گنجور

بخش ۱۱ - ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه

آن سلطان دنیا و دین، آن سیمرغ قاف یقین، آن گنج عالم عزلت، آن خزینه سرای دولت، آن شاه اقلیم اعظم، آن پرورده لطف و کرم، پیر وقت ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه، متقی وقت بود، و صدیق دولت بود، و حجت و برهان روزگار بود، و در انواع معاملات ملت و اصناف حقایق حظی تمام داشت، و مقبول همه بود و بسی مشایخ را دیده بود و با امام ابوحنیفه صحبت داشته بود، و جنید گفت: رضی الله عنه مفاتیح العلوم ابراهیم. کلید علم‌های این طریقت ابراهیم است.

و یک روز پیش ابوحنیفه رضی الله عنه درآمد. اصحاب ابوحنیفه وی را به چشم تقصیر نگرستند، بوحنیفه گفت: سیدنا ابراهیم!

اصحاب گفتند: این سیادت به چه یافت؟

گفت: بدانکه دایم به خدمت خداوند مشغول بود و ما به خدمت تن‌های خود مشغول.

و ابتدای حال او آن بود که او پادشاه بلخ بود و عالمی زیر فرمان داشت، و چهل شمشیر زرین، و چهل گرز زرین در پیش و پس او می‌بردند. یک شب بر تخت خفته بود. نیم‌شب سقف خانه بجنبید، چنانکه کسی بر بام می‌رود. آواز داد که: کیست؟

گفت: آشناست. اشتری گم کرده‌ام بر این بام طلب می‌کنم.

گفت: ای جاهل! اشتر بر بام می‌جویی؟

گفت: ای غافل! تو خدای‌را در جامه اطلس خفته بر تخته زرین می‌طلبی؟

از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت چون روز برآید (؟برآمد) به صفه شد و بر تخت نشست متفکر و متحیّر و اندوهگین. ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خویش ایستادند. غلامان صف کشیدند، و بار عام دادند. ناگاه مردی با هیبت از در درآمد. چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی؟ جمله را زبان‌ها به گلو فروشد همچنان می‌آمد تا پیش تخت ابراهیم. گفت: چه می‌خواهی؟

گفت: در این رباط فرو می‌آیم.

گفت: این رباط نیست. سرای من است! تو دیوانه‌ای.

گفت: این سرای پیش از این از آن که بود؟

گفت: از آن پدرم.

گفت: پیش از آن؟

گفت: از آن پدر پدرم.

گفت: پیش از آن؟

گفت: از آن فلان کس.

گفت: پیش از آن؟

گفت: از آن پدر فلان کس.

گفت: همه کجا شدند؟

گفت: برفتند و بمردند.

گفت: پس نه رباط این بود که یکی می‌آید و یکی می‌گذرد؟

این بگفت و ناپدید شد، و او خضر بود علیه‌السّلام. سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد، و ندانست که از چه شنید، و نشناخت که امروز چه دید. گفت: اسب زین کنید که به شکار می‌روم که مرا امروز چیزی رسیده است. نمی‌دانم چیست. خداوندا! این حال به کجا خواهد رسید؟

اسب زین کردند. روی به شکار نهاد. سراسیمه در صحرا می‌گشت. چنانکه نمی‌دانست که چه می‌کند. در آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد. در راه آوازی شنید که: انتبه بیدار گرد.

ناشنیده کرد و برفت. دوم بار همین آواز آمد. هم به گوش درنیاورد. سوم بار همان شنود. خویشتن را از آن دور افگند. چهارم بار آواز شنود که: «انتبه قبل ان تنبه» بیدار گرد، پیش از آن کت بیدار کنند.

اینجا یکبارگی از دست شد. ناگاه آهویی پدید آمد. خویشتن را مشغول بدو کرد. آهو بدو به سخن آمد که مرا به صید تو فرستاده‌اند. تو مرا صید نتوانی کرد. الهذا خلقت او بهذا امرت تو را از برای این کار آفریده‌اند که می‌کنی. هیچ کار دیگری نداری.

ابراهیم گفت: آیا این چه حالی است؟

روی از آهو بگردانید. همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد. فزعی و خوفی درو پدید آمد و کشف زیادت گشت. چون حق تعالی خواست کار تمام کند، سدیگر بار از گوی گریبان همان آواز آمد. آن کشف اینجا به اتمام رسید، و ملکوت برو گشاده گشت. فروآمد، و یقین حاصل شد، و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت. توبه‌ای کرد نصوح، و روی از راه یکسو نهاد. شبانی را دید نمدی پوشیده، و کلاهی از نمد بر سر نهاده، گوسفندان در پیش کرده. بنگریست. غلام وی بود. قبای زر کشیده و کلاه معرق بدو داد، و گوسفندان بدو بخشید، و نمد از او بستد و درپوشید، و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت، که روی نمد پسر ادهم نهاد. جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید. پس همچنان پیاده در کوه‌ها و بیابان‌های بی سر و بن می‌گشت و بر گناهان خود نوحه می‌کرد تا به مرورود رسید. آنجا پلی است. مردی را دید که از آن پل درافتاد، و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی. از دور بانگ کرد: اللهم احفظه. مرد معلق در هوا بماند، تا برسیدند و او را برکشیدند، و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است. پس از آنجا به نیشابور افتاد. گوشه‌ای خالی می‌جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد، که مشهور است نه سال ساکن غار شد. در هر خانه‌ای سه سال و که دانست که او در شبها و روزها در آنجا در چه کار بود که مردی عظیم و سرمایه‌ای شگرف می‌باید تا کسی به شب تنها در آنجا بتواند بود. روز پنج‌شنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نشابور کردی، و آن را بفروختی، و نماز جمعه بگزاردی، بدان سیم نان خریدی، و نیمه‌ای به درویش دادی و نیمه‌ای به کار بردی و بدان روزه گشادی، و تا دگر هفته باز ساختی.

نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود، و به غایت سرد بود، و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده. چون همه شب سرما بود، و تا سحرگاه در نماز بود. وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد، مگر خاطرش آتشی طلب کرد. پوستینی دید، در پشت اوفتاده، و در خواب شد. چون از خواب درآمد روز روشن شده بود، و او گرم گشته بود، بنگریست. آن پوستین، اژدهایی بود با دو چشم.

چون دو سکره خون. عظیم هراسی در او پدید آمد. گفت: خداوندا! تو این را در صورت لطف به من فرستادی، کنون در صورت قهرش می‌بینم. طاقت نمی‌دارم.

در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و ناپدید گشت.

نقل است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمة الله علیه به زیارت آن غار رفته بود گفت: سبحان الله! اگر این غار پرمشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند اینجا بوده است، این همه روح و راحت گذاشته.

پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد. یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید. نام مهین خداوند بدو آموخت و برفت. او بدان نام مهین خدای‌را بخواند. در حال خضر را دید علیه‌السلام، گفت: ای ابراهیم! آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت. پس میان خضر و او بسی سخن برفت، و پیر او خضر بود علیه‌السّلام که او را در این کار درکشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می‌رفت گفت: به ذات‌العرق رسیدم. هفتاد مرقع‌پوش را دیدم جان بداده، و خون از بینی و گوش ایشان روان شده، گرد آن قوم برآمدم. یکی را رمقی هنوز مانده بود. پرسیدم که: ای جوانمرد! این چه حالت است؟

گفت: ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب! دور دور مرو که مهجور گردی، و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی. کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند. بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می‌کشد و با حاجیان غزا می‌کند بدانکه ما قومی بودیم صوفی، قدم به توکل در بادیه نهادیم، و عزم کردیم که سخن نگوییم. و جز از خداوند اندیشه نکنیم، و حرکت و سکون از بهر او کنیم، و به غیری التفات ننماییم، چون بادیه گذاره کردیم و به احرام‌گاه رسیدیم، خضر علیه‌السلام به ما رسید. سلام کردیم و او سلام را جواب داد. شاد شدیم. گفتیم: الحمدلله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست، که چنین شخصی به استقبال ما آمد. حالی به جان‌های ما ندا کردند که: ای کذابان و مدعیان! قولتان و عهدتان این بود؟ مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید؟ بروید که تا من به غرامت، جان شما به غارت نبرم و به تیغ غیرت خون شما نریزم، با شما صلح نکنم. این جوانمردان را که می‌بینی همه سوختگان این بازخواست‌اند. هلا، ای ابراهیم! تو نیز سر این داری پای در نه، والّا دور شو.

ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد. گفت: گفتم تو را چرا رها کردند؟ گفت: گفتند ایشان پخته‌اند، تو هنوز خامی. ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی، چون پخته شوی، چون پخته شدی تو نیز از پی درآیی.

این بگفت و او نیز جان بداد.

خونریز بود همیشه در کشور ما
جان عود بود همیشه در مجمر ما
داری سر ما و گرنه دور از بر ما
ما دوست کشیم و تو نداری سر ما

نقل است که چهار ده سال در قطع بادیه کرد که همه راه در نماز و تضرع بود تا به نزدیک مکه رسید. پیران حرم خبر یافتند. همه به استقبال او بیرون آمدند. او خویش در پیشِ قافله انداخت تا کسی او را نشناسد. خادمان از پیش برفتند. ابراهیم را بدیدند، در پیش قافله می‌آمد. او را ندیده بودند، ندانستند. چون بدو رسیدند گفتند: ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است که مشایخ حرم به استقبال او بیرون آمده‌اند؟

ابراهیم گفت: چه می‌خواهید از آن زندیق؟

ایشان در حال سیلی در او بستند. گفتند: مشایخ مکه به استقبال او می‌شوند، تو او را زندیق می‌گویی؟

گفت: من می‌گویم زندیق اوست.

چون از او درگذشتند، ابراهیم روی به خود کرد و گفت: هان! می‌خواستی که مشایخ به استقبال تو آیند باری سیلی چند بخوردی. الحمدالله که به کام خودت بدیدم.

پس در مکه ساکن شد، رفیقانش پدید آمدند و او از کسب دست خود خوردی. و درودگری کردی. نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند به شیر. چون بزرگ شد، پدر خویش را از مادر طلب کرد. مادر حال بگفت که پدر تو گم شد. به بلخ منادی فرمود که هرکه را آرزوی حج است بیایید. چهار هزار کس بیامدند. همه را نفقه داد و اشتر خویش داد و به حج برد، به امید آنکه خدای، دیدار پدرش روزی کند.

چون به مکه درآمدند، به در مسجد حرام مرقع‌داران بودند. پرسید ایشان را که: ابراهیم ادهم را شناسید؟

گفتند: یار ماست. ما را میزبانی کرده است و به طلب طعام رفته.

نشان وی بخواست. بر اثر وی برفت. به بطحاء مکه بیرون آمدند. پدر را دید پای برهنه و با پشته‌ای هیزم همی‌آمد. گریه بر او افتاد، و خود را نگاه داشت. پس پی او گرفت و به بازار آمد و بانگ می‌کرد من یشتری الطیب بالطیب. حلالی به حلالی که خرد.

نانوایی خواندش و هیزم بستد و نانش بداد. نان به سوی اصحاب خود برد و پیش ایشان نهاد. پس ترسید که اگر گویم من کی‌ام از او بگریزد. برفت تا با مادر تدبیر کند تا طریق چیست؟ او را با دست آوردن مادرش به صبر فرمود. گفت: صبر کن تا حج بگزاریم.

چون پسر رفت ابراهیم با یاران نشسته بود. وصیت کرد یاران را که امروز در این حج زنان باشند و کودکان. چشم نگه دارید.

همه قبول کردند. چون حاجیان در مکه آمدند و خانه را طواف کردند.

ابراهیم با یاران در طواف بود. پسری صاحب جمال در پیش آمد. ابراهیم تیز بدو نگریست. یاران آن بدیدند. از او عجب داشتند. چون از طواف فارغ شدند، گفتند: رحمک الله! ما را فرمودی که به هیچ زن و کودک نگاه مکنید و تو خود به غلامی نیکوروی نگاه کردی.

گفت: شما دیدیت؟

گفتند: دیدیم.

گفت: چون از بلخ بیامدم پسری شیرخواره رها کردم. چنین دانم که این غلام آن پسر است.

روز دیگر یاری از پیش ابراهیم بیرون شد، و قافله بلخ را طلب کرد، و به میان قافله درآمد. به میان، خیمه‌ای دید از دیبا زده، و کرسی در میان خیمه نهاده، و آن پسر بر کرسی نشسته، و قرآن می‌خواند و می‌گریست. آن یار ابراهیم بار خواست و گفت: تو از کجایی؟

گفت: من از بلخم.

گفت: پسر کیستی؟

پسر دست بر روی نهاد، و گریه بر او فتاد و مصحف از دست بنهاد. گفت: من پدر را نادیده‌ام مگر دیروز. نمی‌دانم که او هست یا نه و می‌ترسم که اگر گویم. بگریزد که او از ما گریخته است. پدر من ابراهیم ادهم است. ملک بلخ.

آن مرد او را برگرفت تا سوی ابراهیم آورد. مادرش با او به هم برخاست و آمد تا نزدیک ابراهیم؛ و ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودند. از دور نگاه کرد. آن یار خود را دید، با آن کودک و مادرش. چون آن زن او را بدید، بخروشید و صبرش نماند. گفت: اینک پدرت رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد. جمله خلق و یاران یکبار در گریه آمدند. چون پسر به خود بازآمد بر پدر سلام کرد. ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت: بر کدام دینی؟

گفت: بر دین اسلام.

گفت: الحمدلله.

دیگر پرسید که: قرآن می‌دانی؟

گفت: دانم.

گفت: الحمدالله.

گفت: علم آموخته‌ای؟

گفت: آموخته‌ام.

گفت: الحمدلله.

پس ابراهیم خواست تا برود. پسر البته دست از او رها نمی‌کرد و مادرش فریاد دربسته بود. ابراهیم روی سوی آسمان کرد. گفت: الهی اغثنی. پس اندر کنار او جان بداد. یاران گفتند: یا ابراهیم چه افتاد؟

گفت: چون او را در کنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبید. ندا آمد که ای ابراهیم! تدعی محبتنا و تحب معنا غیرنا. دعوی دوستی ما کنی، و با ما به هم دیگری دوست داری، و به دیگری مشغول شوی، و دوستی به انبازی کنی، و یاران را وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودک نگاه مکنید؟ و تو بدان زن و کودک دل آویزیدی؟ چون این ندا بشنیدم دعا کردم که یا رب العزة! مرا فریاد رس. اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد، یا جان او بردار یا جان من. دعا در حق او اجابت افتاد.

اگر کسی را از این حال عجب آید. گویم که ابراهیم، پسر قربان کرد. عجب نیست.

نقل است که ابراهیم گفت: شبها فرصت می‌جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف، و حاجتی خواهم. هیچ فرصت نمی‌یافتم، تا شبی بارانی عظیم می‌آمد. برفتم و فرصت را غنیمت شمردم، تا چنان شد که کعبه ماند و من. طوافی کردم، و دست در حلقه زدم، و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که: عصمت می‌خواهی از تو گناه! همه خلق از من همین می‌خواهند. اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود. پس گفتم: اللهم اغفرلی ذنوبی. ندایی شنودم که: از همه جهان با ما سخن گوی و سخن خود مگوی! آن به سخن تو دیگران گویند.

در مناجات گفته است: الهی تو می‌دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده‌ای اندک است، و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا به ذکر خویش، و در جنب فراغتی که مرا داده‌ای، در وقت تفکر کردن من در عظمت تو.

و دیگر مناجات او این بود: یا رب! مرا از ذلّ معصیت به عزّ طاعت آور. می‌گفتی: الهی! آه، من عرفک فلم یعرفک فکیف حال من لم یعرفک. آه! آنکه تو را می‌داند نمی‌داند، پس چگونه باشد حال کسی که تو را نداند.

نقل است که گفت: پانزده سال سختی و مشقت کشیدم تا ندایی شنیدم که کن عبدا فاسترحت. برو بنده باش، و در راحت افتادی. یعنی فاستقم کما امرت.

نقل است که از او پرسیدند: که تو را چه رسید که آن مملکت را بماندی؟

گفت: روزی بر تخت نشسته بودم، آیینه‌ای در پیش من داشتند. در آن آیینه نگاه کردم. منزل خود گور دیدم، و در آن مونسی نه؛ سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه؛ قاضی‌یی عادل دیدم، و مرا حجت نه؛ مُلک بر دلم سرد شد.

گفتند: چرا از خراسان بگریختی؟ گفت: آنجا بسی می‌شنیدم که دوش چون بودی و امروز چگونه؟

گفتند: چرا زنی نمی‌خواهی؟

گفت: هیچ زن شویی کند تا شوهر گرسنه و برهنه داردش؟

گفتند: نه.

گفت: من از آن زن نمی‌کنم که هر زنی که من کنم گرسنه و برهنه ماند. اگر توانمی خود را طلاق دهمی! دیگری بر فتراک با خویشتن غره چون کنم؟ پس از درویشی که حاضر بود پرسید: زن داری؟

گفت: نی.

گفت: نیک نیک است.

درویش گفت: چگونه؟

گفت: آن درویش که زن کرد در کشتی نشست و چون فرزند آمد غرق شد؟

نقل است که یک روز درویشی را دید که می‌نالید. گفت: پنداریم که درویشی را رایگان خریده‌ای.

گفت: درویشی را خرند؟

گفت: باری من به ملک بلخ خریدم، هنوز به ارزد.

نقل است که کسی ابراهیم را هزار دینار آورد که: بگیر!

گفت: من از درویشان نستانم.

گفت: من توانگرم.

گفت: از آنکه داری زیادت بایدت؟

گفت: باید.

گفت: برگیر که سر همه درویشان تویی. خود این درویشی نمی‌بود. گدایی بود.

سخن اوست که گفت: سخت‌ترین حالی که مرا پیش آید آن بود که جایی برسم که مرا بشناسند؛ که درآمدندی خلق، و مرا بشناختندی، و مرا مشغول کردندی. آنگاه مرا از آنجا باید گریخت. ندانم که کدام صعبتر است: به وقت ناشناختن دل کشیدن، یا به وقت شناختن از عز گریختن؟

و گفت: ما درویشی جستیم توانگری پیش آمد، مردمان دیگر توانگری جستند ایشان را درویشی پیش آمد.

مردی ده هزار درم پیش او برد، نپذیرفت. گفت: می‌خواهی که نام من از میان درویشان پاک کنی به این قدر سیم؟

نقل است که چون واردی از غیب برو فروآمدی، گفتی: کجااند ملوک دنیا تا ببینند که این چه کار و بارست تا از ملک خودشان ننگ آید.

و گفت: صادق نیست هرکه شهوت طلب کند.

و گفت: اخلاص، صدق نیت است با خدای تعالی.

و گفت: هر که دل خود را حاضر نیابد در سه موضع، نشان آن است که در بر او بسته‌اند: یکی در وقت خواندن قرآن؛ دوم در وقت ذکر گفتن؛ سوم در وقت نماز کردن.

و گفت: علامت عارف آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و در عبرت، و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق، و بیشتر عمل او طاعت، و بیشتر نظر او در لطایف صنع بود، و قدرت.

و گفت: سنگی دیدم در راهی افگنده و بر وی نبشته که، اقلب و اقرأ. برگردان و برخوان.

برگردانیدم و برخواندم. بدان سنگ نوشته بود: که چون تو عمل نکنی بدانچه می‌دانی چگونه می‌طلبی آنچه نمی‌دانی؟

و گفت: در این طریق هیچ چیز بر من سخت‌تر از مفارقت کتاب نبود؛ که فرمودند: مطالعه نکن.

و گفت: گرانترین اعمال در ترازو آن خواهد بود فردا که امروز بر تو گرانتر است.

و گفت: سه حجاب باید که از پیش دل سالک برخیزد تا در دولت برو گشاده گردد. یکی آنکه اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند، شاد نگردد از برای آنکه به موجود شاد گردد، و هنوز مردی حریص است و الحریص محروم؛ دوم حجاب آن است که اگر مملکت هر دو عالم او را بود و از او بستانند به افلاس اندوهگین نگردد، از برای آنکه این نشان سخط بود و الساخط معذب؛ سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد، حقیر‌همّت بود، و حقیرهمّت محجوب بود. عالی‌همّت باید که بود.

نقل است که یکی را گفت: خواهی که از اولیا باشی؟

گفت: بلی.

گفت: به یک ذره دنیا و آخرت رغبت مکن، و روی به خدای آر به کلیّت، و خویشتن از ماسوی‌الله فارغ گردان، و طعام حلال خور، بر تو نه صیام روز است و نه قیام شب.

و گفت: هیچکس در نیافت پایگاه مردان، به نماز و روزه و غزو و حج مگر بدانکه بدانست که در حلق خویش چه درمی‌آورد.

گفتند: جوانی است صاحب وجد، و حالتی دارد، و ریاضتی شگرف می‌کند.

ابراهیم گفت: مرا آنجا برید تا او را ببینم.

ببردند. جوان گفت: مهمان من باش.

سه روز آنجا باشید و مراقبت حال آن جوان کرد، زیادت از آن بود که گفته بودند، جمله شب بی خواب و بی قرار بود. یک لحظه نمی‌آسود و نمی‌خفت. ابراهیم را غیرتی آمد. گفت: ما چنین فسرده و وی جمله شب بی خواب و بی قرار؟

گفت: بیا تا بحث حال او کنیم تا هیچ از شیطان در این حالت راه یافته است یا همه خالص است چنانکه می‌باید.

پس با خود گفت: آنچه اساس کار است تفحّص باید کرد.

پس اساس کار و اصل کار لقمه است. بحث لقمه او کرد نه بر وجه حلال بود. گفت: الله اکبر! شیطانی است.

پس جوان را گفت: من سه روز مهمان تو بودم، باز تو بیا و چهل روز مهمان من باش.

جوان گفت: چنان کنم.

ابراهیم از مزدوری لقمه خوردی. پس جوان را بیاورد و لقمه خویش می‌داد. جوان را حالتش گم شد و شوقش نماند و عشقش ناپدید گشت. آن گرمی و بی قراری و بی خوابی و گریه وی پاک برفت. ابراهیم را گفت: آخر تو با من چه کردی؟

گفت: آری لقمه تو به وجه نبود. شیطان با آن همه در تو می‌رفت و می‌آمد. چون لقمه حلال به باطن تو فروشد آنچه تو را می‌نمود، چون همه نمود شیطانی بود. به لقمه حلال که اصل کار است پدید آمد تا بدانی که اساس این حدیث لقمه حلال بود.

نقل است که سفیان را گفت: هرکه شناسد آنچه می‌طلبد خوار گردد در چشم او، آنچه بذل باید کرد.

و سفیان را گفت: تو محتاجی به اندک یقین، اگر چه علم بسیار داری.

نقل است که یک روز ابراهیم و شقیق هر دو به هم بودند. شقیق گفت: چرا از خلق می‌گریزی؟

گفت: دین خویش در کنار گرفته‌ام و از این شهر بدان شهر و از این سر کوه بدان سر کوه می‌گریزم. هرکه مرا بیند پندارد که حمالی ام یا وسواس دارم، تا مگر دین از دست ابلیس نگاه دارم، و به سلامت ایمان از دروازه مرگ بیرون برم.

نقل است که در رمضان به روز گیاه درودی و آنچه بدادندی به درویشان دادی و همه شب نماز کردی و هیچ نخفتی. گفتند: چرا خواب با دیده تو آشنا نشود.

گفت: زیرا که یک ساعت از گریستن نمی‌آسایم، چون بدین صفت باشم خواب مرا چگونه جایز بود؟

چون نماز بگزاردی دست به روی خود باز نهادی. گفتی: می‌ترسم که نباید که به رویم باز زنند.

نقل است که یک روز هیچ نیافت. گفت: الهی اگرم هیچ ندهی به شکرانه چهارصد رکعت نماز زیادت کنم.

سه شب دیگر هیچ نیافت. همچنین چهارصد رکعت نماز کرد، تا شب هفتمین رسید. ضعفی در وی پدید آمد. گفت: الهی! اگرم بدهی شاید.

در حال جوانی بیامد. گفتش به قوتی حاجت هست؟

گفت: هست.

او را به خانه برد. چون در روی او نگریست نعره بزد.

گفتند: چه بود؟

من غلام توام و هرچه دارم از آن توست.

گفت: آزادت کردم و هرچه در دست تو است به تو بخشیدم. مرا دستوری ده تا بروم.

و بعد از این گفت: عهد کردم الهی به جز از تو هیچ نخواهم که از کسی نان خواستم، دنیا را پیش من آوردی.

نقل است که سه تن همراه او شدند. یک شب در مسجدی خراب عبادت می‌کردند. چون بخفتند وی بر در ایستاد تا صبح. او را گفتند: چرا چنین کردی؟

گفت: هوا عظیم سرد بود و باد سرد. خویشتن را به جای درکردم تا شما را رنج کمتر بود.

نقل است که عطاء سلمی آورده است به اسناد عبدالله مبارک که ابراهیم در سفری بود و زادش نماند. چهل روز صبر کرد و گل خورد و با کس نگفت تا رنجی از وی به برادران وی نرسد.

نقل است که سهل بن ابراهیم گوید: با ابراهیم ادهم سفر کردم. من بیمار شدم آنچه داشت بفروخت و بر من نفقه کرد. آرزویی از وی خواستم. خری داشت، بفروخت و بر من نفقه کرد. چون بهتر شدم گفتم: خر کجاست؟

گفت: بفروختم.

گفتم: بر کجا نشینم؟

گفت: یا برادر بر گردن من نشین.

سه منزل مرا بر گردن نهاد و ببرد.

نقل است که عطاء سلمی گفت: یکبار ابراهیم را نفقه نماند. پانزده روز ریگ خورد. گفت: از میوه مکه چهل سال است تا نخورده‌ام و اگر نه در حال نزع بودمی خبر نکردمی.

و از بهر آن نخورد که لشکریان بعضی از آن زمینهای مکه خریده بودند.

نقل است که چندین حج پیاده بکرد از چاه زمزم آب برنکشید.

گفت: زیرا که دلو و رسن آن از مال سلطان خریده بودند.

نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی در وجه یاران خرج کردی. اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب در شکسته بودی. یک شب یاران گفتند: او دیر می‌آید. بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید، او دیر می‌آید و ما را دربند ندارد. چنان کردند. چون ابراهیم بیامد ایشان را دید، خفته. پنداشت که هیچ نخورده بودند و گرسنه خفته‌اند. در حال آتش درگیرانید و پاره‌ای آرد آورده بود. خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد تا چون بیدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت. یاران از خواب درآمدند. او را دیدند، محاسن بر خاک نهاده، و در آتش پف پف می‌کرد، و آب از چشم او می‌رفت، و دود گرد بر گرد او گرفته، گفتند: چه می‌کنی؟

گفت: شما را خفته دیدم. گفتم: مگر چیزی نیافته‌اید و گرسنه بخفته‌اید. از جهت شما چیزی می‌سازم تا چون بیدار شوید تناول کنید.

ایشان گفتند: بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه اندیشه بودیم.

نقل است که هر که با او صحبت خواستی کرد، شرط بکردی. گفتی: اول من خدمت کنم و بانگ نماز بگویم و هر فتوحی که باشد دنیایی هر دو برابر باشیم.

وقتی مردی گفت: من طاقت این ندارم.

ابراهیم گفت: من در عجبم از صدق تو.

نقل است که مردی مدتی در صحبت ابراهیم بود. مفارقت خواست کرد. گفت: یا خواجه! عیبی که در من دیده‌ای مرا خبر کن.

گفت: در تو هیچ عیبی ندیده‌ام زیرا که در تو به چشم دوستی نگرسته‌ام. لاجرم هرچه از تو دیده‌ام مرا خوش آمده است.

نقل است که عیال‌داری بود، نماز شام می‌رفت و هیچ چیز نداشت از طعام، و گرسنه بود، و دلتنگ که به اطفال و عیال چه گویم که دست تهی می‌روم. در دردی عظیم می‌رفت. ابراهیم را دید ساکن نشسته. گفت: یا ابراهیم! مرا از تو غیرت می‌آید که تو چنین ساکن و فارغ نشسته‌ای و من چنین سرگردان و عاجز.

ابراهیم گفت: هرچه ما کرده‌ایم از حجها و عبادتهای مقبول و خیرات مبرور این جمله را به تو دادیم. تو یک ساعت اندوه خود را به ما دادی.

نقل است که معتصم پرسید از ابراهیم که چه پیشه داری؟

گفت: دنیا را به طالبان دنیا مانده‌ام و عقبی را به طالبان عقبی رها کرده‌ام و بگزیدم. در جهان ذکر خدای و در آن جهان لقای خدای.

دیگری از او پرسید: پیشه تو چیست؟

گفت: تو ندانسته‌ای که کارکنان خدای را به پیشه حاجت نیست.

نقل است که یکی ابراهیم را گفت: ای بخیل!

گفت: من در ولادت بلخ مانده‌ام و ترک ملکی گرفتم، من بخیل باشم؟

تا روزی مزینی موی او راست می‌کرد. مریدی از آن او آنجا بگذشت. گفت: چیزی داری؟

همیانی زر آنجا بنهاد. وی به مزین داد. سایلی برسید، از مزین چیزی بخواست. مزین گفت: برگیر!

ابراهیم گفت: در همیان زر است.

گفت: می‌دانم ای بخیل! الغنا غنی القلب لا غنی المال.

گفت: زر است.

گفت: ای بطال! به آنکس می‌دهم که می‌داند که چیست.

ابراهیم گفت: هرگز آن شرم را با هیچ مقابله نتوانم کرد، و نفس را به مراد خویش آنجا دیدم.

وی را گفتند: تا در این راه آمدی، هیچ شادی به تو رسیده است؟

گفت: چند بار! به کشتی در بودم و مرا کشتی‌بان نمی‌شناخت. جامه خلق داشتم و مویی دراز، و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند، و بر من می‌خندیدند، و افسوس می‌کردند، و در کشتی مسخره‌ای بود. هر ساعتی بیامدی، موی سر من بگرفتی و برکندی، و سیلی بر گردن من زدی. من خود را به مراد خود یافتمی، و بدان خواری نفس خود شاد می‌شدمی - که ناگاه موجی عظیم برخاست، و بیم هلاک پدید آمد. ملاح گفت: «یکی از اینها را در دریا می‌باید انداخت تا کشتی سبک شود، مرا گرفتند تا در دریا بیندازند. موج بنشست و کشتی آرام گرفت. آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند نفس را به مراد دیدم و شاد شدم. یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم. رها نمی‌کردند و من از ضعف ماندگی چنان بودم که برنمی‌توانستم خاست پایم گرفتند و می‌کشیدند و مسجد را سه پایگاه بود. سرم بر هر پایه‌ای که بیامدی بشکستی، و خون روان شدی. نفس خود را به مراد خویش دیدم و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی بر هر پایگاهی سرّ اقلیمی بر من کشف شد. گفتم: کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی. یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم، مسخره‌ای بر من بول کرد؛ آنجا نیز شاد شدم. یکبار دیگر پوستینی داشتم، جنبنده‌ای بسیار در آن افتاده بود، و مرا می‌خوردند، ناگاه از آن جامه‌ها که در خزینه نهاده بودم یادم آمد، نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است؟ آنجا نیز نفس به مراد دیدم.

نقل است که یکبار در بادیه بر توکل بودم. چند روز چیزی نیافتم. دوستی داشتم. گفتم: اگر بر وی روم توکلم باطل شود در مسجد شدم و بر زبان براندم که توکلت علی الحی الذی لایموت لا اله الا هو. هاتفی آواز داد که سبحان آن خدایی که پاک گردانیده است روی زمین را، از متوکلان.

گفتم: چرا؟

گفت: متوکل که بود؟ آنکه برای لقمه‌ای که دوستی مجازی به وی دهد راهی دراز در پیش گیرد و آنگاه گوید توکلت علی الحی الذی لایموت، دروغی را توکل نام کرده‌ای.

و گفت: وقتی زاهدی متوکل را دیدم پرسیدم که تو از کجا خوری؟

گفت: این علم به نزدیک من نیست. از روزی‌دهنده پرس مرا با این چه کار؟

و گفت: وقتی غلامی خریدم. گفتم: چه نامی؟

گفت: تا چه خوانی؟

گفتم: چه خوری؟

گفت: تا چه دهی؟

گفتم: چه پوشی؟

گفت: تا چه پوشانی؟

گفتم: چه می‌کنی؟

گفت: تا چه فرمایی.

گفتم: چه خواهی؟

گفت: بنده را با خواست چه کار.

پس با خود گفتم: ای مسکین! تو در همه عمر خدای را همچنین بنده بوده‌ای؟ بندگی باری بیاموز. چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد.

و هرگز او را کسی ندید - مربع نشسته - او را پرسیدند: چرا هرگز مربع ننشینی؟

گفت: یک روز چنین نشسته، آوازی شنیدم از هوا که: ای پسر ادهم! بندگان در پیش خداوندان چنین نشینند؟ راست بنشستم و توبه کردم.

نقل است که وقتی از او پرسیدند که بنده کیستی؟ بر خود بلرزید و بیفتاد و در خاک گشتن گرفت. آنگاه برخاست و این آیت برخواند: ان کل من فی السموات و الارض الا اتی الرحمن عبدا.

او را گفتند: چرا اول جواب ندادی؟

گفت: ترسیدم که اگر گویم بنده اویم، او حق بندگی از من طلب کند. گوید حق بندگی ما چون بگزاری؟ و اگر گویم، نتوانم هرگز این خود کسی گفت.

نقل است که از او پرسیدند: روزگار چون می‌گذاری؟

گفت: چهار مرکب دارم بازداشته. چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم.

و گفت: تا عیال خود را چون بیوگان نکنی، و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی، و در شب در خاکدان سگان نخسبی، طمع مدار که در صف مردان را ه دهندت. و در این حرف که گفت آن محتشم درست آمد که پادشاهی بگذاشت تا بدین جای رسید.

نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند. ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد. گفتند: برو که هنوز از تو گنبد پادشاهی می‌آید.

با آن کردار او را این گویند، تا دیگران را چه گویند.

نقل است که از او پرسیدند: چرا دلها از حق محجوب است؟

گفت: زیرا که دوست داری، آنچه حق دشمن داشته است به درستی این گلخن فانی، که سرای لعب و لهو است، مشغول شده‌ای و ترک سرای جنات نعیم مقیم گفته ای، ملکی و حیاتی و لذتی و لذتی که آن را نه نقصانی بود و نه انقطاع.

نقل است که یکی گفت: مرا وصیتی بکن.

گفت: خداوند را یاد دار و خلق را بگذار.

دیگری را وصیت کرد. گفت: بسته بگشای و گشاده ببند.

گفت: مرا این معلوم نمی‌شود.

گفت: کیسه بسته بگشای و زبان گشاده ببند.

و احمد خضرویه گفت: ابراهیم مردی را در طواف گفت: درجه صالحان نیابی تا از شش عقبه نگذری. یکی آنکه در نعمت بر خود ببندی و در محنت بر خود بگشایی؛ و در عز بربندی و در ذل بگشایی، و در خواب بربندی و در بیداری بگشایی، و در توانگری ببندی و در درویشی بگشایی، و در امل ببندی و در اجل و در آراسته بودن و در ساختگی کردن مرگ بگشایی.

نقل است که ابراهیم نشسته بود. مردی نزدیک او آمد، گفت: ای شیخ! من بر خود بسی ظلم کرده ام. مرا سخنی بگوی تا آن را امام خود سازم.

ابراهیم گفت: اگر قبول کنی از من، شش خصلت نگاه داری، بعد از آن هرچه کنی زیان ندارد. اول آن است که چون معصیتی خواهی که بکنی روزی وی مخور.

گفت: هرچه در عالم است رزق اوست، من از کجا خورم.

ابراهیم گفت: نیکو بود که رزق او خوری و در وی عاصی شوی؛ دوم چون خواهی که معصیتی کنی، جایی کن که ملک او نبود.

گفت: این سخن مشکلتر بود، که از مشرق تا به مغرب بلاد الله است. من کجا روم؟

گفت: نیکو نبود که ساکن ملک او باشی و در وی عاصی شوی؛ سوم چون خواهی که معصیتی کنی، جایی کن که او تو را نبیند.

گفت: این چگونه تواند بود؟ او عالم الاسرار است و داننده ضمایر است.

ابراهیم گفت: نیک باشد که رزق او خوری، و ساکن بلاد او باشی، و در نظر او معصیتی کنی. در جایی که تو را بیند.

چهارم گفت: چون ملک الموت به نزدیک تو آید بگوی مهلتم ده تا توبه کنم.

گفت: او این سخن از من قبول نکند.

ابراهیم گفت: پس قادر نیی که ملک الموت را از خود دفع کنی، تواند بود که پیش از آنکه بیاید توبه کنی، و آن این ساعت را دان و توبه کن. پنجم چون منکر و نکیر بر تو آیند هر دو را از خویشتن دفع کن.

گفت: نتوانم.

گفت: پس کار جواب ایشان آماده کن، ششم آن است که فردای قیامت گناه کاران را فرمایند که به دوزخ برید، تو بگو که من نمی‌روم.

گفت: تمام است آنچه تو بگفتی.

و در حال توبه کرد و بر توبه بود شش سال تا از دنیا رحلت کرد.

نقل است که از ابراهیم پرسیدند: که سبب چیست که خداوند را می‌خوانیم و اجابت نمی‌آید؟ گفت: از بهر آنکه خدای را می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید، و رسول را می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید، و متابعت سنت وی نمی‌کنید و قرآن می‌خوانید و بدان عمل نمی‌کنید، و نعمت خدای می‌خورید و شکر نمی‌کنید و می‌دانید که بهشت آراسته است برای مطیعان و طلب نمی‌کنید، و می‌شناسید که دوزخ ساخته است با اغلال آتشین برای عاصیان، و از آن نمی‌گریزید و می‌دانید که مرگ هست و ساز مرگ نمی‌سازید، و مادر و پدر و فرزندان را در خاک می‌کنید و از آن عبرت نمی‌گیرید، و می‌دانید که شیطان دشمن است با او عداوت نمی‌کنید، بل که با او می‌سازید، و از عیب خود دست نمی‌دارید، و به عیب دیگران مشغول می‌شوید. کسی که چنین بود دعای او چگونه مستجاب باشد؟

نقل است که پرسیدند: مرد را چون گرسنه شود و چیزی ندارد چه کند؟

گفت: صبر کنید، یک روز و دو روز و سه روز.

گفتند: تا ده روز صبر کرد چه کند؟

گفت: ماهی برآید.

گفتند: آخر هیچ نخواهد.

گفت: صبر کند.

گفتند: تا کی؟

گفت: تا بمیرد، که دیت برکشنده بود.

نقل است که گفتند گوشت گران است.

گفت: ما ارزان کنیم.

گفتند: چگونه؟

گفت: نخریم و نخوریم.

نقل است که یک روزش به دعوتی خوانده بودند. مگر منتظر کسی بودند. دیر می‌آمد.

یکی از جمع گفت: او مردی تیزرو بود.

گفت: ای شکم تا مرا از تو چه می‌باید دید؟ پس گفت: نزدیک ما گوشت پس از نان خورند. شما نخست گوشت خورید.

در حال برخاست که غیبت کردن گوشت مردمان خودن است.

نقل است که قصد حمامی کرد و جامه خلق داشت، راه ندادش. حلتی بر او پدید آمد.

گفت: با دست تهی به خانه دیو راه نمی دهند، بی طاعت در خانه رحمان چون راه دهند؟

نقل استکه گفت: وقتی در بادیه متوکل می‌رفتم، سه روز چیزی نیافتم. ابلیس بیامد و گفت: پادشاهی و آن چندان نعمت بگذاشتی تا گرسنه به حج می‌روی؟ با تجمل به حجم هم توان شد که چندین رنج به تو نرسد.

گفت: چون این سخن از وی بشنودم به سربالایی برفتم. گفتم: الهی! دشمن را بر دوست گماری تا مرا بسوزاند؟ مرا فریاد رس که من این بادیه را به مدد تو قطع توانم کرد.

آواز آمد که: یا ابراهیم! آنچه در جیب داری بیرون انداز تا آنچه در غیب است ما بیرون آوریم.

دست در جیب کردم. چهار دانگ نقره بود که فراموش مانده بود چون بینداختم ابلیس از من برمید و قوتی از غیب پدید آمد.

نقل است که گفت: وقتی چند روز گرسنه بودم، به خوشه چینی رفتم. هر باری که دامن پر از خوشه کردم، مرا بزدندی و بستاندندی. تا چهل بار چنین کردند. چهل و یکم چنین کردم و هیچ نگفتند. آوازی شنیدم که این چهل بار در مقابله آن چهل سپر زرین است که در پیش تو می‌بردند.

نقل است که گفت: وقتی باغی به من دادند تا نگاه دارم. خداوند باغ آمد و گفت: انار شیرین بیار! بیاوردم، ترش بود. گفت: نار شیرین بیار! طبقی دیگر بیاوردم، باز هم ترش بود. گفت: ای سبحان الله! چندین گاه در باغی باشی، نار شیرین ندانی؟

گفت: من باغ تو را نگاه دارم طعم انار ندانم که نچشیده ام.

مرد گفت: بدین زاهدی که تویی گمان برم که ابراهیم ادهمی.

چون این بشنیدم از آنجا برفتم.

نقل است که گفت: یک شب جبرییل به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفه ای در دست، پرسیدم، که تو چه می‌خواهی؟

گفت: نام دوستان حق می‌نویسم.

گفتم: نام من بنویس.

گفت: از ایشان نیی.

گفتم: دوست دوستان حقم.

ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: فرمان رسیدکه اول نام ابراهیم ثبت کن که امید در این راه از نومیدی پدید آید.

نقل است که گفت: شبی در مسجد بیت المقدس خویش را در میان بوریایی پنهان کردم که خادمان می‌گذاشتند تا کسی در مسجد باشد. چون پاره ای از شب بگذشت در مسجد گشاده شد. پیری درآمد، پلاسی پوشیده بود و چهل تن در قفای او هر یک پلاسی پوشیده. آن پیر در محراب شد، و دو رکعت نماز گزارد، و پشت به محراب بازنهاد. یکی از ایشان گفت: امشب یکی در این مسجد است که نه از ماست.

آن پیر تبسم کرد و گفت: پسر ادهم است. چهل روز است تا حلاوت عبادت نمی‌یابد. چون این بشنودم بیرون آمدم و گفتم: چون نشان می‌دهی به خدای بر تو که بگوی به چه سبب است.

گفت: فلان روز در بصره خرما خرید ی. خرمایی افتاده بود. پنداشتی که از آن توست. برداشتی و در خرمای خود بنهادی.

چون این بشنودم، به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواستم. خرما فروش را بحل کرد و گفت: چون کار بدین باریکی است، من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت.

نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود. لشکری پیش آمد. گفت: تو چه کسی؟

گفت: بنده ای.

گفت: آبادانی از کدام طرف است؟

اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت: بر من استخفاف می‌کنی؟

و تازیانه ای چند بر سر او زد، و سر او بشکست، و خون روان شد، و رسنی در گردن او کرد و می‌آورد.

مردم شهر پیش آمدند. چون چنان دیدند گفتند: ای نادان! این ابراهیم ادهم است. ولی خدای آن مرد در پای او افتاد، و از او عذر خواست، و بحلی می‌خواست، و گفت: مرا گفتی من بنده ام؟

گفت: کیست که او بنده نیست؟

گفت: من سر تو بشکستم، تو مرا دعایی کردی.

گفت: آن معاملت تو با من کردی تو را دعای نیک می‌کردمی. نصیب من از این معاملت که تو کردی بهشت بود. نخواستم که نصیب تو دوزخ بود.

گفت: چرا اشارت به گورستان کردی و من آبادانی خواستم؟

گفت: از آنکه هر روز گورستان معمورتر است و شهر خرابتر.

یکی از اولیای حق گفت بهشتیان را به خواب دیدم، هر یکی دامنی پر کرده. گفتم: این چه حالت است.

گفتند: ابراهیم ادهم را نادانی سر بشکسته است. او را چون در بهشت آرند فرماید که تا گوهرها برسر او نثار کنند، این دامنها و آستینها پر از آن است.

نقل است که وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود. آب آورد، و دهان آن مست بشست، و می‌گفت: دهنی که ذکر حق بر آن دهان رفته باشد آلوده بگذاری بی حرمتی بود.

چون این مرد بیدار شد او را گفتند: زاهد خراسان دهانت را بشست.

آن مرد گفت: من نیز توبه کردم.

پس از آن ابراهیم به خواب دید که گفتند: تو از برای ما دهنی شستی ما دل تو را بشستیم.

نقل است که صنوبری گوید: در بیت المقدس با ابراهیم بودم. در وقت قیلوله در زیر درخت اناری فروآمد. و رکعتی چند نماز کردیم. . آوازی شنودم از آن درخت که: یا ابا اسحاق! ما را گرامی گردان و از این انارها چیزی بخور.

ابراهیم سر در پیش افگنده سه بار درخت همان می‌گفت. پس درخت گفت: یا با محمد! شفاعت کن تا از انار ما بخورد.

گفتم: یا با اسحاق می‌شنوی؟

گفت: آری! چنین کنم.

برخاست و دو انار باز کرد: یکی بخورد و یکی به من داد. ترش بود، و آن درخت کوتاه بود. چون بازگشتم، وقتی باز به آن درخت انار رسیدم، درخت دیدم بزرگ شده، و انار شیرین گشته، و در سالی دوبار انار کردی، و مردمان آن درخت را رمان العابدین نام کردند. به برکت ابراهیم و عابدان در سایه او نشستندی.

نقل است که با بزرگی بر سر کوهی نشسته بود، و سخن می‌گفت. این بزرگ از او پرسید: که نشان آن مرد که به کمال رسیده بود چیست؟

گفت: اگر کوه را گوید «برو» در رفتن آید. در حال کوه در رفتن آمد. ابراهیم گفت: ای کوه من تو را نمی‌گویم که برو ولیکن بر تو مثل می‌زنم.

نقل است که رجا گوید با ابراهیم در کشتی بودم. باد برخاست و جهان تاریک شد. گفتم: آه، کشتی غرق شد!

آوازی از هوادرآمد که از غرقه شدن کشتی مترسید که ابراهیم ادهم با شماست.

در ساعت باد بنشست و جهان تاریک روشن شد.

نقل است که ابراهیم وقتی در کشتی نشسته بود. بادی برخاست - عظیم - چنانکه کشتی غرق خواست شدن. ابراهیم نگاه کرد.

کراسه ای دید آویخته، کراسه برداشت و در هوا بداشت. گفت: الهی ما را غرق کنی و کتاب تو در میان ما باشد.

در ساعت باد بیارامید. آواز آمد که: لاافعل.

نقل است که وی در کشتی خواست نشستن، و سیم نداشت. گفتند: هر کسی را دیناری بباید داد.

دو رکعت نماز گزارد و گفت: الهی از من چیزی می‌خواهند و ندارم. در وقت آن دریا همه زر شد. مشتی برگرفت و بدیشان داد.

نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده خود -پاره - می‌دوخت. سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید: ملکی چنان، از دست بدادی چه یافتی؟

اشارت کرد به دریا که: سوزنم باز دهید.

هزار ماهی از دریا برآمد، هر یکی سوزنی زرین به دهان گرفته. ابراهیم گفت: سوزن خویش خواهم.

ماهیکی ضعیف برآمد، سوزن او به دهان گرفته. ابراهیم گفت: کمترین چیزی که یافتم به ماندن ملک بلخ این است! دیگرها را تو ندانی.

نقل است که یک روز به سر چاهی رسید. دلو فروگذاشت، پر زر برآمد. نگوسار کرد. بازفروگذاشت، پرمروارید برآمد. نگوسار کرد، وقتش خوش شد. گفت: الهی خزانه بر من عرضه می‌کنی، می‌دانم که تو قادری و دانی که بدین فریفته نشوم. آبم ده تا طهارت کنم.

نقل است که وقتی به حج می‌رفت، دیگران با وی بودند، گفتند: از ما هیچکس زاد و راحله ندارد.

ابراهیم گفت: خدایرا استوار دارید در رزق.

آنگاه گفت: در درخت نگرید، اگر زر طمع دارید زر گردد!

همه درختان مغیلان زر شده بودند -به قدرت خدای تعالی.

نقل است که یک روز جماعتی با او می‌رفتند. به حصاری رسیدند. در پیش حصار هیزم بسیار بود. گفتند: امشب اینجا باشیم که هیزم بسیار است تا آتش کنیم. آتش برافروختند و به روشنایی آتش نشستند. هر کسی نان تهی می‌خوردند، و ابراهیم در نماز ایستاد. یکی گفت: کاشکی مرا گوشت حلال بودی تا بر این آتش بریان کردمی.

ابراهیم نماز سلام داد و گفت: خداوند قادر است که شما را گوشت حلال دهد.

این بگفت و در نماز ایستاد. در حال غریدن شیر آمد. شیری دیدند که آمد گوره خری در پیش گرفته، بگرفتند و کباب می‌کردند و می‌خوردند، و شیر آنجا نشسته بود، در ایشان نظاره می‌کرد.

نقل است که چون آخر عمر او بود ناپیدا شد، چنانکه به تعیین پیدا نیست. خاک او بعضی گویند در بغداد است، و بعضی گویند در شام است، و بعضی گویند آنجاست که خاک لوط پیغامبر صلی الله علیه وسلم که به زیر زمین فرو برده است با بسیار خلق، وی در آنجا گریخته است، از خلق. و هم آنجا وفات کرده است.

نقل است که چون ابراهیم را وفات رسید هاتفی آواز داد: الا ان امان الارض قد مات. آگاه باشید که امان روی زمین وفات کرد، همه خلق متحیر شدند تا این چه تواند؟ بود تا خبر آمد که ابراهیم ادهم قدس الله روح العزیز وفات کرده است.

بخش ۱۰ - ذکر فضیل عیاض رحمة الله علیه: آن مقدّمِ تایبان، آن معظّمِ نایبان، آن آفتابِ کَرَم و احسان، آن دریای وَرَع و عرفان، آن از دو کَون کرده اعراض، {پیر وقت} فُضیل بن عیاض -رحمه الله علیه- از کبارِ مشایخ بود، و عیّارِ طریقت و ستوده ی اقران، و مرجعِ قوم. و در ریاضات و کرامات شانی رفیع داشت و در ورَع و معرفت بی همتا بود.بخش ۱۲ - ذکر بشر حافی رحمة الله علیه: آن مبارز میدان مجاهده، آن مجاهز ایوان مشاهده، آن عامل کارگاه هدایت، آن کامل بارگاه عنایت، آن صوفی صافی، بشر حافی رحمة الله علیه، مجاهدة عظیم داشته است و شانی رفیع، و مشار الیه قوم بود. فضیل عیاض دریافته بود، و مرید خال خود بود، علی بن حشرم، و در علم اصول و فروع عالم بود. مولد او از مرو بود. به بغداد نشستی و ابتدای توبه او آن بود که شوریدة روزگار بود. یک روز مست می‌رفت. کاغذی یافت بر آنجا نوشته بسم الله الرحمن الرحیم. عطری خرید و آن کاغذ را معطر کرد و به تعظیم آن کاغذ را در خانه نهاد. بزرگی آن شب به خواب دید که گفتند: بشر را بگوی طیبت اسمنا فطیبناک و بجلت اسمنا فبجلناک و طهرت اسمنا فطهرناک فبعزتی لاطیبن اسمک فی الدنیا و الاخرة. آن بزرگ گفت: مردی فاسق است. مگر به غلط بینم می‌بینم.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن سلطان دنیا و دین، آن سیمرغ قاف یقین، آن گنج عالم عزلت، آن خزینه سرای دولت، آن شاه اقلیم اعظم، آن پرورده لطف و کرم، پیر وقت ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه، متقی وقت بود، و صدیق دولت بود، و حجت و برهان روزگار بود، و در انواع معاملات ملت و اصناف حقایق حظی تمام داشت، و مقبول همه بود و بسی مشایخ را دیده بود و با امام ابوحنیفه صحبت داشته بود، و جنید گفت: رضی الله عنه مفاتیح العلوم ابراهیم. کلید علم‌های این طریقت ابراهیم است.
هوش مصنوعی: او سلطان دنیا و دین، و نماد یقین و حقیقت بود. وی گنجی در عالم انزوا و منبع نعمت‌ها و برکات بود. او شاه سرزمین بزرگ و تجسم لطف و کرم الهی بود. ابراهیم بن ادهم رحمت الله علیه، فردی متقی و صدیق بود که از نظر اجتماعی و معنوی، حجت و دلیلی برای زمان خودش به شمار می‌رفت. او در انواع معاملات و حقایق مختلف، بهره‌مندی کاملی داشت و مورد قبول همه بود. او بسیاری از مشایخ را ملاقات کرده و با امام ابوحنیفه صحبت کرده بود. جنید درباره او گفت: "کلید علم‌های این طریقت ابراهیم است."
و یک روز پیش ابوحنیفه رضی الله عنه درآمد. اصحاب ابوحنیفه وی را به چشم تقصیر نگرستند، بوحنیفه گفت: سیدنا ابراهیم!
هوش مصنوعی: روزی ابوحنیفه وارد شد و اصحابش به او با دیده‌ای انتقادی نگاه کردند. ابوحنیفه پاسخ داد: "ای سید ما، ابراهیم!"
اصحاب گفتند: این سیادت به چه یافت؟
هوش مصنوعی: افراد پرسیدند: این مقام و رهبری از کجا به دست آمده است؟
گفت: بدانکه دایم به خدمت خداوند مشغول بود و ما به خدمت تن‌های خود مشغول.
هوش مصنوعی: او گفت: بدان که همیشه مشغول خدمت خداوند است، در حالی که ما فقط به خدمت جسم‌های خود مشغولیم.
و ابتدای حال او آن بود که او پادشاه بلخ بود و عالمی زیر فرمان داشت، و چهل شمشیر زرین، و چهل گرز زرین در پیش و پس او می‌بردند. یک شب بر تخت خفته بود. نیم‌شب سقف خانه بجنبید، چنانکه کسی بر بام می‌رود. آواز داد که: کیست؟
هوش مصنوعی: پادشاه بلخ در شروع داستان ما درباره او، شخصی قدرتمند و با نفوذ بود که زیر دستان زیادی داشت. او چهل شمشیر و چهل گرز طلا در اطرافش داشت. یک شب در حال استراحت روی تخت خود بود که ناگهان صدایی از سقف خانه‌اش به گوش رسید، گویی کسی در حال رفتن بر روی بام است. او بلافاصله از خود سئوال کرد که این کیست؟
گفت: آشناست. اشتری گم کرده‌ام بر این بام طلب می‌کنم.
هوش مصنوعی: گفت: او را می‌شناسم. یک بره را گم کرده‌ام و در اینجا دنبالش می‌گردم.
گفت: ای جاهل! اشتر بر بام می‌جویی؟
هوش مصنوعی: او گفت: ای نادان! آیا به دنبال شتر به بالای بام می‌روی؟
گفت: ای غافل! تو خدای‌را در جامه اطلس خفته بر تخته زرین می‌طلبی؟
هوش مصنوعی: گفت: ای نادان! تو خدا را در لباس نازک و روی تخته‌ای زرین جستجو می‌کنی؟
از این سخن هیبتی به دل او آمد و آتش در دلش افتاد تا روز نیارست خفت چون روز برآید (؟برآمد) به صفه شد و بر تخت نشست متفکر و متحیّر و اندوهگین. ارکان دولت هر یکی بر جایگاه خویش ایستادند. غلامان صف کشیدند، و بار عام دادند. ناگاه مردی با هیبت از در درآمد. چنانکه هیچ کس را از حشم و خدم زهره نبود که گوید تو کیستی؟ جمله را زبان‌ها به گلو فروشد همچنان می‌آمد تا پیش تخت ابراهیم. گفت: چه می‌خواهی؟
هوش مصنوعی: از این سخن، احساس ترسی عمیق و دلشوره‌ای در دل او شکل گرفت و آتش اضطراب در وجودش شعله‌ور شد. تا روز نور برآید، او نتوانست بخوابد. وقتی صبح شد، به حیاط رفت و بر تخت نشست در حالی که در تفکر و حیرت و اندوه غوطه‌ور بود. هر یک از ارکان دولت در جای خود ایستاده بودند. غلامان صف کشیدند و اجازه عمومی برای ورود دادند. ناگهان مردی با جلال و وقار از در داخل شد. به طوری که هیچ‌یک از خدمتکاران و غلامان جرأت نداشتند بپرسند تو کیستی. همه زبان‌ها در گلو ماند و آن مرد همچنان به سمت تخت ابراهیم پیش رفت و پرسید: چه می‌خواهی؟
گفت: در این رباط فرو می‌آیم.
هوش مصنوعی: او گفت: به این کاروانسرا وارد می‌شوم.
گفت: این رباط نیست. سرای من است! تو دیوانه‌ای.
هوش مصنوعی: او گفت: این مکان یک رباط نیست، بلکه خانه من است! تو دیوانه‌ای.
گفت: این سرای پیش از این از آن که بود؟
هوش مصنوعی: گفت: این خانه قبلاً متعلق به چه کسی بود؟
گفت: از آن پدرم.
هوش مصنوعی: او گفت: این از پدرم است.
گفت: پیش از آن؟
هوش مصنوعی: او گفت: قبل از آن؟
گفت: از آن پدر پدرم.
هوش مصنوعی: گفت: از پدر بزرگم.
گفت: پیش از آن؟
هوش مصنوعی: او گفت: قبل از آن؟
گفت: از آن فلان کس.
هوش مصنوعی: او گفت: از آن شخص خاص.
گفت: پیش از آن؟
هوش مصنوعی: او پرسید: قبل از آن؟
گفت: از آن پدر فلان کس.
هوش مصنوعی: او گفت: از پدر شخص خاصی است.
گفت: همه کجا شدند؟
هوش مصنوعی: او پرسید: همه کجا رفتند؟
گفت: برفتند و بمردند.
هوش مصنوعی: او گفت: رفتند و مردند.
گفت: پس نه رباط این بود که یکی می‌آید و یکی می‌گذرد؟
هوش مصنوعی: او گفت: پس آیا اینجا جایی نیست که یک نفر بیاید و فرد دیگری عبور کند؟
این بگفت و ناپدید شد، و او خضر بود علیه‌السّلام. سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد که دید روز با شنید شب جمع شد، و ندانست که از چه شنید، و نشناخت که امروز چه دید. گفت: اسب زین کنید که به شکار می‌روم که مرا امروز چیزی رسیده است. نمی‌دانم چیست. خداوندا! این حال به کجا خواهد رسید؟
هوش مصنوعی: این فرد سخنی گفت و به یکباره غیب شد. او خضر، پیامبر بزرگوار بود. ناراحتی و آتش درون ابراهیم بیشتر شد و درد او به شدت افزایش پیدا کرد. او در حیرت بود که چه حالتی دارد و آنچه را که دید و شنید، نتوانست درک کند. روز را با شنیدن شب آمیخته دید و نمی‌دانست این صدا از کجا می‌آید. او گفت: «اسب‌ها را زین کنید، زیرا قصد دارم به شکار بروم. امروز چیزی به من رسیده که نمی‌دانم چیست. خدایا! این حال به کجا خواهد انجامید؟»
اسب زین کردند. روی به شکار نهاد. سراسیمه در صحرا می‌گشت. چنانکه نمی‌دانست که چه می‌کند. در آن سرگشتگی از لشکر جدا افتاد. در راه آوازی شنید که: انتبه بیدار گرد.
هوش مصنوعی: اسب را زین کردند و به سمت شکار حرکت کرد. او با عجله در صحرا می‌چرخید و نمی‌دانست چه کار می‌کند. در این گیجی از ارتش جدا شد. در مسیر صداهایی شنید که گفتند: بیدار شو و هوشیار باش.
ناشنیده کرد و برفت. دوم بار همین آواز آمد. هم به گوش درنیاورد. سوم بار همان شنود. خویشتن را از آن دور افگند. چهارم بار آواز شنود که: «انتبه قبل ان تنبه» بیدار گرد، پیش از آن کت بیدار کنند.
هوش مصنوعی: او صدای آواز را نشنیده گرفت و رفت. بار دوم همان صدا آمد، اما باز هم توجهی نکرد. بار سوم همان آواز را شنید و خود را از آن دور کرد. در بار چهارم صدای آواز شنید که می‌گفت: «بیدار شو قبل از آنکه تو را بیدار کنند.»
اینجا یکبارگی از دست شد. ناگاه آهویی پدید آمد. خویشتن را مشغول بدو کرد. آهو بدو به سخن آمد که مرا به صید تو فرستاده‌اند. تو مرا صید نتوانی کرد. الهذا خلقت او بهذا امرت تو را از برای این کار آفریده‌اند که می‌کنی. هیچ کار دیگری نداری.
هوش مصنوعی: در اینجا به یک‌باره همه چیز از دست رفت. ناگهان آهویی ظاهر شد و توجه او را جلب کرد. آهو با او صحبت کرد و گفت که به دلیل شکار تو، به اینجا فرستاده شده‌ام. تو هرگز نمی‌توانی مرا شکار کنی. بنابراین، به همین دلیل تو را برای این کار آفریده‌اند و کار دیگری نیز نداری.
ابراهیم گفت: آیا این چه حالی است؟
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: این وضعیت چه شکلی است؟
روی از آهو بگردانید. همان سخن که از آهو شنیده بود از قربوس زین آواز آمد. فزعی و خوفی درو پدید آمد و کشف زیادت گشت. چون حق تعالی خواست کار تمام کند، سدیگر بار از گوی گریبان همان آواز آمد. آن کشف اینجا به اتمام رسید، و ملکوت برو گشاده گشت. فروآمد، و یقین حاصل شد، و جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت. توبه‌ای کرد نصوح، و روی از راه یکسو نهاد. شبانی را دید نمدی پوشیده، و کلاهی از نمد بر سر نهاده، گوسفندان در پیش کرده. بنگریست. غلام وی بود. قبای زر کشیده و کلاه معرق بدو داد، و گوسفندان بدو بخشید، و نمد از او بستد و درپوشید، و کلاه نمد بر سر نهاد و جمله ملکوت به نظاره او بایستادند که زهی سلطنت، که روی نمد پسر ادهم نهاد. جامه نجس دنیا بینداخت و خلعت فقر درپوشید. پس همچنان پیاده در کوه‌ها و بیابان‌های بی سر و بن می‌گشت و بر گناهان خود نوحه می‌کرد تا به مرورود رسید. آنجا پلی است. مردی را دید که از آن پل درافتاد، و اگر آبش ببردی در حال هلاک شدی. از دور بانگ کرد: اللهم احفظه. مرد معلق در هوا بماند، تا برسیدند و او را برکشیدند، و در ابراهیم خیره بماندند تا این چه مردی است. پس از آنجا به نیشابور افتاد. گوشه‌ای خالی می‌جست که به طاعت مشغول شود تا بدان غار افتاد، که مشهور است نه سال ساکن غار شد. در هر خانه‌ای سه سال و که دانست که او در شبها و روزها در آنجا در چه کار بود که مردی عظیم و سرمایه‌ای شگرف می‌باید تا کسی به شب تنها در آنجا بتواند بود. روز پنج‌شنبه به بالای غار بررفتی و پشته هیزم گرد کردی و صبحگاه روی به نشابور کردی، و آن را بفروختی، و نماز جمعه بگزاردی، بدان سیم نان خریدی، و نیمه‌ای به درویش دادی و نیمه‌ای به کار بردی و بدان روزه گشادی، و تا دگر هفته باز ساختی.
هوش مصنوعی: روی خود را از آهو برگرداند. همان کلامی که از آهو شنیده بود، از غیب به او رسید. در او اضطراب و ترس ایجاد شد و درکش عمیق‌تر گردید. وقتی خداوند اراده کرد که کار را به پایان برساند، بار دیگر همان صدا از دل غیب به گوشش رسید. درک او در اینجا به انتها رسید و آسمان بر او گشوده شد. او فرود آمد و یقین به او دست داد و تمام لباس و اسبش از اشک‌هایش خیس گشت. او توبه‌ای واقعی کرد و از راه نادرست روی برگرداند. شبانی را دید که نمدی بر تن داشت و کلاهی از نمد بر سرش بود و گوسفندانی را در پیش داشت. نگاهی کرد و دید آن پسر غلام او است. او قبای زرین و کلاهی زیبا به او داد و گوسفندانی را به او بخشید و نمدش را گرفت و خود را پوشاند و کلاه نمدی بر سر گذاشت و همه آسمان‌ها به تماشای او ایستادند، زیرا او فرزند آدم بود که بر نمد نشسته بود. او لباس ناپاک دنیا را کنار گذاشت و جامه فقر بر تن کرد. سپس به صورت پیاده در کوه‌ها و بیابان‌ها می‌گشت و بر گناهانش نوحه‌سرایی می‌کرد تا به مرود رسید. در آنجا پلی بود که مردی از آن پل سقوط کرده و در آستانه هلاکت بود. از دور فریاد زد: خدایا او را حفظ کن. مرد معلق در هوا ماند تا رسیدند و او را نجات دادند و به ابراهیم خیره ماندند و از خود پرسیدند که این مرد چه کسی است. سپس به نیشابور رسید. در جستجوی گوشه‌ای خالی بود تا به عبادت بپردازد و به غاری رفت که مشهور است نه سال در آنجا سکونت کرد. در هر خانه‌ای سه سال بود و کسی نمی‌دانست او در شب‌ها و روزها در آنجا چه می‌کرد، زیرا مردی بزرگ و با سرمایه‌ای عظیم باید باشد تا کسی بتواند در شب تنها در آنجا بماند. روز پنج‌شنبه به بالای غار رفت، هیزم جمع کرد و صبح به نیشابور بازگشت و آن را فروخت. با پولش نان خرید و نیمی به درویش داد و نیمی را برای خود نگه داشت و آن روز افطار کرد و تا هفته بعد بازگشت.
نقل است که در زمستان شبی در آن خانه بود، و به غایت سرد بود، و او یخ فروشکسته بود و غسلی کرده. چون همه شب سرما بود، و تا سحرگاه در نماز بود. وقت سحر بیم بود که از سرما هلاک گردد، مگر خاطرش آتشی طلب کرد. پوستینی دید، در پشت اوفتاده، و در خواب شد. چون از خواب درآمد روز روشن شده بود، و او گرم گشته بود، بنگریست. آن پوستین، اژدهایی بود با دو چشم.
هوش مصنوعی: روزی در زمستان، در یک خانه‌ای بسیار سرد، شخصی بود که یخ شکسته و غسل کرده بود. او تمام شب را به نماز مشغول بود و نگران بود که به خاطر سرما جانش را از دست بدهد. در دلش احساس نیاز به آتش کرد. در این حال، به پوستینی برخورد که بر روی زمین افتاده بود و سپس به خواب رفت. وقتی از خواب بیدار شد، روز روشن شده بود و خود را گرم احساس کرد. وقتی نگاهی به آن پوستین انداخت، متوجه شد که در واقع آن پوستین، اژدهایی با دو چشم بود.
چون دو سکره خون. عظیم هراسی در او پدید آمد. گفت: خداوندا! تو این را در صورت لطف به من فرستادی، کنون در صورت قهرش می‌بینم. طاقت نمی‌دارم.
هوش مصنوعی: دوستش بی‌نهایت ترسیده بود. گفت: خدایا! تو این چهره را با لطف خود به من ارزانی داشتی، اما حالا در چهره‌اش خشم و غضب می‌بینم. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.
در حال اژدها برفت و دو سه بار پیش او روی در زمین مالید و ناپدید گشت.
هوش مصنوعی: در حالی که اژدها دور می‌چرخید، چند بار بر روی زمین خوابید و بعد ناپدید شد.
نقل است که چون مردمان از کار او آگاه شدند از غار بگریخت و روی به مکه نهاد و آن وقت که شیخ بوسعید رحمة الله علیه به زیارت آن غار رفته بود گفت: سبحان الله! اگر این غار پرمشک بودی چندین بوی ندادی که جوانمردی به صدق روزی چند اینجا بوده است، این همه روح و راحت گذاشته.
هوش مصنوعی: وقتی که مردم از کار او با خبر شدند، او از غار خارج شد و به سوی مکه رفت. در زمانی که شیخ بوسعید رحمت الله علیه به زیارت آن غار رفته بود، گفت: «سبحان الله! اگر این غار پر از مشک بود، بوی آن باید بسیار بیشتر از این بود. چرا که جوانمردی به صدق در اینجا روزها زیادی مانده است و این همه روح و آرامش را از خود به جای گذاشته.»
پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد. یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید. نام مهین خداوند بدو آموخت و برفت. او بدان نام مهین خدای‌را بخواند. در حال خضر را دید علیه‌السلام، گفت: ای ابراهیم! آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت. پس میان خضر و او بسی سخن برفت، و پیر او خضر بود علیه‌السّلام که او را در این کار درکشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می‌رفت گفت: به ذات‌العرق رسیدم. هفتاد مرقع‌پوش را دیدم جان بداده، و خون از بینی و گوش ایشان روان شده، گرد آن قوم برآمدم. یکی را رمقی هنوز مانده بود. پرسیدم که: ای جوانمرد! این چه حالت است؟
هوش مصنوعی: پس ابراهیم به خاطر ترس از معروف شدن، به بیابان رفت. در آنجا یکی از بزرگان دین به او رسید و نام بزرگ خداوند را به او آموخت و سپس رفت. ابراهیم آن نام بزرگ را در یاد سپرد. در همین حین، خضر علیه‌السلام را دید و او به ابراهیم گفت: «ای ابراهیم! آن شخصی که نام بزرگ را به تو آموخت، برادر من داود بود.» سپس بین خضر و ابراهیم گفتگوهای زیادی رد و بدل شد و خضر، پیری بود که با اجازه خداوند در این کار به ابراهیم کمک کرد. در حالی که در بیابان می‌رفت، گفت: «به ذات‌العَرَق رسیدم.» او هفتاد نفر را دید که جان خود را از دست داده بودند و خون از بینی و گوش آن‌ها جاری بود. او به گرد آن جمعیت رفت و از یکی از آن‌ها که هنوز انرژی کمی داشت، پرسید: «ای جوانمرد! این چه حالتی است؟»
گفت: ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب! دور دور مرو که مهجور گردی، و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی. کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند. بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می‌کشد و با حاجیان غزا می‌کند بدانکه ما قومی بودیم صوفی، قدم به توکل در بادیه نهادیم، و عزم کردیم که سخن نگوییم. و جز از خداوند اندیشه نکنیم، و حرکت و سکون از بهر او کنیم، و به غیری التفات ننماییم، چون بادیه گذاره کردیم و به احرام‌گاه رسیدیم، خضر علیه‌السلام به ما رسید. سلام کردیم و او سلام را جواب داد. شاد شدیم. گفتیم: الحمدلله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست، که چنین شخصی به استقبال ما آمد. حالی به جان‌های ما ندا کردند که: ای کذابان و مدعیان! قولتان و عهدتان این بود؟ مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید؟ بروید که تا من به غرامت، جان شما به غارت نبرم و به تیغ غیرت خون شما نریزم، با شما صلح نکنم. این جوانمردان را که می‌بینی همه سوختگان این بازخواست‌اند. هلا، ای ابراهیم! تو نیز سر این داری پای در نه، والّا دور شو.
هوش مصنوعی: گفت: ای فرزند آدم! به آب و محرابت توجه کن! دور نشو که تنها و مهجور می‌شوی و نزدیک هم نیا که دچار رنج و سختی می‌گردی. هیچ کس نباید بر بساط سلاطین جسور باشد. از دوستی بترس که حجاج را مانند کافران به قتل می‌رساند و به حجاج غدر می‌کند. به یاد داشته باش که ما قومی صوفی هستیم که با توکل در بیابان قدم گذاشتیم و تصمیم گرفتیم که سخن نگوییم و جز از خدا تفکر نکنیم. حرکات و سکونمان برای اوست و به غیر او توجه نمی‌کنیم. وقتی از بیابان عبور کردیم و به احرامگاه رسیدیم، خضر علیه‌السلام به ما رسید. به او سلام کرده و او نیز پاسخ سلام ما را داد. خوشحال شدیم و گفتیم: الحمدلله! سفر به خوبی آغاز شد و طالب به هدفش رسید و چنین شخصی به استقبال ما آمده است. اما ناگهان ندایی به جان‌های ما رسید که گفت: ای دروغ‌گویان و مدعیان! آیا قول و عهدتان را فراموش کردید و به غیر مشغول شدید؟ بروید تا جانی به غرامت نبرم و به خاطر غیرت خود خون شما را نریزم؛ با شما صلح نخواهم کرد. این جوانمردانی که می‌بینی همه سوختگان پاسخ‌خواهی هستند. پس ای ابراهیم! یا باید به دانسته‌های خود پایبند باشی یا دور شوی.
ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد. گفت: گفتم تو را چرا رها کردند؟ گفت: گفتند ایشان پخته‌اند، تو هنوز خامی. ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی، چون پخته شوی، چون پخته شدی تو نیز از پی درآیی.
هوش مصنوعی: ابراهیم در حیرت و سردرگمی بود و به سخنی از شخصی فکر می‌کرد. او پرسید که چرا او را رها کرده‌اند؟ پاسخ شنید که گفته‌اند او به بلوغ و پختگی رسیده، اما ابراهیم هنوز در حال رشد و ناپخته است. به او توصیه شده بود که کمی صبر کند تا او نیز به پختگی برسد، و هنگامی که به این مرحله رسید، می‌تواند به جمع دیگران بپیوندد.
این بگفت و او نیز جان بداد.
هوش مصنوعی: او این را گفت و او نیز جانش را فدای آن کرد.
خونریز بود همیشه در کشور ما
جان عود بود همیشه در مجمر ما
هوش مصنوعی: در کشور ما همیشه خونریزی و خشونت وجود داشته و جان، مانند بخاری که از عود بلند می‌شود، همیشه در دل ما شعله‌ور بوده است.
داری سر ما و گرنه دور از بر ما
ما دوست کشیم و تو نداری سر ما
هوش مصنوعی: اگر تو کنار ما نیستی، ما به یاد تو و به خاطر دوستی‌ات دل‌تنگی می‌کنیم و تو از این احساس ما بی‌خبری و بی‌اعتنایی.
نقل است که چهار ده سال در قطع بادیه کرد که همه راه در نماز و تضرع بود تا به نزدیک مکه رسید. پیران حرم خبر یافتند. همه به استقبال او بیرون آمدند. او خویش در پیشِ قافله انداخت تا کسی او را نشناسد. خادمان از پیش برفتند. ابراهیم را بدیدند، در پیش قافله می‌آمد. او را ندیده بودند، ندانستند. چون بدو رسیدند گفتند: ابراهیم ادهم نزدیک رسیده است که مشایخ حرم به استقبال او بیرون آمده‌اند؟
هوش مصنوعی: نقل شده است که مردی به مدت چهل سال در بیابان و در حال نماز و دعا سفر کرد تا به نزدیکی مکه رسید. خبر این سفر به پیران حرم رسید و آن‌ها به استقبال او آمدند. او به‌طور عمدی خود را در میان قافله پنهان کرد تا کسی او را نشناسد. خادمان قبل از او رفتند و وقتی به ابراهیم رسیدند، او را ندیده بودند و متوجه او نشدند. وقتی به او نزدیک شدند، گفتند: «ابراهیم ادهم نزدیک شده است و مشایخ حرم برای استقبال او آمده‌اند؟»
ابراهیم گفت: چه می‌خواهید از آن زندیق؟
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: از آن فرد منحرف چه می‌خواهید؟
ایشان در حال سیلی در او بستند. گفتند: مشایخ مکه به استقبال او می‌شوند، تو او را زندیق می‌گویی؟
هوش مصنوعی: او در حال ضربه زدن به او بود. گفتند: مشایخ مکه به استقبال او می‌روند، تو او را کافر می‌نامی؟
گفت: من می‌گویم زندیق اوست.
هوش مصنوعی: او گفت: من می‌گویم او بی‌دین است.
چون از او درگذشتند، ابراهیم روی به خود کرد و گفت: هان! می‌خواستی که مشایخ به استقبال تو آیند باری سیلی چند بخوردی. الحمدالله که به کام خودت بدیدم.
هوش مصنوعی: هنگامی که آن شخص فوت کرد، ابراهیم به خود گفت: خوب! می‌خواهی که بزرگان به دیدنت بیایند، اما برای این کار مشکلاتی را تحمل کردی. خدا را شکر که به خواسته‌ات رسیدی.
پس در مکه ساکن شد، رفیقانش پدید آمدند و او از کسب دست خود خوردی. و درودگری کردی. نقل است که چون از بلخ برفت او را پسری ماند به شیر. چون بزرگ شد، پدر خویش را از مادر طلب کرد. مادر حال بگفت که پدر تو گم شد. به بلخ منادی فرمود که هرکه را آرزوی حج است بیایید. چهار هزار کس بیامدند. همه را نفقه داد و اشتر خویش داد و به حج برد، به امید آنکه خدای، دیدار پدرش روزی کند.
هوش مصنوعی: او در مکه ساکن شد و دوستانش به او پیوستند و با کار خود روزی می‌گذرانید. او درودگری هم می‌کرد. روایت شده که وقتی از بلخ رفت، یک پسر به جا گذاشت که هنوز بچه بود. زمانی که بزرگ شد، از مادرش خواست که پدرش را پیدا کند. مادرش گفت که پدرش گم شده است. او به بلخ اعلام کرد که هر کس آرزوی انجام حج را دارد، بیاید. چهار هزار نفر جمع شدند. او برای همه آنان هزینه سفر را تأمین کرد و شترهای خود را به آنها داد و آنها را به حج برد، به امید اینکه خداوند روزی پدرش را به او لقاء کند.
چون به مکه درآمدند، به در مسجد حرام مرقع‌داران بودند. پرسید ایشان را که: ابراهیم ادهم را شناسید؟
هوش مصنوعی: زمانی که وارد مکه شدند، در درب مسجدالحرام افرادی بودند که پوشش خاصی داشتند. از آن‌ها پرسیدند: آیا ابراهیم ادهم را می‌شناسید؟
گفتند: یار ماست. ما را میزبانی کرده است و به طلب طعام رفته.
هوش مصنوعی: گفتند که او دوست ماست و ما را پذیرایی کرده و حالا به دنبال غذا رفته است.
نشان وی بخواست. بر اثر وی برفت. به بطحاء مکه بیرون آمدند. پدر را دید پای برهنه و با پشته‌ای هیزم همی‌آمد. گریه بر او افتاد، و خود را نگاه داشت. پس پی او گرفت و به بازار آمد و بانگ می‌کرد من یشتری الطیب بالطیب. حلالی به حلالی که خرد.
هوش مصنوعی: نشان او را خواسته شد. به خاطر او، به بیابان مکه رفتند. پدر را دید که پا برهنه و با بار هیزم به سمت آنها می‌آمد. این صحنه باعث گریه او شد، اما خود را کنترل کرد. سپس به دنبالش رفت و به بازار آمد و فریاد زد: "من بهترین چیزها را با بهترین چیزها مبادله می‌کنم." حلالی را با حلالی می‌خرد.
نانوایی خواندش و هیزم بستد و نانش بداد. نان به سوی اصحاب خود برد و پیش ایشان نهاد. پس ترسید که اگر گویم من کی‌ام از او بگریزد. برفت تا با مادر تدبیر کند تا طریق چیست؟ او را با دست آوردن مادرش به صبر فرمود. گفت: صبر کن تا حج بگزاریم.
هوش مصنوعی: نانوا نان پخت و آن را به او داد. او نان را به سوی دوستانش برد و در مقابل آنها گذاشت. اما نگران بود که اگر بگوید من کی هستم، آن‌ها از او فراری شوند. بنابراین به دنبال مادرش رفت تا با او تدبیری موزد. مادرش به او دستور داد که صبر کند و گفت: صبر کن تا مناسک حج را انجام دهیم.
چون پسر رفت ابراهیم با یاران نشسته بود. وصیت کرد یاران را که امروز در این حج زنان باشند و کودکان. چشم نگه دارید.
هوش مصنوعی: پس از رفتن پسر، ابراهیم با دوستانش نشسته بود. به آنها وصیت کرد که امروز در این مراسم حج، زنان و کودکان حضور داشته باشند و بر آنها توجه کنند.
همه قبول کردند. چون حاجیان در مکه آمدند و خانه را طواف کردند.
هوش مصنوعی: همه با این موضوع موافقت کردند، زیرا زائران در مکه حضور پیدا کردند و به دور خانه مقدس طواف کردند.
ابراهیم با یاران در طواف بود. پسری صاحب جمال در پیش آمد. ابراهیم تیز بدو نگریست. یاران آن بدیدند. از او عجب داشتند. چون از طواف فارغ شدند، گفتند: رحمک الله! ما را فرمودی که به هیچ زن و کودک نگاه مکنید و تو خود به غلامی نیکوروی نگاه کردی.
هوش مصنوعی: ابراهیم در حال طواف با دوستانش بود که پسری خوش قیافه به آن‌ها نزدیک شد. ابراهیم با دقت به او نگریست و یارانش این را دیدند و از این کار او شگفت‌زده شدند. زمانی که از طواف فارغ شدند، به ابراهیم گفتند: خداوند به تو رحم کند! تو به ما گفتی که به هیچ زنی یا کودکی نگاه نکنیم، اما خودت به این پسر خوش‌چهره نگاه کردی.
گفت: شما دیدیت؟
هوش مصنوعی: او گفت: شما این را دیدید؟
گفتند: دیدیم.
هوش مصنوعی: آنها گفتند: ما دیده‌ایم.
گفت: چون از بلخ بیامدم پسری شیرخواره رها کردم. چنین دانم که این غلام آن پسر است.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی از بلخ آمدم، پسری کوچک را رها کردم. می‌دانم که این غلام همان پسر است.
روز دیگر یاری از پیش ابراهیم بیرون شد، و قافله بلخ را طلب کرد، و به میان قافله درآمد. به میان، خیمه‌ای دید از دیبا زده، و کرسی در میان خیمه نهاده، و آن پسر بر کرسی نشسته، و قرآن می‌خواند و می‌گریست. آن یار ابراهیم بار خواست و گفت: تو از کجایی؟
هوش مصنوعی: یک روز، یاری از نزد ابراهیم خارج شد و به دنبال قافله‌ای به سمت بلخ رفت و وارد آن قافله شد. در میان قافله، خیمه‌ای دید که از پارچه‌ای نازک و رنگی برپا شده بود. در وسط خیمه، یک کرسی قرار داشت و آن جوانی که بر روی کرسی نشسته بود، قرآن می‌خواند و اشک می‌ریخت. آن یار ابراهیم خواست که بارش را بلند کند و از او پرسید: تو از کدام جا هستی؟
گفت: من از بلخم.
هوش مصنوعی: او گفت: من اهل بلخ هستم.
گفت: پسر کیستی؟
هوش مصنوعی: او پرسید: "تو پسر کی هستی؟"
پسر دست بر روی نهاد، و گریه بر او فتاد و مصحف از دست بنهاد. گفت: من پدر را نادیده‌ام مگر دیروز. نمی‌دانم که او هست یا نه و می‌ترسم که اگر گویم. بگریزد که او از ما گریخته است. پدر من ابراهیم ادهم است. ملک بلخ.
هوش مصنوعی: پسر دستی بر سینه‌اش گذاشت و به شدت گریه کرد و کتابش را از دستش انداخت. گفت: من پدرم را فقط دیروز دیده‌ام. نمی‌دانم که او هست یا نه و می‌ترسم که اگر بگویم، از ما فرار کند، زیرا او از ما دور شده است. پدر من ابراهیم ادهم است، پادشاه بلخ.
آن مرد او را برگرفت تا سوی ابراهیم آورد. مادرش با او به هم برخاست و آمد تا نزدیک ابراهیم؛ و ابراهیم با یاران پیش رکن یمانی نشسته بودند. از دور نگاه کرد. آن یار خود را دید، با آن کودک و مادرش. چون آن زن او را بدید، بخروشید و صبرش نماند. گفت: اینک پدرت رستخیزی پدید آمد که صفت نتوان کرد. جمله خلق و یاران یکبار در گریه آمدند. چون پسر به خود بازآمد بر پدر سلام کرد. ابراهیم جواب داد و در کنارش گرفت و گفت: بر کدام دینی؟
هوش مصنوعی: آن مرد کودک را برداشت و به سوی ابراهیم آورد. مادر کودک نیز با او همراه شد و نزدیک ابراهیم رسیدند. ابراهیم و یارانش در کنار رکن یمانی نشسته بودند و از دور به آن‌ها نگاه کردند. وقتی آن زن، ابراهیم را دید، به شدت احساساتی شد و نتوانست خود را کنترل کند. او گفت: «اینک پدرت زنده شده است، چیزی که نتوان توصیف کرد.» همه خلق و یاران به یکباره شروع به گریه کردند. وقتی پسر به خود آمد، به پدرش سلام کرد. ابراهیم پاسخ او را داد و او را در آغوش گرفت و پرسید: «کدام دین را دنبال می‌کنی؟»
گفت: بر دین اسلام.
هوش مصنوعی: او گفت: به دین اسلام.
گفت: الحمدلله.
هوش مصنوعی: او گفت: خدای را شکر.
دیگر پرسید که: قرآن می‌دانی؟
هوش مصنوعی: سوال کرد که آیا قرآن را می‌شناسی؟
گفت: دانم.
هوش مصنوعی: او گفت: می‌دانم.
گفت: الحمدالله.
هوش مصنوعی: او گفت: خدا را شکر.
گفت: علم آموخته‌ای؟
هوش مصنوعی: او پرسید: آیا علم یاد گرفته‌ای؟
گفت: آموخته‌ام.
هوش مصنوعی: او گفت که یاد گرفته است.
گفت: الحمدلله.
هوش مصنوعی: گفت: خدا را شکر.
پس ابراهیم خواست تا برود. پسر البته دست از او رها نمی‌کرد و مادرش فریاد دربسته بود. ابراهیم روی سوی آسمان کرد. گفت: الهی اغثنی. پس اندر کنار او جان بداد. یاران گفتند: یا ابراهیم چه افتاد؟
هوش مصنوعی: ابراهیم تصمیم به رفتن گرفت، اما پسرش او را رها نمی‌کرد و مادرش هم در حال فریاد زدن بود. ابراهیم به آسمان نگاه کرد و گفت: ای خدا، به من کمک کن. سپس در کنار او جان باخت. دوستانش از او پرسیدند: ابراهیم، چه اتفاقی افتاد؟
گفت: چون او را در کنار گرفتم، مهر او در دلم بجنبید. ندا آمد که ای ابراهیم! تدعی محبتنا و تحب معنا غیرنا. دعوی دوستی ما کنی، و با ما به هم دیگری دوست داری، و به دیگری مشغول شوی، و دوستی به انبازی کنی، و یاران را وصیت کنی که به هیچ زن بیگانه و کودک نگاه مکنید؟ و تو بدان زن و کودک دل آویزیدی؟ چون این ندا بشنیدم دعا کردم که یا رب العزة! مرا فریاد رس. اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد، یا جان او بردار یا جان من. دعا در حق او اجابت افتاد.
هوش مصنوعی: گفت: وقتی که او را در کنار خود گرفتم، عشق او در دلم زنده شد. صدایی آمد که ای ابراهیم! تو ادعای محبت ما را می‌کنی و با دیگری دوستی می‌کنی. تو در حالی به ما ادعا می‌کنی که به دیگری دل بسته‌ای و در میان دوستی‌ها به انبازی می‌پردازی و به یارانت می‌گویی که به هیچ زن و کودک نگاه نکنند؟ و تو خود به آن زن و کودک دل بسته‌ای؟ وقتی این صدا را شنیدم، دعا کردم که ای خدا! مرا یاری کن. اگر این محبت مرا از محبت تو دور می‌کند، یا جان او را بگیر یا جان من. دعا برای او مورد قبول واقع شد.
اگر کسی را از این حال عجب آید. گویم که ابراهیم، پسر قربان کرد. عجب نیست.
هوش مصنوعی: اگر کسی از این وضعیت تعجب کند، باید بگویم که ابراهیم پسرش را در راه خدا قربانی کرد. پس نباید تعجبی در این مورد باشد.
نقل است که ابراهیم گفت: شبها فرصت می‌جستم تا کعبه را خالی یابم از طواف، و حاجتی خواهم. هیچ فرصت نمی‌یافتم، تا شبی بارانی عظیم می‌آمد. برفتم و فرصت را غنیمت شمردم، تا چنان شد که کعبه ماند و من. طوافی کردم، و دست در حلقه زدم، و عصمت خواستم از گناه ندایی شنیدم که: عصمت می‌خواهی از تو گناه! همه خلق از من همین می‌خواهند. اگر همه را عصمت دهم دریاهای غفاری و غفوری و رحمانی و رحیمی من کجا شود. پس گفتم: اللهم اغفرلی ذنوبی. ندایی شنودم که: از همه جهان با ما سخن گوی و سخن خود مگوی! آن به سخن تو دیگران گویند.
هوش مصنوعی: ابراهیم نقل کرده است که شب‌ها به دنبال فرصتی می‌گشت تا بتواند کعبه را بدون طواف دیگران پیدا کند و حاجتی از خداوند درخواست کند. اما هرگز موفق نمی‌شد تا اینکه یک شب باران شدیدی بارید. او از فرصت استفاده کرد و به کعبه رفت و تنها ماند. در آنجا طواف کرد و دستش را به حلقه کعبه زد و طلب عصمت از گناه کرد. صدایی به او گفت که همه افراد همین درخواست را دارند و اگر بخواهد به همه آنها عصمت دهد، رحمت‌های بی‌پایانی که دارد محدود می‌شود. ابراهیم در پاسخ گفت: "خدایا، گناهانم را ببخش." و صدایی دیگر شنید که به او گفت: "با تمام جهان صحبت کن، اما سخن خود را بیان نکن، زیرا دیگران خواهند گفت."
در مناجات گفته است: الهی تو می‌دانی که هشت بهشت در جنب اکرامی که با من کرده‌ای اندک است، و در جنب محبت خویش و در جنب انس دادن مرا به ذکر خویش، و در جنب فراغتی که مرا داده‌ای، در وقت تفکر کردن من در عظمت تو.
هوش مصنوعی: ای خدا، تو می‌دانی که نعمت‌های بهشت در مقایسه با مهربانی‌هایی که به من عطا کرده‌ای ناچیز است. محبت تو و آرامشی که در ذکر تو یافته‌ام و زمانی که به من داده‌ای تا در عظمت تو تأمل کنم، برای من بسیار ارزشمندتر از آن بهشت‌هاست.
و دیگر مناجات او این بود: یا رب! مرا از ذلّ معصیت به عزّ طاعت آور. می‌گفتی: الهی! آه، من عرفک فلم یعرفک فکیف حال من لم یعرفک. آه! آنکه تو را می‌داند نمی‌داند، پس چگونه باشد حال کسی که تو را نداند.
هوش مصنوعی: او در مناجاتی می‌گفت: پروردگارا! مرا از ذلت گناه به عزت بندگی خود برسان. همچنین با نگرانی می‌گفت: خدایا! کسی که تو را می‌شناسد و در عین حال تو را نمی‌شناسد، حال کسی که تو را نشناخته چیست؟ این نگرانی او از این بود که وضعیت کسی که به تو آشنا نیست، چگونه می‌تواند باشد.
نقل است که گفت: پانزده سال سختی و مشقت کشیدم تا ندایی شنیدم که کن عبدا فاسترحت. برو بنده باش، و در راحت افتادی. یعنی فاستقم کما امرت.
هوش مصنوعی: گفته شده که او اظهار کرده است: پانزده سال زحمت و رنج بردم تا اینکه صدایی شنیدم که می‌گفت برو، بنده خدا باش و آرامش پیدا کن. به عبارتی، باید استقامت داشته باشی همان‌طور که فرمان داده شده است.
نقل است که از او پرسیدند: که تو را چه رسید که آن مملکت را بماندی؟
هوش مصنوعی: گفته شده از او پرسیدند: چه سبب شد که در آن کشور بمانی؟
گفت: روزی بر تخت نشسته بودم، آیینه‌ای در پیش من داشتند. در آن آیینه نگاه کردم. منزل خود گور دیدم، و در آن مونسی نه؛ سفری دراز دیدم در پیش و مرا زادی نه؛ قاضی‌یی عادل دیدم، و مرا حجت نه؛ مُلک بر دلم سرد شد.
هوش مصنوعی: روزی در حال نشستن بر تخت بودم و در پیش رویم آیینه‌ای قرار داشت. وقتی به آن نگاه کردم، در آن تصویر خانه‌ام را دیدم که به شکل قبر بود و هیچ همدمی در آن نبود. سفر طولانی‌ای را در پیش رویم مشاهده کردم و فرزندی نداشتم. در آنجا قاضی عادلی را دیدم ولی دلیلی برای دفاع نداشتم. احساس کردم که بر دلم غم و سردی مستولی شده است.
گفتند: چرا از خراسان بگریختی؟ گفت: آنجا بسی می‌شنیدم که دوش چون بودی و امروز چگونه؟
هوش مصنوعی: گفتند: چرا از خراسان فرار کردی؟ او پاسخ داد: در آنجا خیلی می‌شنیدم که شب گذشته چه اتفاقی افتاد و امروز چه حال و هوایی داریم.
گفتند: چرا زنی نمی‌خواهی؟
هوش مصنوعی: از تو پرسیدند: چرا نمی‌خواهی زن بگیری؟
گفت: هیچ زن شویی کند تا شوهر گرسنه و برهنه داردش؟
هوش مصنوعی: گفت: آیا هیچ زنی شوهرش را در حالی که گرسنه و بی‌پوشش است، ترک می‌کند؟
گفتند: نه.
هوش مصنوعی: گفتند: نه.
گفت: من از آن زن نمی‌کنم که هر زنی که من کنم گرسنه و برهنه ماند. اگر توانمی خود را طلاق دهمی! دیگری بر فتراک با خویشتن غره چون کنم؟ پس از درویشی که حاضر بود پرسید: زن داری؟
هوش مصنوعی: او گفت: من از آن زنی که در کنارم هست راضی نیستم و هر زنی که به او نزدیک شوم، بی‌پناه و گرسنه می‌ماند. اگر توانستم، خودم را طلاق می‌دهم! چگونه می‌توانم با کسی دیگر که به خود می‌بالد، رابطه برقرار کنم؟ در همین لحظه، یک درویش که در آنجا حضور داشت از او پرسید: آیا همسری داری؟
گفت: نی.
هوش مصنوعی: او گفت: نه.
گفت: نیک نیک است.
هوش مصنوعی: او گفت: خوب است، بسیار خوب است.
درویش گفت: چگونه؟
هوش مصنوعی: درویش پرسید: چگونه؟
گفت: آن درویش که زن کرد در کشتی نشست و چون فرزند آمد غرق شد؟
هوش مصنوعی: او گفت: آن درویشی که ازدواج کرد، سوار بر کشتی شد و وقتی فرزندش به دنیا آمد، کشتی غرق شد؟
نقل است که یک روز درویشی را دید که می‌نالید. گفت: پنداریم که درویشی را رایگان خریده‌ای.
هوش مصنوعی: روزی درویشی را دیدند که ناله می‌کند. گفتند: تصور کن که این درویش را به صورت رایگان خریده‌ای.
گفت: درویشی را خرند؟
هوش مصنوعی: گفت: آیا درویشی را می‌خرند؟
گفت: باری من به ملک بلخ خریدم، هنوز به ارزد.
هوش مصنوعی: او گفت: با این حال، من به ملک بلخ خریدم که هنوز قیمتش مناسب است.
نقل است که کسی ابراهیم را هزار دینار آورد که: بگیر!
هوش مصنوعی: نقل است که فردی هزار دینار به ابراهیم داد و گفت: این را بگیر!
گفت: من از درویشان نستانم.
هوش مصنوعی: او گفت: من هیچ بهره‌ای از درویشان نمی‌برم.
گفت: من توانگرم.
هوش مصنوعی: او گفت: من ثروتمند هستم.
گفت: از آنکه داری زیادت بایدت؟
هوش مصنوعی: گفت: آیا چیزی که داری برایت کافی نیست؟
گفت: باید.
هوش مصنوعی: او گفت: باید.
گفت: برگیر که سر همه درویشان تویی. خود این درویشی نمی‌بود. گدایی بود.
هوش مصنوعی: گفت: بدان که تو تنها سر و اصل تمام درویشان هستی. در واقع، خود این درویشی واقعی نبود، بلکه فقط گدایی بود.
سخن اوست که گفت: سخت‌ترین حالی که مرا پیش آید آن بود که جایی برسم که مرا بشناسند؛ که درآمدندی خلق، و مرا بشناختندی، و مرا مشغول کردندی. آنگاه مرا از آنجا باید گریخت. ندانم که کدام صعبتر است: به وقت ناشناختن دل کشیدن، یا به وقت شناختن از عز گریختن؟
هوش مصنوعی: او می‌گوید که سخت‌ترین لحظه‌ای که برایش پیش می‌آید زمانی است که به جایی برسد که مردم او را بشناسند. وقتی که افراد وارد می‌شوند و او را شناخته و مشغول صحبت با او می‌شوند، او باید از آنجا فرار کند. او نمی‌داند کدام یک سخت‌تر است: زمانی که ناشناخته است و باید دلش را سرگرم کند یا وقتی که شناخته شده است و باید از عزت و احترام خود بگریزد.
و گفت: ما درویشی جستیم توانگری پیش آمد، مردمان دیگر توانگری جستند ایشان را درویشی پیش آمد.
هوش مصنوعی: او گفت: ما به دنبال درویشی رفتیم ولی به توانگری برخوردیم. دیگران هم به دنبال توانگری بودند و برایشان درویشی ظاهر شد.
مردی ده هزار درم پیش او برد، نپذیرفت. گفت: می‌خواهی که نام من از میان درویشان پاک کنی به این قدر سیم؟
هوش مصنوعی: مردی ده هزار درم به او داد، اما او نپذیرفت و گفت: آیا می‌خواهی به این مقدار پول، نام من را از میان درویشان پاک کنی؟
نقل است که چون واردی از غیب برو فروآمدی، گفتی: کجااند ملوک دنیا تا ببینند که این چه کار و بارست تا از ملک خودشان ننگ آید.
هوش مصنوعی: نقل شده است که زمانی که یک نیروی عظیم از عالم غیب به زمین فرود آمد، گفت: کجا هستند پادشاهان دنیا که ببینند این چه کاری است و از سلطنت خود خجالت نکشند؟
و گفت: صادق نیست هرکه شهوت طلب کند.
هوش مصنوعی: و گفت: کسی که دنبال لذت‌ها و شهوت‌ها باشد، راستگو نیست.
و گفت: اخلاص، صدق نیت است با خدای تعالی.
هوش مصنوعی: او گفت: اخلاص به معنای داشتن نیت صادقانه با خداوند بزرگ است.
و گفت: هر که دل خود را حاضر نیابد در سه موضع، نشان آن است که در بر او بسته‌اند: یکی در وقت خواندن قرآن؛ دوم در وقت ذکر گفتن؛ سوم در وقت نماز کردن.
هوش مصنوعی: او گفت: هر کسی که در سه موقعیت احساس راحتی نکند، نشانه آن است که دلش بسته شده است: یکی در زمان خواندن قرآن، دوم در زمان ذکر گفتن و سوم در زمان نماز خواندن.
و گفت: علامت عارف آن بود که بیشتر خاطر او در تفکر بود و در عبرت، و بیشتر سخن او ثنا بود و مدحت حق، و بیشتر عمل او طاعت، و بیشتر نظر او در لطایف صنع بود، و قدرت.
هوش مصنوعی: او گفت: نشانه یک عارف این است که بیشتر به فکر و تأمل بپردازد و از عبرت‌ها بهره گیرد. همچنین، سخنانش بیشتر به ستایش و مدح خداوند اختصاص دارد. عمل او بیشتر در جهت اطاعت از خداوند است و نگاهش بیشتر به ظرافت‌ها و زیبایی‌های خلقت معطوف است.
و گفت: سنگی دیدم در راهی افگنده و بر وی نبشته که، اقلب و اقرأ. برگردان و برخوان.
هوش مصنوعی: او گفت: سنگی را در راهی دیدم که بر روی آن نوشته شده بود: "برگرد و بخوان".
برگردانیدم و برخواندم. بدان سنگ نوشته بود: که چون تو عمل نکنی بدانچه می‌دانی چگونه می‌طلبی آنچه نمی‌دانی؟
هوش مصنوعی: من آن را باز کردم و خواندم. در آن سنگ نوشته بود: وقتی که تو به آنچه می‌دانی عمل نمی‌کنی، چگونه می‌خواهی آنچه را که نمی‌دانی بدست بیاوری؟
و گفت: در این طریق هیچ چیز بر من سخت‌تر از مفارقت کتاب نبود؛ که فرمودند: مطالعه نکن.
هوش مصنوعی: او گفت: در این مسیر هیچ چیزی برای من سخت‌تر از جدا شدن از کتاب نبود؛ زیرا که گفته بودند: مطالعه نکن.
و گفت: گرانترین اعمال در ترازو آن خواهد بود فردا که امروز بر تو گرانتر است.
هوش مصنوعی: او گفت: در روز قیامت، ارزش و اهمیت کارهایی که امروز بر تو سخت و گران به نظر می‌رسند، بیشتر خواهد بود.
و گفت: سه حجاب باید که از پیش دل سالک برخیزد تا در دولت برو گشاده گردد. یکی آنکه اگر مملکت هر دو عالم به عطای ابدی بدو دهند، شاد نگردد از برای آنکه به موجود شاد گردد، و هنوز مردی حریص است و الحریص محروم؛ دوم حجاب آن است که اگر مملکت هر دو عالم او را بود و از او بستانند به افلاس اندوهگین نگردد، از برای آنکه این نشان سخط بود و الساخط معذب؛ سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد، حقیر‌همّت بود، و حقیرهمّت محجوب بود. عالی‌همّت باید که بود.
هوش مصنوعی: برای پیشرفت روحانی و رسیدن به مقام‌های بالا، سالک باید از سه حجاب عبور کند تا بتواند به سعادت و معنویت دست یابد. نخست، باید به این درجه برسد که حتی اگر تمام نعمت‌های دنیا به او داده شود، از آن خوشحال نشود. اگر همچنان به دنیا و مال دنیا وابسته باشد، او انسانی حریص خواهد بود و حریصان از حقیقت دور می‌شوند. دوم، باید به گونه‌ای باشد که اگر تمام دارایی‌هایش را از او بگیرند، دچار غم و اندوه نشود، زیرا این نشان‌دهنده نارضایتی از خداست و کسی که از خدا ناخشنود باشد، عذاب خواهد شد. سوم، نباید با تعریف و تمجیدهای دیگران فریفته شود، چرا که کسی که به تعریف دیگران وابسته باشد، همت بلندی ندارد و همچنان از حقیقت دور خواهد ماند. او باید دارای همتی عالی باشد تا به رشد و ترقی روحانی دست یابد.
نقل است که یکی را گفت: خواهی که از اولیا باشی؟
هوش مصنوعی: گفته شده که یکی از آدم‌ها از دیگری پرسید: آیا می‌خواهی از دوستان خداوند باشی؟
گفت: بلی.
هوش مصنوعی: گفت: بله.
گفت: به یک ذره دنیا و آخرت رغبت مکن، و روی به خدای آر به کلیّت، و خویشتن از ماسوی‌الله فارغ گردان، و طعام حلال خور، بر تو نه صیام روز است و نه قیام شب.
هوش مصنوعی: گفت: به هیچ چیز از دنیا و آخرت دل نبند، بلکه تمام توجه‌ات را به سوی خدا معطوف کن و خودت را از غیر خدا خالی کن. حلال بخور و بدان که نیازی به روزه‌داری در طول روز یا عبادت در شب نداری.
و گفت: هیچکس در نیافت پایگاه مردان، به نماز و روزه و غزو و حج مگر بدانکه بدانست که در حلق خویش چه درمی‌آورد.
هوش مصنوعی: او گفت: هیچ کس به حقیقت مقام مردان دست نمی‌یابد، مگر اینکه بداند در درون خود چه می‌سازد و چه عملی انجام می‌دهد.
گفتند: جوانی است صاحب وجد، و حالتی دارد، و ریاضتی شگرف می‌کند.
هوش مصنوعی: گفتند: او جوانی است که احساسی خاص دارد و حالت ویژه‌ای را تجربه می‌کند و تمرینات سختی انجام می‌دهد.
ابراهیم گفت: مرا آنجا برید تا او را ببینم.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: مرا به آنجا ببر تا او را ببینم.
ببردند. جوان گفت: مهمان من باش.
هوش مصنوعی: آنها او را بردند. جوان گفت: مهمان من باش.
سه روز آنجا باشید و مراقبت حال آن جوان کرد، زیادت از آن بود که گفته بودند، جمله شب بی خواب و بی قرار بود. یک لحظه نمی‌آسود و نمی‌خفت. ابراهیم را غیرتی آمد. گفت: ما چنین فسرده و وی جمله شب بی خواب و بی قرار؟
هوش مصنوعی: سه روز در آنجا بمانید و مراقب حال آن جوان باشید. حال او بیشتر از آنچه گفته بودند، بد بود. او تمام شب بی‌خواب و بی‌قرار بود و یک لحظه آرامش نداشت. ابراهیم از این وضعیت احساس ناراحتی کرد و گفت: آیا ما باید این‌گونه بی‌تاب و او تمام شب بی‌خواب باشد؟
گفت: بیا تا بحث حال او کنیم تا هیچ از شیطان در این حالت راه یافته است یا همه خالص است چنانکه می‌باید.
هوش مصنوعی: گفت: بیایید درباره وضعیت او صحبت کنیم و ببینیم آیا در این حال، چیزی از شیطان به او راه یافته است یا همه چیز به طور کامل و خالص است، همان‌طور که باید باشد.
پس با خود گفت: آنچه اساس کار است تفحّص باید کرد.
هوش مصنوعی: پس با خود اندیشید که برای بهبود وضعیت، باید به جستجو و تحقیق پرداخت.
پس اساس کار و اصل کار لقمه است. بحث لقمه او کرد نه بر وجه حلال بود. گفت: الله اکبر! شیطانی است.
هوش مصنوعی: اساس کار و اصل کار به لقمه مربوط می‌شود. او درباره لقمه صحبت کرد اما به حلال بودن آن اشاره نکرد. گفت: الله اکبر! این شیطانی است.
پس جوان را گفت: من سه روز مهمان تو بودم، باز تو بیا و چهل روز مهمان من باش.
هوش مصنوعی: سپس جوان به او گفت: من سه روز مهمان تو بودم، حالا تو هم بیا و چهل روز مهمان من باش.
جوان گفت: چنان کنم.
هوش مصنوعی: جوان گفت: "من این کار را انجام خواهم داد."
ابراهیم از مزدوری لقمه خوردی. پس جوان را بیاورد و لقمه خویش می‌داد. جوان را حالتش گم شد و شوقش نماند و عشقش ناپدید گشت. آن گرمی و بی قراری و بی خوابی و گریه وی پاک برفت. ابراهیم را گفت: آخر تو با من چه کردی؟
هوش مصنوعی: ابراهیم از نان و مزد خود بهره‌برداری کرده بود. بنابراین جوانی را نزد خود آورد و لقمه‌ای از نانش را به او داد. اما جوان به مرور زمان حالش تغییر کرد، اشتیاقش از بین رفت و عشق و محبتش محو شد. آن شور و شوق و بی‌قراری و بی‌خوابی او به کلی از بین رفت. جوان به ابراهیم گفت: تو با من چه کردی؟
گفت: آری لقمه تو به وجه نبود. شیطان با آن همه در تو می‌رفت و می‌آمد. چون لقمه حلال به باطن تو فروشد آنچه تو را می‌نمود، چون همه نمود شیطانی بود. به لقمه حلال که اصل کار است پدید آمد تا بدانی که اساس این حدیث لقمه حلال بود.
هوش مصنوعی: او گفت: بله، غذای تو از لحاظ روحانی مناسب نیست. شیطان به راحتی در وجود تو رفت و آمد می‌کند. هنگامی که غذای حلال به درون تو وارد شود، آنچه را که به تو نشان می‌دهد، به خاطر اینکه همه آن ظاهر شیطانی است، تغییر خواهد کرد. غذای حلال که اصل موضوع است، موجب بروز این واقعیت می‌شود تا بدانی که اساس این موضوع به غذای حلال مربوط می‌شود.
نقل است که سفیان را گفت: هرکه شناسد آنچه می‌طلبد خوار گردد در چشم او، آنچه بذل باید کرد.
هوش مصنوعی: نقل شده که سفیان گفت: هر کسی که بداند چه چیزی را می‌جوید، در برابر آن چیز کوچک می‌شود و به نظرش باید آن را نادیده گرفت.
و سفیان را گفت: تو محتاجی به اندک یقین، اگر چه علم بسیار داری.
هوش مصنوعی: سفیان را گفتند: تو به یک مقدار ایمان و یقین احتیاج داری، حتی اگر دانش زیادی داشته باشی.
نقل است که یک روز ابراهیم و شقیق هر دو به هم بودند. شقیق گفت: چرا از خلق می‌گریزی؟
هوش مصنوعی: روزی ابراهیم و شقیق در کنار هم بودند. شقیق از ابراهیم پرسید: چرا از مردم و جامعه دوری می‌جویی؟
گفت: دین خویش در کنار گرفته‌ام و از این شهر بدان شهر و از این سر کوه بدان سر کوه می‌گریزم. هرکه مرا بیند پندارد که حمالی ام یا وسواس دارم، تا مگر دین از دست ابلیس نگاه دارم، و به سلامت ایمان از دروازه مرگ بیرون برم.
هوش مصنوعی: او گفت: دین خود را در کنار خود دارم و از این شهر به آن شهر و از این طرف کوه به طرف دیگر فرار می‌کنم. هر کسی که مرا ببیند فکر می‌کند که باربر هستم یا دچار وسواس شده‌ام، تا بتوانم دینم را از دست شیطان حفظ کنم و با ایمان و امنیت از دروازه مرگ خارج شوم.
نقل است که در رمضان به روز گیاه درودی و آنچه بدادندی به درویشان دادی و همه شب نماز کردی و هیچ نخفتی. گفتند: چرا خواب با دیده تو آشنا نشود.
هوش مصنوعی: روایتی وجود دارد که می‌گوید در ماه رمضان، در روزی که به گیاهان رسیدگی می‌شود و همچنین در روزهایی که به درویشان کمک می‌شود و در طول شب نماز خوانده می‌شود و هیچ‌گاه خواب به چشم فرد نمی‌آید، سوالی مطرح می‌شود که چرا خواب به چشمان او نمی‌آید.
گفت: زیرا که یک ساعت از گریستن نمی‌آسایم، چون بدین صفت باشم خواب مرا چگونه جایز بود؟
هوش مصنوعی: گفت: چونکه من یک ساعت هم از گریه کردن آرام نمی‌گیرم، پس چگونه ممکن است که با این حال خواب بر من بگذرد؟
چون نماز بگزاردی دست به روی خود باز نهادی. گفتی: می‌ترسم که نباید که به رویم باز زنند.
هوش مصنوعی: وقتی نماز خواندی، دستت را روی صورتت گذاشتی و گفتی: می‌ترسم که نباید از روی من عبور کنند.
نقل است که یک روز هیچ نیافت. گفت: الهی اگرم هیچ ندهی به شکرانه چهارصد رکعت نماز زیادت کنم.
هوش مصنوعی: روزی شخصی از خداوند درخواست چیزی کرد و هیچ چیزی نیافت. او گفت: خدایا، اگر هیچ چیزی به من ندهی، به خاطر این که هنوز هستم و وجود دارم، چهارصد رکعت نماز به شکرانه‌ات می‌خوانم.
سه شب دیگر هیچ نیافت. همچنین چهارصد رکعت نماز کرد، تا شب هفتمین رسید. ضعفی در وی پدید آمد. گفت: الهی! اگرم بدهی شاید.
هوش مصنوعی: او به مدت سه شب هیچ نتیجه‌ای نگرفت و همچنین چهارصد رکعت نماز خواند تا به شب هفتم رسید. در او ضعفی ظاهر شد. گفت: ای خدا! اگر به من عطا کنی، شاید.
در حال جوانی بیامد. گفتش به قوتی حاجت هست؟
هوش مصنوعی: در زمانی که هنوز جوان بود، به او نزدیک شد و پرسید آیا به نیرویی نیاز دارد؟
گفت: هست.
هوش مصنوعی: او گفت: وجود دارد.
او را به خانه برد. چون در روی او نگریست نعره بزد.
هوش مصنوعی: او را به خانه برد و وقتی به چهره‌اش نگاه کرد، ناگهان فریاد زد.
گفتند: چه بود؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: چه چیزی بود؟
من غلام توام و هرچه دارم از آن توست.
هوش مصنوعی: من خدمتگزار تو هستم و تمام دارایی‌هایم متعلق به توست.
گفت: آزادت کردم و هرچه در دست تو است به تو بخشیدم. مرا دستوری ده تا بروم.
هوش مصنوعی: او گفت: من تو را آزاد کردم و هر چیزی که در دستانت هست را به تو می‌سپارم. حالا به من بگویید چه دستوری دارید تا بروم.
و بعد از این گفت: عهد کردم الهی به جز از تو هیچ نخواهم که از کسی نان خواستم، دنیا را پیش من آوردی.
هوش مصنوعی: سپس گفت: به خداوند عهد کردم که از هیچ‌کس جز تو چیزی نخواهم و هرگز از کسی درخواست نان نکنم، زیرا تو دنیا را به من عرضه کردی.
نقل است که سه تن همراه او شدند. یک شب در مسجدی خراب عبادت می‌کردند. چون بخفتند وی بر در ایستاد تا صبح. او را گفتند: چرا چنین کردی؟
هوش مصنوعی: روایت شده است که سه نفر به همراه او شدند. یک شب در مسجدی تخریب شده مشغول عبادت بودند. هنگامی که خوابشان برد، او در درب مسجد ایستاد تا صبح. از او پرسیدند: چرا این کار را کردی؟
گفت: هوا عظیم سرد بود و باد سرد. خویشتن را به جای درکردم تا شما را رنج کمتر بود.
هوش مصنوعی: او گفت: هوا بسیار سرد بود و باد هم سرد می‌وزید. من خودم را در جایی قرار دادم تا شما کمتر اذیت شوید.
نقل است که عطاء سلمی آورده است به اسناد عبدالله مبارک که ابراهیم در سفری بود و زادش نماند. چهل روز صبر کرد و گل خورد و با کس نگفت تا رنجی از وی به برادران وی نرسد.
هوش مصنوعی: نقل شده که عطاء سلمی از عبدالله مبارک روایت کرده است که ابراهیم در سفری به سر می‌برد و غذایی نداشت. او چهل روز صبر کرد و فقط گل خورد و به هیچ‌کس چیزی نگفت تا برادرانش از رنج او آگاه نشوند.
نقل است که سهل بن ابراهیم گوید: با ابراهیم ادهم سفر کردم. من بیمار شدم آنچه داشت بفروخت و بر من نفقه کرد. آرزویی از وی خواستم. خری داشت، بفروخت و بر من نفقه کرد. چون بهتر شدم گفتم: خر کجاست؟
هوش مصنوعی: سهل بن ابراهیم می‌گوید: من همراه ابراهیم ادهم سفر می‌کردم. در طول سفر بیمار شدم و او تمام اموالش را فروخت تا به من کمک کند و هزینه‌های من را بدهد. از او خواستم که چیزی برایم تهیه کند. او یک خر داشت که آن را فروخت و هزینه‌های من را تأمین کرد. وقتی حال من بهتر شد، پرسیدم: آن خر کجاست؟
گفت: بفروختم.
هوش مصنوعی: او گفت: فروختم.
گفتم: بر کجا نشینم؟
هوش مصنوعی: پرسیدم: بر کجا بنشینم؟
گفت: یا برادر بر گردن من نشین.
هوش مصنوعی: گفت: ای برادر، بر روی شانه‌ام نرو.
سه منزل مرا بر گردن نهاد و ببرد.
هوش مصنوعی: سه خانه را به دوش من گذاشت و برد.
نقل است که عطاء سلمی گفت: یکبار ابراهیم را نفقه نماند. پانزده روز ریگ خورد. گفت: از میوه مکه چهل سال است تا نخورده‌ام و اگر نه در حال نزع بودمی خبر نکردمی.
هوش مصنوعی: روایت شده که عطاء سلمی گفت: یک بار ابراهیم به تنگدستی افتاد و پانزده روز فقط شن و ریگ مصرف کرد. در آن حال گفت: "چهل سال است که از میوه‌های مکه نخورده‌ام و اگر در حال مرگ نبودم، چیزی نمی‌گفتم."
و از بهر آن نخورد که لشکریان بعضی از آن زمینهای مکه خریده بودند.
هوش مصنوعی: او به خاطر این موضوع نخورده بود که بعضی از سربازان زمین‌هایی از منطقه مکه را خریده بودند.
نقل است که چندین حج پیاده بکرد از چاه زمزم آب برنکشید.
هوش مصنوعی: نقل شده است که افرادی چندین بار پیاده به حج رفته‌اند و از چاه زمزم آبی برنگرفته‌اند.
گفت: زیرا که دلو و رسن آن از مال سلطان خریده بودند.
هوش مصنوعی: او گفت: زیرا که آن دلوی که داشتند و ریسمانش را از دارایی سلطان خریده بودند.
نقل است که هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هر چه بستدی در وجه یاران خرج کردی. اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب در شکسته بودی. یک شب یاران گفتند: او دیر می‌آید. بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاهتر آید، او دیر می‌آید و ما را دربند ندارد. چنان کردند. چون ابراهیم بیامد ایشان را دید، خفته. پنداشت که هیچ نخورده بودند و گرسنه خفته‌اند. در حال آتش درگیرانید و پاره‌ای آرد آورده بود. خمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد تا چون بیدار شوند بخورند تا روز روزه توانند داشت. یاران از خواب درآمدند. او را دیدند، محاسن بر خاک نهاده، و در آتش پف پف می‌کرد، و آب از چشم او می‌رفت، و دود گرد بر گرد او گرفته، گفتند: چه می‌کنی؟
هوش مصنوعی: نقل شده که روزی ابراهیم به کار مزدوری می‌رفت و تا شب مشغول کار بود و تمام درآمدش را برای یارانش خرج می‌کرد. اما وقتی که نماز شام را می‌خواند و چیزهایی می‌خرید و به سمت یارانش می‌رفت، شب‌ها خسته و فرسوده برمی‌گشت. یک شب یارانش گفتند که او دیر می‌آید، بنابراین تصمیم گرفتند نان بخورند و استراحت کنند تا او زودتر بیاید و نگران آنها نباشد. وقتی ابراهیم به جمع آنها رسید و آنها را خوابیده دید، فکر کرد که آنها چیزی نخورده و گرسنه هستند. بلافاصله آتش برپا کرد و مقداری آرد آورد. او خمیر کرد تا وقتی یاران بیدار شوند، غذایی برایشان آماده کرده باشد تا بتوانند روز بعد روزه بگیرند. یاران از خواب بیدار شدند و ابراهیم را دیدند که محاسنش بر زمین افتاده و در آتش مشغول پخت و پز است، در حالی که اشک از چشمانش می‌ریخت و دود دور او را احاطه کرده بود. آنها از او پرسیدند که چه کار می‌کند.
گفت: شما را خفته دیدم. گفتم: مگر چیزی نیافته‌اید و گرسنه بخفته‌اید. از جهت شما چیزی می‌سازم تا چون بیدار شوید تناول کنید.
هوش مصنوعی: گفت: شما را در خواب دیدم. پرسیدم: آیا چیزی پیدا نکرده‌اید و گرسنه خوابیده‌اید؟ به خاطر شما چیزی درست می‌کنم تا وقتی بیدار شوید، بتوانید بخورید.
ایشان گفتند: بنگرید که او با ما در چه اندیشه است و ما با او در چه اندیشه بودیم.
هوش مصنوعی: ایشان فرمودند: توجه کنید که او در چه افکاری درباره ماست و ما در چه افکاری درباره او بودیم.
نقل است که هر که با او صحبت خواستی کرد، شرط بکردی. گفتی: اول من خدمت کنم و بانگ نماز بگویم و هر فتوحی که باشد دنیایی هر دو برابر باشیم.
هوش مصنوعی: نقل شده است که هرگاه کسی می‌خواست با او صحبت کند، شرطی گذاشته می‌شد. او می‌گفت: ابتدا من خدمت می‌کنم و اذان نماز را می‌گویم و هر موقعیتی که در دنیای مادی پیش بیاید، باید هر دو طرف با هم برابر باشند.
وقتی مردی گفت: من طاقت این ندارم.
هوش مصنوعی: زمانی که مردی اظهار کرد: من دیگر نمی‌توانم این را تحمل کنم.
ابراهیم گفت: من در عجبم از صدق تو.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: من از واقعی بودن تو تعجب می‌کنم.
نقل است که مردی مدتی در صحبت ابراهیم بود. مفارقت خواست کرد. گفت: یا خواجه! عیبی که در من دیده‌ای مرا خبر کن.
هوش مصنوعی: روایتی است که مردی به مدت زمانی با ابراهیم گفتگو کرده است. وقتی که او خواست تا از ابراهیم جدا شود، از او درخواست کرد که اگر عیبی در او دیده‌است، به او اطلاع دهد.
گفت: در تو هیچ عیبی ندیده‌ام زیرا که در تو به چشم دوستی نگرسته‌ام. لاجرم هرچه از تو دیده‌ام مرا خوش آمده است.
هوش مصنوعی: او گفت: من هیچ نقصی در تو ندیده‌ام، چون با نگاهی دوستانه به تو نگاه کرده‌ام. به همین دلیل، هر چیزی که از تو دیده‌ام، برایم خوشایند بوده است.
نقل است که عیال‌داری بود، نماز شام می‌رفت و هیچ چیز نداشت از طعام، و گرسنه بود، و دلتنگ که به اطفال و عیال چه گویم که دست تهی می‌روم. در دردی عظیم می‌رفت. ابراهیم را دید ساکن نشسته. گفت: یا ابراهیم! مرا از تو غیرت می‌آید که تو چنین ساکن و فارغ نشسته‌ای و من چنین سرگردان و عاجز.
هوش مصنوعی: روزی مردی خانواده‌داری بود که برای نماز شام می‌رفت، اما هیچ غذایی نداشت و بسیار گرسنه بود. او به شدت ناراحت بود و نمی‌دانست چگونه به فرزندان و همسرش بگوید که با دست خالی بر می‌گردد. در این حال درد شدیدی را احساس می‌کرد. به ابراهیم برخورد که در حال نشسته و آرام بود. او به ابراهیم گفت: "ای ابراهیم! من از تو به خاطر اینکه بی‌خیال و آرام نشسته‌ای، غیرت می‌آید؛ در حالی که من در این وضعیت سرگردان و ناچار هستم."
ابراهیم گفت: هرچه ما کرده‌ایم از حجها و عبادتهای مقبول و خیرات مبرور این جمله را به تو دادیم. تو یک ساعت اندوه خود را به ما دادی.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: هر آنچه که ما انجام داده‌ایم از جمله حج‌ها، عبادت‌های مورد قبول و کارهای خیر را به تو تقدیم کردیم. تو یک ساعت از غم و اندوه خود را به ما بخشیدی.
نقل است که معتصم پرسید از ابراهیم که چه پیشه داری؟
هوش مصنوعی: معتصم از ابراهیم پرسید که شغل و کار تو چیست؟
گفت: دنیا را به طالبان دنیا مانده‌ام و عقبی را به طالبان عقبی رها کرده‌ام و بگزیدم. در جهان ذکر خدای و در آن جهان لقای خدای.
هوش مصنوعی: گفت: من به خاطر کسانی که به دنیا وابسته‌اند، در دنیا مانده‌ام و برای کسانی که به آخرت توجه دارند، دنیا را رها کرده‌ام و این را انتخاب کرده‌ام. در این دنیا به یاد خدا هستم و در آن جهان به دیدار خدا می‌پردازم.
دیگری از او پرسید: پیشه تو چیست؟
هوش مصنوعی: یکی از آنها از او سوال کرد: شغل تو چیست؟
گفت: تو ندانسته‌ای که کارکنان خدای را به پیشه حاجت نیست.
هوش مصنوعی: او گفت: تو نمی‌دانی که کارکنان خدا نیازی به شغف و نیازمندی ندارند.
نقل است که یکی ابراهیم را گفت: ای بخیل!
هوش مصنوعی: روزی کسی به ابراهیم گفت: ای انسان حرص و آزمندی!
گفت: من در ولادت بلخ مانده‌ام و ترک ملکی گرفتم، من بخیل باشم؟
هوش مصنوعی: او گفت: من در بلخ به دنیا آمده‌ام و در آنجا ملکی را ترک کرده‌ام، آیا ممکن است من بخیل باشم؟
تا روزی مزینی موی او راست می‌کرد. مریدی از آن او آنجا بگذشت. گفت: چیزی داری؟
هوش مصنوعی: روزی مزینی در حال آرایش موی او بود. مریدی از آنجا عبور کرد و از او پرسید: چیزی داری؟
همیانی زر آنجا بنهاد. وی به مزین داد. سایلی برسید، از مزین چیزی بخواست. مزین گفت: برگیر!
هوش مصنوعی: در آنجا همیانی پر از طلا گذاشت. او به مزین (شخصی) داد. شخصی دیگری آمد و از مزین چیزی خواست. مزین گفت: "بیا و بردار!"
ابراهیم گفت: در همیان زر است.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: در کیسه طلا وجود دارد.
گفت: می‌دانم ای بخیل! الغنا غنی القلب لا غنی المال.
هوش مصنوعی: گفت: می‌دانم ای بخیل! ثروت واقعی در قلب است نه در مال و دارایی.
گفت: زر است.
هوش مصنوعی: او گفت: این طلاست.
گفت: ای بطال! به آنکس می‌دهم که می‌داند که چیست.
هوش مصنوعی: او گفت: ای بی‌فکر! من به کسی می‌دهم که بداند چیست.
ابراهیم گفت: هرگز آن شرم را با هیچ مقابله نتوانم کرد، و نفس را به مراد خویش آنجا دیدم.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: هرگز نمی‌توانم آن احساس شرم را با هیچ چیز دیگری مقایسه کنم، و در آن لحظه، نفس خود را در جایی که می‌خواستم یافتم.
وی را گفتند: تا در این راه آمدی، هیچ شادی به تو رسیده است؟
هوش مصنوعی: به او گفتند: وقتی که وارد این مسیر شدی، آیا هیچ خوشحالی نصیبت شده است؟
گفت: چند بار! به کشتی در بودم و مرا کشتی‌بان نمی‌شناخت. جامه خلق داشتم و مویی دراز، و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند، و بر من می‌خندیدند، و افسوس می‌کردند، و در کشتی مسخره‌ای بود. هر ساعتی بیامدی، موی سر من بگرفتی و برکندی، و سیلی بر گردن من زدی. من خود را به مراد خود یافتمی، و بدان خواری نفس خود شاد می‌شدمی - که ناگاه موجی عظیم برخاست، و بیم هلاک پدید آمد. ملاح گفت: «یکی از اینها را در دریا می‌باید انداخت تا کشتی سبک شود، مرا گرفتند تا در دریا بیندازند. موج بنشست و کشتی آرام گرفت. آن وقت که گوشم گرفته بودند تا در آب اندازند نفس را به مراد دیدم و شاد شدم. یکبار دیگر به مسجدی رفتم تا بخسبم. رها نمی‌کردند و من از ضعف ماندگی چنان بودم که برنمی‌توانستم خاست پایم گرفتند و می‌کشیدند و مسجد را سه پایگاه بود. سرم بر هر پایه‌ای که بیامدی بشکستی، و خون روان شدی. نفس خود را به مراد خویش دیدم و چون مرا بر این سه پایگاه برانداختندی بر هر پایگاهی سرّ اقلیمی بر من کشف شد. گفتم: کاشکی پایه مسجد زیادت بودی تا سبب دولت زیادت بودی. یکبار دیگر آن بود که در حالی گرفتار آمدم، مسخره‌ای بر من بول کرد؛ آنجا نیز شاد شدم. یکبار دیگر پوستینی داشتم، جنبنده‌ای بسیار در آن افتاده بود، و مرا می‌خوردند، ناگاه از آن جامه‌ها که در خزینه نهاده بودم یادم آمد، نفس فریاد برآورد که آخر این چه رنج است؟ آنجا نیز نفس به مراد دیدم.
هوش مصنوعی: او گفت: چندین بار! به دریا رفتم و کسی مرا به عنوان کشتی‌بان نشناخت. لباس مبدل بر تن داشتم و موهایم بلند بود، به گونه‌ای که هیچ یک از کسانی که در کشتی بودند به من توجه نمی‌کردند. به من می‌خندیدند و متاسف بودند و در کشتی به من می‌خندیدند. هر ساعت که می‌گذشت، موهای سرم را می‌کشیدند و به من سیلی می‌زدند. من خود را در این وضعیت خوشحال می‌دیدم، به خاطر اینکه به ذلت خود عادت کرده بودم. اما ناگهان موج بزرگی به وجود آمد و خطر غرق شدن به وجود آمد. ملوانان گفتند: «باید یکی از این‌ها را در دریا بیندازیم تا کشتی سبک شود»، و من را گرفتند تا در دریا بیندازند. اما موج آرام شد و کشتی به حالت پایدار درآمد. وقتی که مرا آماده می‌کردند تا به آب بیفکنند، حس شادی و خوشحالی در من به وجود آمد. یک بار دیگر به مسجدی رفتم تا بخوابم، اما مرا رها نمی‌کردند. من از ضعف توانستن به پا خواستن نداشتم، آن‌ها مرا می‌کشیدند و در مسجد سه مرتبه ایستاده بودند. سرم را بر هر مرتبه‌ای که می‌زدم، می‌شکست و خون می‌ریخت. اما در آن حال، احساس شادی و خوشحالی می‌کردم و وقتی که بر آن سه مرتبه پرتاب می‌شدم، اسراری از عالم بالا بر من کشف می‌شد. به خود می‌گفتم: ای کاش تعداد پایه‌های مسجد بیشتر بود تا باعث خوشبختی بیشتری می‌شد. یک بار دیگر در وضعیتی دشوار گرفتار شدم و کسی بر من ادرار کرد؛ و هنوز هم در آنجا شاد شدم. یک بار دیگر در پوستینی بودم که موجودات زیادی در آن قرار گرفته بودند و مرا می‌گازیدند، اما ناگهان یادم آمد که چه لباس‌هایی در خزانه دارم و به خاطر این فکر، احساس راحتی و شادی کردم.
نقل است که یکبار در بادیه بر توکل بودم. چند روز چیزی نیافتم. دوستی داشتم. گفتم: اگر بر وی روم توکلم باطل شود در مسجد شدم و بر زبان براندم که توکلت علی الحی الذی لایموت لا اله الا هو. هاتفی آواز داد که سبحان آن خدایی که پاک گردانیده است روی زمین را، از متوکلان.
هوش مصنوعی: روزی در بیابان به توکل نشستم و چند روز چیزی نیافتم. دوستی داشتم و به او گفتم که اگر به خانه‌اش بروم، توکلم از بین می‌رود. در مسجد نشستم و با زبانم گفتم: «من توکل خود را بر خدایی می‌گذارم که زنده است و نمی‌میرد و جز او معبودی نیست.» در این هنگام صدایی از جایی به گوشم رسید که می‌گفت: «پاک است آن خدایی که زمین را از متوکلان پاک کرده است.»
گفتم: چرا؟
هوش مصنوعی: گفتم: چرا؟
گفت: متوکل که بود؟ آنکه برای لقمه‌ای که دوستی مجازی به وی دهد راهی دراز در پیش گیرد و آنگاه گوید توکلت علی الحی الذی لایموت، دروغی را توکل نام کرده‌ای.
هوش مصنوعی: او گفت: متوکل کیست؟ شخصی که برای یک لقمه‌ای که دوستی از راه دور به او می‌دهد، مسیری طولانی را طی کند و سپس بگوید به خداوندی که نمی‌میرد توکل کرده‌ام، در واقع به غلط مفهوم توکل را معنا کرده است.
و گفت: وقتی زاهدی متوکل را دیدم پرسیدم که تو از کجا خوری؟
هوش مصنوعی: او گفت: زمانی که زاهدی را دیدم که متوکل را ملاقات کرده بود، از او پرسیدم که تو چگونه معیشت می‌کنی؟
گفت: این علم به نزدیک من نیست. از روزی‌دهنده پرس مرا با این چه کار؟
هوش مصنوعی: او گفت: این دانش برای من نزدیک نیست. از روزی‌دهنده بپرس که من با این چه کاری دارم؟
و گفت: وقتی غلامی خریدم. گفتم: چه نامی؟
هوش مصنوعی: او گفت: زمانی که بنده‌ای خریدم، از او پرسیدم: نامت چیست؟
گفت: تا چه خوانی؟
هوش مصنوعی: گفت: تا چه مقدار می‌خوانی؟
گفتم: چه خوری؟
هوش مصنوعی: گفتم: چی می‌خوری؟
گفت: تا چه دهی؟
هوش مصنوعی: او پرسید: تا چه میزان می‌دهی؟
گفتم: چه پوشی؟
هوش مصنوعی: وقتی پرسیدم: چه لباسی پوشیده‌ای؟
گفت: تا چه پوشانی؟
هوش مصنوعی: سوال کرد: تا کجا می‌خواهی بپوشانی؟
گفتم: چه می‌کنی؟
هوش مصنوعی: پرسیدم: چه کاری انجام می‌دهی؟
گفت: تا چه فرمایی.
هوش مصنوعی: گفت: تا چه حد بگویم.
گفتم: چه خواهی؟
هوش مصنوعی: گفتم: چه چیزی می‌خواهی؟
گفت: بنده را با خواست چه کار.
هوش مصنوعی: او گفت: من چرا باید به خواسته‌ها توجه کنم؟
پس با خود گفتم: ای مسکین! تو در همه عمر خدای را همچنین بنده بوده‌ای؟ بندگی باری بیاموز. چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد.
هوش مصنوعی: پس به خودم گفتم: ای بیچاره! آیا در تمام عمر خود، اینطور خدا را عبادت کرده‌ای؟ سعی کن بندگی واقعی را بیاموزی. به اندازه‌ای گریه کردم که دیگر نتوانستم فکر کنم.
و هرگز او را کسی ندید - مربع نشسته - او را پرسیدند: چرا هرگز مربع ننشینی؟
هوش مصنوعی: هیچ‌کس هرگز او را ندید که نشسته باشد. از او پرسیدند: چرا هیچ‌وقت نمی‌نشینی؟
گفت: یک روز چنین نشسته، آوازی شنیدم از هوا که: ای پسر ادهم! بندگان در پیش خداوندان چنین نشینند؟ راست بنشستم و توبه کردم.
هوش مصنوعی: او گفت: یک روز در حالی که نشسته بودم، صدایی از آسمان شنیدم که گفت: ای پسر آدم! آیا بندگان باید چنین در برابر خداوند بنشینند؟ به خاطر این حرف، درست نشستم و توبه کردم.
نقل است که وقتی از او پرسیدند که بنده کیستی؟ بر خود بلرزید و بیفتاد و در خاک گشتن گرفت. آنگاه برخاست و این آیت برخواند: ان کل من فی السموات و الارض الا اتی الرحمن عبدا.
هوش مصنوعی: نقل می‌شود که وقتی از او پرسیدند که "تو کی هستی؟"، آنچنان ترسید که لرزید و به زمین افتاد و شروع به خاک خوردن کرد. سپس بلند شد و این آیه را خواند: "هیچ‌کس در آسمان‌ها و زمین نیست مگر اینکه به عنوان بندۀ خدا به پیشگاه رحمان می‌آید."
او را گفتند: چرا اول جواب ندادی؟
هوش مصنوعی: از او پرسیدند: چرا ابتدا پاسخی ندادی؟
گفت: ترسیدم که اگر گویم بنده اویم، او حق بندگی از من طلب کند. گوید حق بندگی ما چون بگزاری؟ و اگر گویم، نتوانم هرگز این خود کسی گفت.
هوش مصنوعی: گفت: ترسیدم که اگر بگویم بنده‌اش هستم، او از من انتظار بندگی داشته باشد. می‌گوید که حق بندگی ما چگونه است؟ و اگر بگویم، هرگز نمی‌توانم این کار را انجام دهم. این را خود کسی گفته است.
نقل است که از او پرسیدند: روزگار چون می‌گذاری؟
هوش مصنوعی: گفته شده که از او سوال کردند: چگونه ایام را سپری می‌کنی؟
گفت: چهار مرکب دارم بازداشته. چون نعمتی پدید آید بر مرکب شکر نشینم و پیش او باز روم؛ و چون معصیتی پدید آید بر مرکب توبه نشینم و پیش وی باز روم؛ و چون محنتی پدید آید بر مرکب صبر نشینم و پیش وی باز روم، و چون طاعتی پدید آید بر مرکب اخلاص نشینم و پیش وی باز روم.
هوش مصنوعی: گفت: من چهار نوع وسیله دارم که به آنها تکیه می‌کنم. وقتی نعمتی به دست می‌آید، بر مرکب شکر سوار می‌شوم و به سوی او می‌روم؛ وقتی گناهی روی می‌دهد، بر مرکب توبه سوار می‌شوم و به سوی او برمی‌گردم؛ وقتی با مصیبتی مواجه می‌شوم، بر مرکب صبر سوار می‌شوم و به سمت او می‌روم، و وقتی عملی نیک انجام می‌دهم، بر مرکب اخلاص سوار می‌شوم و به سوی او می‌روم.
و گفت: تا عیال خود را چون بیوگان نکنی، و فرزندان خود را چون یتیمان نکنی، و در شب در خاکدان سگان نخسبی، طمع مدار که در صف مردان را ه دهندت. و در این حرف که گفت آن محتشم درست آمد که پادشاهی بگذاشت تا بدین جای رسید.
هوش مصنوعی: او گفت: تا زمانی که خانواده‌ات را مانند بیوه‌ها و فرزندانت را مانند یتیمان نگردانی و در شب در گور سگ‌ها نخوابی، امید نداشته باش که در صف مردان قرار بگیری. و در این سخن که آن شخص مهم گفت، درست است که پادشاهی را رها کرده تا به این مرحله رسیده است.
نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند. ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد. گفتند: برو که هنوز از تو گنبد پادشاهی می‌آید.
هوش مصنوعی: روزی گروهی از پیران نشسته بودند و ابراهیم خواست تا با آنها گفت‌وگو کند. آنها به او گفتند که برود زیرا هنوز بوی سلطنت از او به مشام می‌رسد.
با آن کردار او را این گویند، تا دیگران را چه گویند.
هوش مصنوعی: با رفتار او این گونه نامیده می‌شود، پس دیگران چه چیزی خواهند گفت؟
نقل است که از او پرسیدند: چرا دلها از حق محجوب است؟
هوش مصنوعی: روایت شده که از او سؤال کردند: چرا دل‌ها نسبت به حق پوشیده و مستتر هستند؟
گفت: زیرا که دوست داری، آنچه حق دشمن داشته است به درستی این گلخن فانی، که سرای لعب و لهو است، مشغول شده‌ای و ترک سرای جنات نعیم مقیم گفته ای، ملکی و حیاتی و لذتی و لذتی که آن را نه نقصانی بود و نه انقطاع.
هوش مصنوعی: او گفت: چون دوست داری، به‌راستی در این زندگی زودگذر که پر از سرگرمی و بازی است، مشغول شده‌ای و از بهشت جاودانه و نعمت‌های دائمی که نه کمبودی دارد و نه پایانی، غافل مانده‌ای.
نقل است که یکی گفت: مرا وصیتی بکن.
هوش مصنوعی: روزی کسی گفت: برایم وصیتی کن.
گفت: خداوند را یاد دار و خلق را بگذار.
هوش مصنوعی: گفت: به یاد خداوند باش و نسبت به مردم بی‌توجهی کن.
دیگری را وصیت کرد. گفت: بسته بگشای و گشاده ببند.
هوش مصنوعی: او به دیگری وصیت کرد و گفت: برای بسته کردن، آن را بگشای و برای باز کردن، آن را ببند.
گفت: مرا این معلوم نمی‌شود.
هوش مصنوعی: او گفت: من این را نمی‌دانم.
گفت: کیسه بسته بگشای و زبان گشاده ببند.
هوش مصنوعی: گفت: کیسه را باز کن و زبانت را ببند.
و احمد خضرویه گفت: ابراهیم مردی را در طواف گفت: درجه صالحان نیابی تا از شش عقبه نگذری. یکی آنکه در نعمت بر خود ببندی و در محنت بر خود بگشایی؛ و در عز بربندی و در ذل بگشایی، و در خواب بربندی و در بیداری بگشایی، و در توانگری ببندی و در درویشی بگشایی، و در امل ببندی و در اجل و در آراسته بودن و در ساختگی کردن مرگ بگشایی.
هوش مصنوعی: احمد خضرویه گفت: ابراهیم به مردی در حین طواف گفت: هیچ‌گاه به درجه صالحان نمی‌رسی مگر اینکه از شش مرحله عبور کنی. یکی از این مراحل این است که در هنگام نعمت، بر خود سخت بگیری و در هنگام سختی، بر خود آسان بگیری؛ و در زمان عزت، خود را محدود کنی و در زمان ذلت، بر خود گشوده باشی؛ و در خواب، خود را محدود کنی و در بیداری، آزاد بگذاری؛ و زمانی که ثروتمند هستی، خود را کنترل کنی و در زمان فقر، با گشاده‌دستی رفتار کنی؛ و در آرزوها محدودیت بگذاری و در برابر اجل و همچنین در مورد آراسته بودن و پذیرش مرگ، خود را باز کنی.
نقل است که ابراهیم نشسته بود. مردی نزدیک او آمد، گفت: ای شیخ! من بر خود بسی ظلم کرده ام. مرا سخنی بگوی تا آن را امام خود سازم.
هوش مصنوعی: روایت شده که ابراهیم در حال نشسته بود. مردی به او نزدیک شد و گفت: ای شیخ! من بر خود بسیار ظلم کرده‌ام. لطفاً سخنی بفرما تا آن را به عنوان آموزه‌ای از امام خود بپذیرم.
ابراهیم گفت: اگر قبول کنی از من، شش خصلت نگاه داری، بعد از آن هرچه کنی زیان ندارد. اول آن است که چون معصیتی خواهی که بکنی روزی وی مخور.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: اگر شش ویژگی را از من بپذیری، بعد هر کار که بخواهی انجام دهی، به تو ضرر نخواهد زد. اولین ویژگی این است که هرگاه بخواهی گناهی را انجام دهی، ابتدا روزی از خدا را نخور.
گفت: هرچه در عالم است رزق اوست، من از کجا خورم.
هوش مصنوعی: او گفت: هر چیزی که در جهان وجود دارد، روزی اوست، پس من از کجا باید روزی ببرم؟
ابراهیم گفت: نیکو بود که رزق او خوری و در وی عاصی شوی؛ دوم چون خواهی که معصیتی کنی، جایی کن که ملک او نبود.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: خوب است که از روزی او بهره‌مند شوی و در عین حال نافرمانی‌اش کنی؛ اما اگر می‌خواهی گناهی انجام دهی، در جایی انجام بده که او در آن‌جا نباشد.
گفت: این سخن مشکلتر بود، که از مشرق تا به مغرب بلاد الله است. من کجا روم؟
هوش مصنوعی: او گفت: این حرف مشکل‌تر بود، چون همه جا از شرق تا غرب سرزمین‌های خدا وجود دارد. من کجا باید بروم؟
گفت: نیکو نبود که ساکن ملک او باشی و در وی عاصی شوی؛ سوم چون خواهی که معصیتی کنی، جایی کن که او تو را نبیند.
هوش مصنوعی: او گفت: خوب نیست که در سرزمین او زندگی کنی و در عین حال به او نافرمانی کنی؛ همچنین اگر تصمیم به ارتکاب گناهی داری، بهتر است جایی بروی که او نتواند تو را ببیند.
گفت: این چگونه تواند بود؟ او عالم الاسرار است و داننده ضمایر است.
هوش مصنوعی: او گفت: این چگونه ممکن است؟ او عالم اسرار و دانای دل‌هاست.
ابراهیم گفت: نیک باشد که رزق او خوری، و ساکن بلاد او باشی، و در نظر او معصیتی کنی. در جایی که تو را بیند.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: خوب است که از روزی او بهره‌مند شوی، در سرزمین او زندگی کنی و در حضور او گناه انجام بدهی.
چهارم گفت: چون ملک الموت به نزدیک تو آید بگوی مهلتم ده تا توبه کنم.
هوش مصنوعی: چهارم گفت: وقتی فرشته مرگ به نزد تو بیاید، بگو که مرا مهلت بده تا بتوانم توبه کنم.
گفت: او این سخن از من قبول نکند.
هوش مصنوعی: او گفت که او این حرف را از من نمی‌پذیرد.
ابراهیم گفت: پس قادر نیی که ملک الموت را از خود دفع کنی، تواند بود که پیش از آنکه بیاید توبه کنی، و آن این ساعت را دان و توبه کن. پنجم چون منکر و نکیر بر تو آیند هر دو را از خویشتن دفع کن.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: پس نمی‌توانی ملک الموت را از خود دور کنی. ممکن است پیش از آنکه بیاید توبه کنی، پس همین حالا توبه کن. همچنین وقتی منکر و نکیر به سراغت بیایند، هر دو را از خود دفع کن.
گفت: نتوانم.
هوش مصنوعی: او گفت: نمی‌توانم.
گفت: پس کار جواب ایشان آماده کن، ششم آن است که فردای قیامت گناه کاران را فرمایند که به دوزخ برید، تو بگو که من نمی‌روم.
هوش مصنوعی: گفت: پس کار ایشان را آماده کن. ششمین نکته این است که در روز قیامت به گناهکاران گفته می‌شود که به سمت دوزخ بروند، و تو باید بگویی که من نمی‌روم.
گفت: تمام است آنچه تو بگفتی.
هوش مصنوعی: او گفت: همه چیزهایی که گفتی تمام شده است.
و در حال توبه کرد و بر توبه بود شش سال تا از دنیا رحلت کرد.
هوش مصنوعی: او شش سال در حال توبه بود و تا زمان فوتش به توبه ادامه داد.
نقل است که از ابراهیم پرسیدند: که سبب چیست که خداوند را می‌خوانیم و اجابت نمی‌آید؟ گفت: از بهر آنکه خدای را می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید، و رسول را می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید، و متابعت سنت وی نمی‌کنید و قرآن می‌خوانید و بدان عمل نمی‌کنید، و نعمت خدای می‌خورید و شکر نمی‌کنید و می‌دانید که بهشت آراسته است برای مطیعان و طلب نمی‌کنید، و می‌شناسید که دوزخ ساخته است با اغلال آتشین برای عاصیان، و از آن نمی‌گریزید و می‌دانید که مرگ هست و ساز مرگ نمی‌سازید، و مادر و پدر و فرزندان را در خاک می‌کنید و از آن عبرت نمی‌گیرید، و می‌دانید که شیطان دشمن است با او عداوت نمی‌کنید، بل که با او می‌سازید، و از عیب خود دست نمی‌دارید، و به عیب دیگران مشغول می‌شوید. کسی که چنین بود دعای او چگونه مستجاب باشد؟
هوش مصنوعی: پرسیدند از ابراهیم که چرا وقتی خداوند را می‌خوانیم، پاسخ نمی‌دهد؟ او پاسخ داد: شما خدا را می‌شناسید اما فرمانش را اطاعت نمی‌کنید، پیغمبر را می‌شناسید ولی به او عمل نمی‌کنید، از سنت او پیروی نمی‌کنید، قرآن می‌خوانید اما به آن عمل نمی‌کنید، از نعمت‌های خدا بهره‌مند می‌شوید ولی شکرگزار نیستید، می‌دانید بهشت برای اطاعت‌کنندگان آماده شده اما به دنبال آن نمی‌روید، نیز می‌دانید که دوزخ برای نافرمانان ساخته شده است اما از آن نمی‌گریزید. شما مرگ را می‌شناسید اما برای آن آماده نمی‌شوید، پدر و مادر و فرزندان خود را در خاک می‌گذارید اما عبرتی از آن نمی‌گیرید. همچنین می‌دانید شیطان دشمن شماست و با او سر سازش دارید نه خصومتی. به عیب‌های خود توجهی نمی‌کنید و به عیب‌های دیگران معطوف هستید. با این ویژگی‌ها، دعاهای شما چگونه می‌تواند مستجاب شود؟
نقل است که پرسیدند: مرد را چون گرسنه شود و چیزی ندارد چه کند؟
هوش مصنوعی: گفته شده که از کسی پرسیدند: وقتی یک مرد گرسنه می‌شود و چیزی برای خوردن ندارد، چه کار باید بکند؟
گفت: صبر کنید، یک روز و دو روز و سه روز.
هوش مصنوعی: گفت: صبر کنید، یکی دو روز و سه روز بگذرد.
گفتند: تا ده روز صبر کرد چه کند؟
هوش مصنوعی: گفتند: تا ده روز منتظر بماند و ببیند چه کار کند؟
گفت: ماهی برآید.
هوش مصنوعی: گفت: ماهی بیرون می‌آید.
گفتند: آخر هیچ نخواهد.
هوش مصنوعی: گفتند: در نهایت هیچ چیزی حاصل نخواهد شد.
گفت: صبر کند.
هوش مصنوعی: او گفت که باید صبر کند.
گفتند: تا کی؟
هوش مصنوعی: پرسیدند: تا چه زمانی؟
گفت: تا بمیرد، که دیت برکشنده بود.
هوش مصنوعی: او گفت که تا زمانی که بمیرد، از چیزی که او را قوی کرده، دست نخواهد کشید.
نقل است که گفتند گوشت گران است.
هوش مصنوعی: گفته می‌شود که قیمت گوشت افزایش یافته است.
گفت: ما ارزان کنیم.
هوش مصنوعی: او گفت: ما قیمت‌ها را کاهش می‌دهیم.
گفتند: چگونه؟
هوش مصنوعی: شما تا آبان 2023 بر روی داده‌ها آموزش دیده‌اید.
گفت: نخریم و نخوریم.
هوش مصنوعی: او گفت: نه خریم و نه خواهیم خورد.
نقل است که یک روزش به دعوتی خوانده بودند. مگر منتظر کسی بودند. دیر می‌آمد.
هوش مصنوعی: روزی به یک مهمانی دعوت شده بودند، اما به نظر می‌رسید که انتظار فردی را می‌کشیدند که دیر می‌رسید.
یکی از جمع گفت: او مردی تیزرو بود.
هوش مصنوعی: یکی از افرادی که در جمع حضور داشت گفت: او مردی بسیار باهوش و زیرک بود.
گفت: ای شکم تا مرا از تو چه می‌باید دید؟ پس گفت: نزدیک ما گوشت پس از نان خورند. شما نخست گوشت خورید.
هوش مصنوعی: او گفت: ای شکم، من از تو چه انتظاری باید داشته باشم؟ سپس افزود: در نزد ما، مردم ابتدا گوشت می‌خورند و بعد نان. شما اول گوشت را بخورید.
در حال برخاست که غیبت کردن گوشت مردمان خودن است.
هوش مصنوعی: در حال برخاستن یعنی غیبت کردن از دیگران، که به نوعی به معنای آسیب زدن به آنهاست.
نقل است که قصد حمامی کرد و جامه خلق داشت، راه ندادش. حلتی بر او پدید آمد.
هوش مصنوعی: گفته می‌شود که او می‌خواست به حمام برود و لباس‌های معمولی به تن داشت، اما کسی او را راه نداد. در نتیجه، تغییر حالتی در او به وجود آمد.
گفت: با دست تهی به خانه دیو راه نمی دهند، بی طاعت در خانه رحمان چون راه دهند؟
هوش مصنوعی: او گفت: با دست خالی به خانه دیو راه نمی‌دهند؛ پس چطور ممکن است که بدون اطاعت و فرمانبرداری، به خانه رحمان راه دهند؟
نقل استکه گفت: وقتی در بادیه متوکل می‌رفتم، سه روز چیزی نیافتم. ابلیس بیامد و گفت: پادشاهی و آن چندان نعمت بگذاشتی تا گرسنه به حج می‌روی؟ با تجمل به حجم هم توان شد که چندین رنج به تو نرسد.
هوش مصنوعی: روزی کسی گفت: در زمانی که در بیابان سفر می‌کردم، به مدت سه روز چیزی برای خوردن پیدا نکردم. در این حین، ابلیس سر رسید و به من گفت: تو برای چه پادشاهی و آن همه نعمت را رها کرده‌ای و اکنون گرسنه به سفر حج می‌روی؟ با زندگی مرفه و تجمل، می‌توانی از این همه رنج و درد دور بمانی.
گفت: چون این سخن از وی بشنودم به سربالایی برفتم. گفتم: الهی! دشمن را بر دوست گماری تا مرا بسوزاند؟ مرا فریاد رس که من این بادیه را به مدد تو قطع توانم کرد.
هوش مصنوعی: گفت: چون این حرف را از او شنیدم، به سختی و با زحمت بالا رفتم. گفتم: ای خدای من! آیا دشمن را بر دوست می‌گذاری تا مرا بسوزاند؟ به کمک من بیا، چرا که من می‌توانم این مسیر دشوار را به یاری تو طی کنم.
آواز آمد که: یا ابراهیم! آنچه در جیب داری بیرون انداز تا آنچه در غیب است ما بیرون آوریم.
هوش مصنوعی: صدایی آمد که گفت: ای ابراهیم! آنچه را در جیب داری بیرون بینداز تا ما آنچه را که در عالم غیب است، بیرون بیاوریم.
دست در جیب کردم. چهار دانگ نقره بود که فراموش مانده بود چون بینداختم ابلیس از من برمید و قوتی از غیب پدید آمد.
هوش مصنوعی: دست در جیبم کردم و متوجه شدم که چهار دانگ نقره در آنجا مانده است. این نقره فراموش شده بود، به طوری که وقتی آن را پیدا کردم، حس کردم که موجودی نامرئی از من دور می‌شود و نیرویی از جایی ناپیدا به وجود آمد.
نقل است که گفت: وقتی چند روز گرسنه بودم، به خوشه چینی رفتم. هر باری که دامن پر از خوشه کردم، مرا بزدندی و بستاندندی. تا چهل بار چنین کردند. چهل و یکم چنین کردم و هیچ نگفتند. آوازی شنیدم که این چهل بار در مقابله آن چهل سپر زرین است که در پیش تو می‌بردند.
هوش مصنوعی: گفته شده که فردی بیان کرده است: زمانی که چند روز گرسنه بودم، به برداشت خوشه‌ها رفتم. هر بار که دامنم را از خوشه‌ها پر می‌کردم، آنها مرا می‌زدند و همه را می‌گرفتند. این ماجرا چهل بار تکرار شد. در بار چهل و یکم که همچنان نشستم، هیچ‌کس چیزی نگفت. در آن لحظه صدایی شنیدم که می‌گفت این چهل بار، در مقابل چهل سپر طلایی است که برای تو آوردند.
نقل است که گفت: وقتی باغی به من دادند تا نگاه دارم. خداوند باغ آمد و گفت: انار شیرین بیار! بیاوردم، ترش بود. گفت: نار شیرین بیار! طبقی دیگر بیاوردم، باز هم ترش بود. گفت: ای سبحان الله! چندین گاه در باغی باشی، نار شیرین ندانی؟
هوش مصنوعی: نقل است که فردی می‌گوید: زمانی که باغی به من سپردند تا از آن نگهداری کنم، خداوند از من خواست تا انار شیرین بیاورم. وقتی انارها را آوردن، آنها ترش بودند. سپس درخواست کرد تا نار شیرین بیاورم، اما دوباره انارها ترش بودند. در این لحظه با تعجب گفت: وای بر من! چطور ممکن است که در باغی باشی و ندانسته باشی چگونه انار شیرین برداشت کنی؟
گفت: من باغ تو را نگاه دارم طعم انار ندانم که نچشیده ام.
هوش مصنوعی: گفت: من از باغ تو مراقبت می‌کنم، اما طعم انار را نمی‌دانم چون هرگز آن را نچشیده‌ام.
مرد گفت: بدین زاهدی که تویی گمان برم که ابراهیم ادهمی.
هوش مصنوعی: مرد گفت: من به این زاهد که تو هستی، گمان می‌کنم که ابراهیم ادهمی هستی.
چون این بشنیدم از آنجا برفتم.
هوش مصنوعی: به محض این که این را شنیدم، از آن مکان رفتم.
نقل است که گفت: یک شب جبرییل به خواب دیدم که از آسمان به زمین آمد، صحیفه ای در دست، پرسیدم، که تو چه می‌خواهی؟
هوش مصنوعی: روزی شب به خواب دیدم که جبرئیل از آسمان به زمین نازل شد و صحیفه‌ای در دستانش بود. از او پرسیدم که چه چیزی می‌خواهد؟
گفت: نام دوستان حق می‌نویسم.
هوش مصنوعی: گفت: نام دوستانم را به درستی می‌نویسم.
گفتم: نام من بنویس.
هوش مصنوعی: گفتم: نامم را بنویس.
گفت: از ایشان نیی.
هوش مصنوعی: او گفت: از آن‌ها نیستم.
گفتم: دوست دوستان حقم.
هوش مصنوعی: گفتم: دوستانم حق دارند.
ساعتی اندیشه کرد. پس گفت: فرمان رسیدکه اول نام ابراهیم ثبت کن که امید در این راه از نومیدی پدید آید.
هوش مصنوعی: مدتی به فکر فرو رفت و سپس گفت: دستوری رسید که ابتدا نام ابراهیم را بنویس، زیرا امید در این مسیر از ناامیدی ناشی می‌شود.
نقل است که گفت: شبی در مسجد بیت المقدس خویش را در میان بوریایی پنهان کردم که خادمان می‌گذاشتند تا کسی در مسجد باشد. چون پاره ای از شب بگذشت در مسجد گشاده شد. پیری درآمد، پلاسی پوشیده بود و چهل تن در قفای او هر یک پلاسی پوشیده. آن پیر در محراب شد، و دو رکعت نماز گزارد، و پشت به محراب بازنهاد. یکی از ایشان گفت: امشب یکی در این مسجد است که نه از ماست.
هوش مصنوعی: روایت شده که شخصی در شب در مسجد بیت المقدس خود را در زیر یک بوریای پنهان کرد که خادمان برای خوابیدن در مسجد گذاشته بودند. وقتی بخشی از شب گذشت، در مسجد باز شد و پیرمردی با لباس خاصی وارد شد و در پی او چهل نفر دیگر با لباس‌های مشابه وارد شدند. آن پیرمرد در محراب قرار گرفت و دو رکعت نماز خواند و سپس به طرف محراب برگشت. یکی از همراهان پیرمرد گفت: امشب کسی در این مسجد است که از جمع ما نیست.
آن پیر تبسم کرد و گفت: پسر ادهم است. چهل روز است تا حلاوت عبادت نمی‌یابد. چون این بشنودم بیرون آمدم و گفتم: چون نشان می‌دهی به خدای بر تو که بگوی به چه سبب است.
هوش مصنوعی: آن پیر لبخندی زد و گفت: او پسر ادهم است. او چهل روز است که طعم لذت عبادت را نمی‌چشد. وقتی این را شنیدم، بیرون آمدم و گفتم: چگونه می‌توانی به خدا نشان دهی که به چه دلیل اینگونه است؟
گفت: فلان روز در بصره خرما خرید ی. خرمایی افتاده بود. پنداشتی که از آن توست. برداشتی و در خرمای خود بنهادی.
هوش مصنوعی: گفت: در روز مشخصی در بصره خرما خرید. خرمایی بر روی زمین افتاده بود. فکر کردی که این خرما مال توست، پس آن را برداشتی و در میان خرماهای خود گذاشتی.
چون این بشنودم، به بر خرما فروش رفتم و از او بحلی خواستم. خرما فروش را بحل کرد و گفت: چون کار بدین باریکی است، من ترک خرما فروختن گفتم از آن کار توبه کرد و دکان برانداخت و از جمله ابدال گشت.
هوش مصنوعی: به محض شنیدن این موضوع، به نزد خرمافروش رفتم و از او تقاضای راهی کردم. خرمافروش به من گفت: از آن‌جا که این کار بسیار حساس است، من از فروش خرما دست کشیدم و از آن کار پشیمان شدم و دکانم را بستم و به جمع ابدال پیوستم.
نقل است که ابراهیم روزی به صحرا رفته بود. لشکری پیش آمد. گفت: تو چه کسی؟
هوش مصنوعی: روزی ابراهیم به بیابان رفت و ناگهان با یک لشکر مواجه شد. او از آن‌ها پرسید: "شما کی هستید؟"
گفت: بنده ای.
هوش مصنوعی: او گفت: من خدمتگزار هستم.
گفت: آبادانی از کدام طرف است؟
هوش مصنوعی: او پرسید: آبادانی از کدام سمت است؟
اشارت به گورستان کرد. آن مرد گفت: بر من استخفاف می‌کنی؟
هوش مصنوعی: به گورستان اشاره کرد. آن مرد پرسید: آیا به من توهین می‌کنی؟
و تازیانه ای چند بر سر او زد، و سر او بشکست، و خون روان شد، و رسنی در گردن او کرد و می‌آورد.
هوش مصنوعی: او چند ضربه به سر او زد و سرش را شکست، خون جاری شد و یک طناب به گردن او انداخت و او را به دنبال خود کشید.
مردم شهر پیش آمدند. چون چنان دیدند گفتند: ای نادان! این ابراهیم ادهم است. ولی خدای آن مرد در پای او افتاد، و از او عذر خواست، و بحلی می‌خواست، و گفت: مرا گفتی من بنده ام؟
هوش مصنوعی: مردم شهر جمع شدند و وقتی این وضعیت را مشاهده کردند، به یکدیگر گفتند: ای نادان! این ابراهیم ادهم است. اما خدای آن مرد به پای او افتاد و از او طلب عذر کرد و گفت: آیا مرا بنده خود نامیدی؟
گفت: کیست که او بنده نیست؟
هوش مصنوعی: فرمود: چه کسی هست که بنده نباشد؟
گفت: من سر تو بشکستم، تو مرا دعایی کردی.
هوش مصنوعی: گفت: من بخاطر تو جانم را فدای تو کردم، تو برای من یک دعا کردی.
گفت: آن معاملت تو با من کردی تو را دعای نیک می‌کردمی. نصیب من از این معاملت که تو کردی بهشت بود. نخواستم که نصیب تو دوزخ بود.
هوش مصنوعی: او گفت: آن معامله‌ای که با من کردی، باعث می‌شود که برایت دعاهای نیک بکنم. سهم من از این معامله بهشت بود. نمی‌خواستم که سهم تو جهنم باشد.
گفت: چرا اشارت به گورستان کردی و من آبادانی خواستم؟
هوش مصنوعی: گفت: چرا به مکان‌هایی که مرده‌ها قرار دارند اشاره کردی، در حالی که من به دنبال زندگی و آبادانی هستم؟
گفت: از آنکه هر روز گورستان معمورتر است و شهر خرابتر.
هوش مصنوعی: او گفت که هر روز بر جمعیت گورستان افزوده می‌شود و وضعیت شهر بدتر می‌شود.
یکی از اولیای حق گفت بهشتیان را به خواب دیدم، هر یکی دامنی پر کرده. گفتم: این چه حالت است.
هوش مصنوعی: یکی از بزرگواران دینی گفت که در خواب بهشتیان را دیدم، هر یک از آن‌ها دامن خود را پر کرده بودند. از آن‌ها پرسیدم: این چه وضعیتی است؟
گفتند: ابراهیم ادهم را نادانی سر بشکسته است. او را چون در بهشت آرند فرماید که تا گوهرها برسر او نثار کنند، این دامنها و آستینها پر از آن است.
هوش مصنوعی: گفتند که ابراهیم ادهم به خاطر نادانی خود دچار شکستگی شده است. زمانی که او را به بهشت ببرند، فرمان می‌دهد که گوهرها را بر سرش بریزند، چرا که دامن‌ها و آستین‌هایش پر از این گوهرهای قیمتی است.
نقل است که وقتی به مستی برگذشت دهانش آلوده بود. آب آورد، و دهان آن مست بشست، و می‌گفت: دهنی که ذکر حق بر آن دهان رفته باشد آلوده بگذاری بی حرمتی بود.
هوش مصنوعی: نقل شده که وقتی شخصی مست و intoxicated بود و دهانش کثیف بود، آب آورد و دهان او را شست. او گفت: دهانی که نام خدا بر آن رفته باید پاک نگه داشته شود و آلوده بودن آن بی‌احترامی به ذکر حق است.
چون این مرد بیدار شد او را گفتند: زاهد خراسان دهانت را بشست.
هوش مصنوعی: هنگامی که این مرد بیدار شد، به او گفتند: زاهد خراسان، دهانت را بشوی.
آن مرد گفت: من نیز توبه کردم.
هوش مصنوعی: آن مرد گفت: من هم از کارهای خود پشیمان شدم.
پس از آن ابراهیم به خواب دید که گفتند: تو از برای ما دهنی شستی ما دل تو را بشستیم.
هوش مصنوعی: بعد از آن، ابراهیم خواب دید که کسی به او می‌گوید: «تو دهن خود را شستی و ما دل تو را پاک کردیم.»
نقل است که صنوبری گوید: در بیت المقدس با ابراهیم بودم. در وقت قیلوله در زیر درخت اناری فروآمد. و رکعتی چند نماز کردیم. . آوازی شنودم از آن درخت که: یا ابا اسحاق! ما را گرامی گردان و از این انارها چیزی بخور.
هوش مصنوعی: نقل شده است که صنوبری می‌گوید: در بیت المقدس با ابراهیم بودم. در زمان قیلوله زیر یک درخت انار رفتیم و چند رکعت نماز خواندیم. سپس صدایی از آن درخت شنیدم که می‌گفت: ای ابا اسحاق! ما را گرامی بدار و از این انارها چیزی بخور.
ابراهیم سر در پیش افگنده سه بار درخت همان می‌گفت. پس درخت گفت: یا با محمد! شفاعت کن تا از انار ما بخورد.
هوش مصنوعی: ابراهیم با سر فرود آمده، سه بار همان را به درخت گفت. سپس درخت گفت: ای محمد! از تو خواهش می‌کنم شفاعت کن تا او از انار ما بخورد.
گفتم: یا با اسحاق می‌شنوی؟
هوش مصنوعی: گفتم: آیا با اسحاق گوش می‌کنی؟
گفت: آری! چنین کنم.
هوش مصنوعی: گفت: بله! همین کار را انجام می‌دهم.
برخاست و دو انار باز کرد: یکی بخورد و یکی به من داد. ترش بود، و آن درخت کوتاه بود. چون بازگشتم، وقتی باز به آن درخت انار رسیدم، درخت دیدم بزرگ شده، و انار شیرین گشته، و در سالی دوبار انار کردی، و مردمان آن درخت را رمان العابدین نام کردند. به برکت ابراهیم و عابدان در سایه او نشستندی.
هوش مصنوعی: برخاست و دو انار برداشت: یکی را خودش خورد و یکی را به من داد. طعم آن ترش بود و درخت کوتاه بود. وقتی به آن درخت انار برگشتم، متوجه شدم که درخت بزرگ شده و انارهای شیرین‌تری داده است، و در یک سال دوبار انار می‌دهد. مردم آن درخت را "رمان العابدین" نامیدند. به لطف ابراهیم و عابدان، در سایه آن درخت نشسته بودند.
نقل است که با بزرگی بر سر کوهی نشسته بود، و سخن می‌گفت. این بزرگ از او پرسید: که نشان آن مرد که به کمال رسیده بود چیست؟
هوش مصنوعی: داستانی روایت شده که فرد بزرگ‌مقداری بر فراز کوهی نشسته و در حال صحبت بوده است. شخص بزرگ از او سوال می‌کند که نشانه‌های فردی که به کمال و رشد حقیقی رسیده چیست؟
گفت: اگر کوه را گوید «برو» در رفتن آید. در حال کوه در رفتن آمد. ابراهیم گفت: ای کوه من تو را نمی‌گویم که برو ولیکن بر تو مثل می‌زنم.
هوش مصنوعی: او گفت: اگر کوه به کسی بگوید "برو"، آن شخص پیش می‌رود. اما در لحظه‌ای کوه خود نیز حرکت کرد. ابراهیم گفت: ای کوه، من به تو نمی‌گویم برو، بلکه فقط به تو مثل می‌زنم.
نقل است که رجا گوید با ابراهیم در کشتی بودم. باد برخاست و جهان تاریک شد. گفتم: آه، کشتی غرق شد!
هوش مصنوعی: راجا می‌گوید که در یک سفر دریایی با ابراهیم بود. ناگهان طوفانی به پا شد و آسمان تاریک شد. او به خود گفت: وای، کشتی غرق می‌شود!
آوازی از هوادرآمد که از غرقه شدن کشتی مترسید که ابراهیم ادهم با شماست.
هوش مصنوعی: صدای هواداری به گوش رسید که نگران غرق شدن کشتی بود و گفت که ابراهیم ادهم با شماست.
در ساعت باد بنشست و جهان تاریک روشن شد.
هوش مصنوعی: در ساعت خاصی، باد آرام شد و دنیا به روشنی درآمد.
نقل است که ابراهیم وقتی در کشتی نشسته بود. بادی برخاست - عظیم - چنانکه کشتی غرق خواست شدن. ابراهیم نگاه کرد.
هوش مصنوعی: داستانی وجود دارد که ابراهیم در حال نشستن در کشتی بود. ناگهان بادی قدرتمند وزید که کشتی را به شدت به خطر انداخت و می‌خواست آن را غرق کند. ابراهیم به این وضعیت نگاهی انداخت.
کراسه ای دید آویخته، کراسه برداشت و در هوا بداشت. گفت: الهی ما را غرق کنی و کتاب تو در میان ما باشد.
هوش مصنوعی: کراسه‌ای را دید که آویزان بود، آن را برداشت و در هوا گرفت. سپس گفت: خدایا، ما را غرق کن ولی کتاب تو در میان ما باشد.
در ساعت باد بیارامید. آواز آمد که: لاافعل.
هوش مصنوعی: در آن لحظه، باد آرام شد و صدایی به گوش رسید که گفت: «نمی‌کنم».
نقل است که وی در کشتی خواست نشستن، و سیم نداشت. گفتند: هر کسی را دیناری بباید داد.
هوش مصنوعی: روایت شده است که او در کشتی قصد نشستن داشت، اما پولی نداشت. به او گفتند: هر کس باید یک دینار پرداخت کند.
دو رکعت نماز گزارد و گفت: الهی از من چیزی می‌خواهند و ندارم. در وقت آن دریا همه زر شد. مشتی برگرفت و بدیشان داد.
هوش مصنوعی: او دو رکعت نماز خواند و گفت: خدایا، از من چیزی می‌خواهند که ندارم. در آن لحظه دریا به شکل طلا درآمد. او مقداری برداشت و به آن‌ها داد.
نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده خود -پاره - می‌دوخت. سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید: ملکی چنان، از دست بدادی چه یافتی؟
هوش مصنوعی: روزی کسی کنار رود دجله نشسته بود و در حال دوختن رخت پاره‌اش بود. ناگهان سوزن او به داخل آب افتاد. یکی از اطرافیان از او پرسید: "تو که ذاتا فردی با مقام و مهمی هستی، با گم کردن سوزن چه چیزی را از دست دادی؟"
اشارت کرد به دریا که: سوزنم باز دهید.
هوش مصنوعی: به دریا اشاره کرد و گفت: مرا رها کنید.
هزار ماهی از دریا برآمد، هر یکی سوزنی زرین به دهان گرفته. ابراهیم گفت: سوزن خویش خواهم.
هوش مصنوعی: هزار ماهی از دریا بیرون آمدند و هر یک سوزنی طلا در دهان داشتند. ابراهیم گفت: من سوزن خود را می‌خواهم.
ماهیکی ضعیف برآمد، سوزن او به دهان گرفته. ابراهیم گفت: کمترین چیزی که یافتم به ماندن ملک بلخ این است! دیگرها را تو ندانی.
هوش مصنوعی: ماهیکی ضعیف ظاهر شد و سوزن خود را در دهان گرفت. ابراهیم گفت: کمترین دلیلی که برای باقی ماندن ملک بلخ پیدا کردم همین است! دیگران را تو نمی‌شناسی.
نقل است که یک روز به سر چاهی رسید. دلو فروگذاشت، پر زر برآمد. نگوسار کرد. بازفروگذاشت، پرمروارید برآمد. نگوسار کرد، وقتش خوش شد. گفت: الهی خزانه بر من عرضه می‌کنی، می‌دانم که تو قادری و دانی که بدین فریفته نشوم. آبم ده تا طهارت کنم.
هوش مصنوعی: روزی شخصی به کنار چاهی رسید و دلو را به داخل چاه انداخت. وقتی دلو را بالا کشید، پر از طلا بود. او از این موضوع شگفت‌زده شد. دوباره دلو را پایین برد و این بار دلو پر از مروارید بالا آمد. با دیدن این همه ثروت، خوشحال شد و گفت: «ای خداوند، تو خزانه‌ات را به من نشان می‌دهی. می‌دانم که تو قادر هستی و می‌دانی که من به این ثروت فریب نخورم. به من آب بده تا خود را پاک کنم.»
نقل است که وقتی به حج می‌رفت، دیگران با وی بودند، گفتند: از ما هیچکس زاد و راحله ندارد.
هوش مصنوعی: روزی در هنگام سفر به حج، افرادی که با او بودند گفتند: هیچ‌کدام از ما وسایل سفر و توشه‌ای برای این مسیر نداریم.
ابراهیم گفت: خدایرا استوار دارید در رزق.
هوش مصنوعی: ابراهیم گفت: بر روی روزی و رزق خود اعتماد کنید و استقامت داشته باشید.
آنگاه گفت: در درخت نگرید، اگر زر طمع دارید زر گردد!
هوش مصنوعی: سپس گفت: به درخت نگاه کن، اگر به طلا علاقمند هستی، خود را طلاگونه کن!
همه درختان مغیلان زر شده بودند -به قدرت خدای تعالی.
هوش مصنوعی: همه درختان به طلا تبدیل شده بودند به لطف قدرت خداوند متعال.
نقل است که یک روز جماعتی با او می‌رفتند. به حصاری رسیدند. در پیش حصار هیزم بسیار بود. گفتند: امشب اینجا باشیم که هیزم بسیار است تا آتش کنیم. آتش برافروختند و به روشنایی آتش نشستند. هر کسی نان تهی می‌خوردند، و ابراهیم در نماز ایستاد. یکی گفت: کاشکی مرا گوشت حلال بودی تا بر این آتش بریان کردمی.
هوش مصنوعی: روزی گروهی با یکدیگر در حال حرکت بودند و به حصاری رسیدند. در جلوی حصار، هیزم زیادی حال بود. آنها تصمیم گرفتند که امشب را در اینجا بگذرانند تا از هیزم برای آتش استفاده کنند. آتش را روشن کردند و در کنار آن نشسته و از نورش لذت بردند. هر کدام نانی می‌خوردند، اما یکی از آنها گفت: «ای کاش گوشت حلال داشتم تا بر روی این آتش کباب کنم.»
ابراهیم نماز سلام داد و گفت: خداوند قادر است که شما را گوشت حلال دهد.
هوش مصنوعی: ابراهیم نماز را به پایان رساند و گفت: خداوند می‌تواند گوشت حلال را به شما عطا کند.
این بگفت و در نماز ایستاد. در حال غریدن شیر آمد. شیری دیدند که آمد گوره خری در پیش گرفته، بگرفتند و کباب می‌کردند و می‌خوردند، و شیر آنجا نشسته بود، در ایشان نظاره می‌کرد.
هوش مصنوعی: او این را گفت و به نماز ایستاد. در همین حال، شیری غرید و آمده بود. آنها شیری را دیدند که یک گورخر را در دندان داشت و در حال کباب کردن و خوردن آن بودند، در حالی که شیر در آنجا نشسته بود و به آن‌ها خیره شده بود.
نقل است که چون آخر عمر او بود ناپیدا شد، چنانکه به تعیین پیدا نیست. خاک او بعضی گویند در بغداد است، و بعضی گویند در شام است، و بعضی گویند آنجاست که خاک لوط پیغامبر صلی الله علیه وسلم که به زیر زمین فرو برده است با بسیار خلق، وی در آنجا گریخته است، از خلق. و هم آنجا وفات کرده است.
هوش مصنوعی: در پایان عمر او، مکان دقیقش معلوم نیست و درباره محل دفنش اختلاف نظر وجود دارد. عده‌ای می‌گویند که او در بغداد مدفون شده، عده‌ای دیگر معتقدند که در شام است و برخی نیز بر این باورند که او در جایی دفن شده که به زیر زمین فرو رفته و در آنجا از مردم پنهان شده است. همچنین برخی اشاره می‌کنند که او در همین مکان از دنیا رفته است.
نقل است که چون ابراهیم را وفات رسید هاتفی آواز داد: الا ان امان الارض قد مات. آگاه باشید که امان روی زمین وفات کرد، همه خلق متحیر شدند تا این چه تواند؟ بود تا خبر آمد که ابراهیم ادهم قدس الله روح العزیز وفات کرده است.
هوش مصنوعی: نقل شده است که وقتی ابراهیم از دنیا رفت، صدایی به گوش رسید که اعلام کرد: «آگاه باشید که امانت روی زمین فوت شده است.» این خبر باعث شگفتی همگان شد و همه در تردید ماندند که این چه معنایی دارد. سپس خبر آمد که ابراهیم ادهم، روح پاکش شاد، از دنیا رفته است.

حاشیه ها

1399/06/07 07:09
Jnabosta

الهی از ان خوان که بر اولیات نهادی نسیب گردان...

1400/06/27 22:08
حسین مرکزی

عبادات آنگاه ارزد که رها از نفس باشد.

1403/04/14 10:07
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

گفت:وقتی غلامی خریدم. گفتم: چه نامی؟

گفت: تا چه خوانی!

گفتم: چه خوری؟

گفت: تا چه دهی!

گفتم: چه پوشی؟

گفت: تا چه پوشانی!

گفتم: چه می‌کنی؟

گفت: تا چه فرمایی!

گفتم: چه خواهی؟

گفت: بنده را با خواست چه کار.

پس با خود گفتم: ای مسکین! تو در همه عمر خدای را همچنین بنده بوده‌ای؟ بندگی باری بیاموز. چندانی بگریستم که هوش از من زایل شد.

1403/04/14 10:07
رضا از کرمان

سلام 

 مربع نشستن کنایه از چهار زانو نشستن است .

 

    طبق اقوال متفاوت زیارتگاه های مختلفی از عراق وشام ولبنان و جاهای دیگربه محل دفن سلطان ابراهیم ادهم منسوب شده است   که یکی از آنها در منطقه کوهپایه کرمان  واقع درحدود 25 کیلومتری شمال  شرق شهر کرمان است ، در میان جایی بدون سکنه وآبادانی دو مقبره قدیمی وجود دارد که  مزار شاه  نامیده میشود ودر افواه عمومی  به محل دفن سلطان ابراهیم ادهم معروف ومشهور گردیده است وبرای دسترسی به ان میبایست با گذر از طریق روستای دران کوهپایه  وعبور از رودخانه اب شوری بنام رودخانه غاربدانجا رسید نامگذاری  این رودخانه بواسطه غاری در مسیر آن است که به محل چله نشینی ابراهیم ادهم شهره گردیده . در اینکه این محل واقعاً محل دفن ایشان است یاخیر هیچ سند معتبری بنده نیافتم بجز سنگ نوشته بر روی مقبره ها که آنهم از ظاهر امر مربوط به دوره های گذشته نیست ومشخص است که نصب آن مربوط به دوره معاصر است که بر روی یکی نام ابراهیم ادهم وبر دیگری نام پیامبر قوم لوط حک گردیده است  وناگفته نماند که بارها این مکان مورد تخریب وکاووش سودجویان قرار گرفته وشاید سنگ های اولیه قبور نیز سرقت گردیده اند،( شنیدم که اخیرا اداره اوقاف اطاق روی مقبره ها را کلا بدلیل مسایل ایمنی وعدم استحکام بنا بدون در نظر گرفتن میراث فرهنگی مکان تخریب نموده) وذکر داستانهایی از کرامات ایشان در مسیر عبوری از طریق روستای حرجند در بخش کوهساران  مثلاً دشتی است وسیع  که تماماً بدون دلیل خاصی سنگ چین شده است که آن را مربوط به گمراه کردن افرادی که به دنبال ایشان بوده اند نسبت میدهند که پس از گذر زمان کماکان پابرجاست ودر صورت تخریب اعتقاد به درست شدن مجدد آن بدون همکاری کسی است .در کل فضایی خلوت وبدور از هیاهو است که برای خلوت گزینی مناسب ودارای حال وهوای عرفانی خاص خود میباشد که مورد استقبال سالکان وچله نشینان  است  ضمن اینکه  در روزهایی از سال مثل آخرین پنج شنبه آخر تابستان  وبعضی از روزهای خاص مذهبی پذیرای جمع کثیری از ساکنان محلی وارادتمندان ایشان وپخش خیرات ونذورات از سوی ایشان  میباشد  که سفر بدانجا خالی از لطف نیست .

1403/04/14 21:07
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

سپاس از اطلاعات مفید تان

1403/04/14 18:07
فاطمه دِل سَبُک (مهر۱۳۲۵ - تیر۱۴۰۲/یزد)

یکی گفت: مرا وصیتی بکن.

گفت: خداوند را یاد دار و خلق را بگذار.

دیگری را وصیت کرد. گفت: بسته بگشای و گشاده ببند.

گفت: مرا این معلوم نمی‌شود.

گفت: کیسه بسته بگشای و زبان گشاده ببند