر امیر عطسهٔ آمد به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد این سخن به خلیفه گفتند که چنین کرد خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و ازعمل امارتش معزول کردند شبلی از آن متنبه شد اندیشه کرد که کسی خلعت مخلوقی را دستمال می‌کند مستحق عزل و استخفاف می‌گردد و خلعت ولایت بر او زوال می‌آید پس آنکس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند تا با او چه کنند در حال به خدمت خلیفه آمد گفت: چه بود گفت: ایهاالامیر تو که مخلوقی می‌نپسندی که با خلعت تو بی‌ادبی کنند و معلومست که قدر خلعت تو چند بود پادشاه عالم مراخلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش که هرگز کی پسندد که من آنرا به خدمت مخلوقی دستمال کنم پس برون آمد و به مجلس خیرنساج شد و واقعه بدو فرو آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت: گوهر آشنائی بر تو نشان می‌دهند یا ببخش یا بفروش جنید گفت: اگر بفروشم ترا بهاء آن نبود و اگر بخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز وخود رادر این دریاه درانداز تا بصبر ونظارت گوهرت بدست آید پس شبلی گفت: اکنون چه کنم گفت: برو یکسال کبریت فروشی کن چنان کرد چون یک سال برآمد گفت: درین کار شهرتی و تجارتی درست برو یکسال دریوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید بگفت: او گفت: اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را بهیچ نیرزی دل درایشان مبند و ایشان را بهیچ برمگیر آنگاه گفت: تو روزی چند حاجب بودهٔ و روزی چند امیری کردهٔ بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه بیامد و بیک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او رانیافت تاگفت: بنیت آن صدهزار درم بازدادم هنوز دلم قرار نمی‌گرفت چهار سال درین روزگار شد پس به جنید بازآمد و گفت: هنوز در تو چیزی از جامانده است برو ویکسال دیگر گدائی کن گفت: هر روز گدائی می‌کردم و بدو می‌بردم اوآنهمه بدرویشان می‌داد و شب مرا گرسنه همی‌داشت چون سالی برآمد گفت: اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن بیک شرط که خادم اصحاب تو باشی پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست گفتم من کمترین خلق خدای می‌بینم خود را جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد تا حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر می‌کرد و هر کجا که کودکی می‌دید در دهانش می‌نهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت: هرکه یکبار الله می‌گوید دهانش پر زر می‌کنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر می‌دادی اکنون سر می‌اندازی گفت: می‌پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقی و معرفتی یاد می‌کنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت می‌گویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند پس می‌رفتی و هر کجا که می‌دیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی تا ناگاه آوازی شنود که تا کی گرد اسم گردی اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن این سخن بر جان او کار کرد چنانکه یکبارگی قرار وآرام از او برفت چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت وخویشتن رادر دجله انداخت دجله موجی برآورد و او را بر کنار افکند بعد از آن خویشتن را در آتش افکند آتش در او عمل نکرد و جائی که شیران گرسنه بودند خویشتن را در پیش ایشان انداخت همه از او برمیدند خویشتن از سر کوهی فرو گردانید باد او را برگرفت و بر زمین نشاند شبلی را بی‌قراری یکی به هزار شد فریاد برآورد ویل لمن لایقبله الماء ولا النار و لاالسباع ولاالجبال هاتفی آواز داد که من کان مقبول الحق لایقبله غیره چنان شد در سلسله و بندش کشیدند و بیمارستانش بردند قومی در پیش او آمدند و گفتند این دیوانه است او گفت: من به نزدیک شما دیوانه‌ام و شما هشیار حق تعالی دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند بیامدند و بستم دارو بگلوش فرو می‌کردند شبلی همی گفت: شما خود را رنجه مدارید که این نه از آن در دست که بدار و درمان پذیرد.

روزی جمعی پیش رفتند و او در بندبود گفت: شما کیستید گفتند دوستان تو سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند او گفت: ای دروغ زنان دوستان به سنگی چند از دوست خود می‌گریزند معلوم شد که دوست خودید نه دوست من.

نقلست که وقتی او را دیدند پارهٔ آتش بر کف نهاده می‌دوید گفتند تاکجا گفت: می‌دوم تا آتش در کعبه زنم تا خلق با خدای کعبه پردازند.

و یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت: می‌روم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواء خدا پدید آید.

نقلست که یک بار چند شبانروز در زیردرختی رقص می‌کرد ومی‌گفت: هوهو گفتند این چه حالتست گفت: این فاخته بر ایندرخت می‌گوید کوکو من نیز موافقت او را می‌گویم هوهو وچنین گویند تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.

نقلست که یکبار به سنگ پای او بشکستند هر قطره خون که از وی بر زمین می‌چکید نقش الله می‌شد.

نقلست که یکبار بعید سه روز مانده بود شبلی جوالی سرخ کرد و بسر فرو افکند و پارهٔ نان دهان نهاد و پارهٔ کتب بر میان بست و می‌گشت و می‌گفت: هر کرا جامه نایافته بود بعید این کند.

و گفت: فرج زنانرا اگر به نه ماه نزایند به سالی بزایند و فرج دکان داران را که هر یکی را به چیزی مشغول کرده‌اند فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را و شبلی از همه چنین دست تهی.

یکبار در عید جامهٔ سیاه پوشیده بود و نوحه می‌کرد گفتند امروز عید است ترا جامه چرا سیاهست گفت: از غفلت خلق از خدا و او خود در ابتدا قباء سیاهداشت تا آنگاه که پرتو جمال این حدیث بر وی افتاد جامهٔ سیاه بیرون کرد و مرقع درپوشید گفتند ترا بدینجا چه رسانید گفت: سیاهی بر سیاهی تاما در میان فروشدیم.

نقلست که باول که مجاهده بر دست گرفت سالهای دراز شب نمک در چشم کشیدی تا در خواب نشود وگویند که هفت من نمک در چشم کرده بود و می‌گفت: که حق تعالی بر من اطلاع کرد و گفت: هر که بخسبد غافل بود غافل محجوب بود.

یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد او را دید که بمنقاش گوشت ابروی خویش باز می‌کند گفت: این چرا می‌کنی گفت: حقیقت ظاهر شده است طاقت نمی‌دارم می‌گویم بود که لحظهٔ با خویشم دهند.

نقلست که وقتی شبلی همی گریست و می‌گفت: آه آه جنید گفت: شبلی خواست تا در امانتی که حضرت الهیت بودیعت بدو داده است خیانتی کند او را به صیاح آه مبتلا کردند جنید چون این سخن بگفت: چیزی در خاطر مستمعان افتاد به نور ایمان خبر یافت گفت: زنهار خاطرها از شبلی نگاه دارید که عین الله است در میان خلق چنانکه یک روز اصحاب شبلی را مدح می‌گفتند که این ساعت بصدق و شوق اوکسی نیست و عالی همت و پاک رو تر ازو کسی نیست از روندگان ناگاه شبلی درآمد وآنچه می‌گفتند بشنود جنید گفت: شما او را نمی‌دانید او مردود و مخذول و ظلمانیست او را از اینجا بیرون کنید اصحاب بیرونش کردند شبلی بر آن استان نشست و اصحاب در ببستند وگفت: ایها الشیخ تو می‌دانی که ما هرچه در حق شبلی گفتیم راست گفتیم این چه بود که فرمودی گفت: آنچه او را می‌ستودید هزار چندانست اما شما او را به تیغ تیز پی می‌کردید ما سپری در آن پیش نهادیم و پی گم کردیم.

نقلست که شبلی سردابهٔ داشتی در آنجا همی شدی و آغوشی چوب با خود بردی و هرگاه که غفلتی بدل او درآمدی خویشتن بدان چوب همی زدی و گاه بودی که همه چوبها که بشکستی دست و پای خود بر دیوار همی زدی.

نقلست که یکبار درخلوت بود کسی در بزد گفت: درآی ای کسی که اگر همه ابوبکر صدیقی و درنیائی دوستر دارم.

و گفت: عمری است تا می‌خواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود.

و گفت: هفتاد سالست تا دربند آنم که نفسی خدای را بدانم.

و گفت: تکیه‌گاه من عجز است.

و گفت: عصاکش من نیاز است.

و گفت: کاشکی گلخن تابی بودمی تا مرا نشناختندی.

و گفت: خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را.

و گفت: اگر درکارکان پای پیچی و دریافته باشند آن جرم شبلی بود.

و گفت: من به چهار بلا مبتلا شده‌ام و آن چهار دشمنست نفس و دنیا و شیطان و هوا.

و گفت: مرا سه مصیبت افتاده است هر یک از دیگر صعب‌تر گفتند کدامست گفت: آنکه حق ازدلم برفت گفتند ازین سخت‌تر چه بود گفت: آنکه باطل بجای حق بنشست گفتند سیم چه بود گفت: آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم.

نقلست که یک روز در مناجات می‌گفت: بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمهٔ سازم و در دهان سگی نهم و از آخرت لقمهٔ سازم و در دهان جهودی نهم هر دو حجابند از مقصود.

و گفت: روز قیامت دوزخ ندا کند با آنهمه زفیر که ای شبلی و من برفتن صراط باشم برخیزم و مرغ وار بپرم دوزخ گوید قوت تو کو مرا از تو نصیبی باید من باز گردم و گویم اینک هرچه می‌خواهی بگیر گوید دستت خواهم گویم بگیر گوید پایت خواهم گویم بگیر گوید هر دو حدقه‌ات خواهم گویم بگیر گوید دلت خواهم گویم بگیر در آن میان غیرت عزت در رسد که یا ابابکر جوانمردی از کیسهٔ خویش کن دل خاص ماست ترا با دل چه کارست که ببخشی پس گفت: دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا که دنیا سرای محنت وآخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت.

نقلست که گفت: اگر ملک الموت جان بخواهد هرگز بدو ندهم گویم اگر چنانست که جانم که دادهٔ بواسطه کسی دیگردادهٔ تاجان بدان کس دهم اما چون جان من بی‌واسطه دادهٔ بی واسطه بستان.

گفت: اگر من خدمت سلطان نکرده بودمی خدمت مشایخ نتوانستمی کرد و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمی خدمت خدای نتوانستمی کرد.

نقلست که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و می‌سوخت گفتند باری این از علم نیست که مال ضایع کنی گفت: نه فتوی قرآنست انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم خداوند می‌فرماید هرچه دل بدان نکرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند دل من بدین نگریست غیرتی در ما بجنبید دریغم آمد که دل بدون او چیزی مشغول کنم.

نقلست که روزی وقتش خوش شده بود به بازار برآمد و مرقعی بخرید بدانگی و نیم و کلاهی به نیمدانگ و در بازار نعره می‌زد که من یشتری صوفیاً بدانقین کیست که صوفی بخرد به دو دانگ چون حالت او قوت گرفت مجلسی بنهاد و آن سر بر سر عامه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد گفت: ما این سخن در سردابها می‌گفتیم تو آمدی و بر سر بازارها می‌گوئی شبلی گفت: من می‌گویم و من می‌شنوم در هر دوجهان به جز از من کیست بلکه خود سخنی است که از حق به حق می‌رودو شبلی در میان نه جنید گفت: ترا مسلم است اگر چنین است.

وگفت: هر که در دل اندیشهٔ دنیا و آخرت دارد حرامست او را مجلس ما.

یک روزی می‌گفت: الله الله بسی بر زبان می‌راند جوانی سوخته دل گفت، چرا لاالله لاالله نگوئی شبلی آهی بزد و گفت: از آن می‌ترسم که چون گویم لاو بالله نرسیده نفسم گرفته شود و دروحشت فرو شوم این سخن در آنجوان کار کرد بلرزید و جان بداد و اولیاء جوان بیامدند و شبلی را بدارالخلافه بردند و شبلی در غلبات وجد خویش چون مستی همی رفت بس بخون برو دعوی کردند خلیفه گفت: ای شبلی تو چه می‌گوئی گفت: یا امیرالمؤمنین جان بود از شعلهٔ آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علائق بریده از صفات و آفات نفس فانی گشته طاقتش طاق آمده صبرش کم شده متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده برقی ازجمال مشاهده این حدیث بر نقطهٔ جان او جست جان او مرغ وار از قفس غالب بیرون پرید شبلی را از این چه جرم و چه گناه خلیفه گفت: شبلی را زودتر به خانهٔ خود بازفرستید که صفتی و حالتی از گفت: او بر دلم ظاهر گشت که بیم آنست که از این بارگاه درافتم.

نقلست که هر که پیش او توبه کردی او را فرمودی که برو بر تجرید حج بکن و بازآی تا با ما صحبت توانی داشت پس آنکس را با یاران خویش به بادیه فرو فررستادی بی‌زاد و راحله تا او را گفتند که خلق را هلاک می‌کنی گفت: نه چنین است بلکه مقصود ایشان آمدن به نزدیک من نه منم که اگر مراد ایشان من باشم بت پرسیدن باشد بلکه همان فسق ایشان را به که فاسق موحد بهتر از رهبان زاهد لیکن مراد ایشان حق است اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند و اگر بازآیند ایشان را رنج سفر چنان راست کرده بازآورد که من بده سال راست نتوانم کرد.

نقلست که گفت: چون به بازار بگذرم بر پیشانی خلق سعید و شقی نبشته بینم و یکبار در بازار فریاد می‌کرد و می‌گفت: آه از افلاس آه از افلاس گفتند افلاس چیست گفت: مجالسة الناس و مجادلتهم و المخالطه معهم هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند.

و یک روز می‌گذشت و جماعتی ازمتنعمان دنیا به عمارت و تماشاء دنیا مشغول شده بودند شبلی نعرهٔ بزد وگفت: دلهائیست که غافل مانده است از ذکر حق تالاجرم ایشان را مبتلا کرده‌اند به مردار و پلیدی دنیا.

نقلست که جنازهٔ می‌بردند یکی از پس می‌رفت و می‌گفت: آه من فراق الولد شبلی طپانچه بر سر زدن گرفت و می‌گفت: آه من فراق الاحد.

و گفت: ابلیس به من رسید و گفت: زنهارمغرور مگرداناد ترا صفاء اوقات از بهر آنکه در زیر آنست غوامض آفات.

نقلست که وقتی لختی هیزم تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی می‌چکید اصحاب را گفت: ای مدعیان اگر راست می‌گوئید که در دل آتش داریم از دیده‌تان اشک پیدا نیست.

نقلست که وقتی به نزدیک جنید آمد مست شوق در غلبات وجد.

دست در زد و جامهٔ جنید بشولیده کرد گفتند این چرا کردی گفت: نیکوم آمد بشولیدم تا نیکویم نیامد.

یک روز در آن مستی در آمد زن جنید سر بشانه می‌کرد چون شبلی را دید خواست که برود جنید گفت: سرمپوش و مرو که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود پس شبلی سخن می‌گفت و می‌گریست و جنید زن را گفت: اکنون برخیز و برو که او را با او دادند که گریستن با دید آمد.

نقلست که وقتی دیگر بر جنید شد اندوهگین بود گفت: چه بوده است جنید گفت: من طلب وجد شبلی گفت: لابل وجد طلب او گفت: هر که طلب کند یابد شبلی گفت: نه هر که یابد طلب کند.

نقلست که یک روز جنید با اصحاب نشسته بود پیغامبر را علیه السلام دیدند که ار دردرآمد و بوسه بر پیشانی شبلی داد و برفت جنید پرسید که یا ابابکر تو چه عمل می‌کنی که بدان سبب این تشریف یافتی گفت: من هیچ ندانم بیرون آنکه هر شب که سنت نماز دو رکعت بجاء آرم بعد از فاتحه این آیت بخوانم لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز تا آخر جنید گفت: این از آن یافتی.

نقلست که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد بسرش ندا کردند که طهارت آن داری که بدین گستاخی در خانهٔ ما خواهی آمد شبلی این بشنود و بازگشت ندا آمد که از درگاه ما بازمی‌گردی کجا خواهی شد نعره‌ها درگرفت ندا آمد که بر ما تشنیع می‌زنی برجاء باستاد خاموش ندا آمد که دعوی تحمل می‌کنی گفت: الممستغاث بک منک.

چنانکه وقتی درویشی درمانده پیش شبلی آمد گفت: ای شیخ به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ درکشیده است بگو تا چگنم نومید شوم و از راه برگردم گفت: ای درویش حلقه در کافری می‌زنی می‌نشنوی که فرموده است لاتقنطوا من رحمةالله گفت: ایمن گردم گفت: حضرت جلال را می‌آزمائی می‌نشنوی فلا یأمن مکر الله الا القوم الخاسرون گفت: از بهر خدای که ایمن نشوم و نومید نباشم که چه تدبیر کنم گفت: سربر آستانهٔ در من می‌زن ناله می‌کن تا جانت برآید تا آنگاه که از پیشگاه کارت ندا کند که من علی الباب.

نقلست که از آدینه تا آدینه حصری را باردادی یک جمعه بدو گفت: که اگرچنانست که از این جمعه تا بدان جمعه بر من می‌آئی بیرون از خدای چیزی در خاطر تو گذر کند حرامست ترا با ما صحبت داشتن.

نقلست که وقتی در بغداد بود گفت: هزار درم می‌باید تا درویشان را پای افزار خرند و به حج برند ترسائی بر پاء خاست و گفت من بدهم لیکن بدان شرط که مرا با خود ببری شبلی گفت: جوانمردا تو اهل حج نیستی جواب گفت: در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن ستوری گیرید درویشان برفتند ترسامیان در بست تا همه روانه شدند شبلی گفت: ای جوان کار تو چگونه است گفت: ای شیخ مرا از شادی خواب نمی‌آید که من با شما همراه خواهم بود چون در راه آمدند جوان جاروب برگرفت و بهر منزل گاه جاء ایشان می‌رفت و خار برمی‌کند به موضع احرام رسیدند در ایشان می‌نگریست و همچنان می‌کرد چون به خانه رسیدند شبلی جوان را گفت: باز ناز ترا در خانه رها نکنم جوان سر بر آستانه نهاد گفت: الهی شبلی می‌گوید در خانه‌ات نگذارم هاتفی آواز داد که یا شبلی او را از بغداد ما آورده‌ایم آتش عشق در جان او ما زده‌ایم به سلسلهٔ لطف به خانه خویش ماکشیده‌ایم تو زحمت خویش دور داری دوست تو درآی جوان در خانه شد و زیارت کرد دیگران درون می‌رفتند و بیرون می‌آمدند و آن جوان بیرون نمی‌آمد شبلی گفت: ای جوان بیرون آی جوان گفت: ای شیخ بیرون نمی‌گذارد هر چند در خانه طلب می‌کنم باز نمی‌یابم تا خود کار کجا خواهد رسد.

نقلست که یک روز با اصحاب در بادیه همی رفت. کله سری دید که بَرو نبشته: خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخرة. شبلی در شور شد و گفت: بعزة الله که این، سر ولی یا سر نبی است. گفتند چرا می‌گویی؟ گفت: تا درین راه دنیا و آخرت زیان نکنی بدو نرسی.

نقلست که وقتی به بصره شد اهل بصره بدو تقربی کردند و احسان بی‌شمار کردند چون باز می‌گشت همه به تشییع او بیرون آمدند او هیچ کس را عذر نخواست مریدان گفتند این خواجگان چندین احسان کردند هیچ عذری نخواستی گفت: آنچه با ایشان کردند از دو بیرون نیست یا از بهر حق کردند یا بهر من اگر از بهر حق کردند او بسنده است به مکافات کردن ایشان را و اگر از بهر من کرده‌اند من بنده‌ام و کسی در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود.

نقلست که گفت: نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال در بیابان می‌رفتم درخت انجیر دیدم دست دراز کردم تا یک انجیر بازکنم انجیر با من به سخن آمد گفت: یا شبلی وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم.

نقلست که نابینائی بود در شهر که از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده او را نادیده روزی باتفاق شبلی باو افتاد و گرسنه بود گرده بر گرفت مرد نابینا از دست او بازستدو او را جفا گفت: کسی نابینا را گفت: که او شبلی بود آتش در نابینا افتاد از پس او برفت و در دست و پای افتاد وگفت: می‌خواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم شبلی گفت: چنان کن مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که شبلی امروز مهمان ماست چون به سفره بنشستند کسی از شبلی پرسید که شیخانشان بهشتی و دوزخی چیست گفت: دوزخی آن بود که گرده برای خدای تعالی به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند چنین که این نابینا کرد و باز نشان بهشتی برخلاف این بود.

نقلست که یکبار مجلس می‌گفت. درویشی نعرهٔ بزد و خویشتن را در دجله انداخت شبلی گفت: اگر صادق است خدا نجاتش دهد چنانکه موسی را علیه السلام داد و اگر کاذبست غرقه گردانش چنانکه فرعون را.

یک روز مجلس می‌گفت. پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت: موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت: جئت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و می‌گفت: عجوزهٔ پابرکردن ما نهاد.

نقلست که گفت: یک روز پایم به پل شکسته فرو رفته و آب بسیار بود دستی دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد نگاه کردم آن راندهٔ حضرت بودگفتم ای ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن این از کجا آوردی گفت: آن مردان را دست زنم که ایشان سزاء آنند من در غوغای آدم زخم خورده‌ام در غوغاء دیگری نیفتم تا دونبود .

نقلست که بباب الطاق شد آواز مغنیهٔ شنود که می‌گفت: وقفت بباب الطاق از هوش بشد وجامه پاره کرد و بیفتاد برگرفتندش به حضرت خلیفه بردند گفت: ای دیوانه این سماع تو بر چه بود گفت: آری شما باب الطاق شنودید اما ما باب الباق شنودیم میان ما و شما طای درمی‌آید.

و یکبار بیمار شد طبیب گفت: پرهیز کن گفت: از چه پرهیز کنم از آنکه روزی منست یا از آن که روزی من نیست اگر از روزی پرهیز باید کرد نتوانم و اگر جز از روزی پرهیز می‌باید کردن خود آن بمن بدهند.

نقلست که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند طبیب ترسا بر شبلی رفت گفت: ترا چه رنج افتاده است گفت: هیچ گفت: آخر گفت: هیچ رنج نیست طبیب نزدیک جنید آمد گفت: ترا چه رنجست جنید از سر درگرفت و یک یک رنج خویش برگفت: ترسا معالجه فرمود و برفت آخر بهم آمدند شبلی جنید را گفت: چرا همه رنج خویش را با ترسادر میان نهادی گفت: از بهر آن تا بداند که چون بادوست این می‌کنند با ترساء دشمن چه خواهند کرد پس جنید گفت: تو چرا شرح رنج خود ندادی گفت: من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم.

نقلست که یکبار به دیوانه‌ستان در شد جوانی رادید در سلسله کشیده چون ماه همی تافت شبلی را گفت: ترا مردی روشن می‌بینم از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی جز دوستی تو چه گناه دارم اگر وقت آمد دستی بر نه چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که ای شیخ زنهار که هیچ نگوئی که بدتر کند.

نقلست که یک روز در بغداد رفت فقاعی آواز می‌داد لم یبق الاواحد جز یکی باقی نماند شبلی نعره بزد ومی‌گفت: هل یبقی الا واحد و السلام.

نقلست که درویشی آوازی می‌داد که مرا دو گرده می‌دهند کارم راست می‌شود شبلی گفت: خنک تو که بدو گرده کارت راست می‌شود که مرا هر شبانگاه هر دو کون در کنار می‌نهند و کارم برنمی‌آید.

نقلست که یک روز یکی را دید زار می‌گریست گفت: چرا می‌گریی گفت: دوستی داشتم بمرد گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد.

نقلست که وقتی جنازهٔ پیش شبلی نهادند پنج تکبیر بگفت: گفتند مذهبی دیگر گرفتی گفت: نه اما چهار تکبیر برمرده بود و یک بر عالم و عالمیان.

نقلست که یکبار چندگاه گم شده بود وباز نمی‌یافتند تا آخر در مخنث خانهٔ بازیافتند گفتند این چه جاء تست گفت: خود جاء من اینست که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا من نیز نه مردم و نه زن در دین پس جای من اینجاست.

نقلست که روزی می‌رفت دو کودک خصومت می‌کردند برای یک جوز که یافته بودند شبلی آن جوز را از ایشان بستد و گفت: صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم پس چون بشکست تهی آمد آوازی آمد و گفت: هلاقسمت کن اگر قسام توئی شبلی خجل شدو گفت: آنهمه خصومت بر جوز تهی و این همهٔ دعوی قسامی بر هیچ.

نقلست که گفت در بصره خرما خریدم و گفتم کیست که دانگی بستاند و این خرما با ما بخانقاه آورد هیچ کس قبول نکرد در پشت گرفتم و بردم تا بخانقاه و بنهادم چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسی ببرد گفت: ای عجب دانگی می‌دادم تا با من بدر خانقاه آورند نیاوردند اکنون کسی آمد که برایگان با من تا بلب صراط می‌برد.

نقلست که روزی کنیزکی صاحب جمال رادید با خداوندش گفت: که این کنیزک را بدو درم می‌فروشی گفت: ای ابله در دنیا کنیزکی بدو درم که می‌فروشد شبلی گفت: ابله توئی که در بهشت حوری بدو خرما می‌فروشند.

نقلست که گفت: از جمله فرق عالم که خلاف کرده‌اند هیچکس دنی‌تر از رافضی و خارجی نیامد زیرا که دیگران که خلاف کرده‌اند در حق کردند و سخن ازو گفتند و این دو گروه روز در خلق بباد دادند.

وقتی شبلی را با علوی سخن می‌رفت گفت: من با تو کی برابری توانم کرد که پدرت سه قرص به درویشی داد تا قیامت همی خوانند و یطعمون الطعام علی حبه و ما چندین هزار درم دینار بدادیم و کسی ازین یاد نمی‌کند.

روزی شبلی درمسجد بود مقری این آیت برمی‌خواند و لئن شئنالنذهبن اگر خواهیم ای محمد هر دولت که بتو دادیم باز ببریم چندان خویشتن را بر زمین زد که خون ازوی روان گشت و می‌گفت: خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند.

نقلست که گفت: عمری است که می‌خواهم که گویم حسبی الله چون می‌دانم که از من این دروغ است نمی‌توانم گفت.

نقلست که یکی از بزرگان گفت: خواستم که شبلی را بیازمایم دستی جامه از حرام به خانهٔ او بردم که این را فردا چون بجمعه روی درپوشی چون به خانه بازآمد گفت: این چه تاریکیست در خانه گفتند اینچنین است گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید.

نقلست که او را دختری آمد در همه خانه هیچ نبود بدو گفتند چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی گفت ندانستهٔ که سوال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند اکنون در آن وقت که این مهمان در این پردهٔ ظلمت مادر بود لطف حق تعالی را تیهٔ معده او همی ساخت اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که بازگیرد چون دانست که شب درآمد و دل زنان ضعیف باشد نیم شبی بگوشهٔ شد و روی بخاک نهاد و گفت: الهی چون مهمان فرستادی بی‌واسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز هنوز این مناجات تمام نکرده بوده از سقف خانه درستهاء زر سرخ باریدن گرفت هاتفی آواز داد و گفت: خذبلاحساب و کل بلاعتاب بستان بی‌حساب و بخور بی‌عتاب سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد مردمان گفتند ای صدیق عهد این بدین نیکوئی از کجاست گفت: در دار الضرب ملک اکبر زده‌اند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است.

نقلست که او بس نمک در چشم می‌کرد او را گفتند آخر ترا دیده به کار نیست گفت: آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است.

و کسی گفت: که چونست که ترا بی‌آرام می‌بینیم او باتو نیست و تو با او گفت: گر بودمی با او بودمی ولیکن من محوم اندر آنچه اوست.

و گفت: چندین گاه می‌پنداشتم که طرب در محبت حق می‌کنم و انس با مشاهده وی‌ می‌گیرم اکنون دانستم که انس جز با جنس نباشد.

گفتند از چیزها چه عجبتر گفت: دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش گفتند مرید کی تمام شود گفت: حال او در سفرو حضریک شود و شاهد و غایب یک رنگ گردد.

گفتند بوتراب را گرسنگی پدید آمد باران افتاد جمله بادیه طعام بود گفت: این رفقی بوده است اگر به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت: انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و بسقینی.

و عبدالله زاهد گفت: وقتی در نزدیک شبلی درآمدم گفتم ازو پرسم ازمعرفت چون بنشستم گفت: به خراسان چه خبر است از خدای تا آنجا کیست که خدای را می‌داند من گفتم به عراق پنجاه سال طلب کردم نیافتم یکی را که از خدای خبر دادی گفت: بوعلی ثقفی چونست گفتم وفات کرد گفت: او فقیه بود اما توحید ندانسته بود.

ابوالعباس دامغانی گفت: مرا شبلی وصیت کرد که لازم تنهائی باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روی در دیوار کن تا وقتی که بمیری.

و گفت: جنید از شبلی پرسید که خدای را چگونه یاد کنی که صدق یاد کردن او نداری گفت: بمجازش چندان یاد کنم که یکباری او مرا یاد کند جنید از آن سخن از خود بشد شبلی گفت: بگذارید که برین درگاه گاه تازیانه و گاه خلعت است.

شبلی را گفتند دنیا برای اشغال است و آخرت برای اهوال پس راحت کی خواهد بود گفت: دست از اشغال این بدار تا نجات یابی از اهوال آن.

گفتند ما را خبر گوئی از توحید مجرد بر زبان حق مفرد گفت: ویحک هر که ازتوحید خبر دهد به عبارت ملحد بود و حرکت اشارت کند بدو ثنوی و هر که ازو خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بی‌حاصل بود و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بودو هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است و هر چه تمیز کند بوهم و آنرا ادراک کند بعقل اندر تمامتر معنیها که آن همه بشما داده است و بر شما زده است محدث و مصنوعست چون شما.

گفتند که تصوف چیست گفت: آنکه چنان باشی که در آن روز که نبودی.

و گفت: تصوف شرکست از هر آنکه تصوف صیانت دل است از غیری و غیرنی.

و گفت: فناناسوتی است و ظهور لاهوتی.

و گفت: تصوف ضبط حواس و مراعات انفاسست.

و گفت: صوفی نبود تا وقتی که جمله خلق را عیال خود بیند.

و گفت: صوفی آنست که منقطع بود از خلق و متصل بود به حق چنانکه موسی علیه السلام که از خلقش منقطع گردانیده که واصطنعتک لنفسی و بخودش پیوند داد که لن ترانی و این محل تحیر است.

و گفت: صوفیان اطفالند در کنار لطف حق تعالی.

و گفت: تصوف عصمت است از دیدن کون.

و گفت: تصوف برقی سوزنده است و تصوف نشستن است درحضرت الله تعالی بی‌غم.

و گفت: حق تعالی وحی کرد بداود علیه السلام که ذکر ذاکران را و بهشت مر مطیعان را و زیارت مر مسافران را و من خاص محبان را.

و گفت: حب دهشتی است در لذتی و حیرتی در نعمت ومحبت رشک بردن است بر محبوب که مانندتو او را دوست دارد.

و گفت: محبت ایثار خیر است که دوستداری برای آنکه دوست داری.

و گفت: هر که محبت دعوی کند و به غیر محبوب و به چیزی دیگر مشغول شود و به جز حبیب چیزی طلبد درست آنست که استهزا می‌کند بر خدای تعالی.

و گفت: هیبت گدازنده دلهاست و محبت گدازنده جانها و شوق گدازندهٔ نفسها.

و گفت: هر که توحید به نزدیک او صورت بندد هرگز بوی توحید نشنوده است.

و گفت: توحید حجاب موحد است از جمال احدیت.

و یک روز کسی را گفت: دانی که چرا توحید از تو درست نمی‌آید گفت: نی گفت: زیرا که او را به خود طلب می‌کنی.

و گفت: معرفت سه است معرفت خدا و معرفت نفس ومعرفت وطن معرفت خدای را محتاج باشی بقضاء فرایض و معرفت نفس را محتاج باشی بریاضت و معرفت وطن را محتاج باشی برضا دادن بقضا و احکام او.

و گفت: چون حق خواهد که بلا را عذاب کند در دل عارفش اندازد.

از او سؤال کردند که عارف کیست گفت: آن که تاب پشه نیارد وقتی دیگر همان سؤال کردند گفت: عارف آنست که هفت آسمان و زمین را بیک موی مژه بردارد گفتند یا شیخ وقتی چنین گفتی و اکنون چنین می‌گوئی گفت: آنگاه ما ما بودیم اکنون ما اوست.

و گفت: عارف را نشان نبود و محبت را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتوان گریخت و ازمعرفت پرسیدند گفت: اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود.

گفت: هیچ کس خدای را نشناخته است گفتند چگونه بود این بگفت: اگر شناختندی بغیر او مشغول نبودندی.

و گفت: عارف آنست که ازدنیا ازاری دارد و از آخرت ردایی و از هر دو مجرد گردد از بهر آنکه هر که از اکوان مجرد گردد به حق منفرد شود.

و گفت: عارف بدون حق بینا و گویا نبود و نفس خود را بدون او حافظ نبیند و سخن از غیر اونشنود.

و گفت: وقت عارف چون روزگار بهارست رعد منفردو ابر می‌بارد و برق می‌سوزد و باد می‌وزد و شکوفه می‌شکفد و مرغان بانگ می‌کنند حال عارف همچنین است به چشم می‌گرید و به لب می‌خندد و بدل می‌سوزد و بسر می‌بازد و نام دوست می‌گوید و بردر او می‌گردد وگفت: دعوت سه است دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه.

و گفت: دعوت علم یکیست بذات تو خود علم ندانی.

و گفت: عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت.

و گفت: علم الیقین آنست که بما رسید بزبان پیغمبران علیهم السلام و عین الیقین آنست که خدا بما رسانیده از نور هدایت باسرار قلوب بی‌واسطه و حق الیقین آنست که بدان راه نیست.

و گفت: همت طلب خداوند است و آنچه دون آنست همت نیست.

و گفت: صاحب همت بهیچ مشغول نشود و صاحب ارادت مشغول شود.

و گفت: فقیر آنست که بهیچ مستغنی نشود جز بخدا.

و پرسیدند از فقر گفت: درویشان را چهارصد درجه است کمترین آنست که اگر همه دنیا او را باشد و آن نفقه کند و پس در دل او درآید کاشکی قوت یکروزه بازگرفتمی فقر او به حقیقت نبود.

و گفت: جمعیت کل است به یکی به صفت فردانیت.

و گفت: شریعت آنست که او را پرستی و طریقت آنست که او را طلبی وحقیقت آنست که او را بینی.

و گفت: فاضلترین ذکری نسیان ذاکر است در مشاهدهٔ مذکور.

و گفت: نشستن با خدای بی‌واسطه سخت است.

و گفت: این حدیث مرغیست در قفس بهرسود که سربرزند بیرون نتواند شد.

و گفت: زهد غفلتست زیرا که دنیا ناچیز است و زهد در ناچیز غفلت بود.

و پرسیدند از زهد گفت: زهد آن بود که دنیا را فراموش کنی و آخرت با یاد نیاری دیگری از زهد پرسید گفت: بهیچ زیرا که آنچه ترا خواهد بود ناچار بتو رسید و اگرچه از آن می‌گریزی و آتچه ترا نخواهد بود هرگز بتو نرسد اگرچه بسی طلب وجد وجهد نمائی پس تو در چیزی زهد می‌کنی در آنچه تراخواهد بود یا در آنچه نخواهد بود.

همچنین از زهد پرسیدند گفت: دل بگردانیدن است به خالق اشیاء.

گفتند استقامت چیست گفت: در دنیا قیامت دیدن.

و گفت: استقامت آن بود که هر چه فرماید بدان قیام کنی.

و گفت: علامت صادق بیرون افکندن حرامست ازگوشها و دهان.

گفتند انس چیست گفت: آن که ترا از خویشتن وحشت بود.

و گفت: کسی که انس گیرد به ذکر کی بود چون کسی که انس او به مذکور بود.

گفتند تحقیق تواند کرد عارف بدانچه او می‌رسد و ظاهر می‌شود گفت: چگونه چیزی را تحقیق کند که ثابت نبود و چگونه آرام گیرد به چیزی که ظاهر نبود و چگونه نومید گردد از چیزی که پنهان نبود که این حدیث باطنی ظاهر است.

و گفت: هر اشارت که می‌کند خلق بحق همه برایشای رد کرده است تا آنگاه که اشارت کنند از حق بحق و ایشان را بدان اشارت راه نیست.

و گفت: چون بنده ظاهر شود در چشم بنده آن عبودیت بود و چون صفات برو ظاهر گردد آن مشاهده بود.

و گفت: لحظهٔ حرمانست و خطرهٔ خذلان و اشارت هجران و کرامت عذر و خدای مانع از خداء در نزدیک خدای و این جمله مکر است و لایأمن مکرالله الاالقوم الخاسرون.

و گفت: در زیر هر نعمتی سه مکر است و در زیر هر طاعتی شش مکر.

وگفت: عبودیت برخاستن ارادت تست در ارادت او و فسخ ارادت و اختیارتست در اختیار او و ترک آرزوهای تست در رضاء او و گفت: انبساط بقول باخداترک ادب است.

و گفت: انس گرفتن به مردم از افلاسست و حرکت زبان بی‌ذکر خدای وسواس.

و گفت: علامت قربت انقطاع است از همه چیزی جز حق.

و گفت: جوانمردی آنست که خلق را چون خویشتن خواهی بلکه بهتر.

و گفت: خدمت حریت دل است.

و گفت: بلندترین منازل رجاحیاست.

و گفت: غیرت بشریت اشخاص راست و غیرت الهیت بروقت که ضایع کردند از ماسوی الله.

و گفت: خوف در وصل سختر از خوف در مکر.

و گفت: هیچ روز نبود که خوف بر من غالب شد که نه در آن روز دری از حکمت و عبرت بر دلم گشاده شد.

و گفت: شکر آن بود که نعمت نبینی منعم را بینی.

و گفت: نفسی که بنده در موافقت مولی برآرد فاضلتر و بهتر از عبادات جمله عباد در روزگار آدم تا به قیامت.

و گفت: هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده ترا نقدست درین وقت که هستی بکوش تا ترا مغرور نگرداند اشباح یعنی در ارواح زمان نیست و ماضی و مستقبل یکیست.

و گفت: هر که یک ساعت در شب به غفلت بخسبد هزار ساله راه آخرت واپس افتد.

وگفت: سهو یک طرفةالعین از خدای اهل معرفت را شرک بود.

و گفت: آنکه محجوب شود به خلق از حق نبود چنانکه محبوب شود به حق تعالی از خلق و آنکه او را انوار قدس اندر بوده بود نبود چون کسی که انوار رحمت و مغفرت او در ربوده بود.

و گفت: هر که فانی شود از حق به حق به سبب قیام حق بحق فانی شود از ربوبیت تا عبودیت چه رسد هر که بحق تلف بود حق او را خلف بود.

و گفت: جمعی پدید آمده‌اند که حاضر می‌آیند بعادت و می‌شوند برسم و از این نشستن و شنودن هیچ زیادت نمی‌شود مگر بلا.

حسن دامغانی گوید که شبلی گفت: ای پسر بر تو باد بالله دایم می‌باش بالله و از ماسوی الله دست بدار قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.

گفتند آسوده ترکی باشیم گفت: آن وقت که او را هیچ ذاکرنبینم به جز خود یعنی همه من باشم.

و گفت: اگر دانستمی قدر خدای هیچ نترسیدمی از غیر خدای.

و گفت: در خواب دو تن رادیدم که مرا گفتند ای شبلی هر که چنین و چنین کند او از غافلانست.

و گفت: عمریست تا انتظار می‌کنم که نفسی برآرم پنهان بود ازدلم ودلم آن نداند نمی‌توانم.

و گفت: اگر همه لقمهٔ گردد و در دهان شیرخوارهٔ نهند مرا بروی رحم آید که هنوز گرسنه مانده است.

و گفت: اگر همه دنیا مرا باشد بجهودی دهم بزرگ منتی دانم او را بر خود که از من پذیرد.

و گفت: کون را آن قدر نیست که بر دل من بتواند گذشت و چگونه کون بر دل کسی بگذرد که مکونرا داند.

نقلست که روزی در غلبات وجد بود مضطرب و متحیر جنید را گفت: ای شبلی اگر کار خویش با خداگذاری راحت یابی شبلی گفت: ای استاد اگر خدای کار من با من گذارد آنگه راحت یابم جنید گفت: از شمشیرهاء شبلی خون فرو می‌چکد.

نقلست که روزی کسی می‌گفت: یارب گفت: تا کی گوئی یا رب او می گوید عبدی آن بشنو که او می‌گوید گفت: آن می‌شنوم از آن این می‌گویم گفت اکنون می‌گوی که معذوری.

و می‌گفت: الهی اگر آسمان را طوق می‌گردانی و زمین را پابند می‌کنی و جمله عالم را بخون من تشنه گردانی من از تو برنگردم.

نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید چشمش تیرگی گرفته بود خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بی‌قراری در وی پدید آمد که صفت نتوان کرد گفتند این همه اضطراب چیست گفت: از ابلیسم رشک می‌آمد و آتش غیرت جانم می‌سوزد که من اینجا نشسته او چیزی از آن خود به کس دیگر دهد و ان علیک لعنتی الی یوم الدین آن اضافت لعنت بایلیس نمی‌توانم دید می‌خواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست و نه در اضافات اوست آن ملعون خود قدر آن چه داند چرا عزیزان امت را ارزانی نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادند جوهری داند قدر جوهر اگر پادشاه آبگینه یا بلوری بر دست نهد گوهری نماید و اگر تره فروشی جوهری خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید و زمانی بیاسود باز در اضطراب آمد گفتند چه بود گفت: دوباد می‌وزد یکی باد لطف ویکی باد قهر بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد در حجاب گرفتار آید تا آن بار کرا دریابد اگر مرا باد لطف درخواهد یافت این همه ناکامی و سختی برامید آن بتوانم کشید و اگر بادقهر خواهد دریافت آنچه به من خواهد رسید این سختی در جنب آن هیچ نخواهد بود پس گفت: بر دلم هیچ گران‌تر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم بجاء آن بدادم دلم قرار نمی‌گیرد آنگاه گفت: مرا طهارت دهید طهارت دادندنش تخلیل محاسن فراموش کردند بیادشان داد.

ابومحمد هروی گوید آن شب به نزدیک شبلی بودم همه شب این بیت می‌گفت:

کل بیت انت ساکته
غیر محتاج الی السرج
وجهک المأمول حجتنا
یوم یاتی الناس بالحجج

هر خانه که تو ساکن آنی آن خانه را به چراغ محتاج نبود آن روی با جمال تو حجت ما خواهد بود پس خلق جمع آمدند برای نماز جنازه و بآخر بود بدانست که حال چیست گفت: عجبا کار جماعتی مردگان آمده‌اند تا برزنده نماز کنند گفتند بگو لااله الاالله گفت: چون غیر او نیست نفی چه کنم گفتند چاره نیست کلمهٔ بگو گفت: سلطان محبت میکوبدرشوت نپذیرم مگر یکی آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد گفت: مرده آمده است تا زنده را بیدار کند آخر چون ساعتی برآمد گفتند چونی گفت: به محبوب پیوستم و جان بداد و بعد از آن بخوابش دیدند گفتند بامنکر و نکیر چه کردی گفت: درآمدند و گفت: خدای تو کیست گفتم خدای من آنست که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردند و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره می‌کردم گفت: منکر ونکیر با یکدیگر گفتند که نه تنها جواب خود می‌دهد بلکه جواب جمله فرزندان آدم باز داد بیا تا برویم.

نقلست که ابوالحسن حصری علیه الرحمة که گفت: شبلی را به خواب دیدم گفتم با تو چه رفت گفت: مرا حاضر کردند و گفتند چیزی خواهی گفتم بار خدایا اگر بجنت عدنم فرود آری عدل تو است و اگر اهل وصالم گردانی فضل توست باردیگر بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر بیک چیز که روزی گفتم هیچ زیان کاری و حسرت بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانی و بدوزخ فرو شوی گفت: حق تعالی گفت: چه حسرت و زیان کاری بزرگتر از آنکه از دیدار من بارگردند و محجوب مانند.

باری دیگرش بخواب دیدند پرسیدند که کیف وجدت سوق الاخره گفتند بازار آخرت چگونه یافتی گفت: بازاریست که رونق ندارد درین بازار مگر جگرهای سوخته و دلهای شکسته و باقی همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرحم می‌نهند و شکسته را باز می‌بندند و بهیچ التفات نمی‌کنند، رحمةالله علیه.

بخش ۷۳ - ذکر شیخ ممشاد دینوری رحمةالله علیه: آن ستوده رجال آن ربودهٔ جلال آن صاحب دولت زمانه آن عالی همت یگانه آن مجرد شده از کینه‌وری شیخ وقت ممشاد دینوری پیر عهد بود و یگانهٔ روزگار و ستوده بهمه کمالی و برگزیده به همه خصالی و در ریاضت و خدمت و مشاهدت و حرمت آیتی بود و پیوسته در خانقاه بسته داشتی چون مسافر بدر خانقاه رسیدی او در پس درآمدی و گفتی مسافری یا مقیم اگر مقیمی درآی و اگر مسافری این خانقاه جای تو نیست که روزی چند بباشی و ما با تو خوی کنیم آنگاه بروی و ما را در فراق تو طاقت نبود. بخش ۷۵ - ذکر ابونصر سراج رحمةالله علیه: آن عالم عارف آن حاکم خایف آن امین زمرهٔ کبرا آن نگین حلقهٔ فقرا آن زبدهٔ امشاج شیخ وقت ابونصر سراج رحمةالله علیه امامی به حق بود و یگانهٔ مطلق و متعین و متمکن و او را طاوس الفقرا گفتندی و صفت و نعت او نه چندانست که در قلم و بیان آید و یا در عبارت و زبان گنجد و در فنون علم کامل بود و در ریاضت و معاملات شأنی عظیم داشت و در حال و قال و شرح دادن به کلمات مشایخ آیتی بود و کتاب لمع او ساخته است و اگر کسی خواهد بنگرد و از آنجا او را معلوم کند و من نیز کلمهٔ چند بگویم سری و سهل را و بسی مشایخ کبار را دیده بود و از طوس بود ماه رمضان به بغداد بود ودرمسجد شونیزیه خلوت خانهٔ بدو دادند و امامت درویشان بدومسلم داشتند تا عید جمع اصحاب را امامت کرد و اندر تراویح پنج بار قرآن ختم کرد هر شب خادم قرصی بدر خلوت خانهٔ او بردی و بدو دادی تا روز عید شد و او برفت خادم نگاه کرد آن قرصکها بر جای بود.

اطلاعات

قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن غرق بحر دولت آن برق ابر عزت آن گردن شکن مدعیان آن سرافراز منقیان آن پرتو از عالم حسی و عقلی شیخ وقت ابوبکر شبلی رحمةالله علیه ازکبار و اجله مشایخ بود و ازمعتبران و محتشمان طریقت و سید قوم و امام اهل تصوف و وحید عصر و بحال و علم ب ی همتا و نکت و اشارات و رموز و عبارات و ریاضات و کرامات او بیش از آنست که در حد حصر و احصاء آید جمله مشایخ عصر را دیده بود ودر علوم طریقت یگانه و احادیث بسی نوشته بود و شنوده و فقیه به مذهب مالک و مالکی مذهب و حجتی بود بر خلق خداء که آنچه او کرد بهمه نوعی بصفت درنیاید و آنچه او کشید در عبارت نگنجد از اول تا آخر مردانه بود و هرگز فتوری و ضعفی به حال او راه نیافت و شدت لهب شوق او بهیچ آرام نگرفت چهل قوصره از احادیث برخوانده بود و گفت: سی سال فقه و حدیث خواندم تا آفتابم از سینه برآمد پس بدرگاه آن استادان شدم که هاتوافقه الله بیایید و از علم الله چیزی بازگویید کس چیزی ندانست گفت: که نشان چیزی از چیزی بود از غیب هیچ نشان نبود عجب حدیثی بدانستم که شما در شب مدلهم ایدوما در صبح ظاهر شکر بکردیم و ولایت بدزد سپردیم تا کرد با ما آنچه کرد.
هوش مصنوعی: شیخ ابوبکر شبلی رحمةالله علیه یکی از شخصیت‌های برجسته و معتبر در علم تصوف و طریقت بود. او از بزرگ‌ترین مشایخ زمان خویش به شمار می‌رفت و در زمینهٔ علم و دانش دارای مقام و منزلتی ویژه بود. شیخ شبلی در کنار دیگر مشایخ، تجربه‌های زیادی در علوم مختلف کسب کرده و آثار بسیاری از احادیث را نوشته و شنیده بود. او فقیهی مالکی و حجتی برای مردم بود که اعمال و رفتار او به هیچ‌وجه قابل مقایسه با دیگران نبود. زندگی او مملو از شجاعت و استقامت بود و هیچ‌گاه در برابر مشکلات ضعیف نمی‌شد. او به مدت سی سال در فقه و حدیث مطالعه کرد و بر آن بود که بعد از این مدت به استادان خود مراجعه کند. با این حال، زمانی که از دیگران خواست تا از علم خدا چیزی بگویند، هیچ‌کس نتوانست، و او به این نتیجه رسید که معرفتی از عالم غیب وجود ندارد و به خود گفت که در شب تاریک به سر می‌برد، اما در صبح، شکر الهی را به جا آورد و به ولایتی سپرده شده بود که تقدیرش رقم خورده بود.
و از جهال زمانه بسیار رنج کشید و در رد و قبول و غوغای خلق بمانده بود و پیوسته قصد اوکردندی تا او را هلاک کنند چنانکه حسین منصور را که بعضی از سخنان او طرفی با حسین داشت.
هوش مصنوعی: او در زمانه‌ای پر از جهل زندگی می‌کرد و از درد و رنج‌های بسیاری رنج می‌برد. او در میان نظرات مختلف مردم قرار داشت و همیشه کسانی بودند که می‌خواستند او را نابود کنند، درست مانند حسین منصور که برخی از نظرات او با حسین همخوانی داشت.
و ابتداء واقعه او در آن بود که امیر دماوند بود از بغداد او را نامهٔ رسید با امیرری او با جمعی به حضرت خلیفه بغداد رفتند و خلعت خلیفه بستدند چون باز می‌گشتند مگر امیر عطسهٔ آمد به آستین جامه خلعت دهن و بینی پاک کرد این سخن به خلیفه گفتند که چنین کرد خلیفه بفرمود تا خلعتش برکشیدند و قفایش بزدند و ازعمل امارتش معزول کردند شبلی از آن متنبه شد اندیشه کرد که کسی خلعت مخلوقی را دستمال می‌کند مستحق عزل و استخفاف می‌گردد و خلعت ولایت بر او زوال می‌آید پس آنکس که خلعت پادشاه عالم را دستمال کند تا با او چه کنند در حال به خدمت خلیفه آمد گفت: چه بود گفت: ایهاالامیر تو که مخلوقی می‌نپسندی که با خلعت تو بی‌ادبی کنند و معلومست که قدر خلعت تو چند بود پادشاه عالم مراخلعتی داده است از دوستی و معرفت خویش که هرگز کی پسندد که من آنرا به خدمت مخلوقی دستمال کنم پس برون آمد و به مجلس خیرنساج شد و واقعه بدو فرو آمد خیر او را نزدیک جنید فرستاد پس شبلی پیش جنید آمد و گفت: گوهر آشنائی بر تو نشان می‌دهند یا ببخش یا بفروش جنید گفت: اگر بفروشم ترا بهاء آن نبود و اگر بخشم آسان بدست آورده باشی قدرش ندانی همچون من قدم از فرق ساز وخود رادر این دریاه درانداز تا بصبر ونظارت گوهرت بدست آید پس شبلی گفت: اکنون چه کنم گفت: برو یکسال کبریت فروشی کن چنان کرد چون یک سال برآمد گفت: درین کار شهرتی و تجارتی درست برو یکسال دریوزه کن چنانکه به چیزی دیگر مشغول نگردی چنان کرد تا سر سال را که در همه بغداد بگشت و کس او را چیزی نداد باز آمد و با جنید بگفت: او گفت: اکنون قیمت خود بدان که تو مر خلق را بهیچ نیرزی دل درایشان مبند و ایشان را بهیچ برمگیر آنگاه گفت: تو روزی چند حاجب بودهٔ و روزی چند امیری کردهٔ بدان ولایت رو و از ایشان بحلی بخواه بیامد و بیک خانه در رفت تا همه بگردید یک مظلمه ماندش خداوند او رانیافت تاگفت: بنیت آن صدهزار درم بازدادم هنوز دلم قرار نمی‌گرفت چهار سال درین روزگار شد پس به جنید بازآمد و گفت: هنوز در تو چیزی از جامانده است برو ویکسال دیگر گدائی کن گفت: هر روز گدائی می‌کردم و بدو می‌بردم اوآنهمه بدرویشان می‌داد و شب مرا گرسنه همی‌داشت چون سالی برآمد گفت: اکنون ترا به صحبت راه دهم لیکن بیک شرط که خادم اصحاب تو باشی پس یکسال اصحاب را خدمت کردم تا مرا گفت: یا ابابکر اکنون حال نفس تو به نزدیک تو چیست گفتم من کمترین خلق خدای می‌بینم خود را جنید گفت: اکنون ایمانت درست شد تا حالت بدانجا رسید تا آستین پر شکر می‌کرد و هر کجا که کودکی می‌دید در دهانش می‌نهاد که بگو الله پس آستین پر درم و دینار کرد و گفت: هرکه یکبار الله می‌گوید دهانش پر زر می‌کنم بعد از آن غیرت درو بجنبید تیغی بر کشید که هر که نام الله برد بدین تیغ سرش را بیندازیم گفتند پیش از این شکر و زر می‌دادی اکنون سر می‌اندازی گفت: می‌پنداشتم که ایشان او را از سر حقیقی و معرفتی یاد می‌کنند اکنون معلوم شد که از سر غفلت وعادت می‌گویند و من روا ندارم که بر زبان آلوده او را یاد کنند پس می‌رفتی و هر کجا که می‌دیدی نام الله بر آنجا نقش همی کردی تا ناگاه آوازی شنود که تا کی گرد اسم گردی اگر مرد طالبی قدم در طلب مسمی زن این سخن بر جان او کار کرد چنانکه یکبارگی قرار وآرام از او برفت چندان عشق قوت گرفت و شور غالب گشت که برفت وخویشتن رادر دجله انداخت دجله موجی برآورد و او را بر کنار افکند بعد از آن خویشتن را در آتش افکند آتش در او عمل نکرد و جائی که شیران گرسنه بودند خویشتن را در پیش ایشان انداخت همه از او برمیدند خویشتن از سر کوهی فرو گردانید باد او را برگرفت و بر زمین نشاند شبلی را بی‌قراری یکی به هزار شد فریاد برآورد ویل لمن لایقبله الماء ولا النار و لاالسباع ولاالجبال هاتفی آواز داد که من کان مقبول الحق لایقبله غیره چنان شد در سلسله و بندش کشیدند و بیمارستانش بردند قومی در پیش او آمدند و گفتند این دیوانه است او گفت: من به نزدیک شما دیوانه‌ام و شما هشیار حق تعالی دیوانگی من و هشیاری شما زیادت کناد تا به سبب آن دیوانگی مرا قربت بر قربت بیفزاید و به سبب آن هشیاری بعدتان بر بعد بیفزاید پس خلیفه کسی فرستاد که تعهد او بکند بیامدند و بستم دارو بگلوش فرو می‌کردند شبلی همی گفت: شما خود را رنجه مدارید که این نه از آن در دست که بدار و درمان پذیرد.
هوش مصنوعی: داستان از اینجا شروع می‌شود که امیر دماوند از بغداد نامه‌ای دریافت می‌کند و به همراه عده‌ای به خدمت خلیفه بغداد می‌رود و خلعتی از او می‌گیرد. هنگامی که بازمی‌گردند، امیر، به دلیل عطسه‌اش، دستانش را با آستین خلعت خود پاک می‌کند. این موضوع به خلیفه گزارش می‌شود و او دستور می‌دهد که خلعت امیر را از او بگیرند و او را از مقامش عزل کنند. شبلی از این ماجرا درس می‌گیرد و متوجه می‌شود که کسی که به خلعت دیگران بی‌احترامی کند، سزاوار عزل و تحقیر است. او سپس به خلیفه می‌گوید که او نمی‌تواند اجازه دهد که خلعت پادشاه عالم به این شکل بی‌احترامی شود و از خلیفه دور می‌شود. بعد از آن، شبلی به جنید می‌رود و از او می‌پرسد که آیا می‌تواند چیزی از او یاد بگیرد یا از او چیزی بخواهد. جنید به او توصیه می‌کند که یک سال کبریت فروشی کند. پس از یک سال، شبلی با جنید صحبت می‌کند و جنید به او می‌گوید که بهتر است به گدایی بپردازد و از مردم چیزی نخواهد. شبلی از این کار نیز می‌گذرد و چهار سال دیگر به گدایی ادامه می‌دهد. آخر سر جنید به او پیشنهاد می‌کند که او در خدمت اصحابش باشد و شبلی نیز با خدمت به آن‌ها به تحصیل علم و معرفت می‌پردازد. پس از گذشت زمان، شبلی به جایی می‌رسد که درک عمیق‌تری از خود و جهان پیدا می‌کند و درمی‌یابد که بسیاری از افراد از روی عادت نام خدا را به زبان می‌آورند و این را نمی‌پسندد. او به شدت در جستجوی حقیقت می‌افتد و در این مسیر، خود را در آب، آتش و خطرات دیگر می‌اندازد. سرانجام، او به دیوانگی می‌رسد و خود را در معرض آزمون‌های بزرگ قرار می‌دهد. در عین حال، او به عمق دیوانگی‌اش پی می‌برد که این دیوانگی او را به نزدیکی خدا نزدیک‌تر می‌کند و او تلاش دارد تا به مقام حقیقی خود دست یابد.
روزی جمعی پیش رفتند و او در بندبود گفت: شما کیستید گفتند دوستان تو سنگ در ایشان انداختن گرفت همه بگریختند او گفت: ای دروغ زنان دوستان به سنگی چند از دوست خود می‌گریزند معلوم شد که دوست خودید نه دوست من.
هوش مصنوعی: یک روز، گروهی به سمت او رفتند و او که در زندان بود پرسید: شما کی هستید؟ آن‌ها پاسخ دادند: ما دوستان تو هستیم. سپس گفتند که افرادی به سمت آن‌ها سنگ پرت کردند و همه فرار کردند. او گفت: ای دروغگویان، دوستان کی از دوست خود فرار می‌کنند؟ پس مشخص شد که شما دوستان من نیستید.
نقلست که وقتی او را دیدند پارهٔ آتش بر کف نهاده می‌دوید گفتند تاکجا گفت: می‌دوم تا آتش در کعبه زنم تا خلق با خدای کعبه پردازند.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که وقتی او را دیدند که پاره‌ای آتش در دست دارد و می‌دود، از او پرسیدند به کجا می‌روی. او پاسخ داد: "می‌دوم تا آتش را بر کعبه بیفکنم تا مردم با خدای کعبه ارتباط برقرار کنند."
و یک روز چوبی در دست داشت و هر دو سر آتش در گرفته گفتند چه خواهی کرد گفت: می‌روم تا بیک سر این دوزخ را بسوزم و بیک سر بهشت راتا خلق را پرواء خدا پدید آید.
هوش مصنوعی: روزی فردی چوبی در دست داشت که هر دو سر آن در آتش می‌سوخت. از او پرسیدند که چه قصدی دارد، او پاسخ داد: "من به سمت یکی از دوزخ‌ها می‌روم تا آن را بسوزانم و به سمت دیگر بهشت نیز می‌روم تا با این کار برای مخلوقات خدا نجاتی فراهم کنم."
نقلست که یک بار چند شبانروز در زیردرختی رقص می‌کرد ومی‌گفت: هوهو گفتند این چه حالتست گفت: این فاخته بر ایندرخت می‌گوید کوکو من نیز موافقت او را می‌گویم هوهو وچنین گویند تا شبلی خاموش نشد فاخته خاموش نشد.
هوش مصنوعی: روزی، چند شبانروز، شخصی زیر درختی در حال رقصیدن بود و می‌گفت: «هوهو». وقتی از او پرسیدند این حالت چه معنا دارد، او پاسخ داد: «این پرنده فاخته روی درخت می‌گوید کوکو و من هم به او جواب می‌دهم هوهو». او تا زمانی که فاخته به آوازش ادامه می‌داد، خاموش نشد.
نقلست که یکبار به سنگ پای او بشکستند هر قطره خون که از وی بر زمین می‌چکید نقش الله می‌شد.
هوش مصنوعی: روایت شده که یک بار سنگ پای او را شکستند و هر قطره خونی که از وی روی زمین می‌ریخت، به شکل نقش الله درمی‌آمد.
نقلست که یکبار بعید سه روز مانده بود شبلی جوالی سرخ کرد و بسر فرو افکند و پارهٔ نان دهان نهاد و پارهٔ کتب بر میان بست و می‌گشت و می‌گفت: هر کرا جامه نایافته بود بعید این کند.
هوش مصنوعی: روزی شنیده شده که شبلی، آن بزرگوار، سه روز در حال سختی و گرسنگی بود. او به زحمت پارچه‌ای را به دوش انداخت و تکه‌ای نان به دهان گذاشت و چند کتاب را نیز در میانهٔ پارچه‌اش قرارداد. در حال حرکت، این جمله را می‌گفت: "هر کسی که لباس نداشته باشد، نمی‌تواند این کار را انجام دهد."
و گفت: فرج زنانرا اگر به نه ماه نزایند به سالی بزایند و فرج دکان داران را که هر یکی را به چیزی مشغول کرده‌اند فرج صوفیان بر سر سجاده و مرقع و استنجا و استبرا را و شبلی از همه چنین دست تهی.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر زنان را در نه ماه زایمان کنند، می‌توانند در طول یک سال زایمان کنند. در مورد دکان‌داران هم، هر کدام به چیزی مشغول هستند. همچنین، فرج صوفیان در حال عبادت و مواردی مانند پاکیزگی و پاکسازی است، و شبلی نیز در این میان بی‌خبر و دست خالی مانده است.
یکبار در عید جامهٔ سیاه پوشیده بود و نوحه می‌کرد گفتند امروز عید است ترا جامه چرا سیاهست گفت: از غفلت خلق از خدا و او خود در ابتدا قباء سیاهداشت تا آنگاه که پرتو جمال این حدیث بر وی افتاد جامهٔ سیاه بیرون کرد و مرقع درپوشید گفتند ترا بدینجا چه رسانید گفت: سیاهی بر سیاهی تاما در میان فروشدیم.
هوش مصنوعی: روزی در عید، لباس سیاهی به تن داشت و نوحه می‌کرد. به او گفتند که امروز عید است، چرا لباس تو سیاه است؟ او پاسخ داد: به خاطر غفلت مردم از خدا. او در ابتدا لباس سیاه بر تن داشت تا زمانی که نور جمال این حدیث بر او تابید. سپس لباس سیاه را کنار گذاشت و پوشش ساده‌تری به خود پوشاند. از او پرسیدند که چه چیزی تو را به اینجا کشانده است، او گفت: سیاهی در میان سیاهی، ما را در این وضعیت قرار داده است.
نقلست که باول که مجاهده بر دست گرفت سالهای دراز شب نمک در چشم کشیدی تا در خواب نشود وگویند که هفت من نمک در چشم کرده بود و می‌گفت: که حق تعالی بر من اطلاع کرد و گفت: هر که بخسبد غافل بود غافل محجوب بود.
هوش مصنوعی: نقل می‌کنند که باول، وقتی مشغول مجاهدت و تلاش شد، سال‌ها شب‌ها نمک در چشمان خود ریخت تا خوابش نبرد. گفته می‌شود که او هفت من نمک در چشمانش ریخته بود و می‌گفت که خداوند به او آگاهی داد و فرمود: هرکس بخوابد، غافل است و غافل در حجاب قرار دارد.
یک روز شیخ جنید به نزدیک او آمد او را دید که بمنقاش گوشت ابروی خویش باز می‌کند گفت: این چرا می‌کنی گفت: حقیقت ظاهر شده است طاقت نمی‌دارم می‌گویم بود که لحظهٔ با خویشم دهند.
هوش مصنوعی: روزی شیخ جنید به نزد شخصی آمد و دید که او در حال کندن موهای ابرویش است. پرسید: چرا این کار را می‌کنی؟ آن شخص پاسخ داد: حقیقت برایم روشن شده و نمی‌توانم طاقت بیاورم، می‌خواهم لحظه‌ای با خودم تنها باشم.
نقلست که وقتی شبلی همی گریست و می‌گفت: آه آه جنید گفت: شبلی خواست تا در امانتی که حضرت الهیت بودیعت بدو داده است خیانتی کند او را به صیاح آه مبتلا کردند جنید چون این سخن بگفت: چیزی در خاطر مستمعان افتاد به نور ایمان خبر یافت گفت: زنهار خاطرها از شبلی نگاه دارید که عین الله است در میان خلق چنانکه یک روز اصحاب شبلی را مدح می‌گفتند که این ساعت بصدق و شوق اوکسی نیست و عالی همت و پاک رو تر ازو کسی نیست از روندگان ناگاه شبلی درآمد وآنچه می‌گفتند بشنود جنید گفت: شما او را نمی‌دانید او مردود و مخذول و ظلمانیست او را از اینجا بیرون کنید اصحاب بیرونش کردند شبلی بر آن استان نشست و اصحاب در ببستند وگفت: ایها الشیخ تو می‌دانی که ما هرچه در حق شبلی گفتیم راست گفتیم این چه بود که فرمودی گفت: آنچه او را می‌ستودید هزار چندانست اما شما او را به تیغ تیز پی می‌کردید ما سپری در آن پیش نهادیم و پی گم کردیم.
هوش مصنوعی: روایتی هست که شبلی در حال گریه می‌گفت و ناله می‌کرد. جنید گفت که شبلی در تلاش بود تا خیانتی به امانتی که خدا به او سپرده بود بکند و به همین دلیل به آه و ناله مبتلا شده بود. وقتی جنید این را گفت، چیزی در دل شنوندگان روشن شد و به نور ایمان آگاه شدند. او هشدار داد که دل‌ها را از شبلی حفظ کنند زیرا او برای مردم عین الله است. یک روز بود که یاران شبلی در حال تعریف و تمجید از او بودند و می‌گفتند که در این زمان کسی به پاکی و صداقت او نیست. ناگهان شبلی وارد شد و سخنان آن‌ها را شنید. جنید به دوستانش گفت که شما نمی‌دانید که چگونه است، او مردود و مغبون است و باید او را از این جمع خارج کنید. یاران او را بیرون کردند و شبلی در آن مکان نشست و به جنید گفت: ای شیخ، تو می‌دانی که ما هر چه درباره شبلی گفتیم حقیقت داشت. جنید پاسخ داد: آنچه شما درباره او می‌گفتید بسیار بیشتر از این‌هاست اما شما او را با زبان تیزتان آزار می‌دادید در حالی که ما سدی در برابر او قرار داده بودیم و خودمان از راه حق منحرف شدیم.
نقلست که شبلی سردابهٔ داشتی در آنجا همی شدی و آغوشی چوب با خود بردی و هرگاه که غفلتی بدل او درآمدی خویشتن بدان چوب همی زدی و گاه بودی که همه چوبها که بشکستی دست و پای خود بر دیوار همی زدی.
هوش مصنوعی: داستانی هست که شبلی در جایی سرداب داشته و با خود چوبی به همراه می‌برده است. هر بار که غفلتی برایش پیش می‌آمده، خود را با آن چوب می‌زده و گاهی حتی همه چوب‌ها را می‌شکسته و دست و پایش را به دیوار می‌زده است.
نقلست که یکبار درخلوت بود کسی در بزد گفت: درآی ای کسی که اگر همه ابوبکر صدیقی و درنیائی دوستر دارم.
هوش مصنوعی: روزی شخصی در مکانی خلوت به صدای کسی که داخل می‌شد گفت: "بیا، ای کسی که اگر همه ابوبکر صدیق را در دنیا دوست داشته باشم، تو را بیشتر دوست دارم."
و گفت: عمری است تا می‌خواهم که با خداوند خویش خلوتی دارم که شبلی در آن خلوت در میانه نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: زمانی طولانی است که آرزو دارم با خداوند خود در خلوتی باشم که شبلی در آن نباشد.
و گفت: هفتاد سالست تا دربند آنم که نفسی خدای را بدانم.
هوش مصنوعی: او گفت: هفتاد سال است که در این انتظار به سر می‌برم تا نفسی خداوند را بشناسم.
و گفت: تکیه‌گاه من عجز است.
هوش مصنوعی: او گفت: نقطه قوت من ناتوانی است.
و گفت: عصاکش من نیاز است.
هوش مصنوعی: او گفت: من به یک راهنما احتیاج دارم.
و گفت: کاشکی گلخن تابی بودمی تا مرا نشناختندی.
هوش مصنوعی: او گفت: ای کاش گلخن گلی وجود داشت تا کسی مرا نمی‌شناخت.
و گفت: خویشتن را چنان دانم و چنان بینم که جهودان را.
هوش مصنوعی: او گفت: من خود را به گونه‌ای می‌شناسم و می‌بینم که یهودیان می‌شناسند و می‌بینند.
و گفت: اگر درکارکان پای پیچی و دریافته باشند آن جرم شبلی بود.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر توانسته باشند به کارکان نفوذ کنند و متوجه شده باشند، آن گناه مربوط به شبلی بود.
و گفت: من به چهار بلا مبتلا شده‌ام و آن چهار دشمنست نفس و دنیا و شیطان و هوا.
هوش مصنوعی: او گفت: من به چهار مصیبت دچار شده‌ام و آن چهار دشمن عبارتند از نفس، دنیا، شیطان و هوی و هوس.
و گفت: مرا سه مصیبت افتاده است هر یک از دیگر صعب‌تر گفتند کدامست گفت: آنکه حق ازدلم برفت گفتند ازین سخت‌تر چه بود گفت: آنکه باطل بجای حق بنشست گفتند سیم چه بود گفت: آنکه مرا درد این نگرفته است که علاج و درمان آن کنم و چنین فارغ نباشم.
هوش مصنوعی: او گفت: سه مشکل برای من پیش آمده که هر یک از دیگری سخت‌تر است. از او پرسیدند کدام یک سخت‌تر است، او پاسخ داد: این که حق از دل من رفته است. پرسیدند از این سخت‌تر چه چیزی وجود دارد؟ گفت: این که باطل به جای حق نشسته است. دوباره پرسیدند سومین مشکل چه بود؟ او گفت: این که از درد این وضعیت رنج نمی‌برم و نتوانم درمان کنم و در این حال آسوده‌خاطر باشم.
نقلست که یک روز در مناجات می‌گفت: بار خدایا دنیا و آخرت در کار من کن تا از دنیا لقمهٔ سازم و در دهان سگی نهم و از آخرت لقمهٔ سازم و در دهان جهودی نهم هر دو حجابند از مقصود.
هوش مصنوعی: روزی در حال دعا و مناجات می‌گفت: خداوندا، کوشش کن که دنیا و آخرت برای من در نظر گیرد، تا من از دنیا لقمه‌ای بسازم و در دهان سگی بگذارم و از آخرت هم لقمه‌ای بسازم و در دهان یهودی بگذارم، زیرا هر دو اینها مانع رسیدن به هدف اصلی هستند.
و گفت: روز قیامت دوزخ ندا کند با آنهمه زفیر که ای شبلی و من برفتن صراط باشم برخیزم و مرغ وار بپرم دوزخ گوید قوت تو کو مرا از تو نصیبی باید من باز گردم و گویم اینک هرچه می‌خواهی بگیر گوید دستت خواهم گویم بگیر گوید پایت خواهم گویم بگیر گوید هر دو حدقه‌ات خواهم گویم بگیر گوید دلت خواهم گویم بگیر در آن میان غیرت عزت در رسد که یا ابابکر جوانمردی از کیسهٔ خویش کن دل خاص ماست ترا با دل چه کارست که ببخشی پس گفت: دل من بهتر از هزار دنیا و آخرت است زیرا که دنیا سرای محنت وآخرت سرای نعمت و دل سرای معرفت.
هوش مصنوعی: در روز قیامت، دوزخ با صدای بلند ندا می‌دهد که ای شبلی، من بر روی صراط (راهی که به بهشت می‌رسد) می‌روم و بالا می‌پرم. دوزخ می‌پرسد که قوت تو کجاست و من باید چه سهمی از تو داشته باشم؟ من پاسخ می‌دهم که هرچه می‌خواهی بگیر. دوزخ می‌گوید که دستت را می‌خواهم و من می‌گویم بگیر. دوزخ ادامه می‌دهد که پای تو را می‌خواهم، و من باز هم می‌گویم بگیر. دوزخ می‌گوید که هر دو چشمت را می‌خواهم و دوباره می‌گویم بگیر. سپس دوزخ می‌گوید که دلت را می‌خواهم و من می‌گویم بگیر. در این میان، غیرت و عزت به میان می‌آید و می‌گوید: ای ابوبکر، جوانمردی کن و از مال خودت برای ما خرج کن. دل تو به ما چه ربطی دارد که بخواهی ببخشی؟ بعد او گفت: دل من از هزار دنیا و آخرت ارزشمندتر است، زیرا دنیا جای سختی‌هاست و آخرت جای نعمت‌ها و دل جای معرفت است.
نقلست که گفت: اگر ملک الموت جان بخواهد هرگز بدو ندهم گویم اگر چنانست که جانم که دادهٔ بواسطه کسی دیگردادهٔ تاجان بدان کس دهم اما چون جان من بی‌واسطه دادهٔ بی واسطه بستان.
هوش مصنوعی: نقل شده است که شخصی گفته: اگر فرشته مرگ بخواهد جانم را بگیرد، هرگز به او نخواهم داد و خواهم گفت که اگر این‌گونه است، جانم که به واسطه کسی به من داده شده، حالا به همان شخص می‌سپارم. اما چون جان من به‌طور مستقیم به من داده شده، باید آن را بدون واسطه پس بگیرد.
گفت: اگر من خدمت سلطان نکرده بودمی خدمت مشایخ نتوانستمی کرد و اگر خدمت مشایخ نکرده بودمی خدمت خدای نتوانستمی کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر من به سلطان خدمت نکرده بودم، نمی‌توانستم به بزرگ‌ترها خدمت کنم و اگر به بزرگ‌ترها خدمت نکرده بودم، نمی‌توانستم به خداوند خدمت کنم.
نقلست که چنان گرم شد که پیراهن خود را بر آتش نهاد و می‌سوخت گفتند باری این از علم نیست که مال ضایع کنی گفت: نه فتوی قرآنست انکم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنم خداوند می‌فرماید هرچه دل بدان نکرد آن چیز را با تو به آتش بسوزند دل من بدین نگریست غیرتی در ما بجنبید دریغم آمد که دل بدون او چیزی مشغول کنم.
هوش مصنوعی: نقل شده است که به قدری شوق و شور داشت که پیراهنش را بر آتش گذاشت و آن را سوزاند. وقتی به او گفتند که این کار عقلانی نیست و منابع را هدر می‌دهی، پاسخ داد که این به فتوا و دستورات قرآن برمی‌گردد. خداوند می‌فرماید که هر چیزی که غیر از او را بپرستی، آتش جهنم تو را خواهد سوزاند. او به دل خود نگاه کرد و احساس کرد که غیرتی در او بیدار شده و نگران بود که دلش را به چیزی غیر از او مشغول کند.
نقلست که روزی وقتش خوش شده بود به بازار برآمد و مرقعی بخرید بدانگی و نیم و کلاهی به نیمدانگ و در بازار نعره می‌زد که من یشتری صوفیاً بدانقین کیست که صوفی بخرد به دو دانگ چون حالت او قوت گرفت مجلسی بنهاد و آن سر بر سر عامه آشکارا کرد و جنید او را ملامت کرد گفت: ما این سخن در سردابها می‌گفتیم تو آمدی و بر سر بازارها می‌گوئی شبلی گفت: من می‌گویم و من می‌شنوم در هر دوجهان به جز از من کیست بلکه خود سخنی است که از حق به حق می‌رودو شبلی در میان نه جنید گفت: ترا مسلم است اگر چنین است.
هوش مصنوعی: روزی شخصی با خوشحالی به بازار رفت و لباس و کلاهی خرید. در بازار با صدای بلند اعلام می‌کرد که او صوفی است و هرکس مایل است می‌تواند به او دو دانگ از چیزی که دارد بفروشد. زمانی که این وضعیت او را قوی‌تر کرد، یک مجلس برگزار کرد و ادعای خود را به صورت علنی مطرح کرد. جنید، یکی از صوفی‌ها، او را مورد سرزنش قرار داد و گفت که ما این حرف‌ها را در مکان‌های خصوصی می‌زدیم ولی تو در بازار آن را می‌گویی. شبلی در پاسخ گفت که او نه تنها این را می‌گوید بلکه آن را می‌شنود و می‌خواهد بگوید که در سراسر جهان هیچ کس جز او نیست که چنین چیزی را بگوید. و جنید در جواب به او اشاره کرد که اگر واقعاً چنین است، این برای تو مورد تائید است.
وگفت: هر که در دل اندیشهٔ دنیا و آخرت دارد حرامست او را مجلس ما.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که در دلش فکر دنیا و آخرت باشد، حضورش در جمع ما حرام است.
یک روزی می‌گفت: الله الله بسی بر زبان می‌راند جوانی سوخته دل گفت، چرا لاالله لاالله نگوئی شبلی آهی بزد و گفت: از آن می‌ترسم که چون گویم لاو بالله نرسیده نفسم گرفته شود و دروحشت فرو شوم این سخن در آنجوان کار کرد بلرزید و جان بداد و اولیاء جوان بیامدند و شبلی را بدارالخلافه بردند و شبلی در غلبات وجد خویش چون مستی همی رفت بس بخون برو دعوی کردند خلیفه گفت: ای شبلی تو چه می‌گوئی گفت: یا امیرالمؤمنین جان بود از شعلهٔ آتش عشق در انتظار لقاء جلال حق پاک سوخته و از همه علائق بریده از صفات و آفات نفس فانی گشته طاقتش طاق آمده صبرش کم شده متقاضیان حضرت در سینه و باطنش متواتر شده برقی ازجمال مشاهده این حدیث بر نقطهٔ جان او جست جان او مرغ وار از قفس غالب بیرون پرید شبلی را از این چه جرم و چه گناه خلیفه گفت: شبلی را زودتر به خانهٔ خود بازفرستید که صفتی و حالتی از گفت: او بر دلم ظاهر گشت که بیم آنست که از این بارگاه درافتم.
هوش مصنوعی: روزی جوانی دلی سوخته از شبلی پرسید که چرا لاالله لاالله نمی‌گویی. شبلی در پاسخ گفت که از ترس این است که اگر این کلمات را بگوید و نفسش درنگ کند، به وحشت می‌افتد. این گفتار جوان را متاثر کرد و او به لرزه افتاد و جانش را از دست داد. سپس اولیاء او را به نزد خلیفه بردند. شبلی در حال مستی و وجد، چون به حضور خلیفه رسید، درباره آتش عشق و longing برای دیدن جلال حق صحبت کرد و از همه تعلقات دنیا بریده بود. گفت که صبرش تمام شده و در درونش خواست دیدار خدا شعله‌ور است. خلیفه به او گفت که از این حالت و حرف‌هایش می‌ترسد و به شبلی دستور داد که هر چه زودتر به خانه برگردد، چون از حال او احساس خطر کرد.
نقلست که هر که پیش او توبه کردی او را فرمودی که برو بر تجرید حج بکن و بازآی تا با ما صحبت توانی داشت پس آنکس را با یاران خویش به بادیه فرو فررستادی بی‌زاد و راحله تا او را گفتند که خلق را هلاک می‌کنی گفت: نه چنین است بلکه مقصود ایشان آمدن به نزدیک من نه منم که اگر مراد ایشان من باشم بت پرسیدن باشد بلکه همان فسق ایشان را به که فاسق موحد بهتر از رهبان زاهد لیکن مراد ایشان حق است اگر در راه هلاک شوند به مراد رسیدند و اگر بازآیند ایشان را رنج سفر چنان راست کرده بازآورد که من بده سال راست نتوانم کرد.
هوش مصنوعی: نقل شده که هر کس نزد او توبه کند، به او می‌گوید که برود به حج برود و بعد برگردد تا بتواند با او صحبت کند. سپس آن فرد را به همراه یارانش به بیابان می‌فرستد بدون اینکه چیزی با خود ببرند. وقتی به او می‌گویند که با این کار مردم را هلاک می‌کند، او پاسخ می‌دهد که نه، اینطور نیست. هدف او این است که مردم به نزد او بیایند، نه اینکه او بخواهد مردم را به خطر بیندازد. او می‌گوید که اگر هدفشان او باشد، باید درباره‌اش سوال کنند، ولی او معتقد است که فسق آنها بهتر است از زندگی زاهدانه و رهبانی. او می‌افزاید که حقیقت مهم است و اگر در این مسیر هلاک شوند، به هدف خود رسیده‌اند؛ و اگر برگردند، رنج سفر آنان را به درستی برگردانده است، اگرچه من نمی‌توانم سال‌های زیادی را در این وضعیت بگذرانم.
نقلست که گفت: چون به بازار بگذرم بر پیشانی خلق سعید و شقی نبشته بینم و یکبار در بازار فریاد می‌کرد و می‌گفت: آه از افلاس آه از افلاس گفتند افلاس چیست گفت: مجالسة الناس و مجادلتهم و المخالطه معهم هر که مفلس بود نشانش آن باشد که با خلق نشیند و با ایشان سخن گوید و آمیزش کند.
هوش مصنوعی: گفته شده که وقتی از بازار می‌گذرم، بر پیشانی مردم، نشانه‌های سعادت و شقاوت (شکست و بدبختی) را می‌بینم. یک بار در بازار با صدای بلند فریاد زدم و گفتم: "آه از بی‌پولی، آه از بی‌پولی!" از من پرسیدند بی‌پولی چیست؟ پاسخ دادم: "بی‌پولی یعنی نشستن با مردم، بحث و جدل کردن و معاشرت با آنها." هر کسی که مفلس باشد، نشانه‌اش این است که با دیگران می‌نشیند و با آنها صحبت می‌کند و در جمع آنها می‌باشد.
و یک روز می‌گذشت و جماعتی ازمتنعمان دنیا به عمارت و تماشاء دنیا مشغول شده بودند شبلی نعرهٔ بزد وگفت: دلهائیست که غافل مانده است از ذکر حق تالاجرم ایشان را مبتلا کرده‌اند به مردار و پلیدی دنیا.
هوش مصنوعی: روزها می‌گذشت و گروهی از ثروتمندان دنیا در حال لذت بردن از زندگی و زیبایی‌های آن بودند. شبلی ناگهان فریاد زد و گفت: دل‌هایی هستند که از یادآوری خدا غافل مانده‌اند و این غفلت آنها را به زشتی‌ها و پلیدی‌های دنیا مبتلا کرده است.
نقلست که جنازهٔ می‌بردند یکی از پس می‌رفت و می‌گفت: آه من فراق الولد شبلی طپانچه بر سر زدن گرفت و می‌گفت: آه من فراق الاحد.
هوش مصنوعی: روزی جنازه‌ای را به خاک می‌سپردند و یکی از اطرافیان در حالی که از درد جدایی فرزندش ناله می‌کرد، به دنبال جنازه می‌رفت و می‌گفت: "آه، من دلتنگی فرزندم را احساس می‌کنم." شخص دیگری که در حال خاک‌سپاری بود، هم از شدت حسرت و عشق به فرزندش به آسمان نگریست و گفت: "آه، من دلتنگی دیگرم را دارم."
و گفت: ابلیس به من رسید و گفت: زنهارمغرور مگرداناد ترا صفاء اوقات از بهر آنکه در زیر آنست غوامض آفات.
هوش مصنوعی: او گفت: ابلیس نزد من آمد و گفت: مراقب باش که مغرور نشوی، چرا که ظاهرسازی خوشایند زمان، در واقع زیر آن مشکلات و خطرات پنهان است.
نقلست که وقتی لختی هیزم تر دید که آتش در زده بودند و آب از دیگر سوی وی می‌چکید اصحاب را گفت: ای مدعیان اگر راست می‌گوئید که در دل آتش داریم از دیده‌تان اشک پیدا نیست.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که زمانی هیزم‌تراشی که هیزم‌های تر را می‌دید و آتش را می‌دید که روشن کرده‌اند، به افراد حاضر گفت: ای کسانی که ادعا می‌کنید در دل آتش هستید، چرا اشک از چشمانتان نمی‌ریزد؟
نقلست که وقتی به نزدیک جنید آمد مست شوق در غلبات وجد.
هوش مصنوعی: روایت شده است که هنگامی که به نزد جنید رسید، به شدت از شوق و وجد تحت تأثیر قرار گرفت.
دست در زد و جامهٔ جنید بشولیده کرد گفتند این چرا کردی گفت: نیکوم آمد بشولیدم تا نیکویم نیامد.
هوش مصنوعی: او دستش را دراز کرد و لباس جنید را به هم زد. از او پرسیدند که چرا این کار را کردی، او پاسخ داد: «چون به نظرم خوب آمد، آن را به هم زدم تا شاید خوب به نظر بیایم.»
یک روز در آن مستی در آمد زن جنید سر بشانه می‌کرد چون شبلی را دید خواست که برود جنید گفت: سرمپوش و مرو که مستان این طایفه را از دوزخ خبر نبود پس شبلی سخن می‌گفت و می‌گریست و جنید زن را گفت: اکنون برخیز و برو که او را با او دادند که گریستن با دید آمد.
هوش مصنوعی: روزی در حالی که در مستی بود، زنی بر شانه جنید نشسته بود. وقتی او شبلی را دید، خواست برود. جنید گفت: "سرپوش را بر سر بگذار و مرو، زیرا مستان این گروه از دوزخ بی‌خبرند." در این حین، شبلی در حال سخن گفتن بود و اشک می‌ریخت. جنید به آن زن گفت: "اکنون بلند شو و برو، زیرا او را با دیدن تو گریه کرده است."
نقلست که وقتی دیگر بر جنید شد اندوهگین بود گفت: چه بوده است جنید گفت: من طلب وجد شبلی گفت: لابل وجد طلب او گفت: هر که طلب کند یابد شبلی گفت: نه هر که یابد طلب کند.
هوش مصنوعی: روزی جنید ناراحت و غمگین بود و در پاسخ به سوالی که از او پرسیده شد، گفت که در جستجوی حالت روحی خوب است. شخص دیگری به نام شبلی در این باره گفت که جستجوی حالت خوب ضروری است. جنید در ادامه گفت که هر کسی که در این جستجو باشد، به هدف خود خواهد رسید. اما شبلی پاسخ داد که نه، هر کسی که به هدف خود می‌رسد الزاما در جستجوی آن نبوده است.
نقلست که یک روز جنید با اصحاب نشسته بود پیغامبر را علیه السلام دیدند که ار دردرآمد و بوسه بر پیشانی شبلی داد و برفت جنید پرسید که یا ابابکر تو چه عمل می‌کنی که بدان سبب این تشریف یافتی گفت: من هیچ ندانم بیرون آنکه هر شب که سنت نماز دو رکعت بجاء آرم بعد از فاتحه این آیت بخوانم لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز تا آخر جنید گفت: این از آن یافتی.
هوش مصنوعی: روزی جنید با یارانش نشسته بود که پیامبر را دیدند که وارد شد و پیشانی شبلی را بوسید و سپس رفت. جنید از ابابکر پرسید که تو چه کاری می‌کنی که به این مقام رسیده‌ای؟ ابابکر در پاسخ گفت: من نمی‌دانم جز اینکه هر شب بعد از خواندن نماز دو رکعتی، این آیه را می‌خوانم: «لقد جائکم رسول من انفسکم عزیز» و تا انتهای آن. جنید گفت: به همین دلیل به این مقام رسیده‌ای.
نقلست که یک روز طهارت کرده عزم مسجد کرد بسرش ندا کردند که طهارت آن داری که بدین گستاخی در خانهٔ ما خواهی آمد شبلی این بشنود و بازگشت ندا آمد که از درگاه ما بازمی‌گردی کجا خواهی شد نعره‌ها درگرفت ندا آمد که بر ما تشنیع می‌زنی برجاء باستاد خاموش ندا آمد که دعوی تحمل می‌کنی گفت: الممستغاث بک منک.
هوش مصنوعی: روزی شخصی با وضو آماده رفتن به مسجد شد که صدایی از سرش به او گفت: آیا با این حالت جسارت می‌کنی و به خانه ما می‌آیی؟ شبلی این را شنید و بازگشت. سپس صدایی از درگاه او گفت: چرا به ما برمی‌گردی؟ فریادهایی بلند شد و ندا آمد که آیا به ما دشنام می‌دهی؟ سکوت کن! و بعد ندا دیگری شنید که آیا می‌توانی تحمل کنی؟ او در پاسخ گفت: کسی که از تو یاری می‌طلبد، از خود تو نیست؟
چنانکه وقتی درویشی درمانده پیش شبلی آمد گفت: ای شیخ به حق وفاء دین که عنان کارم تنگ درکشیده است بگو تا چگنم نومید شوم و از راه برگردم گفت: ای درویش حلقه در کافری می‌زنی می‌نشنوی که فرموده است لاتقنطوا من رحمةالله گفت: ایمن گردم گفت: حضرت جلال را می‌آزمائی می‌نشنوی فلا یأمن مکر الله الا القوم الخاسرون گفت: از بهر خدای که ایمن نشوم و نومید نباشم که چه تدبیر کنم گفت: سربر آستانهٔ در من می‌زن ناله می‌کن تا جانت برآید تا آنگاه که از پیشگاه کارت ندا کند که من علی الباب.
هوش مصنوعی: روزی درویشی به خانقاه شبلی مراجعه کرد و از مشکلاتش صحبت کرد. او از ناامیدی و تنگناهای زندگی خود به شیخ گفت و خواستار راهنمایی شد. شبلی به او پاسخ داد که نباید از رحمت خداوند ناامید شود و به آیات قرآن اشاره کرد که نشان‌دهنده امید به رحمت الهی است. درویش از این صحبت‌ها کمی تسکین پیدا کرد، اما همچنان در جستجوی راهی برای غلبه بر احساس ناامیدی بود. شبلی به او توصیه کرد که باید با زاری و ناله در آستانه در خداوند دعا کند تا به او پاسخ داده شود و به او اطمینان داد که در نهایت صدای خدا را خواهد شنید که به او می‌گوید من در اینجا هستم.
نقلست که از آدینه تا آدینه حصری را باردادی یک جمعه بدو گفت: که اگرچنانست که از این جمعه تا بدان جمعه بر من می‌آئی بیرون از خدای چیزی در خاطر تو گذر کند حرامست ترا با ما صحبت داشتن.
هوش مصنوعی: گفته شده است که از یک جمعه تا جمعه دیگر، شخصی به دیگری گفت: اگر از این جمعه تا آن جمعه، اگر چیزی غیر از یاد خدا به ذهنت بیفتد، صحبت کردن با ما برایت حرام است.
نقلست که وقتی در بغداد بود گفت: هزار درم می‌باید تا درویشان را پای افزار خرند و به حج برند ترسائی بر پاء خاست و گفت من بدهم لیکن بدان شرط که مرا با خود ببری شبلی گفت: جوانمردا تو اهل حج نیستی جواب گفت: در کاروان شما هیچ ستور نیست مرا از آن ستوری گیرید درویشان برفتند ترسامیان در بست تا همه روانه شدند شبلی گفت: ای جوان کار تو چگونه است گفت: ای شیخ مرا از شادی خواب نمی‌آید که من با شما همراه خواهم بود چون در راه آمدند جوان جاروب برگرفت و بهر منزل گاه جاء ایشان می‌رفت و خار برمی‌کند به موضع احرام رسیدند در ایشان می‌نگریست و همچنان می‌کرد چون به خانه رسیدند شبلی جوان را گفت: باز ناز ترا در خانه رها نکنم جوان سر بر آستانه نهاد گفت: الهی شبلی می‌گوید در خانه‌ات نگذارم هاتفی آواز داد که یا شبلی او را از بغداد ما آورده‌ایم آتش عشق در جان او ما زده‌ایم به سلسلهٔ لطف به خانه خویش ماکشیده‌ایم تو زحمت خویش دور داری دوست تو درآی جوان در خانه شد و زیارت کرد دیگران درون می‌رفتند و بیرون می‌آمدند و آن جوان بیرون نمی‌آمد شبلی گفت: ای جوان بیرون آی جوان گفت: ای شیخ بیرون نمی‌گذارد هر چند در خانه طلب می‌کنم باز نمی‌یابم تا خود کار کجا خواهد رسد.
هوش مصنوعی: روایت شده که زمانی که در بغداد بود، گفت: برای اینکه درویشان به حج بروند، به هزار درم نیاز است. یک ترسایی برخواست و گفت که حاضر است این مبلغ را پرداخت کند، اما به شرطی که او را با خود ببرند. شبلی در پاسخ گفت: ای جوانمرد، تو شایستگی سفر حج را نداری. ترسایی پاسخ داد: در کاروان شما هیچ مرکبی نیست؟ اگر مرکبی از شما بگیرم، می‌توانم بیایم. بعد از آن درویشان رفتند و ترسایی در بست نشسته بود تا همه روانه شوند. شبلی به جوان گفت: کار تو چه خواهد شد؟ جوان پاسخ داد: ای شیخ، از شادی خوابم نمی‌برد؛ زیرا می‌خواهم به همراه شما بیایم. وقتی به راه افتادند، جوان جاروبی برداشت و در هر منزل که می‌رسید، خارها را جمع می‌کرد. وقتی به موضع احرام رسیدند، به درویشان نگاه می‌کرد و همچنان مشغول بود. وقتی به خانه رسیدند، شبلی به جوان گفت: اجازه ندهید تو را در خانه رها کنم. جوان سر به آستانه گذاشت و گفت: ای خدا، شبلی می‌گوید که من را در خانه‌ات رها نکند. ناگاه صدایی آمد که یا شبلی، این جوان را از بغداد آورده‌ایم و آتش عشق در دل او افکنده‌ایم و به وسیلهٔ لطف خود، به خانه‌ام کشانده‌ایم. تو زحمت خود را بیهوده می‌کنی. جوان وارد خانه شد و زیارت کرد. دیگران به درون می‌رفتند و بیرون می‌آمدند، اما آن جوان هرگز بیرون نمی‌آمد. شبلی گفت: ای جوان، چرا بیرون نمی‌آیی؟ جوان پاسخ داد: ای شیخ، من نمی‌توانم بیرون بیایم؛ هر چند در خانه طلب می‌کنم، اما چیزی نمی‌یابم و نمی‌دانم کار به کجا خواهد رسید.
نقلست که یک روز با اصحاب در بادیه همی رفت. کله سری دید که بَرو نبشته: خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخرة. شبلی در شور شد و گفت: بعزة الله که این، سر ولی یا سر نبی است. گفتند چرا می‌گویی؟ گفت: تا درین راه دنیا و آخرت زیان نکنی بدو نرسی.
هوش مصنوعی: روزی گروهی از دوستان در بیابان در حال حرکت بودند که ناگهان بر روی یک سنگ نوشته‌ای دیدند: «زیان کرده است در دنیا و آخرت». این جمله شبلی را به شدت تحت تأثیر قرار داد و گفت: «به عزت خدا، این جمله به سر ولی یا سر پیامبری تعلق دارد». دیگران از او پرسیدند چرا این را می‌گوید، و او پاسخ داد: «چون اگر در این مسیر زندگی، کسی به این زیان دچار نشود، به آن مقام والای معنوی نخواهد رسید».
نقلست که وقتی به بصره شد اهل بصره بدو تقربی کردند و احسان بی‌شمار کردند چون باز می‌گشت همه به تشییع او بیرون آمدند او هیچ کس را عذر نخواست مریدان گفتند این خواجگان چندین احسان کردند هیچ عذری نخواستی گفت: آنچه با ایشان کردند از دو بیرون نیست یا از بهر حق کردند یا بهر من اگر از بهر حق کردند او بسنده است به مکافات کردن ایشان را و اگر از بهر من کرده‌اند من بنده‌ام و کسی در حق بنده احسان کند مکافات آن بر خداوند بنده بود.
هوش مصنوعی: روایت است که وقتی شخصی به بصره سفر کرد، مردم آنجا با او نزدیك شدند و به او احسان و نیکی‌های زیادی کردند. زمانی که او به سفر برگشت، همه‌ی مردم به احترام او از او استقبال کردند. او هیچ‌کس را معذور نداشت. مریدانش گفتند: این افراد نیکی‌های زیادی به تو کرده‌اند و تو هیچ‌گونه عذری از آن‌ها نخواستی. او پاسخ داد: آنچه آن‌ها با من کردند یا به خاطر خداوند بوده است یا به خاطر من. اگر به خاطر خدا بوده، خدا به آن‌ها پاداش خواهد داد و اگر به خاطر من بوده، من بنده‌ای هستم و کسی که به بنده نیکی کند، پاداش آن بر عهده‌ی خداوند بنده خواهد بود.
نقلست که گفت: نیت کردم که هیچ نخورم مگر از حلال در بیابان می‌رفتم درخت انجیر دیدم دست دراز کردم تا یک انجیر بازکنم انجیر با من به سخن آمد گفت: یا شبلی وقت خویش نگاه دار که ملک جهودانم.
هوش مصنوعی: روزی شخصی گفت: تصمیم گرفتم تا هیچ چیزی نخورم مگر از چیزهای حلال. در حین عبور از بیابان، درخت انجیری را مشاهده کردم و دستم را به سوی آن دراز کردم تا یکی از انجیرها را بچینم. ناگهان انجیر با من صحبت کرد و گفت: ای شبلی، مراقب وقت خود باش که این درخت متعلق به یهودیان است.
نقلست که نابینائی بود در شهر که از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده او را نادیده روزی باتفاق شبلی باو افتاد و گرسنه بود گرده بر گرفت مرد نابینا از دست او بازستدو او را جفا گفت: کسی نابینا را گفت: که او شبلی بود آتش در نابینا افتاد از پس او برفت و در دست و پای افتاد وگفت: می‌خواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم شبلی گفت: چنان کن مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که شبلی امروز مهمان ماست چون به سفره بنشستند کسی از شبلی پرسید که شیخانشان بهشتی و دوزخی چیست گفت: دوزخی آن بود که گرده برای خدای تعالی به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صد دینار در دعوتی خرج کند چنین که این نابینا کرد و باز نشان بهشتی برخلاف این بود.
هوش مصنوعی: در یک شهر نابینایی بود که به خاطر شنیدن نام شبلی عاشق او شده بود اما هرگز او را ندیده بود. روزی این نابینا با شبلی روبرو شد و چون گرسنه بود، از او نان خواست. نابینا از او چیزی نگرفت بلکه به او بی‌احترامی کرد. شبلی به او گفت که این فرد همان شبلی است. نابینا به شدت ناراحت شد و به دنبالش رفت و در برابر او پایش را به زمین زد و گفت که می‌خواهد جبران بی‌احترامی‌اش را بکند. شبلی هم گفت که هر طور که می‌خواهی. نابینا دعوتی ترتیب داد و صد دینار خرج آن کرد و بسیاری از بزرگان را دعوت کرد تا با شبلی دیدار کنند. وقتی به سر سفره نشستند، یکی از حاضرین از شبلی پرسید: "شیخ‌های بهشتی و دوزخی چه کسانی هستند؟" شبلی پاسخ داد: "دوزخی آن کسی است که برای خدا نان به درویشی نمی‌دهد، اما برای ارضای نفسش صد دینار برای دعوت خرج می‌کند، مانند این نابینا. و بهشتی برعکس اوست."
نقلست که یکبار مجلس می‌گفت. درویشی نعرهٔ بزد و خویشتن را در دجله انداخت شبلی گفت: اگر صادق است خدا نجاتش دهد چنانکه موسی را علیه السلام داد و اگر کاذبست غرقه گردانش چنانکه فرعون را.
هوش مصنوعی: روزی در مجلسی صحبت بود. درویشی ناگهان فریاد زد و خود را در رود دجله انداخت. شبلی گفت: اگر او راستگوست، خداوند او را نجات دهد مانند نجات موسی، اما اگر دروغگوست، باید همانند فرعون غرق شود.
یک روز مجلس می‌گفت. پیر زنی نعره بزد شبلی را خوش نیامد گفت: موتی یا ماوراء الستر بمیرای زیر بوده گفت: جئت حتی اموت آمدم تا بمیرم ویک قدم بر گرفت و جان تسلیم کرده فریاد ازمجلسیان برخاست شبلی برفت تا یکسال از خانه بیرون نیامد و می‌گفت: عجوزهٔ پابرکردن ما نهاد.
هوش مصنوعی: یک روز در مجلس صحبت می‌شد. پیرزنی ناگاه فریاد زد و این موضوع شبلی را ناراحت کرد. شبلی به او گفت: یا بمیری یا از پرده پنهانی خارج شوی. او پاسخ داد: آمدم که بمیرم. سپس یک قدم برداشت و جانش را تسلیم کرد. این عمل باعث شد صدایی از مجلس برخیزد. شبلی برای یک سال از خانه خارج نشد و می‌گفت: این پیرزن نمی‌گذارد ما به آرامش برسیم.
نقلست که گفت: یک روز پایم به پل شکسته فرو رفته و آب بسیار بود دستی دیدم نامحرم که مرا با کنار آورد نگاه کردم آن راندهٔ حضرت بودگفتم ای ملعون طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن این از کجا آوردی گفت: آن مردان را دست زنم که ایشان سزاء آنند من در غوغای آدم زخم خورده‌ام در غوغاء دیگری نیفتم تا دونبود .
هوش مصنوعی: روزی شخصی در حال عبور از پل شکسته بود که پایش در آب فرو رفت. در آنجا ناگهان فردی نامناسب را دید که به او خیره شده بود. او که رانده شده از آسمان بود، به او گفت: "ای ملعون، شیوه‌ی تو فقط لمس کردن است نه گرفتن." آن فرد پاسخ داد: "من با مردان دست می‌زنم چون لایق این کار هستند. من دچار زخم‌هایی از حوادث زیادی هستم و نمی‌خواهم در مشکلات دیگری نیز گرفتار شوم."
نقلست که بباب الطاق شد آواز مغنیهٔ شنود که می‌گفت: وقفت بباب الطاق از هوش بشد وجامه پاره کرد و بیفتاد برگرفتندش به حضرت خلیفه بردند گفت: ای دیوانه این سماع تو بر چه بود گفت: آری شما باب الطاق شنودید اما ما باب الباق شنودیم میان ما و شما طای درمی‌آید.
هوش مصنوعی: روایت شده که در بابی به نام «باب الطاق» صدای یک خواننده شنیده شد که می‌خواند. شخصی به نام "وقفت" از هوش رفت و لباسش را پاره کرد و به زمین افتاد. او را برداشتند و به نزد خلیفه بردند. خلیفه به او گفت: "ای دیوانه، این حالت سماع تو به چه دلیل بود؟" او پاسخ داد: "شما فقط صدای «باب الطاق» را شنیدید، اما ما صدای «باب الباق» را شنیدیم، بنابراین بین ما و شما تفاوتی وجود دارد."
و یکبار بیمار شد طبیب گفت: پرهیز کن گفت: از چه پرهیز کنم از آنکه روزی منست یا از آن که روزی من نیست اگر از روزی پرهیز باید کرد نتوانم و اگر جز از روزی پرهیز می‌باید کردن خود آن بمن بدهند.
هوش مصنوعی: روزی فردی بیمار شد و پزشک به او گفت که باید از چیزی پرهیز کند. آن فرد پرسید: از چه چیزی باید پرهیز کنم؟ آیا باید از چیزی که روزی من است پرهیز کنم یا از چیزی که روزی من نیست؟ اگر باید از روزی پرهیز کنم، این کار غیرممکن است و اگر غیر از روزی باید پرهیز کنم، خود آن چیزی را که نباید بخورم باید به من بدهند.
نقلست که وقتی جنید و شبلی با هم بیمار شدند طبیب ترسا بر شبلی رفت گفت: ترا چه رنج افتاده است گفت: هیچ گفت: آخر گفت: هیچ رنج نیست طبیب نزدیک جنید آمد گفت: ترا چه رنجست جنید از سر درگرفت و یک یک رنج خویش برگفت: ترسا معالجه فرمود و برفت آخر بهم آمدند شبلی جنید را گفت: چرا همه رنج خویش را با ترسادر میان نهادی گفت: از بهر آن تا بداند که چون بادوست این می‌کنند با ترساء دشمن چه خواهند کرد پس جنید گفت: تو چرا شرح رنج خود ندادی گفت: من شرم داشتم با دشمن از دوست شکایت کنم.
هوش مصنوعی: روایت شده که زمانی جنید و شبلی بیمار شدند. پزشک مسیحی نزد شبلی آمد و از او پرسید چه دردی دارد. شبلی پاسخ داد هیچ. پزشک دوباره پرسید که آیا واقعا دردی ندارد و شبلی تأکید کرد که هیچ دردی ندارد. سپس پزشک به جنید رفت و از او پرسید چه دردی دارد. جنید تمام دردهایش را یکی یکی بازگو کرد و پزشک شروع به درمان او کرد و رفت. سپس شبلی به جنید گفت که چرا همه دردهای خود را به پزشک گفته است. جنید پاسخ داد که می‌خواسته به پزشک بفهماند اگر نسبت به دوست این‌گونه رفتار می‌شود، پس اگر با دشمن باشد، چه خواهد کرد. جنید از شبلی پرسید چرا دردهایش را نگفته است. شبلی گفت که از این که بخواهد از دوستش شکایت کند، خجالت کشیده است.
نقلست که یکبار به دیوانه‌ستان در شد جوانی رادید در سلسله کشیده چون ماه همی تافت شبلی را گفت: ترا مردی روشن می‌بینم از بهر خدا سحرگاهی سخن من با او بگوی که از خان و مانم برآوردی و در جهانم آواره کردی و از خویش و پیوندم جدا افکندی و در غربتم انداختی و گرسنه و برهنه بگذاشتی و عقلم ببردی و در زنجیر و بند گرانم کشیدی و رسوای خلقم کردی جز دوستی تو چه گناه دارم اگر وقت آمد دستی بر نه چون شبلی بر در رسید جوان آواز داد که ای شیخ زنهار که هیچ نگوئی که بدتر کند.
هوش مصنوعی: روزی مرد جوانی را در دیوانه‌خانه‌ای دیدند که مانند ماه می‌درخشید. جوان به شبلی گفت: «من تو را مردی آگاه می‌بینم. خواهش می‌کنم صبح زود با من سخن بگو. تو باعث شدی که از خانه‌ام بیرون بروم و در دنیا سرگردان شوم. از خانواده و خویشانم جدا شدم و در دیاری غریب انداختی. گرسنه و برهنه‌ام گذاشتی و عقل مرا دزدیدی. در زنجیر و بند سختی گرفتارم کردی و باعث رسوایی من در میان مردم شدی. جز محبت تو چه گناهی دارم؟ اگر زمانی برسد که دستم به تو برسد...» در این لحظه، جوان فریاد زد که ای شیخ، لطفاً چیزی نگو، زیرا ممکن است اوضاع را بدتر کند.
نقلست که یک روز در بغداد رفت فقاعی آواز می‌داد لم یبق الاواحد جز یکی باقی نماند شبلی نعره بزد ومی‌گفت: هل یبقی الا واحد و السلام.
هوش مصنوعی: روزی در بغداد، یک فقیر آواز می‌خواند و می‌گفت که فقط یک نفر باقی مانده است. شبلی فریاد زد و پرسید: آیا جز یک نفر دیگری باقی مانده است؟ و سپس گفت: والسلام.
نقلست که درویشی آوازی می‌داد که مرا دو گرده می‌دهند کارم راست می‌شود شبلی گفت: خنک تو که بدو گرده کارت راست می‌شود که مرا هر شبانگاه هر دو کون در کنار می‌نهند و کارم برنمی‌آید.
هوش مصنوعی: روزی درویشی می‌خواند که اگر دو گرده به او بدهند، کارش به خوبی پیش می‌رود. شبلی به او پاسخ داد: "خوش به حالت که با دو گرده کارت راه می‌افتد، اما من هر شب دو کون (نوعی بزرگ) در کنار خود دارم و باز کارم به سامان نمی‌آید."
نقلست که یک روز یکی را دید زار می‌گریست گفت: چرا می‌گریی گفت: دوستی داشتم بمرد گفت: ای نادان چرا دوستی گیری که بمیرد.
هوش مصنوعی: روزی شخصی را دید که به شدت گریه می‌کند. از او پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟ او پاسخ داد: دوستی داشتم که فوت کرده است. آن شخص گفت: ای احمق، چرا با کسی دوست می‌شوی که روزی باید بمیرد؟
نقلست که وقتی جنازهٔ پیش شبلی نهادند پنج تکبیر بگفت: گفتند مذهبی دیگر گرفتی گفت: نه اما چهار تکبیر برمرده بود و یک بر عالم و عالمیان.
هوش مصنوعی: نقل شده است که وقتی جنازه ای را در حضور شبلی گذاشتند، او پنج بار تکبیر گفت. از او پرسیدند که آیا مذهبی دیگر اختیار کرده است، که پاسخ داد: نه، اما چهار بار برای مرده و یک بار برای عالم و عالمیان گفتم.
نقلست که یکبار چندگاه گم شده بود وباز نمی‌یافتند تا آخر در مخنث خانهٔ بازیافتند گفتند این چه جاء تست گفت: خود جاء من اینست که چنان که ایشان نه مردند و نه زن در دنیا من نیز نه مردم و نه زن در دین پس جای من اینجاست.
هوش مصنوعی: روزی فردی گم شده بود و هیچ‌کس نمی‌توانست او را پیدا کند تا اینکه در خانه‌ای مختص به افراد خاص یافتند. از او پرسیدند که اینجا چه کار می‌کند و او گفت: همان‌طور که آن‌ها نه مرد هستند و نه زن، من هم در دین نه مرد هستم و نه زن، بنابراین جای من همین‌جا است.
نقلست که روزی می‌رفت دو کودک خصومت می‌کردند برای یک جوز که یافته بودند شبلی آن جوز را از ایشان بستد و گفت: صبر کنید تا من این بر شما قسمت کنم پس چون بشکست تهی آمد آوازی آمد و گفت: هلاقسمت کن اگر قسام توئی شبلی خجل شدو گفت: آنهمه خصومت بر جوز تهی و این همهٔ دعوی قسامی بر هیچ.
هوش مصنوعی: روزی دو کودک به خاطر یک آجیل با هم دعوا می‌کردند. شبلی آن آجیل را از آنها گرفت و گفت: صبر کنید تا من آن را بین شما تقسیم کنم. وقتی شبلی آجیل را شکست و هیچ چیزی نماند، صدایی گفت: "اگر تو قاضی هستی، قسمت کن." شبلی خجالت کشید و متوجه شد که تمام آن دعوا و مشاجره بر سر چیزی بی‌ارزش بوده است.
نقلست که گفت در بصره خرما خریدم و گفتم کیست که دانگی بستاند و این خرما با ما بخانقاه آورد هیچ کس قبول نکرد در پشت گرفتم و بردم تا بخانقاه و بنهادم چون از خانقاه بدر آمدم آن را کسی ببرد گفت: ای عجب دانگی می‌دادم تا با من بدر خانقاه آورند نیاوردند اکنون کسی آمد که برایگان با من تا بلب صراط می‌برد.
هوش مصنوعی: روزی در بصره خرما خریدم و از دیگران پرسیدم که آیا کسی هست که بخواهد بخشی از آن را بگیرد و با ما به خانقاه بیاورد. هیچ‌کس قبول نکرد. بنابراین خودم خرماها را برداشتم و به خانقاه بردم. وقتی از خانقاه خارج شدم، کسی آن را برد و گفت: «عجب، من پیشنهاد می‌دادم که بخشی از خرما را بگیرند تا با من به خانقاه بیاورند، اما قبول نکردند. حالا کسی آمده که بدون هیچ هزینه‌ای می‌خواهد مرا تا کنار پل صراط ببرد.»
نقلست که روزی کنیزکی صاحب جمال رادید با خداوندش گفت: که این کنیزک را بدو درم می‌فروشی گفت: ای ابله در دنیا کنیزکی بدو درم که می‌فروشد شبلی گفت: ابله توئی که در بهشت حوری بدو خرما می‌فروشند.
هوش مصنوعی: روزی کنیزکی زیبا با صاحبش صحبت کرد و از او خواست که او را به قیمت دو درم بفروشد. صاحب کنیزک با تعجب گفت: "ای نادان، چطور ممکن است در دنیا کنیزکی را به این قیمت بفروشند؟" کنیزکی در جواب گفت: "نادان تو هستی، زیرا در بهشت حوری‌ها را به قیمت دو خرما می‌فروشند."
نقلست که گفت: از جمله فرق عالم که خلاف کرده‌اند هیچکس دنی‌تر از رافضی و خارجی نیامد زیرا که دیگران که خلاف کرده‌اند در حق کردند و سخن ازو گفتند و این دو گروه روز در خلق بباد دادند.
هوش مصنوعی: نقل شده است که گفته‌اند، یکی از تفاوت‌های علمای مختلفی که به راه‌های مختلف رفته‌اند، این است که هیچ‌کس بر سر دنیا و مسائل دنیوی بیشتر از رافضی‌ها و خارجی‌ها نرفتند. زیرا دیگرانی که به اختلاف نظر پرداختند، در حق دیگران رفتار کردند و در مورد آن‌ها صحبت کردند، اما این دو گروه به طور کامل در زندگی مردم تأثیر منفی گذاشتند.
وقتی شبلی را با علوی سخن می‌رفت گفت: من با تو کی برابری توانم کرد که پدرت سه قرص به درویشی داد تا قیامت همی خوانند و یطعمون الطعام علی حبه و ما چندین هزار درم دینار بدادیم و کسی ازین یاد نمی‌کند.
هوش مصنوعی: شبلی در صحبت با علوی گفت: چگونه می‌توانم با تو برابری کنم در حالی که پدرت سه قرص نان به یک درویش داد و مردم تا قیامت از این کار او یاد خواهند کرد، در حالی که ما چندین هزار درم یا دینار خرج کردیم و کسی از ما یاد نمی‌کند.
روزی شبلی درمسجد بود مقری این آیت برمی‌خواند و لئن شئنالنذهبن اگر خواهیم ای محمد هر دولت که بتو دادیم باز ببریم چندان خویشتن را بر زمین زد که خون ازوی روان گشت و می‌گفت: خداوندان با دوستان خود خطاب چنین کنند.
هوش مصنوعی: روزی شبلی در مسجد نشسته بود و کسی آیه‌ای را می‌خواند که در آن گفته شده بود: "اگر بخواهیم، ای محمد، هر حکومتی که به تو عطا کردیم را پس می‌گیریم." شبلی آن‌قدر تحت تأثیر قرار گرفت که خود را به زمین زد و خونش جاری شد. او در حالتی از شور و شوق گفت: خداوند با دوستانش چنین سخن می‌گوید.
نقلست که گفت: عمری است که می‌خواهم که گویم حسبی الله چون می‌دانم که از من این دروغ است نمی‌توانم گفت.
هوش مصنوعی: می‌گویند که او گفت: سال‌هاست که می‌خواهم بگویم «حسبی الله»، اما چون می‌دانم که این دروغ است، نمی‌توانم آن را بگویم.
نقلست که یکی از بزرگان گفت: خواستم که شبلی را بیازمایم دستی جامه از حرام به خانهٔ او بردم که این را فردا چون بجمعه روی درپوشی چون به خانه بازآمد گفت: این چه تاریکیست در خانه گفتند اینچنین است گفت: آن جامه را بیرون اندازید که ما را نشاید.
هوش مصنوعی: روایت شده است که یکی از بزرگان تصمیم گرفت شبلی را آزمایش کند. او یک دست لباس از حرام به خانه شبلی برد. وقتی شبلی به خانه برگشت و متوجه تاریکی موجود در خانه شد، پرسید این چه تاریکی است؟ به او گفتند که این مسئله به خاطر لباس حرامی است که آورده‌اند. شبلی در پاسخ گفت که آن لباس را بیرون بیندازید، زیرا برای ما خوب نیست.
نقلست که او را دختری آمد در همه خانه هیچ نبود بدو گفتند چرا از کسی چیزی نخواهی تا کار مهمان بسازی گفت ندانستهٔ که سوال بخیلان را کنند و خبر غایبان را دهند اکنون در آن وقت که این مهمان در این پردهٔ ظلمت مادر بود لطف حق تعالی را تیهٔ معده او همی ساخت اکنون که به صحراء جهان آمد روزی که بازگیرد چون دانست که شب درآمد و دل زنان ضعیف باشد نیم شبی بگوشهٔ شد و روی بخاک نهاد و گفت: الهی چون مهمان فرستادی بی‌واسطه دست بخیلان کار این مهمان بساز هنوز این مناجات تمام نکرده بوده از سقف خانه درستهاء زر سرخ باریدن گرفت هاتفی آواز داد و گفت: خذبلاحساب و کل بلاعتاب بستان بی‌حساب و بخور بی‌عتاب سر از سجده برآورد و زر به بازار برد تا برگ خانه سازد مردمان گفتند ای صدیق عهد این بدین نیکوئی از کجاست گفت: در دار الضرب ملک اکبر زده‌اند و دست تصرف قلابان بدو نرسیده است.
هوش مصنوعی: نقل شده است که دختری به خانه‌ای رفت و در آنجا چیزی نیافت. از او پرسیدند چرا از کسی درخواست نمی‌کند تا برای مهمان کار کند. او پاسخ داد که نمی‌دانم چرا باید از بخیل‌ها درخواست کرد و اطلاعات غایبان را گفت. در آن زمانی که مهمان در سایه ظلمت مادر بود، رحمت خدا به او کمک می‌کرد. وقتی که به دنیای واقعی آمد، روزی که باید برمی‌گشت، متوجه شد شب فرا رسیده و دل زنان ضعیف است. نیمه شب به گوشه‌ای رفت و روی خاک افتاد و گفت: خداوندا، از آنجا که مهمان را بی‌واسطه فرستادی، برای این مهمان کاری بکن. هنوز این دعا به پایان نرسیده بود که از سقف خانه طلا باریدن گرفت و صدایی به او گفت: هرچه بلاست، بدون حساب بپذیر و بخور بدون عتاب. او سر از سجده برداشت و طلا را به بازار برد تا برای خانه‌اش تهیه کند. مردم به او گفتند: ای راست‌گو، این نعمت از کجا آمده است؟ او پاسخ داد: در ضربخانه بزرگ ملک طلا ضرب کرده‌اند و دست بخل به آن نرسیده است.
نقلست که او بس نمک در چشم می‌کرد او را گفتند آخر ترا دیده به کار نیست گفت: آنچه دل ما را افتاده است از دیده نهان است.
هوش مصنوعی: نقل شده است که او بسیار اشک می‌ریخت و دیگران به او گفتند که چرا اینقدر ناراحت هستی و در کار کسی دخالت نمی‌کنی. او پاسخ داد: آنچه در دل ما وجود دارد، از دید دیگران پنهان است.
و کسی گفت: که چونست که ترا بی‌آرام می‌بینیم او باتو نیست و تو با او گفت: گر بودمی با او بودمی ولیکن من محوم اندر آنچه اوست.
هوش مصنوعی: یک نفر گفت: چرا می‌بینیم که تو آرام نیستی؟ او با تو نیست و تو هم با او. پاسخ داد: اگر او با من بود، من هم با او بودم، اما من در چیزی محو شده‌ام که او هست.
و گفت: چندین گاه می‌پنداشتم که طرب در محبت حق می‌کنم و انس با مشاهده وی‌ می‌گیرم اکنون دانستم که انس جز با جنس نباشد.
هوش مصنوعی: او گفت: بارها فکر می‌کردم که در عشق به حق شادی‌ام را پیدا می‌کنم و با دیدن او آرامش می‌یابم، اما اکنون فهمیدم که آرامش تنها با چیزهایی از همان جنس امکان‌پذیر است.
گفتند از چیزها چه عجبتر گفت: دل که خدا را بشناسد پس بیازاردش گفتند مرید کی تمام شود گفت: حال او در سفرو حضریک شود و شاهد و غایب یک رنگ گردد.
هوش مصنوعی: گفتند از چه چیزهایی تعجب می‌کنید؟ او پاسخ داد: دل انسان وقتی خدا را بشناسد، در این حالت نمی‌تواند خدا را آزار دهد. از او پرسیدند، مرید کی کامل می‌شود؟ گفت: وقتی احوال او در سفر و حضر یکی شود و شهود و غیبت برایش یکسان گردد.
گفتند بوتراب را گرسنگی پدید آمد باران افتاد جمله بادیه طعام بود گفت: این رفقی بوده است اگر به محل تحقیق رسیده بودی چنان بودی که گفت: انی اظل عند ربی فهو یطعمنی و بسقینی.
هوش مصنوعی: گفتند که بوتراب به خاطر گرسنگی به زحمت افتاد و باران آمد و همه جا پر از غذا شد. او گفت: این یک کمک بوده است. اگر به محل تحقیق رفته بودی، این طور می‌شد که گفته است: «من در کنار پروردگارم هستم، او به من غذا و آب می‌دهد».
و عبدالله زاهد گفت: وقتی در نزدیک شبلی درآمدم گفتم ازو پرسم ازمعرفت چون بنشستم گفت: به خراسان چه خبر است از خدای تا آنجا کیست که خدای را می‌داند من گفتم به عراق پنجاه سال طلب کردم نیافتم یکی را که از خدای خبر دادی گفت: بوعلی ثقفی چونست گفتم وفات کرد گفت: او فقیه بود اما توحید ندانسته بود.
هوش مصنوعی: عبدالله زاهد گفت: زمانی که نزدیک شبلی رسیدم، تصمیم گرفتم از او درباره معرفت بپرسم. وقتی نشستم، از من پرسید که در خراسان چه خبر است و چه کسی خدا را می‌شناسد. من به او گفتم که در عراق به مدت پنجاه سال در پی علم بودم اما نتوانستم کسی را پیدا کنم که از خدا آگاهی داشته باشد. او از من پرسید بوعلی ثقفی چه کسی بود. من پاسخ دادم که او فوت کرده است. او گفت که بوعلی فقیه بوده اما توحید را نمی‌دانسته است.
ابوالعباس دامغانی گفت: مرا شبلی وصیت کرد که لازم تنهائی باش و نام خویش از دیوان آن قوم بیرون کن و روی در دیوار کن تا وقتی که بمیری.
هوش مصنوعی: ابوالعباس دامغانی گفت: شبلی به من وصیت کرد که به تنهایی زندگی کنم و نام خود را از ثبت آن قوم خارج کنم و روی به دیوار بگذارم تا زمانی که بمیرم.
و گفت: جنید از شبلی پرسید که خدای را چگونه یاد کنی که صدق یاد کردن او نداری گفت: بمجازش چندان یاد کنم که یکباری او مرا یاد کند جنید از آن سخن از خود بشد شبلی گفت: بگذارید که برین درگاه گاه تازیانه و گاه خلعت است.
هوش مصنوعی: جنید از شبلی پرسید که چطور می‌توان خدا را یاد کرد در حالی که انسان قادر نیست به طور واقعی او را به یاد آورد. شبلی پاسخ داد که باید به اندازه‌ای خدا را یاد کنید که او یک بار شما را به یاد آورد. جنید از این پاسخ تحت تأثیر قرار گرفت. شبلی ادامه داد که در این درگاه، گاهی انسان به تازیانه و گاهی به پاداش و نعمت مواجه می‌شود.
شبلی را گفتند دنیا برای اشغال است و آخرت برای اهوال پس راحت کی خواهد بود گفت: دست از اشغال این بدار تا نجات یابی از اهوال آن.
هوش مصنوعی: به شبلی گفتند که دنیا برای اشغال و تصرف است و آخرت مربوط به مشکلات و سختی‌هاست، پس او چگونه می‌تواند به آرامش برسد. او پاسخ داد که اگر از تصرف و اشغال این دنیا دست بکشی، می‌توانی از مشکلات آن دنیا نیز نجات یابی.
گفتند ما را خبر گوئی از توحید مجرد بر زبان حق مفرد گفت: ویحک هر که ازتوحید خبر دهد به عبارت ملحد بود و حرکت اشارت کند بدو ثنوی و هر که ازو خاموش بود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید بی‌حاصل بود و هر که اشارت کند که نزدیک است دور بودو هر که از خویشتن وجد نماید او گم کرده است و هر چه تمیز کند بوهم و آنرا ادراک کند بعقل اندر تمامتر معنیها که آن همه بشما داده است و بر شما زده است محدث و مصنوعست چون شما.
هوش مصنوعی: گفتند ما را از توحید خالص خبر بده. حق با صدای یگانه گفت: وای بر تو! هرکسی که درباره توحید صحبت کند، در واقع ملحد است و اگر به چیز دیگری اشاره کند، دوگانه‌پرست است. هر کسی که در این مورد سکوت کند، بی‌خبر است و هر کسی که فکر کند به حقیقت رسیده، بی‌فایده است. هر کسی که اشاره کند که حقیقت نزدیک است، در واقع دور شده و هر کسی که به خود بپردازد، گم شده است. هرچه تفکیک کند، تنها بخشی از واقعیت را درک کرده و آنچه را با عقلش درک می‌کند، در مقایسه با معانی واقعی کاملاً محدود است و این همه چیزها به شما داده شده و به شما نسبت داده شده‌اند، همه چیز تازه و ساخته شده‌اند مانند شما.
گفتند که تصوف چیست گفت: آنکه چنان باشی که در آن روز که نبودی.
هوش مصنوعی: گفتند تصوف چیست؟ پاسخ داد: باید به گونه‌ای باشی که در روزهایی که وجود نداشتی، احساس کنی.
و گفت: تصوف شرکست از هر آنکه تصوف صیانت دل است از غیری و غیرنی.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف نوعی شرک است؛ زیرا تصوف محافظت از دل است در برابر دیگران و غیر از آن.
و گفت: فناناسوتی است و ظهور لاهوتی.
هوش مصنوعی: او گفت: این یک حالت فنا است و نشانه‌ای از ظهور مقام الهی.
و گفت: تصوف ضبط حواس و مراعات انفاسست.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف به معنای کنترل حواس و مراقبت از نفس است.
و گفت: صوفی نبود تا وقتی که جمله خلق را عیال خود بیند.
هوش مصنوعی: او گفت: صوفی کسی نیست که همه مردم را وابسته به خود نبیند.
و گفت: صوفی آنست که منقطع بود از خلق و متصل بود به حق چنانکه موسی علیه السلام که از خلقش منقطع گردانیده که واصطنعتک لنفسی و بخودش پیوند داد که لن ترانی و این محل تحیر است.
هوش مصنوعی: گفت: صوفی کسی است که از مردم جدا شده و به خداوند متصل شده است، مانند موسی علیه‌السلام که از خلق خود جدا شد و به خودش پیوست، به‌طوری‌که فرمود: «تو را نمی‌بینم». اینجا محل تعجب و حیرت است.
و گفت: صوفیان اطفالند در کنار لطف حق تعالی.
هوش مصنوعی: او گفت: صوفیان مانند کودکانی هستند که در کنار رحمت خداوند قرار دارند.
و گفت: تصوف عصمت است از دیدن کون.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف به معنای دوری از مشاهده جهانی است.
و گفت: تصوف برقی سوزنده است و تصوف نشستن است درحضرت الله تعالی بی‌غم.
هوش مصنوعی: او گفت: تصوف همچون برقی سوزان است و اشاره کرد که تصوف به معنای نشستن در محضر خداوند بدون نگرانی است.
و گفت: حق تعالی وحی کرد بداود علیه السلام که ذکر ذاکران را و بهشت مر مطیعان را و زیارت مر مسافران را و من خاص محبان را.
هوش مصنوعی: او گفت: خداوند به داوود(علیه السلام) وحی کرد که یادآوری یادکنندگانش را، بهشتش را برای مطیعان و زیارتش را برای مسافران و مخصوصا محبتش را برای دوستدارانش ذکر کند.
و گفت: حب دهشتی است در لذتی و حیرتی در نعمت ومحبت رشک بردن است بر محبوب که مانندتو او را دوست دارد.
هوش مصنوعی: او گفت: عشق ترسناکی است که در لذت‌ها و شگفتی‌ها وجود دارد و محبت به معنای حسادت بر محبوب است، زیرا او نیز همانند تو او را دوست دارد.
و گفت: محبت ایثار خیر است که دوستداری برای آنکه دوست داری.
هوش مصنوعی: او گفت که محبت واقعی و ایثار، حالتی است که در آن، انسانی دیگر را بدون هیچ چشم‌داشتی دوست دارد.
و گفت: هر که محبت دعوی کند و به غیر محبوب و به چیزی دیگر مشغول شود و به جز حبیب چیزی طلبد درست آنست که استهزا می‌کند بر خدای تعالی.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که ادعای محبت کند، اما به غیر محبوب خود مشغول شود و به غیر از او چیزی بخواهد، در واقع بر خداوند بزرگ استهزا می‌کند.
و گفت: هیبت گدازنده دلهاست و محبت گدازنده جانها و شوق گدازندهٔ نفسها.
هوش مصنوعی: او گفت: عظمت و جلالی وجود دارد که دل‌ها را به شدت تحت تأثیر قرار می‌دهد، محبتی که روح‌ها را در می‌نوردد و اشتیاقی که نفس‌ها را احاطه می‌کند.
و گفت: هر که توحید به نزدیک او صورت بندد هرگز بوی توحید نشنوده است.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که توحید را به طور صحیح درک کند، هرگز بویی از حقیقت توحید را نشنیده است.
و گفت: توحید حجاب موحد است از جمال احدیت.
هوش مصنوعی: او گفت: توحید به‌عنوان پرده‌ای است که انسان را از زیبایی یکتایی خداوند پوشانده است.
و یک روز کسی را گفت: دانی که چرا توحید از تو درست نمی‌آید گفت: نی گفت: زیرا که او را به خود طلب می‌کنی.
هوش مصنوعی: روزی کسی از دیگری پرسید: می‌دانی چرا نمی‌توانی مفهوم توحید را به درستی درک کنی؟ او پاسخ داد: نه. آن شخص گفت: زیرا تو از او به عنوان یک موجود مستقل و جدا از خودت انتظار داری.
و گفت: معرفت سه است معرفت خدا و معرفت نفس ومعرفت وطن معرفت خدای را محتاج باشی بقضاء فرایض و معرفت نفس را محتاج باشی بریاضت و معرفت وطن را محتاج باشی برضا دادن بقضا و احکام او.
هوش مصنوعی: او گفت: شناخت دارای سه نوع است: شناخت خدا، شناخت نفس و شناخت وطن. برای شناخت خدا به انجام واجبات نیاز داری، برای شناخت نفس به ورزش و تمرین احتیاج داری و برای شناخت وطن باید با قضا و احکام او رضایت بدهی.
و گفت: چون حق خواهد که بلا را عذاب کند در دل عارفش اندازد.
هوش مصنوعی: و گفت: هنگامی که خدا بخواهد که عذاب را بر عارفش نازل کند، آن را در دل او می‌اندازد.
از او سؤال کردند که عارف کیست گفت: آن که تاب پشه نیارد وقتی دیگر همان سؤال کردند گفت: عارف آنست که هفت آسمان و زمین را بیک موی مژه بردارد گفتند یا شیخ وقتی چنین گفتی و اکنون چنین می‌گوئی گفت: آنگاه ما ما بودیم اکنون ما اوست.
هوش مصنوعی: از او پرسیدند که عارف چه کسی است، گفت: عارف کسی است که تاب و توان پشه را هم ندارد. وقتی دوباره همان سؤال را پرسیدند، گفت: عارف کسی است که می‌تواند هفت آسمان و زمین را با یک موی مژه بلند کند. گفتند: ای شیخ، وقتی این را گفتی و حالا این را می‌گویی! پاسخ داد: در آن زمان ما در معنا بودیم، اما اکنون ما او هستیم.
و گفت: عارف را نشان نبود و محبت را گله نبود و بنده را دعوی نبود و ترسنده را قرار نبود و کس از خدای نتوان گریخت و ازمعرفت پرسیدند گفت: اولش خدا بود و آخرش را نهایت نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: عارف را نشانه‌ای نبود، محبت را کمبود نبود، بنده ادعایی نداشت، ترسنده را آرامشی نبود و هیچ‌کس نمی‌تواند از خدا فرار کند. وقتی از معرفت پرسیدند، پاسخ داد: در ابتدا خدا بود و برای آخرش هیچ پایانی وجود ندارد.
گفت: هیچ کس خدای را نشناخته است گفتند چگونه بود این بگفت: اگر شناختندی بغیر او مشغول نبودندی.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ کس نتوانسته است خدا را بشناسد. از او پرسیدند چطور ممکن است؟ او پاسخ داد: اگر مردم خدا را می‌شناختند، دیگر به چیز دیگری مشغول نمی‌شدند.
و گفت: عارف آنست که ازدنیا ازاری دارد و از آخرت ردایی و از هر دو مجرد گردد از بهر آنکه هر که از اکوان مجرد گردد به حق منفرد شود.
هوش مصنوعی: عارف کسی است که از دنیا زهد می‌ورزد و به آخرت روی می‌آورد و از هر دو عالم، خود را جدا می‌کند. این به این خاطر است که هر کسی که از مظاهر و اشیاء مادی دور شود، به حقیقت و وجود اصلی نزدیک‌تر می‌شود.
و گفت: عارف بدون حق بینا و گویا نبود و نفس خود را بدون او حافظ نبیند و سخن از غیر اونشنود.
هوش مصنوعی: او گفت: عارف بدون حق، نه بینا است و نه می‌تواند به درستی سخن بگوید. همچنین، انسان نمی‌تواند بدون حق، از خود محافظت کند و از دیگران نیز نمی‌تواند سخنی بشنود.
و گفت: وقت عارف چون روزگار بهارست رعد منفردو ابر می‌بارد و برق می‌سوزد و باد می‌وزد و شکوفه می‌شکفد و مرغان بانگ می‌کنند حال عارف همچنین است به چشم می‌گرید و به لب می‌خندد و بدل می‌سوزد و بسر می‌بازد و نام دوست می‌گوید و بردر او می‌گردد وگفت: دعوت سه است دعوت علم و دعوت معرفت و دعوت معاینه.
هوش مصنوعی: او گفت: حال و روز عارف مانند دوران بهار است؛ در این زمان رعد می‌زند، باران می‌بارد، برق می‌درخشد، باد می‌وزد، شکوفه‌ها می‌شکفند و پرندگان آواز می‌خوانند. حال عارف نیز این‌گونه است: چشمش می‌گرید و لبش می‌خندد، دلش می‌سوزد و جانش می‌رقصد. او نام دوست را بر زبان می‌آورد و در پی او می‌گردد. همچنین گفت: دعوت به سه شکل است: دعوت به علم، دعوت به معرفت، و دعوت به مشاهده.
و گفت: دعوت علم یکیست بذات تو خود علم ندانی.
هوش مصنوعی: او گفت: دعوت به علم یکی است، اما تو خود به ذات علم آگاه نیستی.
و گفت: عبارت زبان علم است و اشارت زبان معرفت.
هوش مصنوعی: او گفت: زبان علم عبارتی است و زبان معرفت اشاره‌ای دارد.
و گفت: علم الیقین آنست که بما رسید بزبان پیغمبران علیهم السلام و عین الیقین آنست که خدا بما رسانیده از نور هدایت باسرار قلوب بی‌واسطه و حق الیقین آنست که بدان راه نیست.
هوش مصنوعی: او گفت: علم الیقین یعنی دانشی که از طریق پیامبران به ما رسیده است. عین الیقین به فهم و بصیرتی اشاره دارد که خداوند به ما از طریق نور هدایت و اسرار درون منتقل کرده است. اما حق الیقین به حقیقتی اشاره دارد که نمی‌توان از طریق آن به راهی رسید.
و گفت: همت طلب خداوند است و آنچه دون آنست همت نیست.
هوش مصنوعی: او گفت: تلاش و کوشش واقعی تنها در خواست خداوند است و هر آنچه کمتر از آن باشد، ارزش همت را ندارد.
و گفت: صاحب همت بهیچ مشغول نشود و صاحب ارادت مشغول شود.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که اراده و همت بلند دارد نباید به چیزهای بی‌ارزش مشغول شود، بلکه باید بر روی اهداف خود تمرکز کند.
و گفت: فقیر آنست که بهیچ مستغنی نشود جز بخدا.
هوش مصنوعی: و گفت: آدم فقیر کسی است که هیچ کس را جز خدا ندارد و به هیچ کس دیگری محتاج نمی‌شود.
و پرسیدند از فقر گفت: درویشان را چهارصد درجه است کمترین آنست که اگر همه دنیا او را باشد و آن نفقه کند و پس در دل او درآید کاشکی قوت یکروزه بازگرفتمی فقر او به حقیقت نبود.
هوش مصنوعی: از فقر پرسیدند و او گفت: درویشان (افراد فقیر) چهارصد درجه فقر دارند. کمترین درجه فقر این است که اگر تمام دنیا را به او بدهند و او را تامین کند، ولی در دل خود آرزو کند که کاش فقط یک روز قوت و خوراک داشته باشد، در این صورت فقر او واقعی نخواهد بود.
و گفت: جمعیت کل است به یکی به صفت فردانیت.
هوش مصنوعی: او گفت: کل جمعیت به صورت واحدی واحد و منحصر به فرد است.
و گفت: شریعت آنست که او را پرستی و طریقت آنست که او را طلبی وحقیقت آنست که او را بینی.
هوش مصنوعی: او گفت که شریعت به معنای پرستش خداست، طریقت به معنای جستجوی او و حقیقت به معنای دیدن او است.
و گفت: فاضلترین ذکری نسیان ذاکر است در مشاهدهٔ مذکور.
هوش مصنوعی: او گفت: بهترین نوع یادآوری، فراموش کردن چیزی است که در حال مشاهده آن هستیم.
و گفت: نشستن با خدای بی‌واسطه سخت است.
هوش مصنوعی: او گفت: ملاقات مستقیم با خدا دشوار است.
و گفت: این حدیث مرغیست در قفس بهرسود که سربرزند بیرون نتواند شد.
هوش مصنوعی: و گفت: این حدیث شبیه پرنده‌ای است که در قفس قرار دارد و نمی‌تواند از آن بیرون برود.
و گفت: زهد غفلتست زیرا که دنیا ناچیز است و زهد در ناچیز غفلت بود.
هوش مصنوعی: او گفت: زهد نوعی غفلت است، زیرا دنیا ارزشی ندارد و زهد در چیزی بی‌ارزش به معنای غفلت از اهمیت واقعی است.
و پرسیدند از زهد گفت: زهد آن بود که دنیا را فراموش کنی و آخرت با یاد نیاری دیگری از زهد پرسید گفت: بهیچ زیرا که آنچه ترا خواهد بود ناچار بتو رسید و اگرچه از آن می‌گریزی و آتچه ترا نخواهد بود هرگز بتو نرسد اگرچه بسی طلب وجد وجهد نمائی پس تو در چیزی زهد می‌کنی در آنچه تراخواهد بود یا در آنچه نخواهد بود.
هوش مصنوعی: در اینجا به مفهوم زهد پرداخته شده است. زهد به معنای فراموش کردن دنیا و عدم وابستگی به آن است، در حالی که باید به یاد آخرت بود. همچنین اشاره می‌شود به این که هر چیزی که قرار است به انسان برسد حتماً به او خواهد رسید، حتی اگر از آن بگریزد. به همین ترتیب، هر چیزی که قرار نیست به او برسد، هرگز به دستش نخواهد آمد، حتی اگر برای به دست آوردن آن تلاش کند. بنابراین، زهد به معنای بی‌اعتنایی به آنچه که تحقق پیدا خواهد کرد یا نخواهد داشت، است.
همچنین از زهد پرسیدند گفت: دل بگردانیدن است به خالق اشیاء.
هوش مصنوعی: از زهد سوال کردند و او جواب داد: زهد به معنای توجه نکردن به دنیا و دل سپردن به خالق چیزها است.
گفتند استقامت چیست گفت: در دنیا قیامت دیدن.
هوش مصنوعی: سؤال کردند که استقامت چیست، و او پاسخ داد: در دنیا دیدن قیامت.
و گفت: استقامت آن بود که هر چه فرماید بدان قیام کنی.
هوش مصنوعی: او گفت: استقامت یعنی اینکه هر چه را بگوید، باید به آن عمل کنی.
و گفت: علامت صادق بیرون افکندن حرامست ازگوشها و دهان.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه‌ی صداقت این است که چیزی ناپسند از گوش‌ها و دهان خود دور بیاندازیم.
گفتند انس چیست گفت: آن که ترا از خویشتن وحشت بود.
هوش مصنوعی: گفتند انس یعنی چه؟ گفت: آن چیزی که باعث می‌شود از خودت نترسی.
و گفت: کسی که انس گیرد به ذکر کی بود چون کسی که انس او به مذکور بود.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که به یاد خدا عادت کند، مانند کسی است که به خود خدا وابسته است.
گفتند تحقیق تواند کرد عارف بدانچه او می‌رسد و ظاهر می‌شود گفت: چگونه چیزی را تحقیق کند که ثابت نبود و چگونه آرام گیرد به چیزی که ظاهر نبود و چگونه نومید گردد از چیزی که پنهان نبود که این حدیث باطنی ظاهر است.
هوش مصنوعی: گفتند که عارف می‌تواند درباره آنچه که به او می‌رسد و نمایان می‌شود تحقیق کند. او پاسخ داد: چگونه ممکن است کسی بر چیزی تحقیق کند که ثابت نیست؟ و چگونه می‌تواند بر چیزی که آشکار نیست، آرامش یابد؟ و چطور می‌تواند از چیزی که پنهان نیست، ناامید شود؟ این سخن نشانگر حقیقتی عمیق است که به وضوح قابل مشاهده نیست.
و گفت: هر اشارت که می‌کند خلق بحق همه برایشای رد کرده است تا آنگاه که اشارت کنند از حق بحق و ایشان را بدان اشارت راه نیست.
هوش مصنوعی: او گفت: هر نشانه‌ای که مردم از حقیقت دریافت می‌کنند، همه برای او رد شده است، تا زمانی که بر اساس حقیقت واقعی اشاره کنند و آنها نمی‌توانند آن اشاره را درک کنند.
و گفت: چون بنده ظاهر شود در چشم بنده آن عبودیت بود و چون صفات برو ظاهر گردد آن مشاهده بود.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که بنده در مقابل بنده دیگر ظاهر می‌شود، این عابد بودن او نمایان می‌شود و وقتی که صفات او آشکار می‌گردد، این مشاهده از او به وجود می‌آید.
و گفت: لحظهٔ حرمانست و خطرهٔ خذلان و اشارت هجران و کرامت عذر و خدای مانع از خداء در نزدیک خدای و این جمله مکر است و لایأمن مکرالله الاالقوم الخاسرون.
هوش مصنوعی: او گفت: این لحظه به لحظه‌ای پر از اندوه و خطر برای شکست تبدیل شده و نشانه‌هایی از جدایی و عزت در عذرخواهی وجود دارد. خدا مانع از رسیدن به خداوند نزدیک است و این جمله نوعی فریب است، و هیچ‌کس از فریب خدا در امان نیست جز کسانی که زیان‌کارند.
و گفت: در زیر هر نعمتی سه مکر است و در زیر هر طاعتی شش مکر.
هوش مصنوعی: او گفت: زیر هر نعمت سه تهدید وجود دارد و زیر هر طاعت شش تهدید نهفته است.
وگفت: عبودیت برخاستن ارادت تست در ارادت او و فسخ ارادت و اختیارتست در اختیار او و ترک آرزوهای تست در رضاء او و گفت: انبساط بقول باخداترک ادب است.
هوش مصنوعی: و گفت: بندگی به این معناست که تو ارادت و خواسته‌های خود را در ارادت و خواسته‌های او قرار دهی و اختیارات خود را به اختیار او بسپاری و آرزوهای خود را در رضایت او رها کنی. همچنین گفت: خوشحالی و شادمانی به خداوند، ترک آداب و ادب است.
و گفت: انس گرفتن به مردم از افلاسست و حرکت زبان بی‌ذکر خدای وسواس.
هوش مصنوعی: او گفت: برقراری ارتباط و وابستگی به دیگران نشانه‌ی فقر روحی است و گفت‌وگو بدون یادآوری خدا موجب وسوسه می‌شود.
و گفت: علامت قربت انقطاع است از همه چیزی جز حق.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه نزدیک بودن به خدا، جدا شدن از همه چیز غیر از اوست.
و گفت: جوانمردی آنست که خلق را چون خویشتن خواهی بلکه بهتر.
هوش مصنوعی: او گفت: جوانمردی یعنی این که مردم را چون خودت بخواهی و حتی بهتر از خودت در نظر بگیری.
و گفت: خدمت حریت دل است.
هوش مصنوعی: و گفت: خدمت به آزادی از دل و جان است.
و گفت: بلندترین منازل رجاحیاست.
هوش مصنوعی: و فرمود: بالاترین جایگاه‌ها متعلق به رجاحیا است.
و گفت: غیرت بشریت اشخاص راست و غیرت الهیت بروقت که ضایع کردند از ماسوی الله.
هوش مصنوعی: او گفت: غیرت انسانی افرادی که صادق هستند و غیرت الهی در زمانی که از چیزهای غیر خدایی غافل شدند.
و گفت: خوف در وصل سختر از خوف در مکر.
هوش مصنوعی: او گفت: ترس از تماس و نزدیک شدن، از ترس در فریب و نیرنگ سخت‌تر است.
و گفت: هیچ روز نبود که خوف بر من غالب شد که نه در آن روز دری از حکمت و عبرت بر دلم گشاده شد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر روزی که ترس بر من چیره می‌شد، در همان روز در قلبم دری از حکمت و درس‌های عبرت باز می‌شد.
و گفت: شکر آن بود که نعمت نبینی منعم را بینی.
هوش مصنوعی: او گفت: شکر واقعی زمانی است که به جای توجه به نعمت‌ها، به نعمت‌دهنده توجه کنی.
و گفت: نفسی که بنده در موافقت مولی برآرد فاضلتر و بهتر از عبادات جمله عباد در روزگار آدم تا به قیامت.
هوش مصنوعی: او بیان کرد که نفس اگر به دنبال رضایت خداوند باشد، از تمام عبادات بندگان از زمان آدم تا قیامت ارزشمندتر و برتر است.
و گفت: هزار سال گذشته در هزار سال ناآمده ترا نقدست درین وقت که هستی بکوش تا ترا مغرور نگرداند اشباح یعنی در ارواح زمان نیست و ماضی و مستقبل یکیست.
هوش مصنوعی: او گفت: هزار سال از گذشته گذشته و هزار سال دیگر نخواهد آمد. در این زمانی که هستی، تلاش کن تا تو را فریب ندهند ارواح و سایه‌ها، زیرا زمان در واقع وجود ندارد و گذشته و آینده در حقیقت یکی هستند.
و گفت: هر که یک ساعت در شب به غفلت بخسبد هزار ساله راه آخرت واپس افتد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که یک ساعت در شب خواب غفلت ببیند، هزار سال از راه آخرت عقب می‌افتد.
وگفت: سهو یک طرفةالعین از خدای اهل معرفت را شرک بود.
هوش مصنوعی: وی اظهار داشت که فراموشی در یک لحظه برای اهل معرفت، برابر با شرک است.
و گفت: آنکه محجوب شود به خلق از حق نبود چنانکه محبوب شود به حق تعالی از خلق و آنکه او را انوار قدس اندر بوده بود نبود چون کسی که انوار رحمت و مغفرت او در ربوده بود.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که به خاطر مخلوقات از حق پوشیده شود، به حق نزدیک نیست، مانند کسی که به خاطر حق تعالی از مخلوقات محبوبیت پیدا کند. همچنین، کسی که در وجودش انوار قدس باشد، با کسی که انوار رحمت و مغفرت او را حفظ کرده باشد، یکسان نیست.
و گفت: هر که فانی شود از حق به حق به سبب قیام حق بحق فانی شود از ربوبیت تا عبودیت چه رسد هر که بحق تلف بود حق او را خلف بود.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که از وجود خداوند به حقیقت و معنای واقعی برسد، به واسطه ظهور حقیقت در حق، از مقام خدایی به مقام بندگی فرو می‌افتد. حال آنکه اگر کسی به درستی در مسیر حق گام بردارد، حق او را به جایی برمی‌گرداند که او را در اصل وجودش حفظ می‌کند.
و گفت: جمعی پدید آمده‌اند که حاضر می‌آیند بعادت و می‌شوند برسم و از این نشستن و شنودن هیچ زیادت نمی‌شود مگر بلا.
هوش مصنوعی: او گفت: گروهی به وجود آمده‌اند که برای عادت و رسم دور هم جمع می‌شوند و نشستن و گوش دادن آنها هیچ فایده‌ای ندارد جز اینکه موجب مشکل و گرفتاری می‌شود.
حسن دامغانی گوید که شبلی گفت: ای پسر بر تو باد بالله دایم می‌باش بالله و از ماسوی الله دست بدار قل الله ثم ذرهم فی خوضهم یلعبون.
هوش مصنوعی: حسن دامغانی نقل می‌کند که شبلی به او گفت: ای پسر، بر تو لازم است که همیشه در یاد خدا باشی و از غیر خدا دست برداری. سپس به این آیه قرآن اشاره کرد که بگو خدا و بعد آن‌ها را رها کن تا در بی‌خبری‌شان سرگرم باشند.
گفتند آسوده ترکی باشیم گفت: آن وقت که او را هیچ ذاکرنبینم به جز خود یعنی همه من باشم.
هوش مصنوعی: گفتند که بی‌دغدغه و آرام باشیم. او پاسخ داد که در آن زمان که هیچ یادآور و گواهی جز خودم نبینم، یعنی تمام وجود من باشم.
و گفت: اگر دانستمی قدر خدای هیچ نترسیدمی از غیر خدای.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر به قدرت خداوند آگاه بودم، هرگز از غیر خدا نخواهم ترسید.
و گفت: در خواب دو تن رادیدم که مرا گفتند ای شبلی هر که چنین و چنین کند او از غافلانست.
هوش مصنوعی: او گفت: در خواب دو نفر را دیدم که به من گفتند: ای شبلی، هر کس چنین و چنان کند، از کسانی است که غافل هستند.
و گفت: عمریست تا انتظار می‌کنم که نفسی برآرم پنهان بود ازدلم ودلم آن نداند نمی‌توانم.
هوش مصنوعی: او گفت: سال‌هاست که در انتظارم تا نفسِ پنهانی از دل برآورم، اما دل من نمی‌داند که نمی‌توانم.
و گفت: اگر همه لقمهٔ گردد و در دهان شیرخوارهٔ نهند مرا بروی رحم آید که هنوز گرسنه مانده است.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر همه لقمه‌ها را جمع کنند و در دهان کودک شیرخوار بگذارند، برای من رحم آور است که او هنوز گرسنه مانده است.
و گفت: اگر همه دنیا مرا باشد بجهودی دهم بزرگ منتی دانم او را بر خود که از من پذیرد.
هوش مصنوعی: و گفت: اگر همه دنیا را به کسی بدهم، آن را بزرگ‌ترین افتخاری می‌دانم که او از من قبول کند.
و گفت: کون را آن قدر نیست که بر دل من بتواند گذشت و چگونه کون بر دل کسی بگذرد که مکونرا داند.
هوش مصنوعی: او گفت: وجود (کون) به اندازه‌ای نیست که بتواند بر دل من تأثیر بگذارد و چطور می‌تواند وجود بر دل کسی تأثیر بگذارد که به حال خود وجود آگاه باشد.
نقلست که روزی در غلبات وجد بود مضطرب و متحیر جنید را گفت: ای شبلی اگر کار خویش با خداگذاری راحت یابی شبلی گفت: ای استاد اگر خدای کار من با من گذارد آنگه راحت یابم جنید گفت: از شمشیرهاء شبلی خون فرو می‌چکد.
هوش مصنوعی: روزی جنید در حال وجدی و سرگشتگی بود و به شبلی گفت: ای شبلی، اگر در کارهای خود با خدا به آرامش برسی، چه می‌کنی؟ شبلی پاسخ داد: ای استاد، اگر خدا کار من را به من واگذارد، آنگاه می‌توانم به آرامش برسم. جنید در جواب گفت: از شمشیرهای شبلی خون می‌چکد.
نقلست که روزی کسی می‌گفت: یارب گفت: تا کی گوئی یا رب او می گوید عبدی آن بشنو که او می‌گوید گفت: آن می‌شنوم از آن این می‌گویم گفت اکنون می‌گوی که معذوری.
هوش مصنوعی: داستانی هست که در آن شخصی می‌گوید: ای پروردگار، تا کی باید تو را بخوانم؟ خداوند به او می‌فرماید: بنده من، به آنچه که می‌گوید توجه کن. او پاسخ می‌دهد که من هم آن را می‌شنوم و اکنون باید بگویم که عذر من پذیرفته است.
و می‌گفت: الهی اگر آسمان را طوق می‌گردانی و زمین را پابند می‌کنی و جمله عالم را بخون من تشنه گردانی من از تو برنگردم.
هوش مصنوعی: و می‌گفت: خدايا، اگر تو آسمان را به گردن می‌افکنی و زمین را به زنجیر می‌کشی و همه عالم را به تشنگی می‌آوری، من هرگز از تو روی برنگردانم.
نقلست که چون وفاتش نزدیک رسید چشمش تیرگی گرفته بود خاکستر خواست و بر سر کرد و چندان بی‌قراری در وی پدید آمد که صفت نتوان کرد گفتند این همه اضطراب چیست گفت: از ابلیسم رشک می‌آمد و آتش غیرت جانم می‌سوزد که من اینجا نشسته او چیزی از آن خود به کس دیگر دهد و ان علیک لعنتی الی یوم الدین آن اضافت لعنت بایلیس نمی‌توانم دید می‌خواهم که مرا بود که اگر لعنت است نه آخر که از آن اوست و نه در اضافات اوست آن ملعون خود قدر آن چه داند چرا عزیزان امت را ارزانی نداشت تا قدم بر تارک عرش نهادند جوهری داند قدر جوهر اگر پادشاه آبگینه یا بلوری بر دست نهد گوهری نماید و اگر تره فروشی جوهری خاتم سازد و در انگشت کند آبگینه نماید و زمانی بیاسود باز در اضطراب آمد گفتند چه بود گفت: دوباد می‌وزد یکی باد لطف ویکی باد قهر بر هر که باد لطف وزد به مقصود رسد و بر هر که باد قهر وزد در حجاب گرفتار آید تا آن بار کرا دریابد اگر مرا باد لطف درخواهد یافت این همه ناکامی و سختی برامید آن بتوانم کشید و اگر بادقهر خواهد دریافت آنچه به من خواهد رسید این سختی در جنب آن هیچ نخواهد بود پس گفت: بر دلم هیچ گران‌تر از آن نیست که یک درم مظلمه دارم و هزار درم بجاء آن بدادم دلم قرار نمی‌گیرد آنگاه گفت: مرا طهارت دهید طهارت دادندنش تخلیل محاسن فراموش کردند بیادشان داد.
هوش مصنوعی: نقل شده است که وقتی زمان مرگش نزدیک شد، دیدگانش تار شد و از خاکستر خواست تا بر سر خود بگذارد. آن‌قدر ناآرامی در او پدید آمد که وصف آن دشوار بود. از او پرسیدند که این همه اضطراب به چه دلیل است، گفت: «از ابلیس حسرت می‌خورم و آتش غیرتم جانم را می‌سوزاند که من اینجا نشسته‌ام، در حالی که او چیزی از خود را به دیگران می‌دهد. لعنتی بر او تا روز قیامت، زیرا نمی‌توانم ببینم او چگونه لعنت می‌شود. می‌خواهم خودم دچار این عذاب شوم، زیرا اگر قرار است لعنتی باشد، نه به من مربوط است و نه به آن ملعون. او خوب می‌داند که قدر جوهر چیست. اگر یک پادشاه گوهری را به دست بگیرد، به آن بهای زیادی می‌دهد، اما اگر کسی مثل تره‌فروش بخواهد جوهری بسازد و در انگشت بکند، فقط چیزی بی‌ارزش خواهد بود. سپس در حالی که مدتی آرامش یافته بود، دوباره دچار اضطراب شد. از او پرسیدند که چه شده، گفت: «دو بادی می‌وزد، یکی باد لطف و دیگری باد قهر. هر که باد لطف به او بوزد به مقصودش می‌رسد و هر که باد قهر به او بوزد، در حجاب و تاریکی گرفتار می‌آید. اگر باد لطف به سراغ من آید، همه این ناکامی‌ها و سختی‌ها را می‌توانم تحمل کنم، اما اگر باد قهر به من برسد، آنچه نصیبم خواهد شد در برابر این سختی‌ها هیچ است.» او ادامه داد: «هیچ چیز برایم گران‌تر از یک درهم طلا نیست که بایستی از آن بگذرم. اگر هزار درهم به جای آن بدهم، دل‌ آرامی نخواهم داشت.» سپس گفت: «مرا پاک کنید.» وقتی او را پاک می‌کردند، یادشان رفت که محاسنش را اصلاح کنند و او به یادشان آورد.
ابومحمد هروی گوید آن شب به نزدیک شبلی بودم همه شب این بیت می‌گفت:
هوش مصنوعی: ابومحمد هروی نقل می‌کند که در آن شب به نزد شبلی بود و تمام شب این بیت را تکرار می‌کرد.
کل بیت انت ساکته
غیر محتاج الی السرج
هوش مصنوعی: تو تمام موجودی و نیاز به روشنایی دیگران نداری.
وجهک المأمول حجتنا
یوم یاتی الناس بالحجج
هوش مصنوعی: چهره تو آرزوی ماست و دلیل ما خواهد بود در روزی که مردم با دلایل خود می‌آیند.
هر خانه که تو ساکن آنی آن خانه را به چراغ محتاج نبود آن روی با جمال تو حجت ما خواهد بود پس خلق جمع آمدند برای نماز جنازه و بآخر بود بدانست که حال چیست گفت: عجبا کار جماعتی مردگان آمده‌اند تا برزنده نماز کنند گفتند بگو لااله الاالله گفت: چون غیر او نیست نفی چه کنم گفتند چاره نیست کلمهٔ بگو گفت: سلطان محبت میکوبدرشوت نپذیرم مگر یکی آواز برداشت و شهادتش تلقین کرد گفت: مرده آمده است تا زنده را بیدار کند آخر چون ساعتی برآمد گفتند چونی گفت: به محبوب پیوستم و جان بداد و بعد از آن بخوابش دیدند گفتند بامنکر و نکیر چه کردی گفت: درآمدند و گفت: خدای تو کیست گفتم خدای من آنست که شما را و جمله فرشتگان را نصب کرد تا پدرم آدم را سجده کردند و من در پشت پدر بودم و در شما نظاره می‌کردم گفت: منکر ونکیر با یکدیگر گفتند که نه تنها جواب خود می‌دهد بلکه جواب جمله فرزندان آدم باز داد بیا تا برویم.
هوش مصنوعی: هر خانه‌ای که تو در آن زندگی می‌کنی، نیازی به چراغ ندارد، زیرا زیبایی تو دلیل وجود آن خانه است. مردم جمع شدند تا بر جسد نماز بخوانند و وقتی فهمیدند چه اتفاقی افتاده، شگفت‌زده شدند که مردگان به اینجا آمده‌اند تا بر زنده نماز بگذارند. به او گفتند که بگو "لا اله الا الله"، اما او پاسخ داد که چون غیر از او وجود ندارد، چه چیزی را نفی کند. گفتند: "چاره‌ای جز گفتن این کلمه نیست." او گفت: "سلطان محبت به من اذن نمی‌دهد." در این حین، یکی از حاضران صدایش را بلند کرد و شهادت را به او تلقین کرد. او توضیح داد که این مرده آمده تا زنده‌ها را بیدار کند. وقتی مدتی گذشت، از او پرسیدند که حالش چطور است و او پاسخ داد که به محبوب پیوسته و جان داده است. پس از آن، او خوابید و از او پرسیدند: "با منکر و نکیر چه کردی؟" او گفت: "آنها آمدند و پرسیدند خدای تو کیست؟ من گفتم که خدای من آن است که شما و همه فرشتگان را آفریدند تا بر پدرم آدم سجده کنند و من در پشت پدرم بودم و شما را تماشا می‌کردم." منکر و نکیر با یکدیگر گفتند که او نه تنها به پرسش خود پاسخ می‌دهد بلکه به فرزندان آدم نیز پاسخ داده است، سپس تصمیم گرفتند که به جایی بروند.
نقلست که ابوالحسن حصری علیه الرحمة که گفت: شبلی را به خواب دیدم گفتم با تو چه رفت گفت: مرا حاضر کردند و گفتند چیزی خواهی گفتم بار خدایا اگر بجنت عدنم فرود آری عدل تو است و اگر اهل وصالم گردانی فضل توست باردیگر بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت: مرا مطالبت نکرد به برهان بر دعویها که کردم مگر بیک چیز که روزی گفتم هیچ زیان کاری و حسرت بزرگتر از آن نیست که از بهشت بازمانی و بدوزخ فرو شوی گفت: حق تعالی گفت: چه حسرت و زیان کاری بزرگتر از آنکه از دیدار من بارگردند و محجوب مانند.
هوش مصنوعی: روایت شده است که ابوالحسن حصری، عالم اسلامی، در خواب شبلی را ملاقات کرد و از او پرسید چه بر تو گذشته است. شبلی پاسخ داد که او را به حضور آوردند و از او خواستند که چیزی طلب کند. شبلی درخواست کرد که اگر خداوند او را به بهشت ببرد، این به خاطر عدل او و اگر او را به وصال و نزدیکی خود برساند، این به خاطر فضل اوست. او بار دیگر در خواب دید که خداوند از او سؤالی نکرد، مگر در مورد یک نکته که روزی گفته بود: هیچ زیان کاری و حسرتی بزرگتر از آن نیست که از بهشت محروم شوی و به جهنم برگردی. در پاسخ، خداوند فرمود: چه حسرت و زیانی بزرگتر از آن که کسی از دیدار من بازگردد و از من محجوب بماند.
باری دیگرش بخواب دیدند پرسیدند که کیف وجدت سوق الاخره گفتند بازار آخرت چگونه یافتی گفت: بازاریست که رونق ندارد درین بازار مگر جگرهای سوخته و دلهای شکسته و باقی همه هیچ نیست که اینها سوخته را مرحم می‌نهند و شکسته را باز می‌بندند و بهیچ التفات نمی‌کنند، رحمةالله علیه.
هوش مصنوعی: دوباره خواب دیدند و از او پرسیدند که بازار آخرت را چگونه یافتید. او گفت: بازاری است که رونق ندارد و در آن فقط دل‌های سوخته و دردهای شکسته وجود دارد و بقیه چیزها هیچ هستند. این دل‌های سوخته به مرهم نیاز دارند و دل‌های شکسته باید ترمیم شوند، اما هیچ‌کس به آنها توجه نمی‌کند.

حاشیه ها

1396/03/23 14:05
...

شبلی، حلاج، جنید
سه نفری که روایت هایی به هم گره خورده در تذکره هاشون دیده میشه. سه نفر از بزرگان تصوف که به دلیل هم عصر بودن برخوردها و تعامل هایی داشتن.
هر کدوم از این سه نفر با توجه به رویکردهای عرفانی خودشون مورد توجه قرار می گیرن. جنید رو از سران مکتب تصوف بغداد می دونن. مکتبی که بر خلاف مکتب خراسان، بیشتر به ظاهر شریعت پایبند بود و البته انعطاف کمتری هم در برابر فقه از خودش نشون می داد. این موضوع از تذکره های مربوط به شخص جنید هم قابل برداشت هست.
اما حلاج و اون تراژدی حماسی عرفانی معروف، شاید فراگیرتر از جنید و شبلی باشه و اسمش در محافل عمومی بیشتر شنیده بشه. حلاج تجلی فنا بود. جنید به حلاج گفته بود: «زود باشد که سر چوب پاره ای سرخ کنی». عشق حلاج شیرین تر از جنید بود و بی پروا تر. حلاج پروانه ای بود که در شعله شمع سوخت.
ابوبکر شبلی شاید از این بین کمتر شناخته باشه. نکته ویژه شبلی، دیوانگی و جنونی بود که «اختیار» کرده بود. شبلی میگه: «من و حلاج یک چیزیم اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم و حسین را عقل او هلاک کرد» و به واقع هم همینطوره. جنس عشق شبلی و حلاج بسیار به هم شبیه هست، علی رغم اینکه جنید رو به عنوان استاد شبلی می شناسیم. شبلی و حلاج بسیار هنرمندانه عشق می ورزند و این وجه شباهت این دو هست. وجه اختلاف این دو هم همونی هست که خود شبلی گفته. شبلی دیوانه بود و حلاج عاقل.
پس جنید رو با عرفانی بیشتر فقیهانه و پایبند به شریعت می شناسیم. حلاج رو عاشقی که نتونست یکی شدنش رو با معشوق تاب بیاره و زبانش از جانب معشوق به گردش دراومد و شبلی که چاره کار رو رها کردن عقل دید و جنون اختیار کرد.
اما فراموش نکنیم که شبلی به حلاج بر سر دار، تکه گِلی زد که آه از حلاج برآورد، حلاجی که از برخورد اون همه سنگ آه نکشیده بود...

1396/10/26 17:12
ابراهیم ازبک

سلام.... پاک و منزه آن خدای تبارک و تعالی .
همه بنده گان انس وجن ، در آزمایش اند تا بهترین شان جدا شوند ،ان اکرمکم عند اللّه اتقکم .
ﺍﻟَّﺬِﻱ ﺧَﻠَﻖَ ﺍﻟْﻤَﻮْﺕَ ﻭَﺍﻟْﺤَﻴَﺎﺓَ ﻟِﻴَﺒْﻠُﻮَﻛُﻢْ ﺃَﻳُّﻜُﻢْ ﺃَﺣْﺴَﻦُ ﻋَﻤَﻠًﺎ ﻭَﻫُﻮَ ﺍﻟْﻌَﺰِﻳﺰُ ﺍﻟْﻐَﻔُﻮﺭُ
ملک
ﺁﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻓﺮﯾﺪ، ﺗﺎ ﺑﯿﺎﺯﻣﺎﯾﺪﺗﺎﻥ ﮐﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﻧﯿﮑﻮﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭﺳﺖ ﭘﯿﺮﻭﺯﻣﻨﺪ ﻭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ

1398/12/16 21:03
امیر

سلام دوستان
در دماوند بنایی وجود داره به نام برج شبلی که بین محلیان به شیخ شبلی معروفه و ساختمان است که به یاد بود شبلی که زمانی امیر دماوند بود ساخته شده. تشریف آوردید دماوند در خدمتم. ایمیل بزنید

1400/08/07 01:11
امید وکیل

یکی را دید که زار می‌گریست، گفت‌: چرا می‌گریی؟

گفت: دوستی داشتم بمرد. گفت‌: ای نادان! چرا دوستی گیری که بمیرد؟