آن ولی قبه غیرت، آن صفی پرده وحدت، آن صاحب یقین بی گمان، آن خلوت نشین بی نشان، آن فقیر عدمی، حبیب عجمی رحمة الله علیه، صاحب صدق و صاحب همت بود، و کرامات و ریاضات کامل داشت، و در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و به بصره نشستی و هر روز به تقاضای معاملان خود شدی. اگر سیمی نیافتی پایمزد طلب کردی و نفقه خود هر روز از آن ساختی. روزی به طلب وامداری رفته بود، آن وامدار در خانه نبود، چون او را ندید پایمزد طلب کرد. زن وامدار گفت: شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که تو را دهم. گوسفند کشته بودیم، جز گردن او نمانده است. اگر خواهی تو را دهم.
گفت: شاید آن گردن گوسفند از وی بستد و به خانه برد. زن را گفت: این سودست. دیگی بر نه.
زن گفت: نان نیست و هیزم نیست.
او را گفت: نیک وارفتم تا از جهت پایمزد هیزم ونان بستانم.
برفت و همه بستد و بیاورد، و زن دیگ برنهاد، و چون دیگ پخته شد زن خواست که در کاسه کند. سایلی فرا درآمد و چیزی خواست. حبیب بانگ بروی زد که: آنچه ما داریم اگر شما را دهیم توانگر نشوید وما درویش شویم.
سائل نومید شد. زن خواست که در کاسه کند. سر دیگ بگرفت. همه خون سیاه گشته بود. زن بازگشت. زردروی شده، دست حبیب گرفت و سوی دیگ آورد و گفت: نگاه کن که از شومی ربای تو و از بانگ که بر درویش زدی به ما چه رسید. بدین جهان خود چه باشد، بدان جهان تا چه خواهد بود.
حبیب آن بدید. آتش به دلش فروآمد که هرگز دیگر آن آتش بننشست. گفت: ای زن! هر چه بود توبه کردم.
روز دیگر بیرون آمد، به طلب معاملان. روز آدینه بود. کودکان بازی میکردند. چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که: حبیب رباخوار آمد. دور شوید تا گرد او بر ما ننشیند که چون او بدبخت شویم.
این سخن بر حبیب سخت آمد. روی به مجلس نهاد و بر زبان حسن بصری چیزی برفت که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد. هوش از او زایل شد. پس توبه کرد و حسن بصری دریافت و دست در فتراک او زد. چون از آن مجلس بازگشت وام داری او را بدید. خواست که از حبیب بگریزد. حبیب گفت: مگریز! تا کنون تو را از من میبایست گریخت، اکنون مرا از تو میباید گریخت.
و از آنجا بازگشت. کودکان بازی میکردند. چون حبیب بدیدند گفتند: دور باشید تا حبیب تائب بگذرد تاگرد ما بر او ننشیند که در خدای عاصی شویم.
حبیب گفت: الهی و سید ی!بدین یک روز که با تو آشتی کردم این طبل دلها بر من زدی و نام من به نیکویی بیرون داد ی. پس منادی کرد که: هر که را از حبیب چیزی میبایست ستد بیایید و بستانید. خلق گرد آمدند و آن مال خویش جمله بداد تا مفلس شد. کسی دیگر بیامد و دعوی کرد. چادر زن بداد؛ و دیگری دعوی کرد. پیراهن خود بدو داد. برهنه بماند و برلب فرات در صومعه ای شد و آنجابه عبادت خدای مشغول شده. همه شب وروز از حسن علم میآموخت و قرآن نمیتوانست آموخت. عجمی از این سببش گفتند. چون بروزگاری برآمد بی برگ و نوا شد. زن از وی نفقات و دربایست طلب میکرد. حبیب بدر بیرون آمد و قصد صومعه کرد تا عبادت پیش گیرد و چون شب درآمد بر زن بازآمد. زن او را پرسید که: کجا کار کردی که چیزی نیاوردی؟
حبیب گفت: آنکس که من از جهت او کار میکردم پس کریم است و از کرم او شرم دارم که از وی چیزی بخواهم. او خود چون وقت آید بدهد که میگوید هر ده روز مزد میدهم. پس هر روز بدان صومعه میرفت و عبادت میکرد تا ده روز. روز دهم چون نماز پیشین رسید اندیشه کرد که امشب به خانه چه برم و با زن چه گویم و بدان تفکر فروشد. در حال خداوند تعالی حمالی را به درخانة وی فرستاد با یک خروار آرد و یک حمال دیگر با یک مسلوخ، و یک حمال دیگر با روغن و انگبین و توابل و حویج حمالان آن برداشته بودند، و جوانمردی ماهروی با ایشان اندر صره ای سیصد درم سیم به در خانه حبیب آمد و در بزد. زن درآمد. گفت: چه کار تست؟
آن جوانمرد نیکوروی گفت: این جمله را خداوندگار فرستاده است. حبیب را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم.
این بگفت و برفت. چون شب در آمد حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد. چون به در خانه رسید، بوی نان و دیگ میآمد. زن حبیب پیش او بازرفت و رویش پاک کرد و لطف کرد. چنانکه هرگز نکرده بود. گفت: ای مرد! این کار از بهر آنکه میکنی آنکس پس نیکومهتری است با کرامت و شفقت. اینک چنین و چنین فرستاده به دست جوانمردی نیکوروی و گفت: حبیب چون بیاید او را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم.
حبیب متحیر شد و گفت: ای عجب! ده روز کار کردم، با من این نیکویی کرد. اگر بیشتر کنم دانی که چه کند.
به کلیت روی از دنیا بگردانید و عبادت میکرد تا از بزرگان مستجاب الدعوة گشت. چنانکه دعای او مجرب همگنان شد. بلکه روزی پیرزنی بیامد و در دست و پای او فتاد و بسی بگریست که پسری دارم که از من غایب است. دیرگاهست و مرا طاقت فراق نماند. از بهر خدای دعایی بگوی تا بود که حق تعالی به برکت دعای تو او را به من بازرساند.
گفت: هیچ سیم داری؟
گفت: دو درم دارم.
گفت: بیار به درویشان ده .
و دعایی بگفت؛ و گفت: برو که به تو رسید.
زن هنوز به در سرای نرسیده بود که پسر را دید. فریاد برآورد. گفت: اینک پسر من و او را ببر.
حبیب آورد. گفت: حال چگونه بود؟
گفت: به کرمان بودم. استاد مرا به طلب گوشت فرستاده بود. گوشت بستدم و به خانه باز میرفتم، بادم در ربود. آوازی شنیدم که ای باد او را به خانه خود باز رسان. به برکت دعای حبیب و به برکت دو درم صدقه اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام میآورد، و عرش بلقیس در هوا میآورد.
نقل است که حبیب را روز ترویه به بصره دیدند و روز عرفه به عرفات. وقتی در بصره قحطی پدید آمد حبیب طعام بسیار به نسیه بخرید و به صدقه داد و کیسه ای بردوخت و در زیر بالین کرد. چون به تقاضا آمدندی، کیسه بیرون کردی. پر از درم بودی. وامها بدادی. و در بصره خانه ای داشت بر سر چارسوی راه، و پوستینی داشت که تابستان و زمستان آن پوشیدی. وقتی به طهارت حاجتش آمد برخاست و پوستین بگذاشت. خواجه حسن بصری فراز رسید. پوستین دید در راه انداخته. گفت: این عجمی این قدر نداد که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود.
بایستاد و نگاه میداشت تا حبیب بازرسید. سلام گفت: پس گفت: ای امام مسلمانان! چرا ایستاده ای؟
گفت: ای حبیب! ندانی که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود. و بگو تا به اعتماد که بگذاشته ای؟
گفت: به اعتماد آنکه تو را برگماشت تانگاه داری.
نقل است که روزی حسن برحبیب آمد به زیارت. حبیب دو قرص جوین و پاره ای نمک پیش حسن نهاد. حسن خوردن گرفت. سائلی به درآمد. حبیب آن دو قرص و نمک بدو داد. حسن همچنان بماند. گفت: ای حبیب! تو مردی شایسته ای. اگر پاره ای علم داشتی به بودی که نان از پیش مهمان برگرفتی و همه به سائل دادی. پاره ای به سائل بایست داد و پاره ای به مهمان.
حبیب هیچ نگفت . ساعتی بود غلامی میآمد و خوانی بر سرنهاده بود و بره ای بریان و حلوا و نان پاکیزه و پانصد درم سیم در پیش حبیب نهاد و حبیب سیم به درویشان داد و خوان پیش حسن نهاد. چون حسن پاره ای بریان بخورد، حبیب گفت: ای استاد! تو نیک مردی. اگر تو پاره ای یقین داشتی به بودی با علم یقین باید.
و در وقتی نماز شام حسن به در صومعة او بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده. حسن درآمد. حبیب الحمد را الهمد میخواند. گفت: نماز در پی او درست نیست.
بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد. چون شب درآمد بخفت. حق را تبارک و تعالی بخواب دید. گفت: ای بارخدای. رضای تو در چه چیز است.
گفت: یا حسن! رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی.
گفت: بارخدایا! آن چه بود؟
گفت: اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتراز جمله نماز عمرتو خواست بود. اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت. بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.
یک روز کسان حجاج حسن را طلب میکردند، در صومعه ای. حبیب پنهان شد. حبیب را گفت: امروز حسن را دیدی؟
گفت: دیدم.
گفتند: کجا شد؟
گفت: در این صومعه.
در صومعه رفتند. هرچند طلب کردند حسن را نیافتند. چنان که حسن گفت: هفت بار دست بر من نهادند و مرا ندیدند.
حسن از صومعه بیرون آمد و گفت: ای حبیب! حق استاد نگاه نداشتی و مرا نشان دادی.
حبیب گفت: ای استاد! به سبب راست گفتن من خلاص یافتی که اگر دروغ گفتمی، هردو گرفتار شدیمی.
حسن گفت: چه خواندی که مرا ندیدند.
گفت ده بار آیت الکرسی برخواندم و ده بار آمن الرسول و ده بار قل هو الله احد و باز گفتم الهی! حسن را به تو سپردم. نگاهش دار.
نقل است که حسن به جایی خواست رفت. بر لب دجله آمد وبا خود چیزی میاندیشید که حبیب در رسید. گفت: یا امام! به چه
ایستاده ای؟
گفت: به جایی خواهم رفت. کشتی دیر میآید.
حبیب گفت: یا استاد! تو را چه بود. من علم از تو آموختم. حسد مردمان از دل بیرون کن و دنیا را بر دل سرد کن و بلا را غنیمت دان و کارهای از خدای بین، آنگاه پای بر آب نه و برو.
حبیب پای بر آب نهاد وبرفت. حسن بیهوش شد. چون با خود آمد گفتند: ای امام مسلمانان! تو را چه بود؟
گفت: حبیب شاگرد من این ساعت مرا ملامت کرد و پای بر آب نهادو برفت و من بمانده ام. اگر فردا آواز آید که بر صراط آتشین بگذرید، اگر من همچنین فرومانم، چه توانم کرد؟
پس حسن گفت: ای حبیب!این به چه یافتی؟
گفت: بدان که من دل سفید میکنم و تو کاغذ سیاه.
حسن گفت: علمی نفع غیری و لم ینفعنی. علم من دیگران را منفعت است و مرا نیست و بود که از اینجا کسی را گمان افتد که درجه حبیب بالای مقام حسن بود، نه چنان است که هیچ مقام در راه خدای بالای علم نیست و از بهر این بود که فرمان به زیادت خواستن هیچ صفت نیامد الا علم. چنانکه در سخن مشایخ است که کرامات درجه چهاردهم طریقت است و اسرار و علم در درجه هشتادم. از جهت آنکه کرامات از عبادت بسیار خیزد و اسرار از تفکر بسیار، و مثل این حال سلیمان است که این کار که او داشت در عالم کس نداشت. دیو و پری، وحوش و طیور مسخر باد و آب و آتش، مطیع. بساطی چهل فرسنگ در هوا روان با آن همه عظمت زبان مرغان و لغت موران مفهوم. باز این همه کتاب که از عالم اسرار است موسی را بود علیه السلام. لاجرم او باز آن همه کار متابع او بود.
نقل است که احمد حنبل و شافعی رضی الله عنهما، نشسته بودند. حبیب از گوشه ای درآمد. احمد گفت: من او را سوالی خواهم کرد.
شافعی گفت: ایشان را سؤال نشاید کرد که ایشان قومی عجب باشند احمد گفت: چاره نیست.
چون حبیب فراز رسید احمد گفت: چه گویی در حق کسی که از این پنج نماز یکی از وی فوت شود، نمیداند کدامست، چه باید کرد؟
حبیب گفت: هذا قلب عقل عن الله فلیودب. این دل کسی بود که از خداوند غافل باشد. او را ادب باید کرد و هر پنج نماز را قضا باید کرد.
احمد در جواب او متحیر بماند. شافعی گفت: نگفتم: ایشانرا سوال نتوان کرد. نقل است حبیب را خانه ای تاریک بود. سوزنی در دست داشت، بیفتاد و گم شد. در حال خانه روشن گشت. حبیب دست بر چشم نهاد. گفت: نی، نی! جز به چراغ باز ندانم جست.
نقل است که سی سال بود که حبیب عجمی کنیزکی داشت. روی او تمام ندیده بود. روزی کنیزک خود را گفت: ای مستوره! کنیزک ما را آواز ده. گفت: نه! من کنیزک توام.
گفت: ما را در این سی سال زهره نبوده است که به غیر وی به هیچ چیز نگاه کنیم. تو را چگونه توانستمی دید؟
نقل است که در گوشه ای خالی نشستی گفتی: هرگزش چشم روشن مباد که جز تو بیند؛ و هرکه تو را به تو انس نیست به هیچ کس انسش مباد.
و در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی. گفتی: پایندان ثقة است. یکی پرسید که: رضا در چیست؟
گفت: در دلی که غبار نفاق درو نبود.
نقل است که هرگاه که در پیش او قرآن خواندندی سخت بگریستی و به زاری. بدو گفتند: تو عجمی و قرآن عربی. نمیدانی که چه میگوید. این گریه از چیست؟
گفت: زبانم عجمی است اما دلم عربی است.
درویشی گفت: حبیب را دیدم در مرتبه ای عظیم. گفتم: آخر او عجمی است این همه مرتبه چیست؟
آوازی شنیدم که اگر چه عجمی است اما حبیب است.
نقل است که خونی یی را بردار کردند، هم در آن شب او را به خواب دیدند، در مرغزار بهشت طواف میکرد با حله سبز پوشیده. گفتند: یا فلان! تو مرد قتال این از کجا یافتی؟
گفت: در آن ساعت که مرا بردار کردند، حبیب عجمی برگذشت. به گوشه ای چشم به من بازنگرست. این همه از برکات آن نظر است، رحمة الله علیه.
برگردان به زبان ساده
آن ولی قبه غیرت، آن صفی پرده وحدت، آن صاحب یقین بی گمان، آن خلوت نشین بی نشان، آن فقیر عدمی، حبیب عجمی رحمة الله علیه، صاحب صدق و صاحب همت بود، و کرامات و ریاضات کامل داشت، و در ابتدا مال دار بود و ربا دادی و به بصره نشستی و هر روز به تقاضای معاملان خود شدی. اگر سیمی نیافتی پایمزد طلب کردی و نفقه خود هر روز از آن ساختی. روزی به طلب وامداری رفته بود، آن وامدار در خانه نبود، چون او را ندید پایمزد طلب کرد. زن وامدار گفت: شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم که تو را دهم. گوسفند کشته بودیم، جز گردن او نمانده است. اگر خواهی تو را دهم.
هوش مصنوعی: آن ولی قبه غیرت، آن صفی پرده وحدت، آن صاحب یقین بیگمان، آن خلوتنشین بینشان، آن فقیر عدمی، حبیب عجمی رحمتاللهعلیه، شخصی راستگو و با همت بود که دارای کرامات و ریاضتهای کامل بود. در ابتدا ثروتمند بود و از ربا استفاده میکرد و در بصره زندگی میکرد و هر روز به درخواست افراد متقاضی معامله پاسخ میداد. اگر پولی به دست نمیآورد، به دنبال طلب خود میرفت و مخارج روزانهاش را از آن طریق تأمین میکرد. یک روز برای طلب وام به خانه وامدهنده رفت، اما او در خانه نبود. او که صاحبخانه را ندید، از همسرش درخواست پایمزد کرد. همسر وامدهنده گفت: شوهرم حاضر نیست و من چیزی برای پرداخت ندارم. فقط گردن گوسفند را برای شما داریم، اگر تمایل دارید میتوانم آن را به شما بدهم.
گفت: شاید آن گردن گوسفند از وی بستد و به خانه برد. زن را گفت: این سودست. دیگی بر نه.
هوش مصنوعی: او گفت: شاید آن گردن گوسفند را دزدیده و به خانه برده است. به زن گفت: این کار سودی ندارد. دیگی را آماده کن.
زن گفت: نان نیست و هیزم نیست.
هوش مصنوعی: زن گفت: نانی وجود ندارد و هیزم هم برای آتش نداریم.
او را گفت: نیک وارفتم تا از جهت پایمزد هیزم ونان بستانم.
هوش مصنوعی: او گفت: من تلاش کردم تا برای مزد هیزم و نان بگیرم.
برفت و همه بستد و بیاورد، و زن دیگ برنهاد، و چون دیگ پخته شد زن خواست که در کاسه کند. سایلی فرا درآمد و چیزی خواست. حبیب بانگ بروی زد که: آنچه ما داریم اگر شما را دهیم توانگر نشوید وما درویش شویم.
هوش مصنوعی: او رفت و همه چیز را جمع کرد و آشپزی را آغاز کرد. وقتی که غذا پخته شد، زن خواست که آن را در کاسه بریزد. ناگهان شخصی وارد شد و چیزی خواست. حبیب به او گفت: اگر آنچه که داریم به شما بدهیم، شما ثروتمند نخواهید شد و ما فقیر خواهیم شد.
سائل نومید شد. زن خواست که در کاسه کند. سر دیگ بگرفت. همه خون سیاه گشته بود. زن بازگشت. زردروی شده، دست حبیب گرفت و سوی دیگ آورد و گفت: نگاه کن که از شومی ربای تو و از بانگ که بر درویش زدی به ما چه رسید. بدین جهان خود چه باشد، بدان جهان تا چه خواهد بود.
هوش مصنوعی: سائل ناامید شد. زن خواست که در کاسه بگذارد. او سر دیگ را برداشت و دید که همه چیز سیاه شده است. زن به عقب برگشت، رنگ پریده، دست حبیب را گرفت و او را به سمت دیگ آورد. او گفت: "نگاه کن که از شومی تو و از فریادی که بر درویش زدی، به ما چه رسید. در این جهان چه خواهد بود و در آن جهان چه بر سر ما خواهد آمد."
حبیب آن بدید. آتش به دلش فروآمد که هرگز دیگر آن آتش بننشست. گفت: ای زن! هر چه بود توبه کردم.
هوش مصنوعی: حبیب آن را دید و آتش نفرتی در دلش روشن شد که تا پایان عمر خاموش نخواهد شد. او به همسرش گفت: ای زن! هرچه که بود، من از آن توبه کردم.
روز دیگر بیرون آمد، به طلب معاملان. روز آدینه بود. کودکان بازی میکردند. چون حبیب را بدیدند بانگ درگرفتند که: حبیب رباخوار آمد. دور شوید تا گرد او بر ما ننشیند که چون او بدبخت شویم.
هوش مصنوعی: روز بعد خارج شد تا با تاجرها دیدار کند. آن روز جمعه بود و کودکان در حال بازی بودند. وقتی حبیب را دیدند، شروع به فریاد کردند که: حبیب رباخوار آمده است. از او دور شوید تا سایهاش بر ما نیفتد و دچار بدبختی نشویم.
این سخن بر حبیب سخت آمد. روی به مجلس نهاد و بر زبان حسن بصری چیزی برفت که به یکبارگی دل حبیب را غارت کرد. هوش از او زایل شد. پس توبه کرد و حسن بصری دریافت و دست در فتراک او زد. چون از آن مجلس بازگشت وام داری او را بدید. خواست که از حبیب بگریزد. حبیب گفت: مگریز! تا کنون تو را از من میبایست گریخت، اکنون مرا از تو میباید گریخت.
هوش مصنوعی: این حرف به حبیب خیلی سخت گذشت. او به سمت جمعیت برگشت و زبانی که حسن بصری به کار برد، ناگهان دل حبیب را تسخیر کرد. او به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و ذهنش را از دست داد. سپس توبه کرد و حسن بصری متوجه این موضوع شد و با او دست داد. وقتی که از آن مجلس بیرون آمد، وامداری او را دید. او قصد داشت از حبیب فرار کند، اما حبیب گفت: "فرار نکن! تا الان باید تو از من میگریختی، اما حالا این من هستم که باید از تو بگریزم."
و از آنجا بازگشت. کودکان بازی میکردند. چون حبیب بدیدند گفتند: دور باشید تا حبیب تائب بگذرد تاگرد ما بر او ننشیند که در خدای عاصی شویم.
هوش مصنوعی: و از آنجا برگشتند. کودکان در حال بازی بودند. وقتی حبیب را دیدند، گفتند: از او دور شوید تا حبیب تائب عبور کند، تا مبادا بر ما بیفتد و باعث شویم که در برابر خداوند نافرمان شویم.
حبیب گفت: الهی و سید ی!بدین یک روز که با تو آشتی کردم این طبل دلها بر من زدی و نام من به نیکویی بیرون داد ی. پس منادی کرد که: هر که را از حبیب چیزی میبایست ستد بیایید و بستانید. خلق گرد آمدند و آن مال خویش جمله بداد تا مفلس شد. کسی دیگر بیامد و دعوی کرد. چادر زن بداد؛ و دیگری دعوی کرد. پیراهن خود بدو داد. برهنه بماند و برلب فرات در صومعه ای شد و آنجابه عبادت خدای مشغول شده. همه شب وروز از حسن علم میآموخت و قرآن نمیتوانست آموخت. عجمی از این سببش گفتند. چون بروزگاری برآمد بی برگ و نوا شد. زن از وی نفقات و دربایست طلب میکرد. حبیب بدر بیرون آمد و قصد صومعه کرد تا عبادت پیش گیرد و چون شب درآمد بر زن بازآمد. زن او را پرسید که: کجا کار کردی که چیزی نیاوردی؟
هوش مصنوعی: حبیب گفت: ای دوست و سید من! در این یک روزی که با تو آشتی کردم، این طبل دلها را بر من نواختی و نام مرا با نیکی بردی. سپس کسی بانگ زد که هر کس چیزی از حبیب نیاز دارد، بیاید و بردارد. مردم گرد هم آمدند و تمام اموال خود را دادند تا جایی که حبیب بیچیز شد. شخصی دیگر آمد و ادعای چیزی کرد؛ او چادر همسرش را داد و دیگری هم ادعای کرد و پیراهن خود را به او داد. حبیب برهنه ماند و در کنار فرات به دینی مشغول شد و به عبادت خدا پرداخت. شبها و روزها به یادگیری علم ادامه داد اما نتوانست قرآن را بیاموزد و به همین دلیل مورد انتقاد قرار گرفت. زمانی گذشت و او بیپناه و بیصدا شد. همسرش از او نفقه و نیازمندیهایی طلب میکرد. حبیب از صومعه بیرون آمد تا عبادت کند و در شب به خانهاش برگشت. همسرش از او پرسید که: تو کجا بودی که چیزی نیاوردی؟
حبیب گفت: آنکس که من از جهت او کار میکردم پس کریم است و از کرم او شرم دارم که از وی چیزی بخواهم. او خود چون وقت آید بدهد که میگوید هر ده روز مزد میدهم. پس هر روز بدان صومعه میرفت و عبادت میکرد تا ده روز. روز دهم چون نماز پیشین رسید اندیشه کرد که امشب به خانه چه برم و با زن چه گویم و بدان تفکر فروشد. در حال خداوند تعالی حمالی را به درخانة وی فرستاد با یک خروار آرد و یک حمال دیگر با یک مسلوخ، و یک حمال دیگر با روغن و انگبین و توابل و حویج حمالان آن برداشته بودند، و جوانمردی ماهروی با ایشان اندر صره ای سیصد درم سیم به در خانه حبیب آمد و در بزد. زن درآمد. گفت: چه کار تست؟
هوش مصنوعی: حبیب گفت: کسی که به خاطر او کار میکردم، فردی کریم است و از بزرگواری او خجالت میکشم که چیزی از او بخواهم. او وقتی زمانش برسد، خودش میدهد و میگوید هر ده روز مزد میدهم. بنابراین، هر روز به صومعه میرفت و عبادت میکرد تا ده روز کامل شود. در روز دهم که وقت نماز بعدازظهر بود، فکر کرد که امشب چه چیزی به خانه ببرم و به زنم چه بگویم و در این فکر غرق شد. در همین حین، خداوند متعال چند حمال را با بارهای مختلف به در خانهاش فرستاد؛ یکی یک خروار آرد، دیگری یک مرغ و دیگری نیز روغن و عسل و ادویه و هویج داشتند. همچنین، یک جوانمرد زیبا چهره با سیصد درم نقرهای به در خانه حبیب آمد و در زد. زن به داخل آمد و پرسید: چه کاری داری؟
آن جوانمرد نیکوروی گفت: این جمله را خداوندگار فرستاده است. حبیب را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم.
هوش مصنوعی: آن مرد شریف و نیکو صورت گفت: این پیام را خداوند فرستاده است. به حبیب بگو که تو در کار خود پافشاری کن تا ما هم بتوانیم پاداش بیشتری به تو بدهیم.
این بگفت و برفت. چون شب در آمد حبیب خجل زده و غمگین روی به خانه نهاد. چون به در خانه رسید، بوی نان و دیگ میآمد. زن حبیب پیش او بازرفت و رویش پاک کرد و لطف کرد. چنانکه هرگز نکرده بود. گفت: ای مرد! این کار از بهر آنکه میکنی آنکس پس نیکومهتری است با کرامت و شفقت. اینک چنین و چنین فرستاده به دست جوانمردی نیکوروی و گفت: حبیب چون بیاید او را بگوی که تو در کار افزای تا ما در مزد بیفزاییم.
هوش مصنوعی: بعد از اینکه حبیب صحبتها را تمام کرد، به خانه برگشت. شب که شد، او با حس خجالت و غم به سوی خانه رفت. وقتی به در خانه رسید، بوی خوش نان و غذایی که در دیگ پخته میشد به مشامش رسید. همسرش با رویی خندان و مهرآمیز به استقبالش آمد و به نرمی با او رفتار کرد، طوری که هرگز قبلاً اینگونه نکرده بود. او گفت: "ای مرد! آنچه انجام میدهی به خاطر آن کسی است که در آنجا قرار دارد. اینک، هدیههایی به دست یک جوانمرد نیکوخلق فرستادیم و از تو میخواهم برگردی و به او بگویی که در کارهایش بیشتر تلاش کند تا ما از مزدش بیفزاییم."
حبیب متحیر شد و گفت: ای عجب! ده روز کار کردم، با من این نیکویی کرد. اگر بیشتر کنم دانی که چه کند.
هوش مصنوعی: حبیب با تعجب گفت: وای! من ده روز کار کردم، و او این کار نیکو را با من انجام داد. اگر بیشتر تلاش کنم، فکر میکنی چه اتفاقی خواهد افتاد؟
به کلیت روی از دنیا بگردانید و عبادت میکرد تا از بزرگان مستجاب الدعوة گشت. چنانکه دعای او مجرب همگنان شد. بلکه روزی پیرزنی بیامد و در دست و پای او فتاد و بسی بگریست که پسری دارم که از من غایب است. دیرگاهست و مرا طاقت فراق نماند. از بهر خدای دعایی بگوی تا بود که حق تعالی به برکت دعای تو او را به من بازرساند.
هوش مصنوعی: از دنیا روی برگرداند و به عبادت مشغول شد تا به عنوان یکی از بزرگان و مورد قبول دعاها شناخته شد. به گونهای که دعاهای او مورد توجه و درخواست دیگران قرار گرفت. روزی پیرزنی به او مراجعه کرد و به پای او افتاد و از شدت گریه بیان کرد که پسری دارد که مدت زیادی است غایب شده و او دیگر طاقت فراقش را ندارد. از او خواست تا برای خدا دعا کند تا شاید به برکت دعای او، حق تعالی پسرش را به او بازگرداند.
گفت: هیچ سیم داری؟
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ سکهای داری؟
گفت: دو درم دارم.
هوش مصنوعی: او گفت: من دو درم دارم.
گفت: بیار به درویشان ده .
هوش مصنوعی: او گفت: این را به درویشان بده.
و دعایی بگفت؛ و گفت: برو که به تو رسید.
هوش مصنوعی: او دعایی خواند و گفت: برو، زیرا آنچه را که میخواستی به تو رسید.
زن هنوز به در سرای نرسیده بود که پسر را دید. فریاد برآورد. گفت: اینک پسر من و او را ببر.
هوش مصنوعی: زن هنوز به در خانه نرسیده بود که پسرش را دید. با صدای بلند فریاد زد و گفت: این پسر من است و او را ببر!
حبیب آورد. گفت: حال چگونه بود؟
هوش مصنوعی: حبیب آمد و گفت: حالا اوضاع چطور است؟
گفت: به کرمان بودم. استاد مرا به طلب گوشت فرستاده بود. گوشت بستدم و به خانه باز میرفتم، بادم در ربود. آوازی شنیدم که ای باد او را به خانه خود باز رسان. به برکت دعای حبیب و به برکت دو درم صدقه اگر کسی گوید باد چگونه آورد گویم چنانکه یک ماهه راه به یک روز شادروان سلیمان علیه السلام میآورد، و عرش بلقیس در هوا میآورد.
هوش مصنوعی: او گفت: در کرمان بودم و استاد مرا به خرید گوشت فرستاده بود. وقتی که گوشت را خریدم و به سمت خانه میرفتم، باد آن را از من گرفت. صدایی شنیدم که میگفت: ای باد، او را به خانهاش برسان. به برکت دعای دوست و به خاطر دو درم صدقه، اگر کسی بپرسد باد چگونه این کار را انجام داد، میتوانم بگویم که مانند این است که شادروان سلیمان، که مورد رحمت خدا بود، میتوانست یک ماهه راه را در یک روز طی کند و عرش بلقیس را در آسمان بیاورد.
نقل است که حبیب را روز ترویه به بصره دیدند و روز عرفه به عرفات. وقتی در بصره قحطی پدید آمد حبیب طعام بسیار به نسیه بخرید و به صدقه داد و کیسه ای بردوخت و در زیر بالین کرد. چون به تقاضا آمدندی، کیسه بیرون کردی. پر از درم بودی. وامها بدادی. و در بصره خانه ای داشت بر سر چارسوی راه، و پوستینی داشت که تابستان و زمستان آن پوشیدی. وقتی به طهارت حاجتش آمد برخاست و پوستین بگذاشت. خواجه حسن بصری فراز رسید. پوستین دید در راه انداخته. گفت: این عجمی این قدر نداد که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود.
هوش مصنوعی: روزی حبیب در روز ترویه در بصره دیده شد و در روز عرفه به عرفات رفت. زمانی که قحطی در بصره به وقوع پیوست، حبیب مقدار زیادی غذا به صورت نسیه خرید و آن را به فقرا بخشید. او همچنین کیسهای دوخت و آن را زیر سر خود گذاشت. وقتی درخواستی برای کمک به او شد، کیسه را بیرون آورد و متوجه شدند که پر از درهم است. او وامها را پرداخت کرد و در بصره خانهای در کنار چهارراه داشت. حبیب یک پوستین داشت که در تابستان و زمستان میپوشید. وقتی برای انجام وضو آماده شد، پوستین را کنار گذاشت. در آن هنگام، خواجه حسن بصری به او رسید و پوستین را دید که در راه رها شده است و گفت که با این وضعیت پوستین نباید ضایع شود.
بایستاد و نگاه میداشت تا حبیب بازرسید. سلام گفت: پس گفت: ای امام مسلمانان! چرا ایستاده ای؟
هوش مصنوعی: او توقف کرد و منتظر ماند تا حبیب بیاید. پس از سلام، گفت: ای امام مسلمانان! چرا اینجا ایستادهای؟
گفت: ای حبیب! ندانی که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود. و بگو تا به اعتماد که بگذاشته ای؟
هوش مصنوعی: گفت: ای دوست! آیا نمیدانی که این پوستین را نباید در اینجا رها کرد تا از بین برود؟ و بگو که به چه چیزی اعتماد کردهای؟
گفت: به اعتماد آنکه تو را برگماشت تانگاه داری.
هوش مصنوعی: او گفت: با اطمینان از اینکه تو برگزیده شدهای، مراقب باش.
نقل است که روزی حسن برحبیب آمد به زیارت. حبیب دو قرص جوین و پاره ای نمک پیش حسن نهاد. حسن خوردن گرفت. سائلی به درآمد. حبیب آن دو قرص و نمک بدو داد. حسن همچنان بماند. گفت: ای حبیب! تو مردی شایسته ای. اگر پاره ای علم داشتی به بودی که نان از پیش مهمان برگرفتی و همه به سائل دادی. پاره ای به سائل بایست داد و پاره ای به مهمان.
هوش مصنوعی: روزی حسن به زیارت حبیب رفت. حبیب دو قرص نان جوی و کمی نمک برای حسن آورد و او شروع به خوردن کرد. ناگهان یک سائل وارد شد و حبیب دو قرص نان و نمک را به او داد. حسن همچنان در حال خوردن بود و به حبیب گفت: "ای حبیب! تو آدم شایستهای هستی. اگر کمی علم بیشتر داشتی، بهتر بود که نان را از جلو مهمان برمیداشتی و همه را به سائل نمیدادی. باید مقداری به سائل بدهی و مقداری هم برای مهمان باقی بگذاری."
حبیب هیچ نگفت . ساعتی بود غلامی میآمد و خوانی بر سرنهاده بود و بره ای بریان و حلوا و نان پاکیزه و پانصد درم سیم در پیش حبیب نهاد و حبیب سیم به درویشان داد و خوان پیش حسن نهاد. چون حسن پاره ای بریان بخورد، حبیب گفت: ای استاد! تو نیک مردی. اگر تو پاره ای یقین داشتی به بودی با علم یقین باید.
هوش مصنوعی: حبیب هیچ جوابی نداد. مدتی گذشت که تا غلامی آمد و سفرهای با غذاها و خوراکیهایی خوشمزه بر سر حبیب گذاشت. این سفره شامل یک بره بریان، حلوا، نان تمیز و پانصد درم نقره بود. حبیب تمام سکهها را به درویشان داد و سفره را برای حسن قرار داد. وقتی حسن کمی از بریان خورد، حبیب به او گفت: "ای استاد! تو مرد خوبی هستی. اگر تو کمی یقین داشتی، لازم بود که با علم و یقین بیشتری همراه باشد."
و در وقتی نماز شام حسن به در صومعة او بگذشت و قامت نماز شام گفته بود و در نماز ایستاده. حسن درآمد. حبیب الحمد را الهمد میخواند. گفت: نماز در پی او درست نیست.
هوش مصنوعی: در زمان نماز شام، حسن به در صومعه او رسید و او در حال قیام نماز شام بود. حسن وارد شد و حبیب الحمد را میخواند. او گفت: نماز پشت سر او صحیح نیست.
بدو اقتدا نکرد و خود بانگ نماز بگزارد. چون شب درآمد بخفت. حق را تبارک و تعالی بخواب دید. گفت: ای بارخدای. رضای تو در چه چیز است.
هوش مصنوعی: او به کسی اقتدا نکرد و خود به نماز ایستاد. وقتی شب شد، خوابش برد. در خواب، خداوند را دید و گفت: "ای پروردگار، رضایت تو در چیست؟"
گفت: یا حسن! رضای من دریافته بودی قدرش ندانستی.
هوش مصنوعی: گفت: ای حسن! تو رضایت من را درک کرده بودی، اما ارزش آن را ندانستی.
گفت: بارخدایا! آن چه بود؟
هوش مصنوعی: گفت: خدایا! آن چه گذشت؟
گفت: اگر تو نماز کردی از پس حبیب رضای ما دریافته بودی و این نماز بهتراز جمله نماز عمرتو خواست بود. اما تو را سقم عبارت از صحت نیت بازداشت. بسی تفاوت است از زبان راست کردن تا دل.
هوش مصنوعی: گفت: اگر تو نماز خوانده باشی، از لطف و محبت ما بهرهمند شدهای و این نماز بهتر از تمام نمازهای عمرت بوده است. اما نیت صحیح تو مانع از این شده که از این نعمت بهرهمند شوی. تفاوت زیادی هست بین این که زبان چیزی بگوید و دل آن را حس کند.
یک روز کسان حجاج حسن را طلب میکردند، در صومعه ای. حبیب پنهان شد. حبیب را گفت: امروز حسن را دیدی؟
هوش مصنوعی: روزی افرادی به جستجوی حسن حجاج بودند در یک صومعه. حبیب، برای اینکه خود را قایم کند، پنهان شد. سپس از حبیب پرسیدند: امروز حسن را دیدی؟
گفت: دیدم.
هوش مصنوعی: گفت: من دیدم.
گفتند: کجا شد؟
هوش مصنوعی: گفتند: کجا رفت؟
گفت: در این صومعه.
هوش مصنوعی: او گفت: در این صومعه.
در صومعه رفتند. هرچند طلب کردند حسن را نیافتند. چنان که حسن گفت: هفت بار دست بر من نهادند و مرا ندیدند.
هوش مصنوعی: به صومعه رفتند، اما هرچقدر جستجو کردند، حسن را پیدا نکردند. حسن گفت: هفت بار بر من دست گذاشتند، اما من را ندیدند.
حسن از صومعه بیرون آمد و گفت: ای حبیب! حق استاد نگاه نداشتی و مرا نشان دادی.
هوش مصنوعی: حسن از محل زندگی خود خارج شد و خطاب به حبیب گفت: ای دوست، تو به من توجه نکردی و مرا به دیگران نشان دادی.
حبیب گفت: ای استاد! به سبب راست گفتن من خلاص یافتی که اگر دروغ گفتمی، هردو گرفتار شدیمی.
هوش مصنوعی: حبیب به استادش گفت: ای استاد! به خاطر این که من راست گفتم، تو نجات پیدا کردی؛ و اگر دروغ میگفتم، هر دوی ما در دردسر میافتادیم.
حسن گفت: چه خواندی که مرا ندیدند.
هوش مصنوعی: حسن گفت: چه چیزی را خواندی که مرا ندیدند؟
گفت ده بار آیت الکرسی برخواندم و ده بار آمن الرسول و ده بار قل هو الله احد و باز گفتم الهی! حسن را به تو سپردم. نگاهش دار.
هوش مصنوعی: گفتم ده بار آیت الکرسی را خواندم، ده بار آمن الرسول و ده بار قل هو الله احد را هم خواندم و سپس به خدا گفتم: خدایا! حسن را به تو میسپارم. او را حفظ کن.
نقل است که حسن به جایی خواست رفت. بر لب دجله آمد وبا خود چیزی میاندیشید که حبیب در رسید. گفت: یا امام! به چه
هوش مصنوعی: حسن به محلی میرفت و در کنار دجله توقف کرد و در افکار خود غرق بود. در همین حین، حبیب به او رسید و گفت: ای امام! به چه...
ایستاده ای؟
هوش مصنوعی: آیا ایستادهای؟
گفت: به جایی خواهم رفت. کشتی دیر میآید.
هوش مصنوعی: گفت: من به جایی میروم. کشتی دیرتر میرسد.
حبیب گفت: یا استاد! تو را چه بود. من علم از تو آموختم. حسد مردمان از دل بیرون کن و دنیا را بر دل سرد کن و بلا را غنیمت دان و کارهای از خدای بین، آنگاه پای بر آب نه و برو.
هوش مصنوعی: حبیب گفت: ای استاد! تو چه مشکلی داری؟ من دانش را از تو کسب کردم. حسد دیگران را از دل بیرون کن و دنیا را بر دل خودت آسان بگیر. مشکلات را به عنوان فرصت بشناس و کارها را به خدا بسپار. سپس قدم در آب بگذار و برو.
حبیب پای بر آب نهاد وبرفت. حسن بیهوش شد. چون با خود آمد گفتند: ای امام مسلمانان! تو را چه بود؟
هوش مصنوعی: حبیب پا بر روی آب گذاشت و رفت. حسن بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، گفتند: ای امام مسلمانان! چه چیزی برای تو پیش آمده بود؟
گفت: حبیب شاگرد من این ساعت مرا ملامت کرد و پای بر آب نهادو برفت و من بمانده ام. اگر فردا آواز آید که بر صراط آتشین بگذرید، اگر من همچنین فرومانم، چه توانم کرد؟
هوش مصنوعی: گفت: حبیب، شاگرد من، امروز مرا سرزنش کرد و پا به آب گذاشت و رفت. من اکنون تنها ماندهام. اگر فردا خبری بیاید که باید بر روی پل آتشین عبور کنیم، و من همچنان در این حال بمانم، چه باید بکنم؟
پس حسن گفت: ای حبیب!این به چه یافتی؟
هوش مصنوعی: پس حسن گفت: ای دوست! این را از کجا پیدا کردی؟
گفت: بدان که من دل سفید میکنم و تو کاغذ سیاه.
هوش مصنوعی: او گفت: بدان که من قلبم را پاک و آرام میکنم و تو در مقابل، نگرانیها و مشکلاتت را مثل یک کاغذ سیاه به نمایش میگذاری.
حسن گفت: علمی نفع غیری و لم ینفعنی. علم من دیگران را منفعت است و مرا نیست و بود که از اینجا کسی را گمان افتد که درجه حبیب بالای مقام حسن بود، نه چنان است که هیچ مقام در راه خدای بالای علم نیست و از بهر این بود که فرمان به زیادت خواستن هیچ صفت نیامد الا علم. چنانکه در سخن مشایخ است که کرامات درجه چهاردهم طریقت است و اسرار و علم در درجه هشتادم. از جهت آنکه کرامات از عبادت بسیار خیزد و اسرار از تفکر بسیار، و مثل این حال سلیمان است که این کار که او داشت در عالم کس نداشت. دیو و پری، وحوش و طیور مسخر باد و آب و آتش، مطیع. بساطی چهل فرسنگ در هوا روان با آن همه عظمت زبان مرغان و لغت موران مفهوم. باز این همه کتاب که از عالم اسرار است موسی را بود علیه السلام. لاجرم او باز آن همه کار متابع او بود.
هوش مصنوعی: حسن گفت: علمی که به دیگران سود ببخشد و به من نرسد، برای من ارزشی ندارد. علم من برای دیگران مفید است ولی برای خودم نیست. اگر کسی گمان کند که مقام محبوب بالاتر از مقام حسن است، این درست نیست؛ چرا که هیچ مقامی در مسیر خداوند بالاتر از علم نیست. به همین خاطر، هیچ دستوری برای خواستن صفات دیگر نیامده جز علم. چنان که گفتهاند، کرامات در درجه چهارteenth طریقت قرار دارند و اسرار و علم در درجه هشتاد. زیرا کرامات از عبادت بسیار ناشی میشود و اسرار از تفکر عمیق. این مثال به سلیمان میماند که او کارهایی داشت که هیچ کس در عالم نداشت. جن و پری، حیوانات و پرندگان، تحت فرمان او بودند. او بساطی به اندازه چهل فرسنگ در آسمان پراکنده داشت و با آن همه عظمت، زبان پرندگان و گویش مورچهها را میفهمید. همچنین، همه کتب اسرار که برای موسی -علیهالسلام- بود، نشان دهنده این است که آن همه کار همراه او بود.
نقل است که احمد حنبل و شافعی رضی الله عنهما، نشسته بودند. حبیب از گوشه ای درآمد. احمد گفت: من او را سوالی خواهم کرد.
هوش مصنوعی: احمد حنبل و شافعی در حال نشستن بودند که حبیب از گوشهای وارد شد. احمد گفت که میخواهد از او سوالی بپرسد.
شافعی گفت: ایشان را سؤال نشاید کرد که ایشان قومی عجب باشند احمد گفت: چاره نیست.
هوش مصنوعی: شافعی گفت: نمیتوان از ایشان سؤال کرد زیرا آنان قومی عجیب هستند. احمد پاسخ داد: چارهای نیست.
چون حبیب فراز رسید احمد گفت: چه گویی در حق کسی که از این پنج نماز یکی از وی فوت شود، نمیداند کدامست، چه باید کرد؟
هوش مصنوعی: وقتی حبیب به بالا آمد، احمد گفت: نظر تو درباره کسی که یکی از پنج نماز را فراموش کرده و نمیداند کدام یک بوده، چیست؟ او باید چه کار کند؟
حبیب گفت: هذا قلب عقل عن الله فلیودب. این دل کسی بود که از خداوند غافل باشد. او را ادب باید کرد و هر پنج نماز را قضا باید کرد.
هوش مصنوعی: حبیب گفت: این دل متعلق به کسی است که از خداوند غافل است. چنین فردی نیاز به تربیت دارد و باید برای قضای پنج نماز خود تلاش کند.
احمد در جواب او متحیر بماند. شافعی گفت: نگفتم: ایشانرا سوال نتوان کرد. نقل است حبیب را خانه ای تاریک بود. سوزنی در دست داشت، بیفتاد و گم شد. در حال خانه روشن گشت. حبیب دست بر چشم نهاد. گفت: نی، نی! جز به چراغ باز ندانم جست.
هوش مصنوعی: احمد در پاسخ او دچار حیرت شد. شافعی گفت: من نگفتم که نباید از آنها سوال کرد. داستانی نقل شده که حبیب در خانهای تاریک بود و سوزنی در دست داشت که به زمین افتاد و گم شد. در همان لحظه، خانه روشن شد. حبیب دستش را بر چشمش گذاشت و گفت: نه، نه! جز با چراغ نمیتوانم دنبالش بگردم.
نقل است که سی سال بود که حبیب عجمی کنیزکی داشت. روی او تمام ندیده بود. روزی کنیزک خود را گفت: ای مستوره! کنیزک ما را آواز ده. گفت: نه! من کنیزک توام.
هوش مصنوعی: حبیب عجمی سی سال کنیزکی داشت که هرگز چهرهاش را ندیده بود. روزی کنیزک به او گفت: ای خانم! کنیزک ما را صدا بزن. او در پاسخ گفت: نه! من کنیزک تو هستم.
گفت: ما را در این سی سال زهره نبوده است که به غیر وی به هیچ چیز نگاه کنیم. تو را چگونه توانستمی دید؟
هوش مصنوعی: گفت: در این سی سال هیچ گاه نتوانستهایم به چیزی جز او نگاه کنیم. چگونه میتوانستم تو را ببینم؟
نقل است که در گوشه ای خالی نشستی گفتی: هرگزش چشم روشن مباد که جز تو بیند؛ و هرکه تو را به تو انس نیست به هیچ کس انسش مباد.
هوش مصنوعی: روایتی است که در گوشهای خلوت نشستهای و گفتهای: آرزو میکنم هیچکس جز تو به روشنی چشم نبیند؛ و هر کسی که با تو رابطهای ندارد، با هیچ کس دیگر هم رابطهای نداشته باشد.
و در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی. گفتی: پایندان ثقة است. یکی پرسید که: رضا در چیست؟
هوش مصنوعی: و در گوشهای نشستی و از کار و کاسبی دست برداشتی. گفتی: پایاندان (یعنی افراد قابل اعتماد) هستند. یکی پرسید که: راضی بودن در چیست؟
گفت: در دلی که غبار نفاق درو نبود.
هوش مصنوعی: گفت: در قلبی که جای نفاق و دوگانگی نیست.
نقل است که هرگاه که در پیش او قرآن خواندندی سخت بگریستی و به زاری. بدو گفتند: تو عجمی و قرآن عربی. نمیدانی که چه میگوید. این گریه از چیست؟
هوش مصنوعی: نقل شده است که هر بار که قرآن در حضور او خوانده میشد، به شدت گریه میکرد و زار زار میزد. به او گفتند: تو غیرعربی هستی و قرآن به زبان عربی است. تو نمیدانی که قرآن چه میگوید. پس علت این گریه چیست؟
گفت: زبانم عجمی است اما دلم عربی است.
هوش مصنوعی: او گفت: زبان من غیر عربی است، اما قلب من به زبان عربی وابسته است.
درویشی گفت: حبیب را دیدم در مرتبه ای عظیم. گفتم: آخر او عجمی است این همه مرتبه چیست؟
هوش مصنوعی: درویشی گفت: من حبیب را در مرتبهای بسیار عالی و بزرگ مشاهده کردم. پرسیدم: مگر او بیزبان است، پس این همه مقام و مرتبه چگونه ممکن است؟
آوازی شنیدم که اگر چه عجمی است اما حبیب است.
هوش مصنوعی: آوایی شنیدم که هرچند عجیب به نظر میرسد، اما بسیار دوستداشتنی است.
نقل است که خونی یی را بردار کردند، هم در آن شب او را به خواب دیدند، در مرغزار بهشت طواف میکرد با حله سبز پوشیده. گفتند: یا فلان! تو مرد قتال این از کجا یافتی؟
هوش مصنوعی: نقل شده که یک فردی را بردار کردند و همان شب او را در خواب دیدند که در بهشت در حال طواف در مرغزار بود و لباس سبز پوشیده بود. از او سوال کردند: ای فلانی! تو که جانباز جنگ بودی، چگونه به این مقام رسیدی؟
گفت: در آن ساعت که مرا بردار کردند، حبیب عجمی برگذشت. به گوشه ای چشم به من بازنگرست. این همه از برکات آن نظر است، رحمة الله علیه.
هوش مصنوعی: او گفت: در آن لحظهای که مرا برداشته بودند، حبیب عجمی از کنارم عبور کرد. او یک نگاهی به من انداخت و این همه از برکات آن نگاه است. خدا رحمتش کند.