گنجور

بخش ۳ - الحكایة و التمثیل

نوح منصور آن شهشنشاه جهان
یک پسر داشت ای عجب ماه جهان
یوسفی کز نوح یعقوبیش بود
بیش از اندازه بسی خوبیش بود
رخش حسن او چو گرد انگیختی
از نفسها باد سرد انگیختی
چون بشیرینی جمال افروختی
ازحیا چون نی شکر میسوختی
زلف او در سر فکندن کاملی
سر در افکنده بهر مویش دلی
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
صد هزاران تاب بر وی بیش بود
آری آن بت آفتاب خویش بود
پرده از رویش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روی او درتاب کرد
تختهٔ پیشانیش از سیم بود
جمله را تابود از آنجا بیم بود
زلف او چون کافری پیوسته داشت
تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صید او براغ
تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت
عقل را در تنگ تیر آورده داشت
خال او در روی او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
برده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار
بی رخش از بس که خون بگریستی
همچو لاله غرقه در خون زیستی
بی لبش از بس که ماتم داشتی
گوئیا صد مرده درهم داشتی
بی خطش از بس که در خون آمدی
از شفق گوئی که بیرون آمدی
در غمش از بس که سرگردان شدی
گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی
هر زمان یک درد او صد بیش گشت
خویش را میکشت تا بیخویش گشت
شاه را آمد ز عشق او خبر
پارهٔ‌آنجا فرو افکند سر
گفت فرمایند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
پس پسر را گفت شاه نامور
جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر
شانه کن مرغول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
اندک آرایش مکن بسیار کن
هرچه بتوانی همه بر کار کن
مرکبی رهوار و زیبا برنشین
عرض خواهد بود فردا برنشین
روز دیگر سوی صحرا رفت شاه
عرض میکرد از همه سوئی سپاه
شاه با شهزادهٔ‌و صاحب خبر
هر دمی میکرد از بالا نظر
شاه با صاحب خبر گفت آن زمان
کان جوان عاشق آید در میان
دست بر زانوی من زن آن نفس
تا بدانم من که کیست آن هیچکس
چون زمانی بود هم پهلوی او
دست زد آهسته بر زانوی او
کرد شاه آنجایگه حالی نگاه
بود برنائی چو سروی زیر ماه
گرد مه خطی سیاه آورده بود
سر بخط بر جان براه آورده بود
هم قبائی سخت نیکو در برش
هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش
هم سلاحش چست هم او چست بود
گوئیا از عشق بیرون رست بود
چون فرود آمدمیان عرض گاه
در پسر میکرد دزدیده نگاه
شه پسر را گفت از اسب آی زیر
بازکن بند قبا در رو دلیر
در میان این سپاه ای نیک بخت
در برش گیر و بسی بفشار سخت
روی بر رویش همی نه هر نفس
همچنان میباش تا گویم که بس
آن پسر حالی بجای آورد راز
میشد وبند قبا میکرد باز
ای عجب هر بند کو بر میگشاد
صد گره برجان عاشق میفتاد
شد بر برنا بغارت کردنش
دست چنبر کرد گرد گردنش
بعد از آنش آورد در زیر قبا
محکمش میداشت از بیم فنا
تا بدیری همچنان میداشتش
از بر خود هیچ مینگذاشتش
گه نهادی روی خود بر روی او
گاه بستی موی خود بر موی او
وی عجب از پیش و پس چندان سپاه
خیره میکردند در هر دو نگاه
تا که آواز آمدش از شهریار
کای گرامی دست ازو اکنون بدار
چون پسر کرد از بر خویشش رها
بر زمین افتاد و جان زو شد جدا
چون جدا میگشت جانان از برش
رفت باجانان بهم جان از برش
زان قبا تنگ آمدش با جان خویش
کو قبا پوشید با جانان خویش
جان با جانان بهم در یک قبا
چون تواند گشت یک دم زو جدا
لاجرم جانان چو عزم راه کرد
پیش ازو جان قصد منزل گاه کرد
بر سر ره مشهدی بود آن شاه
هم پدر هم مادرش آنجایگاه
شه جوان را گفت تا شستند پاک
پس در آن مشهد نهادندش بخاک
سایلی پرسید ازان زیر و زبر
گفت دعوی کرد عشق این پسر
خواستم تا باخبر گردم ز راز
کان حقیقت بود اصلا یا مجاز
خود حقیقت بود و مرد کار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
گفت چون برنای عاشق شد هلاک
اندران مشهد چرا کردی بخاک
شاه گفتش هرکه بر درگاه ما
کشته شد در دوستی و راه ما
هم ز ما باشد یکی از ما بود
گر چنین عاشق شوی زیبا بود
هرکه او در عشق آتش بار نیست
ذرهٔ با سر عشقش کار نیست
آتش از گرمی عاشق مرده شد
پس زخجلت همچو یخ افسرده شد

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نوح منصور آن شهشنشاه جهان
یک پسر داشت ای عجب ماه جهان
هوش مصنوعی: نوح منصور، آن پادشاه بزرگ و معروف، یک پسر داشت که او نیز همچون ماه زیبا و درخشان در میان مردم شناخته می‌شد.
یوسفی کز نوح یعقوبیش بود
بیش از اندازه بسی خوبیش بود
هوش مصنوعی: یوسف که فرزند یعقوب است، صفات بسیار خوبی دارد و زیبایی های او بسیار برجسته است.
رخش حسن او چو گرد انگیختی
از نفسها باد سرد انگیختی
هوش مصنوعی: چهره زیبای او چنان زیباست که با دیدنش، بادی سرد به جان انسان می‌نشیند.
چون بشیرینی جمال افروختی
ازحیا چون نی شکر میسوختی
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی و جذابیت تو درخشید، از شرم و حیا مانند نی شکر ذوب شدم.
زلف او در سر فکندن کاملی
سر در افکنده بهر مویش دلی
هوش مصنوعی: دوست دل‌باخته‌ای را توصیف می‌کند که به زیبایی زلف محبوبش مجذوب شده و تمام وجودش را در این عشق غرق کرده است. این فرد با تمام وجود به دنبال جلب توجه و محبت معشوقش است و زلف محبوبش برایش به مرادی تبدیل شده که تمامی آرزوهایش را در آن می‌بیند.
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
هوش مصنوعی: زلف‌های او به گونه‌ای پیچیده و تاب‌دار هستند که مانند یک طناب در هم تنیده‌اند و در هر حلقه، شکلی جدید و جذاب به خود می‌گیرند.
صد هزاران تاب بر وی بیش بود
آری آن بت آفتاب خویش بود
هوش مصنوعی: این بیت به زیبایی و جذابیتی اشاره دارد که شخصی خاص دارد. این فرد به اندازه‌ای زیباست که می‌توان او را با خورشید مقایسه کرد؛ به گونه‌ای که زیبایی او فراتر از حد تصور است و هزاران ویژگی مثبت در او وجود دارد.
پرده از رویش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روی او درتاب کرد
هوش مصنوعی: وقتی که پرده از چهره‌اش برداشته شد، ماه و خورشید به زیبایی‌اش اشراق کردند و نورافشانی کردند.
تختهٔ پیشانیش از سیم بود
جمله را تابود از آنجا بیم بود
هوش مصنوعی: پیشانی‌اش مانند نقره بود و به همین خاطر، همه از او ترس داشتند.
زلف او چون کافری پیوسته داشت
تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت
هوش مصنوعی: زلف او مانند کافری (کافر) همیشه در حال پیچ و تاب است و به خاطر آن، تخته‌ای از جنس نقره بر آن بسته شده است.
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صید او براغ
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به زیبایی و ظرافت قوس و خمیدگی خاصی اشاره دارد که به مانند پر زاغ است و نشان‌دهنده لطافت و شگفتی آن می‌باشد. هر لحظه، این زیبایی و دلربایی به شکل جدیدی خود را نشان می‌دهد و همچون شکارچیان زبردست، هر لحظه با جاذبه‌اش نظرها را به خود معطوف می‌کند.
تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت
عقل را در تنگ تیر آورده داشت
هوش مصنوعی: چشم‌های او با نگاه‌های خود عقل را به سختی وادار کرده است که در تنگنا قرار بگیرد.
خال او در روی او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
هوش مصنوعی: نقطه زیبای او رویش، موجب شد که عقل و جان انسان در آنجا متمرکز شوند و تمام توجه‌شان را به سمت آن خال جلب کنند.
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
هوش مصنوعی: سخن گفتن از او اشتباه است، زیرا در آن مکان، فشار و محدودیت وجود دارد.
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
هوش مصنوعی: او همیشه در خدمت محبوبش است و برای او لعل و یاقوت می‌آورد.
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
هوش مصنوعی: دندان او در موقعیتی بسته بود و در تمام بازار زیبایی، آن نوع خاص از زیبایی وجود داشت.
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
هوش مصنوعی: اگر لحظه‌ای به آن سیمین‌روی می‌خندیدی، در آن زمان از سنگ به نیشکر تبدیل می‌شدی.
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
هوش مصنوعی: از خط افتاده‌ی گردن او، کلامی پر از شگفتی و حیرت وجود دارد زیرا آنجا محل سردرگمی و بی‌هدفی است.
برده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
هوش مصنوعی: زیبایی حسن و روی او را به دنیا بگو، همان‌طور که ماه بر ماه می‌تابد و پس از آن در درون چاهی فرو می‌رود.
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
هوش مصنوعی: در وسط گوی چاهی وجود دارد که این چاه به طرز شگفت‌انگیزی پر از ماه است.
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
هوش مصنوعی: از زیبایی و کمال خط او، هیچ عیبی وجود نداشت و ماه نیز به هیچ وجه از احساسات و ناراحتی‌های خود برخوردار نبود.
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
هوش مصنوعی: اما بر روی لوح نقره‌ای آن خط زیبا نگاشته شد، یعنی کاغذ سفید به درستی آمد.
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
هوش مصنوعی: هرچند که عقل من می‌تواند به خوبی از او سخن بگوید، اما او خود باید توضیحاتی درباره‌اش ارائه دهد.
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
هوش مصنوعی: تو آن چنان زیبایی که شایسته است درباره‌ات بگویند و تو خود لایق آنی که این توصیف را بیان کنی.
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار
هوش مصنوعی: مردی از سپاه پادشاه به عشق او دچار حالتی بسیار ناآرام و مضطرب شده بود.
بی رخش از بس که خون بگریستی
همچو لاله غرقه در خون زیستی
هوش مصنوعی: بدون حضور او، به اندازه‌ای اشک ریخته‌ای که همچون گلی که در خون خود غوطه‌ور است، زندگی می‌کنی.
بی لبش از بس که ماتم داشتی
گوئیا صد مرده درهم داشتی
هوش مصنوعی: از بس که غم و اندوه داشتید، به نظر می‌رسد که به خاطر لب‌هایش، مانند این است که صد مرده در دل دارید.
بی خطش از بس که در خون آمدی
از شفق گوئی که بیرون آمدی
هوش مصنوعی: با توجه به میزان تاثیری که بر سرنوشت و زندگی‌ات گذاشته‌اند، حالا مانند صبحگاهی‌ هستی که از تاریکی به سمت روشنی حرکت کرده‌ای.
در غمش از بس که سرگردان شدی
گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی
هوش مصنوعی: در اثر غم او آن‌قدر پریشان شده‌ای که گویی به یک توپ تبدیل شده‌ای و صدها مهره دور تو در حال حرکت هستند.
هر زمان یک درد او صد بیش گشت
خویش را میکشت تا بیخویش گشت
هوش مصنوعی: هر بار که درد او بیشتر می‌شد، احساس خود را از دست می‌داد و در نهایت به نقطه‌ای رسید که خود را فراموش کرد.
شاه را آمد ز عشق او خبر
پارهٔ‌آنجا فرو افکند سر
هوش مصنوعی: شاه از عشق او مطلع شد و سرش را به نشانهٔ محبت در آتش انداخت.
گفت فرمایند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
هوش مصنوعی: گفتند که تا فردا صبح در فلان بیابان، صف سپاه قرار خواهد گرفت.
پس پسر را گفت شاه نامور
جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر
هوش مصنوعی: پادشاه نامدار به پسرش گفت: ای پسر، لباس زیبا بپوش.
شانه کن مرغول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
هوش مصنوعی: مراقب زلف‌های زیبایت باش، آن را مانند گلاب پخش کن، چون چهره‌ات درخشان و روشن است مانند خورشید.
اندک آرایش مکن بسیار کن
هرچه بتوانی همه بر کار کن
هوش مصنوعی: به زیبایی کم اهمیت نده و از زیادی کار نکن؛ هر کاری که می‌توانی انجام بده و همه تلاشت را به کار بگیر.
مرکبی رهوار و زیبا برنشین
عرض خواهد بود فردا برنشین
هوش مصنوعی: فردا سوار بر مرکبی خوش‌نما و سریع خواهی شد.
روز دیگر سوی صحرا رفت شاه
عرض میکرد از همه سوئی سپاه
هوش مصنوعی: یک روز دیگر، شاه به سوی دشت رفت و از همه جا خبر بروز سپاه را می‌پرسید.
شاه با شهزادهٔ‌و صاحب خبر
هر دمی میکرد از بالا نظر
هوش مصنوعی: پادشاه هر لحظه به شاهزاده و کسی که از اوضاع باخبر بود، نگاهی از بالا می‌انداخت.
شاه با صاحب خبر گفت آن زمان
کان جوان عاشق آید در میان
هوش مصنوعی: پادشاه به کسی که از اوضاع آگاه بود گفت: زمانی که آن جوان عاشق وارد شود، همه چیز تغییر می‌کند.
دست بر زانوی من زن آن نفس
تا بدانم من که کیست آن هیچکس
هوش مصنوعی: دستت را بر زانوی من بگذار تا بفهمم آن شخص ناشناس کیست.
چون زمانی بود هم پهلوی او
دست زد آهسته بر زانوی او
هوش مصنوعی: روزی او به آرامی به زانوی او دست زد و کنارش نشست.
کرد شاه آنجایگه حالی نگاه
بود برنائی چو سروی زیر ماه
هوش مصنوعی: شاه در آن مکان با حمد و احترامی زیبا نظاره می‌کرد، همچون سرو بلندی که در زیر نور ماه می‌درخشد.
گرد مه خطی سیاه آورده بود
سر بخط بر جان براه آورده بود
هوش مصنوعی: مه با زیبایی خاصی که داشت، خطی سیاه بر چهره خود کشیده بود و این خط به گونه‌ای بود که جان و روح را به سوی خود جلب می‌کرد.
هم قبائی سخت نیکو در برش
هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش
هوش مصنوعی: او لباس زیبایی بر تن دارد و کلاهی طلایی بر روی سرش قرار دارد.
هم سلاحش چست هم او چست بود
گوئیا از عشق بیرون رست بود
هوش مصنوعی: او هم در نبرد تند و چابک است و هم خودش چالاک و پرنشاط به نظر می‌رسد، گویی از عشق آزاد شده و در حال زندگی تازه‌ای است.
چون فرود آمدمیان عرض گاه
در پسر میکرد دزدیده نگاه
هوش مصنوعی: زمانی که به میدان رسیدم، ناگهان چشمم به پسری افتاد که در حال دزدیدن نگاهی به سمت من بود.
شه پسر را گفت از اسب آی زیر
بازکن بند قبا در رو دلیر
هوش مصنوعی: پادشاه به پسرش گفت از اسب پایین بیا و کمربند قبا را باز کن، دلیرانه به جلو برو.
در میان این سپاه ای نیک بخت
در برش گیر و بسی بفشار سخت
هوش مصنوعی: در میان این جمعیت، ای خوش شانس، او را در آغوش بگیر و محکم بفشار.
روی بر رویش همی نه هر نفس
همچنان میباش تا گویم که بس
هوش مصنوعی: هر لحظه در کنار او باش و دم از نفس نکش، تا زمانی که بگویم دیگر کافی است.
آن پسر حالی بجای آورد راز
میشد وبند قبا میکرد باز
هوش مصنوعی: آن پسر حالتی به خود گرفت و رازهایی را فهمید و دوباره لباسش را مرتب کرد.
ای عجب هر بند کو بر میگشاد
صد گره برجان عاشق میفتاد
هوش مصنوعی: عجب است که هر بار که یک گره از مشکلات عاشق باز می‌شود، صد مشکل دیگر بر روی جان او می‌افتد.
شد بر برنا بغارت کردنش
دست چنبر کرد گرد گردنش
هوش مصنوعی: دست یک دزد به دور گردن جوانی حلقه شد و او را به غارت برد.
بعد از آنش آورد در زیر قبا
محکمش میداشت از بیم فنا
هوش مصنوعی: بعد از اینکه آتش را زیر لباسش پنهان کرد، برای اینکه از نابودی آن نترسد، آن را محکم نگه می‌داشت.
تا بدیری همچنان میداشتش
از بر خود هیچ مینگذاشتش
هوش مصنوعی: او تا زمانی که در ذهنش بود، هیچ چیزی را از خود دور نمی‌کرد و همواره به آن می‌اندیشید.
گه نهادی روی خود بر روی او
گاه بستی موی خود بر موی او
هوش مصنوعی: گاهی بر روی او چهره‌ات را قرار می‌دهی و گاهی هم موهایت را بر موهای او می‌پیچی.
وی عجب از پیش و پس چندان سپاه
خیره میکردند در هر دو نگاه
هوش مصنوعی: او از اینکه در هر دو طرف، پیش و پس، این همه سربازان حیرت‌انگیز را تماشا می‌کرد، شگفت‌زده شده بود.
تا که آواز آمدش از شهریار
کای گرامی دست ازو اکنون بدار
هوش مصنوعی: وقتی خبر آمدن شاه به او رسید، به او گفتند که ای عزیز، اکنون از او فاصله بگیر.
چون پسر کرد از بر خویشش رها
بر زمین افتاد و جان زو شد جدا
هوش مصنوعی: پسر وقتی از دامن مادرش جدا شد، بر زمین افتاد و جانش از بدنش جدا شد.
چون جدا میگشت جانان از برش
رفت باجانان بهم جان از برش
هوش مصنوعی: زمانی که معشوق از کنار محبوبش دور می‌شود، جان او نیز با او می‌رود و زندگی‌اش تحت تأثیر این جدایی قرار می‌گیرد.
زان قبا تنگ آمدش با جان خویش
کو قبا پوشید با جانان خویش
هوش مصنوعی: او از شدت عشق به محبوبش به قدری تحت فشار و تنگنا قرار گرفته که لباس عشق را به تن کرده است.
جان با جانان بهم در یک قبا
چون تواند گشت یک دم زو جدا
هوش مصنوعی: چگونه می‌تواند جان من و معشوقم در یک لباس و یک جا باشند و حتی برای یک لحظه از هم جدا شوند؟
لاجرم جانان چو عزم راه کرد
پیش ازو جان قصد منزل گاه کرد
هوش مصنوعی: پس از آنکه محبوب تصمیم به سفری گرفت، جان هم از قبل به سمت مقصد رفت.
بر سر ره مشهدی بود آن شاه
هم پدر هم مادرش آنجایگاه
هوش مصنوعی: در مسیر مشهد، آن پادشاه، هم پدرش و هم مادرش در آن مکان حضور داشتند.
شه جوان را گفت تا شستند پاک
پس در آن مشهد نهادندش بخاک
هوش مصنوعی: پادشاه به جوان گفت که بعد از شستشو و پاکسازی، او را در آن مکان مقدس دفن کردند.
سایلی پرسید ازان زیر و زبر
گفت دعوی کرد عشق این پسر
هوش مصنوعی: سایلی از یکی پرسید که درباره حال و روز عاشق صحبت کند. او گفت که این جوان، در عشق خود ادعاهایی دارد.
خواستم تا باخبر گردم ز راز
کان حقیقت بود اصلا یا مجاز
هوش مصنوعی: می‌خواستم بفهمم که آیا این موضوع واقعی است یا فقط به صورت ظاهری و مجازی به نظر می‌رسد.
خود حقیقت بود و مرد کار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
هوش مصنوعی: او در واقعیت وجود داشت و شخصی عمل‌گرا بود، به همین دلیل از عشق بهره‌مند بود.
گفت چون برنای عاشق شد هلاک
اندران مشهد چرا کردی بخاک
هوش مصنوعی: گفت: وقتی که عاشق به شدت دیوانه و نابود شد، چرا او را در آن مشهد به خاک سپردی؟
شاه گفتش هرکه بر درگاه ما
کشته شد در دوستی و راه ما
هوش مصنوعی: شاه به او گفت: هر کسی که به خاطر دوستی و راه ما جان باخته باشد، در درگاه ما تقدیر و احترام دارد.
هم ز ما باشد یکی از ما بود
گر چنین عاشق شوی زیبا بود
هوش مصنوعی: اگر تو این‌گونه عاشق شوی، باید بدان که یکی از ما هستی و ما نیز بخشی از تو هستیم. به این ترتیب، عشق ما زیبایی بیشتری خواهد داشت.
هرکه او در عشق آتش بار نیست
ذرهٔ با سر عشقش کار نیست
هوش مصنوعی: هر کسی که در عشق احساس شور و هیجان نکند، هیچ ارزشی برای عشقش وجود ندارد.
آتش از گرمی عاشق مرده شد
پس زخجلت همچو یخ افسرده شد
هوش مصنوعی: عشق، مثل آتش است که وقتی شدت و حرارت آن از بین برود، سرما و یخ جای آن را می‌گیرد. در واقع، وقتی عشقی از بین می‌رود، احساساتی مانند خجالت و افسردگی باقی می‌ماند که همچون یخ سرد و بی‌روح هستند.