گنجور

بخش ۳ - الحكایة و التمثیل

خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود
خسروی او علی الاطلاق بود
دختری چون ماه زیر پرده داشت
از غمش خورشید ره گم کرده داشت
پای تا سر لطف و زیبائی و ناز
دلفروز و دلفریب و دلنواز
آفتاب روی او افروخته
مهر و مه را ذره گی آموخته
کرده آهو یاد زلفش در تتار
تا قیامت ناف آهو نافه دار
شب ز شبگون حلقهای شست او
حلقه در گوش هلال از دست او
حلقهٔ هندوی او چون مقبلی
صد در از هر حلقهٔ در هر دلی
چون کمان ابرویش بس کوژ خاست
هر زفانی را زهی بنشست راست
ازکمانش تیر اگر رفتی برون
هرکه خوردی در زمان خفتی بخون
تیر مژگانش زسر تیزی که بود
بود ازو صد گونه خونریزی که بود
تاکه چشم نرگسین را برگشاد
بر همه جانها کمین را برگشاد
شورشی در جادوان افتاد ازو
های و هو در آهوان افتاد ازو
بود چون میمی دهان تنگ او
سر بمهر از لعل گوهر رنگ او
در نمیگنجید موئی در دهانش
گر همه بودی خود آن موی میانش
گر سخن گویم ز نطق او خطاست
زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست
تلخی و شیرینیش آمیختست
کز نمکدانش شکر میریختست
آب حیوان تشنهٔ گفتار او
چشم رضوان عاشق دیدار او
از لب او گر صفت میبایدت
صدجهان پر معرفت میبایدت
چون دهم شرحش چگویم یا ربش
نیست شیرین هرچه گویم جز لبش
خود چه گویم چون کنم من یاد ازو
زآنکه ممکن نیست جز فریاد ازو
بود باغی آن صنم را چون بهشت
پر درخت و پر گل عنبر سرشت
خادمی آورده بود اندر بهار
از برای باغ صد مزدور کار
کار میکردند چون آتش همه
وز خوشی آن چمن دلخوش همه
تا که آن دختر برون آمد به باغ
همچنان کآید به شب چارم چراغ
همچو کبکی میخرامید از خوشی
همچو شهبازی سری پر سرکشی
اطلسش در خاک دامن میکشید
گیسوش عنبر بخرمن میکشید
چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم
جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم
در میان آن همه مزدور کار
بود برنائی چو آتش بیقرار
عشق دختر در میان جان نهاد
عشق او در جان چرا نتوان نهاد
عشق دختر آتشی درجانش زد
جانش غارت کرد و بر ایمانش زد
رفت مرد از دست و در پای اوفتاد
دست و پایش سست بر جای اوفتاد
جامه در سیلاب اشکش غرق شد
آه آتش پاش او چون برق شد
دل شد و جان بیقرارش اوفتاد
کارش افتاد و چه کارش اوفتاد
آه او کز پرده پیدا آمدی
دوزخی دیگر به صحرا آمدی
اشک او کز دیده بیرون ریختی
ابر بودی ابر اگر خون ریختی
گاه سر بر سنگ میزد بیقرار
گاه بر دل سنگ میزد بیشمار
گاه جان میداد جانی مست عشق
گاه میخائید دست از دست عشق
عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت
همچنان تا نیم شب خاموش گشت
دختر آگه شد ز عشق آن جوان
خادمی را گفت هین او را بخوان
تا زمانی خوش برو خندیم ما
تا مگر خود را برو بندیم ما
رفت خادم وان جوان را پیش برد
سوی گورش هم بپای خویش برد
چون درآمد آن جوان بیقرار
مجلسی میدید الحق چون نگار
ماهرویان ایستاده پیش و پس
جمله همدم همنشین و هم نفس
در میان میگشت جامی پر شراب
همچنان کز چرخ گردد آفتاب
شمعهای عنبر آتش میفشاند
عود هر دم دامنی خوش میفشاند
مرغ بریان پیش خوبان آمده
پس ز لبشان پای کوبان آمده
گشته موسیقار را رازی که بود
ظاهر از داود آوازی که بود
بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی
معتدل با یکدگر چون شیر و می
از خوشی و مستی و آواز خوش
وز جمال لعبتان ماه وش
جوش و شوری در میان افتاده بود
های و هوئی در جهان افتاده بود
وآن صنم بنشسته چون مه پارهٔ
جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ
دل جمالش را بصد جان میخرید
ذرهٔ دردش بدرمان میخرید
آن جوان چون آنچنان مجلس بدید
در چنان مجلس چنان مونس بدید
لرزه بر اندام او افتاد سخت
سخت میلرزید چون برگ درخت
همچو ابر نوبهاری میگریست
زار میسوخت و بزاری میگریست
خواست تا فریاد بر گیرد چو مست
یک قدح پر باده دادندش بدست
آن قدح چون نوش کرد از دست شد
مست بود از عشق کلی مست شد
همچنان با ژندهٔ مست و خراب
بادلی پر آتش و چشمی پر آب
سوی او دزدیده مینگریستی
خود کجا دیدیش چون بگریستی
دختر آمد پیش او جامی بدست
جانش را میزد چو در پیشش نشست
زلف خود در دست آن مسکین نهاد
در دگر دستش می سنگین نهاد
گفت زلفم سخت دار و می بنوش
غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش
آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید
زلف او در دست و او را پیش دید
میندانست آن گدای بیقرار
تا کدامین چیز بیند زان نگار
چشم بیند یا خم ابروی او
روی بیند یا شکنج موی او
خنده بیند یا دو لعل آبدار
غمزه بیند یا دو زلف تابدار
در چنان جائی شکیبائی نداشت
طاقت غوغای زیبائی نداشت
عاقبت از بیخودی پست اوفتاد
جان بداد و جامش از دست اوفتاد
زین جهان جان ستان آزاد شد
شد بخاک و عشق او چون باد شد
چون نداری زور عشق دلبران
بیخبر مردی که داری دل بران
چون نداری مردیِ این کار را
میفروشی هر زمانی یار را
هرکه یار مهربان خواهد فروخت
پیش آب خضر جان خواهد فروخت

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خسروی کاعجوبهٔ آفاق بود
خسروی او علی الاطلاق بود
هوش مصنوعی: او سرآمد و نمونه‌ای از تمام زوایای جهان بود و به واقع، برتری او بی‌نظیر و مطلق بود.
دختری چون ماه زیر پرده داشت
از غمش خورشید ره گم کرده داشت
هوش مصنوعی: دختری زیبا و دلربا مانند ماه در پس پرده‌ای پنهان شده بود، و به خاطر غم او، خورشید هم راهش را گم کرده بود.
پای تا سر لطف و زیبائی و ناز
دلفروز و دلفریب و دلنواز
هوش مصنوعی: تو از سر تا پا مملو از لطف و زیبایی هستی، با ناز و دلربایی که دل هر بیننده‌ای را می‌برد و دلنواز است.
آفتاب روی او افروخته
مهر و مه را ذره گی آموخته
هوش مصنوعی: آفتاب چهره او باعث می‌شود که خورشید و ماه نیز از زیبایی و نور او درس بگیرند و به نوعی تحت تأثیر قرار گیرند.
کرده آهو یاد زلفش در تتار
تا قیامت ناف آهو نافه دار
هوش مصنوعی: آهو در دلش خاطره‌ای از زلف معشوق دارد که تا ابد باقی خواهد ماند، همچون نافی که نماد عشق و زیبایی است.
شب ز شبگون حلقهای شست او
حلقه در گوش هلال از دست او
هوش مصنوعی: در شب‌هایی که سیاه و پر از راز و رمز هستند، دایره‌ای که شست او را محاصره کرده، مانند یک حلقه در گوش ماه قرار گرفته است.
حلقهٔ هندوی او چون مقبلی
صد در از هر حلقهٔ در هر دلی
هوش مصنوعی: حلقه‌ای که او به دست دارد، مانند یک تابش زیباست که از هر در به دل‌های مختلف ورود می‌کند و تأثیر می‌گذارد.
چون کمان ابرویش بس کوژ خاست
هر زفانی را زهی بنشست راست
هوش مصنوعی: وقتی ابروی کمان‌مانند او به طور زیبا و خمیده بالا آمد، هر زبانی که به وصف او مشغول شد، به خودی خود راست و درست شد.
ازکمانش تیر اگر رفتی برون
هرکه خوردی در زمان خفتی بخون
هوش مصنوعی: اگر از کمان تیر خارج شود، هر کس که در زمان خوابش به او برخورد کند، به خونش آغشته می‌شود.
تیر مژگانش زسر تیزی که بود
بود ازو صد گونه خونریزی که بود
هوش مصنوعی: مژگان او مانند تیری تیز و خطرناک است که از آن خون‌هایی به انواع مختلف ریخته می‌شود.
تاکه چشم نرگسین را برگشاد
بر همه جانها کمین را برگشاد
هوش مصنوعی: تا زمانی که چشم‌های نرگسین باز شود، جان‌ها را به تماشا وادار خواهد کرد و رازها را فاش خواهد ساخت.
شورشی در جادوان افتاد ازو
های و هو در آهوان افتاد ازو
هوش مصنوعی: در دنیای جادوگری، یک شورش به وجود آمد و این شورش تأثیری بر موجودات دیگر، مانند آهوان، گذاشت.
بود چون میمی دهان تنگ او
سر بمهر از لعل گوهر رنگ او
هوش مصنوعی: دهن او مانند میم به تنگی است و سر او با مهر، به رنگ لعل و گوهر می‌درخشد.
در نمیگنجید موئی در دهانش
گر همه بودی خود آن موی میانش
هوش مصنوعی: او چنان بلندمرتبه و بزرگ است که حتی یک موی او هم نمی‌توانست در دهانش جا بگیرد، اگرچه همه‌ی موهایش را در دهانش می‌گنجاندیم.
گر سخن گویم ز نطق او خطاست
زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست
هوش مصنوعی: اگر بخواهم از کلام او سخن بگویم، اشتباه می‌کنم، زیرا این سخن تلخ است و نمی‌توان آن را به درستی بیان کرد.
تلخی و شیرینیش آمیختست
کز نمکدانش شکر میریختست
هوش مصنوعی: تلخی و شیرینی با هم ترکیب شده‌اند؛ زیرا از ظرفی که نمک دارد، شکر هم می‌ریزد.
آب حیوان تشنهٔ گفتار او
چشم رضوان عاشق دیدار او
هوش مصنوعی: آب زندگی بخش به صحبت‌های او تشنه است و چشمان بهشت در انتظار دیدن او هستند.
از لب او گر صفت میبایدت
صدجهان پر معرفت میبایدت
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی از زبان او چیزی بشنوی، باید صدها دنیا از آگاهی و معرفت را در خود داشته باشی.
چون دهم شرحش چگویم یا ربش
نیست شیرین هرچه گویم جز لبش
هوش مصنوعی: وقتی می‌خواهم از او بگویم، نمی‌دانم چه بگویم. ای خدا، هرچه که درباره‌اش بگویم، در مقایسه با خود او شیرین نیست.
خود چه گویم چون کنم من یاد ازو
زآنکه ممکن نیست جز فریاد ازو
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه بگویم وقتی که یاد آن محبوب به سراغم می‌آید، زیرا هیچ راهی جز ناله و فریاد در مورد او برایم ممکن نیست.
بود باغی آن صنم را چون بهشت
پر درخت و پر گل عنبر سرشت
هوش مصنوعی: در باغی که آن معشوق زندگی می‌کند، فضایی مشابه بهشت وجود دارد، پر از درختان و گل‌ها که عطر خوشی دارند.
خادمی آورده بود اندر بهار
از برای باغ صد مزدور کار
هوش مصنوعی: در بهار، خادمی چند کارگر را برای کار در باغ آورده بود.
کار میکردند چون آتش همه
وز خوشی آن چمن دلخوش همه
هوش مصنوعی: آنها به اندازه آتش کار می‌کردند و همه در آن چمن خوشحال و شاداب بودند.
تا که آن دختر برون آمد به باغ
همچنان کآید به شب چارم چراغ
هوش مصنوعی: وقتی آن دختر از باغ بیرون آمد، مانند نوری بود که در شب چهارم به درخششی دلنشین می‌تابد.
همچو کبکی میخرامید از خوشی
همچو شهبازی سری پر سرکشی
هوش مصنوعی: همانند کبکی که از شادی به آرامی حرکت می‌کند و در عین حال همانند یک شهباز با سر و وضعی پرخاشگر و سرکش جلو می‌رود.
اطلسش در خاک دامن میکشید
گیسوش عنبر بخرمن میکشید
هوش مصنوعی: حجابش به زمین برخورد می‌کرد و موهایش بوی خوش عطر را به همراه داشت.
چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم
جملهٔ گلها بخاک آمد ز شرم
هوش مصنوعی: وقتی که باد نرم و ملایم به گل‌ها وزید، همه گل‌ها به خاطر شرم و حیا به زمین افتادند.
در میان آن همه مزدور کار
بود برنائی چو آتش بیقرار
هوش مصنوعی: در بین تمام افراد مزدور، کار کسی همچون آتش بی‌قرار و خروشانی بود.
عشق دختر در میان جان نهاد
عشق او در جان چرا نتوان نهاد
هوش مصنوعی: عشق دختر در عمق وجودم جای دارد، پس چرا عشق او در دل من نمی‌تواند جا بگیرد؟
عشق دختر آتشی درجانش زد
جانش غارت کرد و بر ایمانش زد
هوش مصنوعی: عشق، مانند آتش در وجود او شعله‌ور شد و تمام وجودش را تسخیر کرد و بر عقیده‌اش تاثیر گذاشت.
رفت مرد از دست و در پای اوفتاد
دست و پایش سست بر جای اوفتاد
هوش مصنوعی: مرد از دنیا رفت و بدنش به زمین افتاد، دست و پایش به حالت بی‌حالی و ناتوانی در همان جا قرار گرفت.
جامه در سیلاب اشکش غرق شد
آه آتش پاش او چون برق شد
هوش مصنوعی: لباسش در سیلاب اشک‌هایش غرق شد، آه او مانند آتش به سرعت فراگیر شد.
دل شد و جان بیقرارش اوفتاد
کارش افتاد و چه کارش اوفتاد
هوش مصنوعی: دل پر از عشق و اشتیاق او شد و جانش بی‌تابی کرد. همه چیز به هم ریخت و او درگیر کارهایی شد که شاید برایش دشوار بود.
آه او کز پرده پیدا آمدی
دوزخی دیگر به صحرا آمدی
هوش مصنوعی: آه او که از پشت پرده نمایان شد، یک دوزخی دیگر به بیابان آمد.
اشک او کز دیده بیرون ریختی
ابر بودی ابر اگر خون ریختی
هوش مصنوعی: اگر اشک تو از چشمت بریزد، مانند ابر خواهد بود و اگر خون بریزی، نشان از عمق درد و رنج توست.
گاه سر بر سنگ میزد بیقرار
گاه بر دل سنگ میزد بیشمار
هوش مصنوعی: گاه او به زمین می‌خورد و بی‌تابی می‌کند، و گاهی دلش را بر ضربه‌های سخت زندگی می‌کوبد.
گاه جان میداد جانی مست عشق
گاه میخائید دست از دست عشق
هوش مصنوعی: گاهی به خاطر عشق جانم را می‌دادم و گاهی از عشق دست می‌کشیدم.
عاقبت درخاک و خون بیهوش گشت
همچنان تا نیم شب خاموش گشت
هوش مصنوعی: در نهایت، در خاک و خون بی‌هوش شد و تا نیمه‌شب بی‌صدا باقی ماند.
دختر آگه شد ز عشق آن جوان
خادمی را گفت هین او را بخوان
هوش مصنوعی: دختر متوجه عشق آن جوان شد و به خدمتگزاری گفت که او را صدا بزند.
تا زمانی خوش برو خندیم ما
تا مگر خود را برو بندیم ما
هوش مصنوعی: تا وقتی که خوشحال باشیم و بخندیم، می‌توانیم از زندگی لذت ببریم و شاید به این ترتیب خودمان را از مشکلات و سختی‌ها دور کنیم.
رفت خادم وان جوان را پیش برد
سوی گورش هم بپای خویش برد
هوش مصنوعی: خادم رفت و آن جوان را به سمت گور برد، همچنین او را به پای خود همراهی کرد.
چون درآمد آن جوان بیقرار
مجلسی میدید الحق چون نگار
هوش مصنوعی: زمانی که آن جوان بی‌قرار وارد شد، مجلسی را مشاهده کرد که به راستی مانند یک نگار زیبا بود.
ماهرویان ایستاده پیش و پس
جمله همدم همنشین و هم نفس
هوش مصنوعی: زیبارویان در جلو و عقب ایستاده‌اند و همه با هم همدم و هم‌صحبت هستند.
در میان میگشت جامی پر شراب
همچنان کز چرخ گردد آفتاب
هوش مصنوعی: در بین مردم، جامی پر از نوشیدنی بود که مثل خورشید در آسمان در حال حرکت بود.
شمعهای عنبر آتش میفشاند
عود هر دم دامنی خوش میفشاند
هوش مصنوعی: شمع‌های خوشبو نور می‌افشانند و در هر لحظه عطر دلپذیری را پخش می‌کنند.
مرغ بریان پیش خوبان آمده
پس ز لبشان پای کوبان آمده
هوش مصنوعی: مرغ بریان به محضر زیباها آمده و در انتظار لب هایشان با شوق و eagerness حضور پیدا کرده است.
گشته موسیقار را رازی که بود
ظاهر از داود آوازی که بود
هوش مصنوعی: موسیقار رازی را یافته که صدای داود چه زیبا و دلنشین است.
بانگ چنگ و نالهٔ نایش ز پی
معتدل با یکدگر چون شیر و می
هوش مصنوعی: صدای چنگ و نالهٔ نای، به دنبال تعادل، با هم مانند شیر و می در می‌آمیزند.
از خوشی و مستی و آواز خوش
وز جمال لعبتان ماه وش
هوش مصنوعی: به خاطر شادی و سرخوشی و صدای دلنواز، همراه با زیبایی دختران شاداب و ماهرو.
جوش و شوری در میان افتاده بود
های و هوئی در جهان افتاده بود
هوش مصنوعی: در آن زمان، شور و شوقی در میان مردم حاکم بود و هیاهویی در دنیا به وجود آمده بود.
وآن صنم بنشسته چون مه پارهٔ
جلوه میکرد آنچنان رخسارهٔ
هوش مصنوعی: آن معشوقه به گونه‌ای نشسته که مانند ماه درخشان و زیباست و چهره‌اش به قدری جذاب و دلرباست که همه را مجذوب خود می‌کند.
دل جمالش را بصد جان میخرید
ذرهٔ دردش بدرمان میخرید
هوش مصنوعی: دل برای زیبایی او به هر قیمت و با تمام وجود آماده بود، اما کوچک‌ترین رنجش و دردی که او می‌کشید، دل را به شدت ناراحت و نگران می‌کرد.
آن جوان چون آنچنان مجلس بدید
در چنان مجلس چنان مونس بدید
هوش مصنوعی: آن جوان وقتی در آن مجلس امر و نهی را مشاهده کرد، در آن محفل همراه و همزبانی را دید که به همان اندازه خاص و منحصر به فرد بود.
لرزه بر اندام او افتاد سخت
سخت میلرزید چون برگ درخت
هوش مصنوعی: او به شدت ترسید و بدنش به لرزه افتاد، طوری که مانند برگ درختی می‌لرزید.
همچو ابر نوبهاری میگریست
زار میسوخت و بزاری میگریست
هوش مصنوعی: مانند ابرهایی که در بهار باران می‌ریزند، او نیز به شدت گریه می‌کرد و عذاب و رنج خود را با اشک‌هایش نشان می‌داد.
خواست تا فریاد بر گیرد چو مست
یک قدح پر باده دادندش بدست
هوش مصنوعی: او تصمیم گرفت که مانند کسی که مست است فریاد بزند، و به او یک جام پر از شراب دادند.
آن قدح چون نوش کرد از دست شد
مست بود از عشق کلی مست شد
هوش مصنوعی: وقتی آن جام را نوشید، مستی او آغاز شد و به خاطر عشق، به شدت سرشار از شادی و سرخوشی شد.
همچنان با ژندهٔ مست و خراب
بادلی پر آتش و چشمی پر آب
هوش مصنوعی: وای به حال کسی که با لباس‌های کهنه و در حال مستی، دلی پر از آتش و چشمی پر از اشک دارد.
سوی او دزدیده مینگریستی
خود کجا دیدیش چون بگریستی
هوش مصنوعی: به او با نگاهی پنهانی خیره می‌شدی، اما خودت نمی‌دانستی که وقتی اشک می‌ریزی، او را کجا می‌بینی.
دختر آمد پیش او جامی بدست
جانش را میزد چو در پیشش نشست
هوش مصنوعی: دختر به سمت او آمد و در دستش جامی داشت. وقتی که در کنار او نشست، جانش را به شدت می‌زد.
زلف خود در دست آن مسکین نهاد
در دگر دستش می سنگین نهاد
هوش مصنوعی: زلفش را به دست آن بیچاره سپرد و در دست دیگرش، می سنگین قرار داد.
گفت زلفم سخت دار و می بنوش
غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش
هوش مصنوعی: گفت که زلف من را محکم بگیر و از نوشیدن می غم به دل راه نده. امشب برایت از دوشین روزها زیباتر خواهد بود.
آن جوان آنجا چو ننگ خویش دید
زلف او در دست و او را پیش دید
هوش مصنوعی: جوان وقتی دید که زلف محبوبش در دست کسی دیگر است، احساس خجالت و پریشانی کرد.
میندانست آن گدای بیقرار
تا کدامین چیز بیند زان نگار
هوش مصنوعی: آن گدای ناآرام می‌دانست که کدامین چیز را از آن چهره زیبا ببیند.
چشم بیند یا خم ابروی او
روی بیند یا شکنج موی او
هوش مصنوعی: چشم یا زیبایی خم ابروی او را می‌بیند، یا زیبایی فرهای موی او را.
خنده بیند یا دو لعل آبدار
غمزه بیند یا دو زلف تابدار
هوش مصنوعی: خنده را می‌بیند یا دو لب خوش‌رنگ، یا نگاه می‌کند به دو زلف نرم و تابدار.
در چنان جائی شکیبائی نداشت
طاقت غوغای زیبائی نداشت
هوش مصنوعی: در چنین مکانی، تحمل صبر و شکیبایی نداشت و قدرت مقابله با هیاهوی زیبایی را نداشت.
عاقبت از بیخودی پست اوفتاد
جان بداد و جامش از دست اوفتاد
هوش مصنوعی: در نهایت، او که به خاطر بی‌خیالی و ناپختگی در زندگی‌اش دچار چالش شده بود، جانش را از دست داد و نوشیدنی‌اش نیز از دستانش سقوط کرد.
زین جهان جان ستان آزاد شد
شد بخاک و عشق او چون باد شد
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که از این دنیا که جان‌ستیز است، فردی آزاد شده و به خاک بازگشته است. عشق او همچون بادی رها و ناپیداست.
چون نداری زور عشق دلبران
بیخبر مردی که داری دل بران
هوش مصنوعی: وقتی که عشق دلبران را درک نکرده‌ای و قدرت آن را نداری، مردی که دلش را به آنها داده است، از حال تو بی‌خبر است.
چون نداری مردیِ این کار را
میفروشی هر زمانی یار را
هوش مصنوعی: اگر توانایی انجام این کار را نداری، هر زمانی که بخواهی، شریک یا دوست خود را می‌فروشی.
هرکه یار مهربان خواهد فروخت
پیش آب خضر جان خواهد فروخت
هوش مصنوعی: هر کسی که بخواهد دوست مهربانی داشته باشد، باید جانش را به بهایی بپردازد.