آن خلیفهٔ الهی، آن دعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالخلایق اجمعین، آن پختهٔ جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمةالله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود، و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت، و دائم در مقام قرب و هیبت بود. و غرقهٔ انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه همه او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست، تا به حدی که جنید گفت: بایزید در میان ما چون جبرائیل است در میان ملائکه.
و هم او گفت: نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فروشوند و نمانند. دلیل بر این سخن آن است که بایزید میگوید: دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد.
و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمةالله علیه میگوید: هژده هزار عالم از بایزید پر میبینم و بایزید در میانه نبینم. یعنی آنچه بایزید است در حق محو است. جد وی گبر بود، و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود. واقعه با او همراه بوده است از شکم مادر. چنانکه مادرش نقل کند: هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی، تو در شکم من در طپیدن آمدی، و قرار نگرفتی تا بارانداختمی.
و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر؟
گفت: دولت مادر زاد.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: تنی توانا.
گفتند: اگر نبود؟ گفت گوشی شنوا، گفتند اگر نبود؟
گفت: دلی دانا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: چشمی بینا.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ مفاجا.
نقل است که چون مادرش به دبیرستان فرستاد، چون به سورهٔ لقمان رسید، و به این آیت رسید ان اشکرلی و لوالدیک خدای میگوید مرا خدمت کن و شکر گوی، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی. استاد معنی این آیت میگفت. بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد. لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم. استاد دستوری داد. بایزید به خانه آمد. مادر گفت: یا طیفور به چه آمدی؟ مگر هدیهای آوردهاند، یا عذری افتاده است؟
گفت: نه که به آیتی رسیدم که حق میفرماید، ما را به خدمت خویش و خدمت تو. من در دو خانه کدخدایی نتوانم کرد. این آیت بر جان من آمده است. یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم، و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم.
مادر گفت: ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن به تو بخشیدم. برو و خدا را باش.
پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات میگردید، و ریاضت میکشید، و بی خوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد، و از همه فایده گرفت، و از آن جمله یکی صادق بود. در پیش او نشسته بود. گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر.
بایزید گفت: کدام طاق؟
گفت: آخر مدتی است که اینجا میآیی و طاق ندیدهای؟
گفت: نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من به نظاره نیامدهام.
صادق گفت: چون چنین است برو. به بسطام باز رو که کار تو تمام شد.
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی، به دیدن او شد. چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال شیخ باز گشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی.
نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه خیو نینداختی -حرمت مسجد را.
نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی سجده باز میافگند و دو رکعت نماز میکرد. میرفت و میگفت: این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار بدینجا برتوان دوید.
پس به کعبه رفت و آن سال به مدینه نشد. گفت: ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن. آن را جداگانه احرام کنم.
بازآمد. سال دیگر جداگانه از سر بادیه احرام گرفت، و در راه در شهری شد. خلقی عظیم تبع او گشتند. چون بیرون شد مردمان از پی او بیامدند. شیخ بازنگریست. گفت: اینها کیاند؟
گفتند: ایشان با تو صحبت خواهند داشت.
گفت: بار خدایا! من از تو در میخواهم که خلق را به خود از خود محجوب مگردان. گفتم ایشان را به من محجوب گردان.
پس خواست که محبت خود از دل ایشان بیرون کند، و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد، بگزارد، پس به ایشان نگریست. گفت: انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی.
گفتند: این مرد دیوانه شد.
او را بگذاشتند و برفتند، و شیخ اینجا به زبان خدای سخن میگفت. چنانکه بر بالای منبر گویند: حکایة عن ربه.
پس در راه میشد. کلهٔ سر یافت بر وی نوشته: صم بکم عمی فهم لایعقلون. نعرهای بزد، و برداشت، و بوسه داد، و گفت: سر صوفییی مینماید در حق محو شده و ناچیز گشته نه گوش دارد که، خطاب لم یزلی بشنود؛ نه چشم دارد که جمال لایزالی بیند، نه زبان دارد، که ثنای بزرگواری او گوید؛ بلکه عقل و دانش دارد، که ذرهای معرفت او بداند. این آیت در شأن اوست.
و ذوالنون مصری مریدی را به بایزید فرستاد. گفت: برو و بگو که ای بایزید! همه شب میخسبی در بادیه، و به راحت مشغول میباشی، و قافله درگذشت.
مرید بیامد و آن سخن بگفت. شیخ جواب داد که: ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد، چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافله به منزل فرود آمده بوَد.
چون این سخن به ذوالنون باز گفتند بگریست و گفت: مبارکش باد! احوال ما بدین درجه نرسیده است، و بدین بادیه طریقت خواهد، و بدین روش سلوک باطن.
نقل است که در راه اشتری داشت زاد و راحلهٔ خود بر آنجا نهاده بود. کسی گفت: بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او، و این ظلمی تمام است.
بایزید چون این سخن به کرات از او بشنود گفت: ای جوانمرد! بردارندهٔ بار اشترک نیست.
فرونگریست تا بار بر پشت اشتر هست؟ بار به یک دست از پشت اشتر برتر دید، و او را از گرانی هیچ خبر نبود.
گفت: سبحان الله! چه عجب کاریست.
بایزید گفت: اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز کنید، و اگر به شما مکشوف گردانم حوصلهٔ شما طاقت ندارد با شما چه باید کرد؟
پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن. با جماعتی روی به بسطام نهاد. خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال شدند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد، و از حق بازمی ماند. چون نزدیک او رسیدند، شیخ قرصی از آستین بگرفت. و رمضان بود. به خوردن ایستاد. جمله آن بدیدند، از وی برگشتند. شیخ اصحاب را گفت: ندیدند. مسالهای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند.
پس صبر کرد تا شب درآمد. نیم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت. بانگ شنید که مادرش طهارت میکرد و میگفت: بار خدایا! غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان. و احوال نیکو او را کرامت کن.
بایزید آن میشنود. گریه بر وی افتاد.پس در بزد. مادر گفت: کیست؟
گفت: غریب توست.
مادر گریان آمد و در بگشاد، و چشمش خلل کرده بود و گفت: یا طیفور. دانی به چه چشم خلل کرد؟ از بس که در فراق تو میگریستم. و پشتم دو تا شد از بس که غم تو خوردم.
نقل است که شیخ گفت: آن کار که بازپسین کارها میدانستم، پیشین همه بود، و آن رضای والده بود.
و گفت: آنچه در جمله ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت میجستم، در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست. برفتم تا آب آورم، در کوزه آب نبود. و بر سبو رفتم نبود، در جوی رفتم آب آوردم. چون بازآمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود. کوزه بر دست میداشتم. چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد، و مرا دعا کرد که دید کوزه بر دست من فسرده بود. گفت: چرا از دست ننهادی؟
گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم.
پس گفت: آن در فرا نیمه کن.
من تا نزدیک روز میبودم تا نیمه راست بوَد یا نه؟ و فرمان او را خلاف نکرده باشم. همی وقت سحر آنچه میجستم چندین گاه از درآمد.
نقل است که چون از مکه میآمد به همدان رسید. تخم معصفر خریده بود. اندکی از او بهسر آمد، برخرقه بست. چون به بسطام رسید یادش آمد. خرقه بگشاد، مورچهای از آنجا بهدر آمد. گفت: ایشان را از جایگاه خویش آواره کردم.
برخاست و ایشان را به همدان برد. آنجا که خانه ایشان بود بنهاد، تا کسی که در التعظیم لامرالله به غایت نبود، الشفقة علی خلق الله تا بدین حد نبود.
و شیخ گفت: دوازده سال آهنگر نفس خود بودم، در کوره ریاضت مینهادم و با آتش مجاهده میتافتم و بر سندان مذمت مینهادم و پتک ملامت بر او میزدم، تا از نفس خویش آینهای کردم: پنج سال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت. آن آینه میزدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه- و به خود نگرستن. زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن. پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنار بریده گشت، و اسلام تازه بیاوردم. بنگرستم همه خلایق مرده دیدم. چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بیزحمت خلق به مدد خدای، به خدای رسیدم.
نقل است که چون شیخ به در مسجد رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی. پرسیدند: که این چه حال است؟ گفتی: خویشتن را چون زنی مستحاضه مییابم که تشویر میخورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید.
نقل است که یکبار قصد سفر حجاز کرد. چون بیرون شد بازگشت. گفتند: هرگز هیچ عزم نقض نکردهای این چرا بود؟
گفت: روی به راه نهادم. زنگی دیدم، تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو! و الا سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام. خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی.
نقل است که گفت: مردی در راه پیشم آمد. گفت: کجا میروی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است. گفت: چنان کردم و بازگشتم.
و چون کار او بلند شد سخن او در حوصلهٔ اهل ظاهر نمیگنجید. حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ میگفت: چه مرا بیرون کنید؟
گفتند: تو مردی بدی. تو را بیرون میکنیم.
شیخ میگفت: نیکا شهرا! که بدش من باشم.
نقل است که شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گوید. بر آن دیوار بایستاد تا بامداد و خدای را یاد نکرد. بنگریستند، بول کرده بود همه خون بود گفتند: چه حالت بود؟
گفت: از دو سبب تا به روز به بطالی بماندم. یک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زبانم رفته بود، دیگر که چندان عظمت بر من سایه انداخته بود که دلم متحیر بمانده بود. اگر دلم حاضر میشد زبانم کار نمیکرد، و اگر زبانم در حرکت میآمد دلم از کار میشد. همه شب در این حالت به روز آوردم.
و پیر عمر گوید: چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری، در خانه شدی و همه سوراخها محکم کردی. گفتی: ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی.
و عیسی بسطامی گوید: سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از شیخ سخنی نشنیدم، و عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی. چون سر برآوردی آهی بکردی و دیگر باره بر آن حالت باز شدی.
نقل است که شیخ سهلگی گوید: این در حالت قبض بوده است و الا در روزگار بسط از شیخ هر کسی فواید بسیار گرفتهاند.
و یکبار در خلوت بود، بر زبانش برفت که: سبحانی ما اعظم شأنی. چون با خود آمد مریدان با او گفتند: چنین کلمهای بر زبان تو برفت.
شیخ گفت: خداتان خصم، بایزیدتان خصم! اگر از این جنس کلمهای بگویم مرا پاره پاره بکنید.
پس هر یکی را کاردی بداد که اگر نیز چنین سخنی آیدم بدین کاردها، مرا بکشید. مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت. مریدان قصد کردند تا بکشندش. خانه از بایزید انباشته بود. اصحاب خشت از دیوار گرفتند و هر یکی کاردی میزدند. چنان کارگر میآمد که کسی کارد بر آب زند. هیچ زخم کارد پیدا نمیآمد چون ساعتی چند برآمد آن صورت خُرد میشد. بایزید پدید آمد. چون صعوهای خرد در محراب نشسته. اصحاب درآمدند و حال بگفتند. شیخ گفت: بایزید این است که میبینید. آن بایزید نبود.
پس گفت: نزه الجبار نفسه علی لسان عبده. اگر کسی گوید این چگونه بود؟ گویم: چنانکه آدم علیه السلام در ابتدا چنان بود که سر در فلک میسود، جبرئیل علیه السلام پری به فرق او فرو آورد تا آدم به مقدار کوچکتر باز آمد. چون روا بود صورتی مهتر که کهتر گردد، برعکس این هم را بود. چنانکه طفلی در شکم مادر دو من بود، چون به جوانی میرسد دویست من میشود. و چنانکه جبرائیل علیه السلام در صورت بشری بر مریم متجلی شد، حالت شیخ هم از این شیوه بوده باشد. اما تا کسی به واقعه ای آنجا نرسد شرح سود ندارد.
نقل است که وقتی سیبی سرخ بر گرفت و در نگریست گفت: این سیبی لطیف است.
به سرش ندا آمد که: ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوهای نهی، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد.
شیخ گفت: سوگند خوردم تا زنده باشم میوه بسطام نخورم.
و گفت: روزی نشسته بودم. بر خاطرم بگذشت که من امروز پیر وقتم و بزرگ عصرم. چون این اندیشه کردم دانستم غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم، و در منزلی مقام کردم، و سوگند یاد کردم که از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنماید. سه شبانهروز آنجا بماندم، روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر راحله میآمد. چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بدیدم. به اشتر اشارت کردم توقف کن.
در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمین فرورفت و بایستاد. آن مرد اعور به من بازنگرست. گفت: مران بدان میآوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید به هم غرقه کنم؟
گفت: من از هوش برفتم. گفتم از کجا میآیی؟
گفت: از آن وقت باز، که تو آن عهد بستهای سه هزار فرسنگ بیامدم.
آنگاه گفت: زینهار ای بایزید! دل نگاه دار.
و روی از من بگردانید و برفت.
نقل است که شیخ چهل سال در مسجد مجاور بود. جامهٔ مسجد جدا داشتی، و جامهٔ خانه جدا، و جامهٔ طهارت جای جدا.
و گفت: چهل سال است که پشت به هیچ دیوار بازننهادم، مگر به دیوار مسجدی، یا دیوار رباطی. و گفت: خدای تعالی از ذره ذره بازخواهد پرسید. این از ذرهای بیش بود.
و گفت: چهل سال آنچه آدمیان خورند نخوردم. یعنی قوت من از جایی دیگر بود.
و گفت: چهل سال دیدهبان دل بودم. چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم.
و شرکش آن بود که جز به حق التفات کردی که در دلی که شرک نماند به جز حق هیچ میلش نبود تا به چیزی دگر کشش میبود، شرک باقی است.
و گفت: سی سال خدا برای طلبیدم، چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب.
و گفت: سی سال است تا هر وقت که خواهم که حق را یاد کنم دهان و زبان به سه آب بشویم، تعظیم خداوند را.
ابوموسی از وی پرسید که: صعبترین کاری در این راه چه دیدی؟
گفت: مدتی نفس را به درگاه میبردم، و او میگریست، چون مدد حق در رسید نفس را میبردم، و او میخندید.
و پرسیدند: در این راه چه عجبتر دیدهای؟
گفت: آنکه کسی آنجا هرگز وادید آید.
نقل است که در آخر کار او بدانجا رسیده بود که هرچه به خاطر او بگذشتی در حال پیش او پیدا گشتی و چون حق را یاد آوردی به جای بول خون از او زایل گشتی. یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند، شیخ سرفرو برده بود، برآورد و گفت: از بامداد باز دانه پوسیده طلب میکنم تا به شما دهم تا خود طاقت کشش آن دارید در نمییابم.
نقل است که بوتراب نخشبی رحمةالله علیه، مریدی داشت عظیم گرم و صاحب وجد. بوتراب او را بسی گفتی که: چنین که تویی تو را بایزید میباید دید.
یک روز مرید گفت: خواجه! کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند، بایزید را چه کند که بیند؟
بوتراب گفت: ای مرد! چون خدای را تو بینی، بر قدر خود بینی؛ و چون در پیش بایزید بینی، بر قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است، نه صدیق را رضی الله عنه، یکبار متجلی خواهد شد و جمله خلق را یکبار.
آن سخن بر دل مرید آمد. گفت: برو تا برویم.
هردو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به بیشه آمدند، شیخ از بیشه بیرون می آمد - سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بر همین که چشم مرید بوتراب بر بایزید افتاد بلرزید، و در حال خشک شد و بمرد.
بوتراب گفت: شیخا! یک نظر و مرگ؟!
شیخ گفت: در نهاد این جوان کاری بود. و هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهدهٔ بایزید آن کار به یکبار بر او افتاد. طاقت نداشت، فرو شد. زنان مصر را همین افتاد که طاقت جمال یوسف نداشتند، دستها به یکبار قطع کردند.
نقل است که یحیی معاذ رحمة الله علیه، نامهای نوشت به بایزید. گفت: چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد؟
بایزید جواب داد: که من آن ندانم! آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانروزی دریاهای ازل و ابد در میکشد و نعرهٔ «هل من مزید» میزند.
پس یحیی نامهای نوشت که: مرا با تو سری هست. ولکن میعاد میان من و تو بهشت است که در زیر سایهٔ طوبی بگوییم.
و قرصی با آن نامه بفرستاد، و گفت: باید که شیخ این به کار برد، که از آب زمزم سرشتهام.
بایزید جواب داد و آن سر او بازیاد کرد و گفت: آنجا که یاد او باشد ما را همه نقد بهشت است، و همه سایهٔ درخت طوبی. و اما آن قرص به کار نبرم، از آنکه گفته بودی که از کدام آب سرشتهام، و نگفته بودی که از کدام تخم کشتهام.
پس یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد. برخاست و به زیارت او آمد. نماز خفتن آنجا رسید. گفت: شیخ را تشویش نتوانستم داد، و صبرم نبود تا بامداد. جایی که در صحرا او را نشان میدادند، آنجا شدم. شیخ را دیدم که نماز خفتن بگزارد، و تا روز بر سر انگشت پای ایستاده بود، و گفت: من در حال عجب بماندم و او را گوش میداشتم، جمله شب را در کار بود. پس چون صبح برآمد، بر زبان شیخ برفت که اعوذبک ان اسالک هذا المقام.
پس یحیی به وقت خویش فرو رفت و سلام گفت. پرسید از واقعهٔ شبانه. شیخ گفت: بیست و اند مقام بر ما شمردند. گفتم از این همه هیچ نخواهم - که این همه مقام حجاب است.
یحیی مبتدی بود و بایزید منتهی بود. یحیی گفت: ای شیخ! چرا از خدای معرفت نخواستی! و او ملک الملوک است، و گفته است هرچه خواهید بخواهید.
بایزید نعرهای بزد و گفت: خاموش ای یحیی! که مرا بر خویش غیرت آید که او را بدانم. من هرگز نخواهم که او را جز او داند. جایی که معرفت او بود در میان، چه کار دارم؟ خود خواست او آن است ای یحیی! جز وی کسی دیگر او را نشناسد.
پس یحیی گفت: به حق عزت خدای که از آن فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصیبی کن.
شیخ گفت: اگر صفوت آدم، و قدس جبرائیل، و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی، و محبت محمد علیه السلام به تو دهند زینهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای کارهاست. صاحب همّت باش به هیچ فرو میا که به هرچه فروآیی محجوب آن شوی.
احمد حرب، حصیری بر شیخ فرستاد که به شب بر آنجا نماز کن.
شیخ گفت: من عبادت آسمانیان و زمینیان جمع کردم، و در بالشی نهادم، و آن را زیر سر گرفتم.
نقل است که ذالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد. شیخ بدو باز داد که: ما را مصلی، به چه کار؟ ما را مسندی فرست تا بر او تکیه کنیم.
یعنی کار از نیاز درگذشت و به نهایت رسید.
بوموسی گفت: ذوالنون بالش نیکو فرستاد. آن هم باز فرستاد، که شیخ این وقت بگداخته بود، جز پوستی و استخوانی نمانده بود. گفت: آن را که تکیهگاه او لطف و کرم حق بود، به بالش مخلوق نیاز نیاید.
نقل است که گفت: شبی در صحرایی بودم -سر در خرقه کشیده - مگر خوابی درآمد. ناگاه حالتی پدید شد که از آن غسل باید کرد. یعنی احتلام. و شب به غایت سرد بود. چون بیدار شدم نفسم کاهلی میکرد که به آب سرد غسل کند. میگفت: «صبر کن تا آفتاب برآید، آنگاه این معامله فرا پیش گیر.» گفت: چون کاهلی نفس بدیدم و دانستم که نماز به قضا خواهد انداخت، برخاستم و همچنان باز (؟با) آن خرقه یخ فرو شکستم و غسل کردم و همچنان در میان آن خرقه میبودم تا وقتی که بیفتادم و بیهوش شدم. چون به هوش آمدم ناگه خرقه خشک شده بود.
نقل است که شیخ بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان میآمد. جوانی از بزرگ زادگان ولایت بربطی در دست میزد. چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد. جوان بربط بر سر بایزید زد، بربط و سر با یزید هردو بشکست. جوان مست بود. ندانست که او کیست. بایزید به زاویهٔ خویش بازآمد، توقف کرد تا بامداد. یکی را از اصحاب بخواند و گفت: بربطی به چند دهند؟
بهای آن معلوم کرد، و در خرقهای بست، و پارهای حلوا به آن یار کرد و بدان جوان فرستاد و گفت: آن جوان را بگوی که بایزید عذر میخواهد و میگوید، دوش آن بربط بر ما زدی و بشکست. این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصهٔ شکستن آن از دلت برخیزد.
جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد، و چند جوان با او توبه کردند.
نقل است که یک روز میگذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی میآمد. بایزید بازگشت، و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت، مگر این خاطر به طریق انکار بر مریدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانیده است. و بایزید سلطان العارفین است. با این همه پایگاه - و جماعتی مریدان - راه بر سگی ایثار کند و بازگردد. این چگونه بود؟
شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ به زبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است؟ و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟ این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم.
نقل است که یکروز میرفت. سگی با او همراه او افتاد. شیخ دامن از او در فراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هیچ خللی نیست، و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هر دو بر هم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سربرکند.
سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند، و هرکه به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادهام، تو خُمی گندم داری - فردا را.
بایزید گفت: همراهی سگی را نمیشایم، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم. سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد.
پس شیخ گفت: دلتنگی بر من درآمد و از طاعت نومید شدم. گفتم به بازار شوم زناری بخرم و بر میان بندم تا ننگ من از میان خلق برود. بیرون آمدم، طلب میکردم. دکانی را دیدم زناری آویخته. گفتم: این به یک درم بدهند. گفتم: به چند دهی؟
گفت: به هزار دینار.
من سر در پیش افکندم. هاتفی آواز داد: تو ندانستی که زناری که بر میان چون تویی بندند به هزار دینار کم ندهند؟ گفت: دلم خوش گشت دانستم که حق را عنایت است.
نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام. صاحب تبع و صاحب قبول؛ و از حلقهٔ بایزید هیچ غایب نبودی. همه سخن او شنیدی و با اصحاب او نشست کردی. یک روز بایزید را گفت: ای خواجه! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمیخفتم و در خود از این علم که میگویی اثری نمییابم، و تصدیق این علم میکنم، و دوست دارم این سخن را.
بایزید گفت:
- اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب به نماز، یکی ذره از این حدیث نیابی.
مرد گفت: چرا؟
گفت: از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش.
مرد گفت: دوای این چیست؟
شیخ گفت: تو هرگز قبول نکنی.
گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی.
شیخ گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره پر جوز برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی میزند یک جوز بدو میدهم. همچنین در شهر میگرد، هرجا که تو را میشناسد آنجا رو، و علاج تو این است.
مرد این بشنود. گفت: سبحان الله لااله الا الله.
گفت: کافری اگر این کلمه بگوید مؤمن میشود. تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی.
مرد گفت: چرا؟
شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را.
مرد گفت: این نتوانم کرد. چیزی دیگر فرمای.
گفت: علاج این است که گفتم.
مرد گفت: نتوانم کرد.
شیخ گفت: نه! من گفتم که نکنی و فرمان نبری.
نقل است که شاگردی از آن شقیق بلخی رحمةالله علیه عزم حج کرد. شقیق وی را گفت: راه بسطام کن تا آن پیر را زیارت کنی.
آن شاگرد به بسطام آمد. بایزید او را گفت: پیر تو کیست؟
گفت: شقیق.
شیخ گفت: او چه گوید؟
گفت: شقیق از خلق فارغ شده است، و بر حکم توکل نشسته، و او چنین گوید که اگر آسمان رویین گردد، و زمین آهنین گردد، و هرگز از آسمان باران نبارد، و از زمین گیاه نروید، و خلق همه عالم عیال من باشد، من از توکل خود برنگردم.
بایزید که بشنود گفت: اینت صعب کافری! اینت صعب مشرکی که اوست. اگر بایزید کلاغی بودی، به شهرِ آن مشرک نپریدی. چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گرده نان نه آزمایی. چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه، و بارنامه توکل به یکسو نه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرونشود.
آن مرید از هول این سخن بازگشت و به حج نرفت. به بلخ بر شقیق شد. شقیق گفت: زود بازگشتی.
گفت: نه! تو گفته بودی که گذر بر بایزید کن. بر او رفتم چنین پرسید، و من چنین جواب دادم و او چنین گفت، من از هول این سخن بازگردیدم تا تو را بیاگاهانم. شقیق زیرک بود. عیب این سخن بر خود بدید که چنین گویند که چهارصد خروار کتاب داشت، و مردی بزرگ بود. لکن پنداشت بزرگان را بیشتر افتد. پس شقیق مرید را گفت: تو نگفتی که اگر او چنان است تو چگونهای؟
گفت: نه.
گفت: اکنون برو و بپرس. اگر او چنین است تو چگونهای مرید برخاست و باز به بسطام آمد بایزید گفت بازآمدی
گفت: مرا بازفرستاد تا که از تو بپرسم اگر او چنانست است تو چگونهای؟
بایزید گفت: این دیگر نادانیش نگر!
پس گفت: اگر من بگویم تو ندانی.
گفت: من از راهی دور آمدهام، بدین امید. اگر مصلحت بیند فرماید تا حرفی بنویسند تا رنج ضایع نشود.
بایزید گفت: بنویسید بسم الله الرحمن الرحیم. بایزید این است.
کاغذ فرا نوردید و داد. یعنی بایزید هیچ است. چون موصوفی نبود، چگونه وصفش توان کرد تا بدان چه رسد که پرسند که او چگونه است یا توکلی دارد یا اخلاصی که این همه صفت خلق است. و تخلقوا باخلاق الله مییابد نه به توکل محلی شدن.
مرید رفت. شقیق بیمار شده بود، و اجلش نزدیک رسیده، و هر ساعت کسی بر بام میفرستاد تا راه مینگرد، تا پیش از آنکه اجلش در رسد.
جواب بایزید بشنود. نفسی چند مانده بود که مرید در رسید، گفت: چه گفت مرید؟
گفت: بر کاغذ نوشته است.
شقیق برخواند: گفت: اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. و مسلمانی پاک ببرد از عیب پنداشت خویش، و از آن باز پس آمد و توبه کرد و جان بداد.
نقل است که هزار مرید با احمد خضرویه رحمةالله علیه در بر بایزید شدند. چنانکه هر هزار بر آب میتوانستند رفتن، و در هوا میتوانستند پرید. چنانکه احمد بدیشان گفت: هرکه از شما طاقت مشاهده بایزید ندارید بیرون باشید تا به زیارت شیخ رویم. هر هزار در رفتند و هریکی عصایی داشتند؛ در خانه دهلیز شیخ بود بنهادند، که آن خانه را بیت العصا گویند، خانه پر عصایی شد. یک مرید باز ایستاد و بر بایزید نرفت. گفت: من خویشتن را اهلیت آن نمیبینم که بر شیخ روم. من عصاها گوش دارم.
چون جمع بر بایزید درآمدند بایزید گفت: آن بهتر شما - که اصل اوست - درآوریدش.
برفتند و او را درآوردند. بایزید خضرویه را گفت تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟
خضرویه گفت: چون آب بر یک جای بایستد متغیر شود.
شیخ گفت: کن بحراً لا تتغیر چرا دریا نباشی تا هرگز متغیر نگردی، و آلایش نپذیری.
پس شیخ بایزید در سخن آمد. احمد گفت: ای شیخ! فروتر آی که سخن تو فهم نمیکنیم.
فروتر آمد.
همچنین گفت تا هفت بار. آنگاه سخن بایزید فهم کردند بایزید خاموش شد. احمد گفت: یا شیخ! ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بر دار کرده!
بایزید گفت: آری! با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد. اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خوفی افتاد. شرط دزدان این است که بر درگاه پادشاهان بر دار کنند.
و کسی از شیخ پرسید: که ما به نزدیک تو جماعتی را میبینیم مانند زن و مرد. ایشان کیستند؟
گفت: ایشان فریشتگان اند که میآیند و مرا از علوم سؤال میکنند و من جواب ایشان میدهم.
نقل است که یک شب به خواب میدید که فریشتگان آسمان اول بر او می آمدندی که خیز تا خدای را ذکر گوییم. گفت: من زبان ذکر ندارم. فرشتگان آسمان دوم بیامدند همان گفتند. او همان جواب داد. همچنین تا فرشتگان آسمان هفتم. او همان یک جواب میداد گفتند: پس زبان ذکر او کی خواهد داشت؟ گفت: آنگاه که اهل دوزخ در دوزخ و اهل بهشت در بهشت قرار گیرند و قیامت بگذرد. پس بایزید گرد عرش خداوند میگردد و میگوید الله الله.
و گفت: شبی خانه روشن گشت. گفتم: اگر شیطان است من از آن عزیزترم، و بلند همت تر، که او را در من طمع افتد و اگر از نزدیک توست بگذار تا از سر خدمت به سرای کرامت رسم.
نقل است که یک شب ذوق عبادت مینیافت. گفت: بنگرید تا هیچ در خانه معلوم هست؟
بنگریستند. نیم خوشه انگور دیدند. گفت: ببرید و با کسی دهید که خانه ما خانه بقالان نیست.
تا وقت خویش بازیافت.
نقل است که در همسایگی او گبری بود و کودکی داشت. این کودک میگریست که چراغ نداشتند. بایزید به دست خویش چراغی در خانه ایشان برد. کودکشان خاموش شد. ایشان گفتند: چون روشنایی بایزید درآمد، دریغ بود که به سر تاریکی خویش شویم.
در حال مسلمان شدند.
نقل است که گبری بود در عهد شیخ گفتند: مسلمان شو!
گفت: اگر مسلمانی این است که بایزید میکند، من طاقت ندارم. و اگر این است که شما میکنید، آرزو نمیکنم.
نقل است که روزی در مسجدی نشسته بود. مریدان را گفت: برخیزید تا به استقبال دوستی شویم - از دوستان جبار عالم.
پس برفتند. چون به دروازه رسیدند ابراهیم هروی بر خری نشسته میآمد بایزید گفت: ندا آمد از حق به دلم او را استقبال کن و به ما شفیع آور. » گفت: اگر شفاعت اولین و آخرین به تو دهند هنوز مشتی خاک بود.
بایزید گفت: او عجب داشت.
پس چون وقت سفره درآمد، مگر طعامی بود خوش. ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورشهای نیکو خورد.
شیخ این معنی بدانست. چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت و به کناری برد، و دست بر دیوار زد. دریچهای گشاده گشت و دریایی بینهایت ظاهر شد.
گفت: اکنون بیا تا در این دریا شویم.
ابراهیم را هراس آورد و گفت: مرا این مقام نیست.
پس شیخ گفت: آن جو که از صحرا برگرفته، و نان پخته، و در انبان نهادهای، آن جوی بوده است که چهارپایان خوردهاند و بینداخته. و آن جو نجس بوده است.
و چنان بود که شیخ گفته بود. ابراهیم توبه کرد.
و یک روز مردی گفت: در طبرستان کسی از دنیا برفته بود. من تو را دیدم با خضر علیه السلام و او دست بر گردن تو نهاده، و تو دست بر دوش او نهاده. چون خلق از جنازه بازگشتند من در هوا دیدم تو را که رفتی.
شیخ گفت: چنین است که تو میگویی.
نقل است که یک روز جماعتی آمدند، که: یا شیخ! بیم قحط است و باران نمیآید.
شیخ سر فروبرد و گفت: هین! ناودانها راست کنید که باران آمد.
در حال باران آغاز نهاد، چنانکه چند شبانه روز بازنداشت.
نقل است که یک روز شیخ پای فرو کرد. مریدی با او به هم فرو کرد. بایزید پای برکشید آن مرد را گفت: پای برکش!
آن مرد پای برنتوانست کشیدن. همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن بود که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قیاس خلق دیگر.
نقل است که یکبار شیخ پای فروکرده بود. دانشمندی برخاست تا برود. پای از زبر پایش بنهاد. گفتتند: ای نادان! چرا چنین کردی؟
از سر پنداری گفت: چه میگویید؟ طاماتی در او بستهاند.
بعد از آن در آن پای خوره افتاد. و چنین گویند که به چندین فرزند آن علت سرایت کرد. یکی از بزرگان پرسید: چون است که یکی گناه کرد، عقوبت وی به دیگران سرایت کند، چه معنی است؟
گفت: چون مردی سختانداز بوَد، تیر او دورتر شود.
نقل است که منکری به امتحان پیش شیخ آمد و گفت: فلان مسأله بر من کشف گردان.
شیخ انکار در وی بدید، گفت: به فلان کوه غاری است. در آن غار یکی از دوستان ماست. از وی سؤال کن تا بر تو کشف گرداند.
برخاست و بدان غار شد. اژدهایی دید عظیم سهمناک، چون آن بدید بیهوش شد و جامه نجس کرد، و بیخود خود را از آنجا بیرون انداخت، و کفش در آنجا بگذاشت. و همچنان باز خدمت شیخ آمد، و در پایش افتاد و توبت کرد.
شیخ گفت: سبحان الله! تو کفش نگاه نمیتوانی داشت از هیبت مخلوقی. در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمدهای که مرا فلان سخن کشف کن!
نقل است که قرائی را انکاری بود در حق شیخ که کارهای عظیم میدید، و آن بیچارهٔ محروم گفت: این معاملتها و ریاضتها که او میکشد من هم میکشم او سخنی میگوید که ما در آن بیگانهایم.
شیخ را از آن آگاهی بود. روزی قصد شیخ کرد. شیخ نفسی بر آن قرا حوالت کرد. قرا سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد. چون بازآمد غسل کرد. پس به نزد شیخ آمد، پس از آن شیخ گفت: تو ندانستی که بار پیلان بر خران ننهند؟
نقل است که شیخ ابوسعید میخورانی پیش بایزید آمد و خواست تا امتحانی کند. شیخ او را به مریدی حوالت کرد، نام او سعید راعی. گفت: پیش او رو که ولایت کرامت به اقطاع بدو دادهایم.
چون سعید آنجا رفت راعی را دید که در صحرا نماز میکرد، و گرگان شبانی گوسفندان او میکردند. چون از نماز فارغ شد. گفت: چه میخواهی؟
گفت: نان گرم و انگور.
راعی چوبی داشت. به دو نیم کرد و یک نیمه به طرف خود فرو برد و نیمه دیگر به طرف او. در حال انگور بار آورد. و طرف راعی سفید بود و طرف سعید میخورانی سیاه بود و گفت: چرا طرف تو سفید است و از آن من سیاه!
راعی گفت: از آنکه من از سر یقین خواستم و تو از راه امتحان خواستی؛ رنگ هر چیزی نیز لایق حال او خواهد بود. بعد از آن گلیمی به سعید میخورانی داد و گفت: نگاه دار! چون سعید به حج شد، در عرفات آن گلیم از وی غایب شد. چون به بسطام آمد آن گلیم با راعی بود.
نقل است که از بایزید پرسیدند که پیر تو که بود؟
گفت: پیرزنی. یک روز در غلبات شوق و توحید بودم چنانکه مویی را گنج نبود. به صحرا رفتم، بیخود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: «این انبان آرد با من برگیر!» و من چنان بودم که خود را نمیدانستم (؟نمیتوانستم) بُرد. به شیری اشارت کردم، بیامد. انبان در پشت او نهادم، و پیرزن را گفتم اگر به شهر روی چه گویی که کرا دیدم، که نخواسم داند که کیم؟
گفت: که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم.
پس شیخ گفت: هان! چگونگی؟
پیرزن گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
گفتم: نه.
گفت: تو آن را که خدای تکلیف نکرده است تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
گفتم: باشم.
گفت: با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی؟ این نه رعنایی بود؟
گفتم: بلی! توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیر من بود.
بعد از آن چنان شد که چون آیتی یا کراماتی روی بدو آوردی، از حق تعالی تصدیق آن خواستی. پس در حال نوری زرد پدید آمدی به خطی سبز. بر او نوشته که: لا اله الا الله، محمد رسول الله، نوح نجی الله ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله، عیسی روح الله. بدین پنج گواه کرامت پذیرفتی تا چنان شد که گواه به کار نیامد.
احمد خضرویه گفت: حق را به خواب دیدم. فرمود: که جمله مردان از من میطلبند - مگر بایزید که مرا میطلبد.
نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند. شیخ طعامی فرمود که آوردند و یکی از مریدان خدمت شیخ میکرد و ایستاده بود. بوتراب گفت: موافقت کن.
گفت: روزه دارم.
گفت: بخور و ثواب یک ماهه بستان.
گفت: روزه نتوان گشاد. شقیق گفت: روزه بگشای و مزد یک ساله بستان.
گفت: نتوان گشاد.
بایزید گفت: بگذار که او راندهٔ حضرت است.
پس از مدتی نیامد که او را به دزدی بگرفتند. و هر دو دستش جدا کردند.
نقل است که شیخ یک روز در جامع عصا بر زمین فرو برده بود، و بیفتاد بر عصای پیری آمد. آن پیر دو تا شد و عصا برداشت. شیخ به خانه او رفت و از وی بحلی خواست. و گفت: پشت دوتا کردی در گرفتن عصا.
نقل است که روزی یکی درآمد، و از حیا مسألهای پرسید، شیخ جواب داد و آنکس آب شد. مردی درآمد، آبی زرد دید، ایستاده گفت: یاشیخ! این چیست؟
گفت: یکی از در درآمد و سؤالی از حیا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم و بعضی گویند که آنکس جنی بود.
نقل است که شیخ گفت: یکبار به دجله رسیدم. دجله لب به هم آورد.
گفتم بدین غره نشوم که به نیم دانگ مرا بگذرانند و من سی سال عمر خویش به نیم دانگ به زبان نیارم. مرا کریم باید نه کرامت.
نقل است که گفت: خواستم تا از حق تعالی درخواهم تا مؤونت زنان از من کفایت کند. پس گفتم روا نبود این خواستن، که پیغمبر علیه السلام نخواست.
بدین حرمت داشت پیغمبر حق تعالی آن را کفایت کرد تا پیش من چه زنی، چه دیواری، هر دو یکی است.
نقل است که شیخ در پس امامی نماز میکرد. پس امام گفت: یا شیخ! تو کسبی نمیکنی و چیزی از کسی نمیخواهی. از کجا میخوری؟
شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم.
گفت: چرا؟
گفت: نماز از پس کسی که روزیدهنده را نداند روا نبود که گزارند.
و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز میکرد. گفت: اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی، غلط میکنی که همه پنداشت است نه مواصلت. اگر نماز نکنی کافر باشی، و اگر ذرهای به چشم اعتماد به وی نگری مشرک باشی.
نقل است که گفت: کس باشد که به زیارت ما آید و ثمره آن لعنت بود و کس باشد که بیاید و فایده آن رحمت باشد.
گفتند: چگونه؟
گفت: یکی بیاید و حالتی بر من غالب آید در آن حالت با خود نباشم. مرا غیبت کند، در لعنت افتد. و دیگری بیاید حق را بر من غالب یابد، معذور دارد. ثمره آن رحمت باشد.
و گفت: میخواهم که زودتر قیامت برخاستی تا من خیمه خود بر طرف دوزخ زدمی که چون دوزخ مرا بیند نیست شدی، تا من سبب راحت خلق باشم.
حاتم اصم مریدان را گفت: هرکه را از شما روز قیامت شفیع نبود در اهل دوزخ او، از مریدان نیست.
این سخن با بایزید گفتند. بایزید گفت: من میگویم که مرید من آن است که بر کناره دوزخ بایستند و هرکه را به دوزخ برند دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جای او خود به دوزخ رود.
گفتند: چرا بدین فضل که حق با تو کرده است خلق را به خدای نخوانی؟
گفت: کسی را که او خود بند کرد بایزید چون تواند که بردارد؟
بزرگی پیش بایزید رفت. او را دید، سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سربرآورد گفت: ای شیخ! چه کردی؟
گفت: سر به فنای خود فرو بردم، و به بقای حق برآوردم.
یک روز خطیب بر منبر این آیت بر بخواند: ما قدروا الله حق قدره. چندان سر بر منبر زد که بیهوش شد. چون بههوش آمد گفت: چون دانستی این گدای دروغزن را کجا میآوردی تا دعوی معرفت تو کند؟
مریدی شیخ را دید که میلرزید. گفت: یا شیخ! این حرکت تو از چیست؟
شیخ گفت: سی سال در راه صدق قدم باید زد، و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر بر زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی؟
نقل است که وقتی لشکر اسلام در روم ضعیف شده بود، و نزدیک بود که شکسته شوند. از کفار آوازی شنیدند که یا بایزید دریاب!
در حال از جانب خراسان آتشی بیامد. چنانکه هراسی در لشکر کفار افتاد و لشکر اسلام نصرت یافت.
نقل است که مردی پیش شیخ آمد. شیخ سرفرو برده بود. چون برآورد، آن مرد گفت: کجا بودی؟
گفت: به حضرت آن مرد.
گفت: من به حضرت بودم و تو را ندیدم.
شیخ گفت: راست میگویی. من درون پرده بودم و تو بیرون. و بیرونیان درونیان را نبینند.
گفت: هرکه قرآن نخواند، و به جنازه مسلمان حاضر نشود، و به عیادت بیماران نرود، و یتیمان را نپرسد، و دعوی این حدیث کند بدانید که مدعی است.
یکی شیخ را گفت: دل صافی کن تا با تو سخنی گویم.
شیخ گفت: سی سال است تا از حق دل صافی میخواهم، هنوز نیافتهام. به یک ساعت از برای تو دل صافی از کجا آرم؟
و گفت: خلق پندارند که راه به خدای روشنتر از آفتاب است، و من چندین سال است تا از او میخواهم که مقدار سر سوزنی از این راه بر من گشاده گرداند و نی شود.
نقل است که آن روز که بلایی بدو نرسیدی گفتی: الهی! نان فرستادی، نان خورش میباید. بلایی فرست تا نان خورش کنم.
روزی بوموسی از شیخ پرسید: بامدادت چون است؟
گفت: مرا نه بامداد است و نه شبانگاه.
و گفت به سینهٔ ما آوازی دادند که: ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پر است. اگر ما را میخواهی چیزی بیاور که ما را نبود.
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی.
و گفت: به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد.
و گفت: از نماز جز ایستادگی تن ندیدم، و از روزه جز گرسنگی ندیدم. آنچه مراست از فضل اوست، نه از فعل من.
پس گفت: به جهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مرا است بیش از هر دو کون است، لکن بندهٔ نیکبخت آن بود که میرود، ناگاه پای او به گنجی فرو رود و توانگر گردد.
و گفت: هر مرید که در ارادت آمد مرا فروتر بایست آمد، و برای او با او سخن گفت.
نقل است که چون در صفات حق سخن گفتی شادمان و ساکن بودی، و چون در ذات حق سخن گفتی از جای برفتی، و در جنبش آمدی. و گفتی: آمد، آمد! و به سرآمد.
شیخ مردی را دید که میگفت: عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش نکند. یعنی عجب بود که بر جای بماند
نقل است که از او پرسیدند: این درجه به چه یافتی و بدین مقام به چه رسیدی؟
گفت: شبی در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب میتافت. جهان آرمیده و حضرتی دیدم که هیجده هزار عالم در جنب آن حضرت ذرهای نمود.
شوری در من افتاد و حالتی عظیم بر من غالب شد. گفتم خداوندا! درگاهی بدین عظیمی و چنین خالی و کارهایی بدین شگرفی و چنین تنهایی؟
هاتفی آواز داد: درگاه خالی نیه از آن است که کسی نمیآید، از آن است که ما نمیخواهیم! که هر ناشُسته رویی شایستهٔ این درگاه نیست. نیت کردم که جمله خلایق را بخواهم. باز خاطری آمد که مقام شفاعت محمد راست علیه السلام. ادب نگاه داشتم. خطابی شنیدم که: بدین یک ادب که نگاه داشتی نامت بلند گردانیدم. چنانکه تا قیامت گویند سلطان العارفین بایزید.
در پیش امام جعفر ابونصر فشیری گفتند: بایزید چنین حکایت فرموده استکه من دوش خواستم از کرم ربوبیت درخواهم تا ذیل غفران بر جرایم خلق اولین و آخرین پوشد لیکن شرم داشتم که بدین قدر حاجت به حضرت کرم مراجعت کنم و شفاعت، که مقام صاحب شریعت است - در تصرف خویش آرم، ادب نگاه اشتم.
قشیری گفت: بهذی الهمة نال مانال. بایزید
بدین همت بلند در اوج شرف به پرواز رسیده است.
نقل است که شیخ گفت: اول بار که به خانه خداوند رفتم، خانه دیدم، دوم بار که به خانه رفتم خداوند خانه دیدم، سوم بار نه خانه و نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. که هیچ کس نمیدانستم، که اگر میدیدم حق میدیدم، و دلیل بر این سخن آن است که یکی به در خانه بایزید شد، و آواز داد.
شیخ گفت که را میطلبی؟
گفت: بایزید را؟
گفت: بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را میطلبم، نام و نشانش نمییابم.
این سخن با ذوالنون گفتند. گفت: خدای برادرم را - بایزید - بیامرزاد که با جماعتی که در خدای گم شدهاند گم شده است.
نقل است که بایزید را گفتند: از مجاهدهٔ خود ما را چیزی بگوی!
گفت: اگر از بزرگتر گویم، طاقت ندارید. اما از کمترین بگویم. روزی نفس را کاری بفرمودم، حرونی کرد. یعنی فرمان نبرد. یک سالش آب ندادم. گفتم: یا نفس تن در طاعت ده یا در تشنگی جان بده.
و گفت: چه گویی در کسی که حجاب او حق است؟ یعنی تا او میداند که حق است حجاب است. او میباید که نماند و دانش او نیز نماند تا کشف حقیقی بود.
و در استغراق چنان بود که مریدی داشت که بیست سال بود تا از وی جدا نشده بود. هر روز که شیخ او را خواندی گفتی: ای پسر! نام تو چیست؟
روزی مریدی گفت: ای شیخ! مرا افسوس میکنی! بیست سال است تا در خدمت تو میباشم و هر روز نام من میپرسی؟
شیخ گفت: ای پسر! استهزا نمیکنم. لکن نام او آمده و همه نامها از دل من برده، نام تو یاد میگیرم و باز فراموش میکنم.
نقل است که گفت: در همه عمر خویش میبایدم که یک نماز کنم که حضرت او را شاید و نکردم. شبی از نماز خفتن تا وقت صبح، چهار رکعت نماز میگزاردم. هربار که فارغ شدمی. گفتمی به از این باید نزدیک بود که صبح بدمد وتر بیاوردم و گفتم : الهی من جهد کردم تا در خور تو بود اما نبود. در خور بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیارند، بایزید را یکی از ایشان گیر.
و گفت: بعد از ریاضات - چهل سال - شبی حجاب برداشتند. زاری کردم که راهم دهید. خطاب آمدم که با کوزهای که تو داری و پوستینی تو را بار نیست.
کوزه و پوستین بینداختم. ندایی شنیدم که یا بایزید! با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت با کوزهٔ شکسته و پوستینی پاره پاره تا نینداخت بار نیافت. تا شما که چندین علایق به خود بازبستهاید و طریقت را دانهٔ دام هوای نفس ساختهاید کلا و حاشا که هرگز بار یابید. نقل است که کسی گوش میداشت وقت سحرگاهی تا چه خواهد کرد یکبار دیگر گفت الله و بیفتاد و خون از وی روان شد گفتند این چه حالت بود گفتند آمد که تو کیستی که حدیث ما کنی.
نقل است که شبی بر سر انگشتان پای بود از نماز خفتن تا سحرگاه و خادم آن حال مشاهده میکرد و خون از چشم شیخ بر خاک میریخت. خادم در تعجب ماند. بامداد از شیخ پرسید: آن چه حال بود؟ ما را از آن نصیبی کن.
شیخ گفت: اول قدم که رفتم، به عرش رفتم. عرض را دیدم چون گرگ لبآلوده و تهیشکم. گفتم ای عرش به تو نشانی میدهند که الرحمن علی العرش استوی. بیا تا چه داری؟
گفت: چه جای این حدیث است که ما را نیز به دل تو نشانی میدهند که انا عند المنکسر قلوبهم. اگر آسمانیانند از زمینیان میجویند و اگر زمینیان اند از آسمانیان میطلبند. اگر جوان است از پیر میطلبد و اگر پیر است از جوان میطلبد واگر خراباتی است از زاهد میطلبد. اگر زاهد است از خراباتی میطلبد.
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه!
گفتم: مرا خواست نیست، هم تو از بهر ما بخواه.
گفتند: بخواه.
گفتم: تو را خواهم و بس.
گفتند: تا وجود بایزید ذرهای میماند. این خواست محال است دع نفسک و تعال.
گفتم: بی زلت بازنتوانم گشت. گستاخی خواهم کرد.
گفتند: بگوی.
گفتم: بر همه خلایق رحمت کن.
گفتند: باز نگر!
بازنگرستم، هیچ آفریده ندیدم، الا او را شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم. پس خواموش شدم. بعد از آن گفتم: بر ابلیس رحمت کن!
گفتند: گستاخی کردی! برو که او از آتش است، آتشی را آتش باید. تو جهد آن کن که خود را بدان نیاری که سزای آتش شوی که طاقت نیاری.
نقل است که گفت: حق تعالی مرا دو هزار مقام در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامی مملکتی بر من عرضه کرد. من قبول نکردم. مرا گفت: ای بایزید! چه میخواهی؟
گفتم: آنک هیچ نخواهم.
و چون کسی از وی دعایی خواستی، گفتی: خداوندا! خلق تواند و تو خالق ایشان. من در میانه کیستم که میان تو و خلق واسطه باشم؟ با خود گفتی او دانای اسرارت مرا با این فضولی چه کار
و یکی پیش شیخ آمد و گفت: مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود.
گفت: دو حرف یاد گیر! از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه میکنی میبیند؛ و بدانی که خداوند از عمل تو بینیاز است.
و یک روز شیخ میرفت. جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و میگفت: قدم بر قدم مشایخ چنین نهند. و پوستینی در بر شیخ بود. گفت: یا شیخ پارهای از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
شیخ گفت: اگر تو پوست بایزید در خود کشی سودت ندارد تا عمل بایزید نکنی.
و یک روز شوریدهای را دید که میگفت: الهی! در من نگر.
شیخ گفت: از سر غیرت و غلبات وجد که نیکو سر و رویی داری، که در تو نگرد؟
گفت: ای شیخ! آن نظر از برای آن میخواهم تا سر و رویم نیکو شود.
شیخ را از آن سخن عظیم خوش آمد. گفت: راست گفتی.
نقل است که یک روز سخن حقیقت میگفت و لب خویش میمزید و میگفت: هم شراب خوارهام و هم شراب و هم ساقی.
نقل است که گفت: هفتاد زنار از میان گشادم یکی بماند. هرچند جهد کردم که گشاده شود، نمیشد. زاری کردم و گفتم: الهی قوت ده تا این نیز بگشایم. آوازی آمد که: همه زنارها گشادی. این یکی گشادن کار تو نیست.
و گفت: به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا بهدست نیاز نکوفتم نگشادند؛ و به همه زبانها باز خواستم تا به زفان اندوه باز نخواستم باز ندادند، به همه قدمها به راه او برفتم تا به قدم دل نرفتم به منزلگاه عزت نرسیدم.
و گفت: سی سال بود تا من میگفتم چنین کن و چنین ده، و چون به قدم اول معرفت رسیدم، گفتم: الهی تو مرا باش و هرچه میخواهی کن.
و گفت: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود.
و گفت: یکبار به درگاه او مناجات کردم. و گفتم: کیف الوصول الیک. ندایی شنیدم که: ای بایزید! طلق نفسک ثلثا ثم قل الله. نخست خود را سه طلاق ده، و آنگه حدیث ما کن.
و گفت: اگر حق تعالی از من حساب هفتاد ساله خواهد من از وی حساب هفتاد هزار ساله خواهم. از بهر آنکه هفتاد هزار سال است تا الست بربکم. گفته است، و جمله را در شور آورده. از بلی گفتن جمله شورها که در سر آسمان و زمین است از شوق الست است.
پس گفت: بعد از آن خطاب آمد که: جواب شنو! روز شمار، هفت اندامت ذره ذره گردانیم و به هر ذره دیداری دهیم. گوییم اینک حساب هفتاد هزارساله و حاصل و باقی در کنارت نهادیم.
و گفت: اگر هشت بهشت را در کلبه ما گشایند و ولایت هر دو سرای به اقطاع به ما دهند هنوز بدان یک آه که در سحرگاه بر یاد شوق او از میان جان ما برآید ندهیم بل که یک نفس که به درد او برآریم با ملک هژده هزار عالم برابر نکنیم.
و گفت: اگر فردا در بهشت دیدار ننماید چندان نوحه و ناله کنم که اهل هفت دوزخ از گریه و ناله من عذاب خود فراموش کنند.
و گفت: کسانی که پیش از ما بودهاند هرکسی به چیزی فروآمدهاند. ما به هیچ فرو نیامدهایم. و یکبارگی خود را فدای او کردیم و خود را از برای خود نخواهیم که اگر یک ذره صفات ما به صحرا آید هفت آسمان و زمین درهم اوفتد.
و گفت: او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم. یعنی بنده را خواست نبود.
و گفت: چهل سال روی به خلق کردم و ایشان را به حق خواندم، کسی مرا اجابت نکرد. روی از ایشان بگردانیدم چون به حضرت رفتم همه را پیش از خود آنجا دیدم. یعنی عنایت حق در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم. آنچه می خواستم حق تعالی به یک عنایت آن همه را بیش از من به خود رسانید.
و گفت: از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست. پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان بود.
و گفت: از خدای بس بهخدای رفتم، تا ندا کردند از من در من که ای تو من یعنی به مقام الفناء فی الله رسیدم.
و گفت: چند هزار مقام از پس کردم، چون نگه کردم خود را در مقام حزب الله دیدم. یعنی به معنی الله که ان کنه است راه نیست.
و گفت: حق تعالی سی سال آینه من بود، اکنون من آینه خودم. یعنی آنچه من بودم نماندم که من و حق شرک بود، چون من نماندم حق تعالی آینه خویش است. اینک بگویم که آینه خویشم. حق است که به زبان من سخن گوید و من در میان ناپدید.
و گفت: سالها بر این درگاه مجاور بودم، به عاقبت حیرت بدیدم و جز حیرت نصیب ما نیامد.
و گفت: به درگاه عزت شدم هیچ زحمت نبود. اهل دنیا به دنیا مشغول بودند و محجوب، و اهل آخرت به آخرت، و مدعیان به دعوی، و ارباب طریقت و تصوف قومی به اکل و شرب و گریه، و قومی به سماع و رقص، و آنها که مقدمان راه بودند و پیروان سپاه بودند، در بادیهٔ حیرت گم شده بودند و در دریای عجز غرق شده.
گفت: مدتی گرد خانه طواف میکردم، چون به حق رسیدم خانه را دیدم که گرد من طواف میکرد.
گفت: شبی دل خویش میطلبیدم و نیافتم. سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید! به جز از ما چیزی دیگری میطلبی! تو را با دل چه کار است؟
و گفت: مردانه آن استکه بر بی چیزی رود، مرد آن است که هرجا که باشد هرچه خواهد پیش آید، و با هرکه سخن گوید از وی جواب شنود.
و گفت: حق مرا به جایی رسانید که خلایق بجملگی در میان دو انگشت خود بدیدم.
و گفت: مرید را حلاوت طاعت دهند، چون بدان خرم شود شادی او حجاب قرب او گردد.
و گفت: کمترین درجة عارف آن است که صفات حق در وی بود.
و گفت: اگر بدل خلایق مرا به آتش بسوزانند من صبر کنم، از آنجا که منم محبت او را هنوز هیچ نکرده باشم، و اگر گناه من و از آن همه خلایق بیامرزد از آنجا که صفت رافت و رحمت اوست هنوز بس کاری نباشد.
و گفت: توبه از معصیت یکی است و از طاعت هزار. یعنی عجب در طاعت بدتر از گناه.
و گفت: کمال درجة عارف سوزش او بود در محبت.
و گفت: علم ازل دعوی کردن از کسی درست آید که اول برخود نور ذات نماید.
و گفت: دنیا را دشمن گرفتم و نزد خالق رفتم و خدای را بر مخلوقات اختیار کردم تا چندان محبت حق بر من مستولی شد که وجود خود را دشمن گرفتم. چون زحمات از میانه برداشتم انس به بقای لطف حق داشتم.
و گفت: خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ.
و گفت: عابد به حقیقت و عامل به صدق آن بود که به تیغ جهد سر همه مرادات بردارد و همه شهوات و تمنای او در محبت حق ناچیز شود، آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود.
و گفت: نه خداوند تعالی برضاء خویش بندگان را به بهشت می برد گفتند دلی گفت چون رضاء رضای خود به کسی دهد آنکس بهشت را چه کند؟
و گفت: یکی ذره حلاوت معرفت در دلی به از هزار قصر در فردوس اعلی.
و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجزان را به مردی رساند.
و گفت: اگر توانید به سرقاعدة فنای اول بازروید تا بدین حدیث رسید، و اگر نه این همه صلاح و زهد بادست که بر شما میزند.
و گفت: خدای شناسان ثواب بهشت است و بهشت وبال ایشان.
و گفت: گناه شما را چنان زیان ندارد که بی حرمتی کردن و خوار داشتن برادری مسلمان.
و گفت: دنیا اهل دنیا را غرور در غرور است و آخرت اهل آخرت را سرور در سرور است، و دوستی حق اهل معرفت را نور در نور.
و گفت: در معاینه کار نقد است اما در مشاهده نقد نقد است.
و گفت: عبادت اهل معرفت را پاس انفاس است.
و گفت: چون عارف خاموش بود مرادش آن بود که باحق سخن گوید، و چون چشم بر هم نهد مقصودش آن بود که چون باز کند به حق نگرد. و چون سر به زانو نهد طلب آن کند که سر برندارد تا اسرافیل صور بدمد از بسیاری انس که به خدای دارد.
و گفت: سوار دل باش و پیادة تن.
و گفت: علامت شناخت حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او.
و گفت: هرکه به حق مبتلا گشت مملکت از او دریغ ندارند و او خود به هردو سرای سرفرونیارد.
و گفت: عشق او درآمد و هرچه دون او بود برداشت واز ما دون اثر نگذاشت تا یگانه ماند چنانکه خود یگانه است.
و گفت: کمال عارف سوختن او باشد در دوستی حق.
و گفت: فردا اهل بهشت به زیارت روند، چون بازگرداند صورتها بر ایشان عرضه کنند هرکه صورت اختیار کرد او را به زیارت راه ندهند.
و گفت: بنده را هیچ به از آن نباشد که بی هیچ باشد. نه زهد دارد و نه علم ونه عمل، چون بی همه باشد، با همه باشد.
و گفت: این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید.
و گفت: عارف چندان از معرفت بگوید و در کوی او بپوید که معارف نماند، و عارف برسد. پس معارف از عارف نیابت دارد، و عارف به معرفت نرسد تا از معارف یاد نیارد.
و گفت: طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر. اما هرکه از برای مباهات علمی خواند و بدان رتبت و زینت خود طلب کند تا مخلوقی اورا پذیرد، هر روز دورتر باشد، و از او مهجورتر گردد.
و گفت: دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد ومعرفت بی محبت قدری ندارد.
و گفت: از جویهای آب روان آواز میشنوی که چگونه میآید که چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او در دریا را نه زیادت بود و نه نقصان.
و گفت: او را بندگانند. اگر ساعتی در دنیا از وی محجوب مانند او را نپرستند و طاعتش ندارند. یعنی چون محجوب مانند نابود گردند؛ ونابود عبادت چون کند؟
و گفت: هرکه خدای را داند زبان به سخنی دیگر جز یاد حق نتواند گشاد.
و گفت: کمترین چیزی که عارف را واجب آمد آن است که از مال و ملک تبرا کند، و حق این است که اگر هردو جهان در سر دوستی او کنی هنوز اندک باشد.
و گفت: ثواب عارفان از حق، حق باشد.
گتف: عارفان در عیان مکان جویند و در عین اثر نگویند واگر از عرش تا ثری صدهزار آدم باشند با ذرایر بسیار و اتباع و نسل بی شمار و صدهزار فریشتة مقرب، چون جبرائیل و میکائیل - قدم از عدم در زاویه دل عارف نهند، او در جنب وجود و معرفت حق ایشان را موجود نپندارد و از درآمدن و بیرون شدن ایشان خبر ندارد، و اگر به خلاف این بود مدعی بود نه عارف.
و گفت: عارف معروف را بیند و عالم با عالم نشیند. عالم گوید: من چه کنم؟ عارف گوید او چه کند؟
و گفت: بهشت را نزد دوستان حق خطری نباشد، و با این همه که اهل محبت به محبت مهجورند، کار آن قوم دارند که اگر خفته اند واگر بیدارند طالب و مطلوب اند، و از طلبگاری ودوستداری خود فارغ اند. مغلوب مشاهدة معشوق اند، که بر عاشق عشق خود دیدن توانا است، و در مقابلة مطلوب به طلبگاری خود نگرستن در راه محبت طغیان است.
و گفت: حق بر دل اولیای خود مطلع گشت، بعضی از دلها دید که بار معرفت او نتوانست کشید، به عبادتش مشغول گردانید.
و گفت: بار حق جز بارگیران خاص برندارند که مذلل کرده مجاهده باشند و ریاضت یافته مشاهده.
و گفت: کاشکی خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی.
و گفت: جهد کن تا یک دم به دست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی. یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی.
و گفت: علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد: سخاوتی چون سخاوت دریا؛ و شفقتی چون شفقت آفتاب، و تواضعی چون تواضع زمین.
و گفت: حاجیان به قالب گرد کعبه طواف کنند، بقا خواهند؛ و اهل محبت بقلوب گردند گرد عرش و لقا خواهند.
و گفت: در علم علمی است که علما ندانند و درزهد زهدی است که زاهدان نشناسند.
و گفت: هرکه را برگزیند فرعونی را بدو گمارند تا او را میرنجاند.
و گفت: این همه گفت و گوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است. درون پرده خاموشی و سکونت و آرام است.
و گفت: این دلیری چندان است که خواجه غایت است از حضرت حق، و عاشق خود است. چون حضور حاصل آمد چه جای گفت و گوی است.
و گفت: صحبت نیکان به از کار نیک، و صحبت بدان بتر از کار بد.
و گفت: همه کار ها در مجاهده باید کرد، آنگاه فضل خدای دیدن نه فعل خویش.
و گفت: هرکه خدای را شناخت او را با سوال حاجت نیست و نبود و هرکه نشناخت سخن عارف درنیابد.
و گفت: عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند، هرکدورت که بدو رسد صافی گردد.
و گفت: آتش عذاب آنکس راست که خدای را نداند، اما خدای شناسان برآتش عذاب باشند.
و گفت: هرروز هزار کس در این راه آیند. شبانگاه از ایمان برآیند.
و گفت: هرچه هست در دو قدم حاصل آید، که یکی بر نصیبهای خود نهد، و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر برجای آن بدارد.
و گفت: هرکه ترک هوا گفت به حق رسید.
و گفت: هرکه نزدیک حق بود همه چیز و همه جای او را بود، زیرا که حق تعالی همه جای است و حق را همه چیز هست.
و گفت: هرکه به حق عارف است جاهل است و هرکه جاهل حق است عارف است.
و گفت: عارف طیار است و زاهد سیار است.
و گفت: هرکه خدای را شناخت عذابی گردد بر آتش، و هرکه خدای را ندانست آتش براو عذاب گردد، و هرکه خدای را شناخت بهشت را ثوابی گردد، و بهشت براو وبالی گردد.
و گفت: عارف به هیچ چیز شاد نشود، جز به وصال.
و گفت: که نفاق عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
و گفت: آنچه روایت میکنند که ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین گفتند خدایا! ما را از امت محمد گردان، گمان بری که آرزوی فضایح این مشتی ریاست جوی کردند؟ کلاو حاشا بل، که ایشان در این امت مردانی دیدند که اقدام ایشان برتحت ثری بود و سرهای ایشان از اعلی علیین برگذشته وایشان در میان گم شده.
و گفت: حظ اولیا در تفاوت درجات از چهار نامست، و قیام هر فرقتی از ایشان به نامی است از نامهای خدای و آن قول خدای است هو الاول والاخر والظاهر والباطن. هرکه را حظ او از این نامها زیادت تر بود به ظاهر عجایت قدرت وی نگرانتر بود و هرکه را حظ او ازاین نامها باطن بود، نگران بود بدانچه رود از انوار وا سرار و هرکه را حظ او از این نامها اول بود، شغل او بدان بود که اندر سبقت رفته است، و هرکه را حظ او از این نامها آخر بود شغل او به مستقبل بسته بود با آنچه خواهد بود، و هرکس را ازین کشف برقدر طاقت او بود.
و گفتند: اگر همه دولتها که خلایق را بود در حواله شما افتد در حواله مشوید و اگر همه بی دولتی در راهتان افتد نومید مگردید که کار خدای کن فیکون بود و هرکه به خود فرونگرد و عبادت خویش خالص بیند واز صفای کشف خود حسابی برتواند گرفت، ونفس خود را اخبث النفوس نبیند او از هیچ حساب نیست.
و گفت: هرکه دل خود را مرده گرداند به کثرت شهوات، او را در کفن لعنت پیچند و در زمین ندامت دفن کنند؛ و هرکه نفس خود را بمیراند به باز ایستادن از شهوات، او را در کفن رحمت پیچند، و در زمین سلامت دفن کنند.
و گفت: به حق نرسید آنکه رسید، مگر به حفظ حرمت. و از راه نیفتاد. آنکه از راه افتاد، مگر به ترک حرمت کردن.
و گفت: هرگز این حدیث را به طلب نتوان یافت، اما جز طالبان نیابند.
و گفت: چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضی بود و چون خاموش بود دریایی شود پر در.
و گفت: یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که مینمایی.
و گفت: هرکه را ثواب خدای به فردا افتد خود امروز عبادت نکرده است که ثواب هر نفسی از مجاهدت در حال حاصل است.
گفت: علم غدر است و معرفت مکر است و مشاهده حجاب. پس کی خواهی یافت چیزی که میطلبی؟
و گفت: قبض دلها در بسط نفوس است و بسط دلها در قبض نفوس است.
و گفت: نفس صفتی است که هرگز نرود جز به باطل.
و گفت: حیات در علم است و راحت در معرفت و رزق در ذکر.
و گفت: شوق دار الملک عاشقان است. در آن دار الملک تختی از سیاست فراق نهاده است، و تیغی از هول هجران کشیده، و یک شاخ نرگس وصال بردست رجا داده، و در هر نفسی هزار سربدان تیغ بردارند.
و گفت: هفت هزار سال بگذشت و هنوز آن نرگس غضاً طریاً است که دست هیچ امل بدو نرسیده است.
و گفت: معرفت آن است که بشناسی که حرکات و سکنات خلق به خدای است.
و گفت: توکل زیستن را به یک روز بازآوردن است و اندیشه فردا با که انداختن.
و گفت: ذکر کثیر نه به عدد است لکن به حضور بی غفلت است.
و گفت: محبت آن است که بسیار خود را اندک شمری و اندک حق بسیار دانی.
و گفت: محبت آن است که دنیا و آخرت را دوست نداری.
و گفت: اختلاف علما رحمت است مگر در تجرید و توحید.
و گفت: گرسنگی ابری است که جز باران حکمت نباراند.
و گفت: دورترین خلایق بحق آن باشد که اشارت پیش کند.
و گفت: نزدیک ترین خلایق به حق آن است که بار خلق بیش کشد و خوی خوش دارد.
و گفت: فراموشی نفس یاد کردن حق است و هرکه حق را به حق شناسد زنده گردد، و هرکه حق را به خود شناسد فانی گردد.
و گفت: دل عارف چون چراغی است در قندیلی از آبگینه پاک که شعاع او جمله ملکوت را روشن دارد، او را از تاریکی چه باک.
و گفت: هلاک خود در دو چیز است. یکی خلق را حرمت ناداشتن، و یکی حق را منت ناداشتن.
گفتند: فریضه و سنت چیست؟ گفت: فریضه صحبت مولی است و سنت ترک دنیا.
نقل است که مریدی به سفری میرفت. شیخ را گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: به سه خصلت تو را وصیت کنم. چون با بدخویی صحبت داری، خوی بد او را با خوی نیک خود آر تا عیشت مهیّا و مهنّا بود و چون کسی با تو انعامی کند اول خدای را شکر کن، بعد از آن، آنکس را که حق دل او بر تو مهربان کرد و چون بلایی به تو روی نهد به عجز معترف گرد و فریاد خواه که تو صبر نتوانی کرد و حق باک ندارد.
پرسیدند از زهد گفت: زهد را قیمتی نیست که من سه روز زاهد بودم؛ روز اول در دنیا، روز دوم در آخرت، روز سوم از آنچه غیر خداست. هاتفی آواز داد که ای بایزید! تو طاقت ما نداری. گفتم: مراد من این است؛ به گوش من آمد که «یافتی، یافتی.»
و گفت: کمال رضای من از او تا حدّی است که اگر بندهای را جاوید به علیین برآرد و مرا به اسفل السافلین جاوید فرو برد من راضیتر باشم از آن بنده.
پرسیدند که بنده به درجهٔ کمال کی رسد؟
گفت: چون عیب خود را بشناسد و همّت خلق بردارد، آنگاه حق او را بر قدر و همّت وی و به قدر دوری از نفس خود به خویش نزدیک گرداند.
گفتند: ما را زهد و عبادت میفرمایی و تو زیادت زهد و عبادت نمیکنی؟ شیخ نعرهای بزد و گفت: زهد و عبادت از من شکافتهاند.
پرسیدند: که راه حق چگونه است؟
گفت: تو از راه برخیز که به حق رسیدی.
گفتند: به چه به حق توان رسید؟
گفت: به کوری و کری و گنگی.
گفتند: بسیار سخنهای پیران شنیدم؛ هیچ سخن عظیمتر از آن سخن تو نیست.
گفت: ایشان در بحر صفای معاملت گفتند، و من از بحر صفای منت میگویم. ایشان آمیخته میگویند، من خالص میگویم. آمیخته، آمیخته را پاک نکند. ایشان گفتند تو و ما؛ و من میگویم تو بر تو.
یکی وصیت خواست. گفت: بر آسمان نگر!
نگه کرد گفت: میدانی این که آفریده است؟
گفت: دانم.
گفت: آنکس که آفریده است هرجا که باشی برتو مطلع است. از او برحذر باش.
یکی گفت: این طالبان از سیاحت نمیآسایند.
گفت: آنچه مقصود است، مقیم است نه مسافر. مقیم را طلبیدن محال بود در سفر.
گفتند: صحبت با که داریم؟
گفت: آنکه چون بیمار شوی تو را بازپرسد و چون گناهی کنی توبه پذیرد، و هرچه حق از تو داند از او پوشیده نبود.
یکی گفت: چرا امشب نماز نمیکنی؟
گفت: مرا فراغت نمازنیست. من گرد ملکوت میگردم. و هرکجا افتاده ای است دست او میگیرم. یعنی کاردر اندرون خود میکنم.
گفتند: بزرگترین نشان عارف چیست؟
گفت: آنکه با تو طعام میخورد و از تو میگریزد و ازتو میخرد و به تو میفروشد و دلش در حضایر قدس پشت به بالش انس بازنهاده باشد.
و گفت: عارف آن است که در خواب جز خدای نبیند و با کس جز از وی موافقت نکند و سر خود جز با وی نگشاید.
پرسیدند از امر به معروف و نهی از منکر. گفت: در ولایتی باشید که در وی امر معروف و نهی از منکر نباشد که هردو در ولایت خلق است. در حضرت وحدت نه امر معروف است و نه نهی منکر باشد.
گفتند: مَرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟
گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق، و باقی شود در بساط حق بی نفس و بی خلق. پس او فانی بود باقی و باقی بود فانی و مرده ای بود زنده و زنده ای بود مرده و محجوبی بود مکشوف بود و مکشوفی بود محجوب.
شیخ را گفتند: سهل عبدالله در معرفت سخن گوید.
گفت: سهل برکنارة دریا رفته و در گرداب افتاده.
گفتند: ای شیخ! آنکه در بحر غرق شود، حال او چو ن بود؟
گفت: از آنجا که دیدار خلق است تا پروای هردو کون بود و بساط گفت و گوی درنوردد که من عرف الله کل لسانه.
گفتند: درویشی چیست؟
گفت: آنکه کسی را در کنج دل خویش پای به گنجی فرو شود و آن را رسوای آخرت گویند، در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند. هرکه آن گوهر یافت او درویش است.
گفتند: مرد به خدای کی رسد؟
گفت: ای مسکین! هرگز رسد.
گفتند: به چه یافتی آنچه یافتی!
گفت: اسباب دنیا راجمع کردم و به زنجیر قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم وبه دریای ناامیدی انداختم.
گفتند: عمر تو چند است؟
گفت: چهار سال.
گفتند: چگونه؟
گفت: هفتاد سال بود تا در حجب دنیا بودم اما چهارسال است تا او را میبینم، چنانکه مپرس، و روزگار حجاب از عمر نباشد.
احمد خضرویه شیخ را گفت به نهایت توبه نمیرسم.
شیخ گفت: نهایت توبه عزتی دارد و عزت صفت حق است. مخلوقی به دست تواند آوردن؟
پرسیدند از نماز. گفت: پیوستن است و پیوستن نباشد. مگر بعد از گسستن.
گفتند: راه به خدای چگونه است؟
گفت: غایب شو از راه و پیوستی به الله.
گفتند: چرا مدح گرسنگی میگویی؟
گفت: اگر فرعون گرسنه بودی هرگز انا ربکم الاعلی نگفتی.
و گفت: هرگز متکبر بوی معرفت نیابد.
گفتند: نشان متکبر چیست؟
گفت: آنکه در هژده هزار عالم نفسی بیند خبیث تر از نفس خویش.
گفتند: بر سر آب میروی؟
گفت: چوب پارة بر آب برود.
گفتند: در هوا میپری؟
گفت: مرغ در هوا میپرد.
گفتند: به شبی به کعبه میروی؟
گفت: جادوئی در شبی از هند به دماوند میرود.
گفتند: پس ار مردان چیست؟
گفت: آنکه دل در کس نبندد به جز خدای.
گفتند: در مجاهده ها چون بودی؟
گفت: شانزده سال در محراب بودم و خود را چون زن حایض دیدم.
و گفت: دنیا را سه طلاق دادم و یگانه را یگانه شدم. پیش حضرت بایستادم، گفتم: بارخدایا! جز از تو کس ندارم و چون تو را دارم همه دارم. چون صدق من بدانست. نخست فضل که کرد آن بود که خاشاک نفس از پیش من برداشت.
و گفت: حق تعالی امر و نهی فرمود. آنها که فرمود او را نگاه داشتند خلعت یافتند و بدان خلعت مشغول شدند و من نخواستم از وی جز وی را.
و گفت: چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند تا به جایی که یاد کرد من یاد کردم او شد. پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد. دگر باره ناختن آورد و مرا زنده کرد.
و گفت: پنداشتم که من او را دوست میدارم. چون نگه کردم دوستی او مرا سابق بود.
و گفت: هرکسی در دریای عمل غرقه گشتند و من در دریای برغرقه گشتم. یعنی دیگران ریاضت خود دیدند و من عنایت حق دیدم.
و گفت: مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هرگز نمیرد. همه به حق گویند و من از حق گویم. لاجرم گفت هیچ چیز بر من دشوارتر از متابعت علم نبود، یعنی علم تعلیم ظاهر.
و گفت: نفس را به خدای خواندم اجابت نکرد ترک او کردم و تنها رفتم به حضرت.
و گفت: دلم را به آسمان بردند، گرد همه ملکوت بگشت و بازآمد. گفتم: چه آوردی؟ گفت: محبت و رضا که پادشاه این هردو بودند.
و گفت: چون حق را به علم خویش دانستم، گفتم اگر به کفایت او تو را بس نیست به کفایت هیچ کس تو را بسنده نبود، تا جوارح را در خدمت آوردم. هرگه که یکی کاهلی کردی به دیگر اندام مشغول شدمی تا بایزید شد.
و گفت: خواستم تا سخت ترین عقوبتی بر تن خود بدانم که چیست. هیچ چیز بدتر از غفلت ندیدم و آتش دوزخ با مردان آن نکند که یک ذره غفلت کند.
و گفت: سالهاست تا نماز میکنم و اعتقادم در نفس به هر نمازی آن بوده است که گبرم و زنّار بخواهم برید.
و گفت: کار زنان از کار ما بهتر که ایشان در ماهی غسلی کنند از ناپاکی و ما در همه عمر خود غسلی نکردیم در پاکی.
و گفت: اگر در همه عمر از بایزید این کلمه درست آید از هیچ باک ندارد.
و گفت: اگر فردا مرا در عرصات گویند چرا نکردی دوست تر دارم از آنکه گویند چرا کردی. یعنی هرچه کنم در وی منی من بود و منی شرک است و شرک بدتر از گناه است، مگر طاعتی بر من رود که من در میان نباشم.
و گفت: خدای تعالی بر اسرار خلق مطلع است به هر سر که نگرد خالی بیند مگر سر بایزید که از خود پر بیند.
و گفت: ای بسا کسا که به مانزدیک است و از مادور است و ای بسا کسی که از ما دور است و به ما نزدیک است.
و گفت: در خواب دیدم که زیادت میخواستم از حق تعالی. پس از توحید بیدار شدم، گفتم: یارب! زیادت نمیخواهم بعد از توحید.
و گفت: حق را به خواب دیدم، مرا گفت: یا بایزید! چه میخواهی؟ گفتم: آن میخواهم که تو میخواهی. فرمود که من تو را ام چنانکه تو مرائی.
و گفت: حق را به خواب دیدم. پرسیدم که راه به تو چونست. گفت: ترک خود گوی که به من رسیدی.
و گفت: خلق پندارند که من چون ایشان یکی ام. اگر صفت من در عالم غیب بینند همه هلاک شوند.
و گفت: مثل من چون مثل دریاست که آن را نه عمق پدید است نه اول و آخر پیداست.
و یکی از وی سؤال کرد: که عرش چیست؟ گفت منم.
و گفت: کرسی چیست؟ گفت: منم.
و گفت: لوح و قلم چیست؟ گفت: منم.
گفتند: خدای را بندگانند بدل ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین. گفت: آن همه منم.
گفتند: میگویند که خدای را بندگان اند بدل جبرائیل و میکائیل و اسرافیل. گفت: آن همه منم.
مرد خاموش شد. بایزید گفت: بلی! هرکه در حق محو شد و به حقیقت هرچه هست رسید، همه حق است. اگر آنکس نبود حق همه را بیند عجب نبود. والله اعلم واحکم.
معراج شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز
این را بیاریم و ختم کنیم.
شیخ گفت: به چشم یقین در حق نگریستم. بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجة استغنا رسانید و به نور خود منّور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد، و عظمت هویت خویش بر من پیدا آورد. من از حق بر خود نگرستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم. نور من در جنب نور حق ظلمت بود، عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت، عزت من در جنب عزت حق عین پندار شد. آنجا همه صفات بود و اینجا همه کدورت. باز چون نگاه کردم، بود خود به نور او دیدم، عزت خود از عظمت و عزت او دانستم. هرچه کردم به قدرت او توانستم کرد. دیده قالبم هرچه یافت از او یافت. به چشم انصاف و حقیقت نظر کردم همه پرستش خود از حق بود، نه از من. و من پنداشته بودم که منش میپرستم.
گفتم: بار خدایا این چیست؟
گفت: آن همه منم و نه غیر من. یعنی مباشر افعال تویی لیکن مقدر و میسر تو منم تا توفیق من روی ننماید از طاعت تو چیزی نیاید. پس دیده من از واسطه دیدن او از من دیده بردوخت و نگرش به اصل کار و هویت خویش در آموخت، و مرا ازبود خود ناچیز کرد و به بقای خویش باقی گردانید و عزیز کرد خودی خود بی زحمت وجود من به من نمود، لاجرم حق مرا حقیقت بیفزود. از حق به حق نگاه کردم و حق را به حقیقت بدیدم و آنجا مقام کردم و بیارامیدم و گوش کوشش بیاکندم و زبان نیاز در کام تا مرادی کشیدم و علم کسبی بگذاشتم و زحمت نفس اماره از میان برداشتم - بی آلت، مدتی قرار گرفتم و فضول از راه اصول به دست توفیق برفتم. حق را بر من بخشایش آمد. مرا علم ازلی داد و زبانی از لطف خود در کام من نهاد و چشمم از نور خود بیافرید. همه موجودات را به حق بدیدم. چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمی به دست آوردم و به نور او بدو نگریستم، گفت ای همه بی همه با همه و بی آلت با آلت گفتم بار خدایا بدین مغرور نشوم و ببود خویش از تو مستغنی نشوم، و توبی من مرا باشی به از آنکه من بی تو خود را باشم، و به تو با تو سخن گویم بهتر که بی تو با نفس خود گویم.
گفت: اکنون شریعت را گوش دار و پای از حد امر و نهی در مگذار تا سعیت به نزد ما مشکور باشد.
گفتم: از آنجا که مرا دین است و دلم را یقین است تو اگر شکر گویی از خود گویی به از آنکه رهی، واگر مذمت کنی تو از عیب منزهی.
مرا گفت: از که آموختی؟
گفتم: سایل به داند از مسئول که هم مراد است و هم مرید، و هم مجاب است و هم مجیب.
چون ضیاء سر من بدید، پس دل من ندا از رضای حق بشنید، و رقم خشنودی بر من کشید، و مرا منور گردانید و از ظلمت نفس و از کدورات بشریت درگذرانید. دانستم که بدو زنده ام و از فضل او بساط شادی در دل افگندم.
گفت: هرچه خواهی بخواه.
گفتم: تو را خواهم که از فضل فاضلتری و ازکرم بزرگتری و از توبه تو قانع گشتم، چون تو مرا باشی منشور فضل و کرم در نوشتم، از خودم بازمدار، و آنچه ما دون توست در پیش من میار.
زمانی مرا جواب نداد، پس تاج کرامت بر فرق من نهاد و مرا گفت: حق میگویی و حقیقت میجویی، از آنچه حق دیدی و حق شنیدی.
گفتم: اگر دیدم به تو دیدم، و اگر شنیدم به تو شنیدم. نخست تو شنیدی. باز من شنیدم. و بروی ثناها گفتم. لاجرم از کبریا مرا بردار تا در میادین عز او میپریدم و عجایب صنع او میدیدم. چون ضعف من بدانست و نیاز من بشناخت مرا به قوت خود قوی گردانید و به زینت خود بیاراست و تاج کرامت بر سر من نهاد، و درسرای توحید بر من گشاد. چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و به خودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد، دویی برخاست و گفت: رضای ما آن است که رضای توست ورضای تو آن است که رضای ماست سخن تو آلایش نپذیرد و منی تو کس بر تو نگیرد.
پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید. از کورهٔ امتحان خالص بیرون آمدم تا گفت: لمن الملک؟ گفتم: تو را. گفت: لمن الحکم؟ گفتم: تو را. گفت: لمن الاختیار؟ گفتم: تو را. چون سخن همان بود که در بدایت کار شنود خواست که مرا باز نماید که اگر سبق رحمت من نبودی خلق هرگز نیاسودی و اگر محبت نبودی قدرت دمار از همه برآوردی. به نظر قهاری به واسطه جباری به من نگریست. نیز از من کسی اثری ندید. چون در مستی خویش خود را به همه وادیها در انداختم و به آتش غیرت تن را بر همه بوتهها بگداختم و اسب طلب در فضای صحرا بتاختم، به از نیاز صیدی ندیدم، و به از عجز چیزی نیافتم. و روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم. و سخنی به از بیسخنی نشنیدم. ساکن سرای سکوت شدم و صدرهٔ صابری در پوشیدم تا کار به غایت رسید. ظاهر و باطن مرا از علت بشریت خالی دید . فرجهای از فرج در سینهٔ ظالمانی من گشاد و مرا از تجرید و توحید زبانی داد. لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانی است و دلم از نور ربّانی است و چشمم از صنع یزدانی است. به مدد او میگویم. و به قوت او میگیرم. چون بدو زندهام هرگز نمیرم. چون بدین مقام رسیدم اشارت من ازلی است و عبادت من ابدی است. زبان من زبان توحید است و روان من روان تجرید است. نه از خود میگویم تا محدث باشم یا به خود میگویم تا مذکر باشم. زبان را او میگرداند آنچه خواهد و من در میان ترجمانیام. گوینده به حقیقت او است نه منم. اکنون چون مرا بزرگ گردانید مرا گفت: که خلق میخواهند که تو را ببینند.
گفتم: من نخواهم که ایشان را ببینم. اگر دوست داری که مرا پیش خلق بیرون آری من تو را خلاف نکنم. مرا به وحدانیت خود بیارای تا خلق تو چون مرا ببیند و در صنع تو نگرند صانع را دیده باشند و من در میان نباشم.
این مراد به من داد و تاج کرامت بر سر من نهاد و از مقام بشریتم در گذرانید. پس گفت: پیش خلق من آی!
یک قدم از حضرت بیرون نهادم. به قدم دوم از پای درافتادم. ندایی شنیدم که دوست مرا بازآرید که او بی من نتواند بودن، و جز به من راهی نداند.
و گفت: چون به وحدانیت رسیدم و آن اول لحظت بود که به توحید نگریستم، سالها در آن وادی به قدم افهام دویدم تا مرغی گشتم. چشم او از یگانگی، پر او از همیشگی. و در هوای چگونگی میپریدم. چون از مخلوقات غایب گشتم. گفتم: به خالق رسیدم. پس سر از وادی ربوبیت برآوردم. کاسهای بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی او سیراب نشدم. پس سی هزار سال در فضای وحدانیت او پریدم و سی هزار سال دیگر در الوهیت پریدم و سی هزار سال دیگر در فردانیت. چون نود هزار سال بهسر آمد بایزید را دیدم و من هرچه دیدم همه من بودم. پس چهارهزار بایده بُریدم و به نهایت رسیدم. چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجهٔ انبیا. پس چندانی در آن بینهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگز کسی نرسیده است و برتر ازین مقام ممکن نیست. چون نیک نگه کردم سر خود بر کف پای یکی نبی دیدم. پس معلوم شد که نهایت حال اولیا بدایت احوال انبیا است، نهایت انبیا را غایت نیست. پس روح من بر همه ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند و به هیچ التفات نکرد و هرچه در پیش او آمد طاقت آن نداشت و به جان هیچ پیغمبر نرسید، الا که سلام کرد، چون به جان مصطفی علیه السلام رسید. آنجا صدهزار دریای آتشین دید بینهایت، و هزار حجاب از نور که اگر به اول دریا قدم نهادمی بسوختمی و خود را به باد بر دادمی تا لاجرم از هیبت و دهشت چنان مدهوش گشتم که هیچ نماندم. هرچند خواستم تا میخ طناب خیمه محمد رسول الله بتوانم دید زهره نداشتم. با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن. یعنی هرکس بر قدر خویش به خدای تواند رسید که حق با همه است. اما محمد در پیششان در حرم خاص است.
لاجرم تا وادی لااله الا الله قطع نکنی به وادی محمد رسول الله نتوانی رسید، و در حقیقت هر دو وادی یکی است چنانکه آن معنی که گفتم: که مرید بوتراب حق را میدید و طاقت دیدار بایزید نداشت. پس بایزید گفت: الهی! هرچه دیدم همه من بودم. با منی مرا به تو راه نیست و از خودی خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟
فرمان آمد که: خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ماست محمد عربی دیده را به خاک قدم او اکتحال کن و بر متابعت او مداومت نمای. تعجب از قومی دارم که کسی را چندین تعظیم نبوت بود، آنگاه سخن گوید به خلاف این و معنی این ندانند چنان که بایزید را گفتند فردای قیامت خلایق در تحت لوای محمد علیه الصلوة و السلام باشند. گفت: به خدایی خدای که لوای من از لوای محمد زیادت است که پیغامبران و خلایق در تحت لوای من باشند. یعنی چون منی را نه در آسمان مثل یابند و نه در زمین صفتی دانند. صفات من در غیبت است، و آنکه در سراپردهٔ غیب است از او سخن گفتن جهل محض است و سراسر همه غیبت است. چون کسی چنین بود، چگونه این کس، این کس بود؟ بل که این کس را زبان حق بود و گوینده نیز حق.
و گفت: آن که نطق او بی ینطبق و بی یسمع و بی یبصر بود. تا لاجرم حق بر زبان بایزید سخنی گوید و آن، آن بود که: لوائی اعظم من لواء محمد. بلی!
مناجاة شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز
بایزید را مناجاتی است. بارخدایا! تا کی میان من و تومن و تویی بود؟ منی از میان بردار تا منیت من به تو باشد، تا من هیچ نباشم.
و گفت: الهی! تا با توام بیشتر از همهام و تا با خودم کمتر از همهام.
و گفت: الهی! مرا فقر و فاقه به تو رسانید و لطف تو آن را زایل نگردانید.
و گفت: الهی! مرا زاهدی نمیباید، و قرایی نمیباید، و عالمی نمیباید. اگر مر از اهل چیزی خواهی گردانید از اهل شمهای از اسرار خود گردان، و به درجهٔ دوستان خود برسان. الهی! ناز به تو کنم و از تو به تو رسم. الهی! چه نیکوست واقعات الهام تو بر خطرات دلها، و چه شیرین است روش افهام تو در راه غیبها، و چه عظیم است حالتی که خلق کشف نتوانند کرد، و زبان وصف آن دوست دارم. و نداند و این قصه به سرنیامد و گفت الهی عجب نیست از آنکه من ترا من بنده عاجز و ضعیف محتاج. عجب آنکه تو مرا دوست داری و تو خداوندی و پادشاه و مستغنی.
و گفت: خدایا ! که میترسم اکنون به تو چنین شادم چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم.
نقل است که بایزید هفتاد بار به حضرت عزت قرب یافت. هربار که بازآمدی زناری بربستی و باز بریدی. عمرش چون به آخر آمد در محراب شد، و زناری بربست، و پوستینی داشت باژگونه در پوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد، و گفت: الهی! ریاضت همه عمر نمیفروشم و نماز همه شب عرضه نمیکنم، و روزه همه عمر نمیگویم، و ختمهای قرآن نمیشمرم. و اوقات و مناجات و قربت بازنمیگویم. تو میدانی که به هیچ بازنمینگرم، و این که به زبان شرح میدهم نه از تفاخر و اعتماد است بل که شرح میدهم که از هرچه کردهام ننگ دارم و این خلعتم تو دادهای که خود را چنین میبینم. آن همه هیچ ننگ میدارم. آن همه هیچ است. همان انگار که نیست. ترکمانیام هفتاد ساله، موی در گبری سفید کرده. از بیابان اکنون برمی آیم و تنگری تنگری میگویم. الله الله گفتن اکنون میآموزم، زنار اکنون میبرم، قدم در دایرهٔ اسلام اکنون میزنم، زبان به شهادت اکنون میگردانم کار توب به علت نیست. قبول تو به طاعت نه و رد توبه معصیت نه. من هرچه کردم هبا انگاشتم تو نیز هرچه دیدی از من که بسند حضرت تو نبود خط عفو بر وی کش، و گَرد معصیت را از من فرو شوی که من گرد پندار طاعت فروشستم.
نقل است که شیخ در ابتدا الله الله بسیار گفتی. در حالت نزع همان الله میگفت پس و گفت: یارب ! هرگز تو را یاد نکردم، مگر به غفلت، و اکنون که جان میرود از طاعت تو غافلم. ندانم تا حضور کی خواهد بود.
پس در ذکر و حضور جان بداد. آن شب که او وفات کرد بوموسی حاضر نبود. گفت: به خواب دیدم که عرش را بر فرق سرنهاده بودم و میبردم. تعجب کردم. بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند. چون جنازه برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند البته به من نمیرسید، بی صبر شدم، در زیر جنازه رفتم، و بر سر گرفتم و میرفتم. و مرا آن خواب فراموش شده بود. شیخ را دیدم که گفت: یا بوموسی! اینک تعبیر آن خواب که دوش دیدی که عرش بر سرگرفته بودی آن عرش این جنازه بایزید است.
نقل است که مریدی شیخ را به خواب دید. گفت: از منکر و نکیر چون رستی؟
گفت: چون آن عزیزان از من سؤال کردند: شما را ازین سوال مقصودی برنیاید، به جهت آنکه اگر گویم خدای من اوست این سخن از من هیچ نبود. لکن بازگردید و از وی پرسید که من او را کیم؟ آنچه او گوید آن بود که اگر من صدبار گویم خداوندم اوست تا او مرا بنده خود نداند فایده نبود.
بزرگی او را به خواب دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟ گفت: از من پرسید: ای بایزید چه آوردی؟ گفتم: خداوند را ! چیزی نیاوردم. که حضرت عزت ترا بشاید با این همه شرک نیز نیاوردم حق تعالی فرمود ولا لیلةاللبن. آن شب شیر شرک نبود.
گفت: شبی شیر خورده بودم و شکمم به درد آمد. حق تعالی با من بدین قدر عتاب فرمود. یعنی جز از من چیزی دیگر بر کار است.
نقل است که شیخ را دفن کردند. مادر علی که زن احمد خضرویه بود به زیارت شیخ آمد. چون از زیارت او بازگشت گفت: میدانید که شیخ بایزید که بود؟
گفتند: تو به دانی.
گفت: شبی در طواف کعبه بودم، ساعتی بنشستم، در خواب شدم، چنان دیدم که مرا بر اسمان بردند و تا زیر عرش بدیدم و آنجا که زیر عرش بود بیابانی دیدم که پهنا و بالای آن پدید نبود و همه بیابان گل و ریاحین بود. بر هر برگ گلی نوشته بود که ابویزید ولی.
نقل است که بزرگی گفت: شیخ را به خواب دیدم. گفتم: مرا وصیتی کن. گفت: مردمان در دریایی بی نهایت اند. دوری از ایشان کشتی است. جهد کن تا در این کشتی نشینی و تن مسکین را از این دریا برهانی.
نقل است که کسی شیخ را به خواب دید. گفت: تصوف چیست؟ گفت: در آسایش برخود ببستن و در پس زانوی محنت نشستن.
و چون شیخ ابوسعید ابوالخیر به زیارت شیخ آمد. ساعتی بایستاد، چون بازمی گشت گفت: این جایی است که هرکه چیزی گم کرده باشد در عالم اینجا بازیابد. رحمةالله علیه و الله اعلم واحکم.
ذکر عبدالله مبارک رحمة الله علیه
آن زین زمان، آن رکن امان، آن امام شریعت و طریقت، آن ذوالجهادین، به حقیقت. آن امیر قلم و بلارک عبدالله مبارک - رحمة الله علیه. او را شهنشاه علما گفته اند. در علم و شجاعت خود نظیر نداشت، و از محتشمان اصحاب طریقت بود، و از محترمان ارباب شریعت. و در فنون علوم احوالی پسندیده داشت، و مشایخ بزرگ را دیده بود، و با همه صحبت داشته و مقبول همه بود، و او را تصانیف مشهور است، و کرامات مذکور. روزی میآمد سفیان ثوری گفت: تعال یا رجل المشرق.
فضیل حاضر بود. گفت: والمغرب و ما بینهما.
و کسی را که فضیل فضل نهد ستایش او چون توان کرد؟ ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد چنانکه قرار نداشت شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد. به انتظار او همه شب برف میبارید. چون بانگ نماز گفتند، پنداشت که بانگ خفتن است. چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: شرمت باد ای پسر مبارک! که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی.
در حال دردی به دل او فرود آمد و توبه کرد و به عبادت شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد، او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی میراند.
آنگه از مرو رحلت کرد و در بغداد مدتی در صحبت مشایخ میبود. پس به مکه رفت و مدتی مجاور شد. باز به مرو آمد. اهل مرو بدو تولا کردند، و درس و مجالس نهادند. و در آن وقت یک نیمه از خلایق متابع حدیث بودند و یک نیمه به علم فقه مشغول بودندی. همجنانکه امروز او را و را رضی الفریقین گویند. به حکم موافقتش با هریکی از ایشان و هردو فریق در وی دعوی کردندی وا و آنجا دو رباط کرد: یکی به جهت اهل حدیث، و یکی برای اهل فقه. پس به حجاز رفت و مجاور شد.
نقل است که یک سال حج کردی و یک سال غزو کردی و یک سال تجارت کردی و منفعت خویش براصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی. هرکه بیشتر خوردی به هراستخوانی درمی بدادی.
نقل است که وقتی با بدخویی همراه شد، چون از وی جدا شد، عبدالله بگریست. گفتند: چرا میگریی؟
گفت: آن بیچاره برفت. آن خوی بد همچنان با وی برفت و از ما جدا شد و خوی بد از وی جدا نشد.
نقل است که یکبار در بادیه میرفت و بر اشتری نشسته بود و به درویشی رسید، گفت: ای درویش! ما توانگرانیم. ما را خوانده اند. شما کجا میروید که طفیلید؟
درویش گفت: میزبان چون کریم بود طفیلی را بهتر دارد. اگر شما را به خانه خویش خواند مارا به خود خواند.
عبدالله گفت: از ما توانگران وام خواست.
درویش گفت: اگر از شما وام خواست برای ما خواست.
عبدالله شرم زده شد و گفت: راست میگویی.
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یکبار در منزلی فرود آمده بود و اسبی گرانمایه داشت. به نماز مشغول شد. اسب در زرع شد. اسب را همانجا بگذاشت و پیاده برفت و گفت وی کشت سلطانیان خورده است. و وقتی از مرو به شام رفت، به جهت قلمی که خواسته بود و باز نداده، تا باز رسانید.
نقل است که روزی میگذشت. نابینایی گفتند که عبدالله مبارک میآید. هرچه میباید بخواه.
نابینا گفت: توقف کن یا عبدالله!
عبدالله بایستاد. گفت: دعا کن تا حق تعالی چشم مرا بازدهد.
عبدالله سر در پیش انداخت و دعا کرد. در حال بینا شد.
نقل است که روزی در دهه ذی الحجه به صحرا شد و از آروزی حج میسوخت، و گفت: اگر آنجا نیم باری بر فوت این حسرتی بخورم، و اعمال ایشان به جای آرم که هرکه متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی بازنکند و ناخن نچیند او را از ثواب حاجیان نصیب بود.
در آن میان پیرزنی بیامد، پشت دوتاه شده، عصایی در دست گرفته، گفت: یا عبدالله! مگر آروزی حج داری؟
گفت: آری.
پس گفت: ای عبدالله! مرا از برای تو فرستاده اند. با من همراه شو تا تو را به عرفات برسانم.
عبدالله گفت: با خود گفتم که سه روز دیگر مانده است. از مرو چون مرا به عرفات رساند؟
پیرزن گفت: کسی که نماز بامداد سنت در سنجاب گزارده باشد و فریضه بر لب جیحون و آفتاب برآمدن به مرو با او همراهی توان کرد.
گفتم: بسم الله.
پای در راه نهادم و به چند آب عظیم بگذشتم که به کشتی دشوار توان گذشت. به هر آب که میرسیدم مرا گفتی چشم برهم نه. چون چشم برهم نهادمی خود را از آن نیمه آب دیدمی، تا مرا به عرفات رسانید. چون حج بگزاردیم و از طواف و سعی و عمره فارغ شدیم و طواف وداع آوردیم، پیرزن گفت: بیا که مرا پسری است، که چند گاهست تا به ریاضت در غاری نشسته است تا او را ببینم.
چون آنجا رفتیم جوانی دیدم زردروی و ضعیف و نورانی. چون مادر را دید در پای مادر افتاد و روی در کف پای او می مالید و گفت: دانم که نیامده ای اما خدایت فرستاده است که مرا وقت رفتن نزدیک است. آمده ای که مرا تجهیز کنی.
پیرزن گفت: یاعبدالله! اینجا مقام کن تا او را دفن کنی.
پس در حال آن جوان وفات کرد و اورا دفن کردیم. بعد از آن گفت - آن پیرزن که -: من هیچ کار ندارم. باقی عمر بر سر خاک او خواهم بود. تو ای عبدالله برو. سال دیگر چون بازآیی و مرا نبینی. مرا در این موسم به دعا یاد دار،
نقل است که عبدالله در حرم بود. یک سال از حج فارغ شده بود. ساعتی در خواب شد. به خواب دید که دو فرشته از آسمان فرود آمدند. یکی از دیگری پرسید: امسال چند خلق آمده اند؟
یکی گفت: ششصد هزار. گفت: حج چند کس قبول کردند؟
گفت: از آن هیچکس قبول نکردند.
عبدالله گفت: چون این بشنیدم اضطرابی در من پدید آمد. این همه خلایق که از اطراف و اکناف جهان با چندین رنج و تعصب من کل فج عمیق از راههای دور آمده و بیابانها قطع کرده، این همه ضایع گردد؟
پس آن فرشته گفت: در دمشق کفشگری نام او علی بن موفق است او به حج نیامده است اما حج او قبول است و همه را بدو بخشیدند، و این جمله در کار او کردند.
چون این بشنید م از خواب درآمدم، و گفتم: به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید کرد. پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب کردم و آواز دادم. شخصی بیرون آمد. گفتم: نام تو چیست؟
گفت: علی بن موفق.
گفتم: مرا با تو سخنی است.
گفت: بگوی.
گفتم: تو چه کار کنی؟
گتف: پاره دوزی میکنم.
پس: آن واقعه با او. بگفتم: گفت نام تو چیست؟
گفتم: عبدالله مبارک.
نعره ای بزد و بیفتاد و از هوش شد. چون بهوش آمد گفتم: مرا از کار خود خبر ده.
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم. روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر. از همسایه بوی طعامی میآمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام. من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم. همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد. آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.
عبدالله گفت: صدق الملک فی الرویا و صدق الملک فی الحکم و القضا.
نقل است که عبدالله مکاتب غلامی داشت. یکی عبدالله را گفت: این غلام نباشی میکند و سیم به تو میدهد.
عبدالله غمگین شد. شبی بر عقب او میرفت تا به گورستانی شد، و سر گوری باز کرد، و در آنجا محرابی بود. در نماز ایستاد. عبدالله از دور آن را میدید تا آهسته به نزدیک غلام شد. غلام را دید پلاسی پوشیده و غلی بر گردن نهاده و روی در خاک میمالید و زاری میکرد. عبدالله چون آن بدید آهسته باز پس آمد و گریان شد و در گوشه ای بنشست و غلام تا صبح در آنجا بماند پس بازآمد و سرگور بپوشانید و در مسجد شد و نماز بامداد بگزارد و گفت: الهی! روز آمد و خداوند مجازی از من درم خواهد. مایه مفلسان تویی. بده از آنجا که تو دانی.
در حال نوری از هوا پدید آمد و یک درم سیم بردست غلام نشست. عبدالله را طاقت نماند. برخاست و سر غلام را در کنار گرفت و میبوسید و میگفت که هزار جان فدای چنین غلام باد. خواجه تو بوده ای نه من.
غلام چون آن حال بدید گفت: الهی! چون پرده من دریده شد و راز من آشکارا گشت، دردنیا مرا راحت نماند. به عزت خود که مرا فتنه نگردانی و جان من برداری.
هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان بداد. عبدالله اسباب تجهیز و تکفین او راست کرد، و او را با همان پلاس در همان گور دفن کرد. همان شب سید عالم را به خواب دید و ابراهیم خلیل را، علیه السلام، که آمدند هر یکی بربراقی نشسته. گفتند: یا عبدالله چرا آن دوست ما را با پلاس دفن کردی؟
نقل است که عبدالله روزی با کوکبه تمام از مجلس بیرون آمده بود و میرفت. علوی بچه ای گفت: ای هندو زاده این چه کار و بار است که تو را از دست برمی آید که من که فرزند محمد رسول الله ام روزی چندین درفش میزنم تا قوتی به دست آرم و تو با چندین کوکبه میروی؟
عبدالله گفت: از بهر آنکه من آن میکنم که جد تو کرده است و فرموده است، و تو آن نمیکنی.
و نیز گویند که چنین گفت: آری ای سیده زاده! تو را بدزدی بود و مرا بذری، و بذر تو مصطفی بود صلی الله علیه و علی آله و سلم از وی علم میراث ماند، و بذر من از اهل دنیا بود. از وی دنیا میراث ماند. من میراث بذر تو گرفتم و به برکت آن عزیز شدم و تو میراث پدر من گرفتی و بدان خوار شدی.
آن شب عبدالله پیغمبر را، علیه السلام، به خواب دید. متغیر شده گفت: یا رسول الله! سبب تغیر چیست؟
گفت: آری، نکته ای برفرزند ما مینشانی.
عبدالله بیدار شد و عزم آن کرد که آن علوی زاده طلب کند، و عذر او بخواهد. علوی بچه همان شب پیغمبر را بخواب دید که گفت: اگر تو چنان بودتی که بایستی، او تو را آن نتوانستی گفت.
علوی چون بیدار شد عزم خدمت عبدالله کرد که عذر خواهد. در راه به هم رسیدند و ماجرا در میان نهادند و توبه کردند.
نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله میآمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند: سهل من، سهل من! چرا ایشان را ادب نکنی؟
عبدالله با اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید.
در حال سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند. پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟
گفت: آن حوران خلد بودند که او را میخواندند و من هیچ کنیزک ندارم.
نقل است که از وی پرسیدند: از عجایب چه دید ی؟ گفت: راهبی دیدم از مجاهده ضعیف شده، و از خوف دوتا شده، پرسیدم که راه به خدای چیست؟ گفت: اگر او را بدانی راه بدو هم بدانی، و گفت: من بت پرستم و میترسم آن را که وی را نمیشناسم وتو عاصی میگردی در آنکه او را میشناسی. یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را خوف نمیبینم و کفر جهل اقتضا کند و خود را از خوف گداخته میبینم. سخن او مرا پند شد و از بسیار ناکردنی باز داشت.
نقل است که گفت: یکبار به غزا بودم، در گوشه ای از بلاد روم. در آنجا خلقی بسیار دیدم جمع شده و یکی را بر عقابین کشیده و گفتند اگر یک ذره تقصیر کنی خصمت بت بزرگ بادا. سخت زن و گرم زن. و آن بیچاره در رنجی تمام بود و آ نمیکرد. پرسیدم کاری بدین سختی میخوری و آه نمیکنی. سبب چیست؟ گفت: جرمی عظیم سنگین از من در وجود آمده است و درملت ما سنتی است که تاکسی از هرچه هست پاک نشود، نام بت مهین بر زبان نیارد. اکنون تو مسلمان مینمایی. بدانکه من در میان دو پله ترا نام بت مهین برده ام. این جزای آن است.
عبدالله گفت: باری در ملت ما این است که هر که او را بشناسد او را یاد نتوان کرد که من عرف الله کل لسانه.
نقل است که یکبار به غزا رفته بود. با کافری جنگ میکرد. وقت نماز درآمد، از کافر مهلت خواست و نماز کرد. چون وقت نماز کافر درآمد، مهلت خواست تا نماز کند. چون رو به بت آورد عبدالله گفت: این ساعت بر وی ظفر یافتم.
با تیغ کشیده به سر او رفت تا او را بکشد. آوازی شنید که: یا عبدالله! اوفوبالعهد ان العهد کان مسوولا. از وفای عهد خواهند پرسید.
عبدالله بگریست. کافر سربرداشت. عبدالله را دید با تیغی کشیده و گریان. گفت: تو را چه افتاد؟
عبدالله حال بگفت که از برای تو با من عتابی چنین رفت.
کافر نعره بزد. گفت: ناجوانمردی بود که در چنین خدای عاصی و طاغی بود که با دوست از برای دشمن عتاب کند.
درحال مسلمان شد و عزیزی گشت در راه دین.
نقل است که گفت: در مکه جوانی دیدم صاحب جمال، که قصد کرد در کعبه رود. ناگاه بیهوش شد و بیفتاد. پیش او رفتم. جوان شهادت آورد. گفتم: ای جوان! تو را چه حال افتاد؟ گفت من ترسا بودم. خواستم تا به تلبیس خود را در کعبه اندازم، تا جمال کعبه را بینم. هاتفی آواز داد: تدخل بیت الحبیب وفی قلبک معادات الحبیب. روا داری که در خانه دوست آیی و دل پر از دشمنی دوست.
نقل است که زمستانی بود در بازار نیشابور می رفت. غلامی دید با پیراهن تنها که از سرما میلرزید. گفت چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبه ای سازد.
گفت: چه گویم؟ او خود میداند و میبیند.
عبدالله را وقت خوش شد. نعره ای بزدو بیهوش بیفتاد. پس گفت: طریقت از این غلام آموزید.
نقل است که عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند.
گبری نیز برفت و با عبدالله گفت: خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد.
عبدالله گفت: این سخن بنویسید که حکمت است.
نقل است که از او پرسیدند: کدام خصلت در آدمی نافعتر؟
گفت: عقلی وافر.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: حسن ادب.
گفتند: اگر نبود.
گفت: برادری مشفق که با او مشورتی کند.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: خاموشی دایم.
گفتند: اگر نبود؟
گفت: مرگ در حال.
نقل است که گفت: هرکه راه ادب آسان گیرد خلل در سنتها پدید آید و هرکه سنتها آسان گیرد او را از فرایض محروم گردانند، و هرکه فرایض آسان گیرد از معرفتش محروم گردانند، و هرکه از معرفت محروم بود دانی که، که بود.
و گفت: چون درویشان دنیا این باشند منزلت درویشان حق چگونه باشد.
و گفت: دل دوستان حق هرگز ساکن نشود. یعنی دایما طالب بود که هرکه بایستاد مقام خود پدید کرد.
و گفت: ما به اندکی ادب نیازمندتریم از بسیاری علم.
و گفت: ادب اکنون میطلبیم که مردمان ادیب رفتند.
و گفت: مردمان سخن بسیار گفته اند در ادب، و نزدیک من ادب شناختن نفس است.
و گفت: سخاوت کردن از آنچه در دست مردمان است فاضلتر از بذل کردن از آنچه در دست توست.
و گفت: هرکه یک درم به خداوند باز دهد دوست تر دارم از آنکه صدهزار درم صدقه کند، و هرکه پشیزی از حرام بگیرد متوکل نبود.
و گفت: توکل آن نیست که تو از نفس خویش توکل بینی. توکل آن است که خدای از تو توکل داند.
و گفت: کسب کردن مانع نبود از تفویض و توکل، اگر این هر دو عادت نبود در کسب.
و گفت: اگر کسی با قوتش کسبی کند شاید تا اگر بیمار شود نفقه کند، و اگر بمیرد هم از مال وی کفن بودش.
و گفت: هیچ چیز نیست در آدمی که ذل کسب نکشیده است.
و گفت: مروت خرسندی به از مروت دادن.
و گفت: زهد ایمنی بود بر خدای یا دوستی درویشی.
و گفت: هرکه طعم بندگی کردن نچشید او را هرگز ذوق نبود.
و گفت: کسی که او را عیال و فرزندان بود ایشان در صلح بدارد و به شب از خواب بیدار شود کودکان را برهنه بیند، جامه بر ایشان افگند، آن عمل او از غزو فاضلتر بود.
و گفت: هرکه قدر او به نزد خلق بزرگتر بود او خود را باید که در نفس خویش حقیرتر بیند.
گفتند: داروی دل چیست؟
گفت: از مردمان دور بودن.
و گفت: بر توانگران تکبر کردن و بر درویشان متواضع بودن از تواضع بود.
و گفت: تواضع آن بود که هرکه در دنیا بالای توست بر وی تکبر کنی و با آنکه فروتر است تواضع کنی.
و گفت: رجاء اصلی آن است که از خوف پدید آید، و خوف اصلی آن است که از صدق اعمال پدید آید و صدق اعمال از تصدیق پدید آید و هر رجا که در مقدمهٔ آن خوف نبود زود بود که آنکس ایمن گردد و ساکن شود.
و گفت: آنچه خوف انگیزد تا در دل قرار گیرد دوام مراقبت بود در نهان و آشکارا.
نقل است که پیش او حدیث غیبت میرفت. گفت: اگر من غیبت کنم مادر و پدر خود را غیبت کنم که ایشان به احسان من اولیترند.
نقل است که روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار زار بگریست. و گفت گناهی کردهام. از شرم نمیتوانم گفت:
عبدالله گفت: بگوی تا چه کردهای؟
گفت: زنا کردهام.
گفت: ترسیدم که مگر غیبت کردهای.
و مردی گفت که او مرا وصیت کرد و گفت: خدای را نگاه دار.
گفتم: تفسیر این چیست؟
گفت: همیشه چنان باش که گویی خدای را میبینی.
نقل است که در حال حیات همه مال به درویشان داد. وقتی او را مهمانی آمد هرچه داشت خرج کرد و گفت: مهمانان فرستادگان خدایاند. زن با وی به خصومت بیرون آمد. گفت: زنی که در این معنی با من خصومت کند نشاید.
بین وی بداد و طلاق دادش داد. خداوند تعالی چنان حکم کرد تا دختری از مهترزادگان به مجلس وی درآمد و سخن وی خوش آمدش. به خانه رفت. از پدر درخواست که مرا به زنی به وی ده. پدر پنجاه هزار دینار به دختر داد و دختری به زنی به وی داد. به خواب نمودندش که زنی را از بهر ما طلاق دادی. اینکه عوض تا بدانی که کسی بر ما زیان نکند.
چون وقت وفاتش نزدیک شد، همه مال خود را به درویشان داد. مریدی بر بالین او بود. گفت: ای شیخ! سه دخترک داری و دیه از دنیا فراز میکنی. ایشان را چیزی بگذار. تدبیر چه کردهای؟
گفت: من حدیث ایشان گفتهام و هو بتولی الصالحین. کارساز اهل صلاح اوست. کسی که سازنده کارش بود به از آنکه عبدالله مبارک بود.
پس در وقت مرگ چشمها باز کرد و میخندید و میگفت: لمثل هذا فلیعمل العاملون. سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: رحمت کرد.
گفتند حال عبدالله مبارک چیست؟
گفت: او از آن جمله است که روی دو بار به حضرت میرود. رحمةالله علیه.
برگردان به زبان ساده
آن خلیفهٔ الهی، آن دعامهٔ نامتناهی، آن سلطان العارفین، آن حجةالخلایق اجمعین، آن پختهٔ جهان ناکامی، شیخ بایزید بسطامی رحمةالله علیه، اکبر مشایخ و اعظم اولیا بود، و حجت خدای بود، و خلیفهٔ بحق بود، و قطب عالم بود، و مرجع اوتاد، و ریاضات و کرامات و حالات و کلمات او را اندازه نبود و در اسرار و حقایق نظری نافذ، و جدی بلیغ داشت، و دائم در مقام قرب و هیبت بود. و غرقهٔ انس و محبت بود پیوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت، و روایات او در احادیث عالی بود، و پیش از او کسی را در معانی طریقت چندان استنباط نبود که او را گفتند که در این شیوه همه او بود که علم به صحرا زد و کمال او پوشیده نیست، تا به حدی که جنید گفت: بایزید در میان ما چون جبرائیل است در میان ملائکه.
هوش مصنوعی: شیخ بایزید بسطامی، که رحمت خدا بر او باد، یکی از بزرگترین عرفا و اولیا خدا بود. او نماینده واقعی خدا و خلیفهای حقیقی به شمار میرفت و همهٔ جهان را به نور معرفت خود روشن میکرد. شخصیت و کارهای او آنچنان برجسته و عظیم بود که نمیتوان اندازه و اندازهگیری دقیقی برای آنها یافت. او در تمامی مراحل زندگی خود غرق در عشق و محبت الهی بود و به مداومت در عبادت و زهد معروف بود. کلمات و آموزههای او همواره از عمق و غنای خاصی برخوردار بودند و در بحثهای روحانی و عرفانی، نظراتش بسیار نافذ و تاثیرگذار بود. پیشینیان او در تفسیر معانی و سیر و سلوک راهی به این اندازه عمیق نداشتند. یکی از بزرگان در وصف او گفت که بایزید در بین ما مانند جبرئیل در میان فرشتگان است، که نشان از عظمت و مقام والا او دارد.
و هم او گفت: نهایت میدان جمله روندگان که به توحید روانند، بدایت میدان این خراسانی است. جمله مردان که به بدایت قدم او رسند همه در گردند و فروشوند و نمانند. دلیل بر این سخن آن است که بایزید میگوید: دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی در رسد.
هوش مصنوعی: او بیان میکند که پایان مسیر همه افرادی که در جستجوی یکتاپرستی هستند، به آغاز سفر این خراسانی میرسد. تمامی مردانی که به نقطه شروع او برسند، در نهایت در گرداب این سفر غرق شده و نمیتوانند به عقب بازگردند. بایزید دلیل این سخن را ذکر میکند و میگوید: برای رسیدن به مقام ما، باید دویست سال در بوستان گذرانده شود تا مانند ما، گلی بروید.
و شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمةالله علیه میگوید: هژده هزار عالم از بایزید پر میبینم و بایزید در میانه نبینم. یعنی آنچه بایزید است در حق محو است. جد وی گبر بود، و از بزرگان بسطام یکی پدر وی بود. واقعه با او همراه بوده است از شکم مادر. چنانکه مادرش نقل کند: هرگاه که لقمه به شبهت در دهان نهادمی، تو در شکم من در طپیدن آمدی، و قرار نگرفتی تا بارانداختمی.
هوش مصنوعی: شیخ ابوسعید ابوالخیر رحمتالله علیه بیان میکند که او هژده هزار عالم را در پیروی از بایزید میبیند، اما خود بایزید را در میان آنها نمییابد. به این معنا که آنچه بایزید است، در حقیقت به فراموشی سپرده شده است. پدر بزرگ وی از اهل آتشپرستی بود و یکی از بزرگترهای بسطام نیز پدرش بود. او از همان زمان جنینی، با رویدادها همراه بوده است. بهطوریکه مادرش نقل میکند: هر وقت که لقمهای به شکل خاصی در دهان میگذاشت، او در شکم مادرش به جنبش میافتاد و آرام نمیگرفت تا اینکه او زایمان کرد.
و مصداق این سخن آن است که از شیخ پرسیدند که مرد را در این طریق چه بهتر؟
هوش مصنوعی: از شیخ پرسیدند که در این مسیر، چه چیزی برای مرد بهتر است؟
گفت: دولت مادر زاد.
هوش مصنوعی: او گفت: حکومت به طور طبیعی و از آغاز به وجود آمده است.
گفتند: اگر نبود؟
هوش مصنوعی: گفتند: اگر وجود نداشت؟
گفت: تنی توانا.
هوش مصنوعی: او گفت که بدنی قوی دارد.
گفتند: اگر نبود؟ گفت گوشی شنوا، گفتند اگر نبود؟
هوش مصنوعی: گفتند: اگر اینجا شخصی نباشد که بشنود؟ گفتند: اما اگر واقعاً کسی نباشد که بشنود؟
گفت: دلی دانا.
هوش مصنوعی: او گفت: دلی با خرد.
گفتند: اگر نبود؟
هوش مصنوعی: آنها پرسیدند: اگر چنین نبود؟
گفت: چشمی بینا.
هوش مصنوعی: گفت: نگاهی آگاه و بینا.
گفتند: اگر نبود؟
هوش مصنوعی: گفتند: اگر چنین چیزی وجود نداشت؟
گفت: مرگ مفاجا.
هوش مصنوعی: او گفت: مرگ ناگهانی.
نقل است که چون مادرش به دبیرستان فرستاد، چون به سورهٔ لقمان رسید، و به این آیت رسید ان اشکرلی و لوالدیک خدای میگوید مرا خدمت کن و شکر گوی، و مادر و پدر را خدمت کن و شکر گوی. استاد معنی این آیت میگفت. بایزید که آن بشنید بر دل او کار کرد. لوح بنهاد و گفت: استاد مرا دستوری ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم. استاد دستوری داد. بایزید به خانه آمد. مادر گفت: یا طیفور به چه آمدی؟ مگر هدیهای آوردهاند، یا عذری افتاده است؟
هوش مصنوعی: روایت شده که وقتی مادرش او را به دبیرستان فرستاد و به سوره لقمان رسیدند، وقتی به آیهای رسیدند که خداوند میفرماید: «از من شکرگزاری کن و از والدینت»، استاد معنای این آیه را برای بایزید توضیح داد. این آیه تأثیری عمیق بر دل او گذاشت. او تصمیم گرفت که به خانه برود و از استاد خواست تا دستوری به او بدهد که چه سخنی با مادرش بگوید. استاد دستوری به او داد و بایزید به خانه برگشت. مادر از او پرسید: «ای طیفور، چرا آمدهای؟ آیا هدیهای آوردهای یا دلیلی داری؟»
گفت: نه که به آیتی رسیدم که حق میفرماید، ما را به خدمت خویش و خدمت تو. من در دو خانه کدخدایی نتوانم کرد. این آیت بر جان من آمده است. یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم، و یا در کار خدایم کن تا همه با وی باشم.
هوش مصنوعی: گفت: نه، به حقیقتی رسیدم که خداوند میفرماید ما را به خدمت خود و به خدمت تو دعوت کرده است. من نمیتوانم در دو خانه، هر دو را در نظر بگیرم. این حقیقت در وجود من نشسته است. یا از خدایم بخواه تا تماماً متعلق به تو باشم، یا در امور خدایم بپرداز تا همواره با او باشم.
مادر گفت: ای پسر تو را در کار خدای کردم و حق خویشتن به تو بخشیدم. برو و خدا را باش.
هوش مصنوعی: مادر گفت: ای پسر، من تو را به خدا سپردم و حق خود را به تو دادم. حال برو و به خدا وابسته باش.
پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات میگردید، و ریاضت میکشید، و بی خوابی و گرسنگی دایم پیش گرفت، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد، و از همه فایده گرفت، و از آن جمله یکی صادق بود. در پیش او نشسته بود. گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر.
هوش مصنوعی: بایزید از بسطام خارج شد و به مدت سی سال در شام و مناطق اطراف آن سفر کرد. او به تزکیه نفس مشغول بود و همیشه دچار بیخوابی و گرسنگی میشد. او همچنین به خدمت صد و سیزده استاد بزرگ رفت و از هر یک بهرهای برد. یکی از آن استادها به نام صادق بود. روزی که بایزید در حضور او نشسته بود، آن استاد به او گفت که کتاب را از قفسه پایین بیاورد.
بایزید گفت: کدام طاق؟
هوش مصنوعی: بایزید پرسید: کدام سقف؟
گفت: آخر مدتی است که اینجا میآیی و طاق ندیدهای؟
هوش مصنوعی: او گفت: آخر مدت زیادی است که اینجا می آیی و درخت طاق ندیدهای؟
گفت: نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من به نظاره نیامدهام.
هوش مصنوعی: گفت: نه! من چه ارتباطی به کاری که تو انجام میدهی دارم؟ من فقط برای تماشا اینجا هستم.
صادق گفت: چون چنین است برو. به بسطام باز رو که کار تو تمام شد.
هوش مصنوعی: صادق گفت: حالا که اینطور است، برو. دوباره به بسطام برگرد که کارت به پایان رسیده است.
نقل است که او را نشان دادند که فلان جای پیر بزرگ است. از دور جایی، به دیدن او شد. چون نزدیک او رسید آن پیر را دید که او آب دهن سوی قبله انداخت. در حال شیخ باز گشت. گفت: اگر او را در طریقت قدری بود خلاف شریعت بر او نرفتی.
هوش مصنوعی: نقل شده که شخصی به او نشان دادند که در جایی یک پیر بزرگ وجود دارد. او از دور به دیدن آن پیر رفت. وقتی به او نزدیک شد، دید که آن پیر آب دهانش را به سمت قبله میاندازد. در همین حال، شیخ به او برگشت و گفت: اگر این فرد در مسیر معنویاش کمی اطاعت از شریعت داشت، این کار را انجام نمیداد.
نقل است که از خانه او تا مسجد چهل گام بود. هرگز در راه خیو نینداختی -حرمت مسجد را.
هوش مصنوعی: گفته شده که فاصله خانه او تا مسجد چهل قدم بود. او هرگز در مسیر مسجد خمیازه نکشید و به حرمت مسجد توجه داشت.
نقل است که دوازده سال روزگار شد تا به کعبه رسید که در هر مصلی گاهی سجده باز میافگند و دو رکعت نماز میکرد. میرفت و میگفت: این دهلیز پادشاه دنیا نیست که به یکبار بدینجا برتوان دوید.
هوش مصنوعی: گفته شده که برای رسیدن به کعبه دوازده سال زمان صرف شد. در طول این مدت، او در هر مکانی که توقف میکرد، سجده میکرد و دو رکعت نماز انجام میداد. او اغلب میرفت و میگفت که این مکان، محل پادشاهی دنیا نیست که بتوان به سادگی و در یک بار به آنجا رسید.
پس به کعبه رفت و آن سال به مدینه نشد. گفت: ادب نبود او را تبع این زیارت داشتن. آن را جداگانه احرام کنم.
هوش مصنوعی: پس به کعبه رفت و آن سال به مدینه نرفت. گفت: ادب این نیست که او به این زیارت بیاعتنا باشد. بنابراین تصمیم گرفتم که احرام را به طور جداگانه ببندم.
بازآمد. سال دیگر جداگانه از سر بادیه احرام گرفت، و در راه در شهری شد. خلقی عظیم تبع او گشتند. چون بیرون شد مردمان از پی او بیامدند. شیخ بازنگریست. گفت: اینها کیاند؟
هوش مصنوعی: او دوباره بازگشت. سال بعد به طور جداگانه از کنار دشت احرام بست و در راه به شهری رسید. گروه بزرگی از مردم به دنبالش آمدند. وقتی او خارج شد، مردم به دنبال او آمدند. شیخ به عقب نگاهی انداخت و گفت: "اینها چه کسانی هستند؟"
گفتند: ایشان با تو صحبت خواهند داشت.
هوش مصنوعی: آنها گفتند: او با تو صحبت خواهد کرد.
گفت: بار خدایا! من از تو در میخواهم که خلق را به خود از خود محجوب مگردان. گفتم ایشان را به من محجوب گردان.
هوش مصنوعی: گفت: ای خدای بزرگ! از تو درخواست میکنم که بندگان را از خودت دور نکن. جواب دادم که آنها را به من نزدیکتر کن.
پس خواست که محبت خود از دل ایشان بیرون کند، و زحمت خود از راه ایشان بردارد، نماز بامداد، بگزارد، پس به ایشان نگریست. گفت: انی انا الله لا اله الا انا فاعبدونی.
هوش مصنوعی: سپس تصمیم گرفت که عشق و محبت خود را از دل آنها خارج کند و زحمتی که برایشان دارد را کم کند. او نماز صبح را برگزار کرد و بعد به آنها نگاه کرد و گفت: من خدا هستم، غیر از من خدایی نیست، پس عبادت مرا کنید.
گفتند: این مرد دیوانه شد.
هوش مصنوعی: گفتند: این مرد عقلش را از دست داده است.
او را بگذاشتند و برفتند، و شیخ اینجا به زبان خدای سخن میگفت. چنانکه بر بالای منبر گویند: حکایة عن ربه.
هوش مصنوعی: او را تنها گذاشتند و رفتند، در حالی که شیخ در اینجا به زبان خدا صحبت میکرد. مانند آنچه بر بالای منبر گفته میشود: حکایتی از پروردگار.
پس در راه میشد. کلهٔ سر یافت بر وی نوشته: صم بکم عمی فهم لایعقلون. نعرهای بزد، و برداشت، و بوسه داد، و گفت: سر صوفییی مینماید در حق محو شده و ناچیز گشته نه گوش دارد که، خطاب لم یزلی بشنود؛ نه چشم دارد که جمال لایزالی بیند، نه زبان دارد، که ثنای بزرگواری او گوید؛ بلکه عقل و دانش دارد، که ذرهای معرفت او بداند. این آیت در شأن اوست.
هوش مصنوعی: در مسیر راه، بر سرش نوشتهای دید که به زبان عربی بود: "فلان کر و کور و بر دانایان نمیفهمند." او فریادی کشید و دست بر سر گذاشت و بوسهای بر آن نهاد و گفت: این سر یک صوفی را نشان میدهد که در حق خود محو و ناپدید شده است. او نه گوش دارد که سخنان ازلی را بشنود، نه چشمی دارد که زیبایی ازلی را ببیند، نه زبانی دارد که سنای بزرگی او را بگوید. اما او عقل و دانش دارد که حتی ذرهای از معرفت او را درک کند. این آیه درباره او نازل شده است.
و ذوالنون مصری مریدی را به بایزید فرستاد. گفت: برو و بگو که ای بایزید! همه شب میخسبی در بادیه، و به راحت مشغول میباشی، و قافله درگذشت.
هوش مصنوعی: ذوالنون مصری یکی از عارفان بزرگ، شاگردی را به سمت بایزید فرستاد و به او گفت که برو و به بایزید بگو: ای بایزید! تو تمام شب در بیابان خوابیدهای و به آسایش خود مشغولی، در حالی که کاروان در حال گذر است.
مرید بیامد و آن سخن بگفت. شیخ جواب داد که: ذوالنون را بگوی که مرد تمام آن باشد که همه شب خفته باشد، چون بامداد برخیزد پیش از نزول قافله به منزل فرود آمده بوَد.
هوش مصنوعی: یک مرید به نزد شیخ آمد و سخنی را بیان کرد. شیخ پاسخ داد که به ذوالنون بگویید که انسان کامل کسی است که تمام شب در خواب باشد و صبح زود قبل از رسیدن قافله به منزل رسیده باشد.
چون این سخن به ذوالنون باز گفتند بگریست و گفت: مبارکش باد! احوال ما بدین درجه نرسیده است، و بدین بادیه طریقت خواهد، و بدین روش سلوک باطن.
هوش مصنوعی: چون این گفته را به ذوالنون گفتند، او اشک ریخت و گفت: خوشا به حال او! وضعیت ما به این درجه نرسیده است و برای رسیدن به این مرحله از طریقت و سیر و سلوک باطن نیاز به چنین راهی داریم.
نقل است که در راه اشتری داشت زاد و راحلهٔ خود بر آنجا نهاده بود. کسی گفت: بیچاره آن اشترک که بار بسیار است بر او، و این ظلمی تمام است.
هوش مصنوعی: روایت شده که در مسیر، شخصی استری داشته و بار و وسایل خود را بر روی او گذاشته بود. یکی از افراد گفت: بیچاره این الاغ که بار سنگینی بر دوشش است و این واقعاً ظلم بزرگی است.
بایزید چون این سخن به کرات از او بشنود گفت: ای جوانمرد! بردارندهٔ بار اشترک نیست.
هوش مصنوعی: بایزید وقتی این حرف را بارها از او شنید، گفت: ای جوانمرد! کسی که بار شتر را برمیدارد، نیست.
فرونگریست تا بار بر پشت اشتر هست؟ بار به یک دست از پشت اشتر برتر دید، و او را از گرانی هیچ خبر نبود.
هوش مصنوعی: نگاه کرد تا ببیند آیا باری بر پشت شتر وجود دارد یا نه. باری را دید که از یک سمت بالاتر است، اما شتر هیچ اطلاعی از سنگینی آن نداشت.
گفت: سبحان الله! چه عجب کاریست.
هوش مصنوعی: او گفت: چه کار شگفتانگیزی است!
بایزید گفت: اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم، زبان ملامت دراز کنید، و اگر به شما مکشوف گردانم حوصلهٔ شما طاقت ندارد با شما چه باید کرد؟
هوش مصنوعی: بایزید گفت: اگر من حقیقت وضعیت خود را از شما مخفی کنم، حق دارید که از من انتقاد کنید. اما اگر من این حقیقت را برای شما آشکار کنم، شما نمیتوانید آن را تحمل کنید. در این صورت با شما چه باید کرد؟
پس چون برفت و مدینه زیارت کرد امرش آمد به خدمت مادر بازگشتن. با جماعتی روی به بسطام نهاد. خبر در شهر اوفتاد اهل بسطام به دور جایی به استقبال شدند. بایزید را مراعات ایشان مشغول خواست کرد، و از حق بازمی ماند. چون نزدیک او رسیدند، شیخ قرصی از آستین بگرفت. و رمضان بود. به خوردن ایستاد. جمله آن بدیدند، از وی برگشتند. شیخ اصحاب را گفت: ندیدند. مسالهای از شریعت کار بستم همه خلق مرا رد کردند.
هوش مصنوعی: پس هنگامی که او از سفر برگشت و به زیارت مدینه رفت، تصمیم گرفت به خدمت مادرش بازگردد. در این حین، به سمت بسطام رفت و خبر این حرکت در شهر پخش شد. اهالی بسطام به استقبال او آمدند و به دور جایی جمع شدند. بایزید تحت تأثیر محبت آنها قرار گرفت و از توجه به حق غافل شد. وقتی به آنها نزدیک شد، شیخی از آستینش لقمهای برداشت و چون روزهای رمضان بود، درنگ کرد تا بخورد. همه مردم این صحنه را تماشا کردند و از او روی برگرداندند. شیخ به همراهانش گفت: آنها این را ندیدند. من مسألهای از شریعت مطرح کرده بودم و همه مردم مرا رد کردند.
پس صبر کرد تا شب درآمد. نیم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت. بانگ شنید که مادرش طهارت میکرد و میگفت: بار خدایا! غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان. و احوال نیکو او را کرامت کن.
هوش مصنوعی: او صبر کرد تا شب فرا برسد. نیمهشب به بسطام رفت و در خانه مادرش آمد و گوش کرد. صدایی شنید که مادرش در حال طهارت بود و میگفت: «بار خدایا! به غریبهام نیکی کن و دل مشایخ را با او خوش نگهدار. و حال نیکوی او را کرامت فرما.»
بایزید آن میشنود. گریه بر وی افتاد.پس در بزد. مادر گفت: کیست؟
هوش مصنوعی: بایزید این را میشنود و به شدت گریهاش میگیرد. سپس وارد خانه میشود. مادرش از او میپرسد: کیستی؟
گفت: غریب توست.
هوش مصنوعی: گفت: تو بسیار تنها و بیکس هستی.
مادر گریان آمد و در بگشاد، و چشمش خلل کرده بود و گفت: یا طیفور. دانی به چه چشم خلل کرد؟ از بس که در فراق تو میگریستم. و پشتم دو تا شد از بس که غم تو خوردم.
هوش مصنوعی: مادر با اشک به در آمد و آن را باز کرد، چشمانش به شدت متأثر بود و گفت: ای طیفور، آیا میدانی چطور چشمانم اینگونه شدهاند؟ من از شدت اشکریزی به خاطر دوری تو، اینگونه شدم. غم تو آنقدر بر من سنگینی کرد که احساس میکنم کمرم زیر بار آن شکسته است.
نقل است که شیخ گفت: آن کار که بازپسین کارها میدانستم، پیشین همه بود، و آن رضای والده بود.
هوش مصنوعی: شیخ گفته که کاری که در نهایت برایش مهم بود، در واقع اولویت نخستش قرار داشت و آن چیزی نبود جز خوشنودی مادرش.
و گفت: آنچه در جمله ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت میجستم، در آن یافتم که یک شب والده از من آب خواست. برفتم تا آب آورم، در کوزه آب نبود. و بر سبو رفتم نبود، در جوی رفتم آب آوردم. چون بازآمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود. کوزه بر دست میداشتم. چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد، و مرا دعا کرد که دید کوزه بر دست من فسرده بود. گفت: چرا از دست ننهادی؟
هوش مصنوعی: او گفت: آنچه را در جستجوی ریاضت، تلاش، دوری از دنیا و خدمت به دیگران میخواستم، در آن شب پیدا کردم. یک شب مادر از من آب خواست. وقتی رفتم آب بیاورم، متوجه شدم که در کوزه آب نیست. به سراغ سبو رفتم و باز هم آبی نبود، بنابراین به جوی رفتم و آب آوردم. وقتی برگشتم، او در خواب بود و شب هم خیلی سرد بود. کوزه را در دست داشتم و وقتی او از خواب بیدار شد، متوجه شد و آب نوشید. سپس برای من دعا کرد و دید که کوزه در دستانم یخ زده بود. از من پرسید: چرا کوزه را از دست نگذاشتی؟
گفتم: ترسیدم که تو بیدار شوی و من حاضر نباشم.
هوش مصنوعی: گفتم: نگران بودم که تو بیدار شوی و من آنجا نباشم.
پس گفت: آن در فرا نیمه کن.
هوش مصنوعی: پس گفت: آن را در میانه باز کن.
من تا نزدیک روز میبودم تا نیمه راست بوَد یا نه؟ و فرمان او را خلاف نکرده باشم. همی وقت سحر آنچه میجستم چندین گاه از درآمد.
هوش مصنوعی: من تا نزدیک صبح در انتظار بودم که ببینم آیا نیمه راست وجود دارد یا نه و آیا به دستورات او عمل نکردهام یا خیر. در همان لحظهی سحر، آنچه را که جستجو میکردم، بارها از درآمدم کم شده بود.
نقل است که چون از مکه میآمد به همدان رسید. تخم معصفر خریده بود. اندکی از او بهسر آمد، برخرقه بست. چون به بسطام رسید یادش آمد. خرقه بگشاد، مورچهای از آنجا بهدر آمد. گفت: ایشان را از جایگاه خویش آواره کردم.
هوش مصنوعی: نقل شده که وقتی از مکه به همدان میرسید، تخم معصفر (گیاهی معطر) خریده بود. کمی از آن را مصرف کرد و آن را در خرقهاش (لباس مخصوص صوفیان) گذاشت. وقتی به بسطام رسید، یادش آمد و خرقه را باز کرد. در این لحظه، یک مورچه از آن بیرون آمد و او گفت: من این موجودات را از محل زندگیشان وادار به حرکت کردم.
برخاست و ایشان را به همدان برد. آنجا که خانه ایشان بود بنهاد، تا کسی که در التعظیم لامرالله به غایت نبود، الشفقة علی خلق الله تا بدین حد نبود.
هوش مصنوعی: او برخاست و آنها را به همدان برد. در آنجا جایی را که خانهشان بود انتخاب کرد، تا اینکه کسانی که در احترام به مقام خداوند بسیار جدی نبودند، از محبت به بندگان خدا نیز تا این حد بیخبر باشند.
و شیخ گفت: دوازده سال آهنگر نفس خود بودم، در کوره ریاضت مینهادم و با آتش مجاهده میتافتم و بر سندان مذمت مینهادم و پتک ملامت بر او میزدم، تا از نفس خویش آینهای کردم: پنج سال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت. آن آینه میزدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه- و به خود نگرستن. زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن. پنج سال دیگر جهد کردم تا آن زنار بریده گشت، و اسلام تازه بیاوردم. بنگرستم همه خلایق مرده دیدم. چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بیزحمت خلق به مدد خدای، به خدای رسیدم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: مدتی طولانی در حال مبارزه با نفس خود بودم و مانند یک آهنگر به سختی کار میکردم. در کوره ریاضت، تلاش میکردم و با آتش مجاهدت خود را میساختم. با پتک ملامت، نقاط ضعف خود را میزدم تا در نهایت، شناختی از خود به دست آورم. سالها زمان صرف عبادت و اطاعت کردم و سعی کردم نقاط منفی درون خود را پاک کنم. سپس مدتی به درون خود نگریستم و متوجه شدم که غرور و فریب در وجودم وجود دارد و به خودم اعتماد کردهام. بعد از تلاش بسیار، توانستم آن غرور را کنار بگذارم و دوباره ایمانم را تازه کرده و به خدا نزدیکتر شوم. در نهایت، متوجه شدم که بسیاری از مردم از حقیقت بیخبر هستند و به همین دلیل، تلاش کردم تا آنها را از خواب غفلت بیدار کنم و به خدا راهنمایی کنم.
نقل است که چون شیخ به در مسجد رسیدی ساعتی بایستادی و بگریستی. پرسیدند: که این چه حال است؟ گفتی: خویشتن را چون زنی مستحاضه مییابم که تشویر میخورد که به مسجد در رود و مسجد بیالاید.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که زمانی که شیخ به در مسجد رسید، مدتی ایستاد و اشکی ریخت. از او سؤال کردند که حالش چیست. او پاسخ داد که خود را مانند زنی میبیند که در حال حیض است و احساس میکند که باید به مسجد برود و نماز بخواند.
نقل است که یکبار قصد سفر حجاز کرد. چون بیرون شد بازگشت. گفتند: هرگز هیچ عزم نقض نکردهای این چرا بود؟
هوش مصنوعی: روایت شده که یک بار تصمیم به سفر به حجاز گرفت. وقتی که از منزل خارج شد، دوباره برگشت. از او پرسیدند که چرا این بار تصمیمش را تغییر داده است در حالی که تا به حال هیچ تصمیمی را نقض نکرده بود.
گفت: روی به راه نهادم. زنگی دیدم، تیغی کشیده که اگر بازگشتی نیکو! و الا سرت از تن جدا کنم. پس مرا گفت: ترکت الله ببسطام و قصدت البیت الحرام. خدای را به بسطام بگذاشتی و قصد کعبه کردی.
هوش مصنوعی: گفت: به راه افتادم. زنگی را دیدم که شمشیری به دست داشت و گفت اگر به خوبی بازگردی! والا سرت را از بدنت جدا میکنم. سپس به من گفت: تو خدا را در بسطام رها کردی و به سوی خانه خدا، یعنی کعبه، روانه شدی.
نقل است که گفت: مردی در راه پیشم آمد. گفت: کجا میروی؟ گفتم: به حج. گفت: چه داری؟ گفتم: دویست درم. گفت: بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من در گرد که حج تو این است. گفت: چنان کردم و بازگشتم.
هوش مصنوعی: روزی مردی به من برخورد و از من پرسید: کجا میروی؟ من پاسخ دادم: به حج. او پرسید: چقدر پول داری؟ گفتم: دویست درم. او گفت: بیا و آن را به من بده چون من خانواده دارم و هفت دور از تو دور میزنم، زیرا این حج واقعی تو است. من هم به خواستهاش عمل کردم و برگشتم.
و چون کار او بلند شد سخن او در حوصلهٔ اهل ظاهر نمیگنجید. حاصل هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ میگفت: چه مرا بیرون کنید؟
هوش مصنوعی: وقتی که مقام و موقعیت او بالا رفت، سخنانش دیگر برای مردم عادی قابل فهم نبود. او هفت بار از بسطام بیرون انداخته شد. شیخ میگفت: چرا مرا بیرون میکنید؟
گفتند: تو مردی بدی. تو را بیرون میکنیم.
هوش مصنوعی: گفتند: تو آدم خوبی نیستی. ما تو را بیرون خواهیم کرد.
شیخ میگفت: نیکا شهرا! که بدش من باشم.
هوش مصنوعی: شیخ میگفت: نیکا، شهر! من باید بدش بیایم.
نقل است که شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گوید. بر آن دیوار بایستاد تا بامداد و خدای را یاد نکرد. بنگریستند، بول کرده بود همه خون بود گفتند: چه حالت بود؟
هوش مصنوعی: روزی فردی به بالای یک دیوار رباط رفت تا ذکر خداوند بگوید. او تا صبح آنجا ایستاد، اما یاد خدا را فراموش کرد. وقتی نگاه کردند، متوجه شدند بدن او به شدت آسیب دیده و خونریزی داشت. از او پرسیدند که چه حالتی برایش پیش آمده است؟
گفت: از دو سبب تا به روز به بطالی بماندم. یک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زبانم رفته بود، دیگر که چندان عظمت بر من سایه انداخته بود که دلم متحیر بمانده بود. اگر دلم حاضر میشد زبانم کار نمیکرد، و اگر زبانم در حرکت میآمد دلم از کار میشد. همه شب در این حالت به روز آوردم.
هوش مصنوعی: او گفت: دو دلیل باعث شده که من تا امروز در بیکاری بمانم. یکی این که در کودکی حرفی از من بیرون آمده است و دیگری اینکه آنقدر بزرگی بر من تاثیر گذاشته که باعث حیرت من شده است. اگر قلبم آماده میشد، زبانم کار نمیکرد و اگر زبانم به حرکت درمیآمد، قلبم از کار میافتاد. تمام شب را در این حالت سپری کردم تا صبح فرا رسید.
و پیر عمر گوید: چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری، در خانه شدی و همه سوراخها محکم کردی. گفتی: ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی.
هوش مصنوعی: پیر فرزانه میگوید: وقتی که تصمیم گرفتی در گوشهای آرامش بیابی تا عبادت یا تفکری انجام دهی، به خانه رفتی و همه درزها و سوراخها را محکم بستهای. به خود گفتی: میترسم صدایی یا نغمهای مرا از حالت آرامش خارج کند و این خود توجیهی برای نگرانیات بود.
و عیسی بسطامی گوید: سیزده سال با شیخ صحبت داشتم که از شیخ سخنی نشنیدم، و عادتش چنان بودی سر بر زانو نهادی. چون سر برآوردی آهی بکردی و دیگر باره بر آن حالت باز شدی.
هوش مصنوعی: عیسی بسطامی میگوید: من به مدت سیزده سال با شیخ صحبت کردم و هرگز از او سخنی نشنیدم. عادت او اینگونه بود که سرش را بر زانو میگذاشت. وقتی سرش را برمیداشت، آهی از خود ساطع میکرد و دوباره به همان حالت قبلی برمیگشت.
نقل است که شیخ سهلگی گوید: این در حالت قبض بوده است و الا در روزگار بسط از شیخ هر کسی فواید بسیار گرفتهاند.
هوش مصنوعی: شیخ سهلگی میگوید: این وضعیت در زمان سختی و محدودیت بوده است، وگرنه در زمانهایی که حالت گشایش و رونق بود، هر شخصی از شیخ بهرههای زیادی کسب کرده است.
و یکبار در خلوت بود، بر زبانش برفت که: سبحانی ما اعظم شأنی. چون با خود آمد مریدان با او گفتند: چنین کلمهای بر زبان تو برفت.
هوش مصنوعی: روزی در تنهایی، به زبانش آمد که: "پاک و بزرگ است خداوند." وقتی به خود آمد، پیروانش به او گفتند: چنین عبارتی از زبان تو خارج شد.
شیخ گفت: خداتان خصم، بایزیدتان خصم! اگر از این جنس کلمهای بگویم مرا پاره پاره بکنید.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: خدای شما دشمن شماست، و بایزید هم دشمن شماست! اگر من از این نوع کلمات بگویم، مرا پارهپاره کنید.
پس هر یکی را کاردی بداد که اگر نیز چنین سخنی آیدم بدین کاردها، مرا بکشید. مگر چنان افتاد که دیگر بار همان گفت. مریدان قصد کردند تا بکشندش. خانه از بایزید انباشته بود. اصحاب خشت از دیوار گرفتند و هر یکی کاردی میزدند. چنان کارگر میآمد که کسی کارد بر آب زند. هیچ زخم کارد پیدا نمیآمد چون ساعتی چند برآمد آن صورت خُرد میشد. بایزید پدید آمد. چون صعوهای خرد در محراب نشسته. اصحاب درآمدند و حال بگفتند. شیخ گفت: بایزید این است که میبینید. آن بایزید نبود.
هوش مصنوعی: هر یک از مریدان کاردی به همراه داشتند و به او گفتند اگر دوباره چنین سخنی بگوید، او را خواهند کشت. ولی دوباره همین حرف را زد. مریدان تصمیم گرفتند او را بکشند و خانهی بایزید پر از جمعیت شده بود. اصحاب از دیوارها آجر برداشتند و هر کدام کاردی به سمت او میزدند. اینقدر کاردها به او میخورد که انگار کسی کارد را در آب میزند و هیچ زخم و اثری بر بدن او ظاهر نمیشد. ساعتی گذشت و آن صورت کوچک میشد. بایزید در نهایت ظاهر شد، مثل پرندهای کوچک که در محراب نشسته است. اصحاب وارد شدند و ماجرا را توضیح دادند. شیخ گفت: بایزید، این آن کسی نیست که شما میبینید.
پس گفت: نزه الجبار نفسه علی لسان عبده. اگر کسی گوید این چگونه بود؟ گویم: چنانکه آدم علیه السلام در ابتدا چنان بود که سر در فلک میسود، جبرئیل علیه السلام پری به فرق او فرو آورد تا آدم به مقدار کوچکتر باز آمد. چون روا بود صورتی مهتر که کهتر گردد، برعکس این هم را بود. چنانکه طفلی در شکم مادر دو من بود، چون به جوانی میرسد دویست من میشود. و چنانکه جبرائیل علیه السلام در صورت بشری بر مریم متجلی شد، حالت شیخ هم از این شیوه بوده باشد. اما تا کسی به واقعه ای آنجا نرسد شرح سود ندارد.
هوش مصنوعی: سپس فرمود: قدرت سلطانی خود را بر زبان بندۀ خود به نمایش گذاشت. اگر کسی بپرسد این چگونه اتفاق افتاد؟ میگویم: مانند آدم علیه السلام که در آغاز به قدری بزرگ بود که سرش به آسمان میرسید و جبرئیل علیه السلام قپی را بر سر او گذاشت تا آدم به اندازهای کوچکتر شد. اگر این امکان بود که چیزی بزرگتر باشد که کوچکتر شود، حالت برعکس نیز ممکن است. مانند اینکه طفل در شکم مادرش به وزن دو من است و وقتی به جوانی میرسد، به دویست من تبدیل میشود. همچنین، زمانی که جبرائیل علیه السلام در شکل انسانی بر مریم ظاهر شد، حالت شیخ نیز از همین نوع بوده است. اما تا کسی به آن واقعه نرسد، توضیح آن بیفایده است.
نقل است که وقتی سیبی سرخ بر گرفت و در نگریست گفت: این سیبی لطیف است.
هوش مصنوعی: روایت شده است که هنگامی که فردی سیب قرمزی را برداشت و به آن نگاه کرد، گفت: این سیب بسیار نرم و خوشمزه است.
به سرش ندا آمد که: ای بایزید! شرم نداری که نام ما بر میوهای نهی، و چهل روز نام خدای بر دلش فراموش شد.
هوش مصنوعی: به ذهنش آمد که: ای بایزید! آیا شرم نمیکنی که نام ما را بر روی میوهای بگذاری و در عین حال چهل روز نام خدا را از دل خود فراموش کنی؟
شیخ گفت: سوگند خوردم تا زنده باشم میوه بسطام نخورم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: من قسم خوردهام که تا زمانی که زندهام، میوه بسطام را نخواهم خورد.
و گفت: روزی نشسته بودم. بر خاطرم بگذشت که من امروز پیر وقتم و بزرگ عصرم. چون این اندیشه کردم دانستم غلطی عظیم افتاد. برخاستم و به طریق خراسان شدم، و در منزلی مقام کردم، و سوگند یاد کردم که از اینجا بر نخیزم تا حق تعالی کسی به من فرستد که مرا به من بازنماید. سه شبانهروز آنجا بماندم، روز چهارم مردی اعور را دیدم، بر راحله میآمد. چون در نگرستم اثر آگاهی در وی بدیدم. به اشتر اشارت کردم توقف کن.
هوش مصنوعی: روزی نشسته بودم و به این فکر کردم که امروز دیگر پیری سالمند و بزرگسال هستم. وقتی این فکر را کردم، متوجه شدم که اشتباهی بزرگ کردهام. برخاستم و به سمت خراسان حرکت کردم و در مکانی اقامت کردم. قسم خوردم که تا کسی از طرف خدا به من نیاید، از آنجا نروم. سه شبانهروز در آنجا ماندم و در روز چهارم مردی کور را دیدم که سوار بر استری میآمد. وقتی به او نگاه کردم، نشانهای از آگاهی در او دیدم و به شترش اشاره کردم که بایستد.
در ساعت دو پای اشتر به خشک بر زمین فرورفت و بایستاد. آن مرد اعور به من بازنگرست. گفت: مران بدان میآوری که چشم فرا کرده بازکنم و در بسته بازگشایم و بسطام و اهل بسطام را با بایزید به هم غرقه کنم؟
هوش مصنوعی: در ساعت دو، پای شتر در خاک فرورفت و ایستاد. آن مرد یک چشم به من نگاه نکرد و گفت: آیا میخواهی کاری کنی که چشمانم را باز کنم و در را باز کنم و بسطام و مردمش را در کنار بایزید غرق کنم؟
گفت: من از هوش برفتم. گفتم از کجا میآیی؟
هوش مصنوعی: او گفت: من به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم. از او پرسیدم: از کجا میآمدی؟
گفت: از آن وقت باز، که تو آن عهد بستهای سه هزار فرسنگ بیامدم.
هوش مصنوعی: او گفت: از زمانی که تو آن پیمان را بستی، سه هزار فرسنگ سفر کردم.
آنگاه گفت: زینهار ای بایزید! دل نگاه دار.
هوش مصنوعی: سپس گفت: مواظب باش ای بایزید! دل خود را حفظ کن.
و روی از من بگردانید و برفت.
هوش مصنوعی: او از من روی گرداند و رفت.
نقل است که شیخ چهل سال در مسجد مجاور بود. جامهٔ مسجد جدا داشتی، و جامهٔ خانه جدا، و جامهٔ طهارت جای جدا.
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد که شیخی به مدت چهل سال در مسجد نزدیک محل زندگیاش حضور داشته است. او لباس مخصوص مسجد، لباس خانه و لباس خاصی برای طهارت داشت.
و گفت: چهل سال است که پشت به هیچ دیوار بازننهادم، مگر به دیوار مسجدی، یا دیوار رباطی. و گفت: خدای تعالی از ذره ذره بازخواهد پرسید. این از ذرهای بیش بود.
هوش مصنوعی: او گفت: چهل سال است که به هیچ دیواری جز دیوار مسجد یا دیوار رباطی تکیه نکردهام. همچنین بیان کرد که خداوند از هر ذرهای از اعمال ما سؤال خواهد کرد. این صحبت، تنها به یک ذره اشاره داشت.
و گفت: چهل سال آنچه آدمیان خورند نخوردم. یعنی قوت من از جایی دیگر بود.
هوش مصنوعی: او گفت: چهل سال چیزی را که مردم میخورند، نخوردم. یعنی من از منبع دیگری نیرو میگرفتم.
و گفت: چهل سال دیدهبان دل بودم. چون بنگرستم زنار مشرکی بر میان دل دیدم.
هوش مصنوعی: او گفت: من به مدت چهل سال درون قلب خود را زیر نظر داشتم. وقتی که خوب نگاه کردم، متوجه شدم که آثاری از شرک بر قلبم وجود دارد.
و شرکش آن بود که جز به حق التفات کردی که در دلی که شرک نماند به جز حق هیچ میلش نبود تا به چیزی دگر کشش میبود، شرک باقی است.
هوش مصنوعی: معنای این جمله این است که اگر دل انسان فقط به حق توجه کند و به غیر از آن هیچ تمایلی نداشته باشد، در این صورت شرک وجود نخواهد داشت. به عبارت دیگر، تا زمانی که دلی در پی چیزی غیر از حق باشد، شرک هنوز به جا خواهد بود.
و گفت: سی سال خدا برای طلبیدم، چون بنگرستم او طالب بود و من مطلوب.
هوش مصنوعی: او گفت: سی سال به درگاه خدا طلب و دعا کردم، زیرا وقتی که به خودم نگاهی انداختم، متوجه شدم که او به دنبال من بود و من مورد خواست او قرار گرفتم.
و گفت: سی سال است تا هر وقت که خواهم که حق را یاد کنم دهان و زبان به سه آب بشویم، تعظیم خداوند را.
هوش مصنوعی: او گفت: سی سال است هر بار که بخواهم حق را یاد کنم، دهان و زبانم را با سه آب میشویم تا به خداوند احترام بگذارم.
ابوموسی از وی پرسید که: صعبترین کاری در این راه چه دیدی؟
هوش مصنوعی: ابوموسی از او سوال کرد: سختترین کاری که در این مسیر با آن مواجه شدهای چیست؟
گفت: مدتی نفس را به درگاه میبردم، و او میگریست، چون مدد حق در رسید نفس را میبردم، و او میخندید.
هوش مصنوعی: او گفت: مدتی طول میکشید تا نفس را به درگاه الهی ببرم و در این زمان او گریه میکرد. اما وقتی که کمک الهی فرا میرسید و نفس را میبردم، او میخندید.
و پرسیدند: در این راه چه عجبتر دیدهای؟
هوش مصنوعی: از او پرسیدند: در این مسیر چه چیز عجیبتری را مشاهده کردهای؟
گفت: آنکه کسی آنجا هرگز وادید آید.
هوش مصنوعی: گفت: هیچ کس هرگز به آنجا نمیآید.
نقل است که در آخر کار او بدانجا رسیده بود که هرچه به خاطر او بگذشتی در حال پیش او پیدا گشتی و چون حق را یاد آوردی به جای بول خون از او زایل گشتی. یک روز جماعتی پیش شیخ درآمدند، شیخ سرفرو برده بود، برآورد و گفت: از بامداد باز دانه پوسیده طلب میکنم تا به شما دهم تا خود طاقت کشش آن دارید در نمییابم.
هوش مصنوعی: روایت شده که در پایان کار، او به مرحلهای رسید که هر چیزی که برای او گذشت، در حال حاضر به او باز میگشت و وقتی که به یاد حقیقت میافتاد، تمام غم و اندوهش از بین میرفت. یک روز گروهی به محضر شیخ آمدند. شیخ با سر پایین نشسته بود، اما سپس سرش را بلند کرد و گفت: از صبح زود در جستجوی دانههای پوسیده هستم تا به شما بدهم، اما نمیدانم شما چقدر توانایی تحمل آن را دارید.
نقل است که بوتراب نخشبی رحمةالله علیه، مریدی داشت عظیم گرم و صاحب وجد. بوتراب او را بسی گفتی که: چنین که تویی تو را بایزید میباید دید.
هوش مصنوعی: نقل شده است که بوتراب نخشبی رحمتالله علیه، مریدی داشت بسیار گرم و با شور و حال. بوتراب به او بسیار گفت که: با این حال و احوالی که تو داری، شایسته است که بایزید را ببینی.
یک روز مرید گفت: خواجه! کسی که هر روز صدبار خدای بایزید را بیند، بایزید را چه کند که بیند؟
هوش مصنوعی: یک روز، یکی از مریدان پرسید: استاد! اگر کسی هر روز صد مرتبه خداوند بایزید را ببیند، خود بایزید چه تاثیری بر او خواهد داشت؟
بوتراب گفت: ای مرد! چون خدای را تو بینی، بر قدر خود بینی؛ و چون در پیش بایزید بینی، بر قدر بایزید بینی. در دیده تفاوت است، نه صدیق را رضی الله عنه، یکبار متجلی خواهد شد و جمله خلق را یکبار.
هوش مصنوعی: بوتراب گفت: ای مرد! زمانی که خدا را میبینی، خودت را نیز بر اساس جایگاهت بشناس؛ و وقتی بایزید را میبینی، او را نیز بر اساس مقامش در نظر بگیر. این دیدگاهها متفاوت هستند؛ چرا که صدیق (شخص راستگو) در دیدار با حق، یک بار تجلی خواهد یافت و تمامی خلق نیز یک بار.
آن سخن بر دل مرید آمد. گفت: برو تا برویم.
هوش مصنوعی: سخن به دل مرید نشست. او گفت: برو و ما هم خواهیم رفت.
هردو بیامدند به بسطام. شیخ در خانه نبود. به بیشه آمدند، شیخ از بیشه بیرون می آمد - سبویی آب در دست و پوستینی کهنه در بر همین که چشم مرید بوتراب بر بایزید افتاد بلرزید، و در حال خشک شد و بمرد.
هوش مصنوعی: هر دوی آنها به بسطام آمدند. شیخ در خانه نبود. آنها به یک جنگل رفتند و شیخ از آنجا خارج میشد؛ در دستش یک سبوی آب و بر تنش یک پوستین کهنه بود. همین که مرید بوتراب چشمش به بایزید افتاد، ترسید و ناگهان وحشتزده شد و از حال رفت.
بوتراب گفت: شیخا! یک نظر و مرگ؟!
هوش مصنوعی: بوتراب گفت: ای شیخ! یک نظر و مرگ؟!
شیخ گفت: در نهاد این جوان کاری بود. و هنوز وقت کشف آن نبود. در مشاهدهٔ بایزید آن کار به یکبار بر او افتاد. طاقت نداشت، فرو شد. زنان مصر را همین افتاد که طاقت جمال یوسف نداشتند، دستها به یکبار قطع کردند.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: در وجود این جوان چیزی نهفته بود که هنوز زمان کشف آن فرا نرسیده بود. وقتی بایزید را دید، آن حقیقت ناگهان بر او آشکار شد و او نتوانست تحمل کند و در خود فرو رفت. زنان مصر نیز در برابر زیبایی یوسف تاب نیاوردند و به طور ناگهانی دستهایشان را قطع کردند.
نقل است که یحیی معاذ رحمة الله علیه، نامهای نوشت به بایزید. گفت: چه گویی در کسی که قدحی شراب خورد و مست ازل و ابد شد؟
هوش مصنوعی: صحبت از آن است که یحیی معاذ رحمت الله علیه نامهای به بایزید نوشت و در آن پرسید: نظر تو در مورد کسی که قدحی شراب مینوشد و به حالتی مست از گذشته و آینده درمیآید چیست؟
بایزید جواب داد: که من آن ندانم! آن دانم که اینجا مرد هست که در شبانروزی دریاهای ازل و ابد در میکشد و نعرهٔ «هل من مزید» میزند.
هوش مصنوعی: بایزید پاسخ داد که من نمیدانم! اما میدانم که در اینجا مردی هست که در طول روز و شب در دریای ازل و ابد غوطهور است و فریاد «آیا کسی بیشتر میخواهد؟» سر میدهد.
پس یحیی نامهای نوشت که: مرا با تو سری هست. ولکن میعاد میان من و تو بهشت است که در زیر سایهٔ طوبی بگوییم.
هوش مصنوعی: یحیی نامهای نوشت و گفت که من با تو رازی دارم. اما وعدهگاه من و تو بهشتی است که در سایه درخت طوبی با هم سخن بگوییم.
و قرصی با آن نامه بفرستاد، و گفت: باید که شیخ این به کار برد، که از آب زمزم سرشتهام.
هوش مصنوعی: او همچنین قرصی را به همراه آن نامه فرستاد و گفت: شیخ باید از این استفاده کند، زیرا من آن را با آب زمزم درست کردهام.
بایزید جواب داد و آن سر او بازیاد کرد و گفت: آنجا که یاد او باشد ما را همه نقد بهشت است، و همه سایهٔ درخت طوبی. و اما آن قرص به کار نبرم، از آنکه گفته بودی که از کدام آب سرشتهام، و نگفته بودی که از کدام تخم کشتهام.
هوش مصنوعی: بایزید پاسخ داد و آن سر را در دلش نگهداشت و گفت: هر جا که یاد او باشد، در آنجا تمام نعمتهای بهشت نزد ماست و همه چیز مانند سایه درخت طوبی است. اما در مورد آن قرصی که به کار نمیبرم، دلیلش این است که تو پرسیده بودی از کدام آب ساخته شدهام، ولی نگفته بودی که از کدام تخم جوانه زدهام.
پس یحیی معاذ را اشتیاق شیخ بسی شد. برخاست و به زیارت او آمد. نماز خفتن آنجا رسید. گفت: شیخ را تشویش نتوانستم داد، و صبرم نبود تا بامداد. جایی که در صحرا او را نشان میدادند، آنجا شدم. شیخ را دیدم که نماز خفتن بگزارد، و تا روز بر سر انگشت پای ایستاده بود، و گفت: من در حال عجب بماندم و او را گوش میداشتم، جمله شب را در کار بود. پس چون صبح برآمد، بر زبان شیخ برفت که اعوذبک ان اسالک هذا المقام.
هوش مصنوعی: یحیی به شدت مشتاق دیدار شیخ معاذ شد. او برخاست و به زیارتش رفت. وقت نماز شب رسید و گفت: نتوانستم مزاحم شیخ شوم و تا صبح منتظر نماندم. به مکانی که در بیابان او را نشان میدادند رفتم. شیخ را دیدم که نماز شب خود را به جا میآورد و تا صبح بر انگشت پای خود ایستاده بود و گفت: در حال شگفتی بودم و فقط به او گوش میدادم و تمام شب در حال کار بود. سپس با طلوع صبح، شیخ گفت: از تو میخواهم که مرا از این مقام بازداری.
پس یحیی به وقت خویش فرو رفت و سلام گفت. پرسید از واقعهٔ شبانه. شیخ گفت: بیست و اند مقام بر ما شمردند. گفتم از این همه هیچ نخواهم - که این همه مقام حجاب است.
هوش مصنوعی: پس یحیی در زمان مناسب خودش وارد شد و سلامی کرد. او دربارهٔ رخداد شبانه سوال کرد. شیخ پاسخ داد که بیش از بیست مقام را برای ما شمردهاند. یحیی گفت: من از این همه چیزی نمیخواهم، چون این مقامات همه حجاب هستند.
یحیی مبتدی بود و بایزید منتهی بود. یحیی گفت: ای شیخ! چرا از خدای معرفت نخواستی! و او ملک الملوک است، و گفته است هرچه خواهید بخواهید.
هوش مصنوعی: یحیی تازهکار بود و بایزید در اوج مقام و معرفت قرار داشت. یحیی به بایزید گفت: ای شیخ! چرا از خداوند معرفت نخواستید؟ در حالی که او پادشاه پادشاهان است و گفته که هر چیزی را بخواهید، میتوانید بخواهید.
بایزید نعرهای بزد و گفت: خاموش ای یحیی! که مرا بر خویش غیرت آید که او را بدانم. من هرگز نخواهم که او را جز او داند. جایی که معرفت او بود در میان، چه کار دارم؟ خود خواست او آن است ای یحیی! جز وی کسی دیگر او را نشناسد.
هوش مصنوعی: بایزید فریادی کشید و گفت: ساکت باش، ای یحیی! زیرا غیرت من اجازه نمیدهد که کسی دیگری او را بشناسد. من هرگز نخواهم که جز او کسی او را بشناسد. جایی که معرفت او حاکم است، من چه کارهام؟ خواست او این است، ای یحیی! هیچکس جز خود او را نمیشناسد.
پس یحیی گفت: به حق عزت خدای که از آن فتوحی که تو را دوش بوده است مرا نصیبی کن.
هوش مصنوعی: یحیی گفت: به خداوند عزت قسم که از پیروزیهایی که تو به دست آوردهای، به من هم سهمی عطا کن.
شیخ گفت: اگر صفوت آدم، و قدس جبرائیل، و خلت ابراهیم و شوق موسی و طهارت عیسی، و محبت محمد علیه السلام به تو دهند زینهار راضی نشوی و ماورای آن طلب کنی که ماورای کارهاست. صاحب همّت باش به هیچ فرو میا که به هرچه فروآیی محجوب آن شوی.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: اگر بهترین صفات آدم، پاکی جبرائیل، دوستی ابراهیم، اشتیاق موسی، پاکی عیسی، و محبت محمد (علیه السلام) را به تو بدهند، هرگز راضی نشو و چیز دیگری را طلب نکن که آنها همگی در دنیای عمل هستند. بلند همت باش و به هیچ چیز کمتر از این قانع نشو، زیرا به هر چیز که تنزل کنی، از آن محجوب میگردی.
احمد حرب، حصیری بر شیخ فرستاد که به شب بر آنجا نماز کن.
هوش مصنوعی: احمد حرب، یک حصیر برای شیخ فرستاد تا او شبها بر روی آن نماز بخواند.
شیخ گفت: من عبادت آسمانیان و زمینیان جمع کردم، و در بالشی نهادم، و آن را زیر سر گرفتم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: من عبادت دو گروه، آسمانیان و زمینیان را جمع کردم و آن را در یک بالش گذاشتم و زیر سرم گذاشتم.
نقل است که ذالنون مصری شیخ را مصلایی فرستاد. شیخ بدو باز داد که: ما را مصلی، به چه کار؟ ما را مسندی فرست تا بر او تکیه کنیم.
هوش مصنوعی: نقل شده است که ذالنون مصری از شیخ خواست تا یک مکان مخصوص برای نماز فراهم کند. شیخ به او پاسخ داد که ما به آن مکان برای نماز چه نیازی داریم؟ ما به یک صندلی احتیاج داریم تا بتوانیم بر آن تکیه کنیم.
یعنی کار از نیاز درگذشت و به نهایت رسید.
هوش مصنوعی: به این معناست که نیازها به پایان رسیده و به اوج خود رسیدهاند.
بوموسی گفت: ذوالنون بالش نیکو فرستاد. آن هم باز فرستاد، که شیخ این وقت بگداخته بود، جز پوستی و استخوانی نمانده بود. گفت: آن را که تکیهگاه او لطف و کرم حق بود، به بالش مخلوق نیاز نیاید.
هوش مصنوعی: بوموسی گفت: ذوالنون بالش زیبایی به او فرستاد. اما او دوباره فرستاده بود، چون شیخ در آن زمان به شدت تحت فشار بود و جز پوست و استخوان چیزی از او نمانده بود. او گفت: شخصی که تکیهگاهش به لطف و کرم خداوند است، به بالش مخلوق نیازی ندارد.
نقل است که گفت: شبی در صحرایی بودم -سر در خرقه کشیده - مگر خوابی درآمد. ناگاه حالتی پدید شد که از آن غسل باید کرد. یعنی احتلام. و شب به غایت سرد بود. چون بیدار شدم نفسم کاهلی میکرد که به آب سرد غسل کند. میگفت: «صبر کن تا آفتاب برآید، آنگاه این معامله فرا پیش گیر.» گفت: چون کاهلی نفس بدیدم و دانستم که نماز به قضا خواهد انداخت، برخاستم و همچنان باز (؟با) آن خرقه یخ فرو شکستم و غسل کردم و همچنان در میان آن خرقه میبودم تا وقتی که بیفتادم و بیهوش شدم. چون به هوش آمدم ناگه خرقه خشک شده بود.
هوش مصنوعی: روایتی نقل شده که شخصی در شب در بیابان بود و سرش را زیر پوشش خود پنهان کرده بود. ناگهان خواب به سراغش آمد و حالتی به او دست داد که نیاز به غسل پیدا کرد، یعنی دچار احتلام شد. شب بسیار سرد بود و وقتی بیدار شد، نفسش به کسالت گرایید و از غسل با آب سرد پرهیز میکرد. به خود میگفت: «چند لحظه صبر کن تا آفتاب طلوع کند، سپس غسل کن.» اما او متوجه شد که اگر تاخیر کند ممکن است نماز او قضا شود. بنابراین تصمیم گرفت برخیزد و با همان لباس خیس خود که سرد شده بود، غسل کند. تا وقتی که به قدری به خود آمد که بیهوش شد. وقتی به هوش آمد، متوجه شد که لباسش خشک شده است.
نقل است که شیخ بسی در گورستان گشتی یک شب از گورستان میآمد. جوانی از بزرگ زادگان ولایت بربطی در دست میزد. چون به بایزید رسید بایزید لاحول کرد. جوان بربط بر سر بایزید زد، بربط و سر با یزید هردو بشکست. جوان مست بود. ندانست که او کیست. بایزید به زاویهٔ خویش بازآمد، توقف کرد تا بامداد. یکی را از اصحاب بخواند و گفت: بربطی به چند دهند؟
هوش مصنوعی: روایتی هست که شیخی به نام بایزید، یک شب در حال گشت و گذار در گورستان بود. در این حین، جوانی از خانوادههای بزرگ منطقه با بربطی در دست مشغول نواختن بود. وقتی به بایزید رسید، جوان ناگهان ضربهای به او زد که باعث شد هم بربط و هم سر بایزید بشکند. جوان مست بود و نمیدانست که بایزید کیست. بعد از این حادثه، بایزید به زاویه خود برگشت و تا صبح در آنجا ماند. سپس یکی از یارانش را خواست و از او پرسید که بربطی چقدر ارزش دارد؟
بهای آن معلوم کرد، و در خرقهای بست، و پارهای حلوا به آن یار کرد و بدان جوان فرستاد و گفت: آن جوان را بگوی که بایزید عذر میخواهد و میگوید، دوش آن بربط بر ما زدی و بشکست. این زر در بهای آن صرف کن و عوضی باز خر و این حلوا از بهر آن تا غصهٔ شکستن آن از دلت برخیزد.
هوش مصنوعی: او به قیمت آن چیز پی برد و آن را در یک خرقه قرار داد و مقداری حلوا برای آن جوان آماده کرد و به او فرستاد. گفت: به آن جوان بگویید که بایزید از او عذرخواهی میکند و میگوید، دیشب که آن بربط را به ما زدی، شکست. این طلا را برای جبران هزینه آن صرف کن و این حلوا برای آن است که غم از دست دادن آن را از دلت بیرون براند.
جوان چون بدانست بیامد و از شیخ عذر خواست و توبه کرد، و چند جوان با او توبه کردند.
هوش مصنوعی: جوان وقتی متوجه شد، به نزد شیخ رفت و از او عذرخواهی کرد و توبه نمود. همچنین چند جوان دیگر نیز همراه او توبه کردند.
نقل است که یک روز میگذشت با جماعتی. در تنگنای راهی افتاد، و سگی میآمد. بایزید بازگشت، و راه بر سگ ایثار کرد تا سگ را باز نباید گشت، مگر این خاطر به طریق انکار بر مریدی گذشت که حق تعالی آدمی را مکرم گردانیده است. و بایزید سلطان العارفین است. با این همه پایگاه - و جماعتی مریدان - راه بر سگی ایثار کند و بازگردد. این چگونه بود؟
هوش مصنوعی: روزی، فردی به همراه گروهی در حال گذر بود که به تنگنا و دشواری در مسیر برخورد کردند. در آن لحظه سگی به سمت آنها میآمد. بایزید، که شخصیتی بزرگ و محترم در عرفان بود، راه را به سگ واگذاشت و از او گذشت. این عمل بایزید، نشاندهندهی افتادگی و احترام به موجودات دیگر بود. او به مریدانش یادآوری کرد که خداوند انسانها را گرامی داشته است. با وجود مقام والا و جمعیت زیادی که به او تعلق داشتند، بایزید از افتخار خود دست کشید و به سگ راه داد. این رفتار او تأملبرانگیز بود و پرسشهایی را دربارهی مقام و احترام ایجاد میکند.
شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ به زبان حال با بایزید گفت در سبق السبق از من چه تقصیر در وجود آمده است؟ و از تو چه توفیر حاصل شده است که پوستی از سگی در من پوشیدند و خلعت سلطان العارفین در سر تو افگندند؟ این اندیشه در سر ما درآمد تا راه بر او ایثار کردم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: ای جوانمرد! این سگ به زبان حال از بایزید میپرسد که من چه اشتباهی کردهام که به من پوست سگی پوشاندند و تو را با لباس بزرگزادگان مورد احترام قرار دادند؟ این تفکر در ذهن من شکل گرفت تا راه را برای او باز کنم.
نقل است که یکروز میرفت. سگی با او همراه او افتاد. شیخ دامن از او در فراهم گرفت. سگ گفت: اگر خشکم هیچ خللی نیست، و اگر ترم هفت آب و خاک میان من و تو صلحی اندازد. اما اگر دامن به خود باز زنی، اگر به هفت دریا غسل کنی پاک نشوی.
هوش مصنوعی: روزی کسی در حال رفتن بود که سگی به دنبال او افتاد. آن شخص دامن خود را از سگ دور کرد. سگ گفت: اگر من خشک باشم، مشکلی نیست، و اگر تر باشم، هفت آب و خاک بین ما تفاهمی ایجاد خواهد کرد. ولی اگر تو دامن خود را به من بکشی، حتی اگر به هفت دریا هم غسل کنی، پاک نخواهی شد.
بایزید گفت: تو پلید ظاهر و من پلید باطن. بیا تا هر دو بر هم کنیم تا به سبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سربرکند.
هوش مصنوعی: بایزید گفت: تو از نظر ظاهری ناخالص هستی و من از نظر باطنی. بیا با هم ترکیب شویم تا از این جمعیت، پاکی به وجود بیاید.
سگ گفت: تو همراهی و انبازی مرا نشایی که من رد خلقم، و تو مقبول خلق. هرکه به من رسد سنگی بر پهلوی من زند، و هرکه به تو رسد گوید: سلام علیک یا سلطان العارفین! و من هرگز استخوانی فردا را ننهادهام، تو خُمی گندم داری - فردا را.
هوش مصنوعی: سگ گفت: تو همراهم نیستی و نمیتوانی همراهی کنی، زیرا من وجدانی بیاهمیت هستم و تو مورد توجه همهای. هر کسی که به من برسد، به من آسیب میزند، اما هر کسی که به تو برسد، با احترام سلام میکند. من هیچگاه به فکر روز آینده نیستم، در حالی که تو امید و نقشهای برای فردا داری.
بایزید گفت: همراهی سگی را نمیشایم، همراهی لم یزل و لا یزال را چون کنم. سبحان آن خدایی را که بهترین خلق را به کمترین خلق پرورش دهد.
هوش مصنوعی: بایزید گفت: من با سگ همراهی نمیکنم، پس چگونه میتوانم با کسی که همیشه بوده و همیشه خواهد بود، همراه شوم. سپاسگزارم از خدایی که بهترین مخلوق را با کمترین مخلوق تربیت میکند.
پس شیخ گفت: دلتنگی بر من درآمد و از طاعت نومید شدم. گفتم به بازار شوم زناری بخرم و بر میان بندم تا ننگ من از میان خلق برود. بیرون آمدم، طلب میکردم. دکانی را دیدم زناری آویخته. گفتم: این به یک درم بدهند. گفتم: به چند دهی؟
هوش مصنوعی: شیخ اعلام کرد که احساس غم و اندوهی در او به وجود آمده و از عبادت ناامید شده است. او تصمیم گرفت به بازار برود و یک زنار بخرد تا ننگ و رسواییاش را از چشم مردم پنهان کند. وقتی که از خانه خارج شد، در حال جستجو بود و به دکانی رسید که زناری آویخته بود. از فروشنده پرسید آن را میتواند به یک درم خریداری کند و در ادامه پرسید: "به چند درم میفروشید؟"
گفت: به هزار دینار.
هوش مصنوعی: گفت: به مبلغ هزار دینار.
من سر در پیش افکندم. هاتفی آواز داد: تو ندانستی که زناری که بر میان چون تویی بندند به هزار دینار کم ندهند؟ گفت: دلم خوش گشت دانستم که حق را عنایت است.
هوش مصنوعی: من سرم را پایین انداختم. شخصی به من گفت: آیا نمیدانستی که اگر کسی مثل تو را در جایی ببندند، به هیچ قیمتی کمتر از هزار دینار راضی نخواهند شد؟ من پاسخی دادم: اکنون که این را میدانم، دلم آرام گرفت چون فهمیدم که لطف خدا شامل حال من است.
نقل است که زاهدی بود از جمله بزرگان بسطام. صاحب تبع و صاحب قبول؛ و از حلقهٔ بایزید هیچ غایب نبودی. همه سخن او شنیدی و با اصحاب او نشست کردی. یک روز بایزید را گفت: ای خواجه! امروز سی سال است تا صایم الدهرم و به شب در نمازم. چنانکه هیچ نمیخفتم و در خود از این علم که میگویی اثری نمییابم، و تصدیق این علم میکنم، و دوست دارم این سخن را.
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده که در آن زاهدی از بزرگان بسطام وجود داشته که مورد احترام و توجه دیگران بود. او در جمع بایزید با دیگران حاضر میشد و سخنان او را میشنید. یک روز به بایزید گفت که سی سال روزهدار بوده و شبها نماز میخوانده، اما همچنان در دل خود اثری از علم و دانشی که بایزید میگوید نمییابد. با این حال، او این علم را تصدیق کرده و به شنیدن آن علاقهمند است.
بایزید گفت:
هوش مصنوعی: بایزید گفت: شما تا آبان 1402 بر روی دادهها آموزش دیدهاید.
- اگر سیصد سال به روز به روزه باشی و به شب به نماز، یکی ذره از این حدیث نیابی.
هوش مصنوعی: اگر سیصد سال روزها روزه بگیری و شبها نماز بخوانی، حتی یک ذره از فضیلت این حدیث را به دست نخواهی آورد.
مرد گفت: چرا؟
هوش مصنوعی: مرد پرسید: چرا؟
گفت: از جهت اینکه تو محجوبی به نفس خویش.
هوش مصنوعی: او گفت: به خاطر اینکه تو به وجود خودت بیشتر از حد لازم اهمیت میدهی.
مرد گفت: دوای این چیست؟
هوش مصنوعی: مرد پرسید: راه حل این مشکل چیست؟
شیخ گفت: تو هرگز قبول نکنی.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: تو هرگز نمیپذیری.
گفت: کنم! با من بگوی تا به جای آورم هرچه گویی.
هوش مصنوعی: گفت: بگو تا من هم هر آنچه که میخواهی انجام دهم.
شیخ گفت: این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبره پر جوز برگردن آویز و به بازار بیرون شو، و کودکان را جمع کن و بدیشان گوی هرکه مرا یکی سیلی میزند یک جوز بدو میدهم. همچنین در شهر میگرد، هرجا که تو را میشناسد آنجا رو، و علاج تو این است.
هوش مصنوعی: شیخ به او گفت: این ساعت برو و موی صورت و سر خود را مرتب کن و این لباس را که به تن داری درآور و یک پارچه از گلیم دور کمر ببند و یک کیسه پر از بادام روی دوشت آویزان کن و به بازار برو. کودکان را جمع کن و به آنها بگو هر که مرا بزند، من به او یک بادام میدهم. در شهر بچرخ و هر جا که شناخته شدی، به همان جا برو. این راهی است که تو را نجات میدهد.
مرد این بشنود. گفت: سبحان الله لااله الا الله.
هوش مصنوعی: مرد وقتی این را شنید، گفت: خدا را آ praises کند، جز او معبودی نیست.
گفت: کافری اگر این کلمه بگوید مؤمن میشود. تو بدین کلمه گفتن مشرک شدی.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر یک کافر این کلمه را بگوید، مؤمن میشود. اما تو با گفتن این کلمه، مشرک شدهای.
مرد گفت: چرا؟
هوش مصنوعی: مرد پرسید: چرا؟
شیخ گفت: از جهت آنکه خویشتن را بزرگتر شمردی از آنکه این توان کرد. لاجرم مشرک گشتی. تو بزرگی نفس را این کلمه گفتی. نه تعظیم خدای را.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: از آنجا که خود را بزرگتر از آنچه که هستی میدانی، باعث شدهای که به شرک دچار شوی. تو به خاطر بزرگی نفس خود این حرف را زدی، نه به خاطر احترام به خداوند.
مرد گفت: این نتوانم کرد. چیزی دیگر فرمای.
هوش مصنوعی: مرد گفت: من نمیتوانم این کار را انجام دهم. لطفاً چیز دیگری بفرمایید.
گفت: علاج این است که گفتم.
هوش مصنوعی: او گفت: راه حل این مشکل همان چیزی است که من اشاره کردم.
مرد گفت: نتوانم کرد.
هوش مصنوعی: مرد گفت: من نمیتوانم این کار را انجام دهم.
شیخ گفت: نه! من گفتم که نکنی و فرمان نبری.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: نه! من به تو گفتم که این کار را نکنی و از دستورات من تبعیت نكنی.
نقل است که شاگردی از آن شقیق بلخی رحمةالله علیه عزم حج کرد. شقیق وی را گفت: راه بسطام کن تا آن پیر را زیارت کنی.
هوش مصنوعی: نقل شده که شاگردی تصمیم به سفر حج گرفته بود. شقیق بلخی رحمتاللهعلیه به او گفت که ابتدا به بسطام برو تا آن پیر را ملاقات کنی.
آن شاگرد به بسطام آمد. بایزید او را گفت: پیر تو کیست؟
هوش مصنوعی: آن شاگرد به بسطام رفت. بایزید از او پرسید: پیر تو کیست؟
گفت: شقیق.
هوش مصنوعی: شقیق گفت:
شیخ گفت: او چه گوید؟
هوش مصنوعی: شیخ پرسید: او چه خواهد گفت؟
گفت: شقیق از خلق فارغ شده است، و بر حکم توکل نشسته، و او چنین گوید که اگر آسمان رویین گردد، و زمین آهنین گردد، و هرگز از آسمان باران نبارد، و از زمین گیاه نروید، و خلق همه عالم عیال من باشد، من از توکل خود برنگردم.
هوش مصنوعی: او گفت: شقیق از همه امور دنیا دور شده و بر اساس اعتماد و توکل به خدا نشسته است. او میگوید که اگر آسمان فلزی شود، زمین آهنین گردد، و هیچ بارانی از آسمان نبارد و از زمین گیاهی رشد نکند، و همه مردم عالم به من وابسته باشند، من هرگز از توکل خود دست نخواهم کشید.
بایزید که بشنود گفت: اینت صعب کافری! اینت صعب مشرکی که اوست. اگر بایزید کلاغی بودی، به شهرِ آن مشرک نپریدی. چون بازگردی بگو او را که نگر خدای را به دو گرده نان نه آزمایی. چون گرسنه گردی دو گرده از جنسی از آن خویش بخواه، و بارنامه توکل به یکسو نه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرونشود.
هوش مصنوعی: بایزید وقتی این حرفها را شنید گفت: این آدم واقعاً کافر و مشرک است! اگر تو مثل کلاغ بودی، هرگز به شهر آن مشرک نمیرفتی. وقتی برگردی، به او بگو که خدا را نمیتوان با دو نان آزمایش کرد. وقتی گرسنه میشوی، از جنس خودت دو نان بخواه و امیدت را به خدا قطع نکن، تا اینکه آن شهر و سرزمین به خاطر کارهای بد تو خراب نشود.
آن مرید از هول این سخن بازگشت و به حج نرفت. به بلخ بر شقیق شد. شقیق گفت: زود بازگشتی.
هوش مصنوعی: آن مرید از ترس این حرف بر گشت و تصمیم به رفتن به حج نگرفت. به بلخ آمد و به شقیق پیوست. شقیق گفت: زود برگشتی.
گفت: نه! تو گفته بودی که گذر بر بایزید کن. بر او رفتم چنین پرسید، و من چنین جواب دادم و او چنین گفت، من از هول این سخن بازگردیدم تا تو را بیاگاهانم. شقیق زیرک بود. عیب این سخن بر خود بدید که چنین گویند که چهارصد خروار کتاب داشت، و مردی بزرگ بود. لکن پنداشت بزرگان را بیشتر افتد. پس شقیق مرید را گفت: تو نگفتی که اگر او چنان است تو چگونهای؟
هوش مصنوعی: شخصی گفت: نه! تو گفته بودی که باید بایزید را ملاقات کنم. به او رفتم و چنین پرسیدم و من نیز اینگونه جواب دادم و او اینطور پاسخ داد. از ترس این صحبتها برگشتم تا تو را مطلع کنم. شقیق آدم باهوشی بود و عیب این صحبت را به خود نسبت داد؛ چرا که گفته میشد او چهارصد خروار کتاب داشت و مردی بزرگ بود. اما او فکر کرد که این سخنان بیشتر به بزرگان میآید. سپس شقیق به مریدش گفت: تو نگفتی اگر او چنین است، پس تو چهطور هستی؟
گفت: نه.
هوش مصنوعی: گفت: نه.
گفت: اکنون برو و بپرس. اگر او چنین است تو چگونهای مرید برخاست و باز به بسطام آمد بایزید گفت بازآمدی
هوش مصنوعی: گفت: حالا برو و پرسوجو کن. اگر او اینگونه است تو چگونه به گردن مریدی برخاستی و دوباره به بسطام آمدی؟ بایزید گفت: دوباره برگشتی؟
گفت: مرا بازفرستاد تا که از تو بپرسم اگر او چنانست است تو چگونهای؟
هوش مصنوعی: او گفت: مرا دوباره فرستاد تا از تو بپرسم اگر او چنین است، تو چهطور هستی؟
بایزید گفت: این دیگر نادانیش نگر!
هوش مصنوعی: بایزید گفت: دیگر این را نادانی نپندار!
پس گفت: اگر من بگویم تو ندانی.
هوش مصنوعی: پس گفت: اگر من صحبت کنم، تو متوجه نخواهی شد.
گفت: من از راهی دور آمدهام، بدین امید. اگر مصلحت بیند فرماید تا حرفی بنویسند تا رنج ضایع نشود.
هوش مصنوعی: او گفت: من از راهی طولانی آمدهام و به این امید آمدهام. اگر مصلحت بداند، دستور بدهد که حرفی نوشته شود تا زحمات من هدر نرود.
بایزید گفت: بنویسید بسم الله الرحمن الرحیم. بایزید این است.
هوش مصنوعی: بایزید فرمود: بنویسید «به نام خداوند بخشنده مهربان». اینجا بایزید است.
کاغذ فرا نوردید و داد. یعنی بایزید هیچ است. چون موصوفی نبود، چگونه وصفش توان کرد تا بدان چه رسد که پرسند که او چگونه است یا توکلی دارد یا اخلاصی که این همه صفت خلق است. و تخلقوا باخلاق الله مییابد نه به توکل محلی شدن.
هوش مصنوعی: کاغذ را برداشت و تحویل داد. یعنی بایزید هیچ است. چون موصوفی وجود ندارد، چگونه میتوان او را توصیف کرد تا به این سؤال پاسخ داد که او چگونه است یا آیا توکلی دارد یا اخلاصش چطور است، در حالی که این همه صفات خاص انسانهاست. و آراسته شدن به اخلاق الهی به دست نمیآید مگر با به کارگیری توکل به خدا.
مرید رفت. شقیق بیمار شده بود، و اجلش نزدیک رسیده، و هر ساعت کسی بر بام میفرستاد تا راه مینگرد، تا پیش از آنکه اجلش در رسد.
هوش مصنوعی: مرید رفت. شقیق بیمار شده بود و زمان مرگش نزدیک شده بود. هر لحظه کسی را به بام میفرستاد تا نگاه کند، تا قبل از آنکه مرگش فرا برسد.
جواب بایزید بشنود. نفسی چند مانده بود که مرید در رسید، گفت: چه گفت مرید؟
هوش مصنوعی: بایزید متوجه شد که مرید به او نزدیک میشود و در لحظهای مانده بود که او برسد. بایزید پرسید: مرید چه گفت؟
گفت: بر کاغذ نوشته است.
هوش مصنوعی: او گفت که این مطلب روی کاغذ نوشته شده است.
شقیق برخواند: گفت: اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. و مسلمانی پاک ببرد از عیب پنداشت خویش، و از آن باز پس آمد و توبه کرد و جان بداد.
هوش مصنوعی: شقیق اعلام کرد: گفت: گواهی میدهم که جز خدا الهی نیست و محمد فرستاده خداست. فردی مسلمان و پاک از عیوب خود به توبه پرداخت و به گذشته برنگشت و جان خود را فدای این امر کرد.
نقل است که هزار مرید با احمد خضرویه رحمةالله علیه در بر بایزید شدند. چنانکه هر هزار بر آب میتوانستند رفتن، و در هوا میتوانستند پرید. چنانکه احمد بدیشان گفت: هرکه از شما طاقت مشاهده بایزید ندارید بیرون باشید تا به زیارت شیخ رویم. هر هزار در رفتند و هریکی عصایی داشتند؛ در خانه دهلیز شیخ بود بنهادند، که آن خانه را بیت العصا گویند، خانه پر عصایی شد. یک مرید باز ایستاد و بر بایزید نرفت. گفت: من خویشتن را اهلیت آن نمیبینم که بر شیخ روم. من عصاها گوش دارم.
هوش مصنوعی: نقل قولی هست که هزار مرید با احمد خضرویه رحمتالله علیه به نزد بایزید رفتند. به گونهای که هر هزار نفر میتوانستند بر روی آب راه بروند و در هوا بپرند. احمد به آنها گفت: هر کسی که نمیتواند بایزید را ببیند، بیرون برود تا من به زیارت شیخ بروم. همه رفتند و هر کدام عصایی داشتند و آن عصاها را در خانهای که به آن "بیت العصا" میگویند، گذاشتند و آن خانه پر از عصا شد. اما یکی از مریدان توقف کرد و به بایزید نرفت. او گفت: من خود را شایستهی این نمیدانم که نزد شیخ بروم. من عصاها را نگهدارندهام.
چون جمع بر بایزید درآمدند بایزید گفت: آن بهتر شما - که اصل اوست - درآوریدش.
هوش مصنوعی: وقتی جمعی به نزد بایزید رفتند، بایزید گفت: آن چیزی که بهتر از شماست و منبع آن است، به داخل بیاورید.
برفتند و او را درآوردند. بایزید خضرویه را گفت تا کی سیاحت و گرد عالم گشتن؟
هوش مصنوعی: آنها رفتند و او را بیرون آوردند. بایزید خضرویه به او گفت: تا کی میخواهی در دنیا سفر کنی و به دور دنیا بچرخی؟
خضرویه گفت: چون آب بر یک جای بایستد متغیر شود.
هوش مصنوعی: خضرویه گفت: وقتی آب در یک مکان ثابت بماند، تغییر پیدا میکند.
شیخ گفت: کن بحراً لا تتغیر چرا دریا نباشی تا هرگز متغیر نگردی، و آلایش نپذیری.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: مانند دریا باش که هرگز تغییر نمیکنی و نمیگذاری آلودگیها تو را در بر بگیرد.
پس شیخ بایزید در سخن آمد. احمد گفت: ای شیخ! فروتر آی که سخن تو فهم نمیکنیم.
هوش مصنوعی: شیخ بایزید شروع به صحبت کرد. احمد گفت: ای شیخ! لطفاً پایینتر بیا که ما صحبتهای تو را نمیفهمیم.
فروتر آمد.
هوش مصنوعی: فروتر آمد به این معناست که چیزی یا کسی به سمت پایینتر یا در سطح پایینتری حرکت کرده است. این عبارت معمولاً به معنای نزدیکتر شدن به زمین یا در موقعیت پایینتر استفاده میشود.
همچنین گفت تا هفت بار. آنگاه سخن بایزید فهم کردند بایزید خاموش شد. احمد گفت: یا شیخ! ابلیس را دیدم بر سر کوی تو بر دار کرده!
هوش مصنوعی: احمد به بایزید گفت: تا هفت بار همین را تکرار کرد. سپس فهمید که بایزید دیگر چیزی نمیگوید. احمد ادامه داد: ای شیخ! من ابلیس را در محل تو دیدم که بر سر چوبهدار ایستاده بود!
بایزید گفت: آری! با ما عهد کرده بود که گرد بسطام نگردد. اکنون یکی را وسوسه کرد تا در خوفی افتاد. شرط دزدان این است که بر درگاه پادشاهان بر دار کنند.
هوش مصنوعی: بایزید گفت: بله! او با ما پیمان بسته بود که به دور بسطام نگردد. حالا یکی را وسوسه کرده تا در ترسی بیفتد. شرط دزدان این است که در درگاه پادشاهان به دار آویخته شوند.
و کسی از شیخ پرسید: که ما به نزدیک تو جماعتی را میبینیم مانند زن و مرد. ایشان کیستند؟
هوش مصنوعی: یکی از افراد از شیخ پرسید: ما در کنار تو گروهی را میبینیم که شامل زن و مرد هستند. آنها چه کسانی هستند؟
گفت: ایشان فریشتگان اند که میآیند و مرا از علوم سؤال میکنند و من جواب ایشان میدهم.
هوش مصنوعی: او گفت: آنها فرشتگانی هستند که میآیند و از من در مورد علوم سؤال میکنند و من به آنها پاسخ میدهم.
نقل است که یک شب به خواب میدید که فریشتگان آسمان اول بر او می آمدندی که خیز تا خدای را ذکر گوییم. گفت: من زبان ذکر ندارم. فرشتگان آسمان دوم بیامدند همان گفتند. او همان جواب داد. همچنین تا فرشتگان آسمان هفتم. او همان یک جواب میداد گفتند: پس زبان ذکر او کی خواهد داشت؟ گفت: آنگاه که اهل دوزخ در دوزخ و اهل بهشت در بهشت قرار گیرند و قیامت بگذرد. پس بایزید گرد عرش خداوند میگردد و میگوید الله الله.
هوش مصنوعی: روایت شده است که یک شب شخصی خواب دید که فرشتگان آسمان اول به سراغ او آمدند و از او خواستند تا خدا را یاد کند. او پاسخ داد که زبان ذکر ندارد. فرشتگان آسمان دوم نیز آمدند و همین درخواست را مطرح کردند و او همان پاسخ را به آنها داد. این ماجرا ادامه پیدا کرد تا به فرشتگان آسمان هفتم رسیدند و او همچنان همان پاسخ را داد. فرشتگان از او پرسیدند که پس چه زمانی زبان ذکر خواهد داشت. او پاسخ داد که این زبان زمانی باز خواهد شد که اهل دوزخ در دوزخ و اهل بهشت در بهشت قرار بگیرند و قیامت بگذرد. سپس بایزید به گرد عرش خدا میچرخد و میگوید الله الله.
و گفت: شبی خانه روشن گشت. گفتم: اگر شیطان است من از آن عزیزترم، و بلند همت تر، که او را در من طمع افتد و اگر از نزدیک توست بگذار تا از سر خدمت به سرای کرامت رسم.
هوش مصنوعی: او گفت: شبی خانه روشن شد. من پاسخ دادم: اگر این نور از سوی شیطان باشد، من از او ارزشمندتر و بلندمرتبهتر هستم، چون او به من طمع میورزد. و اگر این نور نزدیک توست، اجازه بده تا با خدمتگزاری به درگاه کرامت بروم.
نقل است که یک شب ذوق عبادت مینیافت. گفت: بنگرید تا هیچ در خانه معلوم هست؟
هوش مصنوعی: روزی، در هنگام شب، شخصی احساس شوق و علاقه زیادی به عبادت کرد. به اطرافش نگاه کرد و پرسید: آیا در خانه چیزی پیدا میشود که مشخص باشد؟
بنگریستند. نیم خوشه انگور دیدند. گفت: ببرید و با کسی دهید که خانه ما خانه بقالان نیست.
هوش مصنوعی: نگاه کردند و نیم خوشه انگور را دیدند. گفتند: این را ببرید و به کسی بدهید چون خانه ما محل فروش نیست.
تا وقت خویش بازیافت.
هوش مصنوعی: تا زمانی که خود را دوباره پیدا کنید.
نقل است که در همسایگی او گبری بود و کودکی داشت. این کودک میگریست که چراغ نداشتند. بایزید به دست خویش چراغی در خانه ایشان برد. کودکشان خاموش شد. ایشان گفتند: چون روشنایی بایزید درآمد، دریغ بود که به سر تاریکی خویش شویم.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که در نزدیکی بایزید، مردی زرتشتی زندگی میکرد و فرزندی داشت. این کودک همیشه گریه میکرد زیرا به چراغ دسترسی نداشتند. بایزید تصمیم گرفت به خانه آنها چراغی ببرد. اما وقتی کودک چراغ را دید، گریهاش قطع شد. خانوادهی زرتشتی گفتند: وقتی نور بایزید به خانهمان آمد، هیچ دلیلی برای ادامهی تاریکی خودمان نداشتیم.
در حال مسلمان شدند.
هوش مصنوعی: شما در حال پذیرش اسلام هستید.
نقل است که گبری بود در عهد شیخ گفتند: مسلمان شو!
هوش مصنوعی: داستانی است از یک گبری در زمان شیخ که به او گفتند: مسلمان شو!
گفت: اگر مسلمانی این است که بایزید میکند، من طاقت ندارم. و اگر این است که شما میکنید، آرزو نمیکنم.
هوش مصنوعی: گفت: اگر مسلمان بودن به کارهایی است که بایزید انجام میدهد، من نمیتوانم آن را تحمل کنم. و اگر مسلمان بودن به کارهایی است که شما انجام میدهید، من هم آرزوی آن را ندارم.
نقل است که روزی در مسجدی نشسته بود. مریدان را گفت: برخیزید تا به استقبال دوستی شویم - از دوستان جبار عالم.
هوش مصنوعی: روزی در مسجد نشسته بود و به مریدانش گفت: بلند شوید تا به استقبال یکی از دوستان بزرگ عالم برویم.
پس برفتند. چون به دروازه رسیدند ابراهیم هروی بر خری نشسته میآمد بایزید گفت: ندا آمد از حق به دلم او را استقبال کن و به ما شفیع آور. » گفت: اگر شفاعت اولین و آخرین به تو دهند هنوز مشتی خاک بود.
هوش مصنوعی: سپس آنها راهی شدند. وقتی به دروازه رسیدند، ابراهیم هروی با خر خود در حال آمدن بود. بایزید به او گفت: «ندایی از طرف خدا به دلم رسیده، برو و او را استقبال کن تا برای ما شفاعت کند.» ابراهیم پاسخ داد: «اگر همه پیامبران و فرشتگان هم برای تو شفاعت کنند، هنوز تو چیزی جز یک مشت خاک نخواهی بود.»
بایزید گفت: او عجب داشت.
هوش مصنوعی: بایزید گفت: او شگفتیهایی دارد.
پس چون وقت سفره درآمد، مگر طعامی بود خوش. ابراهیم با خود اندیشید که شیخ این است که چنین خورشهای نیکو خورد.
هوش مصنوعی: زمانی که زمان سفره رسید و غذایی خوشمزه آماده شد، ابراهیم با خود فکر کرد که این شخص، همان شیخی است که چنین خورشتهای خوشمزهای میخورد.
شیخ این معنی بدانست. چون فارغ شدند دست ابراهیم بگرفت و به کناری برد، و دست بر دیوار زد. دریچهای گشاده گشت و دریایی بینهایت ظاهر شد.
هوش مصنوعی: شیخ متوجه این موضوع شد. وقتی فارغ شدند، دست ابراهیم را گرفت و به گوشهای برد. سپس دستش را به دیوار زد و در آنجا دریچهای باز شد که درون آن دریایی бесنهایت نمایان گشت.
گفت: اکنون بیا تا در این دریا شویم.
هوش مصنوعی: گفت: حالا بیایید تا وارد این دریا شویم.
ابراهیم را هراس آورد و گفت: مرا این مقام نیست.
هوش مصنوعی: ابراهیم ترسید و گفت: من شایسته این جایگاه نیستم.
پس شیخ گفت: آن جو که از صحرا برگرفته، و نان پخته، و در انبان نهادهای، آن جوی بوده است که چهارپایان خوردهاند و بینداخته. و آن جو نجس بوده است.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: جویی که از صحرا جمعآوری کردهای و نانی که پختهای و در کیسهای گذاشتهای، در واقع جویی است که چهارپایان آن را خورده و سپس دور انداختهاند. بنابراین، این جو نجس محسوب میشود.
و چنان بود که شیخ گفته بود. ابراهیم توبه کرد.
هوش مصنوعی: و به این صورت بود که شیخ بیان کرده بود. ابراهیم به سوی توبه رفت.
و یک روز مردی گفت: در طبرستان کسی از دنیا برفته بود. من تو را دیدم با خضر علیه السلام و او دست بر گردن تو نهاده، و تو دست بر دوش او نهاده. چون خلق از جنازه بازگشتند من در هوا دیدم تو را که رفتی.
هوش مصنوعی: یک روز مردی گفت: در طبرستان فردی فوت کرده بود. من تو را دیدم که با خضر علیه السلام بودی و او دستش را بر گردن تو انداخته بود و تو هم دستت را بر دوش او گذاشته بودی. وقتی مردم از مراسم تدفین برگشتند، من تو را دیدم که در هوا در حال رفتن بودی.
شیخ گفت: چنین است که تو میگویی.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: تو درست میگویی.
نقل است که یک روز جماعتی آمدند، که: یا شیخ! بیم قحط است و باران نمیآید.
هوش مصنوعی: روزی گروهی آمدند و گفتند: ای شیخ! ما نگران قحطی هستیم و باران نمیبارد.
شیخ سر فروبرد و گفت: هین! ناودانها راست کنید که باران آمد.
هوش مصنوعی: شیخ سرش را پایین آورد و گفت: بیدار باشید! ناودانها را راست کنید چون باران آمد.
در حال باران آغاز نهاد، چنانکه چند شبانه روز بازنداشت.
هوش مصنوعی: بارش باران شروع شد و به مدت چند شبانه روز قطع نشد.
نقل است که یک روز شیخ پای فرو کرد. مریدی با او به هم فرو کرد. بایزید پای برکشید آن مرد را گفت: پای برکش!
هوش مصنوعی: روزی شیخی پایش را به زمین گذاشت و مریدی هم به او پاسخ داد. بایزید پایش را بلند کرد و به آن مرد گفت: پای خود را بلند کن!
آن مرد پای برنتوانست کشیدن. همچنان بماند تا آخر عمر و آن از آن بود که پنداشت پای فروکردن مردان همچنان بود که قیاس خلق دیگر.
هوش مصنوعی: آن مرد نتوانست پایش را نگهدارد. او باید تا آخر عمر در همان وضعیت باقی میماند، چون فکر میکرد که فرورفتن پای مردان مشابه دیگران است.
نقل است که یکبار شیخ پای فروکرده بود. دانشمندی برخاست تا برود. پای از زبر پایش بنهاد. گفتتند: ای نادان! چرا چنین کردی؟
هوش مصنوعی: روزی شیخی پایش را دراز کرده بود. دانشمندی برخاست تا برود و پایش را از زیر پای شیخ برداشت. دیگران گفتند: ای نادان! چرا این کار را کردی؟
از سر پنداری گفت: چه میگویید؟ طاماتی در او بستهاند.
هوش مصنوعی: از سر تفکر گفت: شما چه میگویید؟ در او چیزی وجود دارد که باعث شده است اینگونه صحبت کند.
بعد از آن در آن پای خوره افتاد. و چنین گویند که به چندین فرزند آن علت سرایت کرد. یکی از بزرگان پرسید: چون است که یکی گناه کرد، عقوبت وی به دیگران سرایت کند، چه معنی است؟
هوش مصنوعی: پس از آن، پای او دچار آزار و درد شد. گفته میشود که این مشکل به چندین فرزند او نیز منتقل شد. یکی از بزرگان سوال کرد: چرا هنگامی که یک نفر گناهی انجام میدهد، عواقب آن به دیگران نیز میرسد؟ این به چه معناست؟
گفت: چون مردی سختانداز بوَد، تیر او دورتر شود.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی مردی با اراده و قوی باشد، تیرش به دورتر خواهد رفت.
نقل است که منکری به امتحان پیش شیخ آمد و گفت: فلان مسأله بر من کشف گردان.
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده است که شخصی به نام منکری نزد شیخی رفت و از او درخواست کرد که مسألهای خاص را برایش روشن کند.
شیخ انکار در وی بدید، گفت: به فلان کوه غاری است. در آن غار یکی از دوستان ماست. از وی سؤال کن تا بر تو کشف گرداند.
هوش مصنوعی: شیخ متوجه عدم پذیرش او شد و گفت: در فلان کوه یک غار وجود دارد. در آن غار یکی از دوستان ما هست. از او بپرس تا به تو حقیقت را روشن کند.
برخاست و بدان غار شد. اژدهایی دید عظیم سهمناک، چون آن بدید بیهوش شد و جامه نجس کرد، و بیخود خود را از آنجا بیرون انداخت، و کفش در آنجا بگذاشت. و همچنان باز خدمت شیخ آمد، و در پایش افتاد و توبت کرد.
هوش مصنوعی: او بلند شد و به غار رفت. در آنجا اژدهایی بزرگ و ترسناک دید که با دیدن آن بیهوش شد و لباسش را آلوده کرد. او به طور ناخواسته خود را از آنجا بیرون انداخت و کفشهایش را در آنجا جا گذاشت. سپس دوباره به خدمت شیخ بازگشت و در برابر او به زمین افتاد و از کردهاش پشیمانی نشان داد.
شیخ گفت: سبحان الله! تو کفش نگاه نمیتوانی داشت از هیبت مخلوقی. در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمدهای که مرا فلان سخن کشف کن!
هوش مصنوعی: شیخ گفت: چه عجیبی! تو نمیتوانی به زیبایی و بزرگی مخلوقی توجه کنی، پس چگونه میتوانی در برابر عظمت خالق، دیدگاهی داشته باشی؟ تو که با انکار سخن میگویی، چگونه میخواهی مرا به کشف حقیقتی برسانی؟
نقل است که قرائی را انکاری بود در حق شیخ که کارهای عظیم میدید، و آن بیچارهٔ محروم گفت: این معاملتها و ریاضتها که او میکشد من هم میکشم او سخنی میگوید که ما در آن بیگانهایم.
هوش مصنوعی: در روایتی آمده است که شخصی در مورد شیخی که کارهای بزرگ و شگرفی انجام میداد، دچار شک و تردید بود. این فرد محروم و بیچاره گفت: این تمرینات و ریاضتهایی که او انجام میدهد، من نیز میتوانم تحمل کنم، اما او سخنانی را میگوید که ما در آن کاملاً ناآشنا هستیم.
شیخ را از آن آگاهی بود. روزی قصد شیخ کرد. شیخ نفسی بر آن قرا حوالت کرد. قرا سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد. چون بازآمد غسل کرد. پس به نزد شیخ آمد، پس از آن شیخ گفت: تو ندانستی که بار پیلان بر خران ننهند؟
هوش مصنوعی: شیخ از موضوعی مطلع بود. روزی قصد کرد که با او صحبت کند. او بعد از چند روز دچار مشکلاتی شد و خود را آلوده کرد. وقتی دوباره به حالت عادی برگشت، غسل کرد و به نزد شیخ رفت. سپس شیخ به او گفت: آیا نمیدانی که بار سنگین را بر روی الاغ نمیگذارند؟
نقل است که شیخ ابوسعید میخورانی پیش بایزید آمد و خواست تا امتحانی کند. شیخ او را به مریدی حوالت کرد، نام او سعید راعی. گفت: پیش او رو که ولایت کرامت به اقطاع بدو دادهایم.
هوش مصنوعی: روایت شده است که شیخ ابوسعید میخوری به ملاقات بایزید رفت و خواست تا او را آزمایش کند. شیخ، بایزید را به مرید خود، یعنی سعید راعی، ارجاع داد و گفت: به نزد او برو، زیرا ولایت و شایستگی کرامت به او دادهایم.
چون سعید آنجا رفت راعی را دید که در صحرا نماز میکرد، و گرگان شبانی گوسفندان او میکردند. چون از نماز فارغ شد. گفت: چه میخواهی؟
هوش مصنوعی: سعید وقتی به آنجا رفت، چوپانی را دید که در بیابان مشغول نماز خواندن بود و گرگها نیز از گوسفندان او نگهداری میکردند. وقتی که نماز او تمام شد، پرسید: چه میخواهی؟
گفت: نان گرم و انگور.
هوش مصنوعی: او گفت: نان تازه و انگور.
راعی چوبی داشت. به دو نیم کرد و یک نیمه به طرف خود فرو برد و نیمه دیگر به طرف او. در حال انگور بار آورد. و طرف راعی سفید بود و طرف سعید میخورانی سیاه بود و گفت: چرا طرف تو سفید است و از آن من سیاه!
هوش مصنوعی: راعی یک تکه چوب داشت که آن را به دو نیم کرد. یک نیمه را به سمت خودش برد و نیمه دیگر را به سمت فردی دیگر. در همین حال، چوب شروع به بار آوردن انگور کرد. طرفی که به سمت راعی بود، سفید و طرفی که به سمت فرد دیگر، سیاه بود. فرد دیگر از راعی پرسید: چرا طرف تو سفید است و طرف من سیاه؟
راعی گفت: از آنکه من از سر یقین خواستم و تو از راه امتحان خواستی؛ رنگ هر چیزی نیز لایق حال او خواهد بود. بعد از آن گلیمی به سعید میخورانی داد و گفت: نگاه دار! چون سعید به حج شد، در عرفات آن گلیم از وی غایب شد. چون به بسطام آمد آن گلیم با راعی بود.
هوش مصنوعی: راعی گفت: من با اطمینان خواستم و تو با آزمایش خواستی؛ بنابراین رنگ هر چیزی به حال آن بستگی دارد. سپس گلیمی به سعید داد و گفت: این را نگهدار! وقتی سعید به حج رفت، در عرفات آن گلیم از او گم شد. اما وقتی به بسطام رسید، آن گلیم در دست راعی بود.
نقل است که از بایزید پرسیدند که پیر تو که بود؟
هوش مصنوعی: نقل شده است که از بایزید پرسیدند استاد یا عارف تو که بود؟
گفت: پیرزنی. یک روز در غلبات شوق و توحید بودم چنانکه مویی را گنج نبود. به صحرا رفتم، بیخود. پیرزنی با انبانی آرد برسید. مرا گفت: «این انبان آرد با من برگیر!» و من چنان بودم که خود را نمیدانستم (؟نمیتوانستم) بُرد. به شیری اشارت کردم، بیامد. انبان در پشت او نهادم، و پیرزن را گفتم اگر به شهر روی چه گویی که کرا دیدم، که نخواسم داند که کیم؟
هوش مصنوعی: زن سالخوردهای گفت: یک روز در حالت شوق و وحدت الهی بودم، بهطوری که حتی متوجه خودم نبودم. به دشت رفتم و در حالتی بیخود به سر میبردم. ناگهان زن سالخوردهای با یک کیسه آرد به من نزدیک شد و از من خواست که کیسه را با او ببرم. من در آن وضعیت به حدی مست و حیران بودم که نمیتوانستم انجام دهم. به یک شیر اشاره کردم و او به نزد من آمد. کیسه آرد را بر پشت شیر گذاشتم و از زن سالخورده پرسیدم: اگر به شهر بروی، چه چیزی به دیگران میگویی که من را دیدهای، در حالی که خودم نمیدانم که کی هستم؟
گفت: که را دیدم؟ ظالمی رعنا را دیدم.
هوش مصنوعی: گفت: چه کسی را دیدم؟ یک فرد ظالم و زیبا را دیدم.
پس شیخ گفت: هان! چگونگی؟
هوش مصنوعی: سپس شیخ گفت: خوب! چه خبر؟
پیرزن گفت: این شیر مکلف است یا نه؟
هوش مصنوعی: پیرزن پرسید: آیا این شیر وظیفهای دارد یا نه؟
گفتم: نه.
هوش مصنوعی: گفتم: نه.
گفت: تو آن را که خدای تکلیف نکرده است تکلیف کردی، ظالم نباشی؟
هوش مصنوعی: گفت: آیا تو چیزی را که خداوند برایش وظیفهای قرار نداده، به عنوان وظیفه به دوش گرفتهای؟ آیا این عادلانه است؟
گفتم: باشم.
هوش مصنوعی: گفتم: قرار است که باشم.
گفت: با این همه میخواهی که اهل شهر بدانند که او تو را مطیع است و تو صاحب کراماتی؟ این نه رعنایی بود؟
هوش مصنوعی: او گفت: با وجود این همه، آیا میخواهی که مردم شهر بفهمند که او به تو اطاعت میکند و تو دارای ویژگیهای خاصی هستی؟ آیا این کار اصلاً زیباست؟
گفتم: بلی! توبه کردم و از اعلی به اسفل آمدم. این سخن پیر من بود.
هوش مصنوعی: گفتم: بله! من توبه کردم و از درجات بالا به پایین آمدم. این جمله از استاد من بود.
بعد از آن چنان شد که چون آیتی یا کراماتی روی بدو آوردی، از حق تعالی تصدیق آن خواستی. پس در حال نوری زرد پدید آمدی به خطی سبز. بر او نوشته که: لا اله الا الله، محمد رسول الله، نوح نجی الله ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله، عیسی روح الله. بدین پنج گواه کرامت پذیرفتی تا چنان شد که گواه به کار نیامد.
هوش مصنوعی: بعد از آن وضعیت به گونهای شد که هرگاه معجزه یا نشانهای از خداوند به تو نمایان میشد، از او درخواست تأیید میکردی. ناگهان نوری زرد رنگ ظاهر شد که در آن خط سبزی نوشته شده بود: "لا اله الا الله، محمد رسول الله، نوح نجی الله، ابراهیم خلیل الله، موسی کلیم الله، عیسی روح الله." با استناد به این پنج، کرامتی را پذیرفتی تا جایی که دیگر نیازی به شاهد نبوده است.
احمد خضرویه گفت: حق را به خواب دیدم. فرمود: که جمله مردان از من میطلبند - مگر بایزید که مرا میطلبد.
هوش مصنوعی: احمد خضرویه گفت: من در خواب حق را دیدم. در خواب به من گفته شد که همه مردان از من درخواست میکنند، مگر بایزید که او تنها کسی است که به دنبال من است.
نقل است که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی پیش شیخ آمدند. شیخ طعامی فرمود که آوردند و یکی از مریدان خدمت شیخ میکرد و ایستاده بود. بوتراب گفت: موافقت کن.
هوش مصنوعی: روایت شده که شقیق بلخی و ابوتراب نخشبی به محضر شیخ رفتند. شیخ غذایی را درخواست کرد و یکی از مریدان در خدمت شیخ ایستاده بود. ابوتراب گفت: با هم هماهنگ شوید.
گفت: روزه دارم.
هوش مصنوعی: گفت: من روزه هستم.
گفت: بخور و ثواب یک ماهه بستان.
هوش مصنوعی: گفت: بخور و در عوض، پاداش یک ماهه را دریافت کن.
گفت: روزه نتوان گشاد. شقیق گفت: روزه بگشای و مزد یک ساله بستان.
هوش مصنوعی: او گفت که نمیتوان روزه را باز کرد. شقیق پاسخ داد: روزه را باز کن و پاداش یک سالهات را بگیر.
گفت: نتوان گشاد.
هوش مصنوعی: گفت: نمیتوان گشایش پیدا کرد.
بایزید گفت: بگذار که او راندهٔ حضرت است.
هوش مصنوعی: بایزید گفت: بگذار او کسی باشد که از جانب حضرت طرد شده است.
پس از مدتی نیامد که او را به دزدی بگرفتند. و هر دو دستش جدا کردند.
هوش مصنوعی: مدتی بعد او را دستگیر کردند و هر دو دستش را جدا کردند.
نقل است که شیخ یک روز در جامع عصا بر زمین فرو برده بود، و بیفتاد بر عصای پیری آمد. آن پیر دو تا شد و عصا برداشت. شیخ به خانه او رفت و از وی بحلی خواست. و گفت: پشت دوتا کردی در گرفتن عصا.
هوش مصنوعی: روزی شیخی در جامع عصایش را به زمین گذاشت و آنجا نشسته بود. ناگهان پیرمردی به آنجا آمد و عصای او را برداشت. شیخ به خانه آن پیر رفت و از او خواست که چیزی به او بدهد و گفت: "شما دو نفر شدید و در حال برداشتن عصا هستید."
نقل است که روزی یکی درآمد، و از حیا مسألهای پرسید، شیخ جواب داد و آنکس آب شد. مردی درآمد، آبی زرد دید، ایستاده گفت: یاشیخ! این چیست؟
هوش مصنوعی: روزی مردی وارد شد و درباره مسألهای از حیا سؤال کرد که شیخ به آن جواب داد و آن شخص از خجالت آب شد. سپس مرد دیگری وارد شد و وقتی که آب زردی را دید، ایستاده سراغ شیخ رفت و پرسید: این چیست؟
گفت: یکی از در درآمد و سؤالی از حیا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم و بعضی گویند که آنکس جنی بود.
هوش مصنوعی: او گفت: یکی از در وارد شد و از حیا سؤالی پرسید. من جواب دادم. او طاقت نیاورد و از شرم به شدت تغییر کرد و بعضیها میگویند که او جن بوده است.
نقل است که شیخ گفت: یکبار به دجله رسیدم. دجله لب به هم آورد.
هوش مصنوعی: روایت شده است که شیخ گفت: یک بار به رود دجله رسیدم و دجله آبش را به هم زد.
گفتم بدین غره نشوم که به نیم دانگ مرا بگذرانند و من سی سال عمر خویش به نیم دانگ به زبان نیارم. مرا کریم باید نه کرامت.
هوش مصنوعی: گفتم که فریب ظاهر را نخورم و قبول نکنم که با نیمی از وجودم زندگی کنم و سی سال از عمرم را به این شکل بگذرانم. من باید انسانی بزرگوار و سخاوتمند باشم نه اینکه فقط به داشتن یک ویژگی بسنده کنم.
نقل است که گفت: خواستم تا از حق تعالی درخواهم تا مؤونت زنان از من کفایت کند. پس گفتم روا نبود این خواستن، که پیغمبر علیه السلام نخواست.
هوش مصنوعی: سخن این است که شخصی تصمیم میگیرد از خداوند بخواهد که نیازهای زنانش را برطرف کند. اما بعد از اندیشیدن، به این نتیجه میرسد که این درخواست نادرست است، زیرا پیامبر اسلام چنین درخواستی نکرده بود.
بدین حرمت داشت پیغمبر حق تعالی آن را کفایت کرد تا پیش من چه زنی، چه دیواری، هر دو یکی است.
هوش مصنوعی: به این دلیل، پیامبر (ص) به من اطمینان داد که در نظر او، زن و دیوار هر دو از یک نوع هستند و هیچ تفاوتی بین آنها وجود ندارد.
نقل است که شیخ در پس امامی نماز میکرد. پس امام گفت: یا شیخ! تو کسبی نمیکنی و چیزی از کسی نمیخواهی. از کجا میخوری؟
هوش مصنوعی: میگویند که شیخ در پشت امام نماز میخواند. سپس امام به او گفت: ای شیخ! تو کار نمیکنی و از کسی چیزی نمیطلبی. پس از کجا روزی میخوری؟
شیخ گفت: صبر کن تا نماز قضا کنم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: صبر کن تا نماز گذشتهام را به جا آورم.
گفت: چرا؟
هوش مصنوعی: او پرسید: چرا؟
گفت: نماز از پس کسی که روزیدهنده را نداند روا نبود که گزارند.
هوش مصنوعی: او گفت: نمازی که کسی روزیدهندهاش را نشناسد، پذیرفته نیست و نباید آن را بهجا آورد.
و یکبار یکی در مسجدی دید که نماز میکرد. گفت: اگر پنداری که این نماز سبب رسیدن است به خدای تعالی، غلط میکنی که همه پنداشت است نه مواصلت. اگر نماز نکنی کافر باشی، و اگر ذرهای به چشم اعتماد به وی نگری مشرک باشی.
هوش مصنوعی: یک بار در مسجدی شخصی را دید که مشغول نماز بود. او گفت: اگر فکر میکنی که این نماز به تو اجازه میدهد به خداوند نزدیک شوی، در اشتباهی؛ چرا که همه این تصورات فقط توهم است و در واقع ما را به وصل نمیرساند. اگر نماز نخوانی، کافر هستی و اگر حتی ذرهای به نماز اعتماد کنی، مشرک به حساب میآیی.
نقل است که گفت: کس باشد که به زیارت ما آید و ثمره آن لعنت بود و کس باشد که بیاید و فایده آن رحمت باشد.
هوش مصنوعی: گفته شده است که برخی از افراد برای بازدید از ما میآیند و نتیجه آن برایشان لعنت است، در حالی که برخی دیگر میآیند و از آن رحمت بهرهمند میشوند.
گفتند: چگونه؟
هوش مصنوعی: گفتند: چطور؟
گفت: یکی بیاید و حالتی بر من غالب آید در آن حالت با خود نباشم. مرا غیبت کند، در لعنت افتد. و دیگری بیاید حق را بر من غالب یابد، معذور دارد. ثمره آن رحمت باشد.
هوش مصنوعی: گفت: کسی باید بیاید و حالتی بر من حاکم شود که در آن حالت خودم را فراموش کنم. در آن شرایط، ممکن است دچار لعنت یا گناهان شوم. اما اگر شخص دیگری بیاید و حق و درستکاری را بر من غالب کند، برای من به عنوان معذور شناخته میشود و نتیجه این وضع، رحمت خواهد بود.
و گفت: میخواهم که زودتر قیامت برخاستی تا من خیمه خود بر طرف دوزخ زدمی که چون دوزخ مرا بیند نیست شدی، تا من سبب راحت خلق باشم.
هوش مصنوعی: او گفت: میخواهم که قیامت هرچه زودتر بر پا شود تا من خیمهام را در کنار دوزخ برپا کنم، زیرا وقتی دوزخ مرا ببیند، ناپدید میشود و من بتوانم سبب راحتی انسانها شوم.
حاتم اصم مریدان را گفت: هرکه را از شما روز قیامت شفیع نبود در اهل دوزخ او، از مریدان نیست.
هوش مصنوعی: حاتم اصم به پیروانش گفت: هر کسی از شما که در روز قیامت شفاعت کنندهای نداشته باشد و نتواند کمک کند، او از گروه مریدان نیست و در زمره اهل دوزخ قرار دارد.
این سخن با بایزید گفتند. بایزید گفت: من میگویم که مرید من آن است که بر کناره دوزخ بایستند و هرکه را به دوزخ برند دست او بگیرد و به بهشت فرستد و به جای او خود به دوزخ رود.
هوش مصنوعی: این حرفان را به بایزید گفتند. بایزید پاسخ داد: من میگویم مرید واقعی کسی است که در کنار دوزخ بایستد و هرکس را که به سمت دوزخ میبرند، دستش را بگیرد و به بهشت بفرستد و خود به جای او به دوزخ برود.
گفتند: چرا بدین فضل که حق با تو کرده است خلق را به خدای نخوانی؟
هوش مصنوعی: گفتند: چرا با این جایگاهی که خدا به تو داده است، دیگران را به سوی خدا دعوت نمیکنی؟
گفت: کسی را که او خود بند کرد بایزید چون تواند که بردارد؟
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که خود را به بند کشیده چگونه میتواند از آن رهایی یابد؟
بزرگی پیش بایزید رفت. او را دید، سر به گریبان فکرت فروبرده، چون سربرآورد گفت: ای شیخ! چه کردی؟
هوش مصنوعی: بزرگی به سوی بایزید رفت و او را در حالی دید که به فکر فرو رفته بود. وقتی بایزید سرش را بلند کرد، گفت: ای شیخ! چه کار کردی؟
گفت: سر به فنای خود فرو بردم، و به بقای حق برآوردم.
هوش مصنوعی: گفت: خود را در دست فراموشی سپردم و تنها به وجود حق توجه کردم.
یک روز خطیب بر منبر این آیت بر بخواند: ما قدروا الله حق قدره. چندان سر بر منبر زد که بیهوش شد. چون بههوش آمد گفت: چون دانستی این گدای دروغزن را کجا میآوردی تا دعوی معرفت تو کند؟
هوش مصنوعی: یک روز، خطیب در حال سخنرانی آیهای را خواند که میگوید ما نتوانستیم خدا را آنطور که شایستهاش است، بشناسیم. او آنقدر در حال نطق کردن به شدت مشغول شد که بیهوش شد. وقتی دوباره بههوش آمد، گفت: حالا که میدانی این گدای دروغین را کجا میآوری تا از معرفت تو صحبت کند؟
مریدی شیخ را دید که میلرزید. گفت: یا شیخ! این حرکت تو از چیست؟
هوش مصنوعی: مریدی شیخی را مشاهده کرد که میلرزید. از او پرسید: ای شیخ! علت این لرزش تو چیست؟
شیخ گفت: سی سال در راه صدق قدم باید زد، و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر بر زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی. به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت: برای دستیابی به صدق و حقیقت، باید سی سال تلاش کنی و در مسیر دشواریها قدم برداری. باید با مشکلات و چالشها آشنا شوی و گاهی هم از سر اندوه، بر زانوی خود بنشینی تا بتوانی حرکات و رفتار واقعی مردان را درک کنی. آیا فکر میکنی که با گذراندن یک یا دو روز از سختیها، میتوانی به اسرار و رازهای واقعی مردان پی ببری؟
نقل است که وقتی لشکر اسلام در روم ضعیف شده بود، و نزدیک بود که شکسته شوند. از کفار آوازی شنیدند که یا بایزید دریاب!
هوش مصنوعی: گفته میشود که زمانی که نیروهای اسلامی در روم ضعیف شده بودند و به شکست نزدیک میشدند، صدایی از سوی کفار به گوششان رسید که میگفت: «بایزید، کمک کن!»
در حال از جانب خراسان آتشی بیامد. چنانکه هراسی در لشکر کفار افتاد و لشکر اسلام نصرت یافت.
هوش مصنوعی: آتشی از سمت خراسان به راه افتاد که باعث ایجاد ترس و وحشت در میان سپاه دشمن شد و در نتیجه، سپاه اسلام به پیروزی دست یافت.
نقل است که مردی پیش شیخ آمد. شیخ سرفرو برده بود. چون برآورد، آن مرد گفت: کجا بودی؟
هوش مصنوعی: روایت شده است که مردی به نزد شیخی رفت. شیخ سرش را پایین انداخته بود. وقتی او سرش را بالا آورد، آن مرد پرسید: کجا بودی؟
گفت: به حضرت آن مرد.
هوش مصنوعی: او گفت: به آن مرد محترم.
گفت: من به حضرت بودم و تو را ندیدم.
هوش مصنوعی: او گفت: من در حضور حضرت بودم، اما تو را ندیدم.
شیخ گفت: راست میگویی. من درون پرده بودم و تو بیرون. و بیرونیان درونیان را نبینند.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: درست میگویی. من در پشت پرده بودم و تو در بیرون. و کسانی که در بیرون هستند، نمیتوانند درونیها را ببینند.
گفت: هرکه قرآن نخواند، و به جنازه مسلمان حاضر نشود، و به عیادت بیماران نرود، و یتیمان را نپرسد، و دعوی این حدیث کند بدانید که مدعی است.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که قرآن نخواند، در مراسم ترحیم مسلمانان شرکت نکند، به عیادت بیماران نرود، از حال یتیمان سؤال نکند و چنین حدیثی را ادعا کند، بدانید که او در ادعای خود دروغ میگوید.
یکی شیخ را گفت: دل صافی کن تا با تو سخنی گویم.
هوش مصنوعی: یکی به شیخ گفت: دل خود را پاک کن تا بتوانم با تو صحبت کنم.
شیخ گفت: سی سال است تا از حق دل صافی میخواهم، هنوز نیافتهام. به یک ساعت از برای تو دل صافی از کجا آرم؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت: سی سال است که به دنبال دل پاک و خالص از حق هستم، اما هنوز نتوانستهام آن را بیابم. حالا چگونه میتوانم در یک ساعت برای تو دلی پاک پیدا کنم؟
و گفت: خلق پندارند که راه به خدای روشنتر از آفتاب است، و من چندین سال است تا از او میخواهم که مقدار سر سوزنی از این راه بر من گشاده گرداند و نی شود.
هوش مصنوعی: او میگوید: مردم فکر میکنند که راه رسیدن به خداوند از روزنۀ آفتاب روشنت تر است، اما من سالهاست که از او میخواهم که حتی مقداری جزئی از این راه را برای من باز کند، اما هنوز این اتفاق نیفتاده است.
نقل است که آن روز که بلایی بدو نرسیدی گفتی: الهی! نان فرستادی، نان خورش میباید. بلایی فرست تا نان خورش کنم.
هوش مصنوعی: روزی کسی که مصیبتی به او نرسیده بود، گفت: خداوندا! نان را فرستادی، اما به نان خورش هم نیاز دارم. پس بر من بلایی نازل کن تا بتوانم نان خورش تهیه کنم.
روزی بوموسی از شیخ پرسید: بامدادت چون است؟
هوش مصنوعی: روزی بوموسی از شیخ پرسید: صبح تو چگونه است؟
گفت: مرا نه بامداد است و نه شبانگاه.
هوش مصنوعی: او گفت: نه صبح است و نه شب.
و گفت به سینهٔ ما آوازی دادند که: ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پر است. اگر ما را میخواهی چیزی بیاور که ما را نبود.
هوش مصنوعی: به ما گفتند: ای بایزید! گنجینههای ما از طاعت و خدمت شایسته پر شده است. اگر خواهان ما هستی، چیزی بیاور که ما نداریم.
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
هوش مصنوعی: گفتم: خدایا! چه چیزی هست که تو در آن وجود نداشته باشی؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی.
هوش مصنوعی: او گفت: فقر، ناتوانی، نیازمندی، ذلت و ناامیدی.
و گفت: به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو میشد.
هوش مصنوعی: و گفت: به دشت رفتم و عشق مانند باران بر زمین ریخته بود. زمین خیس شده بود و به قدری عمیق بود که پای مرد در گِل میرفت، اما پای من در عشق فرو میرفت.
و گفت: از نماز جز ایستادگی تن ندیدم، و از روزه جز گرسنگی ندیدم. آنچه مراست از فضل اوست، نه از فعل من.
هوش مصنوعی: او گفت: از نماز تنها ایستادن را تجربه کردم و از روزه فقط گرسنگی را دیدم. هر آنچه که دارم از رحمت و فضل اوست، نه از اعمال و کارهای خودم.
پس گفت: به جهد و کسب هیچ حاصل نتوان کرد و این حدیث که مرا است بیش از هر دو کون است، لکن بندهٔ نیکبخت آن بود که میرود، ناگاه پای او به گنجی فرو رود و توانگر گردد.
هوش مصنوعی: پس گفت: انسان به هیچ تلاشی و تلاش برای به دست آوردن چیزی نمیتواند موفق شود و این سخن که من دربارهاش میگویم بسیار فراتر از هر دو جهان است. اما بندهٔ خوشبخت کسی است که به طور ناگهانی به گنجی بر بخورد و ثروتمند شود.
و گفت: هر مرید که در ارادت آمد مرا فروتر بایست آمد، و برای او با او سخن گفت.
هوش مصنوعی: او گفت: هر پیرو که به عشق و ارادت به من نزدیک شد، باید خود را در مرتبهای پایینتر قرار دهد و برای او با او صحبت کرد.
نقل است که چون در صفات حق سخن گفتی شادمان و ساکن بودی، و چون در ذات حق سخن گفتی از جای برفتی، و در جنبش آمدی. و گفتی: آمد، آمد! و به سرآمد.
هوش مصنوعی: نقل شده است که وقتی در مورد صفات خدا صحبت میکردی، شاد و آرام بودی، اما وقتی به ذات خدا اشاره میکردی، از جا بلند میشدی و به حرکت درمیآمدی. و میگفتی: نزدیک است، نزدیک است! و به پایان رسید.
شیخ مردی را دید که میگفت: عجب دارم از کسی که او را داند و طاعتش نکند. یعنی عجب بود که بر جای بماند
هوش مصنوعی: شیخ مردی را دید که میگفت: باورنکردنی است که کسی از وجود خداوند آگاه باشد و در عین حال از او پیروی نکند. یعنی این موضوع شگفتانگیز است که چنین فردی همچنان در جا بماند.
نقل است که از او پرسیدند: این درجه به چه یافتی و بدین مقام به چه رسیدی؟
هوش مصنوعی: گفته شده که از او سوال کردند: این مرتبه را چگونه به دست آوردی و به این مقام چگونه رسیدی؟
گفت: شبی در کودکی از بسطام بیرون آمدم ماهتاب میتافت. جهان آرمیده و حضرتی دیدم که هیجده هزار عالم در جنب آن حضرت ذرهای نمود.
هوش مصنوعی: روزی در کودکی، از بسطام خارج شدم و ماه نورش را بر زمین میپاشید. دنیا آرام بود و من شخصیتی را دیدم که در مقایسه با او، کل جهان به اندازهای ناچیز به نظر میرسید.
شوری در من افتاد و حالتی عظیم بر من غالب شد. گفتم خداوندا! درگاهی بدین عظیمی و چنین خالی و کارهایی بدین شگرفی و چنین تنهایی؟
هوش مصنوعی: احساس عمیق و شگرفی به من دست داد و در آن لحظه، در برابر خدای بزرگ خودم به تفکر فرو رفتم. گفتم: ای خدا! آیا میشود در جایی با این عظمت و این خالی بودن، همچنان کارهای شگفتی انجام داد و در عین حال تنها بود؟
هاتفی آواز داد: درگاه خالی نیه از آن است که کسی نمیآید، از آن است که ما نمیخواهیم! که هر ناشُسته رویی شایستهٔ این درگاه نیست. نیت کردم که جمله خلایق را بخواهم. باز خاطری آمد که مقام شفاعت محمد راست علیه السلام. ادب نگاه داشتم. خطابی شنیدم که: بدین یک ادب که نگاه داشتی نامت بلند گردانیدم. چنانکه تا قیامت گویند سلطان العارفین بایزید.
هوش مصنوعی: هاتف آواز داد که در این درگاه خالی، دلیل آن این نیست که کسی نمیآید، بلکه از آن روست که ما نمیخواهیم! زیرا هیچ چهره ناخوشایندی شایستهٔ ورود به این درگاه نیست. من نیت کردم که همهٔ مردم را بخواهم، اما ناگهان به یاد مقام شفاعت پیامبر اسلام، حضرت محمد (ص) افتادم و با ادب رفتار کردم. سپس ندا شنیدم که به خاطر همان ادب که رعایت کردی، نامت را بزرگ و بلند کردم. به گونهای که تا قیامت خواهند گفت که سلطان عارفان، بایزید است.
در پیش امام جعفر ابونصر فشیری گفتند: بایزید چنین حکایت فرموده استکه من دوش خواستم از کرم ربوبیت درخواهم تا ذیل غفران بر جرایم خلق اولین و آخرین پوشد لیکن شرم داشتم که بدین قدر حاجت به حضرت کرم مراجعت کنم و شفاعت، که مقام صاحب شریعت است - در تصرف خویش آرم، ادب نگاه اشتم.
هوش مصنوعی: در محضر امام جعفر، ابونصر فشیری گفت: بایزید این طور گفته است که دیشب از خداوند خواستم تا گناهان همه انسانها، چه کسانی که قبل از من آمدهاند و چه کسانی که بعد از من خواهند آمد، با رحمت خودش بپوشاند. اما شرم دارم که این مقدار از خداوند درخواست کنم و خود را در مقام شفاعت، که ویژه پیامبر است، قرار دهم. بنابراین، تصمیم گرفتم که با آداب و احترام بیشتری به درگاه خداوند مراجعه کنم.
قشیری گفت: بهذی الهمة نال مانال. بایزید
هوش مصنوعی: قشیری بیان کرد: کسی که دارای اراده و همت بلند باشد، به هدف خود خواهد رسید. بایزید.
بدین همت بلند در اوج شرف به پرواز رسیده است.
هوش مصنوعی: با تلاش و اراده قوی، به اوج موفقیت و رفعت دست یافته است.
نقل است که شیخ گفت: اول بار که به خانه خداوند رفتم، خانه دیدم، دوم بار که به خانه رفتم خداوند خانه دیدم، سوم بار نه خانه و نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. که هیچ کس نمیدانستم، که اگر میدیدم حق میدیدم، و دلیل بر این سخن آن است که یکی به در خانه بایزید شد، و آواز داد.
هوش مصنوعی: نقل شده است که شیخ گفت: اولین باری که به خانه خدا رفتم، فقط خانه را دیدم. در بار دوم، خداوند خانه را مشاهده کردم و در سومین بار نه خانه را دیدم و نه خداوند را. به عبارتی، در حقیقت گم شدم و نمیدانستم که چه چیزی را از دست میدهم. اگر میدیدم، حقیقت را درک میکردم. دلیلی بر این سخن آن است که یکی به در خانه بایزید رفت و صدا زد.
شیخ گفت که را میطلبی؟
هوش مصنوعی: شیخ پرسید: چه کسی را جستجو میکنی؟
گفت: بایزید را؟
هوش مصنوعی: گفت: بایزید چه طور؟
گفت: بیچاره بایزید! سی سال است تا من بایزید را میطلبم، نام و نشانش نمییابم.
هوش مصنوعی: گفت: ای مسکین بایزید! سی سال است که من بایزید را میجویم، اما هیچ خبری از او نمییابم.
این سخن با ذوالنون گفتند. گفت: خدای برادرم را - بایزید - بیامرزاد که با جماعتی که در خدای گم شدهاند گم شده است.
هوش مصنوعی: این سخن به ذوالنون گفته شد. او پاسخ داد: خداوند برادرم بایزید را بیامرزد، چرا که او با گروهی که در جستجوی خدا هستند، به گمراهی رفته است.
نقل است که بایزید را گفتند: از مجاهدهٔ خود ما را چیزی بگوی!
هوش مصنوعی: نقل گفتهاند که از بایزید پرسیدند: از تلاش و مجاهدتهای خود برای ما چیزی بگو!
گفت: اگر از بزرگتر گویم، طاقت ندارید. اما از کمترین بگویم. روزی نفس را کاری بفرمودم، حرونی کرد. یعنی فرمان نبرد. یک سالش آب ندادم. گفتم: یا نفس تن در طاعت ده یا در تشنگی جان بده.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر از مسائل بزرگتر صحبت کنم، شما نمیتوانید تحمل کنید، بنابراین از موضوع کوچکتر سخن میگویم. روزی به نفس (میل و تمایل) خود کاری را فرمان دادم، اما آن را انجام نداد. یعنی از دستور پیروی نکرد. یک سال به او آب ندادم. گفتم: یا باید به فرمان و اطاعت تن بدهی یا در اثر تشنگی جان بسپاری.
و گفت: چه گویی در کسی که حجاب او حق است؟ یعنی تا او میداند که حق است حجاب است. او میباید که نماند و دانش او نیز نماند تا کشف حقیقی بود.
هوش مصنوعی: او گفت: چه نظری داری درباره کسی که حجابش حقیقت است؟ به این معنا که تا زمانی که او بداند که این حجاب حقیقت دارد، باید این حجاب را داشته باشد. او باید نماند و علم او نیز نباید باقی بماند تا بتواند به حقیقت واقعی دست یابد.
و در استغراق چنان بود که مریدی داشت که بیست سال بود تا از وی جدا نشده بود. هر روز که شیخ او را خواندی گفتی: ای پسر! نام تو چیست؟
هوش مصنوعی: در حالی که در حال فرو رفتن در عالم خاصی بود، مریدی داشت که بیست سال بود از او جدا نشده بود. هر روز وقتی شیخ او را میخواند، از او میپرسید: ای پسر! نام تو چیست؟
روزی مریدی گفت: ای شیخ! مرا افسوس میکنی! بیست سال است تا در خدمت تو میباشم و هر روز نام من میپرسی؟
هوش مصنوعی: روزی فردی به استادش گفت: ای استاد! مرا ناراحت میکنی! بیست سال است که در کنار تو هستم و هر روز نام من را میپرسی؟
شیخ گفت: ای پسر! استهزا نمیکنم. لکن نام او آمده و همه نامها از دل من برده، نام تو یاد میگیرم و باز فراموش میکنم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: پسرم، من به تو بیاحترامی نمیکنم. اما نام او در ذهنم مانده و نامهای دیگر از یادم رفته است. من نام تو را یاد میگیرم، اما دوباره فراموشش میکنم.
نقل است که گفت: در همه عمر خویش میبایدم که یک نماز کنم که حضرت او را شاید و نکردم. شبی از نماز خفتن تا وقت صبح، چهار رکعت نماز میگزاردم. هربار که فارغ شدمی. گفتمی به از این باید نزدیک بود که صبح بدمد وتر بیاوردم و گفتم : الهی من جهد کردم تا در خور تو بود اما نبود. در خور بایزید است. اکنون تو را بی نمازان بسیارند، بایزید را یکی از ایشان گیر.
هوش مصنوعی: نقل شده است که فردی گفت: در تمام عمرم تلاش کردم یک بار نماز بخوانم که شایسته خدا باشد، اما موفق نشدم. شبی از وقتی که نماز خواندم تا صبح، چهار رکعت نماز خواندم. هر بار که نماز به پایان میرسید، به خود میگفتم که باید این نماز از نمازهایی باشد که به خدا نزدیکتر است، اما باز هم اینگونه نبود. احساس کردم که این نماز شایسته بایزید است. در این لحظه به خدا گفتم: "خداوند، من کوشیدم که نمازم سزاوار تو باشد، اما نبود. اکنون تو را بینمازان بسیار است، بایزید را از میان آنها انتخاب کن."
و گفت: بعد از ریاضات - چهل سال - شبی حجاب برداشتند. زاری کردم که راهم دهید. خطاب آمدم که با کوزهای که تو داری و پوستینی تو را بار نیست.
هوش مصنوعی: و گفت: بعد از چهل سال عبادت و ریاضت، شبی حجاب از رویم برداشته شد. با گریه و زاری از آنجا خواستم که مرا راهنمایی کنند. صدایی به من گفت که با این کوزهای که در دست داری و آن پوستینی که به دوش داری، تو بار سفر را نخواهی داشت.
کوزه و پوستین بینداختم. ندایی شنیدم که یا بایزید! با این مدعیان بگوی که بایزید بعد از چهل سال ریاضت و مجاهدت با کوزهٔ شکسته و پوستینی پاره پاره تا نینداخت بار نیافت. تا شما که چندین علایق به خود بازبستهاید و طریقت را دانهٔ دام هوای نفس ساختهاید کلا و حاشا که هرگز بار یابید. نقل است که کسی گوش میداشت وقت سحرگاهی تا چه خواهد کرد یکبار دیگر گفت الله و بیفتاد و خون از وی روان شد گفتند این چه حالت بود گفتند آمد که تو کیستی که حدیث ما کنی.
هوش مصنوعی: به زمین افتادن کوزه و پوستین را دیدم. صدایی به من گفت: ای بایزید! به این مدعیان بگو که بایزید پس از چهل سال ریاضت و تلاش، با کوزهای شکسته و پوششی پاره، موفق نشده است بار خود را به دوش بگیرد. حالا شما که به چندین وابستگی دچار هستید و راهتان را به شیوهای از هوای نفس محدود کردهاید، هرگز نمیتوانید به موفقیت برسید. نقل است که شخصی در سحرگاه، گوشبهزنگ بود تا ببیند چه پیش خواهد آمد. او یکبار دیگر گفت "الله" و به زمین افتاد و خون از او جاری شد. از او پرسیدند این چه حالتی بود؟ او پاسخ داد: این سؤال را بپرسید که تو کیستی که داستان ما را روایت میکنی.
نقل است که شبی بر سر انگشتان پای بود از نماز خفتن تا سحرگاه و خادم آن حال مشاهده میکرد و خون از چشم شیخ بر خاک میریخت. خادم در تعجب ماند. بامداد از شیخ پرسید: آن چه حال بود؟ ما را از آن نصیبی کن.
هوش مصنوعی: روایت شده است که شبی، شیخی به نشسته بر سر انگشتان پای خود از نماز شب تا سحرگاه به عبادت مشغول بوده و خادمی این حال را مشاهده میکرد که اشک از چشمان شیخ بر زمین میریزد. خادم در تعجب مانده بود و صبحگاه از شیخ پرسید: چه حالتی بوده است؟ ما را نیز از آن بهرهمند کن.
شیخ گفت: اول قدم که رفتم، به عرش رفتم. عرض را دیدم چون گرگ لبآلوده و تهیشکم. گفتم ای عرش به تو نشانی میدهند که الرحمن علی العرش استوی. بیا تا چه داری؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت: وقتی اولین قدم را برداشتم، به عرش رسیدم. دیدم که عرض مانند گرگ گرسنه و بیحاصل است. به عرش گفتم: ای عرش، به تو میگویند که رحمان بر عرش نشسته است. بیا ببینم چه داری؟
گفت: چه جای این حدیث است که ما را نیز به دل تو نشانی میدهند که انا عند المنکسر قلوبهم. اگر آسمانیانند از زمینیان میجویند و اگر زمینیان اند از آسمانیان میطلبند. اگر جوان است از پیر میطلبد و اگر پیر است از جوان میطلبد واگر خراباتی است از زاهد میطلبد. اگر زاهد است از خراباتی میطلبد.
هوش مصنوعی: گفت: چه معنایی دارد که در این حدیث به ما میگوید که ما باید دلهای خود را بشکنیم تا به ما نشانی دهند؟ اگر آنها از فرشتگان آسمانی هستند، پس از انسانهای زمینی طلب میکنند و اگر از زمینیانند، به دنبال آسمانیها میگردند. اگر جواناند، از پیران طلب کمک میکنند و اگر پیرند، به جوانان رجوع میکنند. همچنین اگر شخصی از اهل خراباتی باشد، از زاهدان کمک میطلبد و اگر زاهد باشد، از خراباتیها درخواست میکند.
و گفت چون به مقام قرب رسیدم گفتند: بخواه!
هوش مصنوعی: او گفت زمانی که به مقام نزدیک شدن به خدا رسیدم، به من گفتند که از خدا چیزی بخواهم.
گفتم: مرا خواست نیست، هم تو از بهر ما بخواه.
هوش مصنوعی: گفتم: من نیازی به درخواست ندارم، تو هم به خاطر ما درخواست کن.
گفتند: بخواه.
هوش مصنوعی: گفتند: درخواست کن.
گفتم: تو را خواهم و بس.
هوش مصنوعی: گفتم: فقط تو را میخواهم و هیچ کس دیگری را.
گفتند: تا وجود بایزید ذرهای میماند. این خواست محال است دع نفسک و تعال.
هوش مصنوعی: گفتند: تا زمانی که حتی یک ذره از وجود بایزید باقی بماند، این خواسته غیر ممکن است. نفس خود را کنار بگذار و به سوی حقیقت بیا.
گفتم: بی زلت بازنتوانم گشت. گستاخی خواهم کرد.
هوش مصنوعی: گفتم: اگر تو به من اجازه ندهی، نمیتوانم بدون تو زندگی کنم. بنابراین تصمیم دارم جسورانه عمل کنم.
گفتند: بگوی.
هوش مصنوعی: گفتند: صحبت کنید.
گفتم: بر همه خلایق رحمت کن.
هوش مصنوعی: گفتم: بر تمام مخلوقات رحمت بفرست.
گفتند: باز نگر!
هوش مصنوعی: گفتند: دوباره نگاه کن!
بازنگرستم، هیچ آفریده ندیدم، الا او را شفیعی بود و حق را بر ایشان بسی نیکخواه تر از خود دیدم. پس خواموش شدم. بعد از آن گفتم: بر ابلیس رحمت کن!
هوش مصنوعی: وقتی به اطرافم نگاه کردم، هیچ موجودی جز او را ندیدم که شفیع من باشد و خدا را در مقام خیرخواهی نسبت به آنها بسیار بهتر از خودم یافتم. بنابراین، سکوت کردم. بعد از مدتی، از خودم خواستم که بر ابلیس رحمت بفرستم!
گفتند: گستاخی کردی! برو که او از آتش است، آتشی را آتش باید. تو جهد آن کن که خود را بدان نیاری که سزای آتش شوی که طاقت نیاری.
هوش مصنوعی: گفتند: تو بیاحتیاطی کردی! برو، زیرا او از آتش است و آتش را تنها آتش میتواند خاموش کند. تلاش کن که خودت را در موقعیتی نگذاری که سزاوار آتش شوی، چرا که از پس آن برنمیآیی.
نقل است که گفت: حق تعالی مرا دو هزار مقام در پیش خود حاضر کرد و در هر مقامی مملکتی بر من عرضه کرد. من قبول نکردم. مرا گفت: ای بایزید! چه میخواهی؟
هوش مصنوعی: نقل شده است که خداوند دو هزار جایگاه را برای من نمایش داد و در هر یک از آنها ملتی را به من پیشنهاد کرد. اما من نپذیرفتم. پس خداوند از من پرسید: ای بایزید! چه میخواهی؟
گفتم: آنک هیچ نخواهم.
هوش مصنوعی: گفتم: من هیچ چیز نمیخواهم.
و چون کسی از وی دعایی خواستی، گفتی: خداوندا! خلق تواند و تو خالق ایشان. من در میانه کیستم که میان تو و خلق واسطه باشم؟ با خود گفتی او دانای اسرارت مرا با این فضولی چه کار
هوش مصنوعی: وقتی کسی از او دعا خواست، او گفت: خداوند! تو میتوانی خلق کنی و تو خالق آنها هستی. من چه جایگاهی دارم که میان تو و این مردم واسطه باشم؟ او با خود فکر کرد: او که اسرار تو را میداند، چه کار به کار من دارد که مداخله کنم؟
و یکی پیش شیخ آمد و گفت: مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود.
هوش مصنوعی: یک نفر به پیش شیخ رفت و از او خواست که چیزی به او بیاموزد که سبب نجات و رستگاریاش شود.
گفت: دو حرف یاد گیر! از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه میکنی میبیند؛ و بدانی که خداوند از عمل تو بینیاز است.
هوش مصنوعی: او گفت: دو نکته را به خاطر بسپار! اول اینکه بدانی خداوند از کارهای تو آگاه است و همهچیز را میبیند؛ و دوم اینکه بدان که خداوند به اعمال تو نیازی ندارد.
و یک روز شیخ میرفت. جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و میگفت: قدم بر قدم مشایخ چنین نهند. و پوستینی در بر شیخ بود. گفت: یا شیخ پارهای از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
هوش مصنوعی: یک روز شیخ در حال حرکت بود. جوانی به او ملحق شد و گفت: «افراد دانشمند و بزرگوار چنین قدم بر میدارند.» شیخ پوستینی بر تن داشت و جوان از او خواست که بخشی از آن پوستین را به او بدهد تا برکت شیخ به او برسد.
شیخ گفت: اگر تو پوست بایزید در خود کشی سودت ندارد تا عمل بایزید نکنی.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: اگر تو فقط شکل ظاهری بایزید را داشته باشی، به خودی خود فایدهای ندارد و تا زمانی که رفتار و عمل او را انجام ندهی، هیچ سودی نخواهی برد.
و یک روز شوریدهای را دید که میگفت: الهی! در من نگر.
هوش مصنوعی: یک روز شخصی دیوانه را دید که در حال دعا کردن بود و میگفت: پروردگارا! به من نگاه کن.
شیخ گفت: از سر غیرت و غلبات وجد که نیکو سر و رویی داری، که در تو نگرد؟
هوش مصنوعی: شیخ گفت: از روی غیرت و شادی که در چهرهات میبینم، آیا در تو چیزی نمیتوان یافت؟
گفت: ای شیخ! آن نظر از برای آن میخواهم تا سر و رویم نیکو شود.
هوش مصنوعی: گفت: ای شیخ! من این نظر را میخواهم تا چهره و ظاهرم خوب و زیبا شود.
شیخ را از آن سخن عظیم خوش آمد. گفت: راست گفتی.
هوش مصنوعی: شیخ از آن سخن بزرگ خوشش آمد و گفت: "درست گفتی."
نقل است که یک روز سخن حقیقت میگفت و لب خویش میمزید و میگفت: هم شراب خوارهام و هم شراب و هم ساقی.
هوش مصنوعی: روزی گفته میشود که حقیقت در حال صحبت بود و لبهایش را میمکید و میگفت: من هم شرابنوش هستم، هم شراب و هم ساقی.
نقل است که گفت: هفتاد زنار از میان گشادم یکی بماند. هرچند جهد کردم که گشاده شود، نمیشد. زاری کردم و گفتم: الهی قوت ده تا این نیز بگشایم. آوازی آمد که: همه زنارها گشادی. این یکی گشادن کار تو نیست.
هوش مصنوعی: روایت شده که شخصی گفت: هفتاد دمی را از میان خود باز کردم و تنها یکی باقی ماند. هرچند تلاش کردم که آن را نیز باز کنم، موفق نشدم. با کنایه و ناامیدی گفتم: خدایا به من نیرو بده تا این یکی را هم باز کنم. در آن لحظه صدایی شنیدم که گفت: تمام دمیها باز شد. این یکی باز کردن به دست تو نیست.
و گفت: به همه دستها در حق بکوفتم آخر تا بهدست نیاز نکوفتم نگشادند؛ و به همه زبانها باز خواستم تا به زفان اندوه باز نخواستم باز ندادند، به همه قدمها به راه او برفتم تا به قدم دل نرفتم به منزلگاه عزت نرسیدم.
هوش مصنوعی: او گفت: من به همه تلاشها و کوششها پرداختم، اما در نهایت زمانی که نیاز واقعیام را بیان کردم، کسی به من کمک نکرد. با تمام زبانها سخن گفتم، اما وقتی که از دل غم و اندوه صحبت کردم، کسی به من گوش نداد. با تمامی قدمها به سوی او حرکت کردم، اما زمانی که از دل به سمت او نرفتم، به جایی که شایستهام بود نرسیدم.
و گفت: سی سال بود تا من میگفتم چنین کن و چنین ده، و چون به قدم اول معرفت رسیدم، گفتم: الهی تو مرا باش و هرچه میخواهی کن.
هوش مصنوعی: او گفت: سی سال بود که من میگفتم این کار را بکن و آن کار را بده، اما وقتی به ابتداییترین مرحله آگاهی رسیدم، به خدا گفتم: خداوندا، تو با من باش و هرچه میخواهی انجام بده.
و گفت: سی سال خدای را یاد کردم. چون خاموش شدم، بنگریستم حجاب من ذکر من بود.
هوش مصنوعی: او گفت: سی سال خدا را یاد کردم. وقتی که سکوت کردم، متوجه شدم که حجاب من همان ذکر و یاد من بود.
و گفت: یکبار به درگاه او مناجات کردم. و گفتم: کیف الوصول الیک. ندایی شنیدم که: ای بایزید! طلق نفسک ثلثا ثم قل الله. نخست خود را سه طلاق ده، و آنگه حدیث ما کن.
هوش مصنوعی: او گفت: یک بار در درگاه خداوند دعا کردم و پرسیدم: چگونه میتوانم به تو برسم؟ صدایی شنیدم که گفت: ای بایزید! ابتدا خود را سه بار از هر آنچه که تو را به دنیا وابسته میکند رها کن، سپس درباره ما سخن بگو.
و گفت: اگر حق تعالی از من حساب هفتاد ساله خواهد من از وی حساب هفتاد هزار ساله خواهم. از بهر آنکه هفتاد هزار سال است تا الست بربکم. گفته است، و جمله را در شور آورده. از بلی گفتن جمله شورها که در سر آسمان و زمین است از شوق الست است.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر خداوند از من حساب هفتاد ساله بگیرد، من نیز از او حساب هفتاد هزار ساله میخواهم. چون که هفتاد هزار سال پیش از این، زمانی بود که خداوند از ما سؤال کرد: «آیا من پروردگارتان نیستم؟» و این موضوع همه چیز را دگرگون کرده است. تمام شوری که در آسمان و زمین وجود دارد، ناشی از شوق و عشق به آن لحظه است.
پس گفت: بعد از آن خطاب آمد که: جواب شنو! روز شمار، هفت اندامت ذره ذره گردانیم و به هر ذره دیداری دهیم. گوییم اینک حساب هفتاد هزارساله و حاصل و باقی در کنارت نهادیم.
هوش مصنوعی: پس او گفت: بعد از آن ندا آمد که: گوش بده! ما روزها را به هفت بخش تقسیم می کنیم و هر بخش را به دقت بررسی می کنیم. میگوییم اکنون، حساب هفتاد هزار سال را در اختیارت میگذاریم و نتیجه و باقیمانده را در کنار تو قرار میدهیم.
و گفت: اگر هشت بهشت را در کلبه ما گشایند و ولایت هر دو سرای به اقطاع به ما دهند هنوز بدان یک آه که در سحرگاه بر یاد شوق او از میان جان ما برآید ندهیم بل که یک نفس که به درد او برآریم با ملک هژده هزار عالم برابر نکنیم.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر همه بهشتها را در کلبه ما باز کنند و حکومت هر دو دنیا را به ما بدهند، هنوز حاضر نیستیم آن آهی را که در سحرگاه به یاد عشق او از اعماق جانمان برمیآید، بدهیم. بلکه حتی یک نفسی که به خاطر درد او از ما خارج میشود را با ملک هجده هزار دنیا عوض نمیکنیم.
و گفت: اگر فردا در بهشت دیدار ننماید چندان نوحه و ناله کنم که اهل هفت دوزخ از گریه و ناله من عذاب خود فراموش کنند.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر فردا در بهشت همدیگر را نبینم، به قدری گریه و زاری میکنم که مردم جهنم از نالههای من فراموش کنند عذابهای خود را.
و گفت: کسانی که پیش از ما بودهاند هرکسی به چیزی فروآمدهاند. ما به هیچ فرو نیامدهایم. و یکبارگی خود را فدای او کردیم و خود را از برای خود نخواهیم که اگر یک ذره صفات ما به صحرا آید هفت آسمان و زمین درهم اوفتد.
هوش مصنوعی: او گفت: افرادی که پیش از ما بودهاند، هرکدام به نوعی دچار انحطاط شدهاند. اما ما هیچگاه سقوط نکردهایم. ما به یکباره خود را برای او فدای کردیم و برای خود چیزی نخواهیم، زیرا اگر حتی یک ذره از ویژگیهای ما به سطح زمین بیاید، تمام آسمانها و زمینها در هم میریزند.
و گفت: او خواست که ما را بیند و ما نخواستیم که او را بینیم. یعنی بنده را خواست نبود.
هوش مصنوعی: او گفت که او دوست داشت ما را ببیند، اما ما نمیخواستیم او را ببینیم. به عبارت دیگر، مایل نبودیم که او ما را ببیند.
و گفت: چهل سال روی به خلق کردم و ایشان را به حق خواندم، کسی مرا اجابت نکرد. روی از ایشان بگردانیدم چون به حضرت رفتم همه را پیش از خود آنجا دیدم. یعنی عنایت حق در حق خلق بیش از عنایت خود دیدم. آنچه می خواستم حق تعالی به یک عنایت آن همه را بیش از من به خود رسانید.
هوش مصنوعی: او گفت: چهل سال با مردم در ارتباط بودم و آنها را به حقیقت دعوت کردم، اما هیچکس به دعوت من پاسخ نداد. وقتی از آنها روی برگرداندم و به درگاه حق رفتم، همه را قبل از خود آنجا دیدم. به عبارت دیگر، رحمت الهی بر مخلوقات بیشتر از رحمت خودم جلوهگر بود. آنچه را که من میخواستم، خداوند با یک لطف خود، همه را بیشتر از من به حضور خودش نزدیک کرد.
و گفت: از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست. پس نگه کردم عاشق و معشوق و عشق یکی دیدم که در عالم توحید همه یکی توان بود.
هوش مصنوعی: او گفت: من از زندگی بایزید مانند ماری که از پوست خود بیرون میآید، جدا شدم. سپس نگاه کردم و عاشق، معشوق و خود عشق را یکی یافتم، به طوری که در عالم وحدت، همه چیز به یک حقیقت بدل میشود.
و گفت: از خدای بس بهخدای رفتم، تا ندا کردند از من در من که ای تو من یعنی به مقام الفناء فی الله رسیدم.
هوش مصنوعی: او گفت: از خدا به خدا نزدیک شدم، تا اینکه صدایی از درونم شنیدم که میگفت: تو من هستی، که این نشان از رسیدن به مقام فناء فی الله است.
و گفت: چند هزار مقام از پس کردم، چون نگه کردم خود را در مقام حزب الله دیدم. یعنی به معنی الله که ان کنه است راه نیست.
هوش مصنوعی: او گفت: هزاران مقام را پشت سر گذاشتم و وقتی به خودم نگاه کردم، خود را در جایگاه حزب الله یافتم. به این معنا که خداوند راهی نیست که به آسانی قابل دسترسی باشد.
و گفت: حق تعالی سی سال آینه من بود، اکنون من آینه خودم. یعنی آنچه من بودم نماندم که من و حق شرک بود، چون من نماندم حق تعالی آینه خویش است. اینک بگویم که آینه خویشم. حق است که به زبان من سخن گوید و من در میان ناپدید.
هوش مصنوعی: او گفت: خداوند به مدت سی سال آینه من بود و اکنون من آینه خودم هستم. یعنی دیگر آنچه که من بودم، نیستم؛ چون آن زمان که من خودم را داشتم، نوعی شرک با حق بود. حال که دیگر خودم نیستم، خداوند آینه وجود خود شده است. اکنون میگویم که من آینه وجود خودم هستم. حقیقت این است که خداوند از زبان من سخن میگوید و من در میان این جریان ناپدید شدهام.
و گفت: سالها بر این درگاه مجاور بودم، به عاقبت حیرت بدیدم و جز حیرت نصیب ما نیامد.
هوش مصنوعی: او گفت: سالها در این مکان زندگی کردم، اما در نهایت فقط شگفتی نصیبم شد و جز حیرت چیزی به دست نیاوردم.
و گفت: به درگاه عزت شدم هیچ زحمت نبود. اهل دنیا به دنیا مشغول بودند و محجوب، و اهل آخرت به آخرت، و مدعیان به دعوی، و ارباب طریقت و تصوف قومی به اکل و شرب و گریه، و قومی به سماع و رقص، و آنها که مقدمان راه بودند و پیروان سپاه بودند، در بادیهٔ حیرت گم شده بودند و در دریای عجز غرق شده.
هوش مصنوعی: او میگوید: وقتی به درگاه عزت رفتم، هیچ زحمتی احساس نکردم. مردم دنیا مشغول به امور دنیوی خود بودند و از حقیقت دور بودند. اهل آخرت در فکر و ذکر خود غوطهور بودند، و برخی مدعیان فقط به ادعاهای خود مشغول بودند. ارباب طریقت و تصوف نیز، برخی در حال خوردن و نوشیدن و اشکریزی بودند و برخی دیگر در حال سماع و رقص. آنها که پیشروان این راه بودند و پیروان را هدایت میکردند، در بیابان حیرت گم شده و در دریای ناتوانی غرق بودند.
گفت: مدتی گرد خانه طواف میکردم، چون به حق رسیدم خانه را دیدم که گرد من طواف میکرد.
هوش مصنوعی: او گفت: مدتی دور خانه میچرخیدم، تا این که به حقیقت رسیدم و دیدم که خانه نیز دور من میچرخد.
گفت: شبی دل خویش میطلبیدم و نیافتم. سحرگاه ندایی شنیدم که ای بایزید! به جز از ما چیزی دیگری میطلبی! تو را با دل چه کار است؟
هوش مصنوعی: گفت: شبی دل خود را گم کرده بودم و نتوانستم پیدا کنم. صبح زود صدایی شنیدم که میگفت: ای بایزید! جز من چیز دیگری میخواهی؟ دل تو چه ارتباطی به این موضوع دارد؟
و گفت: مردانه آن استکه بر بی چیزی رود، مرد آن است که هرجا که باشد هرچه خواهد پیش آید، و با هرکه سخن گوید از وی جواب شنود.
هوش مصنوعی: او گفت: مرد واقعی کسی است که در شرایط سخت و نداشتن امکانات هم استوار بماند، مرد آن است که در هر موقعیتی که قرار گیرد، بتواند خواستههایش را به دست آورد و هرگاه با کسی صحبت کند، پاسخ مناسب دریافت کند.
و گفت: حق مرا به جایی رسانید که خلایق بجملگی در میان دو انگشت خود بدیدم.
هوش مصنوعی: و گفت: حق مرا به جایی رساند که مردم را همه در میان دو انگشت خود مشاهده کردم.
و گفت: مرید را حلاوت طاعت دهند، چون بدان خرم شود شادی او حجاب قرب او گردد.
هوش مصنوعی: او میگفت که وقتی مرید از اطاعت لذت ببرد و شاد شود، این شادی میتواند مانع نزدیک شدن او به حقیقت و مقام قربش گردد.
و گفت: کمترین درجة عارف آن است که صفات حق در وی بود.
هوش مصنوعی: او گفت: پایینترین مرتبه یک عارف این است که صفات خداوند در او وجود داشته باشد.
و گفت: اگر بدل خلایق مرا به آتش بسوزانند من صبر کنم، از آنجا که منم محبت او را هنوز هیچ نکرده باشم، و اگر گناه من و از آن همه خلایق بیامرزد از آنجا که صفت رافت و رحمت اوست هنوز بس کاری نباشد.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر مردم مرا به آتش بسوزانند، من تحمل میکنم، زیرا احساس میکنم که هنوز نتوانستهام محبتی به او ابراز کنم. و اگر خداوند به خاطر گناهان من و دیگران ببخشد، این نیز نشاندهنده صفات رحمت و مهربانی اوست و این عمل هنوز کافی نیست.
و گفت: توبه از معصیت یکی است و از طاعت هزار. یعنی عجب در طاعت بدتر از گناه.
هوش مصنوعی: او گفت: توبه از یک گناه تنها کافیست، اما برای توبه از هزار کار نیک، نیاز است. به این معنا که احساس خودپسندی و غرور در انجام کارهای نیک، بدتر از گناه کردن است.
و گفت: کمال درجة عارف سوزش او بود در محبت.
هوش مصنوعی: او گفت: اوج پختگی یک عارف در سوز و احساس عمیق او نسبت به عشق است.
و گفت: علم ازل دعوی کردن از کسی درست آید که اول برخود نور ذات نماید.
هوش مصنوعی: او گفت: تنها کسی میتواند ادعای علم ازلی کند که ابتدا حقیقت وجود خود را بشناسد.
و گفت: دنیا را دشمن گرفتم و نزد خالق رفتم و خدای را بر مخلوقات اختیار کردم تا چندان محبت حق بر من مستولی شد که وجود خود را دشمن گرفتم. چون زحمات از میانه برداشتم انس به بقای لطف حق داشتم.
هوش مصنوعی: او گفت: من دنیا را به عنوان دشمن انتخاب کردم و به سوی خالق خود رفتم و خدا را بر مخلوقات مقدم دانستم. به قدری محبت خدا در وجودم جاری شد که خودم را به عنوان دشمن خود احساس کردم. وقتی که از زحمتها دور شدم، به وجود لطف خدا عادت کردم و آرامش یافتم.
و گفت: خدای را بندگانند که اگر بهشت با همه زینتها بر ایشان عرضه کنند ایشان از بهشت همان فریاد کنند که دوزخیان از دوزخ.
هوش مصنوعی: او گفت: بندگان خدا هستند که اگر تمام زیباییهای بهشت را به آنها نشان دهند، همانگونه که دوزخیان از آتش جهنم فریاد میزنند، آنها نیز از بهشت ناله و فریاد میکنند.
و گفت: عابد به حقیقت و عامل به صدق آن بود که به تیغ جهد سر همه مرادات بردارد و همه شهوات و تمنای او در محبت حق ناچیز شود، آن دوست دارد که حق خواهد و آن آرزو کند که حق شاهد او بود.
هوش مصنوعی: او گفت: عابد به حقیقت و کسی که به واقعیات عمل میکند، بهخوبی تلاش میکند تا به همه خواستههایش پایان دهد و تمامی شهوات و آرزوهایش را در عشق به خدا ناچیز کند. او کسی است که دوست دارد خداوند را بخواهد و آرزو میکند که خداوند ناظر بر او باشد.
و گفت: نه خداوند تعالی برضاء خویش بندگان را به بهشت می برد گفتند دلی گفت چون رضاء رضای خود به کسی دهد آنکس بهشت را چه کند؟
هوش مصنوعی: او گفت: خداوند با اراده خود بندگان را به بهشت میبرد. پرسیدند: اگر رضای خداوند به کسی تعلق بگیرد، آن شخص چه میتواند بکند تا بهشت را دریافت کند؟
و گفت: یکی ذره حلاوت معرفت در دلی به از هزار قصر در فردوس اعلی.
هوش مصنوعی: او گفت: یک ذره شیرینی شناخت در دل، از هزار قصر در بالاترین بهشت بهتر است.
و گفت: یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجزان را به مردی رساند.
هوش مصنوعی: او گفت که یگانگی خداوند بسیاری از مردان قوی را ناتوان کرده و همچنین بسیاری از ناتوانان را به مقام مردانگی رسانده است.
و گفت: اگر توانید به سرقاعدة فنای اول بازروید تا بدین حدیث رسید، و اگر نه این همه صلاح و زهد بادست که بر شما میزند.
هوش مصنوعی: و گفت: اگر میتوانید به اصل و بنیاد اولیه بازگردید تا به این موضوع پی ببرید، و اگر نه، این همه خودسازی و زهدی که بر شما ظاهر میشود، بیفایده خواهد بود.
و گفت: خدای شناسان ثواب بهشت است و بهشت وبال ایشان.
هوش مصنوعی: او گفت: دانشمندان الهیات پاداششان بهشت است، اما خود بهشت برای آنان بار سنگینی است.
و گفت: گناه شما را چنان زیان ندارد که بی حرمتی کردن و خوار داشتن برادری مسلمان.
هوش مصنوعی: او گفت: گناه شما آنقدر زیاد نیست که به برادر مسلمان خود بیاحترامی کنید و او را خوار شمارید.
و گفت: دنیا اهل دنیا را غرور در غرور است و آخرت اهل آخرت را سرور در سرور است، و دوستی حق اهل معرفت را نور در نور.
هوش مصنوعی: او گفت: دنیا برای دنیاطلبان پر از غرور است و آخرت برای اهل آخرت مملو از خوشحالی است، و محبت حق برای اهل معرفت، مانند نوری در نور است.
و گفت: در معاینه کار نقد است اما در مشاهده نقد نقد است.
هوش مصنوعی: او گفت: در بازرسی و بررسی کار، تنها واقعیتها اهمیت دارند، اما وقتی به مشاهده و دیدن چیزها میرسیم، تحلیل و نقد کردن خود نقدی بر نقد دیگر است.
و گفت: عبادت اهل معرفت را پاس انفاس است.
هوش مصنوعی: او گفت: عبادت افرادی که به شناخت و معرفت رسیدهاند، مانند زدن ضربان قلبشان در مرگ است.
و گفت: چون عارف خاموش بود مرادش آن بود که باحق سخن گوید، و چون چشم بر هم نهد مقصودش آن بود که چون باز کند به حق نگرد. و چون سر به زانو نهد طلب آن کند که سر برندارد تا اسرافیل صور بدمد از بسیاری انس که به خدای دارد.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی عارف سکوت میکند، منظورش این است که با خدا صحبت کند. و وقتی چشمانش را میبندد، مقصودش این است که وقتی دوباره آنها را باز کند، به حقیقت برنگردد. و وقتی سرش را بر زانو میگذارد، میخواهد به حالتی برسد که دیگر سرش را بلند نکند تا فرشته اسرافیل با نواختنش به خاطر نزدیکی و انسش با خدا، صور بدمد.
و گفت: سوار دل باش و پیادة تن.
هوش مصنوعی: او گفت: با دل سوار باش و با جسم پیاده.
و گفت: علامت شناخت حق گریختن از خلق باشد و خاموش بودن در معرفت او.
هوش مصنوعی: او گفت که نشانهای برای شناخت حق، دوری از مردم و سکوت در شناخت اوست.
و گفت: هرکه به حق مبتلا گشت مملکت از او دریغ ندارند و او خود به هردو سرای سرفرونیارد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که با حقیقت مواجه شود، دیگران چیزی از او دریغ نمیکنند و او خود در هر دو دنیا به موفقیت خواهد رسید.
و گفت: عشق او درآمد و هرچه دون او بود برداشت واز ما دون اثر نگذاشت تا یگانه ماند چنانکه خود یگانه است.
هوش مصنوعی: او گفت که عشق او (محبوب) به او وارد شد و هر آنچه از دایره وجودش بود را به همراه خود برد و از ما هیچ اثری باقی نگذاشت، تا او به تنهایی باقی بماند، همانطور که خودش به تنهایی است.
و گفت: کمال عارف سوختن او باشد در دوستی حق.
هوش مصنوعی: او گفت: کمال یک عارف در این است که در عشق و دوستی با خداوند سوخته و متعهد باشد.
و گفت: فردا اهل بهشت به زیارت روند، چون بازگرداند صورتها بر ایشان عرضه کنند هرکه صورت اختیار کرد او را به زیارت راه ندهند.
هوش مصنوعی: او گفت: فردا اهل بهشت به دیدن خواهند رفت و وقتی که به آنها صورتها را باز میگردانند، هر کسی که صورتی را انتخاب کند، به او اجازه ورود به زیارت را نخواهند داد.
و گفت: بنده را هیچ به از آن نباشد که بی هیچ باشد. نه زهد دارد و نه علم ونه عمل، چون بی همه باشد، با همه باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ چیز برای من بهتر از این نیست که هیچ نداشته باشم. نه زهدی دارد، نه علمی و نه عملی، زیرا وقتی که هیچ چیز نیست، میتواند با همه چیز باشد.
و گفت: این قصه را الم باید که از قلم هیچ نیاید.
هوش مصنوعی: او گفت: این داستان باید به گونهای روایت شود که هیچ چیزی از آن نادیده نماند.
و گفت: عارف چندان از معرفت بگوید و در کوی او بپوید که معارف نماند، و عارف برسد. پس معارف از عارف نیابت دارد، و عارف به معرفت نرسد تا از معارف یاد نیارد.
هوش مصنوعی: او گفت: عارف آنقدر دربارهٔ معرفت سخن میگوید و در راه او پیش میرود که دیگر چیزی از معارف باقی نماند و در نهایت عارف به هدف خود میرسد. بنابراین، معارف به عارف وابستهاند و عارف نمیتواند به معرفت واقعی دست یابد مگر اینکه از معارف بهرهبرداری کند.
و گفت: طلب علم و اخبار از کسی لایق است که از علم به معلوم شود و از خبر به مخبر. اما هرکه از برای مباهات علمی خواند و بدان رتبت و زینت خود طلب کند تا مخلوقی اورا پذیرد، هر روز دورتر باشد، و از او مهجورتر گردد.
هوش مصنوعی: او گفت: کسب علم و دریافت خبر از کسی درست است که به حقیقت علم و خبر واقف باشد. اما اگر شخصی تنها به دنبال علم برای خودنمایی و برتری طلبی باشد و بخواهد به واسطه آن، نظر دیگران را جلب کند، او هر روز از حقیقت دورتر خواهد شد و بیشتر به انزوا خواهد رفت.
و گفت: دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد که کسی حق را شناسد و دوستش ندارد ومعرفت بی محبت قدری ندارد.
هوش مصنوعی: او گفت: دنیا چه اندازه عجیب است که کسی در نظر بگیرد که شناختن حقیقت ممکن است اما در عین حال آن را دوست نداشته باشد، و اینکه شناخت بدون محبت ارزش زیادی ندارد.
و گفت: از جویهای آب روان آواز میشنوی که چگونه میآید که چون به دریا رسد ساکن گردد و از درآمدن و بیرون شدن او در دریا را نه زیادت بود و نه نقصان.
هوش مصنوعی: و او گفت: از جویهای آب زنده صدایی میشنوی که چگونه جریان دارد، اما وقتی به دریا میرسد، آرام میشود و ورود و خروج او به دریا نه بیشتر است و نه کمتر.
و گفت: او را بندگانند. اگر ساعتی در دنیا از وی محجوب مانند او را نپرستند و طاعتش ندارند. یعنی چون محجوب مانند نابود گردند؛ ونابود عبادت چون کند؟
هوش مصنوعی: او گفت: او بندگان دارد. اگر در این دنیا به مدت یک ساعت از او پنهان بمانند، او را نمیپرستند و از او اطاعت نمیکنند. به این معنا که وقتی از درگاه او دور شوند، مانند این است که وجودشان نابود شده است؛ و در چنین حالتی چگونه میتوانند عبادت کنند؟
و گفت: هرکه خدای را داند زبان به سخنی دیگر جز یاد حق نتواند گشاد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که خدا را بشناسد، نمیتواند جز یاد خدا، به زبان چیزی دیگر بگوید.
و گفت: کمترین چیزی که عارف را واجب آمد آن است که از مال و ملک تبرا کند، و حق این است که اگر هردو جهان در سر دوستی او کنی هنوز اندک باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: حداقل کاری که یک عارف باید انجام دهد این است که از دارایی و مالکیت خود بگذرد. و واقعیت این است که حتی اگر تمام جهان را برای دوست داشتن او بدهی، هنوز هم کم است.
و گفت: ثواب عارفان از حق، حق باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: پاداش عارفان از جانب حق، خود حق است.
گتف: عارفان در عیان مکان جویند و در عین اثر نگویند واگر از عرش تا ثری صدهزار آدم باشند با ذرایر بسیار و اتباع و نسل بی شمار و صدهزار فریشتة مقرب، چون جبرائیل و میکائیل - قدم از عدم در زاویه دل عارف نهند، او در جنب وجود و معرفت حق ایشان را موجود نپندارد و از درآمدن و بیرون شدن ایشان خبر ندارد، و اگر به خلاف این بود مدعی بود نه عارف.
هوش مصنوعی: عارفان در حالتی از آگاهی و درک عمیق به دنبال حقیقت هستند و به آثار و نشانهها نمیچسبند. حتی اگر از آسمان تا زمین صدها هزار انسان و فرشتۀ نزدیک به خدا وجود داشته باشند، عارف به آنها توجهی ندارد و آنها را در مقایسه با درک وجود و معرفت الهی، بیاهمیت میداند. او به هیچ عنوان از حضور یا خروج این موجودات خبر ندارد و اگر به این صورت فکر میکرد، ادعای عارف بودن نمیکرد.
و گفت: عارف معروف را بیند و عالم با عالم نشیند. عالم گوید: من چه کنم؟ عارف گوید او چه کند؟
هوش مصنوعی: او گفت: عارف شناختهشدهای را ببیند و عالمی در کنار عالم دیگر بنشیند. عالم میپرسد: من چه کاری باید انجام دهم؟ عارف پاسخ میدهد: او چه کار کند؟
و گفت: بهشت را نزد دوستان حق خطری نباشد، و با این همه که اهل محبت به محبت مهجورند، کار آن قوم دارند که اگر خفته اند واگر بیدارند طالب و مطلوب اند، و از طلبگاری ودوستداری خود فارغ اند. مغلوب مشاهدة معشوق اند، که بر عاشق عشق خود دیدن توانا است، و در مقابلة مطلوب به طلبگاری خود نگرستن در راه محبت طغیان است.
هوش مصنوعی: او گفت: برای دوستان واقعی بهشت خطری ندارد، و با این وجود، اهل محبت همچنان به محبت خود بیتوجهاند. آنها با وجود اینکه ممکن است در خواب باشند یا بیدار، همچنان در جستجوی معشوق هستند و از عشق و علاقه خود غافل نیستند. آنها تحت تأثیر دیدن معشوق قرار دارند، زیرا عاشق توانایی دیدن عشق خود را دارد. در برابر محبوب، اگر به جستجوی خود بپردازند، این اقدام در راه عشق نوعی طغیان محسوب میشود.
و گفت: حق بر دل اولیای خود مطلع گشت، بعضی از دلها دید که بار معرفت او نتوانست کشید، به عبادتش مشغول گردانید.
هوش مصنوعی: او گفت: حق، دلهای دوستان خود را آگاه ساخت. برخی از دلها را دید که توانایی تحمل بار معرفت او را نداشتند و به همین خاطر، مشغول عبادت شدند.
و گفت: بار حق جز بارگیران خاص برندارند که مذلل کرده مجاهده باشند و ریاضت یافته مشاهده.
هوش مصنوعی: او گفت: فقط کسانی که مخصوصاً برای این بار آمادگی دارند، میتوانند آن را به دوش بکشند؛ زیرا آنها در مسیر تلاش و کوشش خود، به زحمت و تمرین دست یافتهاند و حالت مشاهده را تجربه کردهاند.
و گفت: کاشکی خلق به شناخت خود توانندی رسید که معرفت ایشان را در شناخت خود تمام بودی.
هوش مصنوعی: او گفت: ای کاش مردم به دانشی از خود برسند که شناختشان از خودشان کامل باشد.
و گفت: جهد کن تا یک دم به دست آری که آن دم در زمین و آسمان جز حق را نبینی. یعنی تا بدان دم همه عمر توانگر نشینی.
هوش مصنوعی: او گفت: تلاش کن که یک لحظه به دست آوری که در آن لحظه در زمین و آسمان جز حقیقت چیزی نخواهی دید. به این معنا که تا آن لحظه میتوانی تمام عمر با خوشبختی زندگی کنی.
و گفت: علامت آنکه حق او را دوست دارد آن است که سه خصلت بدو دهد: سخاوتی چون سخاوت دریا؛ و شفقتی چون شفقت آفتاب، و تواضعی چون تواضع زمین.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه این که خداوند کسی را دوست دارد، این است که سه ویژگی به او عطا میکند: سخاوتی مانند سخاوت دریا، محبت و مهربانیای مانند محبت آفتاب، و تواضعی شبیه به تواضع زمین.
و گفت: حاجیان به قالب گرد کعبه طواف کنند، بقا خواهند؛ و اهل محبت بقلوب گردند گرد عرش و لقا خواهند.
هوش مصنوعی: او گفت: حاجیان با دور زدن به دور کعبه باقی خواهند ماند؛ اما عاشقان در دلها به دور عرش میچرخند و به وصال و دیدار خواهند رسید.
و گفت: در علم علمی است که علما ندانند و درزهد زهدی است که زاهدان نشناسند.
هوش مصنوعی: او گفت: در علم، دانشهایی وجود دارد که حتی دانشمندان هم از آن بیخبرند و در زهد، نوعی تقوی و پرهیزگاری هست که زاهدان آن را نمیشناسند.
و گفت: هرکه را برگزیند فرعونی را بدو گمارند تا او را میرنجاند.
هوش مصنوعی: و گفت: هرکس را که انتخاب کند، فرعونی بر او گمارده میشود تا او را ناراحت و آزار دهد.
و گفت: این همه گفت و گوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است. درون پرده خاموشی و سکونت و آرام است.
هوش مصنوعی: او گفت: تمام این صحبتها، کارها، صداها، جنب و جوشها و آرزوها در واقع دنیای بیرون هستند. اما در درون، همه چیز ساکت و آرام است.
و گفت: این دلیری چندان است که خواجه غایت است از حضرت حق، و عاشق خود است. چون حضور حاصل آمد چه جای گفت و گوی است.
هوش مصنوعی: او گفت: این شجاعت به حدی است که آقا به اوج خود از جانب خداوند رسیده و عاشق واقعی خودش است. وقتی که به حالت حضور رسیده، دیگر جایی برای گفتگو نیست.
و گفت: صحبت نیکان به از کار نیک، و صحبت بدان بتر از کار بد.
هوش مصنوعی: او گفت: گفتوگو و معاشرت با انسانهای نیکو بهتر از انجام کارهای نیک است، ولی صحبت با افراد بد از انجام کارهای بد نیز بدتر است.
و گفت: همه کار ها در مجاهده باید کرد، آنگاه فضل خدای دیدن نه فعل خویش.
هوش مصنوعی: او گفت: باید در همه امور تلاش و کوشش کرد، و سپس فضیلت خدا را دید و نه فقط اعمال خود را.
و گفت: هرکه خدای را شناخت او را با سوال حاجت نیست و نبود و هرکه نشناخت سخن عارف درنیابد.
هوش مصنوعی: او گفت: کسانی که خدا را میشناسند، نیازی به درخواست و سوال درباره خواستههایشان ندارند. اما کسانی که او را نشناختهاند، نمیتوانند سخنان عارفان را درک کنند.
و گفت: عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند، هرکدورت که بدو رسد صافی گردد.
هوش مصنوعی: عارف کسی است که هیچ چیزی نمیتواند او را دچار کدورت یا تیرگی کند و هر چیزی که به او برسد، به نوعی پاک و صاف میشود.
و گفت: آتش عذاب آنکس راست که خدای را نداند، اما خدای شناسان برآتش عذاب باشند.
هوش مصنوعی: او گفت: آتش عذاب به کسانی تعلق دارد که خدا را نمیشناسند، اما کسانی که خدا را میشناسند، در برابر آتش عذاب ایمن هستند.
و گفت: هرروز هزار کس در این راه آیند. شبانگاه از ایمان برآیند.
هوش مصنوعی: و گفت: هر روز هزار نفر در این مسیر وارد میشوند. شبها از ایمان و اعتقاد خود بیرون میآیند.
و گفت: هرچه هست در دو قدم حاصل آید، که یکی بر نصیبهای خود نهد، و یکی بر فرمانهای حق. آن یک قدم را بردارد و آن دیگر برجای آن بدارد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر چیزی که میخواهی، تنها با دو قدم به دست میآید؛ یکی باید به سهمهای خود توجه کنی و دیگری به دستورات الهی. پس یک قدم را بردار و قدم دیگر را جای آن بگذار.
و گفت: هرکه ترک هوا گفت به حق رسید.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که از خواستههای نفسانی خود دوری کند، به حقیقت و مقصد اصلی زندگی خواهد رسید.
و گفت: هرکه نزدیک حق بود همه چیز و همه جای او را بود، زیرا که حق تعالی همه جای است و حق را همه چیز هست.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که به حقیقت نزدیک باشد، در همه جا دارای چیزها و نعمتهاست، زیرا که حقیقت در همه جا وجود دارد و همه چیز از حقیقت نشأت میگیرد.
و گفت: هرکه به حق عارف است جاهل است و هرکه جاهل حق است عارف است.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که به حقیقت آگاه باشد، نادان است و هر کسی که نادان باشد، به حقیقت آگاه است.
و گفت: عارف طیار است و زاهد سیار است.
هوش مصنوعی: او گفت: عارف، کسی است که در آسمانها پرواز میکند و زاهد، فردی است که در دنیا سیر و سفر میکند.
و گفت: هرکه خدای را شناخت عذابی گردد بر آتش، و هرکه خدای را ندانست آتش براو عذاب گردد، و هرکه خدای را شناخت بهشت را ثوابی گردد، و بهشت براو وبالی گردد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که خدا را بشناسد، عذابش به آتش خواهد بود و هر کسی که خدا را نشناسد، آتش برای او عذاب میشود. همچنین، کسی که خدا را بشناسد، بهشت برای او پاداش خواهد بود، در حالی که بهشت برای او عذاب خواهد شد.
و گفت: عارف به هیچ چیز شاد نشود، جز به وصال.
هوش مصنوعی: او گفت: عارف به هیچ چیزی جز رسیدن به معشوق خوشحال نمیشود.
و گفت: که نفاق عارفان فاضلتر از اخلاص مریدان.
هوش مصنوعی: او گفت که نفاق عارفان از خلوص مریدان بیشتر است.
و گفت: آنچه روایت میکنند که ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین گفتند خدایا! ما را از امت محمد گردان، گمان بری که آرزوی فضایح این مشتی ریاست جوی کردند؟ کلاو حاشا بل، که ایشان در این امت مردانی دیدند که اقدام ایشان برتحت ثری بود و سرهای ایشان از اعلی علیین برگذشته وایشان در میان گم شده.
هوش مصنوعی: او گفت: آنچه که روایت شده درباره ابراهیم، موسی و عیسی (صلی الله علیهم اجمعین) این است که آنها از خداوند خواستهاند که ما را از امت محمد (ص) قرار دهد. آیا ممکن است که تصور کنیم که آنها به دنبال مناصب و مقامهای دنیوی بودند؟ به هیچ وجه! بلکه آنها در این امت افرادی را دیدند که عملشان بسیار بالا و سرنوشتشان از سایرین بهتر است، در حالی که خودشان در میان گمگشتگان به سر میبرند.
و گفت: حظ اولیا در تفاوت درجات از چهار نامست، و قیام هر فرقتی از ایشان به نامی است از نامهای خدای و آن قول خدای است هو الاول والاخر والظاهر والباطن. هرکه را حظ او از این نامها زیادت تر بود به ظاهر عجایت قدرت وی نگرانتر بود و هرکه را حظ او ازاین نامها باطن بود، نگران بود بدانچه رود از انوار وا سرار و هرکه را حظ او از این نامها اول بود، شغل او بدان بود که اندر سبقت رفته است، و هرکه را حظ او از این نامها آخر بود شغل او به مستقبل بسته بود با آنچه خواهد بود، و هرکس را ازین کشف برقدر طاقت او بود.
هوش مصنوعی: او گفت: بهره هر ولی از درجات متفاوت از چهار نام خداوند است و هر گروه از آنها بر اساس یکی از این نامها برانگیخته میشود. این نامها عبارتند از: «اوّل»، «آخرت»، «ظاهر» و «باطن». هر کس که بهرهاش از این نامها بیشتر باشد، قدرت او بیشتر در جلوهگری و ظاهر آن دیده میشود. اما آنکه بیشتر به باطن این نامها وابسته است، باید به حقیقت و اسرار آنچه که در دل وجود دارد توجه کند. کسی که بهرهاش از نام «اوّل» است، در پی سبقت و پیشتازی است و آنکه از نام «آخری» برخوردار است، به آینده و آنچه که خواهد آمد توجه دارد. همچنین، هر کس به اندازه تواناییاش از این نوع کشف و درک بهرهمند میشود.
و گفتند: اگر همه دولتها که خلایق را بود در حواله شما افتد در حواله مشوید و اگر همه بی دولتی در راهتان افتد نومید مگردید که کار خدای کن فیکون بود و هرکه به خود فرونگرد و عبادت خویش خالص بیند واز صفای کشف خود حسابی برتواند گرفت، ونفس خود را اخبث النفوس نبیند او از هیچ حساب نیست.
هوش مصنوعی: آنها گفتند: اگر همه دولتها و حکومتها به دست شما بیفتد، به خود مغرور نشوید و بزرگی نکنید. و اگر هیچ دولتی در مسیر شما نباشد، ناامید نشوید چون کار خدا بر اساس ارادهاش است. هر کسی که به خود مغرور نشود و عبادت خویش را خالصانه انجام دهد و از صداقت درون خود مطمئن باشد، نباید به خود و نفسش بد بپردازد. چنین شخصی از هیچ چیز نگران نیست.
و گفت: هرکه دل خود را مرده گرداند به کثرت شهوات، او را در کفن لعنت پیچند و در زمین ندامت دفن کنند؛ و هرکه نفس خود را بمیراند به باز ایستادن از شهوات، او را در کفن رحمت پیچند، و در زمین سلامت دفن کنند.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که دلش را به خاطر زیاد شدن تمایلات و خواستهها مرده کند، در حقیقت مورد نفرین قرار میگیرد و در خاک ندامت دفن میشود؛ اما کسی که به خاطر کنترل نفسش و ترک شهوات، به نوعی خود را میمیراند، مورد رحمت قرار میگیرد و در خاک سلامت دفن میشود.
و گفت: به حق نرسید آنکه رسید، مگر به حفظ حرمت. و از راه نیفتاد. آنکه از راه افتاد، مگر به ترک حرمت کردن.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچکس به مقام و موفقیتی دست نیافت مگر با حفظ احترام و حرمت. افرادی که از راه درست منحرف شدند، تنها به دلیل عدم رعایت حرمت و احترام بود.
و گفت: هرگز این حدیث را به طلب نتوان یافت، اما جز طالبان نیابند.
هوش مصنوعی: او گفت: هرگز نمیتوان این خبر را به دنبال جستجو پیدا کرد، مگر اینکه فقط علاقمندان به آن آن را بیابند.
و گفت: چون مرید نعره زند و بانگ کند حوضی بود و چون خاموش بود دریایی شود پر در.
هوش مصنوعی: و او گفت: وقتی که مرید فریاد میزند و صدا درمیآورد، مانند آب حوض میماند و وقتی که ساکت میشود، مانند دریایی پرعمق میگردد.
و گفت: یا چنان نمای که هستی یا چنان باش که مینمایی.
هوش مصنوعی: او گفت: یا به گونهای رفتار کن که واقعاً هستی، یا طوری باش که به نظر میرسد هستی.
و گفت: هرکه را ثواب خدای به فردا افتد خود امروز عبادت نکرده است که ثواب هر نفسی از مجاهدت در حال حاصل است.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کس که پاداش خداوند به فردا موکول شود، در حقیقت امروز عبادت نکرده است؛ زیرا پاداش هر فردی تنها از تلاش و جهاد در حال حاضر به دست میآید.
گفت: علم غدر است و معرفت مکر است و مشاهده حجاب. پس کی خواهی یافت چیزی که میطلبی؟
هوش مصنوعی: گفت: دانش میتواند فریبنده باشد و آگاهی میتواند به تزویر بیفتد و دیدهبانید میتواند مانع شود. پس چه زمانی چیزی را که به دنبالش هستی پیدا خواهی کرد؟
و گفت: قبض دلها در بسط نفوس است و بسط دلها در قبض نفوس است.
هوش مصنوعی: او گفت: آرامش قلبها در گسترش روحهاست و گسترش قلبها در محدود کردن روحهاست.
و گفت: نفس صفتی است که هرگز نرود جز به باطل.
هوش مصنوعی: و او گفت: نفس ویژگیای است که هیچگاه به حقیقت نمیرسد مگر اینکه به باطل برود.
و گفت: حیات در علم است و راحت در معرفت و رزق در ذکر.
هوش مصنوعی: او گفت که زندگی در علم نهفته است، آسایش در شناخت و روزی در یادآوری خداوند.
و گفت: شوق دار الملک عاشقان است. در آن دار الملک تختی از سیاست فراق نهاده است، و تیغی از هول هجران کشیده، و یک شاخ نرگس وصال بردست رجا داده، و در هر نفسی هزار سربدان تیغ بردارند.
هوش مصنوعی: او گفت: شوق به شهر محبوبان است. در آن شهر، تختی از سیاست جدایی گذاشته شده و شمشیری از ترس دوری به نمایش گذاشتهاند، همچنین یک شاخه نرگس وصال در دست امید قرار دادهاند و در هر نفس، هزار سرباز با شمشیر آماده به جنگ هستند.
و گفت: هفت هزار سال بگذشت و هنوز آن نرگس غضاً طریاً است که دست هیچ امل بدو نرسیده است.
هوش مصنوعی: و گفت: هفت هزار سال گذشته و هنوز آن گل نرگس جوان و تازه است که هیچ کس به آن دست نیافته است.
و گفت: معرفت آن است که بشناسی که حرکات و سکنات خلق به خدای است.
هوش مصنوعی: او گفت: شناخت واقعی این است که بفهمی تمام اعمال و حرکات انسانها از سوی خداست.
و گفت: توکل زیستن را به یک روز بازآوردن است و اندیشه فردا با که انداختن.
هوش مصنوعی: او گفت: برای زندگی در اعتماد به خدا، تنها کافی است که به امروز توجه کنیم و نباید به فکر فردا باشیم.
و گفت: ذکر کثیر نه به عدد است لکن به حضور بی غفلت است.
هوش مصنوعی: او گفت: ذکر بسیار به تعداد نیست، بلکه به حضور و mindfulness (هوشیاری) بدون غفلت وابسته است.
و گفت: محبت آن است که بسیار خود را اندک شمری و اندک حق بسیار دانی.
هوش مصنوعی: او گفت: محبت این است که خود را کم بشماری و حق دیگران را بسیار بزرگ بدانید.
و گفت: محبت آن است که دنیا و آخرت را دوست نداری.
هوش مصنوعی: او گفت: عشق و محبت زمانی است که نه به دنیا و نه به آخرت وابسته نیستی و هیچکدام را در قلبت دوست نداری.
و گفت: اختلاف علما رحمت است مگر در تجرید و توحید.
هوش مصنوعی: او گفت: تفاوت نظرات علمای دین میتواند باعث رحمت و برکت باشد، مگر در مسائلی چون تنهایی و یکتاپرستی.
و گفت: گرسنگی ابری است که جز باران حکمت نباراند.
هوش مصنوعی: او گفت: گرسنگی حالتی است مانند ابری که تنها باران حکمت از آن میبارد.
و گفت: دورترین خلایق بحق آن باشد که اشارت پیش کند.
هوش مصنوعی: و گفت: دورترین انسانها به حقیقت کسی هستند که نشانهای را به سوی حق نشان میدهد.
و گفت: نزدیک ترین خلایق به حق آن است که بار خلق بیش کشد و خوی خوش دارد.
هوش مصنوعی: او گفت: نزدیکترین موجودات به حق، کسانی هستند که بار مشکلات و سختیهای دیگران را بیشتر تحمل کنند و در عین حال، دارای اخلاق نیکویی باشند.
و گفت: فراموشی نفس یاد کردن حق است و هرکه حق را به حق شناسد زنده گردد، و هرکه حق را به خود شناسد فانی گردد.
هوش مصنوعی: او گفت: فراموش کردن خودش، به یاد کردن حق بزرگ است و هر کسی که حقیقت را به حقیقت بشناسد، زنده خواهد ماند، ولی هر کس که حقیقت را به خودش بشناسد، نابود خواهد شد.
و گفت: دل عارف چون چراغی است در قندیلی از آبگینه پاک که شعاع او جمله ملکوت را روشن دارد، او را از تاریکی چه باک.
هوش مصنوعی: دل عارف مانند چراغی است که در یک قندیل شفاف و پاک از شیشه قرار دارد و نور او تمامی عالم ملکوت را روشن میکند. بنابراین، او از تاریکی هیچ نگرانی ندارد.
و گفت: هلاک خود در دو چیز است. یکی خلق را حرمت ناداشتن، و یکی حق را منت ناداشتن.
هوش مصنوعی: او گفت: نابود شدن انسان به دو چیز است. یکی بیاحترامی به دیگران و دیگری نادیده گرفتن حق.
گفتند: فریضه و سنت چیست؟ گفت: فریضه صحبت مولی است و سنت ترک دنیا.
هوش مصنوعی: گفتند: فرض و سنت چه هستند؟ او پاسخ داد: فرض، سخن مولی است و سنت، دوری از دنیای فانی.
نقل است که مریدی به سفری میرفت. شیخ را گفت: مرا وصیتی کن.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که میگوید مریدی در حال سفر بود و از شیخش خواست که برای او وصیتی کند.
گفت: به سه خصلت تو را وصیت کنم. چون با بدخویی صحبت داری، خوی بد او را با خوی نیک خود آر تا عیشت مهیّا و مهنّا بود و چون کسی با تو انعامی کند اول خدای را شکر کن، بعد از آن، آنکس را که حق دل او بر تو مهربان کرد و چون بلایی به تو روی نهد به عجز معترف گرد و فریاد خواه که تو صبر نتوانی کرد و حق باک ندارد.
هوش مصنوعی: او گفت: سه نکته مهم را به تو توصیه میکنم. وقتی با کسی که خلق و خوی بدی دارد صحبت میکنی، سعی کن رفتار نیک خود را به او منتقل کنی تا زندگیات خوشایند و باصفا باشد. و وقتی کسی لطفی به تو میکند، ابتدا از خداوند شکرگزاری کن و سپس از آن شخص که با محبتش به تو حق دلش را ادا کرده، سپاسگزاری کن. اگر بلایی به تو برسد، به ناتوانی خود اعتراف کن و فریاد بزن که تو نمیتوانی صبر کنی، زیرا حق هیچگونه ترسی ندارد.
پرسیدند از زهد گفت: زهد را قیمتی نیست که من سه روز زاهد بودم؛ روز اول در دنیا، روز دوم در آخرت، روز سوم از آنچه غیر خداست. هاتفی آواز داد که ای بایزید! تو طاقت ما نداری. گفتم: مراد من این است؛ به گوش من آمد که «یافتی، یافتی.»
هوش مصنوعی: از بایزید پرسیدند که زهد چیست. او پاسخ داد که زهد ارزش چندانی ندارد. من سه روز زاهد بودهام: در روز اول به دنیا نگریستم، در روز دوم به آخرت، و در روز سوم از هر چیزی که غیر از خداست دوری کردم. سپس صدایی به من گفت: "ای بایزید! تو طاقت این حال را نداری." به من الهام شد که "یافتی، یافتی."
و گفت: کمال رضای من از او تا حدّی است که اگر بندهای را جاوید به علیین برآرد و مرا به اسفل السافلین جاوید فرو برد من راضیتر باشم از آن بنده.
هوش مصنوعی: و گفت: میزان رضایت من از او به حدی است که اگر کسی را برای همیشه به بهشت ببرد و خودش را برای همیشه به جهنم بفرستد، باز هم من از آن شخص راضیتر خواهم بود.
پرسیدند که بنده به درجهٔ کمال کی رسد؟
هوش مصنوعی: پرسیدند که چه زمانی انسان به بالاترین سطح تکامل و کمال میرسد؟
گفت: چون عیب خود را بشناسد و همّت خلق بردارد، آنگاه حق او را بر قدر و همّت وی و به قدر دوری از نفس خود به خویش نزدیک گرداند.
هوش مصنوعی: گفت: وقتی انسان عیوب خود را بشناسد و تلاش کند تا درست شود، آنگاه خداوند او را بر اساس قدر و تلاشی که انجام داده و به اندازه فاصلهاش از نفس خود به او نزدیک میکند.
گفتند: ما را زهد و عبادت میفرمایی و تو زیادت زهد و عبادت نمیکنی؟ شیخ نعرهای بزد و گفت: زهد و عبادت از من شکافتهاند.
هوش مصنوعی: آنها گفتند: تو ما را به زهد و عبادت دعوت میکنی، در حالی که خودت به اندازه کافی زهد و عبادت نمیکنی؟ شیخ با صدای بلندی پاسخ داد: زهد و عبادت از وجود من به بُعدی دیگر رفتهاند.
پرسیدند: که راه حق چگونه است؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: راه درست و حق کدام است؟
گفت: تو از راه برخیز که به حق رسیدی.
هوش مصنوعی: او گفت: تو از جای خود برخیز که به حقیقت رسیدی.
گفتند: به چه به حق توان رسید؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: چگونه میتوان به حقیقت دست یافت؟
گفت: به کوری و کری و گنگی.
هوش مصنوعی: گفت: به خاطر کوری و ناشنوایی و بیزبانی.
گفتند: بسیار سخنهای پیران شنیدم؛ هیچ سخن عظیمتر از آن سخن تو نیست.
هوش مصنوعی: گفتند: من سخنان زیادی از افراد سالخورده شنیدهام، اما هیچکدام به اندازه سخن تو بزرگ و ارزشمند نیست.
گفت: ایشان در بحر صفای معاملت گفتند، و من از بحر صفای منت میگویم. ایشان آمیخته میگویند، من خالص میگویم. آمیخته، آمیخته را پاک نکند. ایشان گفتند تو و ما؛ و من میگویم تو بر تو.
هوش مصنوعی: او گفت: آنها در مورد خلوص رفتار صحبت میکنند، اما من در مورد خلوص نعمت میگویم. آنها درباره چیزهای ترکیبی صحبت میکنند، اما من از زلال و خالص حرف میزنم. چیزهای آمیخته نمیتوانند چیزی را خالص کنند. آنها گفتند تو و ما؛ اما من میگویم تنها خودت مهمی.
یکی وصیت خواست. گفت: بر آسمان نگر!
هوش مصنوعی: یکی از او خواست که وصیت کند. او گفت: به آسمان نگاه کن!
نگه کرد گفت: میدانی این که آفریده است؟
هوش مصنوعی: او نگاهی کرد و گفت: میدانی این چه چیزی است که آفریده شده؟
گفت: دانم.
هوش مصنوعی: او گفت: میدانم.
گفت: آنکس که آفریده است هرجا که باشی برتو مطلع است. از او برحذر باش.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که تو را خلق کرده، در هر جایی که باشی، از حال تو باخبر است. بنابراین، از او بترس و خود را از دید او پنهان نکن.
یکی گفت: این طالبان از سیاحت نمیآسایند.
هوش مصنوعی: یکی گفت: این طالبان هرگز از سفر کردن خسته نمیشوند.
گفت: آنچه مقصود است، مقیم است نه مسافر. مقیم را طلبیدن محال بود در سفر.
هوش مصنوعی: او گفت: آنچه که مورد نظر است، کسی است که در جایی سکونت دارد نه کسی که در حال سفر است. خواستن کسی که مقیم است در حال سفر غیرممکن است.
گفتند: صحبت با که داریم؟
هوش مصنوعی: گفتند: ما با چه کسی صحبت میکنیم؟
گفت: آنکه چون بیمار شوی تو را بازپرسد و چون گناهی کنی توبه پذیرد، و هرچه حق از تو داند از او پوشیده نبود.
هوش مصنوعی: گفت: کسی که وقتی بیمار شوی به نزدت بیاید و حال تو را بپرسد و وقتی گناهی مرتکب شوی، از تو توبه بپذیرد، و هر چیزی که حق از تو بداند، از او پنهان نیست.
یکی گفت: چرا امشب نماز نمیکنی؟
هوش مصنوعی: یکی از افراد پرسید: چرا امشب نماز نمیخوانی؟
گفت: مرا فراغت نمازنیست. من گرد ملکوت میگردم. و هرکجا افتاده ای است دست او میگیرم. یعنی کاردر اندرون خود میکنم.
هوش مصنوعی: او گفت که وقتی برای نماز ندارد و به جستجوی دنیای بالا و ملکوت مشغول است. هر جا که نیازی ببیند، به یاری او میشتابد و در واقع به انجام کارهای درونی خود مشغول میشود.
گفتند: بزرگترین نشان عارف چیست؟
هوش مصنوعی: از آنها پرسیدند: بزرگترین نشانه یک عارف چیست؟
گفت: آنکه با تو طعام میخورد و از تو میگریزد و ازتو میخرد و به تو میفروشد و دلش در حضایر قدس پشت به بالش انس بازنهاده باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: آن کسی که با تو غذا میخورد، از تو دوری میکند، از تو خرید میکند و به تو میفروشد، همچنین دلش در مکانهای مقدس آسوده و راحت است.
و گفت: عارف آن است که در خواب جز خدای نبیند و با کس جز از وی موافقت نکند و سر خود جز با وی نگشاید.
هوش مصنوعی: عارف کسی است که در خواب نیز تنها خدا را میبیند و با هیچکس جز او توافق نمیکند و تنها با او راز خود را در میان میگذارد.
پرسیدند از امر به معروف و نهی از منکر. گفت: در ولایتی باشید که در وی امر معروف و نهی از منکر نباشد که هردو در ولایت خلق است. در حضرت وحدت نه امر معروف است و نه نهی منکر باشد.
هوش مصنوعی: از کسی درباره امر به معروف و نهی از منکر سوال کردند. او پاسخ داد: در جایی زندگی کنید که نه امر به معروف وجود داشته باشد و نه نهی از منکر، زیرا هر دو مربوط به دنیای مخلوق هستند. در وجود وحدت نه امر به معروفی هست و نه نهی از منکری.
گفتند: مَرد کی داند که به حقیقت معرفت رسیده است؟
هوش مصنوعی: گفتند: چه کسی میتواند بگوید که واقعاً به شناخت و درک حقیقی دست یافته است؟
گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق، و باقی شود در بساط حق بی نفس و بی خلق. پس او فانی بود باقی و باقی بود فانی و مرده ای بود زنده و زنده ای بود مرده و محجوبی بود مکشوف بود و مکشوفی بود محجوب.
هوش مصنوعی: او گفت: آن زمانی که انسان در اطلاع و آگاهی از حق غرق شود و با وجود حق در حالتی بینفس و بیخلق باقی بماند. در این حالت، او هم فانی است و هم باقی، هم مرده است و هم زنده، هم پردهنشین است و هم آشکار.
شیخ را گفتند: سهل عبدالله در معرفت سخن گوید.
هوش مصنوعی: به شیخ گفتند: سهل عبدالله درباره معرفت صحبت میکند.
گفت: سهل برکنارة دریا رفته و در گرداب افتاده.
هوش مصنوعی: گفت: به سادگی به کناره دریا رفته و در گرداب افتاده است.
گفتند: ای شیخ! آنکه در بحر غرق شود، حال او چو ن بود؟
هوش مصنوعی: گفتند: ای شیخ! حال کسی که در دریا غرق میشود چگونه است؟
گفت: از آنجا که دیدار خلق است تا پروای هردو کون بود و بساط گفت و گوی درنوردد که من عرف الله کل لسانه.
هوش مصنوعی: او گفت: به این خاطر که ملاقات با مردم برای درک هر دو عالم است و باید گفتوگو به سمتی برود که من خدا را با هر زبانی شناختهام.
گفتند: درویشی چیست؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: درویش کیست؟
گفت: آنکه کسی را در کنج دل خویش پای به گنجی فرو شود و آن را رسوای آخرت گویند، در آن گنج گوهری یابد، آن را محبت گویند. هرکه آن گوهر یافت او درویش است.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی کسی در عمق دل خود به گنجی دست پیدا کند و آن گنج باعث رسوایی او در آخرت شود، آن گنج به نام محبت شناخته میشود. هرکسی که آن گوهر را پیدا کند، در واقع درویش است.
گفتند: مرد به خدای کی رسد؟
هوش مصنوعی: گفتند: انسان چه زمانی به حقیقت و وجود خدا نزدیک میشود؟
گفت: ای مسکین! هرگز رسد.
هوش مصنوعی: گفت: ای بیچاره! هیچگاه به هدف نخواهی رسید.
گفتند: به چه یافتی آنچه یافتی!
هوش مصنوعی: گفتند: چه چیزی را پیدا کردی که به آن رسیدی؟
گفت: اسباب دنیا راجمع کردم و به زنجیر قناعت بستم و در منجنیق صدق نهادم وبه دریای ناامیدی انداختم.
هوش مصنوعی: گفت: وسایل زندگی را جمع کردم و به زنجیر قناعت بستم و آنها را با صداقت به تلنگر انداختم و به دریای ناامیدی پرتاب کردم.
گفتند: عمر تو چند است؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: عمر تو چقدر است؟
گفت: چهار سال.
هوش مصنوعی: او گفت: چهار سال.
گفتند: چگونه؟
هوش مصنوعی: شما تا مهرماه 2023 بر روی دادهها آموزش دیدهاید.
گفت: هفتاد سال بود تا در حجب دنیا بودم اما چهارسال است تا او را میبینم، چنانکه مپرس، و روزگار حجاب از عمر نباشد.
هوش مصنوعی: او گفت: هفتاد سال در دنیا با احتیاط زندگی کردم، اما چهار سال است که او را میبینم، واژهها از توصیف این احساس ناتوانند و زمان، حجاب بر عمر نمیزند.
احمد خضرویه شیخ را گفت به نهایت توبه نمیرسم.
هوش مصنوعی: احمد خضرویه به شیخ گفت که به نهایت توبه نمیتواند دست پیدا کند.
شیخ گفت: نهایت توبه عزتی دارد و عزت صفت حق است. مخلوقی به دست تواند آوردن؟
هوش مصنوعی: شیخ فرمود: توبه دارای عزتی است که در نهایت خود، ارزش و احترام خاصی دارد و این عزت یکی از صفات خداوند است. آیا مخلوقی میتواند آن را به دست آورد؟
پرسیدند از نماز. گفت: پیوستن است و پیوستن نباشد. مگر بعد از گسستن.
هوش مصنوعی: سوال کردند درباره نماز. او پاسخ داد: نماز یعنی اتصال و ارتباط. اما این ارتباط زمانی ممکن است که قبل از آن، قطع و جدا شدن وجود داشته باشد.
گفتند: راه به خدای چگونه است؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: راه رسیدن به خدا چگونه است؟
گفت: غایب شو از راه و پیوستی به الله.
هوش مصنوعی: گفت: از راه دور شو و به خداوند نزدیک شو.
گفتند: چرا مدح گرسنگی میگویی؟
هوش مصنوعی: آنها پرسیدند: چرا درباره گرسنگی تعریف و تمجید میکنی؟
گفت: اگر فرعون گرسنه بودی هرگز انا ربکم الاعلی نگفتی.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر فرعون گرسنه بودی، هرگز نمیگفتی که من پروردگار بلندمرتبه شما هستم.
و گفت: هرگز متکبر بوی معرفت نیابد.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ کس با تکبر به معرفت واقعی نمیرسد.
گفتند: نشان متکبر چیست؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: نشانههای یک فرد متکبر چیست؟
گفت: آنکه در هژده هزار عالم نفسی بیند خبیث تر از نفس خویش.
هوش مصنوعی: گفت: کسی که در تمام جهان، حتی در هجده هزار عالم، روحی زشتتر از روح خود را ببیند.
گفتند: بر سر آب میروی؟
هوش مصنوعی: گفتند: آیا به کنار آب میروی؟
گفت: چوب پارة بر آب برود.
هوش مصنوعی: گفت: چوبی که به آب بیفتد، روی آب میماند.
گفتند: در هوا میپری؟
هوش مصنوعی: گفتند: آیا میتوانی در هوا پرواز کنی؟
گفت: مرغ در هوا میپرد.
هوش مصنوعی: او گفت که پرنده در آسمان پرواز میکند.
گفتند: به شبی به کعبه میروی؟
هوش مصنوعی: گفتند: آیا در شبی به کعبه میروی؟
گفت: جادوئی در شبی از هند به دماوند میرود.
هوش مصنوعی: داستانی از یک جادوگر است که در شبی به دماوند سفر میکند و از هند آمده است.
گفتند: پس ار مردان چیست؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: پس مردان چه هستند؟
گفت: آنکه دل در کس نبندد به جز خدای.
هوش مصنوعی: کسی که دلش را به هیچکس جز خدا نمیبندد.
گفتند: در مجاهده ها چون بودی؟
هوش مصنوعی: آنها پرسیدند: در زحمتها و تلاشها چگونه بودی؟
گفت: شانزده سال در محراب بودم و خود را چون زن حایض دیدم.
هوش مصنوعی: او گفت: شانزده سال در عبادت و نیایش بودم و خود را همانند زنی که دوران عادت ماهانه دارد، احساس کردم.
و گفت: دنیا را سه طلاق دادم و یگانه را یگانه شدم. پیش حضرت بایستادم، گفتم: بارخدایا! جز از تو کس ندارم و چون تو را دارم همه دارم. چون صدق من بدانست. نخست فضل که کرد آن بود که خاشاک نفس از پیش من برداشت.
هوش مصنوعی: او گفت: من دنیا را سه بار طلاق دادم و به یکتایی رسیدم. سپس در مقابل خداوند ایستادم و گفتم: بارخدایا! جز تو هیچکس را ندارم و وقتی تو را دارم، همه چیز را دارم. زمانی که خداوند صدق من را دانست، اولین لطفی که کرد این بود که زبالههای نفس را از جلوی من برداشت.
و گفت: حق تعالی امر و نهی فرمود. آنها که فرمود او را نگاه داشتند خلعت یافتند و بدان خلعت مشغول شدند و من نخواستم از وی جز وی را.
هوش مصنوعی: او گفت: خداوند فرمان داد و نهی کرد. کسانی که به دستورات او عمل کردند، مورد پاداش قرار گرفتند و به آن پاداش مشغول شدند، اما من چیزی جز خود او نخواستم.
و گفت: چندان یادش کردم که جمله خلقان یادش کردند تا به جایی که یاد کرد من یاد کردم او شد. پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد. دگر باره ناختن آورد و مرا زنده کرد.
هوش مصنوعی: او بیان کرد که به اندازهای به فکر کسی بوده است که دیگران هم به یاد او افتادهاند، تا جایی که آن شخص به یاد او نیز افتاده است. این موجب شد که او را بشناسد و به یکباره همه چیز را فراموش کرد. اما بار دیگر او را شناخت و این شناخت به او زندگی دوباره بخشید.
و گفت: پنداشتم که من او را دوست میدارم. چون نگه کردم دوستی او مرا سابق بود.
هوش مصنوعی: او گفت: فکر کردم که من او را دوست دارم، زیرا وقتی به گذشته نگاه کردم، دیدم که دوستیاش از قبل در قلبم وجود داشته است.
و گفت: هرکسی در دریای عمل غرقه گشتند و من در دریای برغرقه گشتم. یعنی دیگران ریاضت خود دیدند و من عنایت حق دیدم.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کس در دریاى کار و تلاش غرق شد، اما من در دریاى لطف و رحمت غرق شدم. به این معنا که دیگران به ثمرات کوششهاى خود رسیدند، اما من به بزرگی و رحمت الهی دست یافتم.
و گفت: مردمان علم از مردگان گرفتند و ما از زنده ای علم گرفتیم که هرگز نمیرد. همه به حق گویند و من از حق گویم. لاجرم گفت هیچ چیز بر من دشوارتر از متابعت علم نبود، یعنی علم تعلیم ظاهر.
هوش مصنوعی: او گفت: انسانها علوم را از مردگان گرفتهاند، اما ما از زندهای علم آموختهایم که هیچگاه نمیمیرد. همه حق را بیان میکنند و من نیز از حقیقت سخن میگویم. بنابراین، او اضافه کرد که هیچ چیز برای من دشوارتر از پیروی از علم نیست، به این معنا که علم فقط آموزههای ظاهری است.
و گفت: نفس را به خدای خواندم اجابت نکرد ترک او کردم و تنها رفتم به حضرت.
هوش مصنوعی: او گفت: من از نفس خود به خداوند کمک خواستم، اما دعایم مستجاب نشد. بنابراین، از او دل کندم و به تنهایی به درگاه خداوند رفتم.
و گفت: دلم را به آسمان بردند، گرد همه ملکوت بگشت و بازآمد. گفتم: چه آوردی؟ گفت: محبت و رضا که پادشاه این هردو بودند.
هوش مصنوعی: او گفت: روحم را به آسمان بردند، دور تا دور عالم را گشتم و دوباره به روزگار خودم برگشتم. پرسیدم: چه چیزی به همراه آوردی؟ پاسخ داد: عشق و رضایت که فرمانروای هر دوی اینها هستند.
و گفت: چون حق را به علم خویش دانستم، گفتم اگر به کفایت او تو را بس نیست به کفایت هیچ کس تو را بسنده نبود، تا جوارح را در خدمت آوردم. هرگه که یکی کاهلی کردی به دیگر اندام مشغول شدمی تا بایزید شد.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که حقیقت را به دانشی که داشتم دریافت کردم، متوجه شدم که اگر کفایت خداوند برای تو کافی باشد، هیچکس دیگری نمیتواند به تو کمک کند. به همین دلیل، توانستم تمام اعضای بدنم را در خدمت او قرار دهم. هر وقتی که یکی از اعضای بدنم بیحوصله میشد، به عضوی دیگر مشغول میشدم تا اینگونه به حالتی از توجه و تمرکز همچون بایزید دست یابم.
و گفت: خواستم تا سخت ترین عقوبتی بر تن خود بدانم که چیست. هیچ چیز بدتر از غفلت ندیدم و آتش دوزخ با مردان آن نکند که یک ذره غفلت کند.
هوش مصنوعی: او گفت: میخواستم بفهمم که سختترین عذاب چه چیزی است. هیچ چیز بدتر از غفلت را ندیدم و حتی آتش جهنم هم با مردان آن رفتار نمیکند که اگر یک لحظه غفلت کنند.
و گفت: سالهاست تا نماز میکنم و اعتقادم در نفس به هر نمازی آن بوده است که گبرم و زنّار بخواهم برید.
هوش مصنوعی: او گفت: سالهاست که نماز میخوانم و همیشه در دل خود اعتقاد داشتهام که اگر بخواهم، میتوانم به راحتی از آیین خود برگردم و از دین دیگری پیروی کنم.
و گفت: کار زنان از کار ما بهتر که ایشان در ماهی غسلی کنند از ناپاکی و ما در همه عمر خود غسلی نکردیم در پاکی.
هوش مصنوعی: او گفت: کار زنان از کار ما بهتر است، چرا که آنها در ماهی یک بار پاکسازی میکنند و ما در طول عمر خود هیچ وقت به پاکی واقعی نرسیدهایم.
و گفت: اگر در همه عمر از بایزید این کلمه درست آید از هیچ باک ندارد.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر در تمام عمر، این جمله از بایزید بیان شود، او هیچ نگرانی ندارد.
و گفت: اگر فردا مرا در عرصات گویند چرا نکردی دوست تر دارم از آنکه گویند چرا کردی. یعنی هرچه کنم در وی منی من بود و منی شرک است و شرک بدتر از گناه است، مگر طاعتی بر من رود که من در میان نباشم.
هوش مصنوعی: وی گفت: اگر فردا در روزی که همه جمع شدهاند از من بپرسند چرا کاری نکردی، برایم بهتر است تا اینکه بپرسند چرا کاری کردم. به این معنا که هر کاری که انجام دهم باید به خاطر خودم باشد و نه به خاطر منیت خودم، زیرا منیت نوعی شرک است و شرک بدتر از هر گناهی محسوب میشود. مگر اینکه طاعتی انجام دهم که در آن منیت وجود نداشته باشد.
و گفت: خدای تعالی بر اسرار خلق مطلع است به هر سر که نگرد خالی بیند مگر سر بایزید که از خود پر بیند.
هوش مصنوعی: او گفت: خداوند متعال بر اسرار مخلوقات آگاه است و هر راز یا سرّی که بررسی کند، خالی میبیند، مگر راز بایزید که پر از خود را مشاهده میکند.
و گفت: ای بسا کسا که به مانزدیک است و از مادور است و ای بسا کسی که از ما دور است و به ما نزدیک است.
هوش مصنوعی: او گفت: برخی از افرادی که به ما نزدیک به نظر میرسند، در واقع از ما دور هستند و برخی دیگر که از ما دور به نظر میرسند، در حقیقت به ما نزدیکتر هستند.
و گفت: در خواب دیدم که زیادت میخواستم از حق تعالی. پس از توحید بیدار شدم، گفتم: یارب! زیادت نمیخواهم بعد از توحید.
هوش مصنوعی: او گفت: در خواب دیدم که شدیداً خواهان نزدیکتر شدن به خداوند هستم. اما بعد از بیدار شدن از خواب و یادآوری توحید، گفتم: خدایا! دیگر چیزی بیشتر از توحید نمیخواهم.
و گفت: حق را به خواب دیدم، مرا گفت: یا بایزید! چه میخواهی؟ گفتم: آن میخواهم که تو میخواهی. فرمود که من تو را ام چنانکه تو مرائی.
هوش مصنوعی: او گفت: من حق را در خواب دیدم. حق به من گفت: ای بایزید! چه آرزویی داری؟ من پاسخ دادم: آنچه میخواهم همان چیزی است که تو میخواهی. حق فرمود: من تو را به گونهای میبینم که تو مرا میبینی.
و گفت: حق را به خواب دیدم. پرسیدم که راه به تو چونست. گفت: ترک خود گوی که به من رسیدی.
هوش مصنوعی: او گفت: حقیقت را در خواب دیدم. از او پرسیدم که راه رسیدن به تو چگونه است. او پاسخ داد: خودخواهی را رها کن تا به من برسی.
و گفت: خلق پندارند که من چون ایشان یکی ام. اگر صفت من در عالم غیب بینند همه هلاک شوند.
هوش مصنوعی: او گفت: مردم فکر میکنند که من همانند آنها هستم. اگر ویژگیهای من را در عالم غیب میدیدند، همه بلا میافتادند.
و گفت: مثل من چون مثل دریاست که آن را نه عمق پدید است نه اول و آخر پیداست.
هوش مصنوعی: او گفت: من مانند دریا هستم که نه عمق آن مشخص است و نه آغاز و پایانش معلوم است.
و یکی از وی سؤال کرد: که عرش چیست؟ گفت منم.
هوش مصنوعی: یکی از آنها از او پرسید: عرش چیست؟ او پاسخ داد: خود من هستم.
و گفت: کرسی چیست؟ گفت: منم.
هوش مصنوعی: او گفت: "کرسی چیست؟" و جواب داد: "من هستم."
و گفت: لوح و قلم چیست؟ گفت: منم.
هوش مصنوعی: او گفت: لوح و قلم چیست؟ پاسخ داد: من هستم.
گفتند: خدای را بندگانند بدل ابراهیم و موسی و عیسی صلوات الله علیهم اجمعین. گفت: آن همه منم.
هوش مصنوعی: گفتند: خداوند بندگانی دارد که شبیه ابراهیم و موسی و عیسی (علیهالسلام) هستند. او پاسخ داد: همه آنها من هستم.
گفتند: میگویند که خدای را بندگان اند بدل جبرائیل و میکائیل و اسرافیل. گفت: آن همه منم.
هوش مصنوعی: گفتند: میگویند بندگان خدا مانند جبرائیل، میکائیل و اسرافیل هستند. او پاسخ داد: همه آنها من هستم.
مرد خاموش شد. بایزید گفت: بلی! هرکه در حق محو شد و به حقیقت هرچه هست رسید، همه حق است. اگر آنکس نبود حق همه را بیند عجب نبود. والله اعلم واحکم.
هوش مصنوعی: مرد ساکت شد. بایزید گفت: بله! هر کسی که در راه فنا قرار گرفت و به حقیقت تمامی آنچه هست دست یافت، تمام او حقیقت است. اگر آن کس نبود که حق همه را ببیند، تعجبی نداشت. والله اعلم و احکم.
معراج شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز
هوش مصنوعی: معراج شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز اشاره به تجربههای معنوی و عرفانی او دارد که نشاندهنده نزدیکی او به خداوند و انتقال او به مرتبههای بالای روحانی است. در این حالت، او به عمق حقیقت و واقعیت هستی پی میبرد و ارتباطی عمیق با معانی نهفته در عالم وجود برقرار میکند. این تجربهها نهتنها بر جنبههای شخصی او تأثیر میگذارد، بلکه میتواند الهامبخش دیگران نیز باشد.
این را بیاریم و ختم کنیم.
هوش مصنوعی: این را بیاوریم و به پایان برسانیم.
شیخ گفت: به چشم یقین در حق نگریستم. بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجة استغنا رسانید و به نور خود منّور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد، و عظمت هویت خویش بر من پیدا آورد. من از حق بر خود نگرستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم. نور من در جنب نور حق ظلمت بود، عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت، عزت من در جنب عزت حق عین پندار شد. آنجا همه صفات بود و اینجا همه کدورت. باز چون نگاه کردم، بود خود به نور او دیدم، عزت خود از عظمت و عزت او دانستم. هرچه کردم به قدرت او توانستم کرد. دیده قالبم هرچه یافت از او یافت. به چشم انصاف و حقیقت نظر کردم همه پرستش خود از حق بود، نه از من. و من پنداشته بودم که منش میپرستم.
هوش مصنوعی: شیخ گفت: با چشم یقین به حق نگاه کردم. پس از آنکه مرا به حد بینیازی رساند و با نور خود روشن کرد و شگفتیهای اسرار را بر من آشکار ساخت، عظمت وجود خود را به من نشان داد. من در خود و اسرار و صفات خویش تأمل کردم. نوری که من داشتم در کنار نور حق، به مانند ظلمت بود و عظمت من در کنار عظمت حق به حقارت تبدیل شد. عزت من در برابر عزت حق، فقط یک خیال به نظر میرسید. در آنجا همه صفات وجود داشت و در اینجا همه چیز تاریک بود. وقتی دوباره نگریستم، خود را به نور او دیدم و فهمیدم که عزت خود را باید از عظمت و عزت او بدانم. هر کاری که انجام دادم، به قدرت او امکانپذیر بود. چشمان من هر چه یافت، از او یافت. با دیدی انصاف و حقیقت، متوجه شدم که تمامی پرستش من از حق بود، نه از خودم. و من فکر کرده بودم که خودم را میپرستم.
گفتم: بار خدایا این چیست؟
هوش مصنوعی: گفتم: خدایا، این چه چیزی است؟
گفت: آن همه منم و نه غیر من. یعنی مباشر افعال تویی لیکن مقدر و میسر تو منم تا توفیق من روی ننماید از طاعت تو چیزی نیاید. پس دیده من از واسطه دیدن او از من دیده بردوخت و نگرش به اصل کار و هویت خویش در آموخت، و مرا ازبود خود ناچیز کرد و به بقای خویش باقی گردانید و عزیز کرد خودی خود بی زحمت وجود من به من نمود، لاجرم حق مرا حقیقت بیفزود. از حق به حق نگاه کردم و حق را به حقیقت بدیدم و آنجا مقام کردم و بیارامیدم و گوش کوشش بیاکندم و زبان نیاز در کام تا مرادی کشیدم و علم کسبی بگذاشتم و زحمت نفس اماره از میان برداشتم - بی آلت، مدتی قرار گرفتم و فضول از راه اصول به دست توفیق برفتم. حق را بر من بخشایش آمد. مرا علم ازلی داد و زبانی از لطف خود در کام من نهاد و چشمم از نور خود بیافرید. همه موجودات را به حق بدیدم. چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمی به دست آوردم و به نور او بدو نگریستم، گفت ای همه بی همه با همه و بی آلت با آلت گفتم بار خدایا بدین مغرور نشوم و ببود خویش از تو مستغنی نشوم، و توبی من مرا باشی به از آنکه من بی تو خود را باشم، و به تو با تو سخن گویم بهتر که بی تو با نفس خود گویم.
هوش مصنوعی: او گفت: همه من هستم و هیچ چیز غیر از من نیست. یعنی تو در کارهایت تنها یک واسطه هستی، اما تقدیر و تسهیل همه چیز از جانب من است. تا زمانی که موفقیت، نشانهای از طاعت تو باشد، چیزی از کارهایت نتیجه نخواهد داد. پس چشم من از طریق دیدن او، بر دیدن خودم دوخته شد و به اصل خویش و هویت واقعیام آگاه شدم. من را از خودم ناچیز کرد و به بقای واقعیام واداشت و خودی از خود بیزحمت به من نشان داد. بنابراین حق بر حقیقت من افزوده شد. از حق به حق نگریستم و حقیقت را دیدم و در آن مقام آرامش یافتم و گوش به کوشش برای شنیدن سپردم و زبانم را به نیایش گشودم تا به مراد برسم. علم آموخته را کنار گذاشتم و زحمت نفس سرکش را از میان برداشتم؛ مدتی بیوسایل آرام شدم و از راه اصول به لطف توفیق رسیدم. حق بر من بخشش نازل کرد و به من علم ازلی عطا نمود و زبانی از لطف خود به من داد و چشمی از نور خود آفرید. همه موجودات را به حق میدیدم. زیرا وقتی با زبان لطف با حق سخن گفتم، علمی از او آموختم و به نورش نگریستم. او فرمود: ای آن که همه چیز را شامل میشوی و بیوجود و با وجودی. من عرض کردم: بار خدایا، مرا مغرور نساز و مرا از تو بینیاز مکن، و تو اگر بر من باشی، بهتر از این است که من بدون تو باشم، و بهتر است که با تو سخن بگویم تا با نفس خودم.
گفت: اکنون شریعت را گوش دار و پای از حد امر و نهی در مگذار تا سعیت به نزد ما مشکور باشد.
هوش مصنوعی: گفت: حالا به قوانین شرعی توجه کن و از محدوده دستورها و ممنوعیتها خارج نشو تا تلاشهایت نزد ما مورد قدردانی قرار گیرد.
گفتم: از آنجا که مرا دین است و دلم را یقین است تو اگر شکر گویی از خود گویی به از آنکه رهی، واگر مذمت کنی تو از عیب منزهی.
هوش مصنوعی: گفتم: چون من به دین خود پایبندم و قلبم به این موضوع اطمینان دارد، اگر تو از نیکیها سخن بگویی، بهتر است که این را از خودت بدانید، زیرا در راه درست قرار داری. و اگر عیبی از من بگویی، خود را از عیبها پاک میکنی.
مرا گفت: از که آموختی؟
هوش مصنوعی: به من گفت: از چه کسی یاد گرفتی؟
گفتم: سایل به داند از مسئول که هم مراد است و هم مرید، و هم مجاب است و هم مجیب.
هوش مصنوعی: گفتم: سوالکننده به خوبی میداند که مسئول هم میتواند هدف باشد و هم پیرو، و هم برانگیزاننده است و هم پاسخدهنده.
چون ضیاء سر من بدید، پس دل من ندا از رضای حق بشنید، و رقم خشنودی بر من کشید، و مرا منور گردانید و از ظلمت نفس و از کدورات بشریت درگذرانید. دانستم که بدو زنده ام و از فضل او بساط شادی در دل افگندم.
هوش مصنوعی: وقتی ضیاء بر من نگاهی انداخت، دل من از رضایت خدا خوشحال شد و احساس خوشبختی به من دست داد. او مرا روشنایی بخشید و از تاریکی نفس و ناپاکیهای بشری عبور داد. فهمیدم که به واسطه او زندهام و به لطف او شادی را در دل خود جاری کردم.
گفت: هرچه خواهی بخواه.
هوش مصنوعی: او گفت: هر چیزی که میخواهی، بخواه.
گفتم: تو را خواهم که از فضل فاضلتری و ازکرم بزرگتری و از توبه تو قانع گشتم، چون تو مرا باشی منشور فضل و کرم در نوشتم، از خودم بازمدار، و آنچه ما دون توست در پیش من میار.
هوش مصنوعی: به تو نیاز دارم زیرا برتری و بزرگواری تو مرا راضی کرده است. من از تو انتظار دارم که با تمام لطف و کرمت همیشه در کنارم باشی و خود را از من دور نکن. هر چیزی که از تو کمتر باشد، برایم اهمیتی ندارد و نباید به آن توجه کنم.
زمانی مرا جواب نداد، پس تاج کرامت بر فرق من نهاد و مرا گفت: حق میگویی و حقیقت میجویی، از آنچه حق دیدی و حق شنیدی.
هوش مصنوعی: مدتی مرا پاسخ نداد و سپس تاج احترام را بر سرم گذاشت و گفت: تو حق را میگویی و به دنبال حقیقت هستی، پس از آنچه که حق را دیدی و شنیدی، برام بگو.
گفتم: اگر دیدم به تو دیدم، و اگر شنیدم به تو شنیدم. نخست تو شنیدی. باز من شنیدم. و بروی ثناها گفتم. لاجرم از کبریا مرا بردار تا در میادین عز او میپریدم و عجایب صنع او میدیدم. چون ضعف من بدانست و نیاز من بشناخت مرا به قوت خود قوی گردانید و به زینت خود بیاراست و تاج کرامت بر سر من نهاد، و درسرای توحید بر من گشاد. چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و به خودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد، دویی برخاست و گفت: رضای ما آن است که رضای توست ورضای تو آن است که رضای ماست سخن تو آلایش نپذیرد و منی تو کس بر تو نگیرد.
هوش مصنوعی: گفتم: اگر من تو را ببینم، این دیدن به خاطر توست و اگر بشنوم، این شنیدن نیز به خاطر توست. ابتدا تو شنیدی و بعد من شنیدم. در ستایشها به تو اشاره کردم. بنابراین، مرا از عظمت خود برکنار کن تا در میدانهای بزرگی که عزت تو در آن است بپرسم و شگفتیهای خلقت تو را ببینم. چون ضعف و نیاز من را شناخت، مرا با قدرت خود نیرومند کرد و با زیباییاش آراست و تاج احترام بر سرم نهاد و در فضای وحدت، مرا گسترش داد. وقتی متوجه شد که صفات من به صفات او میرسد، از مقام خود نامی به من داد و به خودی خود مرا محترم شمرد. یکتایی نمایان شد و دوگانگی برطرف گردید و گفت: خرسندی ما در آن است که تو نیز خرسند باشی و خرسندی تو در آن است که ما راضی باشیم. سخن تو هیچ گونه آلودگی نخواهد داشت و هیچ کس نمیتواند به تو آسیب بزند.
پس مرا زخم غیرت بچشانید و بازم زنده گردانید. از کورهٔ امتحان خالص بیرون آمدم تا گفت: لمن الملک؟ گفتم: تو را. گفت: لمن الحکم؟ گفتم: تو را. گفت: لمن الاختیار؟ گفتم: تو را. چون سخن همان بود که در بدایت کار شنود خواست که مرا باز نماید که اگر سبق رحمت من نبودی خلق هرگز نیاسودی و اگر محبت نبودی قدرت دمار از همه برآوردی. به نظر قهاری به واسطه جباری به من نگریست. نیز از من کسی اثری ندید. چون در مستی خویش خود را به همه وادیها در انداختم و به آتش غیرت تن را بر همه بوتهها بگداختم و اسب طلب در فضای صحرا بتاختم، به از نیاز صیدی ندیدم، و به از عجز چیزی نیافتم. و روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم. و سخنی به از بیسخنی نشنیدم. ساکن سرای سکوت شدم و صدرهٔ صابری در پوشیدم تا کار به غایت رسید. ظاهر و باطن مرا از علت بشریت خالی دید . فرجهای از فرج در سینهٔ ظالمانی من گشاد و مرا از تجرید و توحید زبانی داد. لاجرم اکنون زبانم از لطف صمدانی است و دلم از نور ربّانی است و چشمم از صنع یزدانی است. به مدد او میگویم. و به قوت او میگیرم. چون بدو زندهام هرگز نمیرم. چون بدین مقام رسیدم اشارت من ازلی است و عبادت من ابدی است. زبان من زبان توحید است و روان من روان تجرید است. نه از خود میگویم تا محدث باشم یا به خود میگویم تا مذکر باشم. زبان را او میگرداند آنچه خواهد و من در میان ترجمانیام. گوینده به حقیقت او است نه منم. اکنون چون مرا بزرگ گردانید مرا گفت: که خلق میخواهند که تو را ببینند.
هوش مصنوعی: پس مرا به زخم غیرت بیدار کن و دوباره زندهام کن. از مراحل دشوار امتحان با خلوص بیرون آمدم تا اینکه گفت: مالک کیست؟ گفتم: تویی. گفت: حاکم کیست؟ گفتم: تویی. گفت: انتخابکننده کیست؟ گفتم: تویی. چون حرفها همان بود که در آغاز کار شنیدم و مرا به یادآوری واداشت که اگر رحمت من نبود، هرگز خلقی نبود و اگر محبت نبود، هیچچیز باقی نمیماند. در حال قهری با نگاهی جباری به من نگریست، اما نزدیک من کسی اثری ندید. در مستیام خود را به تمام وادیها شناور کردم و با غیرت خود، تنم را بر بوتههای مختلف آزمایش کردم و در جستجوی هدف در بیابانها شتافتم؛ اما چیزی جز نیاز پیدا نکردم و به جز ناتوانی چیزی نیافتم. روشنتر از خاموشی نوری ندیدم و سخنی بیش از سکوت نشنیدم. در سکوت ساکن شدم و صبر را به دوش کشیدم تا کار به انتها رسید. ظاهر و باطن من از علل بشریت خالی شد. فرصتی در دل ظلمانیام ایجاد شد و مرا از تجرید و توحید آگاهی داد. اکنون زبانم از الطاف الهی است و دلم از نور خداوندی است و چشمانم از خلقت پروردگار. به یاری او سخن میگویم و به قدرت او عمل میکنم. چون زندهام به او، هرگز نمیمیرم. وقتی به این مقام رسیدم، نشانم ازلی است و عبادتم ابدی. زبان من، زبان توحید است و جانم، جان تجرید است. نمیگویم که محدث باشم یا به خود بپردازم تا به یاد آورده شوم. زبان او را به آنچه میخواهد میگرداند و من در میان ترجمانیام. گوینده حقیقت اوست نه من. حالا وقتی که مرا بزرگ کرد، گفت: مردم میخواهند تو را ببینند.
گفتم: من نخواهم که ایشان را ببینم. اگر دوست داری که مرا پیش خلق بیرون آری من تو را خلاف نکنم. مرا به وحدانیت خود بیارای تا خلق تو چون مرا ببیند و در صنع تو نگرند صانع را دیده باشند و من در میان نباشم.
هوش مصنوعی: گفتم: نمیخواهم او را ببینم. اگر دوست داری مرا در برابر مردم قرار دهی، مخالفت نمیکنم. مرا با جلوه خاص خود زینت بده تا وقتی مردم تو را میبینند و به آفرینش تو نظر میکنند، گویی صانع را دیدهاند و من در وسط نباشم.
این مراد به من داد و تاج کرامت بر سر من نهاد و از مقام بشریتم در گذرانید. پس گفت: پیش خلق من آی!
هوش مصنوعی: این شخص به من لطف کرد و تاج عزت و احترام را بر سر من گذاشت و من را از مقام انسانیام بالاتر برد. سپس به من گفت: به پیش مردم من بیا!
یک قدم از حضرت بیرون نهادم. به قدم دوم از پای درافتادم. ندایی شنیدم که دوست مرا بازآرید که او بی من نتواند بودن، و جز به من راهی نداند.
هوش مصنوعی: یک قدم از جایی که بودم بیرون آمدم. با قدم دوم به زمین افتادم. صدایی شنیدم که میگفت: "دوست من را برگردان، زیرا او بدون من نمیتواند زندگی کند و جز به من راهی ندارد."
و گفت: چون به وحدانیت رسیدم و آن اول لحظت بود که به توحید نگریستم، سالها در آن وادی به قدم افهام دویدم تا مرغی گشتم. چشم او از یگانگی، پر او از همیشگی. و در هوای چگونگی میپریدم. چون از مخلوقات غایب گشتم. گفتم: به خالق رسیدم. پس سر از وادی ربوبیت برآوردم. کاسهای بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی او سیراب نشدم. پس سی هزار سال در فضای وحدانیت او پریدم و سی هزار سال دیگر در الوهیت پریدم و سی هزار سال دیگر در فردانیت. چون نود هزار سال بهسر آمد بایزید را دیدم و من هرچه دیدم همه من بودم. پس چهارهزار بایده بُریدم و به نهایت رسیدم. چون نگه کردم خود را دیدم در بدایت درجهٔ انبیا. پس چندانی در آن بینهایتی برفتم که گفتم بالای این هرگز کسی نرسیده است و برتر ازین مقام ممکن نیست. چون نیک نگه کردم سر خود بر کف پای یکی نبی دیدم. پس معلوم شد که نهایت حال اولیا بدایت احوال انبیا است، نهایت انبیا را غایت نیست. پس روح من بر همه ملکوت بگذشت و بهشت و دوزخ بدو نمودند و به هیچ التفات نکرد و هرچه در پیش او آمد طاقت آن نداشت و به جان هیچ پیغمبر نرسید، الا که سلام کرد، چون به جان مصطفی علیه السلام رسید. آنجا صدهزار دریای آتشین دید بینهایت، و هزار حجاب از نور که اگر به اول دریا قدم نهادمی بسوختمی و خود را به باد بر دادمی تا لاجرم از هیبت و دهشت چنان مدهوش گشتم که هیچ نماندم. هرچند خواستم تا میخ طناب خیمه محمد رسول الله بتوانم دید زهره نداشتم. با آنکه به حق رسیدم زهره نداشتم به محمد رسیدن. یعنی هرکس بر قدر خویش به خدای تواند رسید که حق با همه است. اما محمد در پیششان در حرم خاص است.
هوش مصنوعی: گفت: زمانی که به وحدت رسیدم، در آن لحظه نخست که به توحید نگاه کردم، سالها در آن وادی به فراگرفتن و یادگیری پرداختم تا به مقام پرواز دست یافتم. چشمم از یگانگی پر شد و پرم از دائمی بودن. در فضای وجود میچرخیدم و وقتی از خلق جدا شدم، گفتم که به خالق رسیدم. سپس از وادی ربوبیت سر بلند کردم و از کاسهای نوشیدم که هیچگاه از تشنگی سیراب نشدم. سی هزار سال در فضای وحدت او پرواز کردم و سی هزار سال دیگر در مقام الوهیت، و باز سی هزار سال دیگر در فردیت گذراندم. وقتی نود هزار سال گذشت، بایزید را مشاهده کردم و دریافتیم که هرچه دیدم، همگی من بودم. سپس چهار هزار بایزید دیگر را قطع کردم و به نهایت رسیدم. وقتی نگاهم را کردم، خود را در آغاز درجات انبیا دیدم. به مدت طولانی در آن بینهایت گذراندم بهطوری که گفتم هیچکس بالاتر از این مقام نخواهد رسید. اما وقتی به دقت نگاه کردم، سرم را در برابر پای یکی از انبیا دیدم. این نشان داد که نهایت حال اولیا، آغاز احوال انبیا است و نهایت انبیا به غایتی نمیرسد. روح من بر همه ملکوت گذشت و بهشت و دوزخ را به او نشان دادند و به هیچچیز توجه نکرد و هیچ پیغمبری نتوانست طاقت آن را داشته باشد، به جز وقتی که به جان محمد رسید. در آنجا صدهزار دریای آتشین و هزار حجاب از نور دید که اگر قدمی به اول دریا میگذاشتم، میسوختم و خود را به باد میدادم. از شدت هیبت چنان مدهوش شدم که دیگر وجود نداشتم. هرچند تلاش کردم تا بتوانم میخ طناب خیمه محمد رسول الله را ببینم، اما جرأت این را نداشتم. با وجود رسیدن به حق، نتوانستم به محمد نزدیک شوم. به این معنا که هر شخص به اندازه خود میتواند به خدا برسد، اما محمد در حرم خاص خودش قرار دارد.
لاجرم تا وادی لااله الا الله قطع نکنی به وادی محمد رسول الله نتوانی رسید، و در حقیقت هر دو وادی یکی است چنانکه آن معنی که گفتم: که مرید بوتراب حق را میدید و طاقت دیدار بایزید نداشت. پس بایزید گفت: الهی! هرچه دیدم همه من بودم. با منی مرا به تو راه نیست و از خودی خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟
هوش مصنوعی: برای رسیدن به حقیقت و درک کامل از خداوند، باید ابتدا از خودخواهی و منیت گذر کرد. در واقع، شناخت خدا و پیامبر یکی است. داستانی وجود دارد از مریدی که نمیتوانست حضور بایزید را تحمل کند و در نهایت بایزید به حق گفت: «پروردگارا! هر چه دیدم، فقط خودم بودم. در حالی که منی دارم، نمیتوانم به تو نزدیک شوم و از خودم نیز، نمیتوانم عبور کنم. حالا چه باید بکنم؟»
فرمان آمد که: خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ماست محمد عربی دیده را به خاک قدم او اکتحال کن و بر متابعت او مداومت نمای. تعجب از قومی دارم که کسی را چندین تعظیم نبوت بود، آنگاه سخن گوید به خلاف این و معنی این ندانند چنان که بایزید را گفتند فردای قیامت خلایق در تحت لوای محمد علیه الصلوة و السلام باشند. گفت: به خدایی خدای که لوای من از لوای محمد زیادت است که پیغامبران و خلایق در تحت لوای من باشند. یعنی چون منی را نه در آسمان مثل یابند و نه در زمین صفتی دانند. صفات من در غیبت است، و آنکه در سراپردهٔ غیب است از او سخن گفتن جهل محض است و سراسر همه غیبت است. چون کسی چنین بود، چگونه این کس، این کس بود؟ بل که این کس را زبان حق بود و گوینده نیز حق.
هوش مصنوعی: فرمان آمده است که تو باید خود را از خود رها کنی و در پیروی از دوست ما، محمد عربی، تلاش کنی. چشمانت را به خاک قدمهای او بسپار و همواره بر پیروی از او پایدار باش. من از قومی تعجب میکنم که با وجود اینکه به مقام نبوت او چندین بار احترام میگذارند، باز هم سخنانی میگویند که مخالف این موضوع است و معنای آن را نمیفهمند. به بایزید گفته شده بود که در روز قیامت، مردم زیر سایه محمد علیهالسلام خواهند بود. او پاسخ داد که به خدایی که هست، سایه من از سایه محمد بیشتر است و پیامبران و مخلوقات در سایه من خواهند بود. او به این معنا اشاره دارد که مانند او کسی در آسمان و زمین وجود ندارد و صفات او در غیبت است. سخن گفتن درباره کسی که در غیبت است، حقیقتاً نادانی و ناپختگی است. بنابراین، چگونه میتواند این شخص اینگونه باشد؟ بل که او زبان حق دارد و گویندهاش نیز حق است.
و گفت: آن که نطق او بی ینطبق و بی یسمع و بی یبصر بود. تا لاجرم حق بر زبان بایزید سخنی گوید و آن، آن بود که: لوائی اعظم من لواء محمد. بلی!
هوش مصنوعی: و گفت: آن که سخنش بدون تفکر و شنیدن و دیدن بود. تا این که سرانجام حق بر زبان بایزید جاری شد و او گفت: پرچمی بزرگتر از پرچم محمد وجود دارد. بله!
مناجاة شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز
هوش مصنوعی: مناجات شیخ بایزید قدس الله روحه العزیز به معنای درخواست و راز و نیاز او با خداوند است. در این مناجات، شیخ بایزید به بیان احساسات و عواطف خود میپردازد و به بیان نیازهای روحی و معنوی خود در برابر خالق میپردازد. او در این لحظات متواضعانه و عمیق، به عشق و بندگی خود نسبت به خدا اشاره میکند و تلاش میکند تا به بیان عشق و شکرگزاری خود بپردازد. این مناجات نمایانگر ارتباط عمیق و صمیمی او با پروردگار و تلاش او برای نزدیکی به حقیقت و نور الهی است.
بایزید را مناجاتی است. بارخدایا! تا کی میان من و تومن و تویی بود؟ منی از میان بردار تا منیت من به تو باشد، تا من هیچ نباشم.
هوش مصنوعی: بایزید در دعا و نیایش خود میگوید: ای خدا! تا کی میان من و تو فاصله خواهد بود؟ من خود را از میان بردار تا فقط وجود من به تو مربوط شود و من هیچ وجودی نداشته باشم.
و گفت: الهی! تا با توام بیشتر از همهام و تا با خودم کمتر از همهام.
هوش مصنوعی: و گفت: خدای من! من با تو بیشتر از هر کس دیگری هستم و با خودم کمتر از هر کس دیگری.
و گفت: الهی! مرا فقر و فاقه به تو رسانید و لطف تو آن را زایل نگردانید.
هوش مصنوعی: او گفت: خدایا! فقر و نیاز به من رسید و امیدوارم لطف تو آن را از من نگیرد.
و گفت: الهی! مرا زاهدی نمیباید، و قرایی نمیباید، و عالمی نمیباید. اگر مر از اهل چیزی خواهی گردانید از اهل شمهای از اسرار خود گردان، و به درجهٔ دوستان خود برسان. الهی! ناز به تو کنم و از تو به تو رسم. الهی! چه نیکوست واقعات الهام تو بر خطرات دلها، و چه شیرین است روش افهام تو در راه غیبها، و چه عظیم است حالتی که خلق کشف نتوانند کرد، و زبان وصف آن دوست دارم. و نداند و این قصه به سرنیامد و گفت الهی عجب نیست از آنکه من ترا من بنده عاجز و ضعیف محتاج. عجب آنکه تو مرا دوست داری و تو خداوندی و پادشاه و مستغنی.
هوش مصنوعی: او گفت: پروردگارا! نیازی به زهد و دنیا ندارم، و به دانشمند بودن هم نیازی نیست. اگر میخواهی مرا از اهل حال و مقام خاصی قرار دهی، پس مرا از اسرار خودت آگاه کن و به رفیقانت نزدیک کن. ای خدا! برای تو تلاش میکنم تا به تو نزدیک شوم. چه زیباست الهامهای تو که بر دلها اثر میگذارد، و چقدر شیرین است رهنمودهایت در مسیر نامشخص حقایق. و چه حالتی بزرگ است که هیچکس نمیتواند آن را درک کند، و من دوست دارم دربارهاش صحبت کنم. اما هیچ کس از این قصه خبر ندارد و ادامه میدهد که ای خدا! شگفتزده نیستم از اینکه من بنده ناتوان و ضعیف تو هستم، شگفتانگیز این است که تو مرا دوست داری در حالی که تو خداوند بزرگ و بینیازی.
و گفت: خدایا ! که میترسم اکنون به تو چنین شادم چگونه شادمان نباشم اگر ایمن گردم.
هوش مصنوعی: او گفت: خدایا! من میترسم که حالا که اینقدر خوشحالم، اگر به من امنیت بدهی خوشحالیام چه خواهد شد؟
نقل است که بایزید هفتاد بار به حضرت عزت قرب یافت. هربار که بازآمدی زناری بربستی و باز بریدی. عمرش چون به آخر آمد در محراب شد، و زناری بربست، و پوستینی داشت باژگونه در پوشید و کلاه باژگونه بر سر نهاد، و گفت: الهی! ریاضت همه عمر نمیفروشم و نماز همه شب عرضه نمیکنم، و روزه همه عمر نمیگویم، و ختمهای قرآن نمیشمرم. و اوقات و مناجات و قربت بازنمیگویم. تو میدانی که به هیچ بازنمینگرم، و این که به زبان شرح میدهم نه از تفاخر و اعتماد است بل که شرح میدهم که از هرچه کردهام ننگ دارم و این خلعتم تو دادهای که خود را چنین میبینم. آن همه هیچ ننگ میدارم. آن همه هیچ است. همان انگار که نیست. ترکمانیام هفتاد ساله، موی در گبری سفید کرده. از بیابان اکنون برمی آیم و تنگری تنگری میگویم. الله الله گفتن اکنون میآموزم، زنار اکنون میبرم، قدم در دایرهٔ اسلام اکنون میزنم، زبان به شهادت اکنون میگردانم کار توب به علت نیست. قبول تو به طاعت نه و رد توبه معصیت نه. من هرچه کردم هبا انگاشتم تو نیز هرچه دیدی از من که بسند حضرت تو نبود خط عفو بر وی کش، و گَرد معصیت را از من فرو شوی که من گرد پندار طاعت فروشستم.
هوش مصنوعی: نقل شده که بایزید بارها به مقام قرب الهی نایل شد. هر بار که از آن مقام بازمیگشت، یک زنار به دور کمر میبست و دوباره آن را باز میکرد. وقتی عمرش به پایان رسید، در محراب عبادت نشسته بود و زنار را بست. او د cloak با رنگی متفاوت به تن کرده و کلاهی از همین رنگ بر سر گذاشت و گفت: "خداوندا! من هیچکدام از ریاضتها و عبادتهایی که در طول عمرم انجام دادم را نمیفروشم. من هر شب نماز نمیخوانم و روزه نمیگیرم، و ختم قرآنهایم را شمارش نمیکنم. تو میدانی که هیچگاه به گذشته نگاه نمیکنم و این که من اینها را به زبان میآورم نه از فخر و orgullo، بلکه از خجالت است، زیرا همه آنچه که کردهام برایم ننگ است و این حالت را تو به من دادهای. هر آنچه انجام دادهام برایم بیارزش است. من که هفتاد سالهام و موی سرم سفید شده، اکنون از بیابانی میآیم و فقط نام تو را به زبان میآورم. اکنون مفهوم الله الله گفتن را یاد میگیرم، اکنون زنار را برمیدارم، و نخستین قدمهای خود را در دایره اسلام میزنم. تو، ای خدا، به خاطر کارهای من قضاوت نکن. پذیرش تو بر اساس طاعت نیست و رد تو بر اساس معصیت نیست. هر آنچه من انجام دادم را بیارزش میدانم. تو هر آنچه از من دیدی که شایسته مقام تو نبود را ببخش و گناهانی که کردهام را از من دور کن چون من فقط در خیال انجام طاعت هستم."
نقل است که شیخ در ابتدا الله الله بسیار گفتی. در حالت نزع همان الله میگفت پس و گفت: یارب ! هرگز تو را یاد نکردم، مگر به غفلت، و اکنون که جان میرود از طاعت تو غافلم. ندانم تا حضور کی خواهد بود.
هوش مصنوعی: نقل شده که شیخ در ابتدا بسیار "الله" میگفت. در لحظهای که روحش میرفت، همچنان آن کلمه را بر زبان میآورد و سپس گفت: "پروردگارا! هیچگاه تو را به یاد نیاوردم مگر به سهو و اکنون که جانم در حال رفتن است، از طاعت تو غافل هستم. نمیدانم تا کی به حضورت میرسم."
پس در ذکر و حضور جان بداد. آن شب که او وفات کرد بوموسی حاضر نبود. گفت: به خواب دیدم که عرش را بر فرق سرنهاده بودم و میبردم. تعجب کردم. بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند. چون جنازه برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند البته به من نمیرسید، بی صبر شدم، در زیر جنازه رفتم، و بر سر گرفتم و میرفتم. و مرا آن خواب فراموش شده بود. شیخ را دیدم که گفت: یا بوموسی! اینک تعبیر آن خواب که دوش دیدی که عرش بر سرگرفته بودی آن عرش این جنازه بایزید است.
هوش مصنوعی: در آن شب که او فوت کرد، بوموسی حضور نداشت. او گفت: در خواب دیدم که عرش را بر روی سرم گذاشتهام و آن را میبرم. به شدت متعجب شدم و صبح زود به سمت شیخ رفتم تا این خواب را برای او بگویم، اما متوجه شدم که شیخ فوت کرده است و جمعیت زیادی از اطراف آمده بودند. وقتی جنازه را برداشتند، من تلاش کردم که بخشی از جنازه به من داده شود، ولی نشد. ناامید شدم و به زیر جنازه رفتم و آن را بر سر گرفتم و به راه افتادم. در این حال، خوابم که فراموش کرده بودم، به یادم آمد. در اینجا شیخ را دیدم که گفت: ای بوموسی! هم اکنون تعبیر آن خواب را برایت میگویم که دیشب دیدی عرش را بر سر گرفته بودی، آن عرش در واقع جنازه بایزید است.
نقل است که مریدی شیخ را به خواب دید. گفت: از منکر و نکیر چون رستی؟
هوش مصنوعی: نقل شده است که یکی از مریدان، شیخ را در خواب دید و از او پرسید: تو چگونه از سوالات منکر و نکیر رهایی یافتی؟
گفت: چون آن عزیزان از من سؤال کردند: شما را ازین سوال مقصودی برنیاید، به جهت آنکه اگر گویم خدای من اوست این سخن از من هیچ نبود. لکن بازگردید و از وی پرسید که من او را کیم؟ آنچه او گوید آن بود که اگر من صدبار گویم خداوندم اوست تا او مرا بنده خود نداند فایده نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: هنگامی که عزیزان از من پرسیدند، از شما این پرسش منظور خاصی ندارد. زیرا اگر بگویم او خداوند من است، این تنها یک سخن خالی از معناست. بهتر است بازگردید و از او بپرسید من کیستم. هر آنچه او بگوید، درست خواهد بود؛ زیرا حتی اگر من هزار بار بگویم که او خداوند من است، تا زمانی که او مرا بنده خودش نشناسد، این سخنان بیفایده است.
بزرگی او را به خواب دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟ گفت: از من پرسید: ای بایزید چه آوردی؟ گفتم: خداوند را ! چیزی نیاوردم. که حضرت عزت ترا بشاید با این همه شرک نیز نیاوردم حق تعالی فرمود ولا لیلةاللبن. آن شب شیر شرک نبود.
هوش مصنوعی: بزرگی او را در خواب دید و پرسید: خداوند با تو چه کرد؟ او پاسخ داد: از من پرسید: ای بایزید، چه چیزی آوردهای؟ من گفتم: من خداوند را آوردهام! هیچ چیز دیگری ندارم. پس خداوند فرمود: با این همه شرک، تو حق تعالی را نیز نیاوردی. آن شب، شیر شرک نبود.
گفت: شبی شیر خورده بودم و شکمم به درد آمد. حق تعالی با من بدین قدر عتاب فرمود. یعنی جز از من چیزی دیگر بر کار است.
هوش مصنوعی: وی گفت: شبی شیر نوشیده بودم و دچار درد معده شدم. خداوند با من به این شدت رفتار کرد که نشان دهد که فقط من نیستم که در این دنیا تاثیرگذارم و امور دیگری نیز وجود دارند.
نقل است که شیخ را دفن کردند. مادر علی که زن احمد خضرویه بود به زیارت شیخ آمد. چون از زیارت او بازگشت گفت: میدانید که شیخ بایزید که بود؟
هوش مصنوعی: نقلقولی وجود دارد که شیخ را دفن کردند. مادر علی، که همسر احمد خضرویه بود، به زیارت شیخ رفت. زمانی که از زیارت او برگشت، گفت: آیا میدانید که شیخ بایزید کی بود؟
گفتند: تو به دانی.
هوش مصنوعی: گفتند: تو میدانی.
گفت: شبی در طواف کعبه بودم، ساعتی بنشستم، در خواب شدم، چنان دیدم که مرا بر اسمان بردند و تا زیر عرش بدیدم و آنجا که زیر عرش بود بیابانی دیدم که پهنا و بالای آن پدید نبود و همه بیابان گل و ریاحین بود. بر هر برگ گلی نوشته بود که ابویزید ولی.
هوش مصنوعی: روزی در حال طواف کعبه بودم و مدتی را نشستم و خوابم برد. در خواب، خود را در آسمان دیدم و به زیر عرش رسیدم. در آنجا بیابانی وسیع و بینهایت را مشاهده کردم که تمام آن سرزمین پر از گلها و گیاهان معطر بود. بر روی هر برگ گلی نوشته شده بود: «ابویزید ولی».
نقل است که بزرگی گفت: شیخ را به خواب دیدم. گفتم: مرا وصیتی کن. گفت: مردمان در دریایی بی نهایت اند. دوری از ایشان کشتی است. جهد کن تا در این کشتی نشینی و تن مسکین را از این دریا برهانی.
هوش مصنوعی: نقل شده که شخصی دربارهی یک شیخ خواب میبیند و از او میخواهد که وصیت کند. شیخ در پاسخ میگوید که انسانها در دریایی بیپایان قرار دارند و دوری از آنها مانند یک کشتی است. او توصیه میکند که باید تلاش کنی تا به این کشتی برسی و بتوانی بدن ضعیف خود را از این دریا نجات دهی.
نقل است که کسی شیخ را به خواب دید. گفت: تصوف چیست؟ گفت: در آسایش برخود ببستن و در پس زانوی محنت نشستن.
هوش مصنوعی: روزی کسی در خواب شیخی را دید و از او پرسید تصوف یعنی چه؟ شیخ پاسخ داد: تصوف یعنی در آرامش و راحتی زندگی کردن و در عین حال در دل، بارهای سختی و رنجها را تحمل کردن.
و چون شیخ ابوسعید ابوالخیر به زیارت شیخ آمد. ساعتی بایستاد، چون بازمی گشت گفت: این جایی است که هرکه چیزی گم کرده باشد در عالم اینجا بازیابد. رحمةالله علیه و الله اعلم واحکم.
هوش مصنوعی: وقتی شیخ ابوسعید ابوالخیر به زیارت شیخ رفت، مدتی را در آنجا ایستاد. زمانی که خواست برگردد، گفت: این مکان جایی است که هر کس چیزی را در دنیا گم کرده باشد، میتواند دوباره آن را در اینجا پیدا کند. خدا رحمتش کند و او داناتر و حکیمتر است.
ذکر عبدالله مبارک رحمة الله علیه
هوش مصنوعی: عبدالله مبارک، رحمت خدا بر او، شخصیتی برجسته و مورد احترام بوده است. او با دانش و تقوا شناخته میشد و همواره در خدمت مردم و دین اسلام بود. یاد و نام او در دلها باقی مانده و آموزههایش الهامبخش بسیاری از پیروانش است. اخلاق نیکو و رفتار شایستهاش او را به الگویی تبدیل کرده است که همواره مورد ستایش قرار میگیرد.
آن زین زمان، آن رکن امان، آن امام شریعت و طریقت، آن ذوالجهادین، به حقیقت. آن امیر قلم و بلارک عبدالله مبارک - رحمة الله علیه. او را شهنشاه علما گفته اند. در علم و شجاعت خود نظیر نداشت، و از محتشمان اصحاب طریقت بود، و از محترمان ارباب شریعت. و در فنون علوم احوالی پسندیده داشت، و مشایخ بزرگ را دیده بود، و با همه صحبت داشته و مقبول همه بود، و او را تصانیف مشهور است، و کرامات مذکور. روزی میآمد سفیان ثوری گفت: تعال یا رجل المشرق.
هوش مصنوعی: او شخصیتی برجسته و مورد احترام در علم و دین بود، که به عنوان امام شریعت و طریقت شناخته میشد و در جنگها نیز فعال بود. او به عنوان امیر قلم و از زمره شخصیتهای بزرگ در میان علمای دین معروف بود. در علم و شجاعت همپایی نداشت و از محترمان طریقت و ارباب شریعت به شمار میآمد. او به علوم مختلف آشنایی داشت و با مشایخ بزرگ ارتباط داشت و مورد قبول همه بود. آثار و تصانیف او در جامعه معروف بود و کراماتش نیز مشهور بود. یک بار که در حال عبور بود، سفیان ثوری او را صدا زد و به او اشاره کرد که نزدش بیاید.
فضیل حاضر بود. گفت: والمغرب و ما بینهما.
هوش مصنوعی: فضیل حاضر بود و گفت: "و در وقت مغرب و آنچه میان این دو زمان است."
و کسی را که فضیل فضل نهد ستایش او چون توان کرد؟ ابتدای توبه او آن بود که بر کنیزکی فتنه شد چنانکه قرار نداشت شبی در زمستان در زیر دیوار خانه معشوق تا بامداد بایستاد. به انتظار او همه شب برف میبارید. چون بانگ نماز گفتند، پنداشت که بانگ خفتن است. چون روز شد دانست که همه شب مستغرق حال معشوق بوده است. با خود گفت: شرمت باد ای پسر مبارک! که شبی چنین مبارک تا روز به جهت هوای خود برپای بودی و اگر امام در نماز سورتی درازتر خواند دیوانه گردی.
هوش مصنوعی: چطور میتوان کسی را ستایش کرد که به فضیلت و فخر مینازد؟ آغاز توبه او زمانی بود که به کنیزکی گرفتار دلبستگی شد، به گونهای که در زمستان شبی را زیر دیوار خانه معشوقش ایستاد و تا صبح انتظار او را کشید. در تمام شب برف میبارید. وقتی اذان صبح را شنید، فکر کرد که زمان خواب است. اما صبح که شد، متوجه شد که تمام شب را در غم و خیال معشوقش غرق شده بوده است. با خود گفت: شرم نما ای پسر! چگونه شبی اینگونه خجسته را تا طلوع صبح برای دلخواه خود ایستادی و اگر امام در نماز کمی طولانیتر میخواند، دیوانه میشدی.
در حال دردی به دل او فرود آمد و توبه کرد و به عبادت شد تا به درجه ای رسید که مادرش روزی در باغ شد، او را دید خفته در سایه گلبنی و ماری شاخی نرگس در دهن گرفته و مگس از وی میراند.
هوش مصنوعی: در دل او دردی احساس شد و به درگاه خدا توبه کرد و به عبادت پرداخت. تا جایی پیش رفت که مادرش یک روز در باغ او را دید که در سایه یک درخت گل خوابیده است. در دهان او ماری با شاخ نرگس بود و مگسها از او دور میشدند.
آنگه از مرو رحلت کرد و در بغداد مدتی در صحبت مشایخ میبود. پس به مکه رفت و مدتی مجاور شد. باز به مرو آمد. اهل مرو بدو تولا کردند، و درس و مجالس نهادند. و در آن وقت یک نیمه از خلایق متابع حدیث بودند و یک نیمه به علم فقه مشغول بودندی. همجنانکه امروز او را و را رضی الفریقین گویند. به حکم موافقتش با هریکی از ایشان و هردو فریق در وی دعوی کردندی وا و آنجا دو رباط کرد: یکی به جهت اهل حدیث، و یکی برای اهل فقه. پس به حجاز رفت و مجاور شد.
هوش مصنوعی: او سپس از مرو به بغداد سفر کرد و مدتی را در کنار اساتید آنجا گذراند. بعد به مکه رفت و مدتی در آنجا اقامت گزید. سپس دوباره به مرو برگشت، جایی که مردم به او روی آوردند و شروع به آموزش و برگزاری جلسات علمی کردند. در آن زمان، بخشی از مردم به مطالعه حدیث مشغول بودند و بخش دیگری در علم فقه فعالیت میکردند. به طوری که او را به عنوان نماینده هر دو گروه میشناختند. به همین دلیل، او دو مکان برای تدریس ایجاد کرد: یکی برای اهل حدیث و دیگری برای اهل فقه. سپس دوباره به حجاز رفت و در آنجا ماند.
نقل است که یک سال حج کردی و یک سال غزو کردی و یک سال تجارت کردی و منفعت خویش براصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی. هرکه بیشتر خوردی به هراستخوانی درمی بدادی.
هوش مصنوعی: روایت شده است که یک سال به حج رفتی، یک سال در جنگ شرکت کردی، و یک سال به تجارت پرداختی. در این میان، منافع خود را بین کسانی که در تفرقه بودند تقسیم کردی و به درویشان خرما دادی. همچنین، استخوانهای خرما را شمردی و هر کسی که بیشتر خرما خورده بود، به ازای هر استخوان، مقداری پول به او دادهای.
نقل است که وقتی با بدخویی همراه شد، چون از وی جدا شد، عبدالله بگریست. گفتند: چرا میگریی؟
هوش مصنوعی: نقل شده است که هنگامی که عبدالله با شخصی بدخلق و بدرفتار همراه شد و سپس از او جدا شد، به شدت گریه کرد. از او پرسیدند چرا گریه میکند؟
گفت: آن بیچاره برفت. آن خوی بد همچنان با وی برفت و از ما جدا شد و خوی بد از وی جدا نشد.
هوش مصنوعی: او گفت: آن بیچاره رفت. اما آن خصلت بد همچنان با او همراه بود و از ما جدا شد، در حالی که آن خصلت بد از او جدا نشد.
نقل است که یکبار در بادیه میرفت و بر اشتری نشسته بود و به درویشی رسید، گفت: ای درویش! ما توانگرانیم. ما را خوانده اند. شما کجا میروید که طفیلید؟
هوش مصنوعی: روزی شخصی در صحرا در حال حرکت بود و بر روی الاغ سوار شده بود. به یک درویش برخورد کرد و گفت: ای درویش! ما افرادی ثروتمند هستیم و ما را دعوت کردهاند. شما به کجا میروید که از ما تبعیت میکنید؟
درویش گفت: میزبان چون کریم بود طفیلی را بهتر دارد. اگر شما را به خانه خویش خواند مارا به خود خواند.
هوش مصنوعی: درویش گفت: اگر میزبان انسان مهربانی باشد، باید از افرادی که به او وابستهاند بهتر پذیرایی کند. وقتی شما به خانهاش دعوت میشوید، در واقع او نیز به خود شما دعوت شده است.
عبدالله گفت: از ما توانگران وام خواست.
هوش مصنوعی: عبدالله گفت که از ما ثروتمندان وام درخواست کرده است.
درویش گفت: اگر از شما وام خواست برای ما خواست.
هوش مصنوعی: درویش گفت: اگر کسی از شما قرضی خواست، در واقع برای ما این درخواست را کرده است.
عبدالله شرم زده شد و گفت: راست میگویی.
هوش مصنوعی: عبدالله احساس شرمندگی کرد و گفت: "تو حق میگویی."
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یکبار در منزلی فرود آمده بود و اسبی گرانمایه داشت. به نماز مشغول شد. اسب در زرع شد. اسب را همانجا بگذاشت و پیاده برفت و گفت وی کشت سلطانیان خورده است. و وقتی از مرو به شام رفت، به جهت قلمی که خواسته بود و باز نداده، تا باز رسانید.
هوش مصنوعی: روزی شخصی به نام تقوی در منزلی استراحت میکرد و اسبی با ارزش داشت. در حین نماز خواندن، اسب وارد مزرعهای شد. او اسب را همانجا رها کرد و پیاده به راهش ادامه داد و گفت که این زمین متعلق به پادشاهان است. همچنین، زمانی که از مرو به شام میرفت، به خاطر قلمی که خواسته بود و هنوز برنگردانده بودند، تا زمانی که آن را بازگرداند، منتظر ماند.
نقل است که روزی میگذشت. نابینایی گفتند که عبدالله مبارک میآید. هرچه میباید بخواه.
هوش مصنوعی: روزی شخصی نابینا در حال عبور بود و شنید که عبدالله مبارک به سمت آنها میآید. او گفت هر چیزی که میخواهید از او بخواهید.
نابینا گفت: توقف کن یا عبدالله!
هوش مصنوعی: نابینا گفت: بایست یا عبدالله!
عبدالله بایستاد. گفت: دعا کن تا حق تعالی چشم مرا بازدهد.
هوش مصنوعی: عبدالله ایستاد و گفت: دعا کن تا خداوند چشمانم را باز کند.
عبدالله سر در پیش انداخت و دعا کرد. در حال بینا شد.
هوش مصنوعی: عبدالله سرش را پایین انداخت و دعا کرد. همین طور که دعا میکرد، ناگهان بینا شد.
نقل است که روزی در دهه ذی الحجه به صحرا شد و از آروزی حج میسوخت، و گفت: اگر آنجا نیم باری بر فوت این حسرتی بخورم، و اعمال ایشان به جای آرم که هرکه متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی بازنکند و ناخن نچیند او را از ثواب حاجیان نصیب بود.
هوش مصنوعی: روزی در دهه ذی الحجه به بیابان رفت و از شوق زیارت خانه خدا و انجام حج در دلش شعله میزد. او گفت: اگر فقط نیمی از بار این حسرت را بر دوش بزنم و اعمال حجاج را انجام دهم، هر کسی که از آنها پیروی کند و در این اعمال، مو و ناخن خود را نرساند، پاداش حجاج را خواهد برد.
در آن میان پیرزنی بیامد، پشت دوتاه شده، عصایی در دست گرفته، گفت: یا عبدالله! مگر آروزی حج داری؟
هوش مصنوعی: در میان جمعیت، زن سالخوردهای وارد شد که قامتش خمیده بود و عصایی در دست داشت. او گفت: ای عبدالله! آیا آرزوی رفتن به حج را داری؟
گفت: آری.
هوش مصنوعی: او گفت: بله.
پس گفت: ای عبدالله! مرا از برای تو فرستاده اند. با من همراه شو تا تو را به عرفات برسانم.
هوش مصنوعی: او گفت: ای عبدالله! برای تو به اینجا فرستاده شدهام. با من بیایید تا شما را به عرفات ببرم.
عبدالله گفت: با خود گفتم که سه روز دیگر مانده است. از مرو چون مرا به عرفات رساند؟
هوش مصنوعی: عبدالله گفت: با خودم فکر کردم که فقط سه روز دیگر مانده است. چطور میتوانم از مرو به عرفات برسم؟
پیرزن گفت: کسی که نماز بامداد سنت در سنجاب گزارده باشد و فریضه بر لب جیحون و آفتاب برآمدن به مرو با او همراهی توان کرد.
هوش مصنوعی: پیرزن گفت: کسی که نماز صبح را در سنجاب خوانده باشد، میتواند در هنگام نزدیک شدن به جیحون و طلوع آفتاب در مرو همراهی کند.
گفتم: بسم الله.
هوش مصنوعی: گفتم: با نام خدا آغاز میکنم.
پای در راه نهادم و به چند آب عظیم بگذشتم که به کشتی دشوار توان گذشت. به هر آب که میرسیدم مرا گفتی چشم برهم نه. چون چشم برهم نهادمی خود را از آن نیمه آب دیدمی، تا مرا به عرفات رسانید. چون حج بگزاردیم و از طواف و سعی و عمره فارغ شدیم و طواف وداع آوردیم، پیرزن گفت: بیا که مرا پسری است، که چند گاهست تا به ریاضت در غاری نشسته است تا او را ببینم.
هوش مصنوعی: در راه حرکت کردم و از چندین دریا عبور کردم که گذشتن از آنها با کشتی دشوار بود. هرگاه به دریای جدیدی میرسیدم، تجربهای میکردم که باید چشمانم را ببندم. وقتی چشمانم را میبستم، خود را در نیمی از آب مییافتم و همینطور پیش میرفتم تا به عرفات رسیدم. پس از انجام مناسک حج و بعد از طواف و سعی و عمره و طواف وداع، پیرزنی به من گفت: بیا، زیرا پسری دارم که مدتی است در غاری به ریاضت مشغول است و دلم میخواهد او را ببینم.
چون آنجا رفتیم جوانی دیدم زردروی و ضعیف و نورانی. چون مادر را دید در پای مادر افتاد و روی در کف پای او می مالید و گفت: دانم که نیامده ای اما خدایت فرستاده است که مرا وقت رفتن نزدیک است. آمده ای که مرا تجهیز کنی.
هوش مصنوعی: وقتی به آنجا رسیدیم، جوانی را دیدم که رنگش زرد و ضعیف بود، اما چهرهاش نورانی بود. وقتی مادرش را دید، به پای او افتاد و صورتش را بر روی پاهای او گذاشت و گفت: «میدانم که تو به اینجا نیامدهای، اما خدایت تو را فرستادهاست چون زمان رفتن من نزدیک است. تو آمدهای که به من کمک کنی تا آماده شوم.»
پیرزن گفت: یاعبدالله! اینجا مقام کن تا او را دفن کنی.
هوش مصنوعی: پیرزن گفت: ای عبدالله! اینجا بایست تا او را دفن کنی.
پس در حال آن جوان وفات کرد و اورا دفن کردیم. بعد از آن گفت - آن پیرزن که -: من هیچ کار ندارم. باقی عمر بر سر خاک او خواهم بود. تو ای عبدالله برو. سال دیگر چون بازآیی و مرا نبینی. مرا در این موسم به دعا یاد دار،
هوش مصنوعی: جوان در همان حال فوت کرد و ما او را دفن کردیم. سپس آن پیرزن گفت: من هیچ کار دیگری ندارم و تمام باقی عمرم را بر سر مزار او خواهم گذراند. تو ای عبدالله، برو. سال آینده که برگشتی و مرا ندیدی، مرا در این ایام به دعا فراموش نکن.
نقل است که عبدالله در حرم بود. یک سال از حج فارغ شده بود. ساعتی در خواب شد. به خواب دید که دو فرشته از آسمان فرود آمدند. یکی از دیگری پرسید: امسال چند خلق آمده اند؟
هوش مصنوعی: عبدالله در حرم بود و یک سال از انجام حج او گذشته بود. مدتی خوابش برد و در خواب دید که دو فرشته از آسمان پایین آمدند. یکی از آن دو از دیگری پرسید: امسال چه تعداد از مردم به حج آمدهاند؟
یکی گفت: ششصد هزار. گفت: حج چند کس قبول کردند؟
هوش مصنوعی: یکی گفت: ششصد هزار نفر. او پرسید: چند نفر از آنها را به حج پذیرفتند؟
گفت: از آن هیچکس قبول نکردند.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچکس این را قبول نکرد.
عبدالله گفت: چون این بشنیدم اضطرابی در من پدید آمد. این همه خلایق که از اطراف و اکناف جهان با چندین رنج و تعصب من کل فج عمیق از راههای دور آمده و بیابانها قطع کرده، این همه ضایع گردد؟
هوش مصنوعی: عبدالله گفت: وقتی این را شنیدم، در من اضطرابی ایجاد شد. آیا ممکن است تمام این مردم که از نقاط مختلف جهان با زحمات و تعصبات زیاد به اینجا آمدهاند و راههای دور و بیابانها را پشت سر گذاشتهاند، همه بینتیجه بمانند؟
پس آن فرشته گفت: در دمشق کفشگری نام او علی بن موفق است او به حج نیامده است اما حج او قبول است و همه را بدو بخشیدند، و این جمله در کار او کردند.
هوش مصنوعی: فرشته گفت: در دمشق کفشگری به نام علی بن موفق وجود دارد. او به حج نرفته است، اما حج او مورد قبول است و همه از او راضی هستند. آنها درباره کار او به این نتیجه رسیدند.
چون این بشنید م از خواب درآمدم، و گفتم: به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید کرد. پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب کردم و آواز دادم. شخصی بیرون آمد. گفتم: نام تو چیست؟
هوش مصنوعی: پس از شنیدن این خبر از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم به دمشق بروم تا آن فرد را ملاقات کنم. به دمشق رفتم و دنبال خانه آن شخص گشتم و صدا زدم. فردی از داخل خانه بیرون آمد و من از او پرسیدم: نام تو چیست؟
گفت: علی بن موفق.
هوش مصنوعی: علی بن موفق گفت.
گفتم: مرا با تو سخنی است.
هوش مصنوعی: گفتم: من با تو حرفی دارم.
گفت: بگوی.
هوش مصنوعی: گفت: بگویید.
گفتم: تو چه کار کنی؟
هوش مصنوعی: گفتم: تو چه کاری انجام میدهی؟
گتف: پاره دوزی میکنم.
هوش مصنوعی: میگوید: مشغول دوخت و دوز هستم.
پس: آن واقعه با او. بگفتم: گفت نام تو چیست؟
هوش مصنوعی: بنابراین: آن واقعه با او بود. به او گفتم: نام تو چیست؟
گفتم: عبدالله مبارک.
هوش مصنوعی: گفتم: عبدالله مبارک.
نعره ای بزد و بیفتاد و از هوش شد. چون بهوش آمد گفتم: مرا از کار خود خبر ده.
هوش مصنوعی: او نعرهای کشید و نقش زمین شد و بیهوش گردید. وقتی به هوش آمد، از او خواستم که مرا از وضعیت خود باخبر کند.
گفت: سی سال بود تا مرا آرزوی حج بود و از پاره دوزی سیصد و پنجاه درم جمع کردم. امسال قصد حج کردم تا بروم. روزی سرپوشیده ای که در خانه است حامله بود، مگر. از همسایه بوی طعامی میآمد. مرا گفت: برو و پاره ای بیار از آن طعام. من رفتم. به در خانه همسایه. آن حال خبر دادم. همسایه گریستن گرفت و گفت: بدانکه سه شبانروز بود که اطفال من هیچ نخورده بودند. امروز خری مرده دیدم. بار از وی جدا کردم و طعام ساختم، بر شما حلال نباشد، چون این بشنیدم آتش در جان من افتاد. آن سیصد و پنجاه درم برداشتم و بدو دادم. گفتم: نفقه اطفال کن که حج ما این است.
هوش مصنوعی: زنی گفت که سی سال بود آرزوی رفتن به حج را داشت و برای این هدف سیصد و پنجاه درم جمعآوری کرده بود. امسال تصمیم داشت به حج برود. روزی که در خانهاش در حال انتظار بود، بوی طعامی از همسایه به مشامش رسید. او از همسایه خواست که مقداری از آن طعام را برایش بیاورد. وقتی به خانه همسایه رفت، متوجه شد که آنها سه روز است که هیچ غذایی نخوردهاند. همسایه گفت که امروز یک خر مرده دیده و از آن گوشت درست کرده است و آن را برای ما حلال نمیداند. وقتی این را شنید، او بسیار ناراحت شد و تمام درمهایش را برداشت و به همسایه داد و گفت که از این پول نفقهای برای بچههایش تهیه کند، چون این کار را در واقع حج خودش میداند.
عبدالله گفت: صدق الملک فی الرویا و صدق الملک فی الحکم و القضا.
هوش مصنوعی: عبدالله گفت: پادشاه در خواب راست میگوید و در حکم و قضاوت نیز صداقت دارد.
نقل است که عبدالله مکاتب غلامی داشت. یکی عبدالله را گفت: این غلام نباشی میکند و سیم به تو میدهد.
هوش مصنوعی: نقل است که عبدالله یک غلام داشت. یکی از افراد به عبدالله گفت: اگر این غلام نباشد، کاری که میکنی را انجام میدهد و به تو پول میدهد.
عبدالله غمگین شد. شبی بر عقب او میرفت تا به گورستانی شد، و سر گوری باز کرد، و در آنجا محرابی بود. در نماز ایستاد. عبدالله از دور آن را میدید تا آهسته به نزدیک غلام شد. غلام را دید پلاسی پوشیده و غلی بر گردن نهاده و روی در خاک میمالید و زاری میکرد. عبدالله چون آن بدید آهسته باز پس آمد و گریان شد و در گوشه ای بنشست و غلام تا صبح در آنجا بماند پس بازآمد و سرگور بپوشانید و در مسجد شد و نماز بامداد بگزارد و گفت: الهی! روز آمد و خداوند مجازی از من درم خواهد. مایه مفلسان تویی. بده از آنجا که تو دانی.
هوش مصنوعی: عبدالله ناراحت و غمگین شد. شب هنگام به سمت قبرستان رفت و وارد آنجا شد. او سر یک قبر را باز کرد و در آنجا متوجه شد که یک محراب وجود دارد. عبدالله در آنجا نماز خواند و از دور این صحنه را تماشا کرد. به آرامی به غلامی نزدیک شد که در حال پوشیدن لباس و زاری کردن بود و صورتش را به خاک میمالید. وقتی عبدالله این صحنه را دید، به آرامی عقب برگشت و گریان شد و در گوشهای نشسته بود. غلام تا صبح در همان مکان ماند و بعد از آن به سر قبر بازگشت و آن را پوشاند. سپس به مسجد رفت و نماز صبح را خواند و در دل دعا کرد که ای خداوند! روز جدیدی شروع شده و من به تو نیازمندم. تو تنها منبع بینیازیم هستی. به من بده آن چیزی را که تو میدانی.
در حال نوری از هوا پدید آمد و یک درم سیم بردست غلام نشست. عبدالله را طاقت نماند. برخاست و سر غلام را در کنار گرفت و میبوسید و میگفت که هزار جان فدای چنین غلام باد. خواجه تو بوده ای نه من.
هوش مصنوعی: ناگهان نوری در فضا روشن شد و یک درم نقرهای در دست غلام ظاهر شد. عبدالله نتوانست تحمل کند و از جا برخاست. او سر غلام را در کنارش گرفت، بوسید و با شوق گفت که هزار جان فدای چنین غلامی است. تو خواجه بودهای نه من.
غلام چون آن حال بدید گفت: الهی! چون پرده من دریده شد و راز من آشکارا گشت، دردنیا مرا راحت نماند. به عزت خود که مرا فتنه نگردانی و جان من برداری.
هوش مصنوعی: غلام وقتی آن وضعیت را دید گفت: ای خدا! حالا که پردهام کنار رفته و راز من فاش شده، در این دنیا دیگر آرامش نخواهم داشت. به عزتت قسم، مرا در فتنه نینداز و جانم را از من نگیر.
هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان بداد. عبدالله اسباب تجهیز و تکفین او راست کرد، و او را با همان پلاس در همان گور دفن کرد. همان شب سید عالم را به خواب دید و ابراهیم خلیل را، علیه السلام، که آمدند هر یکی بربراقی نشسته. گفتند: یا عبدالله چرا آن دوست ما را با پلاس دفن کردی؟
هوش مصنوعی: هنوز سرش در کنار عبدالله بود که جان سپرد. عبدالله وسایل آمادهسازی و تدفین او را فراهم کرد و او را با همان پلاس در همان قبر دفن کرد. همان شب سید عالم را در خواب دید و همچنین ابراهیم خلیل را که هر کدام بر روی پرندهای نشسته بودند. گفتند: ای عبدالله، چرا دوست ما را با پلاس دفن کردی؟
نقل است که عبدالله روزی با کوکبه تمام از مجلس بیرون آمده بود و میرفت. علوی بچه ای گفت: ای هندو زاده این چه کار و بار است که تو را از دست برمی آید که من که فرزند محمد رسول الله ام روزی چندین درفش میزنم تا قوتی به دست آرم و تو با چندین کوکبه میروی؟
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده که عبدالله روزی با شکوه و زر و زیور از یک مجلس خارج میشود. در این حال، پسری که از نژاد علوی بود، به او میگوید: ای فرزند هندو، تو چه کار بزرگی انجام میدهی که من، که فرزند محمد رسولالله هستم، هر روز تلاش میکنم و زحمت میکشم تا لقمهای به دست آورم، اما تو با این همه زرق و برق در حال رفتن هستی؟
عبدالله گفت: از بهر آنکه من آن میکنم که جد تو کرده است و فرموده است، و تو آن نمیکنی.
هوش مصنوعی: عبدالله گفت: من به خاطر این کار را میکنم که جد تو انجام داده و دستور داده است، اما تو این کار را نمیکنی.
و نیز گویند که چنین گفت: آری ای سیده زاده! تو را بدزدی بود و مرا بذری، و بذر تو مصطفی بود صلی الله علیه و علی آله و سلم از وی علم میراث ماند، و بذر من از اهل دنیا بود. از وی دنیا میراث ماند. من میراث بذر تو گرفتم و به برکت آن عزیز شدم و تو میراث پدر من گرفتی و بدان خوار شدی.
هوش مصنوعی: در این گفتار، به ارتباط خاصی بین یک خانم و یک شخصیت بزرگ اشاره شده است. یكی از آنها میگوید که او از نسل بزرگی است و از طرفی نسل او به دنیای مادی تعلق دارد. او به بذر دانش و علم اشاره میکند که از طریق شخصیت بزرگی به دست آمده و موجب عزت و احترام او شده است. در مقابل، خانم از میراثی که دارد سخن میگوید، اما نتیجه آن به نوعی منجر به سقوط و خوار شدن او میشود. این بیان نشاندهنده تفاوت در ارزشهای دنیوی و معنوی و تأثیر آنها بر سرنوشت آدمها است.
آن شب عبدالله پیغمبر را، علیه السلام، به خواب دید. متغیر شده گفت: یا رسول الله! سبب تغیر چیست؟
هوش مصنوعی: آن شب عبدالله خواب پیغمبر را دید و متوجه شد که ایشان تغییر کردهاند. پس با نگرانی گفت: ای رسول خدا! علت این تغییر چیست؟
گفت: آری، نکته ای برفرزند ما مینشانی.
هوش مصنوعی: او گفت: بله، نکتهای به فرزند ما آموزش میدهی.
عبدالله بیدار شد و عزم آن کرد که آن علوی زاده طلب کند، و عذر او بخواهد. علوی بچه همان شب پیغمبر را بخواب دید که گفت: اگر تو چنان بودتی که بایستی، او تو را آن نتوانستی گفت.
هوش مصنوعی: عبدالله از خواب بیدار شد و تصمیم گرفت که به دنبال فردی از نسل علی (ع) برود و از او عذرخواهی کند. در همان شب، آن شخص از نسل علی خواب پیغمبر را دید که به او گفت: اگر تو به همان شکلی که باید بودی، او نمیتوانست این حرفها را به تو بزند.
علوی چون بیدار شد عزم خدمت عبدالله کرد که عذر خواهد. در راه به هم رسیدند و ماجرا در میان نهادند و توبه کردند.
هوش مصنوعی: علوی وقتی بیدار شد تصمیم گرفت که از عبدالله معذرتخواهی کند. در مسیر با همدیگر برخورد کردند، ماجرا را مطرح کردند و تصمیم به توبه گرفتند.
نقل است که سهل بن عبدالله مروزی همه روز به درس عبدالله میآمد. روزی بیرون آمد و گفت: دیگر به درس تو نخواهم آمد که کنیزکان تو بر بام آمدند و مرا به خود خواندند و گفتند: سهل من، سهل من! چرا ایشان را ادب نکنی؟
هوش مصنوعی: سهل بن عبدالله مروزی هر روز به درس عبدالله میرفت. یک روز که از درس بیرون آمد، گفت: دیگر به درس تو نمیآیم، زیرا کنیزکان تو بر بام خانه آمده بودند و مرا صدا میکردند و میگفتند: سهل، سهل! چرا آنها را مؤدب نمیکنی؟
عبدالله با اصحاب خود گفت: حاضر باشید تا نماز بر سهل بکنید.
هوش مصنوعی: عبدالله به همراهانش گفت: آماده باشید تا بر سهل نماز بخوانید.
در حال سهل وفات کرد. بر وی نماز کردند. پس گفتند: یا شیخ! تو را چون معلوم شد؟
هوش مصنوعی: در لحظات پایانی زندگیاش آرام به دنیا وداع گفت. برای او نماز خواندند. سپس به او گفتند: ای استاد! چگونه به این حقیقت پی بردی؟
گفت: آن حوران خلد بودند که او را میخواندند و من هیچ کنیزک ندارم.
هوش مصنوعی: او گفت: آن زنان بهشتی بودند که او را صدا میکردند و من هیچ خدمتکاری ندارم.
نقل است که از وی پرسیدند: از عجایب چه دید ی؟ گفت: راهبی دیدم از مجاهده ضعیف شده، و از خوف دوتا شده، پرسیدم که راه به خدای چیست؟ گفت: اگر او را بدانی راه بدو هم بدانی، و گفت: من بت پرستم و میترسم آن را که وی را نمیشناسم وتو عاصی میگردی در آنکه او را میشناسی. یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را خوف نمیبینم و کفر جهل اقتضا کند و خود را از خوف گداخته میبینم. سخن او مرا پند شد و از بسیار ناکردنی باز داشت.
هوش مصنوعی: روایت شده که از شخصی سوال کردند: چه عجایبی دیدهای؟ او پاسخ داد: راهبی را دیدم که به دلیل مجاهدت ضعیف شده و از ترس دو نیم گردیده است. از او پرسیدم: راه رسیدن به خداوند چیست؟ او گفت: اگر او را بشناسی، راهی به سوی او نیز خواهی دانست. سپس ادامه داد: من بتپرست هستم و از آنچه نمیشناسم میترسم، در حالی که تو که او را میشناسی، مرتکب گناه میشوی. به این معنی که معرفت باید همراه با ترس باشد و من از ترس غافل هستم و از جهل خودم نیز آگاه هستم. این سخن او برای من درس عبرتی شد و مرا از بسیاری از کارهای نادرست منع کرد.
نقل است که گفت: یکبار به غزا بودم، در گوشه ای از بلاد روم. در آنجا خلقی بسیار دیدم جمع شده و یکی را بر عقابین کشیده و گفتند اگر یک ذره تقصیر کنی خصمت بت بزرگ بادا. سخت زن و گرم زن. و آن بیچاره در رنجی تمام بود و آ نمیکرد. پرسیدم کاری بدین سختی میخوری و آه نمیکنی. سبب چیست؟ گفت: جرمی عظیم سنگین از من در وجود آمده است و درملت ما سنتی است که تاکسی از هرچه هست پاک نشود، نام بت مهین بر زبان نیارد. اکنون تو مسلمان مینمایی. بدانکه من در میان دو پله ترا نام بت مهین برده ام. این جزای آن است.
هوش مصنوعی: روزی در یکی از مناطق روم بودم و جمعیت زیادی را دیدم که دور شخصی جمع شده بودند. او را به خاطر خطایی که مرتکب شده بود، به شدت مجازات میکردند و به او میگفتند اگر کوچکترین قصوری از تو سر بزند، بزرگترین عذاب را خواهی دید. آن شخص در حالی که در درد و رنج بود، سکوت کرده بود. از او پرسیدم که چرا اینقدر سختی میکشی و آه نمیکشی؟ او پاسخ داد که بار سنگینی از گناه بر دوش دارد و در میان قوم او رسم بر این است که هیچکس نباید نام بت بزرگ را به زبان آورد. او ادامه داد که من به خاطر اینکه خود را مسلمان مینمایم، در میان دو پله نام بت بزرگ را بر زبان آوردهام و این مجازات من است.
عبدالله گفت: باری در ملت ما این است که هر که او را بشناسد او را یاد نتوان کرد که من عرف الله کل لسانه.
هوش مصنوعی: عبدالله گفت: نقطهای که در ملت ما وجود دارد این است که هر کس که خدا را بشناسد، نمیتواند او را فراموش کند، زیرا کسی که خدا را شناخته است، زبانش همیشه به یاد اوست.
نقل است که یکبار به غزا رفته بود. با کافری جنگ میکرد. وقت نماز درآمد، از کافر مهلت خواست و نماز کرد. چون وقت نماز کافر درآمد، مهلت خواست تا نماز کند. چون رو به بت آورد عبدالله گفت: این ساعت بر وی ظفر یافتم.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که گفته میشود فردی به جنگ رفته بود و با کافری در حال نبرد بود. وقتی وقت نماز فرارسید، از کافر اجازه گرفت و نماز را به جا آورد. پس از آنکه وقت نماز کافر هم رسید، او نیز خواست که نماز بخواند. زمانی که کافر به بت خود رو کرد، عبدالله گفت: "در این لحظه بر او پیروز شدم."
با تیغ کشیده به سر او رفت تا او را بکشد. آوازی شنید که: یا عبدالله! اوفوبالعهد ان العهد کان مسوولا. از وفای عهد خواهند پرسید.
هوش مصنوعی: با تیغ برهنه به سمت او رفت تا او را بکشد. صدای را شنید که میگفت: "ای عبدالله! به یاد داشته باش که وفای به عهد مسئولیت دارد و درباره آن از تو خواهند پرسید."
عبدالله بگریست. کافر سربرداشت. عبدالله را دید با تیغی کشیده و گریان. گفت: تو را چه افتاد؟
هوش مصنوعی: عبدالله اشک میریخت. فرد کافر سرش را بلند کرد و عبدالله را دید که با شمشیری کشیده و در حال گریه است. پرسید: چه بر تو گذشته است؟
عبدالله حال بگفت که از برای تو با من عتابی چنین رفت.
هوش مصنوعی: عبدالله اکنون گفت که به خاطر تو با من اینطور رفتار کرده است.
کافر نعره بزد. گفت: ناجوانمردی بود که در چنین خدای عاصی و طاغی بود که با دوست از برای دشمن عتاب کند.
هوش مصنوعی: کافر فریاد زد و گفت: این یک بیهمتی است که در برابر خدایی نافرمان و ستمکار، با دوستش به خاطر دشمنش قضاوت کند.
درحال مسلمان شد و عزیزی گشت در راه دین.
هوش مصنوعی: او در حال پذیرش دین اسلام بود و در این مسیر عزیز و محترم گردید.
نقل است که گفت: در مکه جوانی دیدم صاحب جمال، که قصد کرد در کعبه رود. ناگاه بیهوش شد و بیفتاد. پیش او رفتم. جوان شهادت آورد. گفتم: ای جوان! تو را چه حال افتاد؟ گفت من ترسا بودم. خواستم تا به تلبیس خود را در کعبه اندازم، تا جمال کعبه را بینم. هاتفی آواز داد: تدخل بیت الحبیب وفی قلبک معادات الحبیب. روا داری که در خانه دوست آیی و دل پر از دشمنی دوست.
هوش مصنوعی: روزی در مکه جوانی زیبا را دیدم که میخواست به کعبه برود. ناگهان بیهوش شد و به زمین افتاد. به سمت او رفتم و او شهادت داد. از او پرسیدم که چه اتفاقی برایش افتاده است، او گفت که من مسیحی بودم و میخواستم با تظاهر به مسلمان به کعبه بروم تا زیبایی آن را ببینم. در این لحظه صدایی به او گفت: آیا میتوانی به خانه دوست وارد شوی در حالی که دلت پر از دشمنی نسبت به اوست؟
نقل است که زمستانی بود در بازار نیشابور می رفت. غلامی دید با پیراهن تنها که از سرما میلرزید. گفت چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبه ای سازد.
هوش مصنوعی: روزی در فصل زمستان، کسی در بازار نیشابور قدم میزد و ناگهان متوجه جوانی شد که تنها یک پیراهن به تن دارد و از سرما میلرزد. او به جوان گفت که چرا به صاحبش نمیگوید تا برایش یک جبه (پوشش گرم) بدوزد.
گفت: چه گویم؟ او خود میداند و میبیند.
هوش مصنوعی: گفت: چه بگویم؟ او خودش میداند و میبیند.
عبدالله را وقت خوش شد. نعره ای بزدو بیهوش بیفتاد. پس گفت: طریقت از این غلام آموزید.
هوش مصنوعی: عبدالله زمانی که خوشحال شد، ناگهان فریادی کشید و بیهوش افتاد. سپس گفتند: از این نوجوان درس طریقت بگیرید.
نقل است که عبدالله را وقتی مصیبتی رسید خلقی به تعزیت او رفتند.
هوش مصنوعی: گفته میشود که وقتی بلایی بر عبدالله نازل شد، گروهی برای تسلیت به سراغ او رفتند.
گبری نیز برفت و با عبدالله گفت: خردمند آن بود که چون مصیبتی به وی رسد، روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد.
هوش مصنوعی: گبری رفت و به عبدالله گفت: انسان باهوش و دانا باید وقتی که با مصیبت روبرو میشود، در همان روز اول کاری را انجام دهد که بعد از سه روز انجام خواهد داد.
عبدالله گفت: این سخن بنویسید که حکمت است.
هوش مصنوعی: عبدالله گفت: این جمله را بنویسید زیرا حاوی حکمت است.
نقل است که از او پرسیدند: کدام خصلت در آدمی نافعتر؟
هوش مصنوعی: گفته شده که از او سوال کردند: کدام ویژگی در انسان بیشتر مفید است؟
گفت: عقلی وافر.
هوش مصنوعی: او گفت: عقل زیادی دارد.
گفتند: اگر نبود؟
هوش مصنوعی: گفتند: اگر وجود نداشت؟
گفت: حسن ادب.
هوش مصنوعی: او گفت: حسن ادب.
گفتند: اگر نبود.
هوش مصنوعی: آنها گفتند: اگر وجود نداشت.
گفت: برادری مشفق که با او مشورتی کند.
هوش مصنوعی: او گفت: برادری دلسوز هست که میتواند با او مشورت کند.
گفتند: اگر نبود؟
هوش مصنوعی: گفتند: اگر که این اتفاق نمیافتاد چه میشد؟
گفت: خاموشی دایم.
هوش مصنوعی: او گفت: همیشه ساکت باشید.
گفتند: اگر نبود؟
هوش مصنوعی: گفتند: اگر این موضوع وجود نداشت چه میشد؟
گفت: مرگ در حال.
هوش مصنوعی: او گفت: مرگ در حال حاضر است.
نقل است که گفت: هرکه راه ادب آسان گیرد خلل در سنتها پدید آید و هرکه سنتها آسان گیرد او را از فرایض محروم گردانند، و هرکه فرایض آسان گیرد از معرفتش محروم گردانند، و هرکه از معرفت محروم بود دانی که، که بود.
هوش مصنوعی: گفته میشود که هر کس به راحتی به آداب و رسوم توجه کند، باعث اختلال در سنتها خواهد شد. و هر کسی که به راحتی به سنتها توجه کند، از وظایفش محروم خواهد شد. همچنین، کسی که وظایف را به آسانی بگیرد، از درک و معرفت محروم میشود. و اگر کسی از معرفت بیبهره باشد، معلوم است که وضعیت او چگونه خواهد بود.
و گفت: چون درویشان دنیا این باشند منزلت درویشان حق چگونه باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: حال که وضعیت درویشان دنیا اینچنین است، پس مقام و جایگاه درویشان حقیقی چگونه خواهد بود؟
و گفت: دل دوستان حق هرگز ساکن نشود. یعنی دایما طالب بود که هرکه بایستاد مقام خود پدید کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: دلهای دوستان هرگز آرام نگیرد. یعنی همیشه باید به دنبال آن باشند که هر کسی مقام و جایگاه خود را مشخص کند.
و گفت: ما به اندکی ادب نیازمندتریم از بسیاری علم.
هوش مصنوعی: او گفت: ما به مقدار کمی ادب بیشتر از حجم زیادی علم نیاز داریم.
و گفت: ادب اکنون میطلبیم که مردمان ادیب رفتند.
هوش مصنوعی: او گفت: حالا وقت آن است که به خاطر ادب، از مردان با ادب یاد کنیم که رفتهاند.
و گفت: مردمان سخن بسیار گفته اند در ادب، و نزدیک من ادب شناختن نفس است.
هوش مصنوعی: وی گفت: مردم درباره ادب بسیار صحبت کردهاند و برای من، ادب یعنی شناخت حقیقت خود.
و گفت: سخاوت کردن از آنچه در دست مردمان است فاضلتر از بذل کردن از آنچه در دست توست.
هوش مصنوعی: او گفت: بذل و بخشش از آنچه که در اختیار مردم است، ارزش بیشتری دارد نسبت به دادن از آنچه که خودت داری.
و گفت: هرکه یک درم به خداوند باز دهد دوست تر دارم از آنکه صدهزار درم صدقه کند، و هرکه پشیزی از حرام بگیرد متوکل نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که یک درم را برای خداوند خرج کند، برای من محبوبتر است از آنکه صدها هزار درم صدقه بدهد. و هر کس که حتی یک سکه از چیزهای حرام بگیرد، به معنای واقعی متوکل نیست.
و گفت: توکل آن نیست که تو از نفس خویش توکل بینی. توکل آن است که خدای از تو توکل داند.
هوش مصنوعی: او گفت: توکل به این معنا نیست که فقط بر خودت تکیه کنی. بلکه توکل واقعی این است که خداوند بر تو توکل کند.
و گفت: کسب کردن مانع نبود از تفویض و توکل، اگر این هر دو عادت نبود در کسب.
هوش مصنوعی: او گفت که به دست آوردن و تلاش برای کسب روزی مانع از اعتماد و توکل به خدا نیست؛ اگر این دو ویژگی در کسب و کار عادت شود.
و گفت: اگر کسی با قوتش کسبی کند شاید تا اگر بیمار شود نفقه کند، و اگر بمیرد هم از مال وی کفن بودش.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر فردی با تلاش و قدرت خود به درآمدی دست یابد، ممکن است در زمان بیماری بتواند از آن برای تأمین معاش خود استفاده کند و حتی اگر بمیرد، میتواند از داراییاش برای تهیه کفن خود بهره ببرد.
و گفت: هیچ چیز نیست در آدمی که ذل کسب نکشیده است.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ چیزی وجود ندارد در انسان که زیر بار ذلت و خفت کار نکرده باشد.
و گفت: مروت خرسندی به از مروت دادن.
هوش مصنوعی: او گفت: بهتر است که انسان خوشحالی دیگران را در نظر بگیرد تا اینکه صرفاً از اعمال نیک خود بگوید و مردم را به عمل به نیکوئی ها ترغیب کند.
و گفت: زهد ایمنی بود بر خدای یا دوستی درویشی.
هوش مصنوعی: او گفت: زهد و پرهیزکاری در واقع راهی برای دستیابی به ایمنی است، یا اینکه دوستی با درویشها و فقرا ارزشمند است.
و گفت: هرکه طعم بندگی کردن نچشید او را هرگز ذوق نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که طعم بندگی را نچشیده باشد، هرگز لذتی نخواهد داشت.
و گفت: کسی که او را عیال و فرزندان بود ایشان در صلح بدارد و به شب از خواب بیدار شود کودکان را برهنه بیند، جامه بر ایشان افگند، آن عمل او از غزو فاضلتر بود.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که مسئولیت خانواده و فرزندانش را برعهده دارد، باید در صلح و آرامش زندگی کند و اگر در شب از خواب بیدار شود و ببیند که کودکانش برهنه هستند، باید برایشان لباس بپوشاند. این کار او از جنگ و غزا کردن بهتر و مهمتر است.
و گفت: هرکه قدر او به نزد خلق بزرگتر بود او خود را باید که در نفس خویش حقیرتر بیند.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کس که در نظر مردم مقام والاتری دارد، باید در درون خود احساس تواضع و کوچکی کند.
گفتند: داروی دل چیست؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: داروی دل چه چیزی است؟
گفت: از مردمان دور بودن.
هوش مصنوعی: او گفت که باید از مردمی که دور هستند، فاصله بگیریم.
و گفت: بر توانگران تکبر کردن و بر درویشان متواضع بودن از تواضع بود.
هوش مصنوعی: ایشان فرمودند که خود را بالاتر از دولتمندان دانستن و در مقابل بیپولها فروتنی کردن، نشانهای از تواضع واقعی است.
و گفت: تواضع آن بود که هرکه در دنیا بالای توست بر وی تکبر کنی و با آنکه فروتر است تواضع کنی.
هوش مصنوعی: او گفت: تواضع به این معناست که وقتی کسی در دنیا بالاتر از توست، بر او تکبر کنی و در عین حال با افرادی که از تو پایینتر هستند، تواضع کنی.
و گفت: رجاء اصلی آن است که از خوف پدید آید، و خوف اصلی آن است که از صدق اعمال پدید آید و صدق اعمال از تصدیق پدید آید و هر رجا که در مقدمهٔ آن خوف نبود زود بود که آنکس ایمن گردد و ساکن شود.
هوش مصنوعی: او گفت: امید اصلی زمانی به وجود میآید که ترس ناشی شود و ترس اصلی زمانی از عملهای راستین نشأت میگیرد و راستین بودن اعمال از تصدیق به وجود میآید. هر امیدی که قبل از آن ترسی وجود نداشته باشد، به زودی موجب ایمنی و آرامش فرد میشود.
و گفت: آنچه خوف انگیزد تا در دل قرار گیرد دوام مراقبت بود در نهان و آشکارا.
هوش مصنوعی: او گفت: آن چیزی که ترس را در دل مینشاند، مراقبت مداوم است، چه در خفا و چه در جلو چشمان.
نقل است که پیش او حدیث غیبت میرفت. گفت: اگر من غیبت کنم مادر و پدر خود را غیبت کنم که ایشان به احسان من اولیترند.
هوش مصنوعی: نقل شده که در یک جمع صحبت از غیبت پیش آمد. فردی گفت: اگر قرار باشد من کسی را غیبت کنم، باید مادر و پدر خودم را غیبت کنم، زیرا آنها بیشتر از هر کس دیگری مستحق نیکی و احترام من هستند.
نقل است که روزی جوانی بیامد و در پای عبدالله افتاد و زار زار بگریست. و گفت گناهی کردهام. از شرم نمیتوانم گفت:
هوش مصنوعی: روزی جوانی به پای عبدالله افتاد و با ناله و زاری اشک ریخت. او اظهار کرد که گناهی انجام داده و به خاطر شرم و حیا نمیتواند آن را بیان کند.
عبدالله گفت: بگوی تا چه کردهای؟
هوش مصنوعی: عبدالله گفت: بگویید چه کار کردهاید؟
گفت: زنا کردهام.
هوش مصنوعی: او گفت: من مرتکب زنا شدهام.
گفت: ترسیدم که مگر غیبت کردهای.
هوش مصنوعی: او گفت: ترسیدم نکند که در غیابت صحبت کردهای.
و مردی گفت که او مرا وصیت کرد و گفت: خدای را نگاه دار.
هوش مصنوعی: مردی گفت که او از من خواسته بود و به من سفارش کرد که از خدا غافل نشوم.
گفتم: تفسیر این چیست؟
هوش مصنوعی: گفتم: این موضوع چه معنایی دارد؟
گفت: همیشه چنان باش که گویی خدای را میبینی.
هوش مصنوعی: گفت: همیشه طوری زندگی کن که انگار خدا را میبینی.
نقل است که در حال حیات همه مال به درویشان داد. وقتی او را مهمانی آمد هرچه داشت خرج کرد و گفت: مهمانان فرستادگان خدایاند. زن با وی به خصومت بیرون آمد. گفت: زنی که در این معنی با من خصومت کند نشاید.
هوش مصنوعی: نقل شده است که در زمان حیاتش تمام اموالش را به درویشان بخشید. وقتی مهمانی به سراغش آمد، هر آنچه داشت را صرف مهمان کرد و گفت: مهمانان فرستادگان خدا هستند. همسرش با او به مشاجره پرداخت و گفت: زنی که در اینباره با من درگیر شود، شایستگی ندارد.
بین وی بداد و طلاق دادش داد. خداوند تعالی چنان حکم کرد تا دختری از مهترزادگان به مجلس وی درآمد و سخن وی خوش آمدش. به خانه رفت. از پدر درخواست که مرا به زنی به وی ده. پدر پنجاه هزار دینار به دختر داد و دختری به زنی به وی داد. به خواب نمودندش که زنی را از بهر ما طلاق دادی. اینکه عوض تا بدانی که کسی بر ما زیان نکند.
هوش مصنوعی: خداوند حکمی صادر کرد که دختری از خانوادههای بزرگ به محفل او آمد و سخنانش را پسندید. او به خانه برگشت و از پدرش خواست تا او را به عنوان همسر به آن دختر بدهد. پدر او پنجاه هزار دینار به دختر پرداخت و او را به عنوان همسر به او داد. در خواب به او نشان دادند که همسری را به خاطر ما طلاق دادهای تا بدانی که کسی نمیتواند به ما آسیب بزند.
چون وقت وفاتش نزدیک شد، همه مال خود را به درویشان داد. مریدی بر بالین او بود. گفت: ای شیخ! سه دخترک داری و دیه از دنیا فراز میکنی. ایشان را چیزی بگذار. تدبیر چه کردهای؟
هوش مصنوعی: وقتی زمان مرگش نزدیک شد، تمام اموالش را به درویشان بخشید. یکی از مریدهایش در کنارش بود و گفت: ای شیخ! تو سه دختر داری و در حال ترک این دنیا هستی. آیا برای آنها چیزی گذاشتهای؟ چه تدبیری برایشان اندیشیدهای؟
گفت: من حدیث ایشان گفتهام و هو بتولی الصالحین. کارساز اهل صلاح اوست. کسی که سازنده کارش بود به از آنکه عبدالله مبارک بود.
هوش مصنوعی: گفت: من سخنان او را نقل کردهام و او از صالحان با ایمان است. کارساز برای اهل خوشرفتاری اوست. کسی که در کارش مؤثر بود، بهتر از عبدالله مبارک است.
پس در وقت مرگ چشمها باز کرد و میخندید و میگفت: لمثل هذا فلیعمل العاملون. سفیان ثوری را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
هوش مصنوعی: در لحظهی مرگ، او چشمانش را باز کرد و خنده بر لب داشت و میگفت: «برای چنین چیزی باید تلاش کرد». سپس خواب سفیان ثوری را دیدند و از او پرسیدند: «خدا با تو چه کرد؟»
گفت: رحمت کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: رحمت بر او باد.
گفتند حال عبدالله مبارک چیست؟
هوش مصنوعی: پرسیدند حال عبدالله چطور است؟
گفت: او از آن جمله است که روی دو بار به حضرت میرود. رحمةالله علیه.
هوش مصنوعی: او از افرادی است که دو بار به پیشگاه حضرت میرود. خداوند رحمتش کند.