بخش ۵ - حکایت استاد ترک و پردهبازی او
پردهبازی بود استادی بزرگ
چابکی دانا ولی از اصل ترک
مثل خود در فن نقّاشی نداشت
هر کجا میرفت آنجا کار داشت
صورت الوان عجایب ساختی
دایماً با خویش بازی باختی
هر صور کان ساختی در روزگار
خرد کردی دیگر آوردی به کار
جمله صورت نقشِ رنگارنگ داشت
هر یک از رنگی دگر بیرون نگاشت
هفت پرده ساختی از بهر کار
جمله رنگارنگ پر نقش و نگار
هفت پرده در صفت یک پرده بود
گل فشان آنجایگه زر کرده بود
بود نطعی مرورا خوب و لطیف
آن همه صورت در آنجا بد خفیف
هفت مزدور از پس آن پرده بود
سالها با جملهشان خو کرده بود
آن چنان بر نقش خود عاشق بد او
بر کمال کار خود صادق بد او
روی بستی چون که بیرون آمدی
هر زمان نقشی دگرگون آمدی
لیک مزدوران دگر در کار او
میشدندی از پی رفتار او
آن چنان کاستاد صنعت مینمود
کار مزدوران در آنجا میفزود
هر دم از نوعی دگر خود ساختی
هر یک از لونی دگر پرداختی
در بسیط عالمش همتا نبود
در میان دهر سر غوغا ببود
خلق میگفتند مرد و زن ازو
مینمودند این عجایبها بدو
غافلان گفتند کاین استاد نیست
کس ندیدهست این و کس را یاد نیست
این صورها صورت استاد اوست
از برون پرده این صورت نکوست
هر زمان رنگ دگر میآورد
اوستاد از هر صفت میآورد
میندانستند کان استاد بود
کاین همه نقش عجایب مینمود
عاقبت استاد صورتها شکست
پردهها از یکدگرشان برگسست
تا که راز او نداند هر کسی
کرد مزدوران بهر جانب بسی
ترک آن صورتگری یکسر بکرد
دیگر آن صورت بهر جایی نکرد
فرد بنشست از همه خلق جهان
دیگرش هرگز نیامد یاد آن
یک زمان در خویشتن بنگر تو هم
تا نباشی صورت و پرده به هم
این رموز از سرّ دل بگشای تو
خویشتن را بیش ازین منمای تو
ترک این صورتگری و نقش کن
چند رانم بیش ازین با تو سخن؟
تا تویی از صورت خود در نیاز
هم تویی صورتگر و هم پردهباز
هست مزدور تو هفت اعضای تو
میپزند اینها چو تو سودای تو
عاقبت از تو جدا خواهند گشت
با تو چندینی چرا خواهند گشت؟
پیشتر زان کاین حریفان بگذرند
بگذر از ایشان که با تو نسپرند
یک دمی در لامکان عشق شو
در پی این صورت حسی مرو
یک زمان این پردهها را برگسل
این خیال جسم و صورت را بهل
کز تو بستاند به آخر داد خویش
پیشتر از وی تو بستان داد خویش
تو چه دانی تا کجایی مانده باز
سالها گردیده در شیب و فراز
چرخ کرده صورت تو بند بند
بازمانده در چنین جای گزند
تو چه دانی تا ترا صورت که کرد
اندرین میدان خاکی از چه کرد
تو چه دانی کز که باز افتادهای
در چنین شیب از فراز افتادهای
تو چه دانی تا ترا که پرورید
از برای چه در اینجا آورید
تو چه دانی تا ترا چون ساختند
بوالعجب چه طرفه معجون ساختند
در میان آتش و باد نفس
میپزی هر لحظه دیگرگون هوس
تو چه دانی کاتش تو از کجاست
باد خدمت کار جانت از چه خاست
تو چه دانی تا چه مییابی ز خاک
روز و شب غافل شده از جان پاک
تو چه دانی تا کدامین ره روی
از کدامین ره بدان درگه روی
تو چه دانی تا که معشوقت که بود
روز اول عین محبوبت که بود
تو چه دانی کاین فلکها بهر چیست
هر زمان کردن قَران از بهر کیست
تو چه دانی تا قلم چه سرنوشت
تخم تو افلاک از بهر چه کشت
تو چه دانی تا چه خواهد بد ترا
بی وفا از خویش میجویی وفا
تو چه دانی کارگاه جسم و جان
کز کجا پیدا نمودت جسم و جان
تو چه دانی فهم غیب ای بیخبر
کز وجود خود نمییابی اثر
تو چه دانی تا ده و دو برج را
بر وجودت چون نوشته ماجرا
تو چه دانی کافتاب از بهر تو
گشت گردان در میان شهر تو
تو چه دانی تا قمر آنجا که بود
بر فلک بهر تو نقشی مینمود
تو چه دانی کوکبان سبع را
تا چه کاری کردهاند این طبع را
تو چه دانی رعد و برق آنجا که بود
«یخطف برق» از کجا گوشَت شنود
تو چه دانی تا که باران از چه خاست
گفتِ «انزلنا من الماء» از کجاست
تو چه دانی تا نباتات از چه رست
منزل سالک در آنجا بد نخست
تو چه دانی تا که حیوان خود چه بود
نقش ابلیس اندران پیدا نمود
تو چه دانی تا که صورت نقش بست
آنگه از بهر چه آورد و شکست
تو چه دانی تا کجا خواهی شدن
چند سر گردانِ این سودا بُدن؟
تو چه دانی تا ترا که گنج داد
لیک مخفی بود از آن مخفی نهاد
تو چه دانی کان در گنج از کجاست
گر بیابی تو بدانی کان کجاست
هر کسی وصفی ازین در گفتهاند
درّ دانش از معانی سفتهاند
تو چه دانی تا که تو خود آن کسی
اولین و آخرین را در پسی
تو چه دانی ای گرفتار صور
تا کجا خواهد بدن نقد گهر
تو چه دانی ای غرورت کرده بند
بر بروت خویشتن چندین مخند
تو چه دانی تا ترا حیران که کرد
در میان چرخ سرگردان که کرد
تو چه دانی تا ترا که رخ نمود
چون ترا بنمود رخ پنهان نمود
تو چه دانی تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
تو چه دانی تا که آدم این دمست
روشن از این دم تمام عالمست
تو چه دانی نوح در دریای جسم
تا چه غوّاصی نمود از بهر اسم
تو چه دانی تا که ابراهیم راد
از برای چه درین آتش فتاد
تو چه دانی تا که ایوب ضعیف
جسم خود در راه کرمان کرده ضیف
تو چه دانی تا سلیمان تخت و ملک
داد بر باد و بشد تا اوج فلک
تو چه دانی تا که موسی در بحار
کرد فرعون طبیعی غرقه زار
تو چه دانی تا که جرجیس نبی
جان خود در راه او کرده فدی
تو چه دانی تا که عیسی در تنست
برتر از روحست و نور روشنست
تو چه دانی تا محمد در وجود
اولین و آخرین او بود و بود
این تمامت در که پیدا آمدهست
مظهر اعیان و اشیا آمدهست
دین خود را در ره باطل منه
این سخنها را ره باطل منه
کاین رموز من ز جایی دیگرست
سیر جانم از ورای دیگرست
آنچه من زین راه تنها یافتم
بود پنهان منش پیدا یافتم
هرکه در راه محمد ره نیافت
تا ابد گردی ازین درگه نیافت
راه پیغمبر همه اسرار بود
پای تا سر غرقه انوار بود
آنچه اسرار نهانی بُد نگفت
راز حق در جان پاک خود نهفت
سرّ اسرارش کجا داند کسی
او نگفت اسرار خود با هر خسی
یک شبی در خواب دیدم روی او
عاشق و بیخود دویدم سوی او
خاک پای او شدم در پای او
کز دو عالم برتر آمد جای او
خاک پایش قبلهٔ روح آمدهست
انبیا را قبله گاه جان بدست
آنکه در معنی به عالم عالمست
ز آفرینش، آفرینش عالمست
دست من بگرفت آن شاه جهان
در دهان من فکند آب دهان
گفت ای عطّار پر اسرار من
لایقی در دیدن انوار من
آنچه حق بر جان و جسمت داده است
گنج پنهان بر دلت بنهاده است
ما عیان کردیم این گنج ترا
دستمزدی دادم این رنج ترا
هر گهر کز بحر جان افشاندهای
رمزهای سرّ جانان راندهای
هیچ شاعر زین معانی در نیافت
سرّ اسرار نهانی در نیافت
بر دل تو جمله آسان کردهایم
گرچه پیدا بود پنهان کردهایم
در ازل این خرقهات پوشیدهایم
پس شراب صرف کل نوشیدهایم
هرچه میخواهی طلب کن تا ترا
روی بنماییم بی ارض و سما
این بگفت و روی خود پنهان نمود
بعد از آن روی دلم با جان نمود
این همه من از محمد یافتم
زانکه سوی قرب او بشتافتم
بخش ۴ - برآمدن بر منبر وحدت از راه دل: یک زمان ای روح روحانی قدسبخش ۶ - در علو مرتبه انسان: ای نموده جسم و جان از کاینات
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
حاشیه ها
1403/02/28 12:04
سهیل کریمی
تو چه دانی تا درین بحر عمیق
سنگ ریزه قدر دارد یا عقیق
مرحوم علامه جعفری در خوابی از قول مرحوم نایینی این بیت رو با اندکی تغییر به عنوان تذکری از برزخ نقل میکنند که شنیدنی است.