گنجور

بخش ۳۲ - ذکر احمد خضرویه قدس الله روحه العزیز

آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت، آن متوکل بحقیقت، آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی، رحمةالله علیه، از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود وهزار مرید داشت که هر هزار بر آب می‌رفتند و بر هوا می‌پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابو تراب صحبت داشته بود و برحفص را دیده بود.

بو حفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟

گفت: هیچ کس را ندیدم، بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه وهم ابو حفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخ بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پدربخواه، احمد اجابت نکرد دیگر بار کس فرستاد که ای احمد من ترا مردانه تر ازین دانستم راه بر باش نه راه بر، احمد کس فرستاد و از پدر بخواست. پدر بحکم تبرک او را باحمد داد. فاطمه ترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه باوی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند، فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابو یزید سخن می‌گفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد. گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی؟

فاطمه گفت: از آنکه تو محرم طبیعت منی بایزید محرم طریقت من. از تو بهوا برسم و از وی بخدای رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ می‌بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود.

گفت: یا فاطمه از برای چه حنا بسته ای.

گفت: یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود.

اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش ازین گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا بنشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه به نشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند. با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید! فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا؟ گفت چون کریمی بمهمان آید باید که سگان محلت را از آن نصیبی بود این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هرکه خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاطمه نگر.

نقلست که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم، روزی جماعتی بغزا می‌رفتند. رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش میآورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آنست که او را پیوسته در روزه می‌دارم از گرسنگی طاقتش نمانده است می‌خواهد تا روزه گشاید.

گفتم به سفر روزه نگشایم.

گفت: روا دارم.

عجب داشتم.

گفتم: مگر از بهر آن می‌گوید که من او را بنماز شب فرمایم. خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد وبیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت. گفت: روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن می‌گوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهایی تا بخلق انسی یابد. گفتم هرکجا ترا برم ترا بکرانه فرود آرم و با خلق ننشینم.

گفت: روا دارم.

عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم. تا از مگر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهای مراد هر روزی صد بار همی کشی و خلق آگاه نی آنجا، باری د رغزو بیکبار کشته شوم و باز رهم و همه جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفت سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان، پنداشتم که طاعت می‌جوئی ندانستم که زنار می‌بندی و خلاف او که می‌کردم زیادت کردم.

نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم. پاره ای برفتم، خار مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون می‌آمد و من برنجی تمام می‌رفتم. مردمان بدیدندو آن خار از پایم بیرون کردند. پایم مجروح شد.

روی ببسطام نهادم بنزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد. تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی؟ گفتم اختیار خویش باختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من می‌گویی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود! نقلست که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه وی به جز نانی خشک نبود.

توانگر بازگشت صره زر بدو فرستاد. درویش آن زر را باز فرستاد و گفت این سزای آنکس است که سر خویش با چون تویی آشکارا کند ما این درویشی بهر دوجهان نفروشیم. نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی.

برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صر دینار بیاورد و به شیخ داد.

شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقلست که یکی از بزرگان گفت:

احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان می‌کشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می‌پری؟ گفت بزیارت دوستی، گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می‌باید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید درجه زایران او را بود نه مرا. نقلست که یکبار در خانقاهی می‌آمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. بوظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود می‌گفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد به سرچاه آمد دلوش در چاه افتاد. او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید.

شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟

احمد گفت: اگر تو برنمی خوانی اجازت ده تا من برخوانم.

شیخ اجازت داد. احمد فاتحه برخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟

گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.

نقل است که مردی به نزدیک او آمد. گفت: رنجورم و درویش. مرا طریقی بیاموز تااز این محنت برهم.

شیخ گفت: نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر.

آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد. شیخ دست بر توبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی برآنجا نوشته بود. گفت: تو را دزدی باید کرد.

مرد در تعجب بماند. پس برخاست. به نزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی می‌کردند. گفت: مرا بدین کار رغبت است، چون کنم؟

ایشان گفتند: این کار را یک شرط است، که هر چه ما به تو فرماییم بکنی. گفت: چنین کنم که شما می‌گویید.

چند روز با ایشان می‌بود تا روزی کاروانی برسیدند. آن کاروان را بزدند. یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند. این نوپیشه را گفتند:

این را گردن بزن.

این مرد توقفی کرد. با خود گفت: این میر دزدان چندین خلق کشته باشد. من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگان را.

آن مرد را گفت: اگر به کاری آمده ای آن باید کرد که مافرماییم؛ و اگر نه پس کاری دیگر رو.

گفت: چون فرمان می‌باید برد فرمان حق برم، نه فرمان دزد.

شمشیر بگرفت و آن بازرگان را بگذاشت و آن میر دزدان را سر از تن جدا کرد. دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد.

نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت.درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمی‌آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد.

احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان.

آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک می‌ریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی.

می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند - و اصحاب او را - مهتر گفت: درآیید.

ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور!

گفت: دوستان با دشمنان نخورند.

گفت: اسلام عرضه کن.

پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد!از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.

نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.

یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟

گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خورم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.

و گفت: هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود؛ تواضع، و حسن وادب، و سخاوت.

و گفت: هرکه خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که می‌فرماید ان الله مع الصادقین.

و گفت: هر که صبر کند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبر کند و شکایت کند.

و گفت: صبر زاد مضطران است و رضا درجه عارفان است.

و گفت: حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را به دل، و یاد کنی او را، به زبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست.

و گفت: نزدیکترین کسی به خدای آن است که خلق او بیشتر است.

و گفت: نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلای خویش جز کسی که او را مطالبت کند به نعمای خویش.

و ازو پرسیدند: علامت محبت چیست؟

گفت: آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای؛ و آنکه هیچ آرزویی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت، مگر در خدمت او؛ و آنکه نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او.

و گفت: دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.

و گفت: دلها جایگاههاست. هرگاه از حق پر شود پدید آورد زیادتی انوار آن بر جوارح؛ و هرگاه که از باطل پر شود پدید آورد زیادتی کلمات آن بر جوارح.

و گفت: هیچ خواب نیست گرانتر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست به قوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت از نبود هرگز شهوت ظفر نیابد.

و گفت: تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود.

و گفت: شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد.

و گفت: طریق هویدا است و حق روشن است و داعی شنونده است، پس بعد از این تحیری نیست الا از کوری.

پرسیدند که : کدام عمل فاضلتر ؟

گفت: نگاه داشتن سر است از التفات کردن به چیزی غیر الله.

و یک روز در پیش او بر خواند ففروا الی الله.

گفت: تعلیم می‌دهد بدانکه بهترین مفری، درگاه خدای است.

و کسی گفت: مرا وصیتی کن.

گفت: بمیران نفس را تا زنده گردانندش.

چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بودو در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا می‌بری و گرو ایشان جای من است، و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان می‌ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان.

در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند.

همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد، رحمة الله علیه.

بخش ۳۱ - ذکر احمد حواری قدس الله روحه: آن شیخ کبیر، آن امام خطیر آن زین زمان، آن رکن جهان، آن ولی قبه تواری قطب وقت، احمد حواری، رحمةالله علیه یگانه وقت بود و در جمله فنون علوم عالم بود و در طریقت بیانی عالی داشت و در حقایق معتبر بود و در روایات و احادیث مقتدا بود و رجوع اهل عهد در واقعیات بدو بود و از اکابر مشایخ شام بود و بهمه زبانها محمود بود تا بحدی که جنید گفت: احمد حواری ریحان شام است و از مریدان ابوسلیمان دارائی بود و با سفیان عیینه صحبت داشته بود و سخن او را در دلها اثری عجب بود و در ابتدا بتحصیل علم مشغول بود تا در علم بدرجه کمال رسید، آنگاه کتب را برداشت و بدریا برد و گفت نیکو دلیل و راه بری بودی ما را، اما از پس رسیدن بمقصود، مشغول بودن بدلیل محال بود که دلیل، تا آنگاه باید که مرید در راه بود چون به پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت؟ پس کتب را بدریا رها کرد و بسبب آن رنجهای عظیم کشید و مشایخ گفتند آن د رحال سکر بود. بخش ۳۳ - ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه: آن مبارز صف بلا، آن عارف صدق و صفا، آن مرد میدان معنی، آن فرد ایوان تقوی، آن محقق حق و نبی، قطب وقت ابوتراب نخشبی رحمةالله علیه، از عیار پیشگان طریقت بود، و از مجردان راه بلا بود و از سیاحان بادیه فقر بود، و از سیدان این طایفه بود، و از اکابر مشایخ خراسان بود، و درمجاهده و تقوی قدمی راسخ داشت، و در اشارات و کلمات نفسی عالی داشت. چهل موقف ایستاده بود و در چندین سال هرگز سر بر بالین ننهاده بود، مگر در حرم.

اطلاعات

منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت، آن متوکل بحقیقت، آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی، رحمةالله علیه، از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود وهزار مرید داشت که هر هزار بر آب می‌رفتند و بر هوا می‌پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابو تراب صحبت داشته بود و برحفص را دیده بود.
هوش مصنوعی: این جوانمرد بزرگ، کسی بود که در مسیر طریقت قدم می‌نهاد و به حقیقت توکل داشت. او از بزرگترین مشایخ خراسان و از شخصیت‌های برجسته فتوت به شمار می‌رفت و در عالم ولایت و نزد همگان مقبول بود. معروفیت او در ریاضت و کلمات بلندش زبانزد بود، و آثار و تألیفات زیادی داشت. او هزار مرید داشت که هر کدام از آنها آماده بودند تا برای او جانفشانی کنند. در ابتدا به همراه حاتم اصم بود و با ابو تراب گفت‌وگو کرده بود و با شخصیت‌هایی مانند حفص نیز آشنا بود.
بو حفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟
هوش مصنوعی: از بو حفص پرسیدند که آیا از این گروه کسی را دیده‌ای؟
گفت: هیچ کس را ندیدم، بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه وهم ابو حفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخ بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پدربخواه، احمد اجابت نکرد دیگر بار کس فرستاد که ای احمد من ترا مردانه تر ازین دانستم راه بر باش نه راه بر، احمد کس فرستاد و از پدر بخواست. پدر بحکم تبرک او را باحمد داد. فاطمه ترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه باوی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند، فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابو یزید سخن می‌گفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد. گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی؟
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ‌کس را بلندهمت‌تر و صادق‌تر از احمد خضرویه ندیدم. پس ابوحفص گفت اگر احمد نبود، فتوت و مروت پیدا نمی‌شد. احمد لباسی به علامت لشکریان پوشید و فاطمه که همسر او بود، در طریقت نمادی از دیانت بود و از دختران امیر بلخ به شمار می‌رفت. او به احمد پیامی فرستاد و خواست تا از پدرش درخواست کند. احمد درخواست او را اجابت نکرد و دوباره فردی فرستاد که به احمد بگوید: "ای احمد، من تو را مردانه‌تر از این می‌دانم، یا راه را باز کن یا نکن." احمد پیامی فرستاد و خواست تا برایش از پدرش درخواست کند. پدر او به خاطر برکت احمد، فاطمه را به او داد. فاطمه از شغل دنیا کناره‌گیری کرد و به حکم عزلت با احمد زندگی کرد تا اینکه احمد تصمیم به زیارت بایزید گرفت. فاطمه با او رفت و وقتی به محضر بایزید رسیدند، فاطمه نقاب از چهره برداشت و با ابو یزید صحبت کرد. احمد از این کار متغیر شد و غیرتی در دلش احساس کرد و گفت: "ای فاطمه، این چه جسارت بود که با بایزید کردی؟"
فاطمه گفت: از آنکه تو محرم طبیعت منی بایزید محرم طریقت من. از تو بهوا برسم و از وی بخدای رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ می‌بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود.
هوش مصنوعی: فاطمه گفت: به این دلیل که تو برای من راز دار طبیعت هستی، بایزید نیز برای من راهنمایی در طریقت است. من از تو به سمت خدا می‌رسم و از او به خداوند. دلیل این گفته من این است که او به صحبت من نیازی ندارد و این تو هستی که به من احتیاج داری. بایزید همیشه با فاطمه جسورانه رفتار می‌کرد تا اینکه یک روز نگاهش به دستان فاطمه افتاد که حنا بسته بود.
گفت: یا فاطمه از برای چه حنا بسته ای.
هوش مصنوعی: گفت: ای فاطمه، برای چه حنا بسته‌ای؟
گفت: یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود.
هوش مصنوعی: گفت: ای بایزید، تا به حال تو این حد و مرز مرا ندیده بودی و به خاطر آن، احساس نزدیکی و خوشحالی نسبت به تو داشتم.
اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش ازین گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا بنشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه به نشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند. با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید! فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا؟ گفت چون کریمی بمهمان آید باید که سگان محلت را از آن نصیبی بود این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هرکه خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاطمه نگر.
هوش مصنوعی: از زمانی که نگاهت به این مسائل افتاد، صحبت ما با تو دیگر جایز نیست. اگر کسی خیال دیگری به مخیله‌اش برسد، پیش از این به او گفته‌ام. بایزید بیان می‌کند که از خداوند خواسته تا زنان را برایش همچون دیواری قرار دهد و چشمش را بر آنها مسدود کند و خداوند نیز خواسته‌اش را پذیرفته است. زیرا کسی که چنین حالتی دارد، چگونه می‌تواند به زنان بنگرد؟ سپس احمد و فاطمه از آنجا به نیشابور آمدند و مردم نیشابور نزد احمد بسیار خوش بودند. زمانی که یحیی معاذ رازی به نیشابور آمد و قصد سفر به بلخ داشت، احمد خواست که او را دعوت کند. در این باره با فاطمه مشورت کرد و او گفت که برای پذیرایی از یحیی به چندین گاو و گوسفند، مواد غذایی، چند شمع، عطر و همچنین چند خر نیاز است. احمد از کشتن خر تعجب کرد و پرسید چرا باید خر بکشند؟ فاطمه پاسخ داد که وقتی مهمان کریمی بیاید، باید از نظر مهمان‌نوازی، سگان محله نیز بهره‌مند شوند. این نشان‌دهنده بزرگواری و مهربانی فاطمه بود و از این رو بایزید گفته است که هر کس بخواهد مردی را ببیند، می‌تواند در رفتار فاطمه چنین چیزی را مشاهده کند.
نقلست که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم، روزی جماعتی بغزا می‌رفتند. رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش میآورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آنست که او را پیوسته در روزه می‌دارم از گرسنگی طاقتش نمانده است می‌خواهد تا روزه گشاید.
هوش مصنوعی: احمد نقل می‌کند که مدت زیادی نفس خود را تحت کنترل داشته است. یک روز گروهی به سوی جنگ می‌رفتند و او احساس شوق و عطشی عظیم برای جهاد در دلش شکل گرفت. او به یاد احادیثی که درباره پاداش جهاد شنیده بود، افتاد و با تعجب گفت که این نشاط ناشی از طاعت نیست، بلکه به دلیل آن است که او همواره در حال روزه بوده و از گرسنگی توانش به پایان رسیده و فقط منتظر است که روزه‌اش را افطار کند.
گفتم به سفر روزه نگشایم.
هوش مصنوعی: گفتم که در سفر، روزه نخواهم گرفت.
گفت: روا دارم.
هوش مصنوعی: او گفت: می‌پذیرم.
عجب داشتم.
هوش مصنوعی: من خیلی شگفت‌زده‌ام.
گفتم: مگر از بهر آن می‌گوید که من او را بنماز شب فرمایم. خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد وبیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت. گفت: روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن می‌گوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهایی تا بخلق انسی یابد. گفتم هرکجا ترا برم ترا بکرانه فرود آرم و با خلق ننشینم.
هوش مصنوعی: گفتم: آیا او به این دلیل می‌گوید که من را به نماز شب دعوت کند؟ می‌خواهد برود سفر تا شب بخوابد و استراحت کند. گفتم تا صبح بیدارت می‌کنم. او گفت: این را رخصت می‌دهم. تعجب کردم و فکر کردم که شاید به خاطر این می‌گوید تا با مردم معاشرت کند زیرا در تنهایی کسل شده و به دنبال معاشرت با دیگران است. گفتم هر جا که بروم، تو را در یک جای دور می‌گذارم و با مردم نمی‌نشینم.
گفت: روا دارم.
هوش مصنوعی: او گفت: من اجازه می‌دهم.
عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم. تا از مگر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهای مراد هر روزی صد بار همی کشی و خلق آگاه نی آنجا، باری د رغزو بیکبار کشته شوم و باز رهم و همه جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفت سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان، پنداشتم که طاعت می‌جوئی ندانستم که زنار می‌بندی و خلاف او که می‌کردم زیادت کردم.
هوش مصنوعی: در حالت ناچاری و با دلخواه به درگاه خدا بازگشتم. امیدوار بودم که او مرا آگاه کند یا مرا به او نزدیک کند تا بگوید: تو مرا هر روز به هزاران روش می‌کشی و دیگران از این آگاهی ندارند. پس بگذار یک بار کشته شوم و دوباره به حیات برگردم، تا همه جا بگویند: چه کسی احمد خضرویه است که کشته شد و به شهادت رسید! او می‌گفت: سپاس خدایی را که روح را آفرید، درحالی که زندگانی منافقین را نادیده می‌گیرد. بعد از مرگ، نه در این دنیا و نه در آن دنیا، ایمان واقعی به اسلام نخواهند آورد. فکر می‌کردم که در جستجوی اطاعت هستی، اما نمی‌دانستم که به چیز دیگری مشغولم و گناهان خود را بیشتر از پیش مرتکب می‌شوم.
نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم. پاره ای برفتم، خار مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون می‌آمد و من برنجی تمام می‌رفتم. مردمان بدیدندو آن خار از پایم بیرون کردند. پایم مجروح شد.
هوش مصنوعی: نقل شده که یک بار با توکل به خدا راهی سفر حج شدم. در این سفر در میانه راه، خار مغیلانی به پایم ضربه زد. اما تصمیم گرفتم خار را از پایم بیرون نیاورم، چون می‌ترسیدم که توکل من آسیب ببیند. با حال بد و لنگ‌لنگان به مکه رسیدم و مناسک حج را انجام دادم. وقتی در حال بازگشت بودم، خار از پایم بیرون نمی‌آمد و من به سختی ادامه می‌دادم. مردم که مرا دیدند، آن خار را از پایم خارج کردند و پایم زخمی شد.
روی ببسطام نهادم بنزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد. تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی؟ گفتم اختیار خویش باختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من می‌گویی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود! نقلست که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه وی به جز نانی خشک نبود.
هوش مصنوعی: به نزد بایزید در بسطام رفتم و وقتی او مرا دید، لبخندی زد و از من سؤال کرد که آن کفشی که بر پایت داری، چه شده است؟ من پاسخ دادم که اختیار خود را به او سپرده‌ام. بایزید در پاسخ گفت: "ای مشرک، وقتی می‌گویی اختیار من، یعنی تو نیز وجود و اختیاری داری، و این شرک نیست!" همچنین نقل شده است که او گفت: "عزت درویشی را پنهان نگه‌دار." سپس گفت: در خانه‌اش در ماه رمضان، درویشی یک ثروتمند را به خانه‌اش برد و در آنجا جز نان خشکی نبوده است.
توانگر بازگشت صره زر بدو فرستاد. درویش آن زر را باز فرستاد و گفت این سزای آنکس است که سر خویش با چون تویی آشکارا کند ما این درویشی بهر دوجهان نفروشیم. نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی.
هوش مصنوعی: توانگر، مقداری طلا برای درویش فرستاد، اما درویش آن طلا را به او بازگرداند و گفت: "این پاداش کسی است که دلش را به کسی مثل تو نشان دهد. ما این درویشی را برای هیچ چیز در این دنیا و آن دنیا فرو نخواهیم کرد." گفته شده که یک دزد به خانه او آمد و در آنجا خیلی گشت اما چیزی نیافت. او که ناامید شده بود قصد بازگشت داشت، اما احمد به او گفت: "ای جوان، سطل را بردار و آب را از چاه بکش و وضو بگیر و مشغول نماز شو، تا وقتی چیزی برایت بیاورم، خالی‌دست از خانه ما نروی."
برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صر دینار بیاورد و به شیخ داد.
هوش مصنوعی: برنا نیز این کار را انجام داد. وقتی روز شد، خواجه صر دینار را آورد و به شیخ داد.
شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقلست که یکی از بزرگان گفت:
هوش مصنوعی: شیخ گفت: این پاداش یک شبی است که تو نماز خواندی. ناگهان حالتی به او دست داد و لرزه به اندامش افتاد. او گریه کرد و گفت که من راه اشتباهی رفته بودم. شبانه برای خداوند کاری انجام دادم و حالا خداوند این گونه مرا مورد احترام قرار داد. او توبه کرد و به سوی خدا برگشت و پول را نپذیرفت و به جمع مریدان شیخ پیوست. نقل شده که یکی از بزرگواران گفت:
احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان می‌کشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می‌پری؟ گفت بزیارت دوستی، گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می‌باید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید درجه زایران او را بود نه مرا. نقلست که یکبار در خانقاهی می‌آمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. بوظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود می‌گفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد به سرچاه آمد دلوش در چاه افتاد. او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید.
هوش مصنوعی: احمد خضرویه را در حالی دیدم که بر گردونی نشسته بود و زنجیرهای طلا به آن متصل بود. فرشتگان این گردون را در آسمان حمل می‌کردند. از او پرسیدم که با این مقام والایش به کجا می‌خواهد برود؟ او پاسخ داد که به دیدن دوستی می‌رود. گفتم با این جایگاه چرا باید به ملاقات کسی برود؟ او گفت که اگر من نروم، او خودش به ملاقات نمی‌آید و فقط زائرانش را می‌بیند. داستانی نقل شده که یک بار، در خانقاهی به لباس عادی درآمد و از رسوم صوفیان دور بوده است. در این زمان، اهالی آن خانقاه از باطن او انکار کردند و به شیخ خود گفتند که او متعلق به این خانقاه نیست. تا اینکه روزی احمد به چاه رفت و دلو اش در چاه افتاد. او را به کمک خواستند و احمد نزد شیخ رفت و خواست که فاتحه‌ای بخواند تا دلو از چاه بیرون بیاید.
شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟
هوش مصنوعی: شیخ موقوف شد و از خود پرسید که این چه نوع التماسی است؟
احمد گفت: اگر تو برنمی خوانی اجازت ده تا من برخوانم.
هوش مصنوعی: احمد گفت: اگر تو نمی‌خوانی، اجازه بده تا من بخوانم.
شیخ اجازت داد. احمد فاتحه برخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟
هوش مصنوعی: شیخ اجازه داد. احمد فاتحه‌ای خواند. سپس دلو به بالای چاه آمد. شیخ که این را دید، کلاهش را برداشت و گفت: ای جوان! تو کیستی که مقام و جایگاه من در مقابل تو به اندازه یک دانه کاه شده است؟
گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.
هوش مصنوعی: گفت: به دوستان بگویید که به مسافران با نگاه کم‌توجهی و بی‌اعتنایی ننگرند، زیرا من خودم به سفر رفته‌ام.
نقل است که مردی به نزدیک او آمد. گفت: رنجورم و درویش. مرا طریقی بیاموز تااز این محنت برهم.
هوش مصنوعی: روایتی هست که مردی به او نزدیک شد و گفت: من بیمار و فقیر هستم. خواهش می‌کنم راهی را به من نشان بده تا از این درد و رنج رهایی یابم.
شیخ گفت: نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر.
هوش مصنوعی: شیخ فرمود: هر نام شغلی که وجود دارد را روی کاغذ بنویس و آن را در یک کیسه بگذار و به من بیاور.
آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد. شیخ دست بر توبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی برآنجا نوشته بود. گفت: تو را دزدی باید کرد.
هوش مصنوعی: آن مرد فهرستی از مشاغل نوشت و آن را به شیخ نشان داد. شیخ دستش را به سمت کیسه‌اش برد و یکی از کاغذها را بیرون آورد. بر روی آن نوشته شده بود که دزدی انجام شده است. او گفت: تو باید دزدی کنی.
مرد در تعجب بماند. پس برخاست. به نزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی می‌کردند. گفت: مرا بدین کار رغبت است، چون کنم؟
هوش مصنوعی: مرد متعجب ماند. سپس بلند شد و به سمت گروهی رفت که در کنار راه دست به دزدی زده بودند. او گفت: من هم به این کار علاقه‌مند هستم، چه کار باید بکنم؟
ایشان گفتند: این کار را یک شرط است، که هر چه ما به تو فرماییم بکنی. گفت: چنین کنم که شما می‌گویید.
هوش مصنوعی: ایشان فرمودند: انجام این کار وابسته به یک شرط است، و آن اینکه هر کاری که ما از تو خواستیم، انجام دهی. او نیز پاسخ داد: من همینطور که می‌گویید عمل خواهم کرد.
چند روز با ایشان می‌بود تا روزی کاروانی برسیدند. آن کاروان را بزدند. یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند. این نوپیشه را گفتند:
هوش مصنوعی: چند روزی با آن‌ها بودند تا اینکه روزی یک کاروان به آنجا رسید. آن کاروان را مورد حمله قرار دادند. یکی از اعضای کاروان، که دارایی زیادی داشت، به اسارت گرفته شد. به این جوان تازه کار گفتند:
این را گردن بزن.
هوش مصنوعی: این را بکشید.
این مرد توقفی کرد. با خود گفت: این میر دزدان چندین خلق کشته باشد. من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگان را.
هوش مصنوعی: این مرد لحظه‌ای مکث کرد و در دل گفت: این دزد حتماً به تعداد زیادی آدم آسیب رسانده است. بهتر است او را بکشم تا اینکه این بازرگان را بکشم.
آن مرد را گفت: اگر به کاری آمده ای آن باید کرد که مافرماییم؛ و اگر نه پس کاری دیگر رو.
هوش مصنوعی: آن مرد به او گفت: اگر برای انجام کاری آمده‌ای، باید کاری را که ما می‌خواهیم انجام دهی؛ و اگر نه، پس به کار دیگری مشغول شو.
گفت: چون فرمان می‌باید برد فرمان حق برم، نه فرمان دزد.
هوش مصنوعی: او گفت: چون باید اطاعت کنم، فرمان خدا را اطاعت می‌کنم، نه فرمان دزد.
شمشیر بگرفت و آن بازرگان را بگذاشت و آن میر دزدان را سر از تن جدا کرد. دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد.
هوش مصنوعی: او شمشیر را برداشت و بازرگان را رها کرد و سر رهبر دزدان را از بدنش جدا کرد. دزدان وقتی این را دیدند فرار کردند و بارها سالم ماندند. بازرگان آزاد شد و پس از آن به او طلا و نقره فراوانی داد تا به رفاه رسید.
نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت.درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمی‌آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد.
هوش مصنوعی: روایت است که وقتی یک درویش به مهمانی احمد رفت، شیخ هفتاد شمع را روشن کرد. درویش گفت: این کار برای من خوشایند نیست زیرا تکلف با سلوک عرفانی سازگار نیست.
احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان.
هوش مصنوعی: احمد گفت: برو و هر چیزی را که به خاطر خدا به وجود آورده‌ام، تو آن را دوباره نمایان کن.
آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک می‌ریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی.
هوش مصنوعی: آن شب درویش تا صبح مشغول ریختن آب و خاک بود، اما نتوانست حتی یکی از آن هفتاد شمع را خاموش کند. روز بعد، به او گفتند: چرا اینقدر تعجب می‌کنی؟ بلند شو و از عجایب ببین.
می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند - و اصحاب او را - مهتر گفت: درآیید.
هوش مصنوعی: آنها به سوی در کلیسایی که محل نشستن موکلان ترسایان بود، می‌رفتند. زمانی که احمد و همراهانش را دیدند، رهبر آنها گفت: بفرمایید داخل.
ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور!
هوش مصنوعی: آنها رفتند و روی خوانی نشستند. سپس به احمد گفت: بخور!
گفت: دوستان با دشمنان نخورند.
هوش مصنوعی: وی گفت: دوستان نباید با دشمنان ارتباط برقرار کنند.
گفت: اسلام عرضه کن.
هوش مصنوعی: گفت: اسلام را نمایش بده.
پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد!از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.
هوش مصنوعی: او به اسلام گروید و از میان گروهش هفتاد نفر نیز به اسلام آمدند. آن شب را خوابید و در خواب دید که خداوند به او گفت: ای احمد! تو برای ما هفتاد شمع روشن کردی و ما نیز به پاس حرمت تو، هفتاد دل را با نور ایمان روشن کردیم.
نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.
هوش مصنوعی: احمد گفته است که گروهی از مردم را دید که مانند گاو و خر از یک جا، علف می‌خورند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
هوش مصنوعی: یکی از افراد پرسید: "آقای عزیز! پس تو کجا بودی؟"
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خورم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.
هوش مصنوعی: او گفت که من هم کنار آن‌ها بودم. اما تفاوتی که وجود داشت این بود که آن‌ها می‌خوردند و می‌خندیدند و سرگرم بودند، اما من خوردم و گریه کردم و سرم را بر زانویم گذاشته بودم و حال و اوضاع را می‌دانستم.
و گفت: هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود؛ تواضع، و حسن وادب، و سخاوت.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که به درویشان خدمت کند، به سه چیز ارجمند می‌شود: تواضع، ادب خوب و سخاوت.
و گفت: هرکه خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که می‌فرماید ان الله مع الصادقین.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که می‌خواهد خداوند با او باشد، باید همیشه راستگویی را همراه خود داشته باشد، چون خداوند در قرآن می‌فرماید که خداوند با راستگویان است.
و گفت: هر که صبر کند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبر کند و شکایت کند.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که بر صبر خود پایدار بماند، واقعاً صابر است، نه کسی که صبر کند ولی مدام شکایت کند.
و گفت: صبر زاد مضطران است و رضا درجه عارفان است.
هوش مصنوعی: او گفت: صبر، ویژگی کسانی است که در سختی و نیاز هستند و رضایت، مرتبه‌ای است که عارفان به آن می‌رسند.
و گفت: حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را به دل، و یاد کنی او را، به زبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست.
هوش مصنوعی: او گفت: حقیقت شناخت این است که قلباً او را دوست داشته باشی، به زبان یادش کنی و تلاش خود را از هر چیز غیر از او جدا کنی.
و گفت: نزدیکترین کسی به خدای آن است که خلق او بیشتر است.
هوش مصنوعی: او گفت: نزدیک‌ترین فرد به خداوند کسی است که محبت و ارتباطش با دیگران بیشتر باشد.
و گفت: نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلای خویش جز کسی که او را مطالبت کند به نعمای خویش.
هوش مصنوعی: و گفت: هیچ‌کس نیست که حقش را از او بخواهند مگر کسی که او را به خاطر نعمت‌هایش بخواهند.
و ازو پرسیدند: علامت محبت چیست؟
هوش مصنوعی: از او پرسیدند: نشانه محبت چیست؟
گفت: آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای؛ و آنکه هیچ آرزویی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت، مگر در خدمت او؛ و آنکه نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که دلش از یاد خدا پر باشد، هیچ چیز در جهان برایش بزرگ نیست. چنین شخصی هیچ آرزویی جز خدمت به خدا ندارد و دنیا و آخرت را فقط در خدمت او می‌بیند. همچنین او خود را غریب حس می‌کند، حتی اگر در میان نزدیکانش باشد، زیرا هیچ‌کس در آنچه او انجام می‌دهد با او هم‌نظر نیست و در خدمت محبوبش قرار ندارد.
و گفت: دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.
هوش مصنوعی: او گفت: دل‌ها به حرکت درمی‌آیند تا به دور عرش الهی یا پاکی بچرخند.
و گفت: دلها جایگاههاست. هرگاه از حق پر شود پدید آورد زیادتی انوار آن بر جوارح؛ و هرگاه که از باطل پر شود پدید آورد زیادتی کلمات آن بر جوارح.
هوش مصنوعی: دل‌ها نظیر مکان‌هایی هستند. هنگامی که دل از حق پر شود، نورهای آن بر اعضای بدن نمایان می‌شود. اما اگر دل از باطل پر شود، کلمات آن بر اعضای بدن خود را نشان می‌دهد.
و گفت: هیچ خواب نیست گرانتر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست به قوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت از نبود هرگز شهوت ظفر نیابد.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ خواب و غفلتی گران‌تر از غفلت نیست و هیچ چیزی به اندازه شهوت قوی نیست. اگر انسان در خواب غفلت به سر ببرد، هرگز از لذت‌های شهوت بهره‌مند نخواهد شد.
و گفت: تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود.
هوش مصنوعی: او گفت که واقعی‌ترین نوع بندگی در آزادی میسر است و زمانی که به حقیقت بندگی برسیم، به آزادی واقعی دست پیدا می‌کنیم.
و گفت: شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: باید شما را در دنیا و دین، میان دو حالت متضاد زندگی کنید.
و گفت: طریق هویدا است و حق روشن است و داعی شنونده است، پس بعد از این تحیری نیست الا از کوری.
هوش مصنوعی: او گفت: راه واضح است و حقیقت روشن است و دعوت کننده، شنونده است؛ پس بعد از این، هیچ تردیدی وجود ندارد جز از نادانی.
پرسیدند که : کدام عمل فاضلتر ؟
هوش مصنوعی: از آنها پرسیدند: کدام کار بهتر و باارزش‌تر است؟
گفت: نگاه داشتن سر است از التفات کردن به چیزی غیر الله.
هوش مصنوعی: گفت: مراقب بودن و توجه نکردن به چیزهای غیر از خداوند.
و یک روز در پیش او بر خواند ففروا الی الله.
هوش مصنوعی: و روزی در برابر او خوانده شد که به سوی خدا فرار کنید.
گفت: تعلیم می‌دهد بدانکه بهترین مفری، درگاه خدای است.
هوش مصنوعی: گفت: به ما یاد می‌دهد که بهترین راه نجات، پناه بردن به خداوند است.
و کسی گفت: مرا وصیتی کن.
هوش مصنوعی: یک نفر خواست که به او نصیحتی بکنند.
گفت: بمیران نفس را تا زنده گردانندش.
هوش مصنوعی: گفت: نفس را بمیران تا آن را زنده کنند.
چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بودو در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا می‌بری و گرو ایشان جای من است، و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان می‌ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان.
هوش مصنوعی: در زمان نزدیک به مرگش، او هفتصد دینار وام داشت و تمام آن را به فقرا و مسافران داده بود. در لحظه‌های آخر زندگی‌اش، نزدیکانش به یکباره به بالینش آمدند. احمد در آن وضعیت به دعا و مناجات پرداخت و گفت: "خدای من، تو مرا به سوی خود می‌بری و این افراد جای من هستند و من در دلشان قرار دارم. وقتی که از آنها وثیقه می‌گیری، کسی را برگزین تا حق آنها را پایمال نکند، سپس جانم را بگیر."
در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند.
هوش مصنوعی: در این میان، کسی صحبت کرد و گفت: ای شیخ، به بیرون بیایید.
همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد، رحمة الله علیه.
هوش مصنوعی: همه بیرون آمدند و تمام طلا و ثروت خود را برداشتند. وقتی که وام داده شد، جان احمد از او جدا شد، خداوند او را بیامرزد.