آن تاج دین و دیانت، آن شمع زهد و هدایت، آن علما را شیخ و پادشاه، آن قدما را حاجب درگاه، آن قطب حرکت دوری، امام عالم سفیان ثوری، رحمةالله علیه، از بزرگان دین بود. او را امیرالمومنین گفتندی، هرگز خلافت ناکرده، و مقتدای به حق بود و صاحب قبول و در علم ظاهر و باطن نظیر نداشت و از مجتهدان پنج گانه بود و در ورع و تقوی به نهایت رسیده بود و ادب و تواضع به غایت داشت و بسیار مشایخ و کبار دیده بود و از اول کار تا به آخر از آنچه بود ذره ای برنگشت.
چنانکه نقل است که ابراهیم او را بخواند که: بیا تا سماع حدیث کنیم. در حال بیامد. ابراهیم گفت: مرا میبایست که تا خلق او بیازمایم. و از مادر در ورع پدید آمده بود.
چنانکه نقل است که یک روز مادرش بر بام رفته بود و از بام همسایه انگشتی ترشی در دهان کرد. چندان سر برشکم مادر زد که مادر را در خاطر آمد تا برفت و حلالی خواست.
و ابتدای حال او آن بود که یک روز به غفلت پای چپ در مسجد نهاد.
آوازی شنید که یا ثور!
ثوری از آن سبب گفتند چون آن آواز شنید هوش از وی برفت، چون بهوش بازآمد محاسن خود بگرفت و تپانچه بر روی خود میزد و میگفت: چون پای به ادب در مسجد ننهادی نامت از جریده انسان محو کردند. هوش دار تا قدم چگونه مینهی!
نقل است که پای در کشتزاری نهاد. آواز آمد که: یا ثور! بنگر تا چه عنایت بود در حق کسی که گامی بر خلاف سنت برنتواند داشت. چون به ظاهر بدین قدر بگیرندش سخن باطن او که تواند گفت: و بیست سال بردوام به شب هیچ نخفت.
نقل است که گفت: هرگز از حدیث پیغمبر صلی الله علیه و سلم نشنیدم که نه آن را به کار بستم، و گفتی ای اصحاب! حدیث زکوة. حدیث بدهید.
گفتند: حدیث را زکوة چیست؟
گفت آنکه از دویست حدیث به پنج حدیث کار کنید.
نقل است که خلیفه عهد پیش او نماز میکرد و در نماز با محاسن حرکتی میکرد. سفیان گفت: این چنین نمازی نماز نبود و این نماز را فردا در عرصات چون رگویی پلید به رویت باززنند.
خلیفه گفت: آهسته تر گوی.
گفت: اگر من از چنین مهمی دست بدارم در حال بولم خون شود.
خلیفه آن از وی در دل گرفت. فرمود که داری فرو برند واو را بردار کنند، تا دگر هیچ کس پیش من دلیری نکند.
آن روز که دار میزدند سفیان سر بر کنار بزرگی نهاده بود و پای در کنار سفیان بن عیینه نهاده بود و در خواب شد ه. این دو بزرگ را این حال معلوم شد.
بایکدیگر گفتند: او را خبر نکنیم از این حال.
او خود بیدار بود. گفت: چیست حال؟
ایشان حال بازگفتند ودلتنگی بسیار می نمودند. سفیان گفت: مرا در جان خویش چندین آویزش نیست. ولکن حق کارهای دنیا بباید گزارد.
پس آب در چشم آورد. گفت: بارخدایا! بگیر ایشان را گرفتنی عظیم.
همین که این دعا گفت در حال خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت بر حواشی نشسته بودند. طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یکبار بر زمین فروشدند و آن دو بزرگ گفتند: دعایی بدین مستجابی و بدین تعجیلی؟
سفیان گفت: آری! ما آب روی خود بدین درگاه نبرده ایم.
نقل است که خلیفه دیگر بنشست، معتقد سفیان بود چنان افتاد که سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت. سخت استاد و حاذق. پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند. چون قاروره او بدید گفت: این مردیاست که از خوف خدای چگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون میآید. پس آن طبیب ترسا گفت در دینی که چنین مردی بود آن دین باطل نبود.
در حال مسلمان شد. خلیفه گفت: پنداشتم که بیمار به بالین طبیب میفرستم، خود طبیب را پیش طبیب می فرستادم.
نقل است که سفیان را در حال جوانی پشت گوژ شده بود. گفتند: ای امام مسلمانان! تو را هنوز وقت این نیست.
او جواب نداد، از آنکه او را از ذکر حق پروای خلق نبودی، تا روزی الحاح کردند. گفت: مرا استادی بود و مردی سخت بزرگ بود و من از وی علم میآموختم. چون عمرش به آخر رسید و کشتی عمرش به گرداب اجل فروخواست شد، من بر بالین او نشسته بود م. ناگاه چشم باز کرد و مرا گفت: ای سفیان! میبینی که با ما چه میکنند؟ پنجاه سال است که تا خلق را راه راست مینماییم و به درگاه حق میخوانیم. اکنون مرا میرانند و میگویند برو که مارا نمیشایی و گویند که گفت: سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم چون کار یکی به آخر رسید جهود شد و در آن وفات کرد. دیگر تمجس ثالث تنصر از آن ترس طراقی از پشت من بیامد و پشتم شکسته شد.
نقل است که یکی دو بدرة زر پیش او فرستاد و گفت: بستان که پدرم دوست تو بود واو مرید تو بود و این وجهی حلال است و از میراث او پیش تو آوردم.
به دست پسر داد و باز فرستاد و گفت: بگوی که دوستی من با پدرت از بهر خدای بود.
پسر سفیان گفت: چون بازآمدم گفتم: ای پدر! دل تو مگر از سنگ است؟ میبینی که عیال دارم و هیچ ندارم؟ بر من رحم نمیکنی؟
سفیان گفت: ای پسر! تو را میباید که بخوری و من دوستی خدای به دوستی دنیا نفروشم که به قیامت درمانم.
نقل استکه هدیه ای پیش سفیان آوردند و قبول نکرد. گفت: من از تو هرگز حدیث نشنیده ام. سفیان گفت: برادرت شنیده است. ترسم که به سبب مال تو دل من بر او مشفق تر شود از دیگران، واین میل بود.
و هرگز از کسی چیزی نگرفتی. گفتی دانمی که در نمیمانم بگیرمی
وروزی با یکی به در سرای محتشمی میگذشت. آنکس بر آن ایوان نگریست. او را نهی کرد، بدو گفت: اگر شما در آنجا نمیکردتی ایشان چندین اسراف نکردندی. پس چون شما نظر میکنید شریک باشید در مظلمت این اسراف.
واو را همسایه ای وفات کرد. به نماز جناره او شد. بعد از آن شنید که مردمان میگفتند: که او مردی نیکو بود. سفیان گفت: اگر دانستمی که خلق از او خشنود بگردند به نماز جنازه او نرفتمی، زیرا که تا مرد منافق نشود خلق از او خشنود نگردند.
وسفیان را عادت بود که در مقصوره ای نشستی. چون از مال سلطان مجمره ای پر عود ساختند از آنجا بگریخت تا آن بوی نشنود، و دیگر آنجا ننشست.
نقل است که روزی جامه باژگونه پوشیده بود. با او گفتند: خواست که راست کند، نکرد و گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم. نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذشت.
نقل است که جوانی را حج فوت شده بود. آهی کرد. سفیان گفت: چهل حج کرده ام به تو دادم. تو این آه به من دادی؟
گفت: دادم.
آن شب به خواب دید که او را گفتند: سودی کردی که اگر به همه اهل عرفات قسمت کنی توانگر شوند.
نقل است که روزی در گرمابه آمد. غلامی امرد درآمد. گفت: بیرون کنید او را که با هر زنی یک دیو است، و با هر امردی هژده دیو است، که او را میآرایند در چشمهای مردان.
نقل است که روزی نان میخوردی. سگی آنجا بود و بدو میداد. گفتند:
چرا با زن و فرزند نخوردی؟
گفت: اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم، واگر به زن و فرزند دهم از طاعتم باز دارند.
و روزی اصحاب را گفت: خوش و ناخوش طعام بیش از آن نیست که از لب به حلق رسید. این قدر اگر خوش است و اگر ناخوش صبر کنید تا خوش و ناخوش به نزدیک شما یکی شود. که چیزی که بدین زودی بگذرد، بی آن صبر توان کرد.
و از بزرگداشت او درویشان را چنان نقل کنند که در مجلس او درویشان چون امیران بودندی.
نقل است که یکبار در محملی بود و به مکه میرفت. رفیقی با او بود. او همه راه میگریست. رفیق گفت: از بیم گناه میگریی؟
سفیان دست دراز کرد وکاه برگی برداشت، و گفت: گناه بسیار است ولیکن گناهان من به اندازه این کاه برگ قیمت ندارد. از آن میترسم که ایمان که آورده ام با خود ایمان هست یا نه.
و گفت: دیگران به عبادت مشغول شدند حکمتشان بارآورد.
و گفت: گریه ده جزو است. نه جزو از آن ریا است و یکی از بهر خدای است. اگر از آن یک جزو که از بهر خدای است در سالی یک قطره از چشم بیاید بسیار بود.
و گفت: اگر خلق بسیار جایی نشسته باشند و کسی منادی کند که کی میداند که امروز تا به شب خواهد زیست برخیزد یک تن برنخیزد، و عجب آنکه اگر همه خلق را گویند با چنان کاری که در پیش است هرکه مرگ را ساخته اید برخیزید، یک تن برنخیزد.
و گفت: پرهیز کردن برعمل سخت تر است از عمل وبسی بود که مرد عملی نیک میکند تا وقتی که آن را در دیوان علاینه نویسند. پس بعد از آن چندان بدان فخر کند و چندان باز گوید که آن را در دیوان ریا نویسند. و گفت: چون در ویش گرد توانگر گردد بدانکه مرائی است و چون گرد سلطان گردد بدانکه دزد است.
و گفت: زاهد آن است که در دنیا زهد خود به فعل آورد و متزهد آن است که زهد او به زبان بود.
و گفت: زهد در دنیا نه پلاس پوشیدن است ونه نان جوی خوردن است، ولیکن دل در دنیا نابستن است و امل کوتاه کردن است.
و گفت: اگر نزدیک خدای شوی با بسیاری گناه، گناهی که میان تو و خدای بود، آسانتر از آنکه یک گناه میان تو و بندگان او.
و گفت: این روزگاری است که خاموش باشی و گوشه یری. زمان السکوت و لزوم البیوت.
یکی گفت: در گوشه ای نشینم در کسب کردن چه گویی؟
گفت: از خدای بترس که هیچ ترسگار را ندیدم که به کسب محتاج شده.
و گفت: آدمی را هیچ نیکوتر از سوراخی نمیدانم که در آنجا گریزد و خود را ناپدید کند، که سلف کراهیت داشته اند که جامه انگشت نمای پوشند یا در کهنه یا در نو، بل که چنان میباید که حدیث آن نکند، نهی عن الشهرتین. این است.
و گفت: هیچ نمیدانم اهل این روزگار را با سلامت تر از خواب.
و گفت: بهترین سلطانان آن است که با اهل علم نشیند و از ایشان علم آموزد و بدترین علما آنکه با سلاطین نشیند.
و گفت: نخست عبادتی خلوت است. آنگاه طلب کردن علم، آنگاه بدان عمل کردن، آنگاه نشر آن علم کردن.
و گفت: هرگز تواضع نکردم کسی را پیش از آنکه کسی را یک حرف از حکمت دیدم.
و گفت: دنیا را بگیر از برای تن. . . و آخرت را بگیر از برای دل را
و گفت: اگر گناه را کید بودی هیچ کس از کید آن نرستی، و هر که خود را بر غیر خود فضل نهد او متکبر است.
و گفت: عزیزترین خلقان پنج اند. عالمی زاهد؛ و فقیهی صوفی، و توانگری متواضع و درویشی شاکر، و شریفی سنی.
و گفت: هرکه در نماز خاشع نبود، نماز او درست نبود.
و گفت: هرکه از حرام صدقه دهد و خیری کند، چون کسی بود که جامه پلید به خون بشوید یا به بول. آن جامه پلیدتر شود.
و گفت: رضا قبول مقدور است به شکر.
و گفت: خلق حسن آدمی خشم خدای بنشاند.
و گفت: یقین آن است که متهم نداری خدای را در هرچه به تو رسد.
و گفت: سبحان آن خدائی را که میکشد مارا و مال میستاند و ما او را دوستتر میداریم.
و گفت: هرکه را به دوستی گرفت به دشمنی نگیرد.
و گفت: نفس زدن در مشاهده حرام است، و در مکاشفه حرام است، و در معاینه حرام است، و در خطرات حلال.
و گفت: اگر کسی تو را گوید: نعم الرجل انت. این تو را خوشتر آید از آنکه گوید: بس الرجل انت. بدانکه تو هنوز مردی نبدی.
و پرسیدند از یقین. گفت: فعلی است در دل. هرگاه که معرفت سست شد یقین ثابت گشت، و یقین آن است که هرچه به تو رسد دانی که از حق به تو میرسد تا چنان باشی که وعده تو را چون عیان بود، بل که بیشتر از عیان، یعنی حاضر بود، بل که از این زیادت بود.
پرسیدند که سید صلی الله علیه و سلم گفت: خدای دشمن دارد اهل خانه ای که در وی گوشت بسیار خورند.
گفت: اهل غیبت را گفته است که گوشت مسلمانان خورند.
نقل است که حاتم اصم را گفت: تو را چهار سخن گویم که از جهل است. یکی ملامت کردن مردمان را از نادیدن قضا است. و نادیدن قضا کافری است. دوم حسد کردن برادر مسلمان را از نادیدن قسمت از کافری است سوم مال حرام و شبهت جمع کردن از نادیدن شمارقیامت است و نادیدن شما در قیامت از کافری است، چهارم ایمن بودن از وعید حق و امید ناداشتن به وعده حق، و نادیدن این کافری است.
نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی: اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید.
چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: مرگ به آرزو خواستم، اکنون مرگ سخت است. کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. ولکن القدوم علی الله شدید.
به نزدیک خدای شدن آسان نیست و هرگاه که سخن مرگ و استیلای او شنیدی چند روزاز خود برفتی و به هرکه رسیدی، گفتی: استعد لموت قبل نزوله. ساخته باش مرگ را بیش از آنکه ناگاه تور بگیرد. از مرگ چنین میترسیدو به آرزو میخواست و در آن وقت یارانش میگفتند: خوشت باد در بهشت.
و او سرمی جنبانید که: چه میگویید؟ بهشت هرگز به من نرسد یا به چون من کسی دهند.
پس بیماری او در بصره بود و امیر بصره خواست تا جامگی به وی دهد. اورا طلب کردند. در ستورگاهی بود که رنج شکم داشت و از عبادت یک دم نمی آسود و آن شب حساب کردند. شصت بارآب دست کرده بود و وضو میساخت و در نماز میرفت، بازش حاجت میآمد. گفتند: آخر وضو مساز.
گفت: میخواهم تا چون عزرائیل درآید، طاهر باشم نه نجس، که پلید به جناب حضرت روی نتوان نهاد.
عبدالله مهدی گفت: سفیان گفت روی من بر زمین نه، که اجل من نزدیک آمد.
رویش بر زمین نهادم و بیرون آمدم تا جمع را خبر کنم. چون بازآمدم اصحاب همه حاضر بودند. گفتم: شما را که خبر داد؟
گفتند: ما در خواب دیدیم که به جنازه سفیان حاضر شوید.
مردمان درآمدند و حال بر وی تنگ شد. دست در زیر کشید و همیانی هزار دینار بیرون آورد و گفت: صدقه کنید.
گفتند: سبحان الله. سفیان پیوسته گفتی دنیا را نباید گرفت و چندین زر داشت.
سفیان گفت: این پاسبان دین من بود ودین خود را به دین توانستم داشت که ابلیس به دین بر من دست نبرد، که اگر گفتی امروز چه خوری و چه پوشی؟ گفتمی: اینک زر! گر گفتی: کفن نداری! گفتمی اینک زر! وسواس او را از خود دفع کردمی، هرچند مرا بدین حاجت نبود.
پس کلمه شهادت بگفت و جان تسلیم کرد. و گویند وارثی بود او را، در بخارا، بمرد. علمای بخارا آن مار را نگاه داشتند. سفیان را خبر شد. عزم بخارا کرد. اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در بخارا بردند، و سفیان هژده ساله بود و آن زر بدو دادند و آن را نگاه میداشت، تا از کسی چیزی نباید خواست، تا یقین شد که وفات خواهد کردبه صدقه داد. و آن شب که وفات کرد آوازی شنیدند که مات الورع مات الورع. پس او را به خواب دیدند. گفتند: چون صبر کردی با وحشت و تاریکی گور؟
گفت: گور من مرغزاری است از مرغزارهای بهشت.
دیگری به خواب دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: یک قدم بر صراط نهادم، و دیگر در بهشت.
دیگری به خواب دید که در بهشت از درختی به درختی میپریدی. پرسید این به چه یافتی؟
گفت: به ورع.
نقل است که از شفقت که او را بود بر خلق خدای. روزی در بازار مرغکی دید در قفس که فریاد میکرد و همی طپید. او را بخرید و آزاد کرد. مرغکی هر شب به خانه سفیان آمدی. سفیان همه شب نماز کردی و آن مرغک نظاره میکرد ی، و گاه گاه بر وی مینشستی. چون سفیان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او همی زد و فریاد میکرد و خلق به های های میگریستند. چون شیخ را دفن کردن، مرغک خود را بر خاک میزد تا از گور آواز آمد که حق تعالی سفیان را به شفقتی که بر خلق داشت بیامرزیده، و آن مرغک نیز بمرد، و به سفیان رسید. رحمةالله علیه.
برگردان به زبان ساده
آن تاج دین و دیانت، آن شمع زهد و هدایت، آن علما را شیخ و پادشاه، آن قدما را حاجب درگاه، آن قطب حرکت دوری، امام عالم سفیان ثوری، رحمةالله علیه، از بزرگان دین بود. او را امیرالمومنین گفتندی، هرگز خلافت ناکرده، و مقتدای به حق بود و صاحب قبول و در علم ظاهر و باطن نظیر نداشت و از مجتهدان پنج گانه بود و در ورع و تقوی به نهایت رسیده بود و ادب و تواضع به غایت داشت و بسیار مشایخ و کبار دیده بود و از اول کار تا به آخر از آنچه بود ذره ای برنگشت.
هوش مصنوعی: سفیان ثوری، یکی از بزرگترین شخصیتهای دینی و علمی تاریخ اسلام بود. او به عنوان امیرالمومنین شناخته میشد و هرگز در مقام خلافت قرار نگرفت. او در علم و تقوا سرآمد بود و در ورع، ادب و تواضع به بالاترین درجات رسید. او از بزرگانی بود که بسیاری از مشایخ و شخصیتهای برجسته را مشاهده کرده بود و از آغاز زندگیاش تا پایان، هیچگاه از اصول خود دست نکشید.
چنانکه نقل است که ابراهیم او را بخواند که: بیا تا سماع حدیث کنیم. در حال بیامد. ابراهیم گفت: مرا میبایست که تا خلق او بیازمایم. و از مادر در ورع پدید آمده بود.
هوش مصنوعی: روایت شده است که ابراهیم از او خواسته که بیاید تا درباره حدیث صحبت کنند. او بلافاصله آمد. ابراهیم گفت: من باید او را آزمایش کنم تا ببینم چگونه است. و این شخص از مادری متعهد و با ورع زاده شده بود.
چنانکه نقل است که یک روز مادرش بر بام رفته بود و از بام همسایه انگشتی ترشی در دهان کرد. چندان سر برشکم مادر زد که مادر را در خاطر آمد تا برفت و حلالی خواست.
هوش مصنوعی: روزی مادرش به بام رفته بود و از همسایه ترشی گرفته بود. او آنقدر به خود زد که یادش آمد باید برود و از او حلالیت بخواهد.
و ابتدای حال او آن بود که یک روز به غفلت پای چپ در مسجد نهاد.
هوش مصنوعی: او در آغاز وضعیتش یک روز به طور ناخواسته با پای چپ وارد مسجد شد.
آوازی شنید که یا ثور!
هوش مصنوعی: صدایی شنید که میگفت: «ای ثور!»
ثوری از آن سبب گفتند چون آن آواز شنید هوش از وی برفت، چون بهوش بازآمد محاسن خود بگرفت و تپانچه بر روی خود میزد و میگفت: چون پای به ادب در مسجد ننهادی نامت از جریده انسان محو کردند. هوش دار تا قدم چگونه مینهی!
هوش مصنوعی: ثوری به همین خاطر میگوید که وقتی آن صدا را شنید، هوش از سرش رفت. وقتی به حال خود برگشت، محاسن خود را گرفت و با تپانچه به صورت خود میزد و میگفت: چون پای به ادب در مسجد نگذاشتی، نامت از فهرست انسانها حذف شد. مراقب باش که چگونه قدم برمیداری!
نقل است که پای در کشتزاری نهاد. آواز آمد که: یا ثور! بنگر تا چه عنایت بود در حق کسی که گامی بر خلاف سنت برنتواند داشت. چون به ظاهر بدین قدر بگیرندش سخن باطن او که تواند گفت: و بیست سال بردوام به شب هیچ نخفت.
هوش مصنوعی: روایت شده که شخصی در مزرعهای قدم گذاشت. صدایی شنید که میگفت: ای گاو! ببین چقدر لطف و محبت در حق کسی است که حتی قادر نیست گامی برخلاف اصول بگذارد. با این حال، این ظاهر داستان است و باطن او چه خواهد گفت؟ و او به مدت بیست سال هر شب بیدار بود و خواب به چشمانش نیامد.
نقل است که گفت: هرگز از حدیث پیغمبر صلی الله علیه و سلم نشنیدم که نه آن را به کار بستم، و گفتی ای اصحاب! حدیث زکوة. حدیث بدهید.
هوش مصنوعی: نقل شده است که او گفت: هرگز از سخن پیامبر صلی الله علیه و سلم نشنیدم که به آن عمل نکرده باشم. او همچنین به دوستانش گفت: درباره زکات صحبت کنید، حدیثی بگویید.
گفتند: حدیث را زکوة چیست؟
هوش مصنوعی: گفتند: زکات حدیث چیست؟
گفت آنکه از دویست حدیث به پنج حدیث کار کنید.
هوش مصنوعی: شخصی گفت که از مجموع دویست حدیث، تنها بر روی پنج حدیث کار کنید.
نقل است که خلیفه عهد پیش او نماز میکرد و در نماز با محاسن حرکتی میکرد. سفیان گفت: این چنین نمازی نماز نبود و این نماز را فردا در عرصات چون رگویی پلید به رویت باززنند.
هوش مصنوعی: نقل شده است که خلیفهای قبل از او در حال نماز، با محاسن خود حرکتی انجام میداد. سفیان به او گفت که این نوع نماز، نماز واقعی نیست و فردا در میدان عمومی مانند یک فرد پلید به تو ارتباط داده خواهد شد.
خلیفه گفت: آهسته تر گوی.
هوش مصنوعی: خلیفه گفت: آرام تر صحبت کن.
گفت: اگر من از چنین مهمی دست بدارم در حال بولم خون شود.
هوش مصنوعی: گفت: اگر من از چنین مسئلهای صرفنظر کنم، در حال حاضر خون من به جوش خواهد آمد.
خلیفه آن از وی در دل گرفت. فرمود که داری فرو برند واو را بردار کنند، تا دگر هیچ کس پیش من دلیری نکند.
هوش مصنوعی: خلیفه از او دلخور شد و دستور داد که او را به زیر بکشند و از میدان خارج کنند، تا دیگر هیچکس جرات نکند به حضور او جسارت کند.
آن روز که دار میزدند سفیان سر بر کنار بزرگی نهاده بود و پای در کنار سفیان بن عیینه نهاده بود و در خواب شد ه. این دو بزرگ را این حال معلوم شد.
هوش مصنوعی: در آن روز که سفیان را به دار میآوردند، او سرش را بر دوش بزرگی گذاشته بود و پاهایش را در کنار سفیان بن عیینه قرار داده بود و در حال خواب بود. این وضعیت برای این دو شخصیت بزرگ مشهود بود.
بایکدیگر گفتند: او را خبر نکنیم از این حال.
هوش مصنوعی: آنها با هم صحبت کردند و تصمیم گرفتند که او را از این وضعیت مطلع نکنند.
او خود بیدار بود. گفت: چیست حال؟
هوش مصنوعی: او خود بیدار بود و پرسید: حالتان چطور است؟
ایشان حال بازگفتند ودلتنگی بسیار می نمودند. سفیان گفت: مرا در جان خویش چندین آویزش نیست. ولکن حق کارهای دنیا بباید گزارد.
هوش مصنوعی: ایشان دوباره صحبت کردند و احساس دلگیری زیادی داشتند. سفیان گفت: برای من دیگر علاقهای به زندگی نیست، اما باید به کارهای دنیوی پرداخته شود.
پس آب در چشم آورد. گفت: بارخدایا! بگیر ایشان را گرفتنی عظیم.
هوش مصنوعی: در آن لحظه اشک در چشمانش جمع شد و با صدای بلند گفت: ای خدا! از تو میخواهم که آنها را با عذابی بزرگ مجازات کنی.
همین که این دعا گفت در حال خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت بر حواشی نشسته بودند. طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یکبار بر زمین فروشدند و آن دو بزرگ گفتند: دعایی بدین مستجابی و بدین تعجیلی؟
هوش مصنوعی: زمانی که این دعا بیان شد، خلیفه بر تخت نشسته بود و مقامات دولتی در اطراف او حضور داشتند. ناگهان حادثهای در آن مکان رخ داد و خلیفه به همراه مقامات دولتی به زمین افتادند. آن دو نفر بزرگوار تعجب کردند و گفتند: چنین دعایی چقدر سریع و به این شکل مستجاب شد؟
سفیان گفت: آری! ما آب روی خود بدین درگاه نبرده ایم.
هوش مصنوعی: سفیان گفت: بله! ما در این مکان آبرویمان را تحت تأثیر قرار ندادهایم.
نقل است که خلیفه دیگر بنشست، معتقد سفیان بود چنان افتاد که سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت. سخت استاد و حاذق. پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند. چون قاروره او بدید گفت: این مردیاست که از خوف خدای چگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون میآید. پس آن طبیب ترسا گفت در دینی که چنین مردی بود آن دین باطل نبود.
هوش مصنوعی: روزی خلیفه نشسته بود و به سفیان اعتقاد داشت. یکباره سفیان بیمار شد و خلیفه طبیب ماهری از اهل تسنن داشت که به سفیان فرستاد تا او را درمان کند. وقتی آن طبیب به سفیان رسید و او را معاینه کرد، گفت: این مرد بر اثر ترس از خداوند، دچار وضعیت بدی شده و دچار خونریزی داخلی است. سپس طبیب بیان کرد که دینی که چنین مردی به آن معتقد است، نمیتواند دین باطلی باشد.
در حال مسلمان شد. خلیفه گفت: پنداشتم که بیمار به بالین طبیب میفرستم، خود طبیب را پیش طبیب می فرستادم.
هوش مصنوعی: او در حال مسلمان شدن بود. خلیفه گفت: فکر میکردم که بیماری را به نزد پزشک میفرستم، اما در واقع خود پزشک را به نزد بیمار میفرستم.
نقل است که سفیان را در حال جوانی پشت گوژ شده بود. گفتند: ای امام مسلمانان! تو را هنوز وقت این نیست.
هوش مصنوعی: نقل شده که در جوانی، سفیان شخصی خمیده بود. به او گفتند: ای پیشوای مسلمانان! هنوز برای تو زمان این کار نبوده است.
او جواب نداد، از آنکه او را از ذکر حق پروای خلق نبودی، تا روزی الحاح کردند. گفت: مرا استادی بود و مردی سخت بزرگ بود و من از وی علم میآموختم. چون عمرش به آخر رسید و کشتی عمرش به گرداب اجل فروخواست شد، من بر بالین او نشسته بود م. ناگاه چشم باز کرد و مرا گفت: ای سفیان! میبینی که با ما چه میکنند؟ پنجاه سال است که تا خلق را راه راست مینماییم و به درگاه حق میخوانیم. اکنون مرا میرانند و میگویند برو که مارا نمیشایی و گویند که گفت: سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم چون کار یکی به آخر رسید جهود شد و در آن وفات کرد. دیگر تمجس ثالث تنصر از آن ترس طراقی از پشت من بیامد و پشتم شکسته شد.
هوش مصنوعی: او پاسخی نداد، به خاطر اینکه نگران این بود که ذکر حق را فراموش کند و به مردم نپردازد. روزی همه به او اصرار کردند. او گفت: استادی داشتم که فردی بسیار بزرگ بود و از او علم میآموختم. زمانی که عمرش به پایان رسید و به مرگ نزدیک شد، من در کنار بستر او نشسته بودم. ناگهان چشمانش را باز کرد و به من گفت: ای سفیان! میبینی چه بر سر ما میآید؟ پنجاه سال است که به مردم راه راست را نشان میدهیم و آنها را به درگاه حق دعوت میکنیم. حالا مرا از خود میرانند و میگویند برو که ما تو را نمیشناسیم. او گفت: سه استاد داشتم و علم آموختم. وقتی کار یکی از آنها به پایان رسید، او به یهودیت درآمد و در آن حالت وفات کرد. استاد دیگر که نصرانی بود، به من خیانت کرد و از پشت به من حمله کرد و قلبم را شکست.
نقل است که یکی دو بدرة زر پیش او فرستاد و گفت: بستان که پدرم دوست تو بود واو مرید تو بود و این وجهی حلال است و از میراث او پیش تو آوردم.
هوش مصنوعی: روایت شده که یک یا دو سکه طلا به او فرستاد و گفت: این را بپذیر چون پدرم دوست تو بود و او از پیروان تو بود و این مبلغ حلال است و من آن را از میراث او به تو آوردهام.
به دست پسر داد و باز فرستاد و گفت: بگوی که دوستی من با پدرت از بهر خدای بود.
هوش مصنوعی: او را به پسرش سپرد و بازگرداند و گفت: بگویید که دوستی من با پدرت به خاطر خدا بود.
پسر سفیان گفت: چون بازآمدم گفتم: ای پدر! دل تو مگر از سنگ است؟ میبینی که عیال دارم و هیچ ندارم؟ بر من رحم نمیکنی؟
هوش مصنوعی: پسر سفیان گفت: وقتی که برگشتم گفتم: پدر! آیا دل تو به سنگ تبدیل شده است؟ تو میبینی که خانوادهام را دارم و هیچ منابعی ندارم؟ آیا برای من رحم نمیکنی؟
سفیان گفت: ای پسر! تو را میباید که بخوری و من دوستی خدای به دوستی دنیا نفروشم که به قیامت درمانم.
هوش مصنوعی: سفیان گفت: ای پسر! تو باید غذا بخوری و من به خاطر دوستی دنیا، دوستی خدا را نفروشم، زیرا در قیامت به آن نیاز دارم.
نقل استکه هدیه ای پیش سفیان آوردند و قبول نکرد. گفت: من از تو هرگز حدیث نشنیده ام. سفیان گفت: برادرت شنیده است. ترسم که به سبب مال تو دل من بر او مشفق تر شود از دیگران، واین میل بود.
هوش مصنوعی: روایت شده است که فردی هدیهای برای سفیان آورد، اما او آن را نپذیرفت و گفت که تا به حال از این شخص حدیثی نشنیده است. سفیان ادامه داد که برادر آن شخص حدیثی را شنیده است و نگران بود که به خاطر مال آن شخص، محبت او در دلش نسبت به برادرش بیشتر شود و این موضوع باعث بروز یک تمایل نادرست شود.
و هرگز از کسی چیزی نگرفتی. گفتی دانمی که در نمیمانم بگیرمی
هوش مصنوعی: تو هرگز از هیچکس چیزی نخواستهای. گفتی: «من میدانم که در نمیمانم، پس اگر میخواهی بگیر.»
وروزی با یکی به در سرای محتشمی میگذشت. آنکس بر آن ایوان نگریست. او را نهی کرد، بدو گفت: اگر شما در آنجا نمیکردتی ایشان چندین اسراف نکردندی. پس چون شما نظر میکنید شریک باشید در مظلمت این اسراف.
هوش مصنوعی: روزی فردی از کنار خانه یک شخص مهم و با نفوذ میگذشت. او به ایوان آن خانه نگاهی انداخت. صاحب ایوان او را از نگاه کردن نهی کرد و گفت: اگر شما در آنجا نمیبودید، آنها اینقدر ولخرجی نمیکردند. پس اگر شما نگاه میکنید، در این اسراف و تندروی شریک هستید.
واو را همسایه ای وفات کرد. به نماز جناره او شد. بعد از آن شنید که مردمان میگفتند: که او مردی نیکو بود. سفیان گفت: اگر دانستمی که خلق از او خشنود بگردند به نماز جنازه او نرفتمی، زیرا که تا مرد منافق نشود خلق از او خشنود نگردند.
هوش مصنوعی: واو، همسایهای داشت که فوت کرد. او به نماز جنازهاش رفت. بعد از آن، شنید که مردم درباره آن مرد صحبت میکردند و او را خوب توصیف میکردند. سفیان گفت: اگر میدانستم مردم از او راضی هستند، به نماز جنازهاش نمیرفتم؛ زیرا تا زمانیکه کسی منافق نشود، مردم از او خوشنود نمیشوند.
وسفیان را عادت بود که در مقصوره ای نشستی. چون از مال سلطان مجمره ای پر عود ساختند از آنجا بگریخت تا آن بوی نشنود، و دیگر آنجا ننشست.
هوش مصنوعی: وسفیان عادت داشت که در یک مکان خاص نشسته و مدتی را بگذراند. اما وقتی که برای سلطان، مجمرهای پر از عود درست کردند، از آنجا فرار کرد تا بوی آن را استشمام نکند و دیگر هرگز در آن مکان ننشست.
نقل است که روزی جامه باژگونه پوشیده بود. با او گفتند: خواست که راست کند، نکرد و گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم. نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذشت.
هوش مصنوعی: روزی شخصی لباس عجیبی بر تن کرده بود. وقتی از او خواستند که لباسش را مرتب کند، او قبول نکرد و گفت: "این پیراهن را به خاطر خدا پوشیدهام و نمیخواهم به خاطر دیگران آن را تغییر دهم." و همینطور به راهش ادامه داد.
نقل است که جوانی را حج فوت شده بود. آهی کرد. سفیان گفت: چهل حج کرده ام به تو دادم. تو این آه به من دادی؟
هوش مصنوعی: روزی جوانی به یاد حج خود آهی کشید. سفیان که چهل حج به جا آورده بود، به او گفت: من این چهل حج را برای تو هدیه کردم. حالا تو این آه را به من دادی؟
گفت: دادم.
هوش مصنوعی: او گفت: من دادم.
آن شب به خواب دید که او را گفتند: سودی کردی که اگر به همه اهل عرفات قسمت کنی توانگر شوند.
هوش مصنوعی: آن شب خواب دید که به او گفتند: کار نیکویی انجام دادی که اگر آن را بین همه مردم عرفات تقسیم کنی، همه ثروتمند خواهند شد.
نقل است که روزی در گرمابه آمد. غلامی امرد درآمد. گفت: بیرون کنید او را که با هر زنی یک دیو است، و با هر امردی هژده دیو است، که او را میآرایند در چشمهای مردان.
هوش مصنوعی: روزی در حمام، جوانی زیبا وارد شد. فردی گفت: او را بیرون کنید، زیرا با هر زنی یک شیطان است و با هر جوان زیبا هجده شیطان. او خود را به گونهای میآراید که نگاه مردان را به خود جلب کند.
نقل است که روزی نان میخوردی. سگی آنجا بود و بدو میداد. گفتند:
هوش مصنوعی: روزی شخصی در حال خوردن نان بود و سگی در کنار او وجود داشت که به او نگاه میکرد. مردم به او گفتند که...
چرا با زن و فرزند نخوردی؟
هوش مصنوعی: چرا نتوانستی با همسر و فرزندت ارتباط برقرار کنی؟
گفت: اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم، واگر به زن و فرزند دهم از طاعتم باز دارند.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر به سگ نان بدهم تا روزی که به من وفادار باشد و بتوانم نماز بخوانم، اما اگر به زن و فرزند خود نان بدهم، از اطاعت من دور میشوند.
و روزی اصحاب را گفت: خوش و ناخوش طعام بیش از آن نیست که از لب به حلق رسید. این قدر اگر خوش است و اگر ناخوش صبر کنید تا خوش و ناخوش به نزدیک شما یکی شود. که چیزی که بدین زودی بگذرد، بی آن صبر توان کرد.
هوش مصنوعی: روزی به دوستانش گفت: خوشی و نارضایتی از غذا بیشتر از این نیست که از دهان به حلق میرسد. اگر طعم غذا خوشایند است یا خوشایند نیست، باید صبر کنید تا این احساسات به هم نزدیک شوند. زیرا چیزی که به این زودی میگذرد، با صبر میتوان آن را تحمل کرد.
و از بزرگداشت او درویشان را چنان نقل کنند که در مجلس او درویشان چون امیران بودندی.
هوش مصنوعی: در محافل بزرگداشت او، درویشان به مانند امیران و شخصیتهای بزرگ رفتار میکردند.
نقل است که یکبار در محملی بود و به مکه میرفت. رفیقی با او بود. او همه راه میگریست. رفیق گفت: از بیم گناه میگریی؟
هوش مصنوعی: روزی در راهی به سمت مکه، فردی همراه او بود که در طول سفر مدام میگریست. رفیقش از او پرسید: آیا از ترس ارتکاب گناه است که میگرید؟
سفیان دست دراز کرد وکاه برگی برداشت، و گفت: گناه بسیار است ولیکن گناهان من به اندازه این کاه برگ قیمت ندارد. از آن میترسم که ایمان که آورده ام با خود ایمان هست یا نه.
هوش مصنوعی: سفیان دستش را دراز کرد و یک تکه کاه برداشت و گفت: گناهان زیادی دارم، اما گناهان من به اندازه این تکه کاه ارزش ندارند. من نگران این هستم که آیا ایمانم که به آن معتقدم واقعاً در دلم هست یا نه.
و گفت: دیگران به عبادت مشغول شدند حکمتشان بارآورد.
هوش مصنوعی: او گفت: مردم به عبادت مشغول شدند و این عبادت برایشان حکمت و درک بیشتری به ارمغان آورد.
و گفت: گریه ده جزو است. نه جزو از آن ریا است و یکی از بهر خدای است. اگر از آن یک جزو که از بهر خدای است در سالی یک قطره از چشم بیاید بسیار بود.
هوش مصنوعی: او گفت: گریه کردن یکی از اجزای وجود است. نه جزو به خاطر ریا است و نه از روی تظاهر، بلکه باید از روی محبت به خدا باشد. اگر فقط یک قطره اشک در سال به خاطر خدا بریزی، کافی است و این بسیار ارزشمند است.
و گفت: اگر خلق بسیار جایی نشسته باشند و کسی منادی کند که کی میداند که امروز تا به شب خواهد زیست برخیزد یک تن برنخیزد، و عجب آنکه اگر همه خلق را گویند با چنان کاری که در پیش است هرکه مرگ را ساخته اید برخیزید، یک تن برنخیزد.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر تعداد زیادی از مردم در جایی نشسته باشند و کسی اعلام کند که چه کسی میداند تا شب زنده خواهد ماند، هیچکس برنمیخیزد. جالب اینجاست که اگر به همه آنها گفته شود با توجه به عملی که در پیش دارند، هر کسی که مرگ را آماده کرده، برود جلو، هیچکس برنمیخیزد.
و گفت: پرهیز کردن برعمل سخت تر است از عمل وبسی بود که مرد عملی نیک میکند تا وقتی که آن را در دیوان علاینه نویسند. پس بعد از آن چندان بدان فخر کند و چندان باز گوید که آن را در دیوان ریا نویسند. و گفت: چون در ویش گرد توانگر گردد بدانکه مرائی است و چون گرد سلطان گردد بدانکه دزد است.
هوش مصنوعی: او گفت که دوری از گناه و پرهیز از عمل نیک، سختتر از انجام آن عمل نیک است. بسیاری از مردان هستند که کارهای خوبی انجام میدهند، اما به محض اینکه نامشان در دفتر کارهای خوب ثبت میشود، به آن کار فخر میکنند و آن را به دیگران میگویند تا باعث ریاکاری شوند. او همچنین گفت که اگر کسی به ثروت زیادی دست یابد، باید بدانیم که او به نوعی دچار نفسپرستی شده است، و اگر کسی به مقام و قدرت برسد، باید مراقب باشیم که ممکن است او در واقع سرقت و فساد قبلی داشته باشد.
و گفت: زاهد آن است که در دنیا زهد خود به فعل آورد و متزهد آن است که زهد او به زبان بود.
هوش مصنوعی: او گفت: زاهد کسی است که در عمل و رفتار خود زهد و پرهیزکاری را نشان میدهد، در حالی که متزهد فردی است که فقط به صورت کلامی از زهد صحبت میکند.
و گفت: زهد در دنیا نه پلاس پوشیدن است ونه نان جوی خوردن است، ولیکن دل در دنیا نابستن است و امل کوتاه کردن است.
هوش مصنوعی: او گفت: زهد و بیتوجهی به دنیا نه به معنای پوشیدن لباسهای کهنه است و نه به معنای غذای ناچیز خوردن. بلکه زهد یعنی اینکه دل خود را به دنیا ندهیم و آرزوهایمان را کوتاه کنیم.
و گفت: اگر نزدیک خدای شوی با بسیاری گناه، گناهی که میان تو و خدای بود، آسانتر از آنکه یک گناه میان تو و بندگان او.
هوش مصنوعی: و او گفت: اگر رابطهات با خدا نزدیکتر شود، گناهانی که میان تو و خدا وجود دارد، از گناهی که بین تو و بندگان اوست، راحتتر قابل بخشش خواهد بود.
و گفت: این روزگاری است که خاموش باشی و گوشه یری. زمان السکوت و لزوم البیوت.
هوش مصنوعی: و گفت: این زمانی است که بهتر است در سکوت بمانی و کنارهگیری کنی. زمان سکوت و نیاز به دوری از جمعیت است.
یکی گفت: در گوشه ای نشینم در کسب کردن چه گویی؟
هوش مصنوعی: یک نفر گفت: من در گوشه ای مینشینم و به کسب و کار میپردازم، نظر تو در مورد این کار چیست؟
گفت: از خدای بترس که هیچ ترسگار را ندیدم که به کسب محتاج شده.
هوش مصنوعی: او گفت: از خدا بترس، زیرا هنوز کسی را ندیدهام که به خاطر ترس از خدا دچار نیاز و کمبود مالی شده باشد.
و گفت: آدمی را هیچ نیکوتر از سوراخی نمیدانم که در آنجا گریزد و خود را ناپدید کند، که سلف کراهیت داشته اند که جامه انگشت نمای پوشند یا در کهنه یا در نو، بل که چنان میباید که حدیث آن نکند، نهی عن الشهرتین. این است.
هوش مصنوعی: او گفت: من نمیشناسم هیچ چیز بهتر از جایی که انسان بتواند در آن پنهان شود و خود را ناپدید کند. گذشته از این، مردم معمولاً از این که لباسهای جلب توجهکننده بپوشند، بیزار هستند، چه کهنه باشد چه نو. بلکه باید به گونهای باشد که کسی از آن خبری نباشد و از مشهور شدن پرهیز کند. اینگونه است.
و گفت: هیچ نمیدانم اهل این روزگار را با سلامت تر از خواب.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ چیز نمیدانم که اهل این زمان، سالمتر از خواب هستند.
و گفت: بهترین سلطانان آن است که با اهل علم نشیند و از ایشان علم آموزد و بدترین علما آنکه با سلاطین نشیند.
هوش مصنوعی: او گفت: بهترین فرمانروایان کسانی هستند که با دانشمندان نشست و برخاست کنند و از آنها علم بیاموزند، و بدترین دانشمندان کسانی هستند که با فرمانروایان همراه شوند.
و گفت: نخست عبادتی خلوت است. آنگاه طلب کردن علم، آنگاه بدان عمل کردن، آنگاه نشر آن علم کردن.
هوش مصنوعی: او گفت: ابتدا عبادت باید در خلوت و به دور از شلوغی باشد. سپس باید به جستجوی علم پرداخت، بعد از آن به علم آموخته شده عمل کرد و در نهایت آن علم را منتشر کرد.
و گفت: هرگز تواضع نکردم کسی را پیش از آنکه کسی را یک حرف از حکمت دیدم.
هوش مصنوعی: و گفت: هرگز به کسی فروتنی نکردم مگر زمانی که یک کلمه از حکمت او را شنیده باشم.
و گفت: دنیا را بگیر از برای تن. . . و آخرت را بگیر از برای دل را
هوش مصنوعی: او گفت: دنیا را برای نیازهای جسمیات بپذیر و آخرت را برای آرامش و سلامت روحیات.
و گفت: اگر گناه را کید بودی هیچ کس از کید آن نرستی، و هر که خود را بر غیر خود فضل نهد او متکبر است.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر گناه نوعی تدبیر باشد، هیچکس از اثرات آن رهایی نخواهد یافت. و کسی که خود را برتر از دیگران ببیند، متکبر است.
و گفت: عزیزترین خلقان پنج اند. عالمی زاهد؛ و فقیهی صوفی، و توانگری متواضع و درویشی شاکر، و شریفی سنی.
هوش مصنوعی: او گفت: بهترین انسانها پنج دستهاند: یک عالم زاهد، یک فقیه صوفی، یک توانگر متواضع، یک درویش شاکر و یک شخص شریف سنی.
و گفت: هرکه در نماز خاشع نبود، نماز او درست نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر کسی در نماز خود خشوع نداشته باشد، نماز او صحیح نیست.
و گفت: هرکه از حرام صدقه دهد و خیری کند، چون کسی بود که جامه پلید به خون بشوید یا به بول. آن جامه پلیدتر شود.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کس از مال حرام صدقه بدهد و کار خیری انجام دهد، مانند فردی است که پارچه نجس را با خون یا ادرار بشوید؛ در این صورت آن پارچه حتی بیشتر نجس میشود.
و گفت: رضا قبول مقدور است به شکر.
هوش مصنوعی: او گفت: رضا، قبول کردن چیزهایی که ممکن است، نیاز به قدردانی دارد.
و گفت: خلق حسن آدمی خشم خدای بنشاند.
هوش مصنوعی: او گفت: زیبایی خلق و خوی آدمی سبب میشود تا خشم خداوند فروکش کند.
و گفت: یقین آن است که متهم نداری خدای را در هرچه به تو رسد.
هوش مصنوعی: او گفت: قطعاً این طور است که تو باید در برابر هر آنچه به تو میرسد، به خداوند ایمان داشته باشی.
و گفت: سبحان آن خدائی را که میکشد مارا و مال میستاند و ما او را دوستتر میداریم.
هوش مصنوعی: او گفت: ستایش مخصوص خدایی است که ما را میکشد و مال ما را میگیرد، و ما او را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داریم.
و گفت: هرکه را به دوستی گرفت به دشمنی نگیرد.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که را به دوستی بپذیرد، نباید به او به عنوان دشمن نگاه کند.
و گفت: نفس زدن در مشاهده حرام است، و در مکاشفه حرام است، و در معاینه حرام است، و در خطرات حلال.
هوش مصنوعی: او گفت: نفس کشیدن هنگام مشاهده چیزهای حرام، در مکاشفه و در معاینه نیز حرام است، اما در شرایط خطرناک میتواند حلال باشد.
و گفت: اگر کسی تو را گوید: نعم الرجل انت. این تو را خوشتر آید از آنکه گوید: بس الرجل انت. بدانکه تو هنوز مردی نبدی.
هوش مصنوعی: و گفت: اگر کسی به تو بگوید: تو مرد خوبی هستی، این برایت خوشایندتر از این است که بگوید: تو فقط مرد هستی. بدان که هنوز به معنای کامل مرد نشدهای.
و پرسیدند از یقین. گفت: فعلی است در دل. هرگاه که معرفت سست شد یقین ثابت گشت، و یقین آن است که هرچه به تو رسد دانی که از حق به تو میرسد تا چنان باشی که وعده تو را چون عیان بود، بل که بیشتر از عیان، یعنی حاضر بود، بل که از این زیادت بود.
هوش مصنوعی: از یقین پرسیدند. او پاسخ داد: یقین حالتی است در دل. زمانی که معرفت ضعیف شود، یقین ثابت و محکم میگردد. یقین این است که هر چیزی که برای تو پیش میآید، بدانی که از حق و واقعیت به تو میرسد، به طوری که وعدههای تو واضح و روشن باشد، بلکه بیشتر از آن، به معنای آنکه همیشه حاضر است و حتی فراتر از این.
پرسیدند که سید صلی الله علیه و سلم گفت: خدای دشمن دارد اهل خانه ای که در وی گوشت بسیار خورند.
هوش مصنوعی: از پیامبر اکرم (ص) نقل شده است که خداوند نسبت به خانهای که در آن گوشت بیشتری مصرف میشود، دشمنی دارد.
گفت: اهل غیبت را گفته است که گوشت مسلمانان خورند.
هوش مصنوعی: او گفت: در مورد افرادی که غیبت میکنند، گفته شده است که مانند خوردن گوشت مسلمانان عمل میکنند.
نقل است که حاتم اصم را گفت: تو را چهار سخن گویم که از جهل است. یکی ملامت کردن مردمان را از نادیدن قضا است. و نادیدن قضا کافری است. دوم حسد کردن برادر مسلمان را از نادیدن قسمت از کافری است سوم مال حرام و شبهت جمع کردن از نادیدن شمارقیامت است و نادیدن شما در قیامت از کافری است، چهارم ایمن بودن از وعید حق و امید ناداشتن به وعده حق، و نادیدن این کافری است.
هوش مصنوعی: حاتم اصم به کسی گفت که چهار نکته را به او یادآوری میکند تا از جهل رهایی یابد. اول اینکه ملامت کردن مردم به خاطر اینکه قضا و قدر خدا را نمیبینند، نشانهی نادانی است و این نادیده گرفتن قضا و قدر، کفر است. دوم اینکه حسد ورزیدن به برادر مسلمان، به خاطر عدم پذیرش قسمت و سرنوشت، نیز از نشانههای کفر محسوب میشود. سوم اینکه جمعآوری مال حرام و مشکوک، ناشی از نادیده گرفتن حساب و کتاب در قیامت است و از نظر کفر به حساب میآید. و چهارم، اینکه کسی خود را در برابر وعیدهای الهی ایمن بداند و به وعدههای خداوند امید نداشته باشد، نیز از امور کفرآمیز است.
نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی: اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید.
هوش مصنوعی: روایت شده است که یکی از شاگردان سفیان وقتی به سفر رفت، از او خواست که اگر در جایی با مرگ مواجه شد، برای او بلیط خریداری کند.
چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: مرگ به آرزو خواستم، اکنون مرگ سخت است. کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. ولکن القدوم علی الله شدید.
هوش مصنوعی: وقتی که زمان مرگش نزدیک شد، گریه کرد و گفت: "من مرگ را به خاطر آرزوهایم خواسته بودم، ولی حالا مرگ برایم بسیار دشوار است. ای کاش تمام سفر زندگیام به این شکل بود که از سختیها و مشکلات عبور کنم." اما ورود به نزد خداوند واقعاً سخت است.
به نزدیک خدای شدن آسان نیست و هرگاه که سخن مرگ و استیلای او شنیدی چند روزاز خود برفتی و به هرکه رسیدی، گفتی: استعد لموت قبل نزوله. ساخته باش مرگ را بیش از آنکه ناگاه تور بگیرد. از مرگ چنین میترسیدو به آرزو میخواست و در آن وقت یارانش میگفتند: خوشت باد در بهشت.
هوش مصنوعی: نزدیک شدن به خدا کار سادهای نیست. هرگاه درباره مرگ و تسلط آن صحبت میشود، انسان چند روزی از خود دور میشود و به هر کسی که میرسد، میگوید: «برای مرگ پیش از اینکه به سراغم بیاید، آماده شدهام.» به مرگ اینقدر میترسیدند و آرزو میکردند که در آن لحظه دوستانشان میگفتند: «انشالله در بهشت باشی.»
و او سرمی جنبانید که: چه میگویید؟ بهشت هرگز به من نرسد یا به چون من کسی دهند.
هوش مصنوعی: او سرش را تکان داد و گفت: «چه میگویید؟ بهشت هیچگاه به من نمیرسد یا اینکه کسی مانند من شایسته بهشت باشد؟»
پس بیماری او در بصره بود و امیر بصره خواست تا جامگی به وی دهد. اورا طلب کردند. در ستورگاهی بود که رنج شکم داشت و از عبادت یک دم نمی آسود و آن شب حساب کردند. شصت بارآب دست کرده بود و وضو میساخت و در نماز میرفت، بازش حاجت میآمد. گفتند: آخر وضو مساز.
هوش مصنوعی: بیماری او در بصره بود و امیر بصره تصمیم گرفت تا به او کمک کند. او را فراخواندند. در مکان نگهداری حیوانات بود و از درد شکم رنج میبرد، اما از عبادت یک لحظه هم غافل نبود و آن شب حساب کردند. او شصت بار وضو گرفته بود و به نماز میرفت، اما دوباره به نیاز به وضو برمیخاست. به او گفتند: دیگر وضو نگیرید.
گفت: میخواهم تا چون عزرائیل درآید، طاهر باشم نه نجس، که پلید به جناب حضرت روی نتوان نهاد.
هوش مصنوعی: او گفت: میخواهم وقتی عزراییل بیاید، پاک و پاکیزه باشم و نجس و آلوده نباشم، زیرا نمیتوانم در حضور خداوند چیزی پلید و ناپاک را عرضه کنم.
عبدالله مهدی گفت: سفیان گفت روی من بر زمین نه، که اجل من نزدیک آمد.
هوش مصنوعی: عبدالله مهدی گفت: سفیان گفت که بر زمین نیفتد، زیرا زمان مرگش نزدیک است.
رویش بر زمین نهادم و بیرون آمدم تا جمع را خبر کنم. چون بازآمدم اصحاب همه حاضر بودند. گفتم: شما را که خبر داد؟
هوش مصنوعی: من بر روی زمین قرار گرفتم و بیرون رفتم تا به دیگران خبر دهم. وقتی برگشتم، همه دوستان حاضر بودند. گفتم: شما را چه کسی خبر کرد؟
گفتند: ما در خواب دیدیم که به جنازه سفیان حاضر شوید.
هوش مصنوعی: گفتند: ما در خواب دیدیم که برای شرکت در مراسم جنازه سفیان بیایید.
مردمان درآمدند و حال بر وی تنگ شد. دست در زیر کشید و همیانی هزار دینار بیرون آورد و گفت: صدقه کنید.
هوش مصنوعی: مردم وارد شدند و فضا برای او تنگ شد. او دستش را زیر لباسش برد و یک کیسه حاوی هزار دینار بیرون آورد و گفت: لطفاً صدقه دهید.
گفتند: سبحان الله. سفیان پیوسته گفتی دنیا را نباید گرفت و چندین زر داشت.
هوش مصنوعی: گفتند: سبحان الله. سفیان همیشه میگفت که نباید به دنیا وابسته شد و داشتن چندین زر و مال فایدهای ندارد.
سفیان گفت: این پاسبان دین من بود ودین خود را به دین توانستم داشت که ابلیس به دین بر من دست نبرد، که اگر گفتی امروز چه خوری و چه پوشی؟ گفتمی: اینک زر! گر گفتی: کفن نداری! گفتمی اینک زر! وسواس او را از خود دفع کردمی، هرچند مرا بدین حاجت نبود.
هوش مصنوعی: سفیان میگوید: این پاسبان دین من بود و من توانستم دینی را که ابلیس نتوانست بر من تسلط پیدا کند، حفظ کنم. اگر از من میپرسیدند امروز چه میخوری و چه میپوشی، میگفتم: اینک پول! و اگر میگفتند: آیا کفن نداری؟ پاسخ میدادم: اینک پول! وسواس او را از من دور کرد، هرچند اصلاً به آن نیاز نداشتم.
پس کلمه شهادت بگفت و جان تسلیم کرد. و گویند وارثی بود او را، در بخارا، بمرد. علمای بخارا آن مار را نگاه داشتند. سفیان را خبر شد. عزم بخارا کرد. اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در بخارا بردند، و سفیان هژده ساله بود و آن زر بدو دادند و آن را نگاه میداشت، تا از کسی چیزی نباید خواست، تا یقین شد که وفات خواهد کردبه صدقه داد. و آن شب که وفات کرد آوازی شنیدند که مات الورع مات الورع. پس او را به خواب دیدند. گفتند: چون صبر کردی با وحشت و تاریکی گور؟
هوش مصنوعی: سپس او شهادت داد و جانش را فدای این مقام کرد. پس از آن، در بخارا وارثی از او باقی ماند که درگذشت. دانشمندان بخارا بر روی جسد او توجه کردند. سفیان از این موضوع مطلع شد و تصمیم به سفر به بخارا گرفت. مردم بخارا او را با کمال احترام تا نزدیکی آب迎 کردند و با عظمت به داخل شهر بردند. سفیان که هفده ساله بود، مقداری طلا به او دادند و او این طلا را نگه داشت تا از کسی چیزی نطلبد. وقتی یقین کرد که به زودی از دنیا خواهد رفت، آن را به صدقه داد. در شبی که او درگذشت، صدایی شنیدند که میگفت: "مرد پارسا مرد." بعداً او را در خواب دیدند و از او پرسیدند: "چگونه با آن وحشت و تاریکی قبر صبر کردی؟"
گفت: گور من مرغزاری است از مرغزارهای بهشت.
هوش مصنوعی: او گفت: قبر من همچون یک چمنزار از چمنزارهای بهشت است.
دیگری به خواب دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
هوش مصنوعی: شخصی خواب دیگری را دید و از او پرسید: خدا با تو چه کرد؟
گفت: یک قدم بر صراط نهادم، و دیگر در بهشت.
هوش مصنوعی: گفت: یک قدم بر راه درست گذاشتم و قدم بعدیام در بهشت است.
دیگری به خواب دید که در بهشت از درختی به درختی میپریدی. پرسید این به چه یافتی؟
هوش مصنوعی: شخصی خواب دیده بود که در بهشت از یک درخت به درخت دیگر میپریده است. از او پرسیدند که این تجربه برایت چه احساسی داشت؟
گفت: به ورع.
هوش مصنوعی: او گفت: به پرهیزکاری.
نقل است که از شفقت که او را بود بر خلق خدای. روزی در بازار مرغکی دید در قفس که فریاد میکرد و همی طپید. او را بخرید و آزاد کرد. مرغکی هر شب به خانه سفیان آمدی. سفیان همه شب نماز کردی و آن مرغک نظاره میکرد ی، و گاه گاه بر وی مینشستی. چون سفیان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او همی زد و فریاد میکرد و خلق به های های میگریستند. چون شیخ را دفن کردن، مرغک خود را بر خاک میزد تا از گور آواز آمد که حق تعالی سفیان را به شفقتی که بر خلق داشت بیامرزیده، و آن مرغک نیز بمرد، و به سفیان رسید. رحمةالله علیه.
هوش مصنوعی: روزی از روی انساندوستی، فردی به نام سفیان در بازار پرندهای را دید که در قفس گیر افتاده و به شدت ناله میکند. او تصمیم گرفت آن پرنده را بخرد و آزاد کند. بعد از آزادی، آن پرنده هر شب به خانه سفیان میآمد و سفیان که به عبادت و نماز مشغول بود، مرغک را نظاره میکرد و گاهی بر او نشسته و همراهش میگذرانید. زمانی که سفیان فوت کرد، آن پرنده به شدت بر روی جنازهاش میزد و ناله میکرد و مردم نیز با گریه و زاری او را همراهی کردند. بعد از اینکه جسد سفیان را دفن کردند، مرغک بر خاک قبری که او در آنجا دفن شده بود میزد تا اینکه صدایی از زیر خاک به گوش رسید که بیان میکرد خداوند به دلیل مهربانی سفیان به مخلوقاتش، او را مورد بخشش قرار داده و در نهایت آن مرغک نیز از دنیا رفت و به سفیان پیوست. رحمت خدا بر او باد.