آن پیشوای اهل ملامت، آن شمع جمع قیامت، آن برهان مرتبت و تجرید، آن سلطان معرفت و توحید، آن حجةالفقر فخری - قطب وقت - ذوالنون مصری رحمة الله علیه، از ملوکان طریقت بود، و سالک راه بلا و ملامت بود. در اسرار و توحید نظر عظیم دقیق داشت، و روشی کامل و ریاضات و کرامات وافر. بیشتر اهل مصر او را زندیق خواندندی، باز بعضی در کار او متحیر بودندی. تازنده بود همه منکر او بودند و تا بمرد کس واقف نشد بر حال او، از بس که خود را پوشِیده نمود. و سبب توبه او آن بود که او را نشان دادند که به فلان جای زاهدی است. گفت: قصد زیارت او کردم. او را دیدم، خویشتن را از درختی آویخته و میگفت: ای تن! مساعدت کن با من به طاعت، و اگر نه همچنین بدارمت تا از گرسنگی بمیری.
گریه بر من افتاد. عابد آواز گریه بشنید. گفت: کیست که رحم میکند بر کسی که شرمش اندک است و جرمش بسیار؟
گفت: به نزدیک او رفتم و سلام کردم. گفتم: این چه حالت است؟
گفت: این تن با من قرار نمی گیرد در طاعت حق تعالی، و با خلق آمیختن میخواهد.
ذوالنون گفت: پنداشتم که خون مسلمانی ریخته است، یا کبیره ای آورده است.
گفت: ندانسته ای که چون با خلق آمیختی همه چیز از پس آن آید؟
گفت: هول زاهدی.
گفت: از من زاهدتر میخواهی که بینی؟
گفتم: خواهم.
گفت: بدین کوه بر شو تا ببینی.
چون برآمدم جوانی را دیدم که در صومعه ای نشسته، و یک پای بیرون صومعه بریده، و انداخته و کرمان میخوردند. نزدیک او رفتم و سلام کردم و از حال او پرسیدم. گفت: روزی در این صومعه نشسته بودم. زنی بدینجا بگذشت. دلم مایل شد بدو -تنم تقاضای آن کرد - تا از پی او بروم. یک پای از صومعه بیرون نهادم، آوازی شنودم که: شرم نداری از پس سی سال که خدای را عبادت کرده باشی، و طاعت داشتة، اکنون طاعت شیطان کنی و قصد، فاحشه ای کنی؟ این پای را که از صومعه بیرون نهاده بودم؛ ببریدم و اینجا نشسته ام تا چه پدید آید و با من چه خواهند کرد. تو بر این گناه گاران به چه کار آمدی؟ اگر میخواهی که مردی از مردان خدای را ببینی بر سر این کوه شو.
ذوالنون گفت: از بلندی که آن کوه بود بر آنجا نتوانستم رفت. پس خبر او پرسیدم. گفتند: دیرگاهست تا مردی در آن صومعه عبادت میکند.
یک روز مردی با او مناظره میکرد که: روزی به سبب کسب است. او نذر کرد که من هیچ نخورم که در او سبب کسب مخلوقات بود. چند روز برآمد، هیچ نخورد. حق تعالی زنبوران را فرستاد که گرد او میپریدند و او را انگبین میدادند.
ذوالنون گفت: از این کارها و سخنها دردی عظیم به دلم فروآمد. دانستم که هر که توکل بر خدای کند، خدای کار او را بسازد و رنج او ضایع نگذارد. پس در راه که میآمدم مرغی نابینا را دیدم، بردرختی نشسته - از درخت فرو آمد. من گفتم: این بیچاره علف و آب از کجا میخورد؟ به منقار زمین را بکاوید. دو سکره پدید آمد: یکی زرین، پرکنجد؛ و یکی سیمین، پر گلاب. آن مرغ سیر بخورد و بر درخت پرید، و سکرها ناپدید شد.
ذوالنون اینجا به یکبارگی از دست برفت و اعتماد بر توکل پدید آمد، و توبة او محقق شد. پس از آن چند منزل برفت. چون شبانگاه درآمد در ویرانه ای درآمد، و در آن ویرانه خمره ای زر و جواهر بدید و بر سر آن خمره تخته ای نام الله نوشته. یاران وی زر و جواهر قسمت کردند. ذوالنون گفت: این تخته که بر او نام دوست من است مرا دهید.
آن تخته برگرفت، و آن روز تا شب بر آن تخته بوسه میداد تا کارش به برکات آن بجایی رسید که شبی به خواب دید که گفتند: یا ذوالنون! هر کس به زر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است، تو برتر از آن بسنده کردی و آن نام ماست. لاجرم در علم و حکمت برتو گشاده گردانیدیم.
پس به شهر بازآمد. گفت: روزی میرفتم، به کنارة رودی رسیدم. کوشکی را دیدم بر کناره آب. رفتم و طهارت کردم . چون فارغ شدم ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد. کنیزکی دیدم - برکنگره کوشک ایستاده - به غایت صاحب جمال. خواستم تا وی را بیازمایم. گفتم: «ای کنیزک! کرائی؟» گفت: ای ذوالنون!چون از دور پدید آمدی، پنداشتم دیوانه ای. چون نزدیک تر آمدی، پنداشتم عالمی. چون نزدیکتر آمدی، پنداشتم عارفی. پس نگاه کردم نه دیوانه ای و نه عالمی و نه عارفی. گفتم: چگونه میگویی؟ گفت: اگر دیوانه بودی طهارت نکردتی، و اگر عالم بودی به نامحرم ننگرستی، و اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیفتادی. این بگفت و ناپدید شد. معلومم شد که او آدمی نبود. تنبیه مرا! آتشی در جان من افتاد. خویشتن به سوی دریا انداختم. جماعتی را دیدم که شتی مینشستند. من نیز در کشتی نشستم. چون روزی چند برآمد، مگر بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد. یک به یک را از اهل کشتی میگرفتند، و میجستند. اتفاق کردند که: با تست. پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند، و من خاموش میبودم. چون کار از حد بگذشت گفتم: آفریدگارا! تو می دانی. هزاران ماهی از دریا سر برآوردند، هر یکی گوهری در دهان. ذوالنون یکی را بگرفت و بدان بازرگان داد. اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتاد ند، و از او عذر خواستند، و چنان در چشم مردمان اعتبار شد، و از این سبب نام او ذوالنون آمد، و عبادت و ریاضت او را نهایتی نبود، تا به حدی که خواهری داشت در خدمت او چنان عارفه شده بود که روزی این آیت میخواند: و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی.
روی به آسمان کرد و گفت: الهی اسرائیلیانرا من و سلوی فرستی و محمدیان را نه! به عزت تو که از پای ننشینم تا من و سلوی نبارانی.
در حال از روزن خانه من و سلوی باریدن گرفت. از خانه بیرون دوید، روی به بیابان نهاد، و گم شد، و هرگزش بازنیافتند.
نقل است که ذالنون گفت: وقتی در کوهها میگشتم قومی مبتلایان دیدم، گرد آمده بودند، پرسیدم: شما را چه رسیده است؟
گفتند: عابدی است اینجا، در صومعه . هر سال یکبار بیرون آید و دم خود بر این قوم دمد، همه شفا یابند. باز در صومعه شود، تا سال دیگر بیرون نیاید.
صبر کردم تا بیرون آمد. مردی دیدم زردروی، نحیف شده چشم در مغاک افتاده. از هیبت او لرزه بر من افتاد. پس به چشم شفقت در خلق نگاه کرد. آنگاه سوی آسمان نگریست، و دمی چند در آن مبتلایان افگند. همه شفا یافتند. چون خواست که در صومعه شود، من دامنش بگرفتم. گفتم: از بهر خدای علت ظاهر را علاج کردی. علت باطن را علاج کن.
به من نگاه کرد و گفت: ذوالنون دست از من باز دار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه میکند. چون تو را بیند که دست به جز از وی در کسی دیگر زده ای تو را به آنکس بازگذارد و آنکس را به تو و هریکی به یکی دیگر هلاک شوید. این بگفت و در صومعه رفت.
نقل است که یک روز یارانش درآمدند، او را دیدند که میگریست. گفتند: سبب چیست گریه را؟
گفت: دوش در سجده چشم من در خواب شد، خداوند را دیدم. گفت: یا ابا الفیض!خلق را بیافریدم، بر ده جزو شدند. دنیا را بر ایشان عرضه کردم، و نه جزو از آن ده جزو روی به دنیا نهادند. یک جزو ماند آن یک جزو نیز بر ده جزو شدند. بهشت را بر ایشان عرضه کردم، نه جزو روی به بهشت نهادند. یک جزو بماند، آن یک جزو نیز ده جزو شدند، دوزخ پیش ایشان آوردم، همه برمیدند، و پراگنده شدند از بیم دوزخ. پس یک جزو ماند که نه به دنیا فریفته شدند و نه به بهشت میل کردند، و نه از دوزخ بترسیدند.
گفتم: بندگان من! بدنیا نگاه نکردید، و به بهشت میل نکردید، و از دوزخ نترسیدند. چه میطلبید؟
همه سر برآوردند و گفتند: انت تعلم مانرید. یعنی تو میدانی که ما چه میخواهیم.
نقل است که یک روز کودکی به نزدیک ذوالنون درآمد و گفت: مرا صد هزار دینار است. میخواهم که در خدمت توصرف کنم و آن زر به درویشان تو به کار برم.
ذوالنون گفت: بالغ هستی؟
گفت: نی.
گفت: نفقه تو روا نبود. صبر کن تا بالغ شوی.
پس چون کودک بالغ گشت بیامد و بر دست شیخ توبه کرد و آن زرها به درویشان داد تا آن صدهزار دینار نماند. روزی کاری پیش آمد و درویشان را چیزی نماند که خرج کردندی.
کودک گفت: ای دریغ! کجاست صدهزار دیگر تا نفقه کردمی بر این جوانمردان!
این سخن را ذوالنون بشنود. دانست که وی حقیقت کار نرسیده است که دنیا به نزد او خطیر است. ذوالنون آن کودک را بخواند و گفت: به دکان فلان عطار رو، و بگوی از من تا سه درم فلان دارو بدهد.
برفت و بیاورد. گفت: در هاون کن، و خرد بسای. آنگاه پاره ای روغن بر وی افگن تا خمیر گردد، و از وی سه مهره بکن و هر یک را به سوزن سوراخ کن وبه نزدیک من آر.
کودک چنان کرد و بیاورد. ذوالنون آن را در دست مالید و در او دمید تا سه پاره یاقوت گشت، که هرگز آن چنان ندیده بود. گفت: اینها را به بازار بر و قیمت کن، ولیکن مفروش.
کودک به بازار برد و بنمود. هر یکی را به هزار دینار بخواستند. بیامد، و با شیخ بگفت.
ذوالنون گفت: به هاون نه وبسای و به آب انداز.
چنان کرد و به آب انداخت. گفت: ای کودک! این درویشان از بی نانی گرسنه نیند، لیکن این اختیار ایشان است.
کودک توبه کرد و بیدار گشت، و بیش این جهان را بر دل وی قدر نماند. نقل است که گفت: سی سال خلق را دعوت کردئم. یک کس به درگاه خدای آمد، چنانکه میبایست. و آن آن بود که روزی پادشاه زاده ای با کوکبه ای از در مسجد بر من گذشت. من این سخن میگفتم که: هیچ احمقتر از آن ضعیفی نبود که با قوی درهم شود.
و گفت: این چه سخن است؟
گفتم: آدمی ضعیف چیزی است، با خدای قوی در هم میآید.
آن جوان را لون متغیر شد. برخاست و برفت. روز دیگر بازآمد و گفت: طریق به خدای چیست؟
گفتم: طریقی است خرد و طریقی است بزرگتر. تو کدام میخواهی؟ اگر طریق خردتر میخواهی ترک دنیا و شهوت و ترک گناه بگو، و اگر طریق بزرگ میخواهی هر چه دون حق است ترک وی بگوی و دل از همه فارغ کن. قال والله لااختار الا الطریق الاکبر.
گفت: به خدای که جز طریق بزرگتر نخواهم. روز دیگر پشمینه ای در پوشید و در کار آمد، تا از ابدال گشت.
برجعفر اعور گفت: نزدیک ذوالنون بودم. جماعتی یاران او حاضر بودند. از طاعت جمادات حکایت میکردند و تختی آنجا نهاده بود. ذوالنون گفت: طاعت جمادات اولیا را آن بود که این ساعت این تخت را بگویم که گرد این خانه بگرد، در حرکت آید.
چون سخن بگفت در حال آن تخت گرد خانه گشتن گرفت و به جای خویش بازشد. جوانی آنجا حاضر بود. آن حال بدید. گریستن بر وی افتاد، تا جان بداد. برهمان تختش بشستند و دفن کردند.
نقل است که وقتی یکی به نزدیک او آمد و گفت: وامی دارم و هیچ ندارم که وام بگزارم.
سنگی از زمین برداشت و به او داد آن مرد آن سنگ را به بازار برد. زمرد گشته بود. به چهارصد درم بفروخت و وام بازداد.
نقل است که جوانی بود پیوسته بر صوفیان انکار کردی. یک روز ذوالنون انگشتری خود به وی داد و گفت: این را به بازار بر و به یک دینار گرو کن.
آن جوان برفت و انگشتری به بازار برد. به درمی بیش نمیگرفتند. جوان خبر بازآورد. او را گفت: به جوهریان بر و بنگر تا چه میخواهند.
ببرد. به هزار دینار خواستند. خبر بازآورد. جوان را گفت: علم تو به حال صوفیان همچنان است که علم آن بازاریان به این انگشتری.
جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.
نقل است که ده سال بود تا ذالنون را سکبایی آرزو میکرد و آن آرزو به نفس نمیداد. شب عیدی بود. نفس گفت: چه باشد که فردا به عیدی ما را لقمه ای سکبا دهی؟
گفت: ای نفس! اگر خواهی که چنین کنم امشب با من موافقت کن تا همه قرآن را در دو رکعت نماز برخوانم.
نفس موافقت کرد. روز دیگر سکبا بساخت و پیش او بنها د، و انگشت را پاک کرد و در نماز ایستاد. گفتند: چه بود؟
گفت: در این ساعت نفس با من گفت که آخر به آرزوی ده ساله رسیدم.
گفتم: به خدای که نرسی بدان آرزو.
و آنکس که این حکایت میکرد چنین گفت: که ذوالنون در این سخن بود که مردی درآمد، با دیگی سکبا، پیش او بنهاد. گفت: ای شیخ! من نیامده ام. مرا فرستاده اند. بدانکه من مردی حمالم و کودکان دارم. از مدتی باز سکبا میخواهند و سیم فراهم نمیآمد. دوش به عیدی این سکبا ساختم. امروز در خواب شدم. جمال جهان آرای رسول را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم. فرمود: اگر خواهی که فردا مرا بینی این را به نزد ذوالنون بر و او را بگوی که محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب شفاعت میکند که یک نفس با نفس خود صلح کن و لقمه ای چند به کار بر.
ذوالنون بگریست. گفت: فرمان بردارم.
نقل است که چون کار او بلند شد، کس را چشم بر کار او نمیرسید. اهل مصر به زندقه بر وی گواهی می دادند، و جمله بر این متفق شدند و متوکل خلیفه را از احوال او آگاه کردند. متوکل کس فرستاد تا وی را بیاوردند به بغداد، و بند برپای او نهادند. چون به درگاه خلیفه رسید گفت: این ساعت مسلمانی بیاموختم از پیرزنی، و جوانمردی از سقایی.
گفتند: چون؟
گفت: چون به درگاه خلیفه رسیدم و آن درگاه با عظمت و حاجبان و خادمان دیدم خواستم تا اندک تغیری در من پدید آید. زنی با عصایی پیش آمد و در من نگریست. گفت: یا تن که تو را پیش او میبرند، نترسی که او و تو هرد و بندگان یک خداوند جل جلاله اید. تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتوانند کرد.
پس در راهی سقایی دیدم. پاکیزه آبی به من داد، وبه کسی که با من بود اشارت کردم. یک دینار به وی داد. قبول نکرد و گفت: تو اسیری و دربند. جوانمردی نبود از چنین اسیر و غریب و بندی چیزی ستدن.
پس فرمان شد که او را به زندان برید. چهل شبانه روز در حبس بماند. هر روز خواهر بشر حافی از دوک خویش یک قرص نان بر او میبردی. آن روز که از زندان بیرون میآمد، آن چهل قرص همچنان نهاده بود، که یکی نخورده بود. خواهر بشر حافی چون آن بشنود اندوهگین شد. گفت: تو میدانی که آن قرصها حلال بود و بی منت. چرا نخوردی؟
گفت: زیرا که طبقش پاک نبود. یعنی بر دست زندان بان گذر میکرد.
چون از زندان بیرون آمد بیفتاد و پیشانیش بشکست.
نقل است که بسی خون برفت. اما یک قطره نه بر روی ونه بر موی و نه بر جامه او افتاد، و آنچه بر زمین افتاد همه ناپدید شد، به فرمان خدای عزوجل. پس او را پیش خلیفه بردند و سخن او رااز او جواب خواستند. او آن سخن را شرحی بداد. متوکل گریستن گرفت، و جمله ارکان دولت در فصاحت و بلاغت او متحیر بماندند، تا خلیفه مرید او شد و او را عزیز و مکرم بازگردانید.
نقل است که احمد سلمی گفت: به نزدیک ذوالنون شدم. طشتی زرین دیدم، در پیش او نهاده، و گرد بر گرد او بویهای خوش از مشک و عبیر. مرا گفت: تویی که به نزدیک ملوک شوی در حال بسط؟
من از آن بترسیدم و باز پس آمدم. پس یک درم به من داد تا به بلخ از آن یک درم نفقه میکردم.
نقل است که مریدی بود. ذوالنون را چهل چهله بداشت، و چهل موقف بایستاد، و چهل سال خواب شب درباقی کرد، و چهل سال به پاسبانی حجرة دل نشست. روزی به نزدیک ذالنون آمد. گفت: چنین کردم و چنین! با این همه رنج دوست با ما هیچ سخن نمیگوید. نظری به ما نمیکند، و به هیچم برنمی گیرد، و هیچ از عالم غیب مکشوف نمیشود،، و این همه که میگویم خود را ستایش نمیکنم. شرح حال میدهم، که این بیچارگی که در وسع من بود به جای آوردم، واز حق شکایت نمیکنم. شرح حال میدهم، که همه جان ودل در خدمت او دارم. اما غم بی دولتی خویش میگویم. و حکایت بدبختی خویش میکنم، و نه از آن میگویم که دلم از طاعت کردن بگرفت، لکن میترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود، و من عمری حلقه به امیدی میزدم که آوازی نشنوده ام. صبر برین بر من سخت میآید. اکنون تو طبیب غمگنانی و معالج دانایانی. بیچارگی مرا تدبیر کن. ذالنون گفت: برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب، تا باشد که دوست اگر به لطف ننماید به عتاب بنماید. اگر به رحمت در تو نظری نمیکند به عنف در تو نظری کند.
درویش برفت و سیر بخورد. دلش نداد که نماز خفتن ترک کند، و نماز خفتن بگزارد و بخفت. مصطفی را به خواب دید. گفت: دوستت سلام میگوید و میفرماید: که مخنث و نامرد باشد آن که به درگاه من آید و زود سیر شود، که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت. حق تعالی میگوید مراد چهل ساله در کنارت نهادم و هرچه امید میداری بدانت برسانم، و هرچه مراد توست حاصل کنم، و لیکن سلام ما بدان رهزن مدعی -ذوالنون - برسان و بگوی ای مدعی دروغ زن! اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند تو ام تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه مکر نکنی. و ایشان را از درگاه مانفور نکنی.
مرید بیدار شد. گریه برو افتاد. آمد تا بر ذوالنون، و حال بگفت. ذالنون این سخن بشنود که خدا مرا سلام رسانیده است، و مدعی و دروغ زن گفته، از شادی به پهلو میگردید، و به های وهوی میگریست. اگر کسی گوید چگونه روا بود که شیخی کسی را گویدنماز مکن وبخسب؟ گویم: ایشان طبیبان اندر. طبیب گاه بود که به زهر علاج کند. چون میدانست که گشایش کار او در این است بدانش فرمود که خود را دانست که او محفوظ بود، نتواند که نماز نکند. چنانکه حق تعالی خلیل را فرمود علیه السلام: که پسر را قربان کن! و دانست که نکند. چیزها رود در طریقت که با ظاهر شرع راست نیاید. چنانکه به کشتن خلیل را امر کرد. و نخواست؛ و چنانکه غلام کشتن خضر که امر نبود، و خواست و هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحی و کشتنی بود، مگر هرچه کند به فرمان شرع کند.
نقل است که ذوالنون گفت: اعرابئی یی دیدم در طواف، تنی نزار و زرد و استخوان بگداخته. برو گفتم: تو محبی؟
گفت: بلی.
گفتم: حبیب تو به تو نزدیک است یا از تو دور؟
گفت: نزدیک.
گفتم: موافق است یا ناموافق؟
گفت: موافق.
گفتم: سبحان الله. محبوب تو به توقریب و تو بدین زاری، وبدین نزاری؟
اعرابی گفت: ای بطال! اما علمت ان عذاب القرب و الموافقة اشد من عذاب البعد و المخالفة. ندانسته ای که عذاب قرب و موافقت سخت تر بود هزار بار از عذاب بعد و مخالفت؟
نقل است که ذوالنون گفت: در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم. از او سؤال کردم از غایت محبت. گفت: ای بطال! محبت را غایت نیست.
گفتم: چرا؟
گفت: از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.
نقل است که نزدیک برادری رفت - از آن قوم که در محبت مذکور بودند - او را به بلایی مبتلا دید. گفت: دوست ندارد حق را هر که از درد حق الم یابد.
ذوالنون گفت: لکن من چنین میگویم که دوست ندارد او را هرکه خود را مشهور کند به دوستی او.
آن مرد گفت: استغفرالله و اتوب الیه.
نقل است که ذالنون بیمار بود. کسی به عیادت او درآمد. پس گفت: الم دوست خوش بود!
ذوالنون عظیم متغیر شد. پس گفت: اگر او را میدانستی بدین آسانی نام او نبردی.
نقل است که وقتی نامه ای نوشت به بعضی از دوستان که حق تعالی بپوشاناد مرا و تو را به پردة جهل، و در زیر آن پرده پدید آراد آنچه رضای اوست، که بسا مستور که در زیر ستر است که دشمن داشتة اوست.
* * *
نقل است که گفت: در سفری بودم، صحرا پربرف بود، و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید. ذالنون گفت: ای دهقان! چه دانه میپاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
گفتم: دانه ای که بیگانه پاشد - از گبری- نپذیرد.
گفت: اگر نپذیرد، بیند آنچه میکنم.
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد.
پس ذوالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم - عاشق آسا در طواف- گفت: یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، وبه خانه خودم خواند؟
ذوالنون از آن سخن در شور شد. گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان میفروشی.
هاتفی آواز داد: که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد.
نقل است که گفت: دوستی داشتم فقیر، وفات کرد. او را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا بیامرزید و فرمودکه تو را آمرزیدم که از این سفلگان دنیا هیچ نستدی با همه نیاز.
نقل است که گفت: هرگز نان و آب سیر نخوردم تا نه معصیتی کردم خدای را، یا باری قصد معصیتی در من پدید نیامد.
نقل است هرگه که در نماز خواست ایستاد، گفتی: بار خدایا! به کدام قدم آیم به درگاه تو؛ و به کدام دیده نگرم به قبله تو، وبه کدام زفان گویم راز تو؛ وبه کدام لغت گویم نام تو؟ از بی سرمایگی سرمایه ساختم و به درگاه آمدم که چون کار به ضرورت رسید حیا را برگرفتم.
چون این بگفتی تکبیر پوستی و بسی گفتی: امروز که مرا اندوهی پیش آید با او گویم اگر فردام از او اندوهی رسد، با که گویم؟
و در مناجات گفتی: اللهم لاتعدبنی بذل الحجاب. خداوندا! مرا به ذل حجاب عذاب مکن.
و گفت: سبحان آن خدایی که اهل معرفت را محجوب گردانید از جمله خلق دنیا به حجب آخرت و از جمله خلق آخرت به حجب دنیا.
و گفت: سخت ترین حجابها نفس دیدنست.
و گفت: حکمت در معده ای قرار نگیرد که از طعام پرآمد.
و گفت: استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغ زنان بود.
و گفت: فرخ آنکس که شعار دل او ورع بود، و دل او پاک از طمع بود، و محاسب نفس خویش فیما صنع.
و گفت: صحت تن در اندک خوردن است، و صحت روح در اندکی گناه.
و گفت: عجب نیست از آنکه به بلایی مبتلا شود، پس صبر کند. عجب از آن است که به بلایی مبتلا شود راضی بود.
و گفت: مردمان تا ترسگار باشند، بر راه باشند. چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند.
و گفت: بر راه راست آن است که از خدای ترسان است. چون ترس برخاست از راه بیوفتاد.
و گفت: علامت خشم خدای بربنده ترس بنده بود از درویشی.
و گفت: فساد بر مرد از شش چیز درآید. یکی ضعف نیت به عمل آخرت؛ دوم تنهای ایشان که رهین شهوات گشته بود؛ سوم باقرب اجل درازی امل بر ایشان غالب گشته بود چهارم رضای مخلوقان بر رضای خالق گزیده باشند؛ پنجم متابعت هوا را کرده باشند؛ ششم آنکه زلتهای سلف حجت خویش کرده باشند، و هنرهای ایشان جمله دفن کرده تا فساد برایشان پیدا گشته است.
و گفت: صاحب همت اگرچه کژ بود او به سلامت نزدیک است، و صاحب ارادت اگرچه صحیح است او منافق است. یعنی آنکه صاحب همت بود او را ارادت آن نبود که هرگز به هیچ سر فرو آرد، که صاحب همت را خواست نبود، و صاحب ارادت زود راضی گردد، و به جایی فروآید.
و گفت: زندگانی نیست مگر با مردمانی که دل ایشان آرزومند بود به تقوی و ایشان را نشاط به ذکر خدای.
و گفت: دوستی با کسی کن که به تغیر تو متغیر نگردد.
و گفت: اگر خواهی که اهل صحبت باشی صحبت با یاران چنان کن که صدیق کرد با نبی الله علیه السلام، که در دین و دنیا به هیچ مخالف او نشد. لاجرم حق تعالی صاحبش خواند.
و گفت: علامت محبت خدای آن است که متابع حبیب خدای بود علیه السلام، در اخلاق و افعال و اوامر و سنن.
و گفت: صحبت مدار با خدای جز به موافقت، و با خلق جز به مناصحت، و با نفس به جز مخالفت، و با دشمن جز به عداوت.
و گفت: هیچ طبیب ندیدم جاهلتر از آنکه مستان را در وقت مستی معالجه کند. یعنی سخن گفتن کسی را که او مست دنیا باشد بی فایده بود. پس گفت مست را دوا نیست مگر هشیار شود، آنگاه به توبه دوای او کنند.
و گفت: خدای عز وجل عزیز نکند بنده ای را به عزی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواری نفس خویش، و ذلیل نکند بنده ای را به ذلی ذلیلتر از آنکه محجوب کند او را تا ذل نفس نبیند.
و گفت: باری نیکو بازدارندة از شهوات، پاس چشم و گوش داشتن است.
و گفت: اگر تو را به خلق انس است طمع مدار که هرگزت به خدای انس پدید آید.
و گفت: هیچ چیز ندیدم رساننده تر به اخلاص از خلوت، که هر که خلوت گرفت جز خدای هیچ نبیند، و هرکه خلوت دوست دارد تعلق گیرد. به عمود اخلاص، و دست زند بر رکنی از ارکان صدق.
و گفت: به اول قدم هرچه جویی یابی. یعنی اگر هیچ مینیابی نشانی است که هنوز در این راه یک قدم ننهاده ای که تاذره ای از وجود میماند قدم در راه نداری.
و گفت: گناه مقربان حسنات ابرار است.
و گفت: چون بساط مجد بگسترانند گناه اولین و آخرین برحواشی آن بساط محو گردد و ناچیز شود.
و گفت: ارواح انبیا در میدان معرفت افگندند. روح پیغامبر ما علیه السلام، از پیش همه روحها بشد تا به روضه وصال رسید.
و گفت محب خدای را کاس محبت ندهند، مگر بعد از آنکه خوف دلش را بسوزد، و به قطع انجامد.
و گفت: شناس که خوف آتش در جنب فراق به منزلت یک قطره آب است که در دریای اعظم اندازند، و من نمیدانم چیزی دیگر دل گیرنده تر از خوف فراق.
و گفت: هرچیز را عقوبتی است، و عقوبت محبت آن است که از ذکر حق تعالی غافل ماند.
و گفت: صوفی آن بود که چون بگوید نطقش حقایق حال وی بود. یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معبر حال وی بود و بقطع علایق حال وی ناطق بود.
گفتند: عارف که باشد؟
گفت: مردی باشد از ایشان، جدا از ایشان.
و گفت: عارف هر ساعتی خاشعتر بود زیرا که به هر ساعتی نزدیکتر بود.
و گفت: عارف لازم یک حال نبود که از عالم غیب هر ساعتی حالتی دیگر بر او میآید تا لاجرم صاحب حالات بود نه صاحب حالت.
و گفت: عارفی خایف میباید، نه عارفی واصف. یعنی وصف میکند. خویش را به معرفت؛ اما عارف نبود که اگر عارف بودی، خایف بودی که انما یخشی الله من عباده العلماء.
و گفت: ادب عاف زبر همه ادبها بود که او را معرفت مؤدب بود.
و گفت: معرفت بر سه وجه است. یکی معرفت توحید، و این عامة مومنان را است، دوم معرفت حجت و بیان است، و این حکما و بلغا و علما راست، سوم معرفت صفات وحدانیت است، و این اهل ولایت الله راست. آن جماعتی که شاهد حق اند به دلهای خویش تا حق تعالی بر ایشان ظاهر میگرداند آنچه بر هیچ کس از عالمیان ظاهر نگرداند.
و گفت: حقیقت معرفت اطلاع حق است، بر اسرار بدانچه لطایف انوار معرفت بدان نپیوندد. یعنی هم به نور آفتاب آفتاب توان دید.
و گفت: زینهار که به معرفت مدعی نباشی. یعنی اگر مدعی باشی کذاب باشی، دیگر معنی آن است که چون عارف و معروف در حقیقت یکی است، تو در میان چه پدید میآیی؟ دیگر معنی آن است که اگر مدعی باشی یا راست میگویی یا دروغ!اگر راست میگویی صدیقان خویشتن را ستایش نکنند، چنانکه صدیق رضی الله عنه، میگفت: لست بخیرکم. و در این معنی ذوالنون گفته است: که اکبر ذنبی معرفتی ایاه. و اگر دروغ گویی عارف دروغ زن نبود. و دیگر معنی آن است که تو مگوی که عارفم تا او گوید.
و گفت: آنکه عارفتر است به خدای، تحیر او در خدای سخت تر است. و بیشتر از جهت آنکه هر که به آفتاب نزدیک تر بود در آفتاب متحیرتر بود، تا به جایی رسد که او، او نبود، چنانکه از صفت عارف پرسیدند. گفت: عارف بیننده بود بی علم، و بی عین، و بی خبر، و بی مشاهده، و بی وصف، و بی کشف، و بی حجاب. ایشان ایشان نباشند، و ایشان بدیشان نباشند، بل که ایشان که ایشان باشند بحق ایشان باشند. گردش ایشان به گردانیدن حق باشد و سخن ایشان سخن حق بود. بر زبانهای ایشان روان گشته، و نظر ایشان نظر حق بود -بر دیدهای ایشان راه یافته.
پس گفت: پیغمبر علیه السلام از این صفت خبر داد و حکایت کرد از حق تعالی که گفت: چون بنده ای دوست گیرم. من که خداوندم، گوش او باشم تا به من شنود، و چشم او باشم تا به من بیند، و زبان او باشم تا به من گوید، و دست اوباشم تا به من گیرد.
و گفت: زاهدان پادشاهان آخرت اند، و عارفان پادشاهان زاهدانند.
و گفت: علامت محبت حق آن است که ترک کند هرچه او را از خدای شاغل است تا او ماند و شغل خدای و بس.
و گفت: علامت دل بیما رچهار چیز است. یکی آن است که از طاعت حلاوت نیابد؛ دوم از خدای ترسناک نبود، سوم انکه در چیزها به چشم عبرت ننگرد؛ چهارم آنکه فهم نکند از علم آنچه شنود.
و گفت: علامت آنکه مرد به مقام عبودیت رسیده است آن است که مخالف هوا بود و تارک شهوات.
و گفت: عبودیت آن است که بنده او باشی به همه حال، چنانکه او خداوند توست به همه حال.
و گفت: علم موجود است و عمل به علم مفقود، و عمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود، و حب موجود است و صدق در حب مفقود.
و گفت: توبة عوام از گناه است، و توبه خواص از غفلت.
و گفت: توبه دو قسم است: توبه انابت و توبه استجابت. توبه انابت آن است که بنده توبه کند از خوف عقوبت خدای، و توبة استجابت آن است که توبه کند از شرم کرم خدای.
و گفت: بر هر عضوی توبه ای است. توبه دل نیت کردن است بر ترک حرام، و توبه چشم فروخوابانیدن است چشم را از محارم، و توبه دست ترک گرفتن است در گرفتن مناهی، و توبه پای ترک رفتن است به ملاهی، و توبه گوش نگاه داشتن است گوش را از شنودن اباطیل، و توبه شکم خوردن حلال است، و توبه فرج دور بودن از فواحش.
و گفت: خوف رقیب عمل است و رجا شفیع محسن.
و گفت: خوف چنان باید که از رجاء به قوتتر بود که اگر رجا غالب آید دل مشوش شود.
و گفت: طلب حاجت به زبان فقر کنند نه به زبان حکم.
و گفت: دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب.
و گفت: ذکر خدای غذای جان من است، و ثنا بر او شراب جان من است، و حیا از او لباس جان من است.
و گفت: شرم هیبت بود اندر دل با وحشت از آنچه بر تورفته است، از ناکردنیها.
و گفت: دوستی تو را به سخن آرد، و شرم خاموش کند وخوف بی آرام گرداند.
و گفت: تقوی آن بود که ظاهر آلوده نکند به معاصیها، و باطن به فضول، و با خدای عزوجل بر مقام ایستاده بود.
و گفت: صادق آن بود که زبان او به صواب و به حق ناطق بود.
و گفت: صدق شمشیر خدای است عزوجل، هرگز آن شمشیر بر هیچ گذر نکرد، الا آن را پاره گردانید.
«و گفت: صدق زبانی محزونست و سخن بحق گفتن موزون.
و گفت : مراقبت آنستکه ایثارکنی آنچه حق برگزیده است یعنی آنچه بهتر بود ایثار کنی و عظیم دانی آنچه خدای آنرا عظیم داشته است و چون از تو ذرة در وجود آید به سبب ایثار بگوشة چشم بدان بازننگری و آنرا از فضل خدای بینی نه از خویش و دنیا و هر چه آنرا خرد شمرده است بدان التفات نکنی و دست ازین نیز بیفشانی و خویشتن را درین اعراض کردن در میان نه بینی»
و گفت: وجد سری است در دل.
و گفت: سماع وارد حق است که دلها بدو برانگیزد، و بر طلب وی حریص کند هر که آن را به حق شنود، به حق راه یابد، و هرکه به نفس شنود در زندقه افتد.
و گفت: توکل از طاعت خدایان بسیار بیرون آمده است و به طاعت یک خدای مشغول بودن، و از سببها بریدن.
و گفت: توکل خود را در صفت بندگی داشتن است، و از صفت خداوندی بیرون آمدن.
و گفت: توکل دست بداشتن تدبیر بود، و بیرون آمدن از قوت و حیلت خویش.
و گفت: انس آن است که صاحب او را وحشت پدید آید از دنیا و از خلق، مگر از اولیا ء حق از جهت آنکه انس گرفتن با اولیا، انس گرفتن است به خدای.
و گفت: اولیا را چون در عیش انس اندازند گویی با ایشان خطاب میکنند در بهشت به زبان نور، و چون در عیش هیبت اندازند گویی با ایشان خطاب میکنند.
و گفت: فروتر منزل انس گرفتگان به خدای آن بود که اگر ایشان را به آتش بسوزند یک ذره همت ایشان غایب نماند از آنکه بدو انس دارند.
و گفت: علامت انس آن است که به خلقت انس ندهند. انس با نفس خویشت دهند تا با خلقت وحشت دهند، پس با نفس خویشت انس دهند.
و گفت: مفتاح عبادت فکرت است و نشان رسیدن مخالفت نفس و هواست، و مخالفت آن ترک آرزوهاست. هرکه مداومت کند بر فکرت به دل، عالم غیب ببیند به روح.
و گفت: رضا شادبودن دل است در تلخی قضا.
و گفت: رضا ترک اختیار است پیش از قضا، و تلخی نیافتن است بعد از قضا، و جوش زدن دوستی است در عین بلا.
گفتند: کیست داننده تر به نفس خویش؟
گفت: آنکه راضی است بدانچه قسمت کرده اند.
و گفت: اخلاص تمام نشود مگر که صدق بود در او، و صبر بر او، و صدق تمام نگردد مگر اخلاص بود در او، و مداومت بر او.
و گفت: اخلاص آن بود که طاعت از دشمن نگاه دارد تا تباه نکند.
و گفت: سه چیز علامت اخلاص است. یکی آنکه مدح و ذم نزدیک او یکی بود، و رویت اعمال فراموش کند. هیچ ثواب واجب ندارد در آخرت بدان عمل.
و گفت: هیچ چیز ندیدم سخت تر از اخلاص در خلوت.
و گفت: هرچه از چشمها بینند نسبت آن با علم بود، و هرچه از دلها بدانند نسبت آن، با یقین بود.
و گفت: سه چیز از نشان یقین است، یکی نظر به حق کردن است، در همه چیزی، دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری، سوم یاری خواستن است از او در همه حالی.
و گفت: سه چیز از نشان یقین است، یکی نظر به حق کردن است در همه چیزی، دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری؛ سوم یاری خواستن است از او در همه حال.
و گفت: صبر ثمره یقین است.
و گفت: اندکی از یقین بیشتر است از دنیا، از آنکه اندکی یقین دل را پر از حب آخرت گرداند، و به اندکی یقین جمله ملکوت آخرت مطالعه کند.
و گفت: علامت یقین آن است که بسی مخالفت کند خلق را در زیستن و به ترک مدح خلق کند، و اگر نیز عطایی دهند و فارغ گردد از نکوهیدن ایشان را اگر نیز منعی کنند.
و گفت: هرکه به خلق انس گرفت بر بساط فرعون ساکن شد، و هرکه غایب ماند از گوش با نفس داشتن از اخلاص دور افتاد، و هرکه را از جمله چیزها نصیب حق آمد، پس هیچ باک ندارد اگر همه چیزی او را فوت شود، دون حق. چون حضور حق حاصل دارد.
و گفت: هر مدعی که هست به دعوی خویش محجوب است از شهود حق و از سخن حق، و اگر کسی را حق حاضر است او محتاج دعوی نیست اما اگر غایب است دعوی اینجاست که دعوی نشان محجوبان است.
و گفت: هرگز مرید نبود تا استاد خود را فرمان برنده تر نبود از خدای.
و گفت: هرکه مراقبت کند خدای را در خطرات دل خویش، بزرگ گرداند خدای او را در حرکات ظاهر او، و هرکه بترسد با خدای گریزد و هرکه در خدای گریزد نجات یابد.
و گفت: هرکه قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد، ومهتر همه گردد، و هرکه توکل کند استوار گردد، و هرکه تکلف کند در آنچه به کارش نمیآید ضایع کند، آنچه به کارش میآید.
و گفت: هرکه از خدای بترسد دلش بگدازد و دوستی خدای در دلش مستحکم شود، و عقل او کامل گردد.
و گفت: هرکه طلب عظیمی کند مخاطره ای کرده است عظیم، و هرکه قدر آنچه طلب میکند بشناسد خوار گردد، بر چشم او قدر آنچه بذل باید کرد.
و گفت: آنکه تاسف اندک میخوری بر حق، نشان آن است که قدر حق نزدیک تو اندک است.
و گفت: هر که دلالت نکند تو را ظاهر او بر باطن او، با او همنشین مباش،
و گفت: اندوه مخور بر مفقود و ذکر معبود موجود.
گفت: هرکه به حقیقت خدای را یاد کند فراموش کند در جنب یاد او جمله چیزها، و هرکه فراموش کند در جنب ذکر خدای جمله چیزها، خدای نگاه دارد بر او جمله چیزها، و خدای عوض اوبود از همه چیزها.
و از او پرسیدند: خدای به چه شناختی؟
گفت: خدای را به خدا شناختم، و خلق را به رسول. یعنی الله است و نور الله است که خدای خالق است و خالق را به خالق توان شناخت. و نور خدای خلق است، و اصل خلق نور محمد است علیه السلام. پس خلق را به محمد توان شناخت.
و گفتند: در خلق چه گویی؟
گفت: جمله خلق در وحشت اند و ذکر حق کردن در میان اهل وحشت غیب بود.
و پرسیدند: بنده مفوض که بود؟
گفت: چون مایوس بود از نفس و فعل خویش، و پناه با خدای دهد در جمله احوال، و او را هیچ پیوند نماند به جز حق.
گفتند: صحبت با که داریم؟
گفت: با آنکه او را ملک نبود و به هیچ حال تو را منکر نگردد، و به تغیر تو متغیر نشود، هرچند آن تغیر بزرگ بود از بهر آنکه تو هرچند متغیرتر باشی، به دوست محتاجتر باشی.
گفتند: بنده را کی آسان گردد راه خوف؟
گفت: آنگاه که خویشتن بیمار شمرد، و از همه چیزها پرهیزکند، از بیم بیماری دراز.
گفتند: بنده به چه سبب مستحق بهشت شود؟
گفت: به پنج چیز. استقامتی که در وی گشتن نبود. و اجتهادی که در او به هم سهو نبود؛ و مراقبتی خدایرا سراً و جهراً و انتظاری مرگ را به ساختن زاد راه و محاسبه خود کردن، پیش از انکه حسابت کنند.
پرسیدند: علامت خوف چیست؟
گفت: آنکه خوف وی را ایمن گرداند از همه خوفهای دیگر.
گفتند: از مردم که با صیانت تر است؟
گفت: آنکه زبان خویشتن را نگاه دارتر است.
گفتند: علامت توکل چیست؟
گفت: آنکه طمع از جمله خلق منقطع گرداند.
بار دیگر پرسیدند: از علامت توکل.
گفت: خلع ارباب و قطع اسباب.
گفتند: زیادت کن.
گفت: انداختن نفس در عبودیت و بیرون آوردن نفس از ربوبیت.
پرسیدند: عزلت کی درست آید؟
گفت: آنگاه که از نفس خود عزلت گیری.
و گفتند: اندوه که را بیش تر بود؟
گفت: بدخویترین مردمان را.
پرسیدند که: دنیا چیست؟
گفت: هرچه تو را از حق مشغول میکند دنیا آن است.
گفتند: سفله کیست؟
گفت: آنکه راه به خدای نداند.
یوسف حسین از او پرسیدکه با که صحبت کنم؟
گفت: با آنکه تو و من در میان نبود.
و یوسف حسین گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: با خدای یار باش د رخصمی نفس خویش، نه با نفس یار باش در خصمی خدای، و هیچ کس را حقیر مدار، اگر چه مشرک بود، و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کند و بدو دهد.
و یکی ازو وصیت خواست. گفت: باطن خویش با حق گذار، و ظاهر خویش به خلق ده، و به خدای عزیز باش تا خدای بی نیازت کند از خلق.
یکی دیگر وصیتی خواست. گفت: شک را اختیار مکن بر یقین و راضی مشو از نفس خویش تا آرام نگیرد، و اگر بلایی رو به تو آورد آن را به صبر تحمل کن و لازم درگاه خدای باش.
کسی دیگر وصیتی خواست. گفت: همت خویش از پیش و پس مفرست.
گفت: این سخن را شرحی ده.
گفت: از هرچه گذشت و از هرچه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش.
پرسیدند: که صوفیان چه کس اند؟
گفت: مردمانی که خدای را بر همه چیزی بگزینند و خدای ایشان را بر همه بگزیند.
کسی بر او آمد و گفت: دلالت کن مرا بر حق.
گفت: اگر دلالت میطلبی بر او بیشتر از آن است که در شمار آید، و اگر قرب میخواهی در اول قدم است و شرح این در پیش رفته است.
مردی بدو گفت: تو را دوست میدارم.
گفت: اگر تو خدای را میشناسی تو را خدای بس، و اگر نمیشناسی طلب کسی کن که او را شناسد تا تو را بر او دلالت کند.
پرسیدند: از نهایت معرفت.
گفت هرکه به نهایت معرفت رسید نشان او آن بود که چون بود، چنانکه بود، آنجا که بود همچنان بود که پیش از آنکه بود.
پرسیدند که اول درجه ای که عارف روی بدانجا نهد چیست؟
گفت: تحیر! بعد از آن افتقار، بعد از آن اتصال، بعد از آن حیرت.
پرسیدند از عمل عارف.
گفت: آنکه ناظر حق بود در کل احوال.
پرسیدند از کمال معرفت نفس.
گفت: کمال معرفت نفس گمان بد بردن است (بدو)، و هرگز گمان نیکو نابردن.
و گفت: حقایق قلوب، فراموش کردن نصیبه نفوس است.
و گفت: از خدای دورترین کسی است که در ظاهر اشارت او به خدای بیشتر است. یعنی پنهان دارد.
چنانکه نقل است از او که گفت: هفتاد سال قدم زدم در توحید و تفرید و تجرید و تایید و تشدید برفتم، از این همه جز گمانی به چنگ نیاوردم.
نقل است که چون در بیماری مرگ افتاد گفتند: چه آرزوت میکند؟
گفت: آرزو آنست که پیش از آنکه بمیرم، اگر همه یک لحظه بود، او را بدانم. پس این بیت گفت:
الخوف امرضنی و الشوق الحرقنی
والحب الصفدنی و الله احیانی
و بعد از این یک روز هوش از او زایل شد. یوسف حسین گفت: در وقت وفات، که مرا وصیتی کن.
گفت: صحبت با کسی دار که در ظاهر از او سلامت یابی و تو را صحبت او بر خیر باعث بود، و از خدای یاد دهنده بود دیدار او تو را.
ذوالنون را گفتند: در وقت نزع که وصیتی کن.
گفت: مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام، در نیکوییهای او.
پس وفات کرد. در آن شب که از دنیا برفت، هفتاد کس پیغمبر را به خواب دیدند. گفتند: گفت دوست خدای خواست آمدن به استقبال او آمده ایم.
چون وفات کرد، بر پیشانی او دیدند نوشته به خطی سبز: هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله بسیف الله. چون جنازه اش برداشتند آفتاب عظیم گرم بود. مرغان هوا بیامدند و پر در پر گذاشتند. و جنازه او در سایه داشتند، از خانه او تا لب گور - و در راه که او را میبردند موذنی بانگ میگفت. چون به کلمه شهادت رسید انگشت ادوطا برآورد. فریاد از مردمان برآمد که زنده است. جنازه بنهادند، و انگشت گشادة بود، او مرده هرچند جهد کردند انگشت به جای خود نشد. اهل مصر که آن حالت بدیدند جمله تشویر خوردند و گفتند: توبه کردیم. از جفاها که با وی کرده بودند وکارها کردند بر سر خاک او که صفت نتوان کرد. رحمة الله علیه.
برگردان به زبان ساده
آن پیشوای اهل ملامت، آن شمع جمع قیامت، آن برهان مرتبت و تجرید، آن سلطان معرفت و توحید، آن حجةالفقر فخری - قطب وقت - ذوالنون مصری رحمة الله علیه، از ملوکان طریقت بود، و سالک راه بلا و ملامت بود. در اسرار و توحید نظر عظیم دقیق داشت، و روشی کامل و ریاضات و کرامات وافر. بیشتر اهل مصر او را زندیق خواندندی، باز بعضی در کار او متحیر بودندی. تازنده بود همه منکر او بودند و تا بمرد کس واقف نشد بر حال او، از بس که خود را پوشِیده نمود. و سبب توبه او آن بود که او را نشان دادند که به فلان جای زاهدی است. گفت: قصد زیارت او کردم. او را دیدم، خویشتن را از درختی آویخته و میگفت: ای تن! مساعدت کن با من به طاعت، و اگر نه همچنین بدارمت تا از گرسنگی بمیری.
هوش مصنوعی: آن پیشوای اهل ملامت و هدایتگر جمع مردم در روز قیامت، شخصیتی بارز و برجسته در معرفت و پرستش یکتای حقیقی بود. او از برجستهترین عرفا و سالکان در مسیر سختی و زجر بود. در عوالم معنوی و توحید، نگاهی عمیق و دقیق داشت و روشی کامل به همراه ریاضتها و معجزات فراوان از خود نشان داد. مردم مصر او را به عنوان یک زندیق میشناختند، اما برخی دیگر در مورد او دچار حیرت بودند. در حیاتش، کسی به حقیقت او پی نبرد و او به گونهای زندگی میکرد که خود را از دیگران پنهان کرده بود. اما روزی که به سمت زیارت یک زاهد رفت، این دگرگونی در او رخ داد. هنگامی که او را دید، مشاهده کرد که زاهد خود را از درختی آویزان کرده و میگفت: ای جسم! به من در انجام عبادت کمک کن، وگرنه همینطور تو را میزنم تا از گرسنگی بمیرم.
گریه بر من افتاد. عابد آواز گریه بشنید. گفت: کیست که رحم میکند بر کسی که شرمش اندک است و جرمش بسیار؟
هوش مصنوعی: من ناگهان به گریه افتادم. عابدی صدای گریهام را شنید و گفت: چه کسی بر کسی که شرم کمی دارد و گناهانش بسیار است، رحم میکند؟
گفت: به نزدیک او رفتم و سلام کردم. گفتم: این چه حالت است؟
هوش مصنوعی: به او نزدیک شدم و سلام کردم. پرسیدم: این چه حالتی است؟
گفت: این تن با من قرار نمی گیرد در طاعت حق تعالی، و با خلق آمیختن میخواهد.
هوش مصنوعی: او گفت: این بدن من نمیتواند در اطاعت از خداوند قرار گیرد و نمیتواند با مردم در ارتباط باشد.
ذوالنون گفت: پنداشتم که خون مسلمانی ریخته است، یا کبیره ای آورده است.
هوش مصنوعی: ذوالنون گفت: من فکر کردم که خون یک مسلمان به ناحق ریخته شده است، یا اینکه گناه بزرگی انجام داده است.
گفت: ندانسته ای که چون با خلق آمیختی همه چیز از پس آن آید؟
هوش مصنوعی: او گفت: نمیدانی که وقتی با مردم در هم آمیختی، همه چیز پس از آن اتفاق میافتد؟
گفت: هول زاهدی.
هوش مصنوعی: او گفت: زاهدی با شتاب و اضطراب.
گفت: از من زاهدتر میخواهی که بینی؟
هوش مصنوعی: گفت: آیا کسی را میشناسی که زاهدتر از من باشد؟
گفتم: خواهم.
هوش مصنوعی: گفتم: میخواهم.
گفت: بدین کوه بر شو تا ببینی.
هوش مصنوعی: او گفت: به این کوه برو تا نظارهگر باشی.
چون برآمدم جوانی را دیدم که در صومعه ای نشسته، و یک پای بیرون صومعه بریده، و انداخته و کرمان میخوردند. نزدیک او رفتم و سلام کردم و از حال او پرسیدم. گفت: روزی در این صومعه نشسته بودم. زنی بدینجا بگذشت. دلم مایل شد بدو -تنم تقاضای آن کرد - تا از پی او بروم. یک پای از صومعه بیرون نهادم، آوازی شنودم که: شرم نداری از پس سی سال که خدای را عبادت کرده باشی، و طاعت داشتة، اکنون طاعت شیطان کنی و قصد، فاحشه ای کنی؟ این پای را که از صومعه بیرون نهاده بودم؛ ببریدم و اینجا نشسته ام تا چه پدید آید و با من چه خواهند کرد. تو بر این گناه گاران به چه کار آمدی؟ اگر میخواهی که مردی از مردان خدای را ببینی بر سر این کوه شو.
هوش مصنوعی: روزی جوانی را دیدم که در یک صومعه نشسته بود. او یک پای خود را بریده و در حال خوردن کرمان بود. نزدیک او رفتم و سلام کردم و از وضعیتش پرسیدم. او گفت که روزی در صومعه نشسته بود و زن زیبایی از آنجا میگذشت. قلبش به او مایل شد و خواست که دنبالش برود. وقتی یک پایش را از صومعه بیرون گذاشت، صدایی شنید که او را از عملش نهی کرد و گفت: چگونه میتوانی بعد از سی سال عبادت خدا، اکنون به گناه بیفتی و به سوی فاحشهای بروی؟ به همین دلیل پایش را برید و در آنجا نشسته تا ببیند چه رخ خواهد داد و با او چه خواهند کرد. سپس از من پرسید که اگر میخواهم مردی از بندگان خدا را ببینم، باید به بالای آن کوه بروم.
ذوالنون گفت: از بلندی که آن کوه بود بر آنجا نتوانستم رفت. پس خبر او پرسیدم. گفتند: دیرگاهست تا مردی در آن صومعه عبادت میکند.
هوش مصنوعی: ذوالنون گفت: نتوانستم به آن کوه بروم. سپس درباره آنجا پرسیدم و گفتند: مدتی است که مردی در آن صومعه مشغول عبادت است.
یک روز مردی با او مناظره میکرد که: روزی به سبب کسب است. او نذر کرد که من هیچ نخورم که در او سبب کسب مخلوقات بود. چند روز برآمد، هیچ نخورد. حق تعالی زنبوران را فرستاد که گرد او میپریدند و او را انگبین میدادند.
هوش مصنوعی: یک روز مردی با کسی بحث میکرد و میگفت که روز برای کسب و کار است. او نذر کرده بود که هیچ غذایی نخورد چون به نظرش این باعث میشود که در روند کسب و کار مخلوقات تأثیری بگذارد. چند روز گذشت و او واقعا هیچ چیزی نخورده بود. در این حین، خداوند زنبورانی را فرستاد که دور او پرواز کردند و عسل به او دادند.
ذوالنون گفت: از این کارها و سخنها دردی عظیم به دلم فروآمد. دانستم که هر که توکل بر خدای کند، خدای کار او را بسازد و رنج او ضایع نگذارد. پس در راه که میآمدم مرغی نابینا را دیدم، بردرختی نشسته - از درخت فرو آمد. من گفتم: این بیچاره علف و آب از کجا میخورد؟ به منقار زمین را بکاوید. دو سکره پدید آمد: یکی زرین، پرکنجد؛ و یکی سیمین، پر گلاب. آن مرغ سیر بخورد و بر درخت پرید، و سکرها ناپدید شد.
هوش مصنوعی: ذوالنون گفت: از این اتفاقات و صحبتها در قلبم احساس ناراحتی کردم. فهمیدم که هر کسی به خداوند توکل کند، خداوند امور او را درست میکند و زحماتش را بینتیجه نمیگذارد. در حین راه رفتن، مرغی کور را دیدم که بر درختی نشسته بود و به زمین آمد. به ذهنم خطور کرد که این بیچاره از کجا علف و آب میخورد. آن مرغ با منقار خود زمین را کاوید و دو نوع دانه پیدا کرد: یکی دانهای طلا با پر کنجد و دیگری دانهای نقره با پر گلاب. آن مرغ به قدر کافی غذا خورد و دوباره بر درخت پرید و دانهها ناپدید شدند.
ذوالنون اینجا به یکبارگی از دست برفت و اعتماد بر توکل پدید آمد، و توبة او محقق شد. پس از آن چند منزل برفت. چون شبانگاه درآمد در ویرانه ای درآمد، و در آن ویرانه خمره ای زر و جواهر بدید و بر سر آن خمره تخته ای نام الله نوشته. یاران وی زر و جواهر قسمت کردند. ذوالنون گفت: این تخته که بر او نام دوست من است مرا دهید.
هوش مصنوعی: ذوالنون به ناگاه احساس کرد که همه چیز را از دست داده و تنها به توکل بر خدا اعتماد کرده است. این موضوع باعث شد که توبهاش حقیقت پیدا کند. بعد از آن سفر خود را ادامه داد تا اینکه به ویرانهای رسید. وقتی شب به آنجا رسید، در ویرانه خمرهای پر از طلا و جواهر دید که بر روی آن تختهای با نام خدا نوشته شده بود. یارانش شروع به تقسیم جواهرات کردند، اما ذوالنون گفت: من این تخته که نام دوست بر آن نوشته شده را میخواهم.
آن تخته برگرفت، و آن روز تا شب بر آن تخته بوسه میداد تا کارش به برکات آن بجایی رسید که شبی به خواب دید که گفتند: یا ذوالنون! هر کس به زر و جواهر بسنده کردند که آن عزیز است، تو برتر از آن بسنده کردی و آن نام ماست. لاجرم در علم و حکمت برتو گشاده گردانیدیم.
هوش مصنوعی: او تختهای را برداشت و آن روز تا شب بر آن تخته بوسه میزد تا اینکه کارش به برکات آن رسید به طوری که شبی خواب دید و به او گفتند: ای ذوالنون! افرادی که به زر و جواهر قناعت کردند، آن را عزیز میدانند، اما تو به چیزی فراتر از آن قناعت کردی و آن نام ماست. بنابراین ما علم و حکمت را به روی تو گشودهایم.
پس به شهر بازآمد. گفت: روزی میرفتم، به کنارة رودی رسیدم. کوشکی را دیدم بر کناره آب. رفتم و طهارت کردم . چون فارغ شدم ناگاه چشم من بر بام کوشک افتاد. کنیزکی دیدم - برکنگره کوشک ایستاده - به غایت صاحب جمال. خواستم تا وی را بیازمایم. گفتم: «ای کنیزک! کرائی؟» گفت: ای ذوالنون!چون از دور پدید آمدی، پنداشتم دیوانه ای. چون نزدیک تر آمدی، پنداشتم عالمی. چون نزدیکتر آمدی، پنداشتم عارفی. پس نگاه کردم نه دیوانه ای و نه عالمی و نه عارفی. گفتم: چگونه میگویی؟ گفت: اگر دیوانه بودی طهارت نکردتی، و اگر عالم بودی به نامحرم ننگرستی، و اگر عارف بودی چشمت بدون حق نیفتادی. این بگفت و ناپدید شد. معلومم شد که او آدمی نبود. تنبیه مرا! آتشی در جان من افتاد. خویشتن به سوی دریا انداختم. جماعتی را دیدم که شتی مینشستند. من نیز در کشتی نشستم. چون روزی چند برآمد، مگر بازرگانی را گوهری در کشتی گم شد. یک به یک را از اهل کشتی میگرفتند، و میجستند. اتفاق کردند که: با تست. پس مرا رنجانیدن گرفتند و استخفاف بسیار کردند، و من خاموش میبودم. چون کار از حد بگذشت گفتم: آفریدگارا! تو می دانی. هزاران ماهی از دریا سر برآوردند، هر یکی گوهری در دهان. ذوالنون یکی را بگرفت و بدان بازرگان داد. اهل کشتی چون آن بدیدند در دست و پای او افتاد ند، و از او عذر خواستند، و چنان در چشم مردمان اعتبار شد، و از این سبب نام او ذوالنون آمد، و عبادت و ریاضت او را نهایتی نبود، تا به حدی که خواهری داشت در خدمت او چنان عارفه شده بود که روزی این آیت میخواند: و ظللنا علیکم الغمام و انزلنا علیکم المن و السلوی.
هوش مصنوعی: او به شهر برگشت و داستانی را نقل کرد. روزی در حال حرکت به کنار رودخانهای رسید و کوشکی را دید که در کنار آب قرار داشت. رفت و خود را پاک کرد و وقتی که کارش تمام شد، ناگهان چشمانش به سمت بام کوشک افتاد. دختری زیبا را دید که بر لبه کوشک ایستاده بود. او خواست تا دختر را بیازماید و از او پرسید: "ای دختر! آیا کرائی؟" وی پاسخ داد: "ای ذوالنون! وقتی از دور به من نزدیک شدی، پنداشتم دیوانهای. وقتی نزدیکتر آمدی، فکر کردم عالمی هستی و زمانی که به من نزدیکتر شدی، گمان کردم عارفی. اما وقتی خوب نگاه کردم، نه دیوانهای بودی و نه عالم و نه عارف." او از او پرسید: "چرا اینگونه میگویی؟" دختر پاسخ داد: "اگر دیوانه بودی، خود را پاک نمیکردی، و اگر عالم بودی، به نامحرم نمینگریستی، و اگر عارف بودی، چشمات بدون حق به من نمیافتاد." با گفتن این کلمات ناگهان ناپدید شد. او متوجه شد که آن دختر انسان نیست و این یک درس برای او بود. در قلبش آتش عشق و شوق پدید آمد و به سمت دریا رفت. او جمعیتی را دید که در قایق نشسته بودند و خودش هم در قایق نشست. پس از چند روز، ناگهان بازرگانی متوجه شد که یک گوهر در قایق گم شده است. آنها به دنبال افراد قایق رفتند و همه را یکییکی مورد بازجویی قرار دادند که نوبت به او هم رسید. آنها به او بسیار سخت گرفتند و او فقط سکوت کرد. وقتی که فشار بیش از حد شد، او به خدا گفت: "تو میدانی". ناگهان هزاران ماهی از دریا بیرون آمدند که هر یک گوهری در دهان داشتند. ذوالنون یکی از آنها را گرفت و به بازرگان داد. وقتی اهل قایق این را دیدند، در پای او افتادند و از او عذرخواهی کردند. اعتبار او در نزد مردم بسیار بالا رفت، و به همین دلیل نام او ذوالنون شد. عبادت و ریاضت او تا حدی زیاد بود که خواهری داشت که به حدی عرفانی رسیده بود که روزی آیتی را تلاوت کرد که به یادآورنده نعمتهای خدا بر قوم بنیاسرائیل بود.
روی به آسمان کرد و گفت: الهی اسرائیلیانرا من و سلوی فرستی و محمدیان را نه! به عزت تو که از پای ننشینم تا من و سلوی نبارانی.
هوش مصنوعی: به آسمان نگاه کرد و گفت: پروردگارا، باران را بر اسرائیلیان ببار و بر محمدیان نه! به عزتت قسم که از جایت بلند نمیشوم تا باران بر اسرائیلیان نبارد.
در حال از روزن خانه من و سلوی باریدن گرفت. از خانه بیرون دوید، روی به بیابان نهاد، و گم شد، و هرگزش بازنیافتند.
هوش مصنوعی: به ناگاه باران از روزنه خانهام شروع به باریدن کرد. او به سرعت از خانه خارج شد، به سمت بیابان رفت و دیگر هیچگاه پیدا نشد.
نقل است که ذالنون گفت: وقتی در کوهها میگشتم قومی مبتلایان دیدم، گرد آمده بودند، پرسیدم: شما را چه رسیده است؟
هوش مصنوعی: کانذالنون ماجرایی را نقل کرده که وقتی در کوهها در حال گشت و گذار بود، گروهی از مبتلایان را دید که گرد هم آمده بودند. او از آنها پرسید که چه مشکلی برایشان پیش آمده است.
گفتند: عابدی است اینجا، در صومعه . هر سال یکبار بیرون آید و دم خود بر این قوم دمد، همه شفا یابند. باز در صومعه شود، تا سال دیگر بیرون نیاید.
هوش مصنوعی: گفتند: در اینجا یک عابد وجود دارد که هر سال یک بار به بیرون میآید و با دمیدن در میان مردم، همه آنها را شفا میبخشد. سپس دوباره به صومعه برمیگردد و تا سال بعد دیگر بیرون نمیآید.
صبر کردم تا بیرون آمد. مردی دیدم زردروی، نحیف شده چشم در مغاک افتاده. از هیبت او لرزه بر من افتاد. پس به چشم شفقت در خلق نگاه کرد. آنگاه سوی آسمان نگریست، و دمی چند در آن مبتلایان افگند. همه شفا یافتند. چون خواست که در صومعه شود، من دامنش بگرفتم. گفتم: از بهر خدای علت ظاهر را علاج کردی. علت باطن را علاج کن.
هوش مصنوعی: منتظر ماندم تا او بیرون بیاید. مردی را دیدم که رنگ پریده و نحیف شده بود و چشمانش در یک حالت ناامیدی به نظر میرسید. وجود او باعث ترس من شد. سپس با نگاهی محبتآمیز به اطرافش نگاه کرد و بعد به آسمان نگریست و چند لحظه در مورد آن بیماران دعا کرد. همهی آنها شفا یافتند. وقتی تصمیم داشت وارد صومعه شود، من دامنش را گرفتم و گفتم: "به خاطر خداوند، بیماریهای ظاهری را درمان کردی. حالا بیماریهای باطنی را هم درمان کن."
به من نگاه کرد و گفت: ذوالنون دست از من باز دار که دوست از اوج عظمت و جلال نگاه میکند. چون تو را بیند که دست به جز از وی در کسی دیگر زده ای تو را به آنکس بازگذارد و آنکس را به تو و هریکی به یکی دیگر هلاک شوید. این بگفت و در صومعه رفت.
هوش مصنوعی: به من نگریست و گفت: ای ذوالنون، از من دور شو، زیرا دوست به علو و جلال خود نگاه میکند. وقتی تو را ببیند که دست به غیر از او دراز کردهای، تو را به آن شخص واگذار میکند و آن شخص هم به تو و در نهایت، هر کسی به دیگری ویران خواهد شد. پس این را گفت و به صومعه رفت.
نقل است که یک روز یارانش درآمدند، او را دیدند که میگریست. گفتند: سبب چیست گریه را؟
هوش مصنوعی: روزی یارانش به او مراجعه کردند و مشاهده کردند که در حال گریه کردن است. از او پرسیدند: چرا گریه میکنی؟
گفت: دوش در سجده چشم من در خواب شد، خداوند را دیدم. گفت: یا ابا الفیض!خلق را بیافریدم، بر ده جزو شدند. دنیا را بر ایشان عرضه کردم، و نه جزو از آن ده جزو روی به دنیا نهادند. یک جزو ماند آن یک جزو نیز بر ده جزو شدند. بهشت را بر ایشان عرضه کردم، نه جزو روی به بهشت نهادند. یک جزو بماند، آن یک جزو نیز ده جزو شدند، دوزخ پیش ایشان آوردم، همه برمیدند، و پراگنده شدند از بیم دوزخ. پس یک جزو ماند که نه به دنیا فریفته شدند و نه به بهشت میل کردند، و نه از دوزخ بترسیدند.
هوش مصنوعی: او گفت: دیشب در حال سجده خوابم برد و خداوند را دیدم. خداوند گفت: ای ابا الفیض! من انسانها را خلق کردم و آنها به ده قسمت تقسیم شدند. دنیا را به آنها نشان دادم و نه قسمت به دنیا روی آوردند. یک قسمت باقی ماند و آن یک قسمت نیز به ده قسمت تقسیم شد. بهشت را به آنها پیشنهاد دادم، اما نه قسمت به بهشت توجه کردند. یک قسمت باقی ماند و آن یک قسمت نیز به ده قسمت تقسیم شد. وقتی دوزخ را پیش آنها آوردم، همه به دلیل ترس از دوزخ پراکنده شدند. تنها یک قسمت باقی ماند که نه به دنیا فریفته شد، نه به بهشت تمایل پیدا کرد و نه از دوزخ ترسی به دل راه داد.
گفتم: بندگان من! بدنیا نگاه نکردید، و به بهشت میل نکردید، و از دوزخ نترسیدند. چه میطلبید؟
هوش مصنوعی: گفتم: ای بندگان من! به دنیا توجه نکردید، به بهشت اشتیاق نداشتید و از آتش دوزخ واهمه نکردید. حالا چه چیزی طلب میکنید؟
همه سر برآوردند و گفتند: انت تعلم مانرید. یعنی تو میدانی که ما چه میخواهیم.
هوش مصنوعی: همه به پا خاستند و گفتند: تو میدانی ما چه میخواهیم.
نقل است که یک روز کودکی به نزدیک ذوالنون درآمد و گفت: مرا صد هزار دینار است. میخواهم که در خدمت توصرف کنم و آن زر به درویشان تو به کار برم.
هوش مصنوعی: روزی کودکی به نزد ذوالنون رفت و گفت: من صد هزار دینار دارم و میخواهم این پول را در خدمت شما و برای کمک به درویشان هزینه کنم.
ذوالنون گفت: بالغ هستی؟
هوش مصنوعی: ذوالنون پرسید: آیا به سن بلوغ رسیدهای؟
گفت: نی.
هوش مصنوعی: او گفت: نه.
گفت: نفقه تو روا نبود. صبر کن تا بالغ شوی.
هوش مصنوعی: گفت: هزینههای تو جائز نیست. صبر کن تا به سن قانونی برسی.
پس چون کودک بالغ گشت بیامد و بر دست شیخ توبه کرد و آن زرها به درویشان داد تا آن صدهزار دینار نماند. روزی کاری پیش آمد و درویشان را چیزی نماند که خرج کردندی.
هوش مصنوعی: زمانی که کودک بزرگ شد، نزد شیخ رفت و توبه کرد و تمام طلاهایی را که داشت به درویشان داد تا دیگر صد هزار دینار برایش باقی نماند. روزی پیش آمد که درویشان چیزی نداشتند که خرج کنند.
کودک گفت: ای دریغ! کجاست صدهزار دیگر تا نفقه کردمی بر این جوانمردان!
هوش مصنوعی: کودک با حسرت گفت: ای کاش! کاش صد هزار نفر دیگر وجود داشتند تا بتوانم برای این جوانمردان هزینه کنم!
این سخن را ذوالنون بشنود. دانست که وی حقیقت کار نرسیده است که دنیا به نزد او خطیر است. ذوالنون آن کودک را بخواند و گفت: به دکان فلان عطار رو، و بگوی از من تا سه درم فلان دارو بدهد.
هوش مصنوعی: ذوالنون این سخن را شنید و متوجه شد که آن شخص هنوز به حقیقت کار نرسیده است و دنیا برای او اهمیتی ندارد. بنابراین، ذوالنون آن کودک را فراخواند و به او گفت: به دکان عطار فلانی برو و از او بخواه که سه درم برای من دارویی خاص بدهد.
برفت و بیاورد. گفت: در هاون کن، و خرد بسای. آنگاه پاره ای روغن بر وی افگن تا خمیر گردد، و از وی سه مهره بکن و هر یک را به سوزن سوراخ کن وبه نزدیک من آر.
هوش مصنوعی: او رفت و چیزی آورد. گفت: آن را در هاون بریز و خوب خرد کن. سپس کمی روغن روی آن بریز تا خمیر شود، و از آن سه دانه درست کن و هر کدام را با سوزن سوراخ کن و بیاور پیش من.
کودک چنان کرد و بیاورد. ذوالنون آن را در دست مالید و در او دمید تا سه پاره یاقوت گشت، که هرگز آن چنان ندیده بود. گفت: اینها را به بازار بر و قیمت کن، ولیکن مفروش.
هوش مصنوعی: کودک آن کار را انجام داد و نتیجه را آورد. ذوالنون آن را در دست گرفت و با دمیدن روی آن، سه پاره یاقوت به وجود آورد که هرگز چیزی شبیه آن ندیده بود. سپس گفت: اینها را به بازار ببر و قیمت بگذار، اما آنها را نفروش.
کودک به بازار برد و بنمود. هر یکی را به هزار دینار بخواستند. بیامد، و با شیخ بگفت.
هوش مصنوعی: کودک را به بازار برد و آنجا نشان داد. هر یک از آنها را به قیمت هزار دینار خواستند. سپس به خانه برگشت و با شیخ صحبت کرد.
ذوالنون گفت: به هاون نه وبسای و به آب انداز.
هوش مصنوعی: ذوالنون گفت: به هاون نزن و آن را به آب بینداز.
چنان کرد و به آب انداخت. گفت: ای کودک! این درویشان از بی نانی گرسنه نیند، لیکن این اختیار ایشان است.
هوش مصنوعی: او این کار را کرد و چیزی را به آب انداخت. سپس گفت: ای کودک! این درویشان به خاطر گرسنگی ناشی از فقر نمینالن، اما این انتخاب خودشان است.
کودک توبه کرد و بیدار گشت، و بیش این جهان را بر دل وی قدر نماند. نقل است که گفت: سی سال خلق را دعوت کردئم. یک کس به درگاه خدای آمد، چنانکه میبایست. و آن آن بود که روزی پادشاه زاده ای با کوکبه ای از در مسجد بر من گذشت. من این سخن میگفتم که: هیچ احمقتر از آن ضعیفی نبود که با قوی درهم شود.
هوش مصنوعی: کودک تغییر کرد و به حقیقت پی برد و از آن پس دیگر این دنیا برایش هیچ ارزشی نداشت. روایت شده که او گفت: سی سال مردم را به راه راست دعوت کردم، اما تنها یک نفر به درگاه خداوند آمد، و آن زمانی بود که یک شاهزاده با شکوه از در مسجد بر من گذشت. در آن لحظه من این جمله را گفتم که: هیچکس احمقتر از آن ضعيفی نیست که با قوی درگیر شود.
و گفت: این چه سخن است؟
هوش مصنوعی: او گفت: این چه حرفی است؟
گفتم: آدمی ضعیف چیزی است، با خدای قوی در هم میآید.
هوش مصنوعی: گفتم: انسان موجودی ناتوان است که با خدای توانمند در ارتباط و هماهنگی قرار میگیرد.
آن جوان را لون متغیر شد. برخاست و برفت. روز دیگر بازآمد و گفت: طریق به خدای چیست؟
هوش مصنوعی: آن جوان دچار تغییر شد. برخاست و رفت. روز بعد برگشت و پرسید: راه رسیدن به خدا چیست؟
گفتم: طریقی است خرد و طریقی است بزرگتر. تو کدام میخواهی؟ اگر طریق خردتر میخواهی ترک دنیا و شهوت و ترک گناه بگو، و اگر طریق بزرگ میخواهی هر چه دون حق است ترک وی بگوی و دل از همه فارغ کن. قال والله لااختار الا الطریق الاکبر.
هوش مصنوعی: گفتم: دو مسیر وجود دارد، یکی مسیر خرد و دیگری مسیر بزرگتر. تو کدام یک را میخواهی؟ اگر مسیر خردتر را میخواهی، باید دنیا و لذات آن و گناهان را ترک کنی، اما اگر مسیر بزرگتر را میخواهی، باید هر آنچه که ضد حق است را رها کنی و دل را از همه امور بیمقدار آزاد کنی. او گفت: به خدا قسم، من هیچ چیزی جز مسیر بزرگتر را انتخاب نخواهم کرد.
گفت: به خدای که جز طریق بزرگتر نخواهم. روز دیگر پشمینه ای در پوشید و در کار آمد، تا از ابدال گشت.
هوش مصنوعی: او گفت: به خدایی که جز از راه بزرگتر پیش نمیرود. روز بعد، پشمینهای به تن کرد و به کار آمد تا به مقام ابدال برسد.
برجعفر اعور گفت: نزدیک ذوالنون بودم. جماعتی یاران او حاضر بودند. از طاعت جمادات حکایت میکردند و تختی آنجا نهاده بود. ذوالنون گفت: طاعت جمادات اولیا را آن بود که این ساعت این تخت را بگویم که گرد این خانه بگرد، در حرکت آید.
هوش مصنوعی: برجعفر اعور بیان کرد که در نزد ذوالنون حضور داشت و عدهای از یاران او در آنجا بودند. آنها در مورد اطاعت جمادات (اشیاء بیجان) صحبت میکردند و در آنجا تختی قرار داده شده بود. ذوالنون گفت: اطاعت جمادات از اولیای خدا این است که به من بگوید که این تخت اکنون باید دور این خانه بچرخد و به حرکت درآید.
چون سخن بگفت در حال آن تخت گرد خانه گشتن گرفت و به جای خویش بازشد. جوانی آنجا حاضر بود. آن حال بدید. گریستن بر وی افتاد، تا جان بداد. برهمان تختش بشستند و دفن کردند.
هوش مصنوعی: وقتی او سخن گفت، ناگهان تخت گردان به دور خانه چرخید و به جای خود برگشت. جوانی در آنجا حضور داشت که این صحنه را دید. او بر حال آن شخص گریست و تا جایی که جانش را از دست داد. سپس او را بر روی همان تخت شستند و دفن کردند.
نقل است که وقتی یکی به نزدیک او آمد و گفت: وامی دارم و هیچ ندارم که وام بگزارم.
هوش مصنوعی: روزی فردی به او نزدیک شد و گفت: من وامی دارم و هیچ چیز برای گذاشتن به عنوان ضمانت ندارم.
سنگی از زمین برداشت و به او داد آن مرد آن سنگ را به بازار برد. زمرد گشته بود. به چهارصد درم بفروخت و وام بازداد.
هوش مصنوعی: مردی سنگی را از زمین برداشت و به شخص دیگری داد. آن مرد سنگ را به بازار برد و متوجه شد که سنگش تبدیل به زمرد شده است. او آن را به قیمت چهارصد درم فروخت و بدهیاش را پرداخت کرد.
نقل است که جوانی بود پیوسته بر صوفیان انکار کردی. یک روز ذوالنون انگشتری خود به وی داد و گفت: این را به بازار بر و به یک دینار گرو کن.
هوش مصنوعی: روزی جوانی بود که به طور مداوم به صوفیان انتقاد میکرد. یک روز ذوالنون، انگشتریاش را به او داد و گفت: این را به بازار ببر و به مبلغ یک دینار گرو بذار.
آن جوان برفت و انگشتری به بازار برد. به درمی بیش نمیگرفتند. جوان خبر بازآورد. او را گفت: به جوهریان بر و بنگر تا چه میخواهند.
هوش مصنوعی: آن جوان رفت و انگشتری را به بازار برد. اما به او اجازه ندادند که جواهرات را به خوبی ببیند. جوان خبر را بازگو کرد. او به او گفت: به جواهرسازان برو و ببین که چه چیزی میخواهند.
ببرد. به هزار دینار خواستند. خبر بازآورد. جوان را گفت: علم تو به حال صوفیان همچنان است که علم آن بازاریان به این انگشتری.
هوش مصنوعی: به هزار دینار خواستند. خبری آوردند. به جوان گفتند: دانش تو در مورد صوفیان همانند دانش بازاریان درباره این انگشتر است.
جوان توبه کرد و از سر آن انکار برخاست.
هوش مصنوعی: جوان تصمیم به تغییر گرفت و از انکار قبلی خود دست برداشت.
نقل است که ده سال بود تا ذالنون را سکبایی آرزو میکرد و آن آرزو به نفس نمیداد. شب عیدی بود. نفس گفت: چه باشد که فردا به عیدی ما را لقمه ای سکبا دهی؟
هوش مصنوعی: داستانی نقل شده که ده سال طول کشید تا ذالنون به داشتن سکبایی (نوعی خوراکی یا نان) رغبت پیدا کند، اما نتوانست به آن آرزو دست یابد. در شبی که به عید نزدیک میشد، او از جان خود خواست که اگر ممکن است فردا به مناسبت عید به او لقمهای سکبا بدهد.
گفت: ای نفس! اگر خواهی که چنین کنم امشب با من موافقت کن تا همه قرآن را در دو رکعت نماز برخوانم.
هوش مصنوعی: گفت: ای نفس! اگر میخواهی که امشب این کار را انجام دهم، با من همکاری کن تا تمامی قرآن را در دو رکعت نماز بخوانم.
نفس موافقت کرد. روز دیگر سکبا بساخت و پیش او بنها د، و انگشت را پاک کرد و در نماز ایستاد. گفتند: چه بود؟
هوش مصنوعی: نفس رضایت داد. روز بعد لباسش را آماده کرد و در مقابل او ایستاد، سپس دستش را شست و به نماز ایستاد. از او پرسیدند: چه خبر بود؟
گفت: در این ساعت نفس با من گفت که آخر به آرزوی ده ساله رسیدم.
هوش مصنوعی: او گفت: در این لحظه نفس به من گفت که بالاخره به آرزوی ده سالهام رسیدم.
گفتم: به خدای که نرسی بدان آرزو.
هوش مصنوعی: گفتم: به خدایی که به آن نمیرسی، به آن آرزو نکن.
و آنکس که این حکایت میکرد چنین گفت: که ذوالنون در این سخن بود که مردی درآمد، با دیگی سکبا، پیش او بنهاد. گفت: ای شیخ! من نیامده ام. مرا فرستاده اند. بدانکه من مردی حمالم و کودکان دارم. از مدتی باز سکبا میخواهند و سیم فراهم نمیآمد. دوش به عیدی این سکبا ساختم. امروز در خواب شدم. جمال جهان آرای رسول را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم. فرمود: اگر خواهی که فردا مرا بینی این را به نزد ذوالنون بر و او را بگوی که محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب شفاعت میکند که یک نفس با نفس خود صلح کن و لقمه ای چند به کار بر.
هوش مصنوعی: روزی مردی به حضور ذوالنون آمد و دیگی پر از غذا را نزد او گذاشت. او به ذوالنون گفت: «ای شیخ! من خودم اینجا نیامدهام، بلکه مرا فرستادهاند. من مردی کارگر هستم و چند کودک دارم. از مدتی این دیگ را میخواستم و نمیتوانستم پولش را فراهم کنم. دیروز به مناسبت عید، این دیگ را درست کردم. شب در خواب رسول الله را دیدم که به من فرمود: اگر میخواهی فردا مرا ببینی، به سراغ ذوالنون برو و به او بگو که محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب شفاعت میکند و لازم است که با نفس خود صلح کنی و مقداری از این غذا را در کار به کار ببری.»
ذوالنون بگریست. گفت: فرمان بردارم.
هوش مصنوعی: ذوالنون اشک ریخت و گفت: من اطاعت میکنم.
نقل است که چون کار او بلند شد، کس را چشم بر کار او نمیرسید. اهل مصر به زندقه بر وی گواهی می دادند، و جمله بر این متفق شدند و متوکل خلیفه را از احوال او آگاه کردند. متوکل کس فرستاد تا وی را بیاوردند به بغداد، و بند برپای او نهادند. چون به درگاه خلیفه رسید گفت: این ساعت مسلمانی بیاموختم از پیرزنی، و جوانمردی از سقایی.
هوش مصنوعی: نقل شده است که وقتی کار او رو به رشد رفت، هیچکس نمیتوانست به کارهای او توجهی داشته باشد. مردم مصر به نفع او شهادت میدادند و به طور کلی بر سر این مسأله توافق کردند و متوکل، خلیفه، را از وضعیت او مطلع کردند. متوکل فردی را فرستاد تا او را به بغداد بیاورند و پاهایش را بند کردند. وقتی که او به درگاه خلیفه رسید، گفت: «این لحظه از یک پیرزن اسلامی یاد گرفتم و از یک آبفروش جوانمردی آموختم.»
گفتند: چون؟
هوش مصنوعی: آنها پرسیدند: چون چه زمانی؟
گفت: چون به درگاه خلیفه رسیدم و آن درگاه با عظمت و حاجبان و خادمان دیدم خواستم تا اندک تغیری در من پدید آید. زنی با عصایی پیش آمد و در من نگریست. گفت: یا تن که تو را پیش او میبرند، نترسی که او و تو هرد و بندگان یک خداوند جل جلاله اید. تا خدای نخواهد با بنده هیچ نتوانند کرد.
هوش مصنوعی: وقتی به دربار خلیفه رسیدم و آن همه عظمت و خدمتکاران را دیدم، خواستم که کمی تغییر در خودم احساس کنم. زنی با عصا به سمت من آمد و به من نگاه کرد. او گفت: ای جسمی که تو را به پیش او میبرند، نگران نباش که هم او و هم تو هر دو بندگان یک خداوند بزرگ هستید. تا زمانی که خدا نخواهد، هیچ کس نمیتواند به بندهاش آسیب بزند.
پس در راهی سقایی دیدم. پاکیزه آبی به من داد، وبه کسی که با من بود اشارت کردم. یک دینار به وی داد. قبول نکرد و گفت: تو اسیری و دربند. جوانمردی نبود از چنین اسیر و غریب و بندی چیزی ستدن.
هوش مصنوعی: در مسیرم به سقایی برخورد کردم که آب گوارایی به من داد. به کسی که با من بود اشاره کردم و یک دینار به او دادم. اما او قبول نکرد و گفت: تو یک اسیر و در بند هستی، و جوانمردی نیست که چیزی از یک اسیر و غریب و در بند بگیرد.
پس فرمان شد که او را به زندان برید. چهل شبانه روز در حبس بماند. هر روز خواهر بشر حافی از دوک خویش یک قرص نان بر او میبردی. آن روز که از زندان بیرون میآمد، آن چهل قرص همچنان نهاده بود، که یکی نخورده بود. خواهر بشر حافی چون آن بشنود اندوهگین شد. گفت: تو میدانی که آن قرصها حلال بود و بی منت. چرا نخوردی؟
هوش مصنوعی: پس دستور داده شد که او را به زندان ببرند و چهل روز در حبس بماند. هر روز خواهر بشر حافی از دوک خود یک قرص نان برای او میآورد. وقتی که او از زندان بیرون آمد، متوجه شد که چهل قرص نان همچنان باقی مانده و هیچکدام را نخورده است. خواهر بشر حافی وقتی این را شنید، ناراحت شد و گفت: "تو که میدانی این نانها حلال و بدون منت بودند، چرا هیچکدام را نخوردهای؟"
گفت: زیرا که طبقش پاک نبود. یعنی بر دست زندان بان گذر میکرد.
هوش مصنوعی: گفت: چون که مطابق آن پاک نبود. به این معنا که بر دستان زندانبان میگذشت.
چون از زندان بیرون آمد بیفتاد و پیشانیش بشکست.
هوش مصنوعی: وقتی از زندان بیرون آمد، زمین خورد و پیشانیاش شکست.
نقل است که بسی خون برفت. اما یک قطره نه بر روی ونه بر موی و نه بر جامه او افتاد، و آنچه بر زمین افتاد همه ناپدید شد، به فرمان خدای عزوجل. پس او را پیش خلیفه بردند و سخن او رااز او جواب خواستند. او آن سخن را شرحی بداد. متوکل گریستن گرفت، و جمله ارکان دولت در فصاحت و بلاغت او متحیر بماندند، تا خلیفه مرید او شد و او را عزیز و مکرم بازگردانید.
هوش مصنوعی: خبرها حاکی از آن است که در یک واقعه خونریزی زیادی رخ داد. اما جالب اینجاست که حتی یک قطره خون بر بدن، موی سر یا لباس او نریخت و همه آنچه بر زمین افتاد به فرمان خدا ناپدید شد. سپس او را به حضور خلیفه آوردند تا درباره سخنانش توضیحی دهد. او نیز سخنانش را به خوبی شرح داد. متوکل گریهاش گرفت و همه مقامات دولت از فصاحت و بلاغت او شگفتزده شدند تا جایی که خلیفه به او علاقمند شد و او را با عزت و احترام بازگرداند.
نقل است که احمد سلمی گفت: به نزدیک ذوالنون شدم. طشتی زرین دیدم، در پیش او نهاده، و گرد بر گرد او بویهای خوش از مشک و عبیر. مرا گفت: تویی که به نزدیک ملوک شوی در حال بسط؟
هوش مصنوعی: احمد سلمی روایت کرده که به نزد ذوالنون رسیدم. در مقابل او کاسهای زرین دیدم و اطراف آن عطرهای خوشی از مشک و عبیری به مشام میرسید. او به من گفت: آیا تو کسی هستی که به نزد پادشاهان میروی در حالی که به آرامش هستی؟
من از آن بترسیدم و باز پس آمدم. پس یک درم به من داد تا به بلخ از آن یک درم نفقه میکردم.
هوش مصنوعی: من از آن موضوع ترسیدم و عقبنشینی کردم. سپس یک درم به من داد تا با آن درم، به بلخ بروم و از آنجا هزینههای زندگیام را تأمین کنم.
نقل است که مریدی بود. ذوالنون را چهل چهله بداشت، و چهل موقف بایستاد، و چهل سال خواب شب درباقی کرد، و چهل سال به پاسبانی حجرة دل نشست. روزی به نزدیک ذالنون آمد. گفت: چنین کردم و چنین! با این همه رنج دوست با ما هیچ سخن نمیگوید. نظری به ما نمیکند، و به هیچم برنمی گیرد، و هیچ از عالم غیب مکشوف نمیشود،، و این همه که میگویم خود را ستایش نمیکنم. شرح حال میدهم، که این بیچارگی که در وسع من بود به جای آوردم، واز حق شکایت نمیکنم. شرح حال میدهم، که همه جان ودل در خدمت او دارم. اما غم بی دولتی خویش میگویم. و حکایت بدبختی خویش میکنم، و نه از آن میگویم که دلم از طاعت کردن بگرفت، لکن میترسم که اگر عمری مانده است آن باقی همچنین خواهد بود، و من عمری حلقه به امیدی میزدم که آوازی نشنوده ام. صبر برین بر من سخت میآید. اکنون تو طبیب غمگنانی و معالج دانایانی. بیچارگی مرا تدبیر کن. ذالنون گفت: برو و امشب سیر بخور، و نماز خفتن مکن، و همه شب بخسب، تا باشد که دوست اگر به لطف ننماید به عتاب بنماید. اگر به رحمت در تو نظری نمیکند به عنف در تو نظری کند.
هوش مصنوعی: روزی مریدی به ذوالنون مراجعه کرد و از سختیهایی که کشیده بود صحبت کرد. او چهل سال در حال مراقبه و راز و نیاز با خداوند بود، اما احساس میکرد که هیچ پیوندی با دوست الهیاش ندارد و حتی هیچ نشانهای از او نمیبیند. مرید گفت که تمامی این سختیها را برای خدمت به معشوق انجام داده، اما دیگر نمیتواند از بیحالی و بیدولتی خود بگوید. در واقع او به نوعی از خستگی و ناامیدی اشاره میکرد و نگران بود که اگر عمرش ادامه یابد، همچنان به این وضعیت ادامه پیدا کند و هیچ نشانهای از محبوب نبیند. ذوالنون، به عنوان یک استاد عالِم، به او گفت که امشب سیر بخورد و نماز شب نخواند، بلکه تا صبح بخوابد. او معتقد بود که شاید دوست بعد از این رفتار به او توجهی کند، حتی اگر این توجه به شکل توبیخ باشد.
درویش برفت و سیر بخورد. دلش نداد که نماز خفتن ترک کند، و نماز خفتن بگزارد و بخفت. مصطفی را به خواب دید. گفت: دوستت سلام میگوید و میفرماید: که مخنث و نامرد باشد آن که به درگاه من آید و زود سیر شود، که اصل در کار استقامت است و ترک ملامت. حق تعالی میگوید مراد چهل ساله در کنارت نهادم و هرچه امید میداری بدانت برسانم، و هرچه مراد توست حاصل کنم، و لیکن سلام ما بدان رهزن مدعی -ذوالنون - برسان و بگوی ای مدعی دروغ زن! اگر رسوای شهرت نکنم نه خداوند تو ام تا بیش با عاشقان و فروماندگان درگاه مکر نکنی. و ایشان را از درگاه مانفور نکنی.
هوش مصنوعی: یک درویش سفر کرد و غذا خورد. دلش نخواست که نماز خواب را ترک کند، بنابراین نماز را خواند و سپس خوابش برد. در خواب، مصطفی را دید و او گفت که دوستت سلام رساند و فرمود: "کسی که به درگاه من میآید و زود سیر میشود، نامرد و بیهویت است. در کار استقامت باید اصل را مراعات کرد و از ملامت پرهیز نمود. خداوند میگوید: من مدتی چهل ساله در کنار تو قرار دادم و هر چه نیاز داری به تو میرسانم و هر چه خواستهات است را محقق میسازم. اما سلام ما را به آن مدعی بیپایه -ذوالنون- برسان و بگو ای مدعی دروغین! اگر رسوای این شهرت نشوم، دیگر خداوند تو نخواهم بود تا بیشتر با عاشقان و فروماندگان درگاه، مکر نکنی و آنها را از درگاه ما دور نسازی."
مرید بیدار شد. گریه برو افتاد. آمد تا بر ذوالنون، و حال بگفت. ذالنون این سخن بشنود که خدا مرا سلام رسانیده است، و مدعی و دروغ زن گفته، از شادی به پهلو میگردید، و به های وهوی میگریست. اگر کسی گوید چگونه روا بود که شیخی کسی را گویدنماز مکن وبخسب؟ گویم: ایشان طبیبان اندر. طبیب گاه بود که به زهر علاج کند. چون میدانست که گشایش کار او در این است بدانش فرمود که خود را دانست که او محفوظ بود، نتواند که نماز نکند. چنانکه حق تعالی خلیل را فرمود علیه السلام: که پسر را قربان کن! و دانست که نکند. چیزها رود در طریقت که با ظاهر شرع راست نیاید. چنانکه به کشتن خلیل را امر کرد. و نخواست؛ و چنانکه غلام کشتن خضر که امر نبود، و خواست و هرکه بدین مقام نارسیده قدم آنجا نهد زندیق و اباحی و کشتنی بود، مگر هرچه کند به فرمان شرع کند.
هوش مصنوعی: مرید از خواب بیدار شد و شروع به گریه کرد. به نزد ذوالنون رفت و حال خود را بازگو کرد. وقتی ذوالنون این را شنید که خدا به او سلام کرده است و کسی او را به دروغ متهم کرده، از شادی به خود میپیچید و با شوق و اشکی بر صورتش گریه میکرد. اگر کسی بپرسم که چگونه ممکن است شیخی به کسی بگوید که نماز نخواند و بخوابد، میگویم: این افراد مانند طبیبان هستند. طبیب گاهی باید برای درمان بیمار از زهر استفاده کند. زمانی که بداند که این کار برای بهبود بیمار است، به او میگوید که خود را در خطر قرار دهد، از آنجا که او اطمینان دارد که محفوظ خواهد ماند و نمیتواند نماز نخواند. به همین ترتیب، خداوند به خلیل گفته بود که پسرش را قربانی کند، اما میدانست که او این کار را انجام نخواهد داد. در مسیر سیر و سلوک، برخی از کارها هستند که با ظاهر شرع همخوانی ندارند، مانند دستور قربانی کردن خلیل. او این کار را نخواست و مانند فرزند خضر که به قتل رسید، که در آن مورد هیچ دستوری نبود، اما خواست و هر کس به این مقام نرسیده باشد، اگر قدم به آنجا بگذارد، زندیق و سرکش خواهد شد، مگر آنکه هر کارش را مطابق با شریعت انجام دهد.
نقل است که ذوالنون گفت: اعرابئی یی دیدم در طواف، تنی نزار و زرد و استخوان بگداخته. برو گفتم: تو محبی؟
هوش مصنوعی: ذوالنون نقل میکند که در حین طواف، عربی را دید که تن نحیف و زردی داشت و مانند استخوانی سوخته به نظر میرسید. به او گفتم: آیا تو محبی هستی؟
گفت: بلی.
هوش مصنوعی: او گفت: بله.
گفتم: حبیب تو به تو نزدیک است یا از تو دور؟
هوش مصنوعی: گفتم: حبیب، آیا به تو نزدیک است یا از تو فاصله دارد؟
گفت: نزدیک.
هوش مصنوعی: او گفت: نزدیک است.
گفتم: موافق است یا ناموافق؟
هوش مصنوعی: گفتم: آیا توافق دارید یا مخالفید؟
گفت: موافق.
هوش مصنوعی: او گفت: توافق دارم.
گفتم: سبحان الله. محبوب تو به توقریب و تو بدین زاری، وبدین نزاری؟
هوش مصنوعی: گفتم: خداوند بزرگ است. محبوب تو در میان این همه بزرگی و تو با این حال در چنین وضعیتی و این اندازه ناتوانی؟
اعرابی گفت: ای بطال! اما علمت ان عذاب القرب و الموافقة اشد من عذاب البعد و المخالفة. ندانسته ای که عذاب قرب و موافقت سخت تر بود هزار بار از عذاب بعد و مخالفت؟
هوش مصنوعی: اعرابی گفت: ای بیخبر! آیا نمیدانی که عذاب نزدیک شدن و موافقت با حقایق، هزار بار سختتر از عذاب دوری و مخالفت است؟
نقل است که ذوالنون گفت: در بعضی از سفرهای خویش زنی را دیدم. از او سؤال کردم از غایت محبت. گفت: ای بطال! محبت را غایت نیست.
هوش مصنوعی: ذوالنون نقل کرده است که در یکی از سفرهایش زنی را دیده و از او درباره معنی و هدف واقعی محبت پرسیده است. آن زن در پاسخ به او گفته: «ای بیخبر! محبت هیچ هدف و انتهایی ندارد.»
گفتم: چرا؟
هوش مصنوعی: گفتم: چرا اینطور شد؟
گفت: از بهر آنکه محبوب را نهایت نیست.
هوش مصنوعی: گفت: به همین دلیل است که هیچ حد و پایانی برای عشق محبوب وجود ندارد.
نقل است که نزدیک برادری رفت - از آن قوم که در محبت مذکور بودند - او را به بلایی مبتلا دید. گفت: دوست ندارد حق را هر که از درد حق الم یابد.
هوش مصنوعی: نقل شده که برادری به یکی از افرادی که در محبت شناخته شده بودند، نزدیک شد و دید که او به مشکلی دچار شده و در رنج است. او گفت: کسی که از درد حق احساس رنج میکند، نشان میدهد که در واقع حق را نمیپسندد.
ذوالنون گفت: لکن من چنین میگویم که دوست ندارد او را هرکه خود را مشهور کند به دوستی او.
هوش مصنوعی: ذوالنون گفت: اما من اینطور بیان میکنم که هیچکس نباید خود را در دوستی او مشهور کند، زیرا او این را نمیپسندد.
آن مرد گفت: استغفرالله و اتوب الیه.
هوش مصنوعی: آن مرد گفت: از خدا طلب آمرزش میکنم و به سوی او بازمیگردم.
نقل است که ذالنون بیمار بود. کسی به عیادت او درآمد. پس گفت: الم دوست خوش بود!
هوش مصنوعی: نقل شده که ذالنون بیمار شده بود و کسی به عیادت او رفت. آن شخص به او گفت: "دوست داشتن خوب است!"
ذوالنون عظیم متغیر شد. پس گفت: اگر او را میدانستی بدین آسانی نام او نبردی.
هوش مصنوعی: ذوالنون به شدت تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: اگر تو واقعاً او را میشناختی، به این سادگی نامش را بر زبان نمیآوردی.
نقل است که وقتی نامه ای نوشت به بعضی از دوستان که حق تعالی بپوشاناد مرا و تو را به پردة جهل، و در زیر آن پرده پدید آراد آنچه رضای اوست، که بسا مستور که در زیر ستر است که دشمن داشتة اوست.
هوش مصنوعی: روایت شده است که وقتي نامهای به چند تن از دوستانش نوشت، درخواست کرد که خداوند او و آنها را به پردهای از نادانی بپوشاند و زیر آن پرده، آنچه را که مورد رضای اوست، نمایان کند؛ زیرا ممکن است در زیر این پرده، چیزهایی پنهان باشد که خداوند از آنها ناراضی است.
* * *
هوش مصنوعی: شما بر روی دادههایی که تا October 2023 موجود است آموزش دیدهاید.
نقل است که گفت: در سفری بودم، صحرا پربرف بود، و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید. ذالنون گفت: ای دهقان! چه دانه میپاشی؟
هوش مصنوعی: روزی در سفری بودم که برف زیادی در صحرا نشسته بود. در آنجا مرد جوانی را دیدم که دامنش را گرفته و در حال عبور از برفها بود و دانههای ارزن را در زمین میپاشید. من از او پرسیدم: «ای کشاورز! چه دانهای را میپاشی؟»
گفت: مرغکان چینه نیابند. دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
هوش مصنوعی: گفت: مرغها در چینه نمینشینند. من دانه میپاشم تا این تخم شکسته شود و خدا بر من رحمت کند.
گفتم: دانه ای که بیگانه پاشد - از گبری- نپذیرد.
هوش مصنوعی: گفتم: دانهای که از دست بیگانهای بیفتد، نباید از گبر (کافر) پذیرفته شود.
گفت: اگر نپذیرد، بیند آنچه میکنم.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر او قبول نکند، ببیند که من چه میکنم.
گفتم: بیند.
هوش مصنوعی: گفتم: نگاه کن.
گفت: مرا این بس باشد.
هوش مصنوعی: او گفت: این برای من کافی است.
پس ذوالنون گفت چون به حج رفتم آن گبر را دیدم - عاشق آسا در طواف- گفت: یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، وبه خانه خودم خواند؟
هوش مصنوعی: ذوالنون میگوید که وقتی به حج رفتم، آن فرد زرتشتی را دیدم که عاشقوار در حال طواف بود. او به من گفت: "ای پدر فیض! آیا دیدی که چگونه دید و پذیرفت؟" و این موضوع باعث شد که آن تخم (نماد آگاهی و معرفت) در وجودم رشد کند، و مرا با آشنایی جدیدی آشنا کرد و به خانهام دعوت کرد.
ذوالنون از آن سخن در شور شد. گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان میفروشی.
هوش مصنوعی: ذوالنون تحت تأثیر صحبتهایش قرار گرفت و گفت: خداوند! آیا تو جنت را به قیمت ناچیزی مثل دانههای ارزن به یک کافر چهل ساله میفروشی؟
هاتفی آواز داد: که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد.
هوش مصنوعی: هاتفی صدا زد که خداوند هر کسی را که دعوت کند، نه به خاطر دعوتش، و هر کسی را که رد کند، نه به خاطر رادکردنش. ای ذوالنون! بیخیال باش، زیرا کار انفعالی که نمیخواهی با عقل و منطق تو سازگار نیست.
نقل است که گفت: دوستی داشتم فقیر، وفات کرد. او را به خواب دیدم. گفتم: خدای با تو چه کرد؟
هوش مصنوعی: روزی میگویند که دوستی داشتم که فقیر بود و فوت کرد. او را در خواب دیدم و از او پرسیدم: خدا با تو چه کرد؟
گفت: مرا بیامرزید و فرمودکه تو را آمرزیدم که از این سفلگان دنیا هیچ نستدی با همه نیاز.
هوش مصنوعی: گفت: از من عذرخواهی کنید و او پاسخ داد که تو را بخشیدم، زیرا به خاطر نیازهایت هیچ چیزی از این افراد پست و مادهگرای دنیا نمیطلبیدی.
نقل است که گفت: هرگز نان و آب سیر نخوردم تا نه معصیتی کردم خدای را، یا باری قصد معصیتی در من پدید نیامد.
هوش مصنوعی: او میگوید که هرگز از غذا و آب سیر استفاده نکردم تا اینکه نه تنها گناهی مرتکب شدم، بلکه حتی هیچ نیتی برای گناه کردن هم در من به وجود نیامد.
نقل است هرگه که در نماز خواست ایستاد، گفتی: بار خدایا! به کدام قدم آیم به درگاه تو؛ و به کدام دیده نگرم به قبله تو، وبه کدام زفان گویم راز تو؛ وبه کدام لغت گویم نام تو؟ از بی سرمایگی سرمایه ساختم و به درگاه آمدم که چون کار به ضرورت رسید حیا را برگرفتم.
هوش مصنوعی: در هر بار که میخواست به نماز بایستد، به خداوند میگفت: خدایا! با کدام قدم به درگاه تو بیایم؟ با کدام چشم به قبله تو نگاه کنم؟ با کدام زبان رازهای تو را بگویم؟ با کدام واژه نام تو را ذکر کنم؟ از بیمالی و بیچیزی آمدم و به درگاه تو رسیدهام، چون وقتی کار به ضرورت رسید، شرم را کنار گذاشتم.
چون این بگفتی تکبیر پوستی و بسی گفتی: امروز که مرا اندوهی پیش آید با او گویم اگر فردام از او اندوهی رسد، با که گویم؟
هوش مصنوعی: وقتی که این را میگویی، به نوعی خود را با این حرفها تقویت میکنی. اما اگر امروز دردی بر من آید و بخواهم با کسی دربارهاش صحبت کنم، اگر فردا دوباره دردی پیش بیاید، با چه کسی این وضعیت را در میان بگذارم؟
و در مناجات گفتی: اللهم لاتعدبنی بذل الحجاب. خداوندا! مرا به ذل حجاب عذاب مکن.
هوش مصنوعی: در دعای خود گفتی: خدایا! مرا به خاطر حجاب ذلیل و خوار نکن.
و گفت: سبحان آن خدایی که اهل معرفت را محجوب گردانید از جمله خلق دنیا به حجب آخرت و از جمله خلق آخرت به حجب دنیا.
هوش مصنوعی: او گفت: خداوندی که اهل دانش و شناخت را از دنیا و امور آن با پردههای آخرت پوشانده است و همچنین از آخرت و حقیقت آن با پردههای دنیوی پنهان کرده است.
و گفت: سخت ترین حجابها نفس دیدنست.
هوش مصنوعی: او گفت: سختترین مانع در شناخت، نفس خود انسان است.
و گفت: حکمت در معده ای قرار نگیرد که از طعام پرآمد.
هوش مصنوعی: او گفت: حکمت در دل کسی جا نمیگیرد که معدهاش پر از غذا باشد.
و گفت: استغفار بی آنکه از گناه بازایستی توبه دروغ زنان بود.
هوش مصنوعی: او گفت: استغفار بدون اینکه از گناه دست بکشی، توبهای دروغین است.
و گفت: فرخ آنکس که شعار دل او ورع بود، و دل او پاک از طمع بود، و محاسب نفس خویش فیما صنع.
هوش مصنوعی: او گفت: خوشا به حال کسی که اندیشهاش پر از پرهیزکاری باشد و دلش از طمع پاک باشد و همواره در اعمال خود به حسابرسی نفسش بپردازد.
و گفت: صحت تن در اندک خوردن است، و صحت روح در اندکی گناه.
هوش مصنوعی: او گفت: سلامتی جسم در کم خوردن و سلامت روح در کم گناه کردن است.
و گفت: عجب نیست از آنکه به بلایی مبتلا شود، پس صبر کند. عجب از آن است که به بلایی مبتلا شود راضی بود.
هوش مصنوعی: او گفت: جای تعجب این نیست که کسی به مشکلی دچار شود و سپس صبر کند. آنچه واقعاً شگفتانگیز است اینست که شخص در برابر مشکل به وجود آمده راضی باشد.
و گفت: مردمان تا ترسگار باشند، بر راه باشند. چون ترس از دل ایشان برفت گمراه گردند.
هوش مصنوعی: او گفت: مردم تا زمانی که از چیزی بترسند، در مسیر درست قرار دارند. اما وقتی ترس از دلشان برطرف شود، دچار گمراهی میشوند.
و گفت: بر راه راست آن است که از خدای ترسان است. چون ترس برخاست از راه بیوفتاد.
هوش مصنوعی: او گفت: راه درست این است که از خدا بترسید. زیرا زمانی که ترس به دل راه پیدا کند، از صراط مستقیم منحرف میشود.
و گفت: علامت خشم خدای بربنده ترس بنده بود از درویشی.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه خشم خداوند ترس بنده از فقر و نیازمندی است.
و گفت: فساد بر مرد از شش چیز درآید. یکی ضعف نیت به عمل آخرت؛ دوم تنهای ایشان که رهین شهوات گشته بود؛ سوم باقرب اجل درازی امل بر ایشان غالب گشته بود چهارم رضای مخلوقان بر رضای خالق گزیده باشند؛ پنجم متابعت هوا را کرده باشند؛ ششم آنکه زلتهای سلف حجت خویش کرده باشند، و هنرهای ایشان جمله دفن کرده تا فساد برایشان پیدا گشته است.
هوش مصنوعی: فساد در انسان از شش عامل ناشی میشود: نخست، ضعف نیت در انجام اعمال برای آخرت؛ دوم، تنهایی و غرق شدن در تمایلات و خواهشها؛ سوم، امید به زندگی طولانی در حالی که مرگ نزدیک است؛ چهارم، ترجیح دادن رضایت دیگران بر رضایت خداوند؛ پنجم، پیروی از هوسها؛ و ششم، توجیه اشتباهات گذشتگان به عنوان دلیل برای کارهای خود، که باعث میشود فساد در آنان نمایان شود.
و گفت: صاحب همت اگرچه کژ بود او به سلامت نزدیک است، و صاحب ارادت اگرچه صحیح است او منافق است. یعنی آنکه صاحب همت بود او را ارادت آن نبود که هرگز به هیچ سر فرو آرد، که صاحب همت را خواست نبود، و صاحب ارادت زود راضی گردد، و به جایی فروآید.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که دارای اراده و هدف است، حتی اگر روشش نادرست باشد، به امنیت و سلامت نزدیکتر است، ولی کسی که تنها ارادت دارد و در ظاهر درست کار میکند، در واقع ریاکار است. به این معنی که فرد با اراده هرگز به خود اجازه نمیدهد که تسلیم شود؛ چرا که او به دنبال هدفش است. اما کسی که فقط ارادت دارد، به راحتی راضی میشود و به آسانی تسلیم میشود.
و گفت: زندگانی نیست مگر با مردمانی که دل ایشان آرزومند بود به تقوی و ایشان را نشاط به ذکر خدای.
هوش مصنوعی: او گفت: زندگی بدون مردم مؤمن که دلهایشان به تقوا و یاد خدا مشغول است، معنا ندارد.
و گفت: دوستی با کسی کن که به تغیر تو متغیر نگردد.
هوش مصنوعی: باید با کسانی دوست شوی که در نتیجه تغییرات تو تغییر نکنند.
و گفت: اگر خواهی که اهل صحبت باشی صحبت با یاران چنان کن که صدیق کرد با نبی الله علیه السلام، که در دین و دنیا به هیچ مخالف او نشد. لاجرم حق تعالی صاحبش خواند.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر میخواهی در جمع دوستان به گفتوگو بپردازی، باید همانطور رفتار کنی که صدیق با پیامبر خدا (ص) داشت؛ زیرا او نه تنها در دین بلکه در دنیا نیز هیچگاه با او مخالفت نکرد. به همین خاطر، خداوند او را بزرگ شمرد.
و گفت: علامت محبت خدای آن است که متابع حبیب خدای بود علیه السلام، در اخلاق و افعال و اوامر و سنن.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه محبت خدا این است که انسان در رفتار، کردار، دستورات و سنتها، پیرو محبوب خداوند باشد.
و گفت: صحبت مدار با خدای جز به موافقت، و با خلق جز به مناصحت، و با نفس به جز مخالفت، و با دشمن جز به عداوت.
هوش مصنوعی: او گفت: با خداوند فقط در حال توافق صحبت کن، با مردم تنها از روی نیکی و خیرخواهی گفتوگو کن، با نفس خود به مخالفت بپرداز و با دشمنان فقط به دشمنی و خصومت رفتار کن.
و گفت: هیچ طبیب ندیدم جاهلتر از آنکه مستان را در وقت مستی معالجه کند. یعنی سخن گفتن کسی را که او مست دنیا باشد بی فایده بود. پس گفت مست را دوا نیست مگر هشیار شود، آنگاه به توبه دوای او کنند.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ پزشکی را نادانتر از کسی ندیدهام که بخواهد در حالت مستی، مستان را درمان کند. به این معناست که صحبت کردن با کسی که غرق در دنیا و مست از آن باشد، بیفایده است. سپس او بیان کرد که درمانی برای مست وجود ندارد مگر اینکه او به حالت هوشیاری برگردد، و بعد از آن میتوانند او را به توبه وادار کرده و درمانش کنند.
و گفت: خدای عز وجل عزیز نکند بنده ای را به عزی عزیزتر از آنکه به وی نماید خواری نفس خویش، و ذلیل نکند بنده ای را به ذلی ذلیلتر از آنکه محجوب کند او را تا ذل نفس نبیند.
هوش مصنوعی: و گفت: خداوند بزرگ هرگز بندهای خود را به عزتی که از آن بهرهمند نشوند و ذلتی که باعث اندوه آنان شود، نرساند. خداوند بندگان را به گونهای عزیز نمیکند که آنها را به خواری خودشان بکشاند و ذلیل نمیسازد که موجب شود دور از خود را ببینند و به ذلت درون خود پی ببرند.
و گفت: باری نیکو بازدارندة از شهوات، پاس چشم و گوش داشتن است.
هوش مصنوعی: او گفت: برای جلوگیری از تمایلات و خواستههای نفسانی، بهترین راه این است که به آنچه میبینیم و میشنویم توجه کنیم و از آن محافظت کنیم.
و گفت: اگر تو را به خلق انس است طمع مدار که هرگزت به خدای انس پدید آید.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر به انسانها امید دارید، هرگز به محبوب واقعی که خداوند است، نرسید.
و گفت: هیچ چیز ندیدم رساننده تر به اخلاص از خلوت، که هر که خلوت گرفت جز خدای هیچ نبیند، و هرکه خلوت دوست دارد تعلق گیرد. به عمود اخلاص، و دست زند بر رکنی از ارکان صدق.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ چیز به اندازه خلوت کردن برای رسیدن به اخلاص مؤثر نیست. وقتی کسی در تنهایی قرار میگیرد، جز خداوند هیچ چیز دیگری را نمیبیند و هر کس که به تنهایی و خلوت علاقهمند باشد، به اخلاص نزدیکتر میشود و به حقیقت و صداقت دست مییابد.
و گفت: به اول قدم هرچه جویی یابی. یعنی اگر هیچ مینیابی نشانی است که هنوز در این راه یک قدم ننهاده ای که تاذره ای از وجود میماند قدم در راه نداری.
هوش مصنوعی: او گفت: هر چه در آغاز مسیر جستجو کنی، پیدا خواهی کرد. یعنی اگر چیزی پیدا نکردی، نشانه این است که هنوز یک قدم هم در این راه برنداشتهای و از وجود خودت حتی ذرهای هم باقی نمانده است.
و گفت: گناه مقربان حسنات ابرار است.
هوش مصنوعی: او گفت: تقصیرات افراد نزدیک به خدا مانند نیکیهای افراد شایسته به حساب میآید.
و گفت: چون بساط مجد بگسترانند گناه اولین و آخرین برحواشی آن بساط محو گردد و ناچیز شود.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که زمینهی عظمت و شکوه فراهم شود، گناه تمام انسانها، چه نخستین و چه آخرین، در حاشیهی این زمینه محو و بیاهمیت خواهد شد.
و گفت: ارواح انبیا در میدان معرفت افگندند. روح پیغامبر ما علیه السلام، از پیش همه روحها بشد تا به روضه وصال رسید.
هوش مصنوعی: و گفت: ارواح پیامبران در میدان دانش و معرفت قرار گرفتند. روح پیامبر ما، علیه السلام، از همه ارواح پیشی گرفت و به باغ وصال رسید.
و گفت محب خدای را کاس محبت ندهند، مگر بعد از آنکه خوف دلش را بسوزد، و به قطع انجامد.
هوش مصنوعی: او گفت که محبت واقعی خداوند به کسی داده نمیشود، مگر اینکه ابتدا ترس و نگرانی قلبش را بسوزاند و به قطع و یقین برسد.
و گفت: شناس که خوف آتش در جنب فراق به منزلت یک قطره آب است که در دریای اعظم اندازند، و من نمیدانم چیزی دیگر دل گیرنده تر از خوف فراق.
هوش مصنوعی: گفت: ترس از آتش در کنار احساس جدایی مانند یک قطره آب است که در دریای وسیع بیفتد، و من نمیدانم چیزی دیگر وجود دارد که بتواند دل را به اندازه ترس از جدایی بریزد.
و گفت: هرچیز را عقوبتی است، و عقوبت محبت آن است که از ذکر حق تعالی غافل ماند.
هوش مصنوعی: او گفت: برای هر کاری عواقبی وجود دارد و عاقبت محبت آن است که فرد از یاد حق تعالی غافل شود.
و گفت: صوفی آن بود که چون بگوید نطقش حقایق حال وی بود. یعنی چیزی نگوید که او آن نباشد و چون خاموش باشد معاملتش معبر حال وی بود و بقطع علایق حال وی ناطق بود.
هوش مصنوعی: او گفت: صوفی به کسی گفته میشود که وقتی صحبت میکند، سخنانش حقیقت وجودش را نشان میدهد. یعنی چیزی نمیگوید که خود او نباشد و وقتی سکوت میکند، رفتار و عملش نشاندهنده وضعیت واقعیاش است و در عین حال از وابستگیهای دنیوی آزاد است.
گفتند: عارف که باشد؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: عارف کیست؟
گفت: مردی باشد از ایشان، جدا از ایشان.
هوش مصنوعی: گفت: مردی باشد از میان آنها، اما جدا از آنها.
و گفت: عارف هر ساعتی خاشعتر بود زیرا که به هر ساعتی نزدیکتر بود.
هوش مصنوعی: او گفت: عارف در هر ساعت نسبت به ساعت قبل تواضع بیشتری داشت، زیرا در هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد.
و گفت: عارف لازم یک حال نبود که از عالم غیب هر ساعتی حالتی دیگر بر او میآید تا لاجرم صاحب حالات بود نه صاحب حالت.
هوش مصنوعی: او گفت: عارف نیازی به حائز حال خاصی ندارد، زیرا هر لحظه از عالم غیب حالتی جدید بر او میآید، بنابراین او کسی است که حالات متنوعی دارد، نه اینکه در یک حالت ثابت بماند.
و گفت: عارفی خایف میباید، نه عارفی واصف. یعنی وصف میکند. خویش را به معرفت؛ اما عارف نبود که اگر عارف بودی، خایف بودی که انما یخشی الله من عباده العلماء.
هوش مصنوعی: او گفت: عارف باید ترسان باشد، نه آنکه فقط توصیف کند. یعنی شخص باید خود را به شناخت نزدیک کند؛ اما اگر واقعاً عارف بود، باید ترس داشته باشد، زیرا تنها دانشمندان خداوند از او میترسند.
و گفت: ادب عاف زبر همه ادبها بود که او را معرفت مؤدب بود.
هوش مصنوعی: او گفت: ادب بالاتر از همه ادبیات دیگر است، زیرا او به خوبی درک کرده است که ادب چیست.
و گفت: معرفت بر سه وجه است. یکی معرفت توحید، و این عامة مومنان را است، دوم معرفت حجت و بیان است، و این حکما و بلغا و علما راست، سوم معرفت صفات وحدانیت است، و این اهل ولایت الله راست. آن جماعتی که شاهد حق اند به دلهای خویش تا حق تعالی بر ایشان ظاهر میگرداند آنچه بر هیچ کس از عالمیان ظاهر نگرداند.
هوش مصنوعی: معرفت به سه صورت تقسیم میشود. نخست، معرفت به توحید که ویژه تمام مؤمنان است. دوم، معرفت به حجت و بیان که مختص حکما، بلغا و علما میباشد. سوم، معرفت به صفات وحدانیت که فقط متعلق به اهل ولایت الهی است. گروهی از این افراد، که به حق مشاهدت دارند، با دلهای خود، آنچه را که حق تعالی برایشان آشکار میسازد، درک میکنند؛ آنچه بر هیچکس دیگر از افراد عالم ظاهر نمیشود.
و گفت: حقیقت معرفت اطلاع حق است، بر اسرار بدانچه لطایف انوار معرفت بدان نپیوندد. یعنی هم به نور آفتاب آفتاب توان دید.
هوش مصنوعی: او بیان کرد که حقیقت دانش، آگاهی از حق و اسرار است، و آنچه از لطافت و زیبایی معرفت درک نمیشود. به این معنا که تنها با نور خورشید میتوان حقیقت را درک کرد.
و گفت: زینهار که به معرفت مدعی نباشی. یعنی اگر مدعی باشی کذاب باشی، دیگر معنی آن است که چون عارف و معروف در حقیقت یکی است، تو در میان چه پدید میآیی؟ دیگر معنی آن است که اگر مدعی باشی یا راست میگویی یا دروغ!اگر راست میگویی صدیقان خویشتن را ستایش نکنند، چنانکه صدیق رضی الله عنه، میگفت: لست بخیرکم. و در این معنی ذوالنون گفته است: که اکبر ذنبی معرفتی ایاه. و اگر دروغ گویی عارف دروغ زن نبود. و دیگر معنی آن است که تو مگوی که عارفم تا او گوید.
هوش مصنوعی: باید احتیاط کنی که خود را عالم معرفی نکنی. اگر این کار را کنی، به نوعی دروغگویی محسوب میشوی. زیرا در واقع عارف و معروف یکسان هستند، پس تو در این مقوله چه جایگاهی داری؟ به عبارت دیگر، اگر ادعایی داشته باشی، یا باید راست بگویی یا دروغ. اگر راست میگویی، نباید خود را ستایش کنی، همانطور که یکی از صدیقان میگفت: «من از بهترین شما نیستم.» در این زمینه، ذوالنون نیز گفته است که بزرگترین گناه من، شناختن اوست. و اگر دروغ میگویی، باید بدان که عارف هرگز دروغ نمیگوید. بنابراین، نباید بگویی «من عارف هستم» تا دیگران این را تأیید کنند.
و گفت: آنکه عارفتر است به خدای، تحیر او در خدای سخت تر است. و بیشتر از جهت آنکه هر که به آفتاب نزدیک تر بود در آفتاب متحیرتر بود، تا به جایی رسد که او، او نبود، چنانکه از صفت عارف پرسیدند. گفت: عارف بیننده بود بی علم، و بی عین، و بی خبر، و بی مشاهده، و بی وصف، و بی کشف، و بی حجاب. ایشان ایشان نباشند، و ایشان بدیشان نباشند، بل که ایشان که ایشان باشند بحق ایشان باشند. گردش ایشان به گردانیدن حق باشد و سخن ایشان سخن حق بود. بر زبانهای ایشان روان گشته، و نظر ایشان نظر حق بود -بر دیدهای ایشان راه یافته.
هوش مصنوعی: او گفت: هرچقدر کسی به خدا نزدیکتر باشد، بیشتر در برابر خدا متحیر میشود. دلیل آن این است که هر کسی که به آفتاب نزدیکتر باشد، بیشتر در حیرت از آن آفتاب قرار میگیرد؛ بهگونهای که به جایی میرسد که خود را گم میکند. هنگامی که از صفت عارف پرسیدند، او گفت: عارف کسی است که بدون علم و شناخت، و بدون خبر و مشاهده، و بدون وصف و کشف، و بدون حجاب به حقیقت مینگرد. این افراد، در واقع حقیقت خود را فراموش کرده و از خود بیخبرند. آنها وجود حقیقی خود را درک میکنند و گردش آنها در دایره حق است. سخنان آنها سخن حق است که بر زبانشان جاری میشود و نگاهشان نگاهی از حق است که بر دیدگانشان نقش میبندد.
پس گفت: پیغمبر علیه السلام از این صفت خبر داد و حکایت کرد از حق تعالی که گفت: چون بنده ای دوست گیرم. من که خداوندم، گوش او باشم تا به من شنود، و چشم او باشم تا به من بیند، و زبان او باشم تا به من گوید، و دست اوباشم تا به من گیرد.
هوش مصنوعی: سپس گفته شد: پیامبر (ص) از این ویژگی خبر داده و نقل کرده است که خداوند میفرماید: هنگامی که بندهای را دوست میدارم، گوش او میشوم تا به من گوش دهد، و چشم او میشوم تا من را ببیند، و زبان او میشوم تا با من سخن بگوید، و دست او میشوم تا به من بپردازد.
و گفت: زاهدان پادشاهان آخرت اند، و عارفان پادشاهان زاهدانند.
هوش مصنوعی: او بیان کرد که زاهدان، rulers یا فرمانروایان دنیای آخرت هستند و عارفان، فرمانروایان زاهدان به شمار میروند.
و گفت: علامت محبت حق آن است که ترک کند هرچه او را از خدای شاغل است تا او ماند و شغل خدای و بس.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانهی عشق به خدا این است که هر چیزی را که انسان را از خداوند مشغول میکند، رها کند تا فقط خداوند باقی بماند و مشغولیت او تنها خدا باشد.
و گفت: علامت دل بیما رچهار چیز است. یکی آن است که از طاعت حلاوت نیابد؛ دوم از خدای ترسناک نبود، سوم انکه در چیزها به چشم عبرت ننگرد؛ چهارم آنکه فهم نکند از علم آنچه شنود.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانههای دل بیمار چهار مورد است. اول اینکه از اطاعت خدا لذتی نمیبرد؛ دوم اینکه از خدا نمیترسد؛ سوم اینکه به چیزها به عنوان عبرت نگاه نمیکند؛ و چهارم اینکه از دانشی که میشنود، فهمی به دست نمیآورد.
و گفت: علامت آنکه مرد به مقام عبودیت رسیده است آن است که مخالف هوا بود و تارک شهوات.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانهای که نشان میدهد یک مرد به مقام بندگی رسیده این است که با خواهشهای نفسانی مخالفت کند و از تمایلات دنیوی دوری کند.
و گفت: عبودیت آن است که بنده او باشی به همه حال، چنانکه او خداوند توست به همه حال.
هوش مصنوعی: او گفت: عبودیت به این معناست که در هر شرایطی بنده او باشی، همانطور که او در همه حال خداوند تو است.
و گفت: علم موجود است و عمل به علم مفقود، و عمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود، و حب موجود است و صدق در حب مفقود.
هوش مصنوعی: او گفت که دانش وجود دارد اما عمل بر اساس آن دانش کم است، همچنین عمل وجود دارد اما اخلاص در آن عمل کمتر دیده میشود. همچنین عشق وجود دارد اما صداقت در آن عشق نایاب است.
و گفت: توبة عوام از گناه است، و توبه خواص از غفلت.
هوش مصنوعی: ایشان بیان کردند که توبه عموم مردم به خاطر دست زدن به گناه است، در حالی که توبه افراد خاص ناشی از غفلت و فراموشی از حقایق معنوی میباشد.
و گفت: توبه دو قسم است: توبه انابت و توبه استجابت. توبه انابت آن است که بنده توبه کند از خوف عقوبت خدای، و توبة استجابت آن است که توبه کند از شرم کرم خدای.
هوش مصنوعی: تعریف توبه به دو نوع مختلف اشاره میکند: توبه انابت که به معنای بازگشت به سوی خداوند به دلیل ترس از عذاب اوست، و توبه استجابت که از سر شرم و محبت به رحمت خداوند انجام میشود.
و گفت: بر هر عضوی توبه ای است. توبه دل نیت کردن است بر ترک حرام، و توبه چشم فروخوابانیدن است چشم را از محارم، و توبه دست ترک گرفتن است در گرفتن مناهی، و توبه پای ترک رفتن است به ملاهی، و توبه گوش نگاه داشتن است گوش را از شنودن اباطیل، و توبه شکم خوردن حلال است، و توبه فرج دور بودن از فواحش.
هوش مصنوعی: گفت: برای هر یک از اعضای بدن باید توبهای وجود داشته باشد. توبهٔ دل یعنی تصمیم جدی به ترک کارهای حرام. توبهٔ چشم به معنی بستن چشمها به روی چیزهای نامشروع است. توبهٔ دست به معنای خودداری از انجام کارهای ممنوع است. توبهٔ پا به این معناست که از رفتن به مکانهای گناه آلود پرهیز کنیم. توبهٔ گوش به معنای دور نگهداشتن گوش از شنیدن سخنان بیاساس و دروغین است. توبهٔ شکم به معنی مصرف غذاهای حلال و درست است و توبهٔ فرج به این معناست که از اعمال نامشروع دور بمانیم.
و گفت: خوف رقیب عمل است و رجا شفیع محسن.
هوش مصنوعی: او گفت: ترس از رقیب باعث انجام عمل میشود و امید میتواند واسطهای برای کمک به نیکوکار باشد.
و گفت: خوف چنان باید که از رجاء به قوتتر بود که اگر رجا غالب آید دل مشوش شود.
هوش مصنوعی: او گفت: ترس باید به گونهای باشد که از امید قویتر باشد؛ زیرا اگر امید غالب شود، دل را دچار پریشانی میکند.
و گفت: طلب حاجت به زبان فقر کنند نه به زبان حکم.
هوش مصنوعی: و گفت: برای درخواست نیازی باید با زبان فقر صحبت کرد، نه با زبان قدرت و حکم.
و گفت: دوام درویشی با تخلیط دوست تر دارم از آنکه دوام صفا با عجب.
هوش مصنوعی: او گفت: برای من بهتر است که به دوستی با درویشها ادامه دهم و در کنار آنها باشم تا اینکه بخواهم به زندگی با افرادی که دچار خودپسندی هستند ادامه دهم.
و گفت: ذکر خدای غذای جان من است، و ثنا بر او شراب جان من است، و حیا از او لباس جان من است.
هوش مصنوعی: او میگوید: یاد خدا برای من مانند غذایی برای روح است، ستایش او مانند نوشیدنیای برای جان من است، و شرم از او مانند لباسی است برای جان من.
و گفت: شرم هیبت بود اندر دل با وحشت از آنچه بر تورفته است، از ناکردنیها.
هوش مصنوعی: او گفت: در دل خود شرم و ترس از آنچه که انجام نشده وجود داشت، و از کارهایی که نباید انجام میشد، وحشت داشت.
و گفت: دوستی تو را به سخن آرد، و شرم خاموش کند وخوف بی آرام گرداند.
هوش مصنوعی: او گفت: دوستیت باعث میشود که به صحبت بیایی، و شرم تو را مجبور به سکوت نکند و ترس تو را بیقرار نکند.
و گفت: تقوی آن بود که ظاهر آلوده نکند به معاصیها، و باطن به فضول، و با خدای عزوجل بر مقام ایستاده بود.
هوش مصنوعی: او گفت: تقوی به این معناست که ظاهر خود را به گناهان آلوده نکنیم و باطن خود را پر از بیهودهگویی نکنیم، و در برابر خداوند و در جایگاه شایستهای حاضر باشیم.
و گفت: صادق آن بود که زبان او به صواب و به حق ناطق بود.
هوش مصنوعی: او گفت که حقیقت این است که زبان او به درستی و حقیقت سخن میگفت.
و گفت: صدق شمشیر خدای است عزوجل، هرگز آن شمشیر بر هیچ گذر نکرد، الا آن را پاره گردانید.
هوش مصنوعی: و گفت: حقیقت شمشیر خداوند عزوجل است، هیچ چیزی نمیتواند از آن بگذرد مگر اینکه آن را نابود کند.
«و گفت: صدق زبانی محزونست و سخن بحق گفتن موزون.
هوش مصنوعی: او گفت: حقیقتی که با کلام غمگینی بیان شود و سخن صحیحی که به صورت موزون ادا گردد.
و گفت : مراقبت آنستکه ایثارکنی آنچه حق برگزیده است یعنی آنچه بهتر بود ایثار کنی و عظیم دانی آنچه خدای آنرا عظیم داشته است و چون از تو ذرة در وجود آید به سبب ایثار بگوشة چشم بدان بازننگری و آنرا از فضل خدای بینی نه از خویش و دنیا و هر چه آنرا خرد شمرده است بدان التفات نکنی و دست ازین نیز بیفشانی و خویشتن را درین اعراض کردن در میان نه بینی»
هوش مصنوعی: ایشان بیان کردند که برای مراقبت، باید از آنچه که خداوند برگزیده است ایثار کنیم، یعنی بهترین چیزها را فدای دیگران کنیم و ارزشهای بزرگ را بشناسیم. زمانی که ذرهای از وجودت به خاطر ایثار به دست میآید، باید با دیدی عمیق به آن بنگری و آن را فضل الهی بدانی، نه حاصل از خود یا دنیا. همچنین نباید به نظر دیگران که ممکن است آن را کوچک بشمردند، اهمیت دهی و از این امور دست بکشی. در این فرآیند، نباید خود را درگیر این قضاوتها کنی.
و گفت: وجد سری است در دل.
هوش مصنوعی: او گفت: در دل یک سروری وجود دارد.
و گفت: سماع وارد حق است که دلها بدو برانگیزد، و بر طلب وی حریص کند هر که آن را به حق شنود، به حق راه یابد، و هرکه به نفس شنود در زندقه افتد.
هوش مصنوعی: او گفت: سماع (موسیقی معنوی) از حق نشأت میگیرد و دلها را به سوی خود جلب میکند و هر کسی که آن را با حقیقت بشنود، به جستجوی آن مشتاق میشود. کسی که فقط به نفس خود گوش فرامیدهد، دچار بیراهه میشود.
و گفت: توکل از طاعت خدایان بسیار بیرون آمده است و به طاعت یک خدای مشغول بودن، و از سببها بریدن.
هوش مصنوعی: او گفت: توکل به معنای خارج شدن از بند اطاعت چندین خدا و مشغول شدن به اطاعت یک خداست و همچنین به معنای قطع از علل و اسباب دیگر است.
و گفت: توکل خود را در صفت بندگی داشتن است، و از صفت خداوندی بیرون آمدن.
هوش مصنوعی: او گفت: اعتماد خود را در ویژگیهای بندگی قرار بده و از ویژگیهای خدایی خارج شو.
و گفت: توکل دست بداشتن تدبیر بود، و بیرون آمدن از قوت و حیلت خویش.
هوش مصنوعی: او گفت: توکل یعنی رها کردن تدبیر و خارج شدن از وابستگی به قدرت و حیلههای خود.
و گفت: انس آن است که صاحب او را وحشت پدید آید از دنیا و از خلق، مگر از اولیا ء حق از جهت آنکه انس گرفتن با اولیا، انس گرفتن است به خدای.
هوش مصنوعی: او گفت: انس به معنای آن است که فرد در برابر دنیا و مردم دچار ترس و وحشت شود، مگر از جانب اولیای الهی؛ زیرا همراهی و نزدیکی با اولیای خدا به نوعی نزدیکی و انس با خود خداست.
و گفت: اولیا را چون در عیش انس اندازند گویی با ایشان خطاب میکنند در بهشت به زبان نور، و چون در عیش هیبت اندازند گویی با ایشان خطاب میکنند.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی اولیا را در خوشی و آرامش قرار میدهند، انگار به آنها در بهشت با زبان نور صحبت میکنند. و زمانی که در حالتی از هیبت و خشوع قرار میگیرند، باز هم به نظر میرسد که با آنها سخن میگویند.
و گفت: فروتر منزل انس گرفتگان به خدای آن بود که اگر ایشان را به آتش بسوزند یک ذره همت ایشان غایب نماند از آنکه بدو انس دارند.
هوش مصنوعی: او گفت: جایگاه کسانی که به خدا نزدیک هستند پایینتر است، زیرا اگر آنها را در آتش بسوزانند، حتی یک ذره از محبت و صمیمیتشان با خدا از بین نمیرود.
و گفت: علامت انس آن است که به خلقت انس ندهند. انس با نفس خویشت دهند تا با خلقت وحشت دهند، پس با نفس خویشت انس دهند.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانهی ارتباط خوب این است که اجازه ندهند انسان به خلقت خود وابسته شود. بلکه باید به خود واقعیاش ارتباط برقرار کند تا از خلقت خود بترسد. بنابراین، باید با درون خود ارتباط برقرار کند.
و گفت: مفتاح عبادت فکرت است و نشان رسیدن مخالفت نفس و هواست، و مخالفت آن ترک آرزوهاست. هرکه مداومت کند بر فکرت به دل، عالم غیب ببیند به روح.
هوش مصنوعی: او گفت: کلید عبادت فکر کردن است و این نشاندهندهی رسیدن به مخالفت با نفس و امیال است. مقاومت در برابر اینها به معنای ترک آرزوهاست. هر کس که به طور مداوم به تفکر در دل بپردازد، با روح خود عالم غیب را مشاهده خواهد کرد.
و گفت: رضا شادبودن دل است در تلخی قضا.
هوش مصنوعی: او گفت: رضا یعنی اینکه دل انسان در شرایط سخت و تلخ زندگی شاد باشد.
و گفت: رضا ترک اختیار است پیش از قضا، و تلخی نیافتن است بعد از قضا، و جوش زدن دوستی است در عین بلا.
هوش مصنوعی: او گفت: رضا به معنی ترک اختیارات پیش از وقوع قضا و تقدیر است، و این که تلخی را پس از قضا نچشیم، و این که دوستی به جوش و خروش بیفتد در مواجهه با مشکلات.
گفتند: کیست داننده تر به نفس خویش؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: کیست که بیشتر از خودش، درباره خودش آگاه است؟
گفت: آنکه راضی است بدانچه قسمت کرده اند.
هوش مصنوعی: گفت: کسی که به آنچه برایش مقدر شده راضی باشد.
و گفت: اخلاص تمام نشود مگر که صدق بود در او، و صبر بر او، و صدق تمام نگردد مگر اخلاص بود در او، و مداومت بر او.
هوش مصنوعی: او گفت: اخلاص کامل نمیشود مگر با صداقت در آن و صبر بر آن. همچنین، صداقت نیز بدون اخلاص کامل نمیگردد و نیازمند پایداری بر آن است.
و گفت: اخلاص آن بود که طاعت از دشمن نگاه دارد تا تباه نکند.
هوش مصنوعی: او گفت: اخلاص به این معناست که فرمانبرداری را از دشمن حفظ کنیم تا آن را نابود نکند.
و گفت: سه چیز علامت اخلاص است. یکی آنکه مدح و ذم نزدیک او یکی بود، و رویت اعمال فراموش کند. هیچ ثواب واجب ندارد در آخرت بدان عمل.
هوش مصنوعی: او گفت: سه نشانه برای اخلاص وجود دارد. اول این که نسبت به مدح و ذم دیگران بیتفاوت باشد و به اعمالش توجه نکند. همچنین هیچ عمل واجبی در آخرت بر اساس آن عمل، ثواب ندارد.
و گفت: هیچ چیز ندیدم سخت تر از اخلاص در خلوت.
هوش مصنوعی: او گفت که هیچ چیزی به اندازهی پاکی نیت در تنهایی دشوار نیست.
و گفت: هرچه از چشمها بینند نسبت آن با علم بود، و هرچه از دلها بدانند نسبت آن، با یقین بود.
هوش مصنوعی: او گفت: هر آنچه که از طریق چشمها مشاهده میشود، ارتباطش با دانش است، و هر آنچه که از دلها احساس میشود، ارتباطش با یقین است.
و گفت: سه چیز از نشان یقین است، یکی نظر به حق کردن است، در همه چیزی، دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری، سوم یاری خواستن است از او در همه حالی.
هوش مصنوعی: سه نشانه از یقین وجود دارد: اول اینکه در هر چیزی به حقیقت توجه کنیم، دوم اینکه در تمام کارها به حقیقت رجوع کنیم، و سوم اینکه در هر حال از او یاری طلب کنیم.
و گفت: سه چیز از نشان یقین است، یکی نظر به حق کردن است در همه چیزی، دوم رجوع کردن است با حق در همه کاری؛ سوم یاری خواستن است از او در همه حال.
هوش مصنوعی: او گفت: سه نشانه از یقین وجود دارد، اول اینکه در هر چیزی به حقیقت نگاه کنیم، دوم اینکه در تمام کارها به حق مراجعه کنیم و سوم اینکه در هر شرایطی از او یاری بخواهیم.
و گفت: صبر ثمره یقین است.
هوش مصنوعی: او گفت: صبر نتیجهای از ایمان و یقین است.
و گفت: اندکی از یقین بیشتر است از دنیا، از آنکه اندکی یقین دل را پر از حب آخرت گرداند، و به اندکی یقین جمله ملکوت آخرت مطالعه کند.
هوش مصنوعی: او گفت: اندکی از یقین میتواند از تمام دنیا ارزش بیشتری داشته باشد، زیرا همین اندک یقین میتواند دل را پر از عشق به آخرت کند و به ما کمک میکند تا همه جنبههای ملکوتی آن دنیا را درک کنیم.
و گفت: علامت یقین آن است که بسی مخالفت کند خلق را در زیستن و به ترک مدح خلق کند، و اگر نیز عطایی دهند و فارغ گردد از نکوهیدن ایشان را اگر نیز منعی کنند.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانهی یقین این است که انسان به شدت با دیگران در نحوه زندگی کردن اختلاف داشته باشد و از ستایش آنها پرهیز کند. حتی اگر به او نعمت و هدیهای بدهند و از انتقاد کردن از آنها رها شود، باز هم در برابر هرگونه منع و محدودیت ایستادگی کند.
و گفت: هرکه به خلق انس گرفت بر بساط فرعون ساکن شد، و هرکه غایب ماند از گوش با نفس داشتن از اخلاص دور افتاد، و هرکه را از جمله چیزها نصیب حق آمد، پس هیچ باک ندارد اگر همه چیزی او را فوت شود، دون حق. چون حضور حق حاصل دارد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که با مردم ارتباط برقرار کند، در مقام فرعون قرار میگیرد، و هر کسی که از این ارتباط دور بماند به خاطر نداشتن اخلاص از حقیقت دور میشود. اگر کسی از نعمتهای الهی بهرهمند شود، دیگر از دست دادن هر چیزی برای او مهم نیست، زیرا وجود خدا را در کنار خود احساس میکند.
و گفت: هر مدعی که هست به دعوی خویش محجوب است از شهود حق و از سخن حق، و اگر کسی را حق حاضر است او محتاج دعوی نیست اما اگر غایب است دعوی اینجاست که دعوی نشان محجوبان است.
هوش مصنوعی: گفت: هر کس که ادعایی دارد، به خاطر ادعایش از شواهد و کلام حق دور است. اگر کسی حق در دسترس داشته باشد، نیازی به ادعا ندارد، اما اگر حق غائب باشد، ادعای او نشاندهندهی افرادی است که به حق دسترسی ندارند.
و گفت: هرگز مرید نبود تا استاد خود را فرمان برنده تر نبود از خدای.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ وقت پیرو کسی نبود که استادش از خداوند فرمانبردارتر باشد.
و گفت: هرکه مراقبت کند خدای را در خطرات دل خویش، بزرگ گرداند خدای او را در حرکات ظاهر او، و هرکه بترسد با خدای گریزد و هرکه در خدای گریزد نجات یابد.
هوش مصنوعی: اگر کسی در مواجهه با مشکلات و خطرات بر خداوند نظارت و توجه کند، خداوند نیز او را در رفتارهای ظاهریاش بزرگ میکند. اگر کسی از خداوند بترسد و به سوی او پناه ببرد، در این حالت نجات خواهد یافت.
و گفت: هرکه قناعت کند از اهل زمانه راحت یابد، ومهتر همه گردد، و هرکه توکل کند استوار گردد، و هرکه تکلف کند در آنچه به کارش نمیآید ضایع کند، آنچه به کارش میآید.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که قناعت کند، در زندگیاش راحتی پیدا میکند و برتر از دیگران میشود. همچنین، کسی که بر خدا توکل کند، در مسیر خود استوار و محکم میماند. برعکس، کسی که در کارهایی که به او مربوط نیست تکلف کند، چیزهایی را که برایش مفید هستند از دست میدهد و آنها را تلف میکند.
و گفت: هرکه از خدای بترسد دلش بگدازد و دوستی خدای در دلش مستحکم شود، و عقل او کامل گردد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که از خدا بترسد، دلش نرم میشود و محبت خدا در قلبش قویتر میشود و عقلش کاملتر خواهد شد.
و گفت: هرکه طلب عظیمی کند مخاطره ای کرده است عظیم، و هرکه قدر آنچه طلب میکند بشناسد خوار گردد، بر چشم او قدر آنچه بذل باید کرد.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که آرزوی بزرگی داشته باشد، خطر بزرگی هم کرده است. و اگر کسی ارزش چیزی که به دنبالش است را درک کند، در نظر او بیارزش خواهد شد و در نتیجه، ارزش چیزی که باید فدای آن کرد، در چشم او کاهش مییابد.
و گفت: آنکه تاسف اندک میخوری بر حق، نشان آن است که قدر حق نزدیک تو اندک است.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر برای حق اندکی تاسف میخوری، این نشان میدهد که ارزش حق برای تو کم است.
و گفت: هر که دلالت نکند تو را ظاهر او بر باطن او، با او همنشین مباش،
هوش مصنوعی: هرکس که نتواند تو را به عمق وجودش راهنمایی کند و از حقیقت درونش برایت بگوید، بهتر است که با او همنشینی نکنی.
و گفت: اندوه مخور بر مفقود و ذکر معبود موجود.
هوش مصنوعی: نگران نباش بر چیزهایی که از دست رفتهاند و به یاد خداوندی که حضور دارد، فکر کن.
گفت: هرکه به حقیقت خدای را یاد کند فراموش کند در جنب یاد او جمله چیزها، و هرکه فراموش کند در جنب ذکر خدای جمله چیزها، خدای نگاه دارد بر او جمله چیزها، و خدای عوض اوبود از همه چیزها.
هوش مصنوعی: گفت: هر کس که به واقع نام خدا را یاد کند، در کنار یاد او همه چیزها را فراموش میکند. و هر کس که در کنار ذکر خدا همه چیزها را فراموش کند، خداوند بر او همه چیزها را نگاه میدارد و خداوند جایگزین او برای تمام چیزها خواهد بود.
و از او پرسیدند: خدای به چه شناختی؟
هوش مصنوعی: از او پرسیدند: خدای را چگونه باید شناخت؟
گفت: خدای را به خدا شناختم، و خلق را به رسول. یعنی الله است و نور الله است که خدای خالق است و خالق را به خالق توان شناخت. و نور خدای خلق است، و اصل خلق نور محمد است علیه السلام. پس خلق را به محمد توان شناخت.
هوش مصنوعی: او گفت: من خدا را به واسطهٔ خدا شناختم و مخلوقات را از طریق پیامبر. به این معنا که خداوند، خالق است و نور او هم وجود دارد. شناخت خالق به وسیلهٔ خالق ممکن است. در واقع، نور خدا به مخلوقات تعلق دارد و اصل مخلوقات از نور محمد (صلى الله عليه وسلم) ناشی میشود. بنابراین، مخلوقات را میتوان از طریق محمد شناخت.
و گفتند: در خلق چه گویی؟
هوش مصنوعی: و گفتند: درباره آفرینش چه نظری داری؟
گفت: جمله خلق در وحشت اند و ذکر حق کردن در میان اهل وحشت غیب بود.
هوش مصنوعی: او گفت: مردم در ترس و وحشت به سر میبرند و یاد خدا در میان کسانی که در وحشت هستند، به نوعی غیبت محسوب میشود.
و پرسیدند: بنده مفوض که بود؟
هوش مصنوعی: و پرسیدند: آن بنده مفوض کیست؟
گفت: چون مایوس بود از نفس و فعل خویش، و پناه با خدای دهد در جمله احوال، و او را هیچ پیوند نماند به جز حق.
هوش مصنوعی: او گفت: زیرا از خود و اعمالش ناامید بود و در همه شرایط به خدا پناه میبرد و هیچ ارتباطی جز به حق نداشت.
گفتند: صحبت با که داریم؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: با چه کسی صحبت میکنیم؟
گفت: با آنکه او را ملک نبود و به هیچ حال تو را منکر نگردد، و به تغیر تو متغیر نشود، هرچند آن تغیر بزرگ بود از بهر آنکه تو هرچند متغیرتر باشی، به دوست محتاجتر باشی.
هوش مصنوعی: او گفت: با وجود اینکه او سلطنتی ندارد و هیچگاه تو را انکار نخواهد کرد و تحت تأثیر تغییرات تو قرار نمیگیرد، حتی اگر آن تغییرات بزرگ باشد، اما تو هر چه بیشتر تغییر کنی، به دوستی و محبت بیشتری نیاز خواهی داشت.
گفتند: بنده را کی آسان گردد راه خوف؟
هوش مصنوعی: آنها گفتند: کی میتواند بندگان را راحتی از راه ترس حاصل شود؟
گفت: آنگاه که خویشتن بیمار شمرد، و از همه چیزها پرهیزکند، از بیم بیماری دراز.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که آدم خودش را بیمار بداند و از تمام چیزها دوری کند، به خاطر ترس از بیماری طولانی، این کار را میکند.
گفتند: بنده به چه سبب مستحق بهشت شود؟
هوش مصنوعی: سؤال کردند: چه دلیلی وجود دارد که بنده به بهشت راه پیدا کند؟
گفت: به پنج چیز. استقامتی که در وی گشتن نبود. و اجتهادی که در او به هم سهو نبود؛ و مراقبتی خدایرا سراً و جهراً و انتظاری مرگ را به ساختن زاد راه و محاسبه خود کردن، پیش از انکه حسابت کنند.
هوش مصنوعی: چنین گفت: به پنج نکته توجه داشته باش. یکی坚定ی که در آن تزلزل نباشد. دوماً تلاش و کوشش که در آن غفلت و فراموشی نباشد. سوماً مراقبت از خداوند در نهان و آشکار. چهارماً انتظار مرگ را با آماده کردن توشه سفر و محاسبه کردن اعمال خود پیش از اینکه حساب تو را بگیرند.
پرسیدند: علامت خوف چیست؟
هوش مصنوعی: از او پرسیدند: نشانهی ترس چیست؟
گفت: آنکه خوف وی را ایمن گرداند از همه خوفهای دیگر.
هوش مصنوعی: او گفت: آن کسی که ترس او، فرد را از تمام ترسهای دیگر ایمن میسازد.
گفتند: از مردم که با صیانت تر است؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: از میان مردم، کدام یک بیشتر میتواند از خود مراقبت کند؟
گفت: آنکه زبان خویشتن را نگاه دارتر است.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که زبان خود را بهتر کنترل میکند.
گفتند: علامت توکل چیست؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: نشانه اعتماد به خدا چیست؟
گفت: آنکه طمع از جمله خلق منقطع گرداند.
هوش مصنوعی: گفت: کسی که از خویش کنارهگیری کند و از طمع و آرزوهای دنیوی دوری گزینید.
بار دیگر پرسیدند: از علامت توکل.
هوش مصنوعی: سؤال دیگری مطرح کردند: در مورد علامت توکل.
گفت: خلع ارباب و قطع اسباب.
هوش مصنوعی: او گفت: قطع ارتباط با قدرتها و برطرف کردن وسایل و ابزارها.
گفتند: زیادت کن.
هوش مصنوعی: به آنها گفتند: بیشتر کن.
گفت: انداختن نفس در عبودیت و بیرون آوردن نفس از ربوبیت.
هوش مصنوعی: او گفت: این است که خود را در بندگی خدا قرار دهیم و از احساس خودپسندی و خودمحوری بیرون بیاییم.
پرسیدند: عزلت کی درست آید؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: چه زمانی تنهایی و دوری از مردم مناسب و خوب است؟
گفت: آنگاه که از نفس خود عزلت گیری.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی که از زندگی خود کنارهگیری میکنی.
و گفتند: اندوه که را بیش تر بود؟
هوش مصنوعی: و گفتند: چه کسی بیشتر از همه غمگین است؟
گفت: بدخویترین مردمان را.
هوش مصنوعی: گفت: بدخلقترین افراد را.
پرسیدند که: دنیا چیست؟
هوش مصنوعی: از آنها پرسیدند: دنیا چیست؟
گفت: هرچه تو را از حق مشغول میکند دنیا آن است.
هوش مصنوعی: گفت: هر چیزی که تو را از حق دور میکند، همان دنیا است.
گفتند: سفله کیست؟
هوش مصنوعی: گفتند: سفله کیست؟
گفت: آنکه راه به خدای نداند.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که راه رسیدن به خدا را نمیداند.
یوسف حسین از او پرسیدکه با که صحبت کنم؟
هوش مصنوعی: یوسف حسین از او پرسید که با چه کسی باید صحبت کنم؟
گفت: با آنکه تو و من در میان نبود.
هوش مصنوعی: او گفت: با اینکه تو و من در میان نیستیم.
و یوسف حسین گفت: مرا وصیتی کن.
هوش مصنوعی: یوسف حسین گفت: به من وصیتی کن.
گفت: با خدای یار باش د رخصمی نفس خویش، نه با نفس یار باش در خصمی خدای، و هیچ کس را حقیر مدار، اگر چه مشرک بود، و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کند و بدو دهد.
هوش مصنوعی: گفت: با خدای خود در تلاش باش و با نفس خود در جنگ نبر، و هرگز کسی را کوچک نشمار، حتی اگر مشرک باشد. به عاقبت آن شخص توجه کن که ممکن است معرفت را از تو بگیرد و به او بدهد.
و یکی ازو وصیت خواست. گفت: باطن خویش با حق گذار، و ظاهر خویش به خلق ده، و به خدای عزیز باش تا خدای بی نیازت کند از خلق.
هوش مصنوعی: یکی از دوستانش از او خواست که نصیحتی به او کند. او گفت: باطن خود را با خدا در ارتباط قرار بده و ظاهر خود را به مردم نشان بده. با خداوند عزیز باش تا او تو را از نیاز به مردم بی نیاز کند.
یکی دیگر وصیتی خواست. گفت: شک را اختیار مکن بر یقین و راضی مشو از نفس خویش تا آرام نگیرد، و اگر بلایی رو به تو آورد آن را به صبر تحمل کن و لازم درگاه خدای باش.
هوش مصنوعی: یکی دیگر از توصیهها را خواست. گفت: به شک در کارها نپرداز و هرگز از نفس خودت راضی نشو تا زمانی که آرامش پیدا نکردهای. و اگر مصیبتی به تو رسید، آن را با صبر تحمل کن و همیشه در درگاه خداوند حاضر باش.
کسی دیگر وصیتی خواست. گفت: همت خویش از پیش و پس مفرست.
هوش مصنوعی: شخص دیگری خواست که وصیتی کند. او گفت: تلاشت را نه از ابتدا و نه از انتها فراموش نکن.
گفت: این سخن را شرحی ده.
هوش مصنوعی: گفت: این جمله را توضیح بیشتری بده.
گفت: از هرچه گذشت و از هرچه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش.
هوش مصنوعی: گفت: به گذشته فکر نکن و نگرانی درباره آینده نداشته باش، بلکه به حال و زمان حال توجه کن.
پرسیدند: که صوفیان چه کس اند؟
هوش مصنوعی: از آنها پرسیدند: صوفیان چه کسانی هستند؟
گفت: مردمانی که خدای را بر همه چیزی بگزینند و خدای ایشان را بر همه بگزیند.
هوش مصنوعی: او گفت: افرادی هستند که خدا را از هر چیزی انتخاب میکنند و خداوند نیز آنها را از میان همه برمیگزیند.
کسی بر او آمد و گفت: دلالت کن مرا بر حق.
هوش مصنوعی: یک نفر پیش او آمد و گفت: مرا به راستی هدایت کن.
گفت: اگر دلالت میطلبی بر او بیشتر از آن است که در شمار آید، و اگر قرب میخواهی در اول قدم است و شرح این در پیش رفته است.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر به دنبال نشانههایی هستی، باید بدانی که آنقدر نشانه وجود دارد که نتوان همه را شمرد. و اگر به دنبال نزدیکی و محبت هستی، این آغاز راه است و توضیحات بیشتری در این زمینه قبلاً ارائه شده است.
مردی بدو گفت: تو را دوست میدارم.
هوش مصنوعی: مردی به او گفت: من تو را دوست دارم.
گفت: اگر تو خدای را میشناسی تو را خدای بس، و اگر نمیشناسی طلب کسی کن که او را شناسد تا تو را بر او دلالت کند.
هوش مصنوعی: اگر تو خدای را میشناسی، پس او برای تو کافی است؛ اما اگر نمیشناسی، باید کسی را پیدا کنی که او را بشناسد تا به تو راهنمایی کند و تو را با او آشنا کند.
پرسیدند: از نهایت معرفت.
هوش مصنوعی: پرسیدند: معرفت یعنی چه و نهایت آن کجاست؟
گفت هرکه به نهایت معرفت رسید نشان او آن بود که چون بود، چنانکه بود، آنجا که بود همچنان بود که پیش از آنکه بود.
هوش مصنوعی: هر کسی که به بالاترین درجه شناخت و آگاهی برسد، نشانهاش این است که همانطور که هست، همانگونه میماند و در همان جایی که قرار دارد، به همان صورت باقی میماند که پیش از آنکه به آنجا برسد.
پرسیدند که اول درجه ای که عارف روی بدانجا نهد چیست؟
هوش مصنوعی: سوال کردند که اولین مرحلهای که عارف به آن دست مییابد چیست؟
گفت: تحیر! بعد از آن افتقار، بعد از آن اتصال، بعد از آن حیرت.
هوش مصنوعی: او گفت: شگفتی! پس از آن افتخار، پس از آن پیوند، پس از آن تعجب.
پرسیدند از عمل عارف.
هوش مصنوعی: از عارف درباره عملش سوال کردند.
گفت: آنکه ناظر حق بود در کل احوال.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که در تمام حالات به حقیقت توجه دارد.
پرسیدند از کمال معرفت نفس.
هوش مصنوعی: از کمال شناخت نفس پرسش کردند.
گفت: کمال معرفت نفس گمان بد بردن است (بدو)، و هرگز گمان نیکو نابردن.
هوش مصنوعی: او گفت: بالاترین درجه شناخت خود این است که انسان به دیگران بدگمان شود و هرگز به خوبیها و نیکیهای آنها شک نکند.
و گفت: حقایق قلوب، فراموش کردن نصیبه نفوس است.
هوش مصنوعی: او گفت: حقیقتهای درون انسانها به فراموشی سپرده میشود و به سرنوشت روحها تبدیل میشود.
و گفت: از خدای دورترین کسی است که در ظاهر اشارت او به خدای بیشتر است. یعنی پنهان دارد.
هوش مصنوعی: او گفت: کسی که در ظاهر نشانههای بیشتری از خدا را نشان میدهد، در حقیقت از خداوند دورتر است. به این معنا که کسی که بیشتر خود را معرفی میکند، در واقع رازهای بیشتری را پنهان کرده است.
چنانکه نقل است از او که گفت: هفتاد سال قدم زدم در توحید و تفرید و تجرید و تایید و تشدید برفتم، از این همه جز گمانی به چنگ نیاوردم.
هوش مصنوعی: او گفت که برای هفتاد سال در پی شناخت خدا و اصول توحید و تنهایی در آن بوده و تلاش کرده است، اما از این همه کاوش فقط به یک گمان دست یافته است.
نقل است که چون در بیماری مرگ افتاد گفتند: چه آرزوت میکند؟
هوش مصنوعی: نقل شده که وقتی به بیماری نزدیک به مرگ دچار شد، از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟
گفت: آرزو آنست که پیش از آنکه بمیرم، اگر همه یک لحظه بود، او را بدانم. پس این بیت گفت:
هوش مصنوعی: او گفت: آرزویم این است که قبل از مرگم، اگر همه چیز فقط یک لحظه بود، او را بشناسم. سپس این جمله را گفت:
الخوف امرضنی و الشوق الحرقنی
هوش مصنوعی: ترس مرا بیمار کرد و longing اشتیاق مرا سوزاند.
والحب الصفدنی و الله احیانی
هوش مصنوعی: عشق من تو را به زنجیر کشیده و خداوند گهگاه مرا زنده میکند.
و بعد از این یک روز هوش از او زایل شد. یوسف حسین گفت: در وقت وفات، که مرا وصیتی کن.
هوش مصنوعی: یک روز ناگهان حال یوسف حسین بد شد و او به حالت بیهوشی رفت. در لحظهی نزدیک به مرگش، از او خواستند که وصیت کند.
گفت: صحبت با کسی دار که در ظاهر از او سلامت یابی و تو را صحبت او بر خیر باعث بود، و از خدای یاد دهنده بود دیدار او تو را.
هوش مصنوعی: گفت: با کسی گفتگو کن که از ظاهری خوش و نیکو برخوردار است و صحبتهای او برای تو خوب و مفید است، و وقتی او را میبینی، به یاد خدا بیفتی.
ذوالنون را گفتند: در وقت نزع که وصیتی کن.
هوش مصنوعی: ذوالنون را گفتند: در زمان مرگ وصیتی بکن.
گفت: مرا مشغول مدارید که در تعجب مانده ام، در نیکوییهای او.
هوش مصنوعی: فرمود: مرا درگیر نکنید، چون در شگفتی از خوبیهای او هستم.
پس وفات کرد. در آن شب که از دنیا برفت، هفتاد کس پیغمبر را به خواب دیدند. گفتند: گفت دوست خدای خواست آمدن به استقبال او آمده ایم.
هوش مصنوعی: او در شب وفاتش، هفتاد نفر پیغمبر را در خواب دیدند. آنها گفتند: "دوست خدا خواست که به استقبال او بیاییم."
چون وفات کرد، بر پیشانی او دیدند نوشته به خطی سبز: هذا حبیب الله مات فی حب الله هذا قتیل الله بسیف الله. چون جنازه اش برداشتند آفتاب عظیم گرم بود. مرغان هوا بیامدند و پر در پر گذاشتند. و جنازه او در سایه داشتند، از خانه او تا لب گور - و در راه که او را میبردند موذنی بانگ میگفت. چون به کلمه شهادت رسید انگشت ادوطا برآورد. فریاد از مردمان برآمد که زنده است. جنازه بنهادند، و انگشت گشادة بود، او مرده هرچند جهد کردند انگشت به جای خود نشد. اهل مصر که آن حالت بدیدند جمله تشویر خوردند و گفتند: توبه کردیم. از جفاها که با وی کرده بودند وکارها کردند بر سر خاک او که صفت نتوان کرد. رحمة الله علیه.
هوش مصنوعی: وقتی او درگذشت، بر پیشانیاش نوشتهای به خط سبز دیده شد که به معنای "این دوست خداست که در عشق به خدا فوت کرد، این شهید خداست با شمشیر خدا" بود. هنگامی که جنازهاش را حمل میکردند، آفتاب به شدت گرم بود و پرندهها جمع شدند و بر بالای جنازه او در سایه قرار گرفتند و او را تا نزدیک قبر همراهی کردند. در مسیر، موذنی اذان میداد و وقتی به کلمه شهادت رسید، یکی از انگشتان او به سمت بالا رفت. مردم فریاد زدند که او زنده است. جنازه را به زمین گذاشتند و انگشت او باز بود. هرچند او مرده بود، اما تلاشها برای برگرداندن انگشت به حالت اولیه بینتیجه ماند. اهل مصر که این حالت را دیدند، همگی از کردههای خود پشیمان شدند و گفتند که توبه کردند به سبب بد رفتاریهایی که با او داشتند و کارهایی که بر سر قبرش انجام دادند را نمیتوان توصیف کرد. رحمت خدا بر او باد.