بخش ۲ - الحكایة و التمثیل
میرزادی بود بس خورشید چهر
از قدم تا فرق چون خورشید مهر
مشک موئی تنگ چشمی دلبری
هر دو لعلش شیر و شهد و شکری
چون بترکی گفتنش رای آمدی
درد دندانش شکر خای آمدی
هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه
و او فکندی پیش دو زلف سیاه
هرکه زلف او به پیش افکنده دید
خویش را در پیش زلفش بنده دید
بامدادان کو برون میآمدی
از لب او بوی خون میآمدی
با کمان و تیر آن عالم فروز
برگرفتی راه صحرا روز روز
چون کژ استادی و تیر انداختی
عالمی را در نفیر انداختی
چون نهادی تیر سرکش در کمان
خلق سرگردان شدندی هر زمان
هرکژی کز ناوک مژگانش خاست
ابروی همچون کمانش کرد راست
جمله میمردند چون راهی نبود
هیچکس را زهرهٔ آهی نبود
عاشقیش افتاد آتش پارهٔ
بی قراری بی دلی خون خوارهٔ
جان او میسوخت دل خود رفته بود
زانکه بیش از جان دلش آشفته بود
گفت تا جانست با دمساز خویش
کی توانم گفت هرگز راز خویش
چون بیک جو مینسنجد عالمش
کی بود از عالمی یک جو غمش
می نبودش صبر بی آن در پاک
کرد از شوق رخش عزم هلاک
موضعی کان میرزاد آنجایگاه
تیر میانداخت هر روزی پگاه
بود از بهر هدف یک کوره خاک
شد نهان در خاک عاشق دردناک
خویش رادر خاک پنهان کرد چست
مرگ را بنشست ودست از جان بشست
چون دگر روز آمد آن مه پاره باز
خاک کرد از تیر آن خونخواره باز
آنچنان تیریش زد بر سینه سخت
کز شگرفی تیر او شد لخت لخت
عاشقش از خاک بیرون کرد سر
جملهٔ آن خاک در خون کرد تر
میرزاده کان بدید او دور جای
باز مینشناخت زان غم سر ز پای
سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
مرد عاشق چون شنید آواز او
پس بدید آن نیکوی و ناز او
همچو باران گریهٔ بر وی فتاد
راست گفتی آتش اندر نی فتاد
گفت ازاین این کار کردم بر یقین
تا توم گوئی چرا کردی چنین
تیر چون از دست تو آمد برون
گو بریز از سینهٔ من جوی خون
هرچه ازدست تو آید خوش بود
گر همه دریای پر آتش بود
بود با زلف توم رازی نهان
هیچ محرم می ندیدم در جهان
دور دیدم زلف چون زنجیر تو
بازگفتم راز دل با تیر تو
من چه سگ باشم ترا ناسازگار
تا مرا تیر تو باشد راز دار
کاشکی من صاحب صد جانمی
تا همه بر تیر تو افشانمی
نیم جانی بود از عالم مرا
از هزاران جان به است این دم مرا
کی کنم از نیم جانی یاد من
کز هزاران جان شدم آزاد من
گر بجان آمد مرا درعشق کار
پیش جانان خوش توانم مرد زار
چون بگفت این راز خود خوش جان بداد
جان گران نخریده بود ارزان بداد
ای که برجان لرزی و بر تن مدام
خود بیک ارزن نمیارزی تمام
گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی
چند لرزی چون نیرزی ارزنی
تا بکی همچون زنان پردگی
مرد عاشق باش بی افسردگی
زندگانی این چنین کن گر کنی
جانفشانی این چنین کن گر کنی
بخش ۱ - المقالة الثانیة و الثلثون: سالک آمد پیش موسی ناصبوربخش ۳ - الحكایة و التمثیل: نوح منصور آن شهشنشاه جهان
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: کتابخانه تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
میرزادی بود بس خورشید چهر
از قدم تا فرق چون خورشید مهر
هوش مصنوعی: مردی بود که چهرهاش مانند خورشید میدرخشید و از سر تا پا جاذبه و نور داشت، مانند تابش مهر به انسان.
مشک موئی تنگ چشمی دلبری
هر دو لعلش شیر و شهد و شکری
هوش مصنوعی: بوی خوش مشک و زیبایی چشمهای تنگ او، همراه با لبهای قرمز و شیرینش، یادآور طعم شیر و شکر است.
چون بترکی گفتنش رای آمدی
درد دندانش شکر خای آمدی
هوش مصنوعی: زمانی که لب به سخن گشود، به یاد درد دندان افتاد و به یادش شیرینیای آمد.
هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه
و او فکندی پیش دو زلف سیاه
هوش مصنوعی: هر بار که عمداً نگاهت را از او برگرداندی، او با دو زلف سیاهش تو را به خود جذب کرد.
هرکه زلف او به پیش افکنده دید
خویش را در پیش زلفش بنده دید
هوش مصنوعی: هر کسی که موهای او را به جلو رفته ببیند، خود را در مقابل آن موها همچون بندهای حس میکند.
بامدادان کو برون میآمدی
از لب او بوی خون میآمدی
هوش مصنوعی: صبح که از خانه بیرون میرفتی، بوی خون از نزدیکی تو پراکنده میشد.
با کمان و تیر آن عالم فروز
برگرفتی راه صحرا روز روز
هوش مصنوعی: با کمان و تیر، روشنایی آن عالم را به دست گرفتی و راه بیابان را روز به روز دنبال میکنی.
چون کژ استادی و تیر انداختی
عالمی را در نفیر انداختی
هوش مصنوعی: وقتی اشتباه عمل کردی و تیراندازی کردی، باعث بیداری و توجه همه مردم شدی.
چون نهادی تیر سرکش در کمان
خلق سرگردان شدندی هر زمان
هوش مصنوعی: وقتی که تیر تند و سرکش را در کمان قرار میدهی، مردم هر لحظه گرفتار سردرگمی و بلاتکلیفی میشوند.
هرکژی کز ناوک مژگانش خاست
ابروی همچون کمانش کرد راست
هوش مصنوعی: هرکس که به زیبایی و جذابیت چشمانش افتاده است، به مانند کمانی که راست و قوی است، در برابر ابروهایش احساس احترام و حیرت میکند.
جمله میمردند چون راهی نبود
هیچکس را زهرهٔ آهی نبود
هوش مصنوعی: همه در حال مرگ بودند زیرا راهی برای نجات نبود و هیچکس حتی قدرت یک آه کشیدن را نداشت.
عاشقیش افتاد آتش پارهٔ
بی قراری بی دلی خون خوارهٔ
هوش مصنوعی: عشق او مانند آتش است که بر دل بیقراری میسوزد و دلهای بیقرار را میخورد و میتراشد.
جان او میسوخت دل خود رفته بود
زانکه بیش از جان دلش آشفته بود
هوش مصنوعی: او به شدت در درونش در حال سوختن بود و دلش به خاطر غم و اندوهی که داشت، از او دور شده بود، زیرا دلش بیشتر از جانش نگران و مضطرب بود.
گفت تا جانست با دمساز خویش
کی توانم گفت هرگز راز خویش
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندهام و همراهی دارم، چگونه میتوانم هرگز رازم را بیان کنم؟
چون بیک جو مینسنجد عالمش
کی بود از عالمی یک جو غمش
هوش مصنوعی: اگر کسی نتواند عمق و وسعت جهان را درک کند، چه تفاوتی دارد که او چه میزان از این جهان درد و رنج را احساس میکند.
می نبودش صبر بی آن در پاک
کرد از شوق رخش عزم هلاک
هوش مصنوعی: عشق او آنقدر مرا ناتوان و بیقرار کرده است که نمیتوانم صبر کنم و همواره در فکر او هستم، گویی به سمت نابودی میروم.
موضعی کان میرزاد آنجایگاه
تیر میانداخت هر روزی پگاه
هوش مصنوعی: مکانی که میرزاد هر روز صبح تیر اندازی میکرد، همان جا بود.
بود از بهر هدف یک کوره خاک
شد نهان در خاک عاشق دردناک
هوش مصنوعی: برای دستیابی به هدفی، انسانی همچون خاک در عذاب و رنج پنهان شده است.
خویش رادر خاک پنهان کرد چست
مرگ را بنشست ودست از جان بشست
هوش مصنوعی: انسان خود را در دل خاک مدفون کرد و مرگ را آرام گرفت و از زندگی جدا شد.
چون دگر روز آمد آن مه پاره باز
خاک کرد از تیر آن خونخواره باز
هوش مصنوعی: زمانی که روز جدیدی فرامیرسید، آن ماه تابان دوباره از تیرهای آن موجود خونآشام، غبار و خاک برمیافشاند.
آنچنان تیریش زد بر سینه سخت
کز شگرفی تیر او شد لخت لخت
هوش مصنوعی: او آنقدر محکم ضربهای به سینهاش زد که شدت آن ضربه باعث شد سینهاش به تکههای کوچک تبدیل شود.
عاشقش از خاک بیرون کرد سر
جملهٔ آن خاک در خون کرد تر
هوش مصنوعی: عاشق از زمین بیرون آمد و سرش را در خون خاک نهاد.
میرزاده کان بدید او دور جای
باز مینشناخت زان غم سر ز پای
هوش مصنوعی: میرزاده زمانی که او را دید، متوجه نشد که در کجا قرار دارد و به خاطر غمش، سرش به زمین افتاده بود.
سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
هوش مصنوعی: عاشق به سوی معشوق رفت و گفت: ای بازیگوش، چرا این کار را کردی؟ این کار را هرگز نباید انجام میدادی.
مرد عاشق چون شنید آواز او
پس بدید آن نیکوی و ناز او
هوش مصنوعی: مرد عاشق وقتی صدای او را شنید، زیبایی و ناز او را دید.
همچو باران گریهٔ بر وی فتاد
راست گفتی آتش اندر نی فتاد
هوش مصنوعی: شکوه و اندوه من مانند باران بر او نازل شد، درست مانند این که آتش در نی افتاده باشد.
گفت ازاین این کار کردم بر یقین
تا توم گوئی چرا کردی چنین
هوش مصنوعی: من کارهایی را انجام دادم که به این ایمان داشتم، تا اینکه تو از من بپرسی چرا این کار را کردهام.
تیر چون از دست تو آمد برون
گو بریز از سینهٔ من جوی خون
هوش مصنوعی: وقتی تیر از دست تو بیرون میآید، بگو که از دل من جوی خون بریزد.
هرچه ازدست تو آید خوش بود
گر همه دریای پر آتش بود
هوش مصنوعی: هر چیزی که از توان تو برآید و به دست آید، خوب است، حتی اگر آن چیز مثل دریایی پر از آتش باشد.
بود با زلف توم رازی نهان
هیچ محرم می ندیدم در جهان
هوش مصنوعی: راز دلنشینی در زلفهای تو نهفته بود که هیچ کس در دنیا قادر به درک آن نبود.
دور دیدم زلف چون زنجیر تو
بازگفتم راز دل با تیر تو
هوش مصنوعی: موهایت را مثل زنجیر دور خود دیدم و راز دلم را با تیر عشق تو باز گفتم.
من چه سگ باشم ترا ناسازگار
تا مرا تیر تو باشد راز دار
هوش مصنوعی: من چقدر بیاراده و حقیر هستم که تو با تیر خود میتوانی مرا تحت کنترل داشته باشی و هیچ چیزی از رازهایم برملا نشود.
کاشکی من صاحب صد جانمی
تا همه بر تیر تو افشانمی
هوش مصنوعی: ای کاش من صد جان داشتم تا همه آنها را فدای تیر محبت تو کنم.
نیم جانی بود از عالم مرا
از هزاران جان به است این دم مرا
هوش مصنوعی: نیم جانی که از جهان دارم، به اندازهای ارزشمند است که از هزاران جان دیگر بهتر و بالاتر است. این لحظهای که اکنون دارم، برایم بسیار بااهمیت و خاص است.
کی کنم از نیم جانی یاد من
کز هزاران جان شدم آزاد من
هوش مصنوعی: من چطور میتوانم از یاد تو بگذرم در حالی که به خاطر تو از هزاران جان خود آزاد شدم؟
گر بجان آمد مرا درعشق کار
پیش جانان خوش توانم مرد زار
هوش مصنوعی: اگر عشق به من آسیب بزند، در برابر محبوب به خوبی میتوانم تحمل کنم و با این حال، به خاطر عشق، جانم را هم میدهم.
چون بگفت این راز خود خوش جان بداد
جان گران نخریده بود ارزان بداد
هوش مصنوعی: زمانی که این راز را بیان کرد، جانش را به راحتی و با خوشحالی تقدیم کرد، چرا که جان ارزشمندی را که داشت، بیدردسر و بدون هزینه نثار کرد.
ای که برجان لرزی و بر تن مدام
خود بیک ارزن نمیارزی تمام
هوش مصنوعی: ای که بر جان من لرزشی و بر تن من مدام خود را به اندازه یک دانه ارزن نمیارزی، تمام وجودت برای من بیارزش است.
گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی
چند لرزی چون نیرزی ارزنی
هوش مصنوعی: گاهی بر جان خود لرزشی احساس میکنی و گاهی به خاطر چند تن دیگر به لرزه میافتی، اما وقتی که ارزشی برای خودت قائل نیستی، این لرزشها چه فایدهای دارد؟
تا بکی همچون زنان پردگی
مرد عاشق باش بی افسردگی
هوش مصنوعی: تا کی مانند زنان، به شوق و عشق، با حالتی افسرده زندگی کنی؟
زندگانی این چنین کن گر کنی
جانفشانی این چنین کن گر کنی
هوش مصنوعی: زندگی را به این شیوه زیست کن و اگر میخواهی جانت را فدای چیزی کنی، آن را نیز به همین شیوه انجام بده.