آن متمکن هدایت، آن متوکل ولایت، آن پیشوای راستین، آن مقتدای راه دین، آن سالک طیار، مالک دینار رحمة الله علیه، صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طایفه بود. وی را کرامات مشهور بود و ریاضات مذکور، و دینار نام پدرش بود، و مولود او در حال عبودیت پدر بود. اگر چه بنده زاده بود از هر دو کون آزاده بود. و بعضی گویند مالک دینار در کشتی نشسته بود، چون به میان دریا رسید، اهل کشتی گفتند: غله کشتی بیار.
گفت: ندارم.
چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش آمد گفتند: غله کشتی بیار.
گفت: ندارم.
چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش بازآمد دیگر گفتند: غله بیار.
گفت: ندارم.
گفتند: پایش گیریم و در دریا اندازیم. هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند -هر یکی دو دینار زر در دهان گرفته - مالک دست فرا کرد از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد. چون کشتی بانان چنین دیدند در پای او افتادند. او بر روی آب برفت تا ناپیدا شد. از این سبب نام او را مالک دینار آمد. و سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیا دوست و مال بسیار داشت و او به دمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود. مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند. پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت میکرد به امید آنکه هر که او را بدیدی در نمازش یافتی. و با خود میگفت: اینت منافق! تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی. یک شب به طربش مشغول بود، چون یارانش بخفتند آن عودی که میزد از آنجا آوازی آمد که: یا مالک مالک ان لاتئوب. یا مالک تو را چه بود که توبه نمیکنی؟ چون آن شنید دست از آن بداشت. پس به مسجد رفت، متحیر با خود اندیشه کرد. گفت: یک سال است تا خدایرا میپرستم به نفاق، به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه میکنم، و اگر تولیت به من دهند نستانم.
این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید، آن شب با دلی صادق عبادت می کرد. روز دیگر مردمان باز پیش در مسجد آمدند. گفتند: در این مسجد خللها میبینیم. متولی بایستی تعهد کردی.
پس بر مالک اتفاق کردند که هیچ کس شایسته تر از او نیست. و نزدیک او آمدند و در نماز بود. صبر کردند تا فارغ شد.
گفتند: به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی.
مالک گفت: الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا، هیچکس در من ننگریست. اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند. به عزت تو که نخواهم. آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار که در بصره مردی بود توانگربمرد و مال بسیار بگذاشت. دختری داشت صاحب جمال. دختر به نزدیک ثابت بنانی آمد و گفت: ای خواجه! میخواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت یاری دهد.
ثابت با مالک بگفت. مالک جواب داد: من دنیا را سه طلاقه داده ام این زن از جمله دنیا است. مطلقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد. نقل است که مالک وقتی در سایه درختی خفته بود. ماری آمده بود و یک شاخ نرگس در دهان گرفته و او را باد میکرد.
نقل است که گفت: چندین سال در آرزوی غزا بودم، چون اتفاق افتاد که بروم رفتم. آنروز که حرب خواست بود مرا تب بگرفت چنانکه عاجز گشتم. در خیمه رفتم و بخفتم، د رغم. آنگه با خود میگفتم: ای تن! اگر تو را نزدیک حق تعالی منزلتی بودی، امروز تو را این تب نگرفتی. پس در خواب شدم. هاتفی آواز داد که تو اگر امروز حرب کردی اسیر شدی و چون اسیر شدی گوشت خوک بدادندی. چون گوشت خوک بخوردی کافرت کردندی. این تب تو را تحفه ای عظیم بود.
مالک گفت: از خواب درآمد م و خدایرا شکر کردم.
نقل است که مالک را با دهرئیی مناظره افتاد. کار بر ایشان دراز شد. هر یک میگفتند من بر حقم. اتفاق کردند که دست مالک و دست دهری هر دو برهم بندند و بر آتش نهند، هرکدام که بسوزد او بر باطل بود و در آتش آوردند، دست هیچ کدام نسوخت و آتش بگریخت. گفتند: هر دو برحق اند.
مالک دلتنگ به خانه بازآمد و روی بر زمین نهاد و مناجات کرد که هفتاد سال قدم در ایمان نهاده ام تا با دهریی برابر گردم. آوازی شنود که تو ندانستی که دست تو دست دهری را حمایت کرد. که اگر دهری دست تنها در آتش نهادی دیدی که چه بر وی آمدی.
نقل است که مالک گفت: وقتی بیمار شدم و بیماری بر من سخت شد، چنانکه دل از خود برگرفتم. آخر چون پاره ای بهتر شدم به چیزی حاجت آمدم، به هزار حیله به بازار آمدم که کسی نداشتم. امیر شهر در رسید. چاکران بانگ بر من زدند که: دور تر برو. و من طاقت نداشتم و آهسته میرفتم. یکی درآمد و تازیانه بر کتف من زد. گفتم: قطع الله یدک. روز دیگر مرد را دیدم دست بریده و برچهارسو افگنده.
نقل است که جوانی بود عظیم مفسد و نابکار -در همسایگی مالک و مالک پیوسته ازو میرنجید، از سبب فساد. اما صبر میکرد تا دیگری گوید. القصه دیگران به شکایت بیرون آمدند. مالک برخاست و بر او آمد تا امر معروف کند. جوان سخت جبار و مسلط بود. مالک را گفت: من کس سلطانم. هیچ کس را زهره آن نبود که مرا دفع کند یا از اینم بازدارد.
مالک گفت: ما با سلطان بگوییم.
جوان گفت: سلطان هرگز رضای من فروننهد. هرچه من کنم بدان راضی بود.
مالک گفت: اگر سلطان نمیتواند با رحمان بگویم.
و اشارت به آسمان کرد.
جوان گفت: او از آن کریمتر است که مرا بگیرد.
مالک درماند. باز بیرون آمد. روزی چند برآمد. فساد از حد درگذشت. مردمان دیگر باره به شکایت آمدند. مالک برخاست تا او را ادب کند در راه که میرفت آوازی شنید که: دست از دوست ما بدار!
مالک تعجب کرد، به بر جوان درآمد. جوان که او را بدید گفت: چه بودست که بار دیگر آمدی؟
گفت: این بار از برای آن نیامدم که تو را زجر کنم. آمده تا تورا خبر کنم که چنین آوازی شنیدم. خبرت میدهم. جوان که آن بشنود گفت: اکنون چون چنین است سرای خویش در راه او نهادم و از هرچه دارم بیزار شدم.
این بگفت و همه برانداخت و روی به عالم عشق درنهاد.
مالک گفت: بعد از مدتی او را دیدم در مکه - افتاده - و چون خلالی شده، و جان به لب رسیده میگفت که او گفته است دوست ماست. رفتم بر دوست. وهر چه رضای دوست است آن طلب کنم ومیدانم که رضای دوست در اطاعت اوست توبه کردم که دگر در وی عاصی نشوم.این بگفت و جان بداد.
نقل است که وقتی مالک خانه به مزد گرفته بود. جهودی بردر سرای او سرایی داشت و محراب آن خانه مالک به در سرای جهود داشت. جهود بدانست. خواست که به قصد او را برنجاند. چاهی فروبرد و منفذی ساخت، آن چاه را نزدیک محراب. و مدتی بر آن چاه مینشست و پوشیده نماند که بر چه جمله بود؛ که روزی آن جهود دلتنگ شد از آنکه مالک - البته - هیچ نمیگفت. بیرون آمد گفت: ای جوان!از میان دیوار محراب نجاست به خانه تو نمیرسد؟
گفت: رسد، ولکن طغاری و جاروبی ساخته ام، چون چیزی بدین جانب آید آن را بردارم و بشویم.
گفت: تو را خشم نبود؟
گفت: بود، ولکن فروخورم که فرمان چنین است والکاظمین الغیظ.
مرد جهود در حال مسلمان شد .
نقل است که سالها بگذشتی که مالک هیچ ترشی و شیرینی نخوردی. هرشبی به دکان طباخ شدی و دو گرده خریدی و بدان روزه گشادی. گاه گاه چنان افتادی که نانش گرم بودی. بدان تسلی یافتی، و نان خورش او آن بودی، وقتی بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتاد. ده روز صبر کرد، چون کار از دست بشد به دکان رواسی رفت و دو سه پاچه گوسفند بخرید و در آستین نهاد و برفت. رواس شاگردی داشت. در عقب او فرستاد و گفت: بنگر تا چه میکند.
زمانی بود. شاگر بازآمد. گریان گفت: از اینجا برفت جایی که خالی بود. آن پاچه از آستین بیرون کرد و دو سه بار ببویید. پس گفت: ای نفس!بیش از اینت نرسد. پس آن نان و پاچه به درویشی داد و گفت: ای تن ضعیف من این همه رنج که بر تو مینهم مپندار که از شمنی میکنم تا فردای قیامت به آتش دوزخ بنسوزی. روزی چند صبر کن، باشد که این محنت به سرآید و در نعمتی افتی که آن را زوال نباشد.
گفت: ندانم که آن چه معنی است. آن سخن را که هرکه چهل روز گوشت نخورد عقل او نقصان گیرد. و من بیست سال است که نخورده ام و عقل من هر روز زیادت است.
نقل است که چهل سال در بصره بود که رطب نخورده بود. آنگه که رطب برسیدی گفتی: اهل بصره!اینک شکم من از وی هیچ کاسته نشده است و شکم شما که هر روز رطب میخورید هیچ افزون نشده است.
چون چهل سال برآمد بی قراری در وی پدید آمد، از آرزوی رطب. هر چند کوشید صبر نتوانست کرد. عاقبت چون چند روز برآمد و آن آرزو هر روز زیادت میشد و او نفس را منع میکرد، در دست نفس عاجز شد. گفت: البته رطب نخواهم خورد، مرا خواه بکش خواه بمیر.
تا شب هاتفی آواز داد که: رطب میباید خورد، نفس را از بند بیرون آور!
چون این جواب دادند و نفس وی فرصتی یافت فریاد درگرفت. مالک گفت: اگر رطب خواهی یک هفته به روزه باشی، چنانکه هیچ افطار نکنی و شب در نماز تا به روز آوری تا رطب دهمت.
نفس بدان راضی شد. یک هفته در قیام شب و صیام روز به آخر آورد. پس به بازار رفت و رطب خرید و رفته به مسجد تا بخورد. کودکی از بام آوازی داد که: ای پدر!جهودی رطب خریده است و در مسجدی میرود تا بخورد.
مرد گفت: جهود در مسجد چه کار دارد؟
در حال پدر کودک بیامد تا آن جهود کدام جهود است. مالک را دید. در پای او فتاد. مالک گفت: این چه سخن بود که این کودک گفت:
مرد گفت: خواجه! معذور دار که او طفل است. نمیداند و در محلت ما جهودانند و ما به روزه باشیم. پیوسته کودک ما جهودان را میبیند که به روز چیزی میخورند. پندارند که هر که به روز چیزی خورد جهود است. این از سر جهل گفت. از وی عفو کن.
مالک آن بشنود، آتشی در جانش افتاد، و دانست که آن کودک را زفان غیب بوده است. گفت: خداوندا!رطب ناخورده نامم به جهودی بدادی، به زفان بی گناهی اگر رطب خورم نامم به کفر بیرون دهی. به عزت تو اگر هرگز رطب خورم.
نقل است که یک بار آتشی در بصره افتاد. مالک عصا و نعلین برداشت و بر سر بالایی شد و نظاره میکرد. مردمان در رنج و تعب در قماشه افتاده، گروهی میسوختند، و گروهی میجستند. گروهی رخخت میکشیأند و مالک میگفت: نجا المخفون و هلک المثقلون. چنین خواهد بود روز قیامت.
نقل است که روزی مالک به عیادت بیماری شد. گفت: نگاه کردم، اجلش نزدیک آمده بود، شهادت بر وی عرضه کردم. نگفت. هرچند جهد کردم که بگوی، میگفت: ده، یازده!آنگاه گفت: ای شیخ!پیش من کوهی آتشین است. هرگاه که شهادت آرم، آتش آهنگ من میکند. از پیشه وی پرسیدم. گفتند: مال به سلف دادی و پیمانه کم داشتی.
جعفر سلیمان گفت: با مالک به مکه بودم. چون لبیک اللهم لبیک گفتن گرفت، بیفتاد و هوش از وی برفت. با خود آمد. گفتم سبب افتادن چه بود؟
گفت: چون لبیک گفتم: ترسیدم که نباید جواب آید که لالبیک الله لالبیک.
نقل است که چون ایاک نقبد و ایاک نستعین. گفتی زار زار بگریستی. پس گفتی: اگر این آیت از کتاب خدای نبودی و بدین امر نبودی نخواندمی. یعنی میگویم تو را میپرستم و خود نفس میپرستم و میگویم از تو یاری میخواهم و و به درسلطان میروم واز هرکسی شکر و شکایت مینمایم.
نقل است که جمله شب بیدار بودی و دختری داشت. یک شب گفت: ای پدر! آخر یک لحظه بخفت.
گفت: ای جان پدر!از شبیخون قهر میترسم، یا از آن میترسم که نباید دولتی روی به من نهد و مرا خفته بایأ.
گفتند: چونی.
گفت: نان خدای میخورم و فرمان شیطان میبرم. اگر کسی در مسجد منادی کند که کی بدترین شماست بیرون آید، هیچ کس خویشتن در پیش من میفکنید مگر به قهر.
این مبارک رضی الله عنه بشنود. گفت: بزرگی مالک از این بود. و صدق این سخن را گفته است که وقتی زنی مالک را گفت: ای مرائی!
جواب داد: بیست سال است که هیچ کس مرا به نام خود نخواند، الا تو نیک دانستی که من کیستم.
و گفت: تا خلق را بشناختم هیچ باک ندارم از آنکه کسی مرا حمد گوید یا آنکه مرا ذم گوید. از جهه آنکه ندیده ام و نشناخته ستاینده الا مفروط و نکوهنده الا مفرط. یعنی هرکه غلو کند در هرچه خواهی گیر، آن از حساب نبود که خیرالامور اوسطها.
و گفت: هر برادری و یاری و همنشینی که تو را از وی فایده ای دینی نباشد، صحبت او را از پس پشت انداز.
و گفت: دوستی اهل این زمانه را چون خوردنی بازار یافتم، به بوی خوش، به طعم ناخوش.
و گفت: پرهیز از این سخاره، یعنی دنیا، که دلهای علما مسخر خویش گردانیده است.
و گفت: هر که حدیث کردن به مناجات با خدای عز و جل دوست تر ندارد. از جدیث مخلوقان، علم وی اندک است، و دلش نابینا، و عمرش ضایع است.
و گفت: دوست ترین اعمال به نزدیک من اخلاص است در اعمال.
و گفت: خدای عزوجل وحی کرد به موسی علیه السلام که جفتی نعلین ساز از آهن، و عصایی از آهن، و بر روی زمین همواره میرو، و آثار و عبرتها میطلب، و میبین و نظاره حکمتها و نعمتهای ما میکن، تا وقتی که آن نعلین دریده گردد، و آن عصا شکسته، و معنی این سخن آن است که صبور میباید بود که ان هذالدین متین فاوغل فیه بالرفق. و گفت: در تورات است و من خوانده ام که حق تعالی میگوید شوقناکم فلم تشتاقوا زمرناکم فلم ترقصوا. شوق آوردم، شما مشتاق نگشتید، سماع کردم شما را، رقص نکردید.
و گفت: خوانده ام در بعضی از کتب منزل که حق تعالی امت محمد را دو چیز داده است که نه جبرئیل را داده است و نه میکاییل را: یکی آن است که فاذکرونی اذکرکم. چون مرا یاد کنند شما را یاد کنم و دیگر ادعونی استجب لکم: چون مرا بخوانید اجابت کنم.
و گفت: در تورات خوانده ام که حق تعالی میگوید ای صدیقان تنعم کنید در دنیا به ذکر من که ذکر من در دنیا نعمتی عظیم است و در آخرت جزایی جزیل.
و گفت: در بعضی کتب منزل است که حق تعالی میفرماید که با عالمی که دنیا دوست دارد کمترین چیزی که با او بکنم آن بود که حلاوت ذکر خویش از دل او ببرم.
و گفت: هر که بر شهوات دنیا غلبه کند دیو از طلب کردن او فارغ بود.
و کسی در آخر عمر وصیتی خواست. و گفت: راضی باش در همه اوقات به کارسازی که کارسازی تو میکند تا برهی.
چون وفات یافت از بزرگان یکی به خوابش دید. خدای با تو چه کرد؟
گفت: خدایرا دیدم جل جلاله با گناه بسیار خود. اما به سبب حسن ظنی که بدو داشتم همه محو کرد.
و بزرگی دیگر قیامت به خواب دید که ندایی درآمدی که مالک دینار و محمد واسع را در بهشت فروآورید. گفت: بنگرستم تا از این کدام پیشتر در بهشت رود؛ مالک از پیش درشد. گفتیم: ای عجب محمد واسع فاضلتر و عالمتر. گفتند: آری. اما محمد واسع را در دنیا دو پیراهن بود و مالک را یک پیراهن. این تفاوت از آنجاست که اینجا هرگز پیراهنی با دو پیراهن برابر نخواهد بود.
یعنی صبر کن تا از حساب یک پیراهن افزون بیرون آیی، رحمة الله علیه.
برگردان به زبان ساده
آن متمکن هدایت، آن متوکل ولایت، آن پیشوای راستین، آن مقتدای راه دین، آن سالک طیار، مالک دینار رحمة الله علیه، صاحب حسن بصری بود و از بزرگان این طایفه بود. وی را کرامات مشهور بود و ریاضات مذکور، و دینار نام پدرش بود، و مولود او در حال عبودیت پدر بود. اگر چه بنده زاده بود از هر دو کون آزاده بود. و بعضی گویند مالک دینار در کشتی نشسته بود، چون به میان دریا رسید، اهل کشتی گفتند: غله کشتی بیار.
هوش مصنوعی: مالک دینار، شخصی توانگر و راهنمایی برجسته در دین بود که به ولایت و رهبری حقیقی شهرت داشت. او فردی سالک و تسلیم شده بود و از بزرگترین شخصیتها در این طایفه به شمار میرفت. مالک دینار در زمینههای اخلاق و ریاضتهای معنوی شناخته شده بود و نام پدرش نیز دینار بود. وی در زمانی به دنیا آمد که پدرش در حال عبادت بود. اگرچه او فرزند یک بنده بود، اما از نظر روحی و معنوی آزاد و رها بود. برخی میگویند که او زمانی در کشتی نشسته بود و وقتی به وسط دریا رسید، افراد کشتی از او خواستند که غله را بیاورد.
گفت: ندارم.
هوش مصنوعی: او گفت: ندارم.
چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش آمد گفتند: غله کشتی بیار.
هوش مصنوعی: به او ضربهای زدند که به کلی بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، گفتند: دانههایی که جمع کردهای را بیاور.
گفت: ندارم.
هوش مصنوعی: او گفت: ندارم.
چندانش بزدند که هوش از او بیرون رفت. چون بهوش بازآمد دیگر گفتند: غله بیار.
هوش مصنوعی: به او ضربهای زدند که هوش از سرش پرید. وقتی که دوباره به هوش آمد، دیگر گفتند که گندم بیاور.
گفت: ندارم.
هوش مصنوعی: او گفت: ندارم.
گفتند: پایش گیریم و در دریا اندازیم. هرچه در آب ماهی بود همه سربرآوردند -هر یکی دو دینار زر در دهان گرفته - مالک دست فرا کرد از یک ماهی دو دینار بستد و بدیشان داد. چون کشتی بانان چنین دیدند در پای او افتادند. او بر روی آب برفت تا ناپیدا شد. از این سبب نام او را مالک دینار آمد. و سبب توبه او آن بود که او مردی سخت با جمال بود و دنیا دوست و مال بسیار داشت و او به دمشق ساکن بود و مسجد جامع دمشق که معاویه بنا کرده بود و آن را وقف بسیار بود. مالک را طمع آن بود که تولیت آن مسجد بدو دهند. پس برفت و در گوشه مسجد سجاده بیفگند و یک سال پیوسته عبادت میکرد به امید آنکه هر که او را بدیدی در نمازش یافتی. و با خود میگفت: اینت منافق! تا یکسال برین برآمد و شب از آنجا بیرون آمدی و به تماشا شدی. یک شب به طربش مشغول بود، چون یارانش بخفتند آن عودی که میزد از آنجا آوازی آمد که: یا مالک مالک ان لاتئوب. یا مالک تو را چه بود که توبه نمیکنی؟ چون آن شنید دست از آن بداشت. پس به مسجد رفت، متحیر با خود اندیشه کرد. گفت: یک سال است تا خدایرا میپرستم به نفاق، به از آن نبود که خدایرا باخلاص عبادت کنم و شرمی بدارم از این چه میکنم، و اگر تولیت به من دهند نستانم.
هوش مصنوعی: گفتند که او را بگیرند و در دریا بیندازند. هر ماهی که در آب بود، سر از آب بیرون آورد و هرکدام دو دینار طلا در دهان داشتند. مالک دستش را دراز کرد و از یک ماهی دو دینار گرفت و به دیگران داد. وقتی که ملوانها این را دیدند، به پای او افتادند. او بر روی آب رفت تا ناپدید شد. از این رو نامش مالک دینار شد.
مالک مردی زیبا و دنیاطلب بود و دارای مال زیادی بود و در دمشق زندگی میکرد. او آرزو داشت که سرپرستی مسجد جامع دمشق که توسط معاویه ساخته شده بود، به او سپرده شود. بنابراین به مسجد رفت و در گوشهای سجادهاش را انداخت و یک سال به امید این که مردم او را در حال نماز ببینند، به عبادت پرداخت. در دلش میگفت که این کارش نفاق است.
پس از یک سال، شبی از مسجد خارج شد تا به گردش برود. در حین شادی و خوشی، وقتی که دوستانش خواب بودند، ناگهان صدایی از دور شنید که میگفت: «ای مالک، چرا توبه نمیکنی؟» وقتی این را شنید، دست از خوشی کشید و به مسجد برگشت و با خود اندیشید که او یک سال به عبادت خدا پرداخته، اما این عبادت نفاقگونه بوده و بهتر است با اخلاص عبادت کند و از این کارش شرم کند و در صورت سرپرستی مسجد، آن را نگیرد.
این نیت بکرد و سر به خدای تعالی راست گردانید، آن شب با دلی صادق عبادت می کرد. روز دیگر مردمان باز پیش در مسجد آمدند. گفتند: در این مسجد خللها میبینیم. متولی بایستی تعهد کردی.
هوش مصنوعی: او تصمیم گرفت و با نیت خالص به سوی خداوند رجوع کرد و آن شب با دل پاک عبادت کرد. روز بعد، مردم دوباره به مسجد آمدند و گفتند: در این مسجد مشکلاتی وجود دارد. مدیر مسجد باید پاسخگو باشد.
پس بر مالک اتفاق کردند که هیچ کس شایسته تر از او نیست. و نزدیک او آمدند و در نماز بود. صبر کردند تا فارغ شد.
هوش مصنوعی: بنابراین بر سر این موضوع توافق کردند که هیچکس به اندازه او شایسته نیست. آنها نزدیک او رفتند در حالی که در حال نماز بود. کمی صبر کردند تا او نماز را تمام کند.
گفتند: به شفاعت آمده ایم تا تو این تولیت قبول کنی.
هوش مصنوعی: گفتند: ما به واسطه شفاعت آمدهایم تا تو این مسئولیت را بپذیری.
مالک گفت: الهی تا یکسال تو را عبادت کردم به ریا، هیچکس در من ننگریست. اکنون که دل به تو دادم و یقین درست کردم که نخواهم بیست کس به نزدیک من فرستادی تا این کار در گردن من کنند. به عزت تو که نخواهم. آنگه از مسجد بیرون آمد و روی در کار آورد و مجاهده و ریاضت پیش گرفت تا چنان معتبر شد و نیکو روزگار که در بصره مردی بود توانگربمرد و مال بسیار بگذاشت. دختری داشت صاحب جمال. دختر به نزدیک ثابت بنانی آمد و گفت: ای خواجه! میخواهم که زن مالک باشم تا مرا در کار طاعت یاری دهد.
هوش مصنوعی: مالک گفت: خدایا! به مدت یک سال، تو را عبادت کردم ولی به نیت ریا. در این مدت هیچکس به من توجهی نکرد. حالا که قلبم را به تو سپردم و ایمان واقعی آوردهام، اگر بیست نفر هم به نزد من بیایند، نمیخواهم که به من فشار بیاورند. به عزت تو قسم که چنین نخواهم کرد. سپس از مسجد خارج شد و به کارهای خود پرداخت و مجاهدت و ریاضت را آغاز کرد تا به حدی معتبر و خوشاقبال شد که در بصره مردی ثروتمند و دارا بود و اموال زیادی داشت. او دختری بسیار زیبا داشت. دختر نزد ثابت بنانی آمد و گفت: ای آقا! میخواهم زن مالک شوم تا در کار عبادت و طاعت به من کمک کند.
ثابت با مالک بگفت. مالک جواب داد: من دنیا را سه طلاقه داده ام این زن از جمله دنیا است. مطلقه ثلاثه را نکاح نتوان کرد. نقل است که مالک وقتی در سایه درختی خفته بود. ماری آمده بود و یک شاخ نرگس در دهان گرفته و او را باد میکرد.
هوش مصنوعی: مالک به کسی گفت که او دنیا را سه بار طلاق داده و این زن هم بخشی از دنیا است. بنابراین نمیتواند با او دوباره ازدواج کند. همچنین نقل شده که زمانی که مالک زیر درختی خوابیده بود، ماری به او نزدیک شد و یک شاخه نرگس را در دهان گرفته و او را با آن باد میزد.
نقل است که گفت: چندین سال در آرزوی غزا بودم، چون اتفاق افتاد که بروم رفتم. آنروز که حرب خواست بود مرا تب بگرفت چنانکه عاجز گشتم. در خیمه رفتم و بخفتم، د رغم. آنگه با خود میگفتم: ای تن! اگر تو را نزدیک حق تعالی منزلتی بودی، امروز تو را این تب نگرفتی. پس در خواب شدم. هاتفی آواز داد که تو اگر امروز حرب کردی اسیر شدی و چون اسیر شدی گوشت خوک بدادندی. چون گوشت خوک بخوردی کافرت کردندی. این تب تو را تحفه ای عظیم بود.
هوش مصنوعی: مدت زیادی آرزوی جنگیدن در جبهه داشتم و بالاخره روزی پیش آمد که بروم. اما آن روز که میخواستم به میدان بروم، تب شدیدی به سراغم آمد و ناتوان شدم. به خیمه رفتم و دراز کشیدم. در آن حال با خودم میگفتم: ای بدن! اگر نزد خداوند جایگاه خاصی داشتی، امروز این تب تو را نمیزد. سپس به خواب رفتم و صدایی به من گفت که اگر امروز به جنگ روی، اسیر خواهی شد و اگر اسیر شوی، گوشت خوک به تو خواهند داد. و وقتی که گوشت خوک بخوری، کافر خواهی شد. این تب، برای تو هدیهای بزرگ بود.
مالک گفت: از خواب درآمد م و خدایرا شکر کردم.
هوش مصنوعی: مالک گفت: از خواب بیدار شدم و از خداوند سپاسگزاری کردم.
نقل است که مالک را با دهرئیی مناظره افتاد. کار بر ایشان دراز شد. هر یک میگفتند من بر حقم. اتفاق کردند که دست مالک و دست دهری هر دو برهم بندند و بر آتش نهند، هرکدام که بسوزد او بر باطل بود و در آتش آوردند، دست هیچ کدام نسوخت و آتش بگریخت. گفتند: هر دو برحق اند.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که مالک و یک دهری (کسی که به دنیای مادی باور دارد) درگیر بحث و مناظرهای شدند. این بحث آنقدر طولانی شد که هر یک مدعی حق بودن خود شدند. نهایتاً تصمیم گرفتند که دستهای هر دو را به هم ببندند و در آتش بیندازند. قرار بر این بود که هرکدام که در آتش بسوزد، او باطل است. اما وقتی دستهای آنها را در آتش گذاشتند، نه دست مالک سوخت و نه دست دهری، و آتش از آنها دور شد. در نهایت گفتند که هر دو بر حق هستند.
مالک دلتنگ به خانه بازآمد و روی بر زمین نهاد و مناجات کرد که هفتاد سال قدم در ایمان نهاده ام تا با دهریی برابر گردم. آوازی شنود که تو ندانستی که دست تو دست دهری را حمایت کرد. که اگر دهری دست تنها در آتش نهادی دیدی که چه بر وی آمدی.
هوش مصنوعی: مالک با دلتنگی به خانه برگشت و بر زمین افتاد و دعا خواند که من هفتاد سال در راه ایمان قدم برداشتهام تا بتوانم با کسی که به دنیا اعتقاد ندارد، برابر شوم. سپس صدایی شنید که به او گفت: تو نمیدانی که دست تو، دست کسی را که به دنیا اعتقاد ندارد، حمایت کرده است. اگر او تنها دستش را در آتش میگذاشت، میدیدی که چه بلایی بر سرش میآمد.
نقل است که مالک گفت: وقتی بیمار شدم و بیماری بر من سخت شد، چنانکه دل از خود برگرفتم. آخر چون پاره ای بهتر شدم به چیزی حاجت آمدم، به هزار حیله به بازار آمدم که کسی نداشتم. امیر شهر در رسید. چاکران بانگ بر من زدند که: دور تر برو. و من طاقت نداشتم و آهسته میرفتم. یکی درآمد و تازیانه بر کتف من زد. گفتم: قطع الله یدک. روز دیگر مرد را دیدم دست بریده و برچهارسو افگنده.
هوش مصنوعی: مالك میگوید: وقتی که بیمار شدم و بیماریام شدید شد، به حدی که از خود مأیوس شدم. اما وقتی که کمی بهتر شدم، به چیزی نیاز پیدا کردم و با هزار کلک به بازار رفتم، چون کسی را نداشتم. امیر شهر به آنجا رسید و نوکرانش به من گفتند که دورتر بروم. من نتوانستم و به آرامی میرفتم. یکی از آنها به من تازیانه زد و من گفتم: لعنت بر دست تو. روز بعد آن مرد را دیدم که دستش بریده شده و افتاده است.
نقل است که جوانی بود عظیم مفسد و نابکار -در همسایگی مالک و مالک پیوسته ازو میرنجید، از سبب فساد. اما صبر میکرد تا دیگری گوید. القصه دیگران به شکایت بیرون آمدند. مالک برخاست و بر او آمد تا امر معروف کند. جوان سخت جبار و مسلط بود. مالک را گفت: من کس سلطانم. هیچ کس را زهره آن نبود که مرا دفع کند یا از اینم بازدارد.
هوش مصنوعی: روزی جوانی بسیار بدکار و فاسد وجود داشت که همسایهی مالک بود و مالک همیشه از دست او ناراحت بود. اما او تا زمانی صبر کرد که دیگران نیز به شکایت از این جوان بپردازند. بالاخره، دیگران به شکایت از او آمدند. مالک تصمیم گرفت با او مواجه شود و او را به کارهای خوب تشویق کند. اما آن جوان بسیار زورگو و صاحبنفوذ بود و به مالک گفت: من کسی هستم که قدرت دارم و هیچکس جرات ندارد که با من مقابله کند یا مرا از کارهایم بازدارد.
مالک گفت: ما با سلطان بگوییم.
هوش مصنوعی: مالک گفت: بیایید با سلطان صحبت کنیم.
جوان گفت: سلطان هرگز رضای من فروننهد. هرچه من کنم بدان راضی بود.
هوش مصنوعی: جوان گفت: سلطان هیچگاه از من راضی نمیشود. هرچه من انجام دهم، او به آن راضی خواهد بود.
مالک گفت: اگر سلطان نمیتواند با رحمان بگویم.
هوش مصنوعی: مالک گفت: اگر سلطان نمیتواند با رحمان صحبت کند.
و اشارت به آسمان کرد.
هوش مصنوعی: او به آسمان اشاره کرد.
جوان گفت: او از آن کریمتر است که مرا بگیرد.
هوش مصنوعی: جوان گفت: او بسیار بخشندهتر است که مرا در آغوش بگیرد.
مالک درماند. باز بیرون آمد. روزی چند برآمد. فساد از حد درگذشت. مردمان دیگر باره به شکایت آمدند. مالک برخاست تا او را ادب کند در راه که میرفت آوازی شنید که: دست از دوست ما بدار!
هوش مصنوعی: مالک در وضعیتی سخت و ناامید قرار گرفت و دوباره به بیرون آمد. چند روزی گذشت و اوضاع به حدی خراب شد که دیگران دوباره به شکایت از او پرداختند. مالک تصمیم گرفت به اعتراض آنها پاسخ دهد و در حینی که به سمت آنها میرفت، صدایی شنید که او را میخواست از این کار منصرف کند و گفت: «دست از دوست ما بردار!»
مالک تعجب کرد، به بر جوان درآمد. جوان که او را بدید گفت: چه بودست که بار دیگر آمدی؟
هوش مصنوعی: مالک حیرتزده شد و به سوی جوان رفت. جوان وقتی او را دید پرسید: "چرا دوباره آمدی؟"
گفت: این بار از برای آن نیامدم که تو را زجر کنم. آمده تا تورا خبر کنم که چنین آوازی شنیدم. خبرت میدهم. جوان که آن بشنود گفت: اکنون چون چنین است سرای خویش در راه او نهادم و از هرچه دارم بیزار شدم.
هوش مصنوعی: او گفت: این بار نیامدم که تو را آزار بدهم. آمدهام تا به تو بگویم که چنین صدایی را شنیدم. میخواهم تو را آگاه کنم. جوان که این را شنید، گفت: حالا که اینطور است، خانهام را در راه او گذاشتهام و از هر چیزی که دارم، دل کندهام.
این بگفت و همه برانداخت و روی به عالم عشق درنهاد.
هوش مصنوعی: او این را گفت و همه چیز را کنار گذاشت و به دنیای عشق روی آورد.
مالک گفت: بعد از مدتی او را دیدم در مکه - افتاده - و چون خلالی شده، و جان به لب رسیده میگفت که او گفته است دوست ماست. رفتم بر دوست. وهر چه رضای دوست است آن طلب کنم ومیدانم که رضای دوست در اطاعت اوست توبه کردم که دگر در وی عاصی نشوم.این بگفت و جان بداد.
هوش مصنوعی: مالک گفت: مدتی بعد، در مکه او را دیدم که بر زمین افتاده بود و به شدت ضعیف شده و به آخرین نفسهایش میرسید. او گفت که فردی را به عنوان دوستش معرفی کرده است. به سمت دوست رفتم و هر آنچه که رضایت او در آن باشد را خواستم. میدانستم که رضایت او تنها در اطاعت از اوست. بنابراین از گناهان خود توبه کردم تا دیگر به او نافرمانی نکنم. همین را گفت و جان سپرد.
نقل است که وقتی مالک خانه به مزد گرفته بود. جهودی بردر سرای او سرایی داشت و محراب آن خانه مالک به در سرای جهود داشت. جهود بدانست. خواست که به قصد او را برنجاند. چاهی فروبرد و منفذی ساخت، آن چاه را نزدیک محراب. و مدتی بر آن چاه مینشست و پوشیده نماند که بر چه جمله بود؛ که روزی آن جهود دلتنگ شد از آنکه مالک - البته - هیچ نمیگفت. بیرون آمد گفت: ای جوان!از میان دیوار محراب نجاست به خانه تو نمیرسد؟
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که در آن، زمانی که مالک خانه مستأجر داشت، یک یهودی در کنار آن خانه سکونت داشت و محراب خانه مالک به در خانه یهودی رو داشت. یهودی متوجه شد و تصمیم گرفت که مالک را آزار دهد. او چاهی را نزدیک محراب حفر کرد و مدتی بر روی آن چاه نشسته بود. این رفتار او کم کم مشخص شد. یک روز یهودی ناراحت شد که مالک هیچ واکنشی نشان نمیدهد. بنابراین بیرون آمد و به مالک گفت: "ای جوان! آیا از میان دیوار محراب، چیز نجس به خانهات نمیرسد؟"
گفت: رسد، ولکن طغاری و جاروبی ساخته ام، چون چیزی بدین جانب آید آن را بردارم و بشویم.
هوش مصنوعی: گفت: میآید، اما من از قبل برزنی و جارو تهیه کردهام، وقتی چیزی به این سمت بیاید، آن را برمیدارم و تمیز میکنم.
گفت: تو را خشم نبود؟
هوش مصنوعی: او گفت: آیا تو از چیزی خشمگین نیستی؟
گفت: بود، ولکن فروخورم که فرمان چنین است والکاظمین الغیظ.
هوش مصنوعی: گفت: بود، اما من خودم را کنترل میکنم چون این دستور است و باید خشمم را فرو ببرم.
مرد جهود در حال مسلمان شد .
هوش مصنوعی: مرد یهودی در حال تبدیل شدن به مسلمان است.
نقل است که سالها بگذشتی که مالک هیچ ترشی و شیرینی نخوردی. هرشبی به دکان طباخ شدی و دو گرده خریدی و بدان روزه گشادی. گاه گاه چنان افتادی که نانش گرم بودی. بدان تسلی یافتی، و نان خورش او آن بودی، وقتی بیمار شد آرزوی گوشت در دل او افتاد. ده روز صبر کرد، چون کار از دست بشد به دکان رواسی رفت و دو سه پاچه گوسفند بخرید و در آستین نهاد و برفت. رواس شاگردی داشت. در عقب او فرستاد و گفت: بنگر تا چه میکند.
هوش مصنوعی: سالها گذشت و مالک هیچگونه ترشی و شیرینی نخورده بود. هر شب به دکان طباخ میرفت و دو نان گرد میخرید تا روزهاش را باز کند. گاهی اوقات نانها تازه و گرم بودند و این موضوع به او تسلی میداد. او از نان و خورش آن طباخ استفاده میکرد. وقتی که بیمار شد، آرزوی خوردن گوشت در دلش شکل گرفت. پس از ده روز صبر، وقتی اوضاع بدتر شد، به دکان قصابی رفت و چند پاچه گوسفند خرید و آنها را در آستینش گذاشت و رفت. صاحب دکان یک شاگرد داشت و او را به دنبال مالک فرستاد تا ببیند او چه کاری میکند.
زمانی بود. شاگر بازآمد. گریان گفت: از اینجا برفت جایی که خالی بود. آن پاچه از آستین بیرون کرد و دو سه بار ببویید. پس گفت: ای نفس!بیش از اینت نرسد. پس آن نان و پاچه به درویشی داد و گفت: ای تن ضعیف من این همه رنج که بر تو مینهم مپندار که از شمنی میکنم تا فردای قیامت به آتش دوزخ بنسوزی. روزی چند صبر کن، باشد که این محنت به سرآید و در نعمتی افتی که آن را زوال نباشد.
هوش مصنوعی: زمانی بود که شاگردی بازگشت. او به حالت گریه گفت: از اینجا به جایی رفتهام که خالی بود. سپس پای خود را از آستینش بیرون آورد و چند بار بویید. بعد گفت: ای نفس! خوشبختیات بیش از این نیست. سپس نان و پای خود را به درویش داد و گفت: ای جسم ضعیف من، به هیچ عنوان نپندار که این همه رنجی که به تو تحمیل میکنم، به خاطر شخص خاصی است که تو را در روز قیامت در آتش دوزخ بسوزاند. چند روزی صبر کن، شاید این سختیها پایان یابد و به نعمتی دست یابی که هیچ نشانهای از زوال در آن نباشد.
گفت: ندانم که آن چه معنی است. آن سخن را که هرکه چهل روز گوشت نخورد عقل او نقصان گیرد. و من بیست سال است که نخورده ام و عقل من هر روز زیادت است.
هوش مصنوعی: او گفت: نمیدانم آن چه که به معنای این سخن است. گفتهاند که هر کس چهل روز گوشت نخورد، عقل او کم میشود. اما من بیست سال است که گوشت نخوردهام و هر روز عقل من بیشتر میشود.
نقل است که چهل سال در بصره بود که رطب نخورده بود. آنگه که رطب برسیدی گفتی: اهل بصره!اینک شکم من از وی هیچ کاسته نشده است و شکم شما که هر روز رطب میخورید هیچ افزون نشده است.
هوش مصنوعی: شایعه است که او چهل سال در بصره زندگی کرده و هرگز رطب نخورده است. وقتی که رطب به دستش رسید، به اهل بصره گفت: "حال میبینید که شکم من هیچ کوچکتر نشده، در حالی که شکم شما که هر روز رطب میخورید، اصلاً بزرگتر نشده است."
چون چهل سال برآمد بی قراری در وی پدید آمد، از آرزوی رطب. هر چند کوشید صبر نتوانست کرد. عاقبت چون چند روز برآمد و آن آرزو هر روز زیادت میشد و او نفس را منع میکرد، در دست نفس عاجز شد. گفت: البته رطب نخواهم خورد، مرا خواه بکش خواه بمیر.
هوش مصنوعی: پس از چهل سال، در او بیقراری به وجود آمد و آرزوی میوهی رطب در دلش شعلهور شد. هرچند تلاش کرد صبر کند، اما نتوانست. بعد از چند روز، آن آرزو روز به روز بیشتر میشد و او نهایتاً از تلاش برای جلوگیری از نفس خود ناتوان شد. گفت: من قطعاً رطب نخواهم خورد، حالا هر چه میخواهد بشود، یا مرا بکش یا بگذار بمیرم.
تا شب هاتفی آواز داد که: رطب میباید خورد، نفس را از بند بیرون آور!
هوش مصنوعی: تا شب، شخصی به ما گفت که باید خرما بخوریم و نفس را آزاد کنیم!
چون این جواب دادند و نفس وی فرصتی یافت فریاد درگرفت. مالک گفت: اگر رطب خواهی یک هفته به روزه باشی، چنانکه هیچ افطار نکنی و شب در نماز تا به روز آوری تا رطب دهمت.
هوش مصنوعی: وقتی جواب داده شد و نفس او فرصتی به دست آورد، فریاد زد. مالک گفت: اگر میخواهی خرما بخوری، باید یک هفته روزه بگیری، به طوری که هیچ بار افطار نکنید و شبها تا صبح در نماز بمانی تا به تو خرما بدهم.
نفس بدان راضی شد. یک هفته در قیام شب و صیام روز به آخر آورد. پس به بازار رفت و رطب خرید و رفته به مسجد تا بخورد. کودکی از بام آوازی داد که: ای پدر!جهودی رطب خریده است و در مسجدی میرود تا بخورد.
هوش مصنوعی: او به نفس خود رضایت داد و یک هفته را به شبزندهداری و روزهداری گذراند. سپس به بازار رفت و خرما خرید و به سوی مسجد رفت تا آن را بخورد. کودکی از بالای بام صدایی زد و گفت: "ای پدر! یهودی خرما خریده است و به مسجد میرود تا بخورد."
مرد گفت: جهود در مسجد چه کار دارد؟
هوش مصنوعی: مرد پرسید: یهودی چرا در مسجد حضور دارد؟
در حال پدر کودک بیامد تا آن جهود کدام جهود است. مالک را دید. در پای او فتاد. مالک گفت: این چه سخن بود که این کودک گفت:
هوش مصنوعی: پدر کودک ناگهان به آنجا آمد و به مالک نگاه کرد. او به پای مالک افتاد و مالک از او پرسید: این چه حرفی بود که این کودک گفت؟
مرد گفت: خواجه! معذور دار که او طفل است. نمیداند و در محلت ما جهودانند و ما به روزه باشیم. پیوسته کودک ما جهودان را میبیند که به روز چیزی میخورند. پندارند که هر که به روز چیزی خورد جهود است. این از سر جهل گفت. از وی عفو کن.
هوش مصنوعی: مرد گفت: آقا! لطفاً ببخشید، چون او هنوز بچه است و نمیداند. در محله ما یهودیها زندگی میکنند و ما روزه هستیم. بچه ما دائماً یهودیها را میبیند که در طول روز چیزی میخورند. او فکر میکند که هر کسی که در طول روز چیزی بخورد، یهودی است. این حرف را از روی نادانی زده. لطفاً او را ببخشید.
مالک آن بشنود، آتشی در جانش افتاد، و دانست که آن کودک را زفان غیب بوده است. گفت: خداوندا!رطب ناخورده نامم به جهودی بدادی، به زفان بی گناهی اگر رطب خورم نامم به کفر بیرون دهی. به عزت تو اگر هرگز رطب خورم.
هوش مصنوعی: مالک وقتی این را شنید، آتشی در دلش افتاد و فهمید که آن کودک از زبان غیبی صحبت میکند. گفت: خدایا! بدون اینکه رطب (خرما) بخورم، نامم را به یهودی دادهای. اگر به اشتباه رطب بخورم، نامم را به کفر تغییر دهی. به عزتت قسم، اگر هرگز رطب بخورم.
نقل است که یک بار آتشی در بصره افتاد. مالک عصا و نعلین برداشت و بر سر بالایی شد و نظاره میکرد. مردمان در رنج و تعب در قماشه افتاده، گروهی میسوختند، و گروهی میجستند. گروهی رخخت میکشیأند و مالک میگفت: نجا المخفون و هلک المثقلون. چنین خواهد بود روز قیامت.
هوش مصنوعی: روزی در بصره آتش بزرگی برافروخته شد. مالک با عصا و نعلینش به بالای تپهای رفت و شروع به تماشا کرد. مردم در سختی و زحمت بودند، عدهای در آتش میسوختند و برخی دیگر در تلاش بودند تا فرار کنند. عدهای هم به زمین افتاده بودند و مالک میگفت: "نجات مییابند کسانی که سبکبارند و کسانی که سنگین بارند، هلاک خواهند شد." او این وضعیت را به حال روز قیامت تشبیه میکرد.
نقل است که روزی مالک به عیادت بیماری شد. گفت: نگاه کردم، اجلش نزدیک آمده بود، شهادت بر وی عرضه کردم. نگفت. هرچند جهد کردم که بگوی، میگفت: ده، یازده!آنگاه گفت: ای شیخ!پیش من کوهی آتشین است. هرگاه که شهادت آرم، آتش آهنگ من میکند. از پیشه وی پرسیدم. گفتند: مال به سلف دادی و پیمانه کم داشتی.
هوش مصنوعی: روزی مالک برای عیادت بیماری رفت و متوجه شد که زمان مرگ او نزدیک است. او سعی کرد تا بیمار شهادت بدهد، اما بیمار فقط به نشانههایی تکیه میکرد و چیزی نمیگفت. بیمار به مالک گفت که احساس میکند کوهی از آتش در پیش رو دارد و هر بار که میخواهد شهادت بدهد، این آتش به سمت او میآید. مالک از شغل او پرسید و متوجه شد که او در کار خود با کم فروشی و کلاهبرداری ارتباط داشته است.
جعفر سلیمان گفت: با مالک به مکه بودم. چون لبیک اللهم لبیک گفتن گرفت، بیفتاد و هوش از وی برفت. با خود آمد. گفتم سبب افتادن چه بود؟
هوش مصنوعی: جعفر سلیمان گفت: من با مالک به مکه رفته بودم. وقتی که او شروع به گفتن "لبیک اللهم لبیک" کرد، بیفتاد و هوش از او رفت. بعد از مدتی به حال آمد. من از او پرسیدم که چه چیزی باعث افتادنش شد؟
گفت: چون لبیک گفتم: ترسیدم که نباید جواب آید که لالبیک الله لالبیک.
هوش مصنوعی: گفت: وقتی که من لبیک گفتم، ترسیدم که شاید نباید پاسخی بیاید که بگوید: لبیک، خداوندا لبیک.
نقل است که چون ایاک نقبد و ایاک نستعین. گفتی زار زار بگریستی. پس گفتی: اگر این آیت از کتاب خدای نبودی و بدین امر نبودی نخواندمی. یعنی میگویم تو را میپرستم و خود نفس میپرستم و میگویم از تو یاری میخواهم و و به درسلطان میروم واز هرکسی شکر و شکایت مینمایم.
هوش مصنوعی: نقل شده که وقتی به آیه "تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میطلبم" رسید، بسیار گریه کرد. سپس گفت: اگر این آیه از کتاب خدا نبود و به این موضوع اشاره نمیکرد، آن را نمیخواندم. به این معنا که من فقط تو را میپرستم و در حقیقت، از خودم نیز پرستش میکنم و میگویم از تو کمک میخواهم و به درگاه سلطان میروم و از همگان شکایت و قدردانی میکنم.
نقل است که جمله شب بیدار بودی و دختری داشت. یک شب گفت: ای پدر! آخر یک لحظه بخفت.
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد که درباره شخصی به نام شب بیدار است که دختری داشت. یک شب دخترش به او گفت: پدر! خواهش میکنم برای یک لحظه هم که شده بخواب.
گفت: ای جان پدر!از شبیخون قهر میترسم، یا از آن میترسم که نباید دولتی روی به من نهد و مرا خفته بایأ.
هوش مصنوعی: گفت: ای جان پدر! من از حمله ناگهانی میترسم، یا از این میترسم که دولت نباید به من نزدیک شود در حالی که من خوابیدهام.
گفتند: چونی.
هوش مصنوعی: پرسیدند: حالت چطور است؟
گفت: نان خدای میخورم و فرمان شیطان میبرم. اگر کسی در مسجد منادی کند که کی بدترین شماست بیرون آید، هیچ کس خویشتن در پیش من میفکنید مگر به قهر.
هوش مصنوعی: او گفت: من نان را برای خدا میخورم و از شیطان پیروی میکنم. اگر کسی در مسجد اعلام کند که بدترین فرد از شما بیرون بیاید، هیچکس نمیتواند خود را در برابر من معرفی کند مگر اینکه با خشم باشد.
این مبارک رضی الله عنه بشنود. گفت: بزرگی مالک از این بود. و صدق این سخن را گفته است که وقتی زنی مالک را گفت: ای مرائی!
هوش مصنوعی: این مبارک رضی الله عنه گفت: بزرگی مالک از این ناشی میشود. و این سخن درست است که وقتی زنی به مالک گفت: ای مرائی!
جواب داد: بیست سال است که هیچ کس مرا به نام خود نخواند، الا تو نیک دانستی که من کیستم.
هوش مصنوعی: او گفت: بیست سال است که هیچ کس مرا با نام خود نخوانده است، به جز تو که خوب میدانی من کیستم.
و گفت: تا خلق را بشناختم هیچ باک ندارم از آنکه کسی مرا حمد گوید یا آنکه مرا ذم گوید. از جهه آنکه ندیده ام و نشناخته ستاینده الا مفروط و نکوهنده الا مفرط. یعنی هرکه غلو کند در هرچه خواهی گیر، آن از حساب نبود که خیرالامور اوسطها.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که مردم را شناختم، دیگر از این که کسی مرا ستایش کند یا مورد سرزنش قرار دهد، هیچ نگران نیستم. چون تا به حال هیچ ستایشی را ندیدهام که به اندازهای متعادل باشد یا سرزنشی که افراطی نباشد. به این معنا که هر کسی که در هر موضوعی افراط کند، نمیتواند قابل اعتماد باشد، زیرا بهترین وضعیت همیشه در میانهروی است.
و گفت: هر برادری و یاری و همنشینی که تو را از وی فایده ای دینی نباشد، صحبت او را از پس پشت انداز.
هوش مصنوعی: او گفت: هر برادر و دوستی که در کنار او هیچ فایدهای برای دین تو نداشته باشد، صحبتش را پشت سر بگذار و از او دوری کن.
و گفت: دوستی اهل این زمانه را چون خوردنی بازار یافتم، به بوی خوش، به طعم ناخوش.
هوش مصنوعی: او گفت: دوستی در این زمانه را مانند غذایی که در بازار پیدا میشود یافتم، با بوی خوش اما طعمی ناخوشایند.
و گفت: پرهیز از این سخاره، یعنی دنیا، که دلهای علما مسخر خویش گردانیده است.
هوش مصنوعی: او گفته است که باید از این حرفهای بیهوده و بیاهمیت پرهیز کرد، چرا که دنیا توانسته است دلهای دانشمندان را به خود مشغول کند و تسخیر کند.
و گفت: هر که حدیث کردن به مناجات با خدای عز و جل دوست تر ندارد. از جدیث مخلوقان، علم وی اندک است، و دلش نابینا، و عمرش ضایع است.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که به صحبت کردن و مناجات با خداوند عزیز و بزرگ علاقهمند نباشد، از دیگر مخلوقات علم کمتری دارد، دلش نادیده است و عمرش هدر میرود.
و گفت: دوست ترین اعمال به نزدیک من اخلاص است در اعمال.
هوش مصنوعی: او گفت: بهترین کارها در نزد من، انجام دادن عملها با نیت خالص است.
و گفت: خدای عزوجل وحی کرد به موسی علیه السلام که جفتی نعلین ساز از آهن، و عصایی از آهن، و بر روی زمین همواره میرو، و آثار و عبرتها میطلب، و میبین و نظاره حکمتها و نعمتهای ما میکن، تا وقتی که آن نعلین دریده گردد، و آن عصا شکسته، و معنی این سخن آن است که صبور میباید بود که ان هذالدین متین فاوغل فیه بالرفق. و گفت: در تورات است و من خوانده ام که حق تعالی میگوید شوقناکم فلم تشتاقوا زمرناکم فلم ترقصوا. شوق آوردم، شما مشتاق نگشتید، سماع کردم شما را، رقص نکردید.
هوش مصنوعی: خداوند به موسی علیه السلام وحی کرد که از آهن، نعلینی و عصایی بسازد و در زمین راه برود و نشانهها و عبرتها را جستجو کند و حکمتها و نعمتهای خدا را مشاهده نماید. تا زمانی که آن نعلین خراب شود و عصا بشکند. این پیام به انسان میآموزد که باید صبور باشد، چرا که این دین محکم و استوار است و باید با مهربانی و ملایمت در آن پیش رفت. همچنین در تورات آمده است که خداوند میفرماید: ما شما را مشتاق کردیم ولی شما شوقی نشان ندادید، صدای ساز و نواهایی به گوش شما رسید اما شما نرقصیدید.
و گفت: خوانده ام در بعضی از کتب منزل که حق تعالی امت محمد را دو چیز داده است که نه جبرئیل را داده است و نه میکاییل را: یکی آن است که فاذکرونی اذکرکم. چون مرا یاد کنند شما را یاد کنم و دیگر ادعونی استجب لکم: چون مرا بخوانید اجابت کنم.
هوش مصنوعی: او گفته است که در برخی از کتابهای منزل خوانده که خداوند، امت پیامبر محمد (ص) را دو هدیه داده است که به جبرئیل و میکائیل داده نشده است: یکی این است که "مرا یاد کنید تا من شما را یاد کنم" و دیگری "مرا بخوانید تا اجابتتان کنم."
و گفت: در تورات خوانده ام که حق تعالی میگوید ای صدیقان تنعم کنید در دنیا به ذکر من که ذکر من در دنیا نعمتی عظیم است و در آخرت جزایی جزیل.
هوش مصنوعی: او گفت: در کتاب تورات خواندهام که خداوند میفرماید، ای درستکاران، در دنیا از نعمتهای من بهرهمند شوید، زیرا یاد و ذکر من در این دنیا نعمتی بزرگ است و در آخرت پاداشی بزرگ در انتظار شماست.
و گفت: در بعضی کتب منزل است که حق تعالی میفرماید که با عالمی که دنیا دوست دارد کمترین چیزی که با او بکنم آن بود که حلاوت ذکر خویش از دل او ببرم.
هوش مصنوعی: او گفت: در برخی کتابها آمده است که خداوند میفرماید، با دانشمندی که دنیا را دوست دارد، کمترین کاری که خواهم کرد این است که شیرینی یاد خود را از دل او بگیرم.
و گفت: هر که بر شهوات دنیا غلبه کند دیو از طلب کردن او فارغ بود.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کس بر خواستههای دنیا غلبه کند، دیگر دیو از خواستههای او دست برمیدارد.
و کسی در آخر عمر وصیتی خواست. و گفت: راضی باش در همه اوقات به کارسازی که کارسازی تو میکند تا برهی.
هوش مصنوعی: و کسی در پایان زندگیاش از او خواست که وصیتی کند. او گفت: در هر زمانی راضی باش به انجام کاری که برای تو انجام میشود تا نجات پیدا کنی.
چون وفات یافت از بزرگان یکی به خوابش دید. خدای با تو چه کرد؟
هوش مصنوعی: پس از وفات او، یکی از بزرگان در خواب او را دید و از او پرسید: خداوند با تو چه کرد؟
گفت: خدایرا دیدم جل جلاله با گناه بسیار خود. اما به سبب حسن ظنی که بدو داشتم همه محو کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: خداوند بزرگ را با تمام گناهانم دیدم، اما به خاطر نیکیای که در قلبم نسبت به او داشتم، همه آنها را بخشید.
و بزرگی دیگر قیامت به خواب دید که ندایی درآمدی که مالک دینار و محمد واسع را در بهشت فروآورید. گفت: بنگرستم تا از این کدام پیشتر در بهشت رود؛ مالک از پیش درشد. گفتیم: ای عجب محمد واسع فاضلتر و عالمتر. گفتند: آری. اما محمد واسع را در دنیا دو پیراهن بود و مالک را یک پیراهن. این تفاوت از آنجاست که اینجا هرگز پیراهنی با دو پیراهن برابر نخواهد بود.
هوش مصنوعی: در قیامت، بزرگی خواب دید که ندایی به او رسید و گفت که مالک دینار و محمد واسع را به بهشت بیاورید. او نگاه کرد که کدام یک از آنها زودتر به بهشت میرود و متوجه شد که مالک زودتر وارد شد. او تعجب کرده گفت: "چرا محمد واسع که فاضلتر و عالمتر است، دیرتر میآید؟" پاسخ دادند: "بله، اما محمد واسع در دنیا دو پیراهن داشت و مالک تنها یک پیراهن. این تفاوت به این خاطر است که در این دنیا هیچ چیز با دو پیراهن برابر نخواهد بود."
یعنی صبر کن تا از حساب یک پیراهن افزون بیرون آیی، رحمة الله علیه.
هوش مصنوعی: یعنی صبر کن تا پس از خرید یک پیراهن خوب، احساس خوشحالی کنی. رحمة الله علیه.