گنجور

بخش ۷ - حكایت آدم علیه السلام

جزو و کل با یکدگر جمع آمدند
پای تا سر دیدهٔ شمع آمدند
از یقین نور تجلّی چون بتافت
خاک مرده روح روحانی بیافت
شد نفخت فیه من روحی، نثار
سرّ جانان گشت بر خاک آشکار
چل صباح آن جهانی بر گذشت
تا وجود آدم از گل زنده گشت
جزو و کل شد چون فرو شد جان بجسم
کس نسازد زین عجائب تر طلسم
جسم آدم صورت جان گشت کل
گشت پیدا راه عزّ و راه ذل
عشق و عقل و فهم و ادراک و یقین
حزن و شوق و ذوق ازو شد کفر و دین
آدم آنگه چشم معنی باز کرد
روی جانان دید و آنگه ناز کرد
دید آنگه جنّت و حور و قصور
گشت از نور تجلّی پر زنور
آسمان دید وزمین و چرخ و ماه
کرد در اشیا یکایک او نگاه
بود تا بابود کلّی سیر کرد
آنگهی آهنگ کنج دیر کرد
دید خود را روشن و آراسته
جمله از نور تجلّی خاسته
عطسهء‌‌ آمد ورا، سوی دماغ
گفت او الحمدللّه از فراغ
در تماشای بهشت او باز ماند
حق تعالی از میان جان بخواند
گفت ای روشن بتو بود وجود
این بگفت و اوفتاد اندر سجود
سجده کرد و گفت ای دانای راز
کار این بیچاره بر کلّی بساز
این چه اسرارست و من خود کیستم
اندرین جا گاه بهر چیستم
از کدامین ره بدینجا آمدم
عاجز و بی دست و بی پا آمدم
خالقا بیچارهٔ را هم ترا
همچو موری لنگ در راهم ترا
عشق آمد پرده از رخ برگرفت
آدم بیچاره را در بر گرفت
در خطاب آمد که دریاب آدمی
تا ابد چشم و چراغ عالمی
از دم حق آمدی آدم تویی
اصل کرّمنا بنی آدم تویی
خویش را بشناس در زیر و زبر
سجده کردندت ملایک سر بسر
در زمین و آسمان لشکر تراست
جسم و جان و جزو کل یکسر تراست
قبله گاه آفرینش آمدی
پای تا سر عین بینش آمدی
باز چون در راه حق بالغ شدی
تا ابد از جسم و جان فارغ شدی
آنچه دیدی و آنچه بینی آن تویی
خویش را بشناس صد چندان تویی
اولش اسما همه تعلیم داد
آنگه او را سلّموا تسلیم داد
گفت آدم ای کریم لایزال
حی و قیوم و رحیم و ذوالجلال
ای دل آدم بتو گشته سرور
غرقه گشته در میان نار و نور
من به تو پیدا شدم پیدا بُدی
تو بگو تا تو به که پیدا شدی؟
حق تعالی گفت گستاخی مکن
میندانی تا چه میگوئی سخن
راز ما هم ما بدانیم از نخست
هم بگویم با تو کاین هم حقّ تست
تو بمن پیدا شدی و من بتو
گشته پیدا صنعهای من بتو
لیک مقصود من از تو یک کس است
از همه نسل تو ما را او بس است
نام او سلطان محمد آمدست
طاهر و محمود و احمد آمدست
گرنه او بودی نبودی کاینات
گر نه او بودی نبودی این صفات
گرنه او بودی نبودی ماه و خور
گرنه او بودی نبودی بحر و بر
گرنه او بودی نبودی آسمان
گرنه او بودی نبودی جسم و جان
گرنه او بودی نبودی اسم تو
کی بدی هرگز نشان جسم تو
گرنه او بودی نبودی انبیا
گرنه او بودی نبودی اولیا
گرنه او بودی نبودی این زمین
عرش و کرسی با مکان و با مکین
گرنه او بودی نبودی این بهشت
نور او خاک وجود تو سرشت
گرنه او بودی نبودی این جهان
خوب و زشت و آشکارا و نهان
گرنه او بودی شفاعت خواه تو
کی شدی پیدا در این جا راه تو
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر ازو موجود نیست
وصف پیغمبر چو آدم گوش کرد
یک زمان از شوق، جان بیهوش کرد
گفت میخواهم که بینم روی او
تا شوم من گرد خاک کوی او
حق تعالی گفت نور او ببین
کان نهادم من ترا اندر جبین
لیک بنگر این زمان از دست راست
تا ببینی آنچه مقصود تراست
چون نظر آدم بدست راست کرد
آنچه او از حق تعالی خواست کرد
دید آدم عرش با لوح و قلم
بعد از آن، آن نور عالم زد علم
شعلهٔ زد نور پاک مصطفی
کرد روشن هم زمین و هم سما
نور عالی هر دو عالم در گرفت
آدم از آن نور مانده در شگفت
چشم آدم شورشی آغاز کرد
بعد از آن بر هم نهاد وباز کرد
ناخن آدم از آن روشن ببود
روی آدم همچو آئینه نمود
بر سر هر ناخنی دیدآدمی
بود پیدا هر یکی را عالمی
آدم از آن شوق بیهوش اوفتاد
در نبود وبود، خاموش اوفتاد
گفت این فرزند خاص الخاص تست
ره نمای توبهٔ و اخلاص تست
آدم آنگه پس دعاآغاز کرد
هر دو کف بر روی خود او باز کرد
گفت آدم یا اله العالمین
راحم و رحمن و خیر النّاصرین
آدم بیچاره را توفیق بخش
دیدهٔ جانش ره تحقیق بخش
رحمتی کن بر تمامت جزو و کل
آدم مسکین مگردان عین ذل
در موافق جملهٔ کروّبیان
جمله آمین گوی بودند آن زمان
چون دو دست خویش بر روی آورید
آدم آنگه سوی جنّت بنگرید
آنچنانش سکر عشق آورده بود
کز میان پرده فوقش پرده بود
یک زمان در خواب شد بیهوش او
بود از آن مستی عجب مدهوش او
ناگهان در خواب اندر خواب دید
صورتی چون ماه و خور گشتی پدید
صورتی کاندر جهان مثلش نبود
روی خود را سوی آدم مینمود
صورتی مانندهٔ خورشید و ماه
آدم اندر وی همی کردی نگاه
چشم عالم همچنان دیگر ندید
کرد پیدا حق تعالی دید دید
رغبت او کرد آدم آن زمان
گشت عاشق بر جمالش آنچنان
خواست تا او را بگیرد در کنار
کرد ازوی ناگهان حوّا کنار
غیرت حق در وجودش کار کرد
بعد از آن اندیشهٔ بسیار کرد
خالق آفاق من فوق الحجاب
بر ید قدرت چنین کرد انقلاب
آنچه آدم را بخوابش مینمود
در زمان از صنع او پیدا ببود
چون چراغی از چراغی برفروخت
آن چراغ نور آدم بر فروخت
آدم از آن خواب خوش ناگه بجست
در دو چشم خویش مالید او دو دست
دید آن محبوب و آن روح قلوب
گفت ای رحمن و ستّار العیوب
این چه سرّست این دگر با من بگوی
کز کجا پیدا شدست این ماهروی
حق تعالی گفت این هم جفت تست
هم سروهم راز تو،‌هم گفت تست
از تو و او خلق عالم سر بسر
میکنم پیدا، بدان ای بی خبر
از ره شرع رسول هاشمی
کرد ایشان را بباید همدمی
گفت ای آدم کنون گندم مخور
کز بهشت جاودان افتی بدر
این شجر زنهار تا تو ننگری
چون ببینی این شجر زو بگذری
جبرئیلش هر زمان رخ مینمود
قدر آدم لحظه لحظه میفزود
زان شجر میداد مر وی را خبر
زینهار ای آدم این گندم مخور
آدم از عزّت چنان در عز فتاد
تاج بر فرق جهاندارش نهاد
هر زمان در منزلی و گوشهٔ
پیش او میرست هر جا خوشهٔ
بود با حوا چنان در عین راز
گاه در شیب و گهی اندر فراز
صورت حوا چنانش دوست بود
پای تا سر مغز بُد نه پوست بود
مانده حیران در رخ آن دلنواز
در حقیقت بود اندر عین راز
لیک ابلیس لعین در جست و جوی
خوار و ملعون گشته رفته آبروی
جان او در تفّ نار افتاده بود
کار او بس خوار و زار افتاده بود
مکر بر تلبیس میکرد از حسد
تا کند آدم مثال خویش رد
سالها در ناله و در درد بود
در میان زندگان او فرد بود
بر در جنّت نشست او، سالها
تا همه معلوم کرد احوالها
مار با طاوس، دربان بهشت
رفت و با ایشان گل انسی بکشت
در دهان مار بنشست آن لعین
رفت در سوی بهشت او پر ز کین
تا بر آدم میرسید آن نابکار
دید آدم را نشسته شاهوار
بود در پهلوی حوا شادمان
بد نشسته بر سر تخت روان
تخت هرجائی روان مانند آب
انگبین ناب با شیر و شراب
زیر آن تخت روان هر جای جوی
بود سرگردان عزازیلش چو گوی
هر کجا ابلیس میشد از نخست
یک دوسه خوشه در آنجا میشکفت
پیش آدم رفت و گفتا این بخور
کاین همه از بهر تست ای نامور
چون شب تاریک لیل عسعسه
هر زمان میکرد بروی وسوسه
عاقبت اندر تن او راه یافت
هر دم از لونی دگر بیرون شتافت
خواست تا او را برد از ره برون
فعل مس الجن، باشد در جنون
آنچه تقدیر خدا بود از ازل
کارگاهش، حکم رفته بی خلل
هرچه هست و بود و آید در وجود
شبنمی دان آن هم از دریای جود
یفعل اللّه ما یشا حق گفته است
درّ این اسرار معنی،‌سفته است
هر که او اسرار اول باز دید
خویشتن را برتر از اعزاز دید
هرچه حق خواهد بباشد در زمان
بی خبر زین راز آمد جسم و جان
هرچه حق خواهد بباشد بی شکی
این کسی داند که او بیند یکی
هرچه حق خواهد کند در قادری
این بدان ای بیخبر گر ناظری
هرچه حق خواهد کند بی گفتگوی
چند گویی هیچ باشد گفت و گوی
در ازل او سر یکایک دیده است
این کسی داند که صاحب دیده است
در ازل بنوشت هم خود باز خواند
خود براند از پیش و هم خود باز خواند
در ازل حکمی که رفته آن بود
مرگ را آخر درین تاوان بود
گر شوی در راه او، تسلیم او
درگذر زین شیوه و این گفتگو
هر که خواهد برگزیند از میان
جهد کن تا خود نه بینی در میان
بر سر هر کس قضائی میرود
برتن هر کس بلائی میرود
خون صدّیقان ازین حسرت بریخت
آسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
عشقبازی میکند با خویشتن
تو ندانی ای که دیدی خویشتن
نه قلم دارد ازین سر آگهی
لوح خود را شسته، بر دست تهی
عرش سرگردان این اسرار شد
از نمود خویشتن بیزار شد
در قضای خود رضا ده از یقین
خویشتن رادر میان یکجو مبین
از قضای رفته گر واقف شوی
در زمان و در مکان عارف شوی
از قضای رفته کس آگاه نیست
هیچ عاقل واقف این راه نیست
بر قضای رفته ای دل تن بنه
پیش حق هر لحظهٔ گردن بنه
از قضای رفته، بسیاری مگوی
درد این اسرار را، درمان مجوی
از قضای رفته، آدم بی خبر
بود خوش بنشسته بی خوف و خطر
از قضای رفته، زد سیمرغ لاف
لاجرم از شرم شد بر کوه قاف
عاقبت چون حکم ایزد کار کرد
آدم اندیشه در آن بسیار کرد
چون قضای رفته بُد گندم بخورد
ناگهان افتاد در اندوه و درد
رفت حوا نیز اکلی کرد از آن
خوشهٔ بستد ز آدم خورد از آن
حُلّهاشان محو شد اندر وجود
آنچه اول رفته بود آخر ببود
خوار و سرگردان شدند و مستمند
ناگهان نزدیکشان آمد گزند
جبرئیل آمد که حق فرموده است
کاین همه رنج شما بیهوده است
از بهشت عدن ما بیرون شوید
همچنان در نزد خاک و خون شوید
این همه گفتم شما را پیش ازین
عاقبت خود کار خود کرد آن لعین
از بهشت عدنشان بیرون فکند
بار دیگرشان میان خون فکند
حق تعالی گفت با آدم براز
کای خطا کرده، بمانده در نیاز
این چراکردی؟ که گفتت این بخور؟
کوفتادی از بهشت ما بدر
آدم بیچاره زان خاموش شد
از خجالت یک زمان مدهوش شد
بار دیگر کرد حق، با او خطاب
تا چراخاموش گشتی در جواب
گفت آدم ربّنا بد کردهام
هرچه کردم با تن خود کردهام
لیک شیطان لعین از ره ببرد
بر من مسکین بکرد این دست برد
ربّنا یا ربّنا یا ربّنا
ظلم کردم بعد ازینم ره نما
بعد از آن بادی برآمد پر خطر
کردشان هر دو جدا از یکدگر
درنگر ای راه بین تاشان چه بود
حق تعالی بود با ایشان نمود
هست این تمثیل جسم و جان تو
یک دو روزی آمده مهمان تو
از بهشت عدن بیرون رفتهٔ
در میان خاک و در خون خفتهٔ
هست ابلیس لعینت رهنمای
باز میافتی دمادم از خدای
چون بلای قرب حق آدم بدید
خویشتن را در میان در دم بدید
سرّ گندم بود کورا خوار کرد
سرّ گندم هفت و پنج و چار کرد
سرّ گندم در درون نطفه بین
تا شود جمله گمان تو یقین
گر نبودی جسم را، جانی بکار
کی شدی آدم خود آنجا آشکار
بند راه آدم آمد این شجر
بر سلوک آن فتادش این خطر
او به دو گندم،‌ بهشت عدن داد
این بلا و رنج را بر خود نهاد
گر بیک جو میتوانی، داد ده
نفس خود را یک زمانی،‌ داده ده
برگذر زین خاکدان خلق خوار
درگذر زین صورت ناپایدار
ورنه دنیا زود مردارت کند
گنده تر از خویش صد بارت کند
هست دنیا بر مثال آتشی
هر زمان خلقی بسوزاند خوشی
هست دنیا بر مثال کژدمی
میزند او نیشها در هر دمی
هست دنیا چون پلی بگذر ز وی
ورنه لرزان گرددت هم پا و پی
هست دنیا آشیان حرص و آز
مانده از فرعون و از نمرود باز
هست دنیا گنده پیری گوژ پشت
صد هزاران شوی هر روزی بکشت
هست دنیا بی وفا و پر جفا
تو ازو امید میداری وفا
هست دنیا جای مرگ و دردو داغ
گر تو مردی زود گیری زو فراغ
هست دنیا کشتزار آن جهان
تو در اینجا نیز تخمی برفشان
هست دنیا همچو مرداری خسیس
کم مگردان اندرو جان نفیس

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.